۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

خریدهای کیارش


این چند روز گذشته هم به واسطه ی کارهای زیادی که داشتم و هم عدم زمانبندی مناسب نرسیدم که نوشته های اینجا را برایت با جزییات بیشتر و بهتر بنویسم. خلاصه الان که یکشنبه بعد از ظهر هست و تو و کیارش برای خریدهای اون از صبح رفته اید ایکیا و کاستکو و... و من هم بعد از اینکه با هم رفتیم ماشینی که از قبل برای این دو روز رزرو کرده بودیم را گرفتیم و قهوه ای در سم جیمز خوردیم و شما من را تا ربارتس رساندید و من بعد از اینکه آن بخش طلسم شده ی گروندریسه ی مارکس را بالخره تمام کردم و سلمانی رفتم و خانه برگشتم و خانه را تمیز کردم گفتم الان زمان مناسبی است که احتمالا آخرین پست ماه ژوئن امسال را بنویسم که از فردا علاوه بر اینکه روز ملی کانادا و تولد من و تعطیل رسمی است و قرار هست با فرشید و پگاه، مازیار و نسیم، آیدین و سحر و دوستانشان هستی و نیما و البته کیارش به بیرون شهر برویم خلاصه که از فردا روز و ماه و به امید خدا دوره ی جدید شروع خواهد شد.

از پنج شنبه عصر شروع می کنم که بعد از اینکه درسم را خواندم و قرار بود تو از شرکت با کریستینا که دختر یکی از همکارانت آنجاست که تابستانها در شرکت کار می کنه و دانشجوی سال سوم دانشگاه تورنتوست و تو خصوصا از قبل می خواستی یکبار خانه دعوتش کنی تا کمی هم به مامانش و هم خودش روحیه ای بدهی- پدر کریستینا در آخرین مرحله ی سرطان هست و خیلی وضعیت سختی در خانه دارند- به رستوارن دوک یورک بیایی و من و کیارش هم هر کدام از مسیر خودمان به آنجا که کیارش با  دوستانش قرار داشت و نیامد. دو ساعتی با کریستینا نشستیم و گپ زدیم و دوتایی برگشتیم خانه و کیارش هم از نیمه شب گذشته بود که برگشت.

جمعه هم کیارش که دنبال وسایلی که قصد خریدشان را دارد مطابق چند روز گذشته رفت و من هم کتابخانه و تو هم سر کار. من ایدئولوژی آلمانی را تمام کردم و تو هم کارهایت را کمی جلو انداختی و خلاصه وقتی برگشتم خانه در حالی که باران شدیدی میامد با کیارش رفتیم کمی ورزش و منتظر مرجان شدیم که قرار بود بیاد دنبالمون تا خودش و کیارش را به رستوارن-بار آلمانی وورست ببریم. با مرجان که ماشینش را عوض کرده بود و ماشین نو خریده بود دنبال تو آمدیم و شب بدی نشد. خصوصا به مرجان خیلی خوش گذشت و کیارش هم گفت که مدتها بود دنبال غذا و آبجوی آلمانی بوده و خیلی بهش خوش گذشت.

آخر شب مرجان ما را به خانه رساند و شنبه با اینکه کلی درس داشتم اما چون تو دوست داشتی که صبح بمانم خانه و به کتابخانه نروم ماندنی شدم و سه نفری رفتیم برای صبحانه به درک هتل. خلاصه که همش این چند روزه غذای بیرون و البته کارهای کیارش و خودمان داستان کلی روزهای آخر ماه بوده است. رفتیم درک هتل و از آنجا تو کیارش را بردی چند جایی برای دیدن ظرف و وسائل آشپزخانه و من هم رفتم بی ام وی و برای شب فیلم برزیلی  Neighbour Sounds را دیدیم که برخلاف انتظار اصلا فیلم خوبی نبود.

امروز هم که از تقریبا ظهر شما رفته اید برای خرید تلویزون و میز و چیزهایی از این دست برای کیارش و من هم از کتابخانه رفتم سلمانی و آمدم خانه را تمیز کردم تا شما بیایید و شب دور هم احتمالا فیلمی ببینیم و فردا هم که قراره ساعت ۱۰ صبح همگی جلوی خانه ی مازیار و نسیم جمع شویم برای رفتن به پارکی در یکساعتی شهر که سحر پیدا کرده.
 

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

آویزه ای به گوش جان


حالا این درست که نتوانستم درسم را تا آنجا که باید برسانم و تمامش کنم. و این درست که زمان زیادی را از دست دادم و وقتم را تلف هم کردم. و باز هم این درست که حتی لحظه ای آلمانی نخواندم و بین کتابخانه و کرما و بی ام وی و کتابخانه و خانه و دوباره کرما رفتم و آمدم اما با تمام این وجود روز خوبی بود دیروز و واقعا هم قمر با عقرب قرین شد.

چک کیوپی از دانشگاه آمد و پول مامانم را فرستادم و درس هم بد نخواندم عصر کمی ورزش کردم و خلاصه بد نبود. امروز باید اول بخش پایانی نوشته های مارکس جوان را تمام کنم و بعد ایدئولوژی آلمانی را شروع. دیروز دیوید هم برایم ایمیلی زده بود که در حال رفتن به شیکاگوست برای یک کنفرانس و خواسته بود بهم بگه که وقتی برگشت چند کامنتی که درباره ی MRP ام داشته برایم می فرسته اما نکته ای که می خواست رویش تاکید کنه این بود که خیلی مقاله ی خوب و به گفته ی خودش درخشانی است. اگر واقعا چنین باشه که دیوید و اشر گفته اند باید بعدا سر فرصت دوباره زمانی رویش بگذارم و بفرستمش برای چاپ.

دیروز بخشی از نوشته ی مارکس آنچنان برایم جذاب بود که برایت تکست کردم و تو هم کلی کیف کردی. جایی هم در نوشته هایش بود که تو گویی پندی است که به من میدهد. دو بخش را به ترتیب در ادامه میاورم چون خیلی دلنشین بود.

The less you eat, drink and buy books; the less you go to the theater, the dance hall, the public house; the less you think, love, theories, sing, paint, fence, etc., the more you save – the greater becomes your treasure which neither moths nor rust will devour – your capital. The less you are, the less you express your own life, the more you have, i.e., the greater is your alienated life, the greater is the store of your estranged being.

و این یکی که پندی است به من و امثال من که دایم می خواهیم هر آنچه را که می دانیم و فکر می کنیم درست و مفید است دانستنش حتی به قیمت ناراحتی خودمان با دیگران مطرح کنیم و در واقع به دیگران یاد دهیم:  

Let us look at this in its subjective aspect. Just as only music awakens in man the sense of music, and just as the most beautiful music has no sense for the unmusical ear – is no object for it, because my object can only be the confirmation of one of my essential powers – it can therefore only exist for me insofar as my essential power exists for itself as a subjective capacity; because the meaning of an object for me goes only so far as my sense goes (has only a meaning for a sense corresponding to that object) – for this reason the senses of the social man differ from those of the non-social man.

خلاصه که باید این دو متن را به عنوان دو آویزه به گوش جانم در آن روزی که قرار بود پند روزگار را بگیرم و گرفتم بیاویزم.
 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

قرین با قمر


تقریبا یک ساعتی هست بیدار شده ام و دارم کارهایم را می کنم تا بعد از اینکه تو هم بیدار شدی و کارهایت را کردی با هم از خانه بیرون بریم: تو به شرکت و من هم به کتابخانه. دیروز تا عصر در دانشگاه بودم و تو هم روز شلوغی را در شرکت داشتی و کیارش هم که با ما صبح بیدار شده بود و صبحانه خورد رفته بود آپارتمانی را که تو برایش رزرو کرده بودی دیده بود که می گفت خوب نبوده اما در همان ساختمان اصلی یک واحد بهتر هم داره که تا هفته ی دیگه آماده ی تحویل میشه و کمی گرانتر هست. بعد از اینکه کلی شهر را گشته بود و خط تلفن گرفته بود و ... با تو در شرکت قرار داشت و من هم از دانشگاه آمدم آنجا و سه نفری رفتیم دیستلری دیستریک و شامی خوردیم و حرف زدیم و خلاصه قرار شد تا با پدر و مادرش صبحت کنه و راضیشون کنه برای گرفتن آن یکی واحد که دیشب این اتفاق افتاد و خلاصه مشکل حل شد.

در حالی که داشت با باباش حرف میزد من و تو درباره ی تفاوت کیارش و جهانگیر می گفتیم و اینکه چقدر این یکی مصمم و با هدف و برنامه هست و چقدر آن دیگری علیرغم تمام خوبی هایش بی انگیزه و سر به هوا و تردید پیشه. دو پسر خاله با دو روحیه ی کاملا متفاوت.

از امروز آنطوری که -در آن طالع بینی روزنامه ای که اول سال به شوخی بهت گفتم این را امسال نگه می دارم تا به قول آدورنو ستاره ها را به زمین بیاوریم و فاعلیت را به قضا و قدر بسپاریم- گفته میشه عقرب زلف کجش با قمر قراره  که قرین بشه و خصوصا از ۲۶ ژوئن ژوپیتر قراره که به سمت علامت من حرکت کنه و رویه ای به وجود بیاد که تو گویی من احساس تولدی دوباره کنم. البته گفته بود که کلا این حال امسال بنده هست و خلاصه موسوم شروع دوباره بجای افسوس گذشته. حالا اگر درس خواندیم و زبان و ورزش و فیلم و موسیقی خوب و لحظات ناب که صد البته همین میشود که گفته و اگر نه که قمر در عقربه!

این مدت قراره که کیارش دنبال کارهای خانه و خریدهایش باشه و تو مشغول کارهای شرکت و منتظر آمدن تام و جودی از اروپا تا باهاشون اتمام حجت کنی و بنده هم البته اوضاعم خدا را شکر خیلی بهتره چون دارم مارکس خوانی می کنم و واقعا لذت می برم.
   

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

پریدن همکار تا آخر تابستان


دیروز دوشنبه که مطلقا هیچ غلطی نکردم. نه درس خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری. تمام روز را در خانه و کرما به بطالت گذراندم. تو اما در غیاب تام که به ایرلند رفته کلی کار داشتی و علاوه بر اینکه بلاخره تصمیم گرفتی یک تذکری به لیز بدهی بابت چند کار احمقانه و زشتی که در این مدت کرده و از جمله دسترسی به ایمیل های تو بدون اینکه خودت بدانی و از آن بدتر از طرف تو برای کنترل کارهای شرکت و تام ایمیل زدن- چند وقت پیش به یک بابایی که تو خیلی هم با احترام باهاش برخورد می کنی و اون هم همینطور یک جمله نوشته بود که هدف از این ملاقات چیه بهم توضیح بده ببینم! خلاصه بعد از یکی دوتا کار زشت دیگه ای که به قصد کنترل داشتن بر همه چیز- با اینکه کلا از این حوزه رفته و داره کار دیگه ای انجام میده- ازش سر زد دیروز بهش ایمیلی زده ای که بجای کمک داری دایم مشکل سازی می کنی. داستان دیروز هم به برگه های مالیاتی تام بر می گشت که معلوم نبود لیز کجا انداخته و خلاصه تمام روز وقتت را گذاشته بودی تا پیداشون کنی و همین باعث شده بود که تمام کارهای دیگه ات عقب بیفته. اما از آن بدتر خبری بود که جودی بهت داده بود که کیتلین- دختری که قرار بود بیاد و بهت کمک کنه و همکارت بشه- پیشنهاد شرکت را رد کرده و نمیاد.

وقتی از سر کار آمدی کرما تا با هم بریم خانه و این موضوع را بهم گفتی حسابی داغ کردم. خیلی بابت فشاری که داره بهت میاد و بیگاری که دارن ازت میکشند ناراحتم و دایم دارم بهت میگم که اگر اوضاع را درست نکند باید تو هم بزنی بیرون. جالب اینکه دیروز یکی از مدیران رده ی بالا بهت همین را گفته بود که منتظره تا هر آن وسايلت را جمع کنی و زمانی که تام نق بیخود و غر بیجا زد دوباره بگی که از فردا نمیای تا بفهمند که باید خیلی زودتر از اینها مشکلات را حل می کردند. به هر حال من خیلی ناراحت و شاکی هستم و می دانم که تو خودت چند برابر بیش از من در فشاری. حالا آمدن یک نفر دیگه یعنی حداقل یک ماه دیرتر و کار حالا به سپتامبر خواهد کشید چون تام و جودی و ... همگی مسافرت های تفریحی تابستانی و سالانه شان را برای چند هفته پیش رو دارند و کلا این کار خواهد خوابید.

اما شب حدود ساعت ۹ بود که کیارش از فرودگاه آمد و دور هم شامی خوردیم و گپی زدیم و حالا هم که ساعت نزدیک ۷ صبح هست اون روی مبل خوابیده و امروز برنامه اش اینه که برود و خانه اش را ببیند و من هم که تا یک ساعت دیگه باید برم دانشگاه سر کار تابستانی ام و تو هم که سر کار هر روزه ات و عصر قراره که ما دو نفر بیاییم دفتر تو تا سه تایی بریم جایی بشینیم و کمی از شهر و زندگی در تورنتو برای کیارش حرف بزنیم که تازه وارد خانواده هست.
 

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

ویکند آرام


یکشنبه بعد از ظهر هست و تو کمی گلو درد داری و هر دو داریم خانه را تمیز می کنیم که از فردا شب هم برای یک هفته کیارش میاد اینجا تا به سلامتی راهی خانه اش شود. خانه ای که تو برایش پیدا کرده ای و در حقیقت اجاره.

اما از شنبه بگم که روز شلوغ و مفیدی بود. صبح با هم رفتیم اینسومنیا و بعد در حالی که کمی باران گرفته بود تو راهی قرارت برای پوست و لیز شدی و من هم بعد از اینکه دو سه تا کتاب از بی ام وی گرفتم رفتم کتابخانه ی ربارتس و چند ساعتی نشستم و درس خواندم و شاهد شدت گرفتن بارانی شدم که تو را هم از قرار خیس کرده بود.

بعد از آنجا تو با اکسانا قرار داشتی که در یورک ویل چای بنوشید و کمی گپ بزنید. در واقع تو وقت و حوصله اش را خیلی نداشتی اما بیشتر برای او و اینکه این مدت با جدایی از پارتنرش خیلی روحیه نداره رفتی که از قرار بد هم نبود و بهت توصیه کرده بود که اینطوری خودت را در محیط کار تحت فشار قرار ندهی.

اما مهمترین اتفاق دیروز پیرامون حرفی که از صبح بطور اتفاقی بین ما پیش آمد رقم خورد که داستان بچه دار شدن و یا نشدن بود. خیلی فکر کرده ایم این مدت و هر از گاهی حرفش را هم به میان آورده ایم. از خرج های متفرقه برای خانواده ها گرفته تا بدهی های دانشگاهی خودمان از عدم اطمینان به آینده ی کاری خصوصا من و از عدم اطمینان به اتمام درس تو گرفته تا اینکه به هر حال احتمالا همین یک سال پیش رو را برای تصمیم گیری در این مورد خواهیم داشت و لاغیر.

خلاصه با حساب و کتابهایی که من در کتابخانه و در راه برگشت کردم دیدم که داستان خیلی خیلی سختتر از آنچیزی خواهد بود که به نظر میرسه. با این حال تصمیم گرفتیم به خودمان این فرصت را بدهیم تا آخر سال که بیشتر فکر کنیم و در پایان سال تصمیم نهایی را بگیریم.

شب هم بدون اینکه از قبل برنامه ای داشته باشیم فرشید و پگاه بهمون زنگ زدند که بریم شام بیرون. رفتیم دیستلری دیستریک که یک بار و رستوران خوب داشت که تو با همکارانت دو شب قبل رفته بودی. اتفاقا بیرون نشستن و کمی باد و سرما باعث سرماخوردگی تو شد. شب خوبی بود و تو داستانهای کارت را گفتی و فرشید و پگاه هم همینطور و بعد هم تو بمباردیر من را گفتی و به همین دلیل هم شام مهمانشان کردیم. در راه فرشید راجع به یک ماشین فولکس گفت که اعتقاد داشت که اگر ما می خواستیم ماشین بگیریم آن را در نظر داشته باشیم.

امروز هم تو خانه صبحانه خوردی و بعد هم با هم رفتیم کرما کمی نشستیم و با تهران حرف زدیم و تولد بابات را تبریک گفتیم و اون هم از دسته گلی که تو برایش از طریق لیلا فرستادی تشکر کرد و از اوضاع و احوال پرسید و گفت و بعد تو راهی خانه شدی و من کمی ماندم و درس خواندم و حالا هم خانه ایم و برنامه ی شبمون اینه که با هم فیلمی ببینیم و شامی بخوریم و در کنار هم ریلکس کنیم.

درسی که نخواندی و من هم که نصف برنامه ام رفتم جلو. زبان کلا نخواندم- ضمن اینکه تو دیروز پیشنهاد درستی بهم دادی مبنی بر اینکه تابستان بعدی برای تکمیل زبانم به آلمان بروم و نه دو سال آینده پس باید استارتش را خیلی سریع بزنم و بی وقفه کار کنم- ورزش هم به خیلی تعریفی نداشت با این مریضی و سرماخوردگی هر دو.

خلاصه که هفته ی آخر ژوئن هست و هر کاری قراره بکنم تا شکلی به اوضاع بدهم باید از همین روزها باشه. تو هم قرار شد که تا سپتامبر به این کار و شرایطش وقت بدهی اگر بهتر شد شد اگر نه که قیدش را بزنی و به فکر کاری راحتتر با فراغ بیشتر برای درس خواندن باشی و البته درآمد کمتر به نفع درس و تحصیل.
  

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

رزومه برای کاری دیگر


باورم نمیشه چطور ماه ژوئن رسید به بیست و یکمین روز خودش. به هر حال بنا به سرماخوردگی و تنبلی و بی حالی امروز هم بجای کتابخانه رفتن ماندم خانه. تمام دیروز را که ولو بودم اما امروز خیلی بهترم. می خواهم بروم کمی پیاده روی و کمی هم برنامه ریزی برای درس و زبان و آمادگی بابت انجام کارها و مقالات عقب افتاده ام و تو هم که به تمام خستگی و فشار بی امان از کار رفتی سر کار اما داری هر شب برای پیدا کردن کار مناسبتری رزومه می فرستی.

صبح قبل از اینکه بری بهت گفتم امروز عصر با هم جایی قرار بگذاریم و کمی بعد از کار خستگی در کنی. دیروز اتفاقا مهمانی بچه های شرکت بود که به اصرار من دو ساعتی رفتی و بد هم نبوده و قدیمی ها بهت گفته اند که کلا تام این اخلاق مزخرف را داره و به همین دلیل کمتر کسی طولانی مدت تونسته در آن دفتر دوام بیاره. من هم بهت گفتم که بی خود بهانه ی احتیاج و نیاز خودمان را مطرح نکن چون می توانیم با بمباردیر و بعد هم کار دیگر و سبکتری که پیدا کنی راحت زندگی را جلو ببریم. مگر اینکه بخواهی برای کار مامان و بابات به هر قیمت این کار را حفظ کنی که نه ارزشش را داره و نه واقعا نیازی بهش داریم. چون با TA هایی که داریم و یک کار نیمه وقت می توانیم برایشان دعوتنامه ی لازم را تهیه کنیم.

خلاصه که فعلا آنچه که باعث خوشحالی تو است اینه که مشتی برای یک هفته میره ایرلند و بعد دو هفته اینجاست و دوباره برای دو هفته میره تعطیلات اروپا. بعد از آن هم که قراره کیتلین به عنوان نفر کمکی وارد دفتر بشه و بخشی از کار را بعهده بگیره. تا ماه سپتامبر که با هم قرار گذاشته ایم ببینیم کار چطور پیش میره و داستان درس و دانشگاهت چه خواهد شد.

اما فعلا ۲۱ ژوئن که واقعا یکهو از راه رسید را دریابیم.
  

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

خستگی از کار و سرماخوردگی


از دیروز که حسابی سرماخورده و بی حال شده ام نه تنها درس که همه چیز تعطیل شده. دیروز برای نهار چون تام رفته بود مسافرت با هم قرار داشتیم تا من بیام پیش تو و بریم سرن لورنس مارکت. با اینکه خیلی حال نداشتم از کتابخانه راهی آنجا شدم و بعد از یکساعت تو رفتی سر کار و من هم برگشتم کتابخانه تا وسائلم را جمع کنم و بیام خانه و بخوابم.

امروز هم بعد از اینکه صبح تو رفتی و من هم کارهایم را کرده بودم که به کتابخانه بروم اما به توصیه گوش کردم و فکر کنم که کار درستی هم کردم. چند ساعتی خوابیدم و حالا هم که بیدار شده ام و منتظر آمدن تو هستم کلا خیلی حال و بال ندارم.

دیشب تمام وقت نشستی و روزمه ات را به روز کردی و برای یکی دو جا فرستادی. دیگه خیلی از فشار کار و دست تنها بودن و البته غرولندهای هر از گاه تام خسته شده ای. تازه معلوم هم شد که کتلین که قراره برای کمک به تو بیاد از آگست خواهد آمد- اگر که کلا تصمیم بگیره که این کار را انجام بده چون درست دنبال چیزی هست که از قرار در تضاد با کار کپریت هست. یعنی ۸ ساعت کار فیت بدون اضافه ماندن و ...

خلاصه که خانه ماندم و بی حال و بی حوصله کمی اینترنت بازی کردم و کمی بی بی سی دیدم و کمی خوابیدم بدون انجام هیچ کار مفیدی مثل درس و یا آلمانی خواندن.

تا ببینیم فردا که ۲۱ ژوئن هست را چطور آغاز می کنیم. ۲۱ ژوئن اصلا باورم نمیشه چطور این ماه به این عدد رسید.

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

داستان سه شهر


عجب روزی بود دیروز. در راه رسیدن به دانشگاه بودم که بازی ایران با کره شروع شده بود و تقریبا جز ۵ دقیقه ی آخر که دایم هم قطع میشد بازی را از طریق اخبار بی بی سی دنبال می کردم. شکست کره در خانه ی خودش برای اولین بار بود که اینگونه نه تنها دروازه ی جام جهانی را برایمان باز کرد که عیش مردم را در خیابانهای شهر پس از انتخابات تکمیل و مدام کرد. امیدوارم به امیدواریشان و امیدوارم که در هر دو اتفاق شاهد خوشی و به ثمر رسیدن آرزوها باشیم. خلاصه که تمام روز را تحت تاثیر این اتفاق مهم احتمالا نه تنها من که شاید اکثر ایرانی های چهارگوشه ی عالم سر کردند. اخبار و عکسها از ایران با تلفنی که مامان و بابات که در حال برگشت به خانه بودند بهم زدند تا سر و صدای ملت را در خیابانها بشنوم و ... کل داستان دیروز بود.

تو هم سر کار بودی و وقتی این اتفاق افتاد بهت زنگ زدم و با اینکه خیلی اهلش نیستی اما از خوشحالی همه خوشحال بودی. خلاصه که جالب بود. نکته ی جالبتر اما برای من این بود که ۹۸ فرانسه را در تهران بودم،‌۲۰۰۶ آلمان را در دبی و اینبار ۲۰۱۴ برزیل را در تورنتو که تیم ملی ایران راهی جام جهانی شد.

از این داستان که بگذریم بحث درس و کار من و تو است که حسابی سنگین شده این ایام. دیروز با لیز تلفنی حرف زده ای و کلی شاکی شده از حجم کار تو و خصوصا آنچه که تو را اینقدر ناراحت می کنه یعنی ایراد گرفتن دایمی تام از کوچکترین مسئله زمانی که مثلا همه چیز کاملا درسته و یا خودش اشتباهی کرده و یا یک چیز جزیی پیش آمده در حالی که زمانی که دو نفر تمام وقت هم کار می کردند همین داستانها بوده. تو خصوصا از این قضیه خیلی ناراحتی که طرف نه فقط یک نگاه ابزاری به آدمها داره- روح سرمایه داری همین هست- بلکه اساسا متوجه ی حجم کار و میزان مسئولیت تو نیست و زمانی که نکته ای چه به اشتباه و چه درست پیش میاد دایم میگه تو اصلا متوجه میشی من چی میگم. چیزی که تو را خیلی ناراحت می کنه اینه که مثل ابله ها باهات برخورد کنند. خلاصه لیز بهت گفته که اولا این دختری که قراره بیاد همکارت بشه را می شناسه و خیلی خوبه و با تجربه. اما نکته ی مهمتر اینکه بهت گفته به محض اینکه از این کار خسته شدی نگران نباش با یک تلفن جای دیگری معرفی و استخدامت می کنه. بهت گفته همانطور که قبلا هم بارها گفته که تو مثل خواهرش هستی و کاملا می داند چه می گویی و تام را می شناسه و می داند که تو کلا اهل گله و کم کاری و ... نیستی و خلاصه گفته که همه جوره روی حرف و کمکش حساب کنی.

و اما برنامه ی امروز. احتمال زیاد اگر این حساسیت اجازه بده شاید برای نهار حالا که تام مسافرت هست و تو کمی نیاز به روحیه و خستگی در کردن داری بیام پیشت. خودم هم باید درسهای عقب افتاده ی این چند روز را به جایی برسانم و باید Early Writings  مارکس را دوباره بخوانم.

اما باز هم به جام جهانی می خواهم اشاره کنم و داستان صعود ایران. بعضی از بچه ها اصرار دارند که به برزیل برویم. من نه توان و وقتش را دارم و نه احتمالا هزینه اش را. اما از این پا گرفتن امید به اندازه ای خوشحالم که نگو.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

صله رحم!


دوشنبه عصر هست و تازه از کتابخانه و کرما به خانه برگشته ام. ویکند خیلی بخصوصی نداشتیم. بد نبود اما به هر حال خیلی هم خاص نبود. شنبه عصر رفتیم خانه ی تازه ی آیدین و سحر برای خواندن و نقد مقاله ی تو که پیشاپیش در کتاب چاپ شده بود. جز من و تو، توماش و ایگا و خود آیدین نفر جدیدی به دعوت آیدین آمده بود به اسم جواد که اینجا خودش را به نام دانی معرفی می کند. دانشجوی سال ۸ دکتری ادبیات انگلیسی است و بعید می دانم- خیلی بعید- که دیگر کسی را با این سطح زبان انگلیسی ببینم که چند سالی بیشتر نباشد که از ایران آمده. البته از نظر تئوریک خیلی چیزی در چنته در حوزه ی انسانی به نظر نداشت اما پسر خوبی بود و از آشناییش خوشحال شدم.

نکته ی جالب اما خوشحالی و خوشبینی مفرط و بی حد و حصر آیدین و سحر و این جواد بود بابت انتخاب روحانی. بهشون گفتم که از خوشحالی مردم خوشحالم و امیدوارم که امیدواریشان به تحقق بپیوندد اما سخت نگران آینده ی ایرانم و کلا امیدی به تغییر ندارم. به هر حال طبیعی است که الان هرگونه ساز مخالفی گوش خراش به سمع و نظر برسد اما نمی خواهم حکایت آن قورباغه ای که در دیگ پخت و هنوز خوشبین بود را داشته باشم. گفتم ترجیح می دهم به این اوضاع با توجه به تحلیل خودم بد بین باشم و اشتباه کنم تا خوشبین باشم و بعد نابود شوم.

اما به هر حال آنجایی که حرف از این شد که امشب خامنه ای که شکست کامل از نظر آنها خورده است موسوی و کروبی را آزاد خواهد کرد تا بلکه کمی اعتبار برای خودش فراهم کند (تز جواد بود که خیلی هم دیگران باهاش مخالفتی نداشتند جز من و تو) متوجه شدم که گویا رفقا درک نکرده اند که برنده ی اصلی این انتخابات خود حضرت سطان علی بوده و نه هیچکس دیگر- البته تا به اینجا چون دولت حضرتش هم دولت مستعجل است.

در حوزه ی نقد مقاله ی تو آیدین و توماش که در باقالی ها بودند و کلا پرت و پلاهایی می گفتند که موجب حیرت سایرین شد اما نکته ی اساسی داستان همان بود که از ابتدای این جلسات هم معلوم بود. وقتی کسی مثلا هابرماس نمی داند چگونه می تواند مقاله ی تو را که بر اساس مفاهیم هابرماسی بود نقد وارد کند. یا برعکس زمانی که نوبت آیدین بود و جز من و او هیچ کس در جمع لویناس نمی دانست و احتمالا زمانی که من بخواهم مقاله ی هگل-آدورنوی خودم را دهم هم همین مساله خواهد بود. اما شاید ادامه ی این جلسات بهتر از اتمامش باشد.

صبح شنبه البته قرار با تری داشتیم و با کمی تاخیر طرف آمد و کمی راجع به انتخابات ایران حرف زدیم و کمی از کار تو و کمی هم از درس و کار من با او. در اسپرسو بودیم و یک قهوه مهمانش کردیم و خودمان چای گرفتیم و اندکی بیش از یک ساعت نشستیم. برای خانه مبارکی آیدین و سحر تو یک تخته ی پنیر گرفتی که خیلی خوب بود و با یک بطر شراب رفتیم آنجا. خانه شان خیلی قدیمی و محله شان کمی بیش از حد- حداقل به نسبت جایی که بودند- داغون بود. اما امیدوارم که لذتش را ببرند و آنطور که دوست دارند ایام را آنجا بگذرانند.

یکشنبه هم قرار بود که صبح مرجان بیاید در خانه و ما او را به دانشگاه ببریم و بعد با ماشینش به کاستکو برویم. باران شدیدی می آمد. بعد از آنکه او را رساندیم رفتیم سم جمیز کافه و قهوه ای نوشیدیم و راهی کاستکو شدیم. خیلی خریدی نداشتیم در راه گفتیم که از آنجا ساندوچی بگیریم و برویم دیدن مازیار و نسیم که می دانستیم خصوصا از وقتی که نسیم بیکار شده روحیه اش خیلی خوب نیست و مازیار هم که گرفتار آهنگسازی برای جشن تیرگان هست. دو ساعتی پیش آنها بودیم و خیلی خوب بود. ده بار خصوصا نسیم تشکر کرد و گفت که چقدر بهشون مزه داد که یک سری رفتیم آنجا. به قول خودش گفت که خیلی روحیه اش شارژ شد.

بعد از اینکه برگشتیم و وسایل را بالا گذاشتیم رفتم دانشگاه تورنتو تا ماشین مرجان را بهش پس بدهم. یک ساعتی درباره ی کامران و فرشید و ... حرف زدیم و من را رساند و رفت. تو داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی که رسیدم و کمی باهاش حرف زدم که تازه از ونیز برگشته بود و روحیه اش خدا را شکر خوب بود. بعد از تمیزکاری خانه دیگه حال ورزش رفتن را نداشتم و شب با دیدن یک فیلم معمولی تا خوابیدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود.

از صبح بعد از اینکه رفتی سر کار و من هم کتابخانه هر دو کلی کار کردیم. تو که تازه الان زنگ زدی که احتمالا تا ۸ شب آنجایی چون کلی کار مانده و تام هم دوباره قراره بره مسافرت. من هم دو تا از متون مارکس جوان را دوباره خوانی کردم (درباره یهود و نقد فلسفه حق هگل) و بعد از اینکه کارم تمام شد پیاده رفتم بی ام وی و در راه با مادر و مامانم که سرماخورده و دندانش حسابی اذیتش می کنه حرف زدم و رسول.

الان هم خانه ام و می خواهم بروم ورزش و فردا هم که باید برای کار بروم دانشگاه و تو هم که حسابی درگیر کار و شرکت هستی دست تنها.

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

نخوابیدن و انتخابات


دیگه الان ساعت نزدیک ۷ صبح شده. تقریبا جز دو سه ساعتی تمام دیشب را با بی بی سی و اخبارهای انتخابات ایران گذراندم و تو هم تا ۱۲ شب بیدار بودی. امروز ساعت ۱۱ با تری در اسپرسو قرار داریم و عصر هم خانه ی آیدین و سحر برای نقد نوشته ی تو جمع خواهیم شد.

دیروز نتوانستم درس درست و حسابی بخوانم و خیلی وقتم به جواب دادن و یادداشت گذاشتن برای دوستان که از نظرم درباره ی انتخابات پرسیده بودند و بعد هم تلفن با رسول و ایران و مامانم و ... گذشت. در این لحظه به نظر میرسه که اگر روحانی در همان مرحله ی اول انتخاب نشه شانس زیادی در مرحله ی دوم داره (جدا از کسانی که ممکنه در غیاب جلیلی اتفاقا دیگه به روحانی رای ندهند و عده ای که کلا بین روحانی و قالیباف به دومی ترجیح دارند). داود فکر کنم برای جایی از من یادداشت کوچکی خواست که مایه اش چنین بود- البته با ادبیات متفاوت:

راستش فكر مي كنم كه روحاني خطرناكترين كانديداي موجود هست كه كاملا صحنه را براي حفظ وضع موجود عوض ميكنه!
ضمن اينكه هنوز قانع نشدم حكومت حتي تا حد روحاني حاضر به امتياز دادن باشه. حتي به رغم اينكه روحاني مي تونه عامل بقا (عدم تغيير بنيادين) باشه. نتيجه ي اين انتخابات براي من بيش از خودش و مسائل امروز ايران به دست بالاي گروهي بر ميگرده كه احتمالا در سالهاي آينده و در غياب خامنه اي قدرت را در چنگش خواهد داشت. قاليباف كانديداي سپاهه جليلي بسيج روحاني روحانيت ميانه و ولايتي روحانيت سنتي ( البته مي دونم كه خيلي كلي تحليل كردم)

به هر حال سپاه و بسيجي كه قبل از احمدي نژاد به نسبت امروز ١٣.٥ برابر در رديف بودجه رشد كرده اند و بدنه كادر رسمي شون ٢٢ برابر شده خيلي آسون امتياز نميدن.
ضمن اينكه اين امتياز به حساب مردم و آزادي خواهي اساسا ريخته نميشه. بيشتر به ميانه روي در جمع قشريون داده خواهد شد حتي اگر روحاني باشه

دايم حرف از خطر ميزنند همه!
اگر منظور از خطر خطر جنگ باشه. به نظرم اين فقط رفتار ايران نيست كه تعيين كننده هست. وضع سوريه و آينده لبنان حاكي از بازي بزرگتري هست كه اتفاقا قدرتهاي شرق و غرب به نظر سرش خيلي اختلاف ندارند.
اگر منظور از خطر اما مسائل داخلي باشه ممكنه تا حدي اوضاع را تسكين بده اما براي ما كه تجربه شيفت شدن از خاتمي به احمدي نژاد را داريم خيلي نميشه به همين كوتاه مدتش هم اميدوار بود.
همانطور كه گفتم بيش از امروز و همين انتخابات به نظرم نتيجه در سرنوشت گروهي مؤثر هست كه در آينده ي نزديك و در غياب قدرت نمادين به چارچوب نظام مسلط ميشه- تازه با در نظر نگرفتن هيچ عامل تحريك كننده خارجي.
راستش اگر مشاركت امروز به همان اندازه اي باشه كه ميگن متاسفم كه بگم از نظر من برنده واقعي نتيجه در كوتاه مدت خامنه اي و مشاوران كم نظيرش هستند. رسيدن از ٤ سال پيش به امروز با آن همه داستان و نه حتي يك قدم عقب نشستن كه حتي اخراج كامل اصلاح طلبان، هاشمي و هر گونه چالش طلب داخلي در همين مدت كوتاه باور نكردنيه بعد هم چنين موجي!

مطمئنم كه تقلب به آن واضحي ديگر نخواهند كرد ولي اگر نتيجه حتي به نفع جليلي هم بشه- كه بعيد مي دونم- مردم آن واكنش ٤ سال پيش را نخواهند داد چون پيشاپيش همگي به قدرت مطلقه ي حاكمان سلام داده ايم.
تحليل كلي من در اين دو هفته اين بود كه باز شدن اين فضاي اميد نه به دليل يك برنامه ريزي پيچيده و مهندسي پيش از انتخاباته كه به دليل گيجي تصميم گيرندگان أصلي است. يك خلا كه بابت اختلافات تا حدي موجب داخل شدن نور از شكاف موجود شده. اما متاسفانه هم شكاف خيلي عميق نيست و هم كساني مثل روحاني و قاليباف قصد امتياز گرفتن از حكام به نفع جامعه را ندارند.
اما اگر رفت مرحله ي دوم بازي عوض ميشه و صف بندي ها روشنتر.

معتقدم حكومت هنوز آنقدر احساس خطر نكرده كه امتياز داخلي و خارجي بده. شرايط سخت شده اما هنوز هم جا براي عدم تغيير رويه داره از نظر آقايون.
به همين دليل به همين كوتاه مدتش هم خيلي اميدوار نيستم.

شاید حتی بتوان گفت که رای به روحانی می تونه ضمن حفظ وضع موجود یه کم خاطره ۸۸ رو ترمیم کنه که این کاملا به نفع امر مسلط تموم می شه.
شاید هم نشانه ای از توافق بر سر حداقل ها باشه بین مردم. چیزی که کمتر شاهدش بودیم و ریشه ی شکست دوم خرداد شد. اینکه روحانی فی نفسه کاندیدای واقعی مردم نیست اما ممکنه رای آنها را جلب کنه هم وجوه مثبت و هم منفی داره اما عجالتا آنچه را که می بینم خطر تبدیل شدن یک چهره ی امنیتی و به شدت محافظه کار به نماینده ی تحول خواهان در چارچوب نظام هست. چیزی که نه خودش بهش اعتقاد داره (سخنرانی و تاییدش از کشتار عاشورای ۸۸ نشانه ای از آن هست) و نه توانش را.

خلاصه كه به قول كافكا با آن جمله ي معروفش كه هر دو خيلي دوست داريم:
خروارها اميد هست اما نه براي ما!
يا شايد بهتر از آن به قول بنيامين تنها راه نجات آزاد كردن نسل آينده نيست كامل كردن روياهاي متحقق نشده ي مردگان است!

********
خب! هنوز انتخابات تمام نشده اما برخلاف خیلی ها به آینده اش چندان امیدوار نیستم. امیدم به حفظ امید برای تغییر مناسبات قدرت و چالش بنیادین با هر حکومتی و نه فقط اینهاست. برای این *امید* ادامه خواهم داد.
 

 

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

خواب و انتخواب و انتخابات

صبح زود جمعه هست و هر دو حسابی تا صبح بی خوابی کشیدیم. نمی دانم چرا مدتی است که خصوصا من نمی تونم درست بخوابم. همیشه از بچگی تا همین چند سال پیش خوشحال بودم که با اینکه خیلی نمی خوابم اما خوب و عمیق ساعتهای شب را در خواب پشت سر می گذارم اما الان مدتی است که یا به واسطه ی درس و تز و کلاس و یا قبلا به واسطه ی انتظار برای نتیجه ی اسکالرشیپ درست خوابیدن برایم شده آرزو. تو هم دیشب خیلی بد خوابیدی و خلاصه هر دو تا صبح به قول مادر با عزرائیل کلنجار رفتیم.

کارهایم را کرده ام و آماده ی رفتن به کتابخانه ام. دوش صبحگاهی را که می گرفتم تو چای را دم کرده ای و دوباره برگشتی در تخت و من هم مه علیرغم هر روز ورزشی که در این دو سه هفته می کنم وزنم ذره ای کم نشده می خواهم برای بیدار شدن قبل از کتابخانه به کرما بروم.

دیروز بلاخره متن منطق هگل را تمام کردم و دیشب فرستادمش برای مگان. با اینکه فعلا جایی برای خرجش ندارم اما مطمئنم به زودی به کارم خواهد آمد. بد نبود اما می توانست خیلی بهتر از اینها باشه. تو هم روز خیلی شلوغی را داشتی و امروز هم همینطور اما خوشبختانه از آنجایی که تام نیست کمی از این نظر فشار کمتری را داری. دوشنبه قراره کتلین دختری که تقریبا همسن و سال خودت و یا من هست برای بار دوم به مصاحبه بیاد که احتمالا این انتخاب نهایی تام برای کمک به توست و بهت گفته که با اینکه قرار بود آدم تجربه دار با سن بالا استخدام شود اما به نظرش بر اساس رزومه ی کتلین این یکی انتخاب بهتری است و احتمالا یک تیم جوان بهتر کار خواهند کرد. ضمن اینکه تو هم احساس مثبتی بهش داشتی و با اینکه در رزومه اش هر جایی که کار کرده بیشتر از دو سال نمانده اما به قول خودت ترجیح میدهی یکی زوتر بیاد و فشار بی حد کار که داری و مسئولیت از تو کمتر بشه. تقریبا روزی نیست که کسی آنجا مستقیم یا پای تلفن با تعجب از تو نپرسه که هنوز داری تنهایی تمام کارها را می کنی.

امرزو انتخابات هست و دیشب که با خاله آذر که خانه ی مادر بود و تازه از ایران برگشته بود حرف میزدم- با توجه به اینکه خودش و شوهرش کلا در این زمینه ها *بیغ* به معنای دقیق کلمه هستند- می گفت که خیلی وضع خرابه و مردم خیلی نا امید هستند. نمی دانم چگونه طراحان صحنه این بار فضا را کنترل خواهند کرد اما خیلی بعید می دانم که هنوز به مرحله ی امتیاز دادن و اهمیت آن رسیده باشند.

خب! فردا با تری قرار ملاقات دارم و عصر هم خانه ی جدید آیدین و سحر خواهیم رفت برای خواندن کار و مقاله ی تو. یکشنبه هم احتمالا درس و کارهای خانه اصل کارمان خواهد بود. غیر از ورزش و شروع دوباره ی آلمانی برای من هیچ برنامه ی اصلی نداریم جز اینکه کمی استراحت کنیم که برای یکی دو هفته مهمان خواهیم داشت: کیارش که داره از شارلوت تاون میاد برای گرفتن خانه و وسائل و شروع زندگی اش اینجا به سلامتی. خانه اش را که تو گرفته ای و خیلی هم شانس آورده اما به هر حال تا کاملا آماده شود که وسائل بخرد تا دوست دخترش از انگلیس بیاد دو هفته ای کار داره.
 

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

تلفن مرجان


برخلاف انتظارم دیروز درست و حسابی درس نخواندم. بعد از اینکه تو رفتی سر کار من هم بجای کتابخانه رفتم کرما تا از هوای زیبای بهاری لذت ببرم و نشستم بیرون و دو سه ساعتی درس خواندم. از آنجایی که قرار بود برای نهار بیایم پیش تو تا با هم جایی بشینیم- با اینکه پیشنهاد تو بود و برای من با توجه به وضعیت درسی خیلی مناسب نبود که حداقل با آمد و رفت دو ساعتی را بابت نهار وقت بگذارم اما خودم اصرار داشتم که بیایم چون دو روزی بود که تو به شدت سردرد می گرفتی از بس که یکضرب پای کامپیوتر می نشستی. خلاصه که نهار با هم رفتیم همان رو بروی شرکت تو در هات هاوس. با اینکه تعریفی نداشت اما نشستن بیرون و گپ زدن کمی حال هر دومون را جا آورد. راجع به انتخابات و کار و درس و خصوصا تلفنی که شب قبل با مرجان داشتم حرف زدیم. اتفاقا این یکی باعث شده بود که درست نخوابم و حسابی ناراحتم کرده بود برای خود مرجان. مرجان زنگ زده بود و از من می خواست که با فرشید حرف بزنم راجع به کامران. گویا این مدت خصوصا فرشید خیلی نسبت به کامران بی توجه شده و حالا که تصمیم گرفته با پگاه برای چند روزی به کوبا بروند و برخلاف قولی که سال پیش به کامران داده بوده که امسال تو را هم با خودم میبرم یک دورغ بچگانه بهش گفته مبنی بر اینکه بلیط پیدا نشد در حالیکه خود بچه آمده خانه و آنلاین دهها بلیط و حتی بلیط با همان پرواز پیدا کرده. خلاصه که مرجان از دست فرشید و کارهایش و بی توجهی به بچه ی خودش گریه می کرد و از چیزهایی گفت که البته جای تعجب نداشت. نمی دانم چه بگویم و چگونه بگویم بخصوص برای کسی که خیلی خیلی کمتر از آنچه که خودش فکر می کند می فهمد و فکر می کند که خیلی خیلی می فهمد. آدم بدی نیست اما در یک کلام رفتارش با بچه اش و شاید دیگران تا حد زیادی ابلهانه هست.

اما تعجب بیشتر هر دوی ما- با در نظر گرفتن حد درک و فهم خودمان از موضوع که مسلما با توجه به شرایط زیاد هم نیست- از رفتارها و گفتارهای دوستان و دور و بری ها بابت انتخابات هست. از اینجایی ها گرفته تا آنجایی ها. از سحر و آیدین و ویکتوریا گرفته تا حسین و ... حالا باز اگر داخل بودند شرایط آنها و ما برای قضاوتشان فرق می کرد اما این عده همانگونه که دیشب بهت گفتم نشانه ی موفقیت پروژههای شستشوی مغزی و نازل کردن درک و دریافت تصویر کلی در سیستم آموزشی نظام هستند و شاید از این نظر جای تعجب نداشته باشد. حرفها و نگاههای منجی باور که هنوز که هنوزه در این نسل چنان زنده و پویاست که هر گونه امیدی برای تغییر بنیادین و ساختاری در حوزه ی فرهنگ و سیاست را نابودی می کند. حقیقتا خطرناکترین چیزی که به تجربه دیده ام تبدیل مردم به توده و تبدیل گروه های اجتماعی به ملت به جامعه ی توده ای است.

هنوز هم در با کمی تخفیف البته روی همان پاشنه ی ۵۷ می چرخد.
 

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

تاسف


چهارشنبه صبح هست و تو که از دیروز سر درد خیلی بدی داشتی با اینکه دیشب بهتر شده بودی داری با سردرد میری سر کار. البته چون تام نیست امروز نیم ساعتی بیشتر خانه ماندی و الان که حدود ۸ و نیم هست داری آماده میشی که به سلامتی بروی. من هم بعد از یک روز کاری در دانشگاه دیروز که اتفاقا بابت نوشتن بخش عمده ای از منطق هگل روز خوبی شد امروز به کتابخانه خواهم رفت تا یکی دو فصل از کتاب The Opening of Hegel’s Logic را بخوانم و آماده ی ورود به بخش اصلی مقاله ام بشوم.

دیشب بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم خانه با هم نشستیم و کمی نان و پنیر انگور خوردیم با شراب قرمز و فیلمی که بد نبود. تو از این گفتی که برای کیارش خانه ای را که پیدا کرده بودی و خودش حسابی می خواست را گرفتی و از آنجایی که در دفتر تام کار می کنی مزایای زیادی شامل حال کیارش میشه. از تلفنت به ایران گفتی که مامانت پولی را که فرستادیم دریافت کرده و تشکر. من هم در راه برگشت با رسول حرف زدم که طبق روال این چند وقت متاسفانه نگاهش دایم محدودتر و بسته تر میشه- واقعا باور کردنش سخته که آن ذهن تحلیلی و دقیق دچار چنین تصلبی شود.

صبح هم بعد از مدتها و ماهها ایمیلی از عارف گرفتم که نظرم را درباره ی انتخابات پرسیده بود و بهش گفتم که می فهمم که این گیجی در حکومت (و نه برنامه ریزی و مهندسی قبل از انتخابات) هست که فضایی از امید و حس تغییر با حضور در انتخابات به مردم داده اما خیلی بعید می دانم که حتی این نمایش و تراژدی با حضور همین ۶ هنرپیشه آنچنان که انتظار میرود به اتمام برسه. هر چند من منطق آنهایی که بابت بدتر نشدن وضع موجود رای خواهند داد را تا حدی می فهمم اما نمی دانم بر چه اساسی و به چه بنیانی امید بسته اند وقتی که زخم ۴ سال پیش هنوز خون چکان است. و البته که روحانی گزینه ی به مراتب خطرناکتری است از ابلهی چون جلیلی. و صد البته که اینبار دعوا سر آینده ی گروههای متخاصم و موجود در حکومت در دوره ای ۴ تا ۸ ساله هست که با احتمال مرگ خامنه ای کدام دست بالا را در غیاب قدرت نمادین رهبر خواهند گرفت. خلاصه که آنچنان که خواسته بود از انتخابات تا آن حدی که دور از گود نشسته می توان فهمید گفتم. ضمن اینکه خواسته دو فصل پایان نامه ی دکتری اش را که فرستاده بخوانم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

قبل از نیمه شب


در یک هوای بارانی و زیبا تازه از کتابخانه برگشته ام خانه و منتظر تو هستم که روز خیلی شلوغ و پر کاری داشتی. من هم با اینکه تقریبا تمام وقت نشستم پای نوشتن دیالکتیک هگل اما خیلی کندتر از آنچه که انتظارش را داشتم میرم جلو و برخلاف برنامه ام که قرار بود تا حالا تمامش کرده باشم احتمالا فردا را هم باید در دانشگاه و سر کار روی این بخش وقت بگذارم.

اما از دیروز بنویسم که خیلی روز آرامش بخش و خوبی بود. بعد از اینکه در یک هوای ایده آل رفتیم اینسومنیا و صبحانه خوردیم با کوله پشتی که تو وسایلش را آماده کرده بودی از آنجا راهی پیک نیک شدیم به سمت های پارک که برای بار اول بود می رفتیم. خیلی جای زیبا و قشنگی بود و کلی جای دیگران را خالی کردیم. در حین قدم زدن در بخشی از پارک و کنار آب بودیم که گمل و انجو را دیدیم که با دخترشان سمیرا به پارک آماده بودند و یکی دوتا از دوستانشان هم بودند. گمل من را صدا کرد و رفتیم جایی که نشسته بودند که دیدیم انجو باردار است. وقتی ازش پرسیدی که کی زمان وضع حملش هست گفت فردا اما از آنجایی که این زوج کاملا ورزشکار هستند اصلا معلوم نبود که در چنین وضعیتی است. خلاصه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و آنها بمباردیر من را تبریک گفتند و من دوباره از تمام محبتها و کمکهای گمل تشکر کردم و رفتیم جایی تا بساط خودمان را پهن کنیم. جایی در چمنها زیر یک درخت را انتخاب کردی و کمی نشستیم و کمی درس خواندیم و با ایران حرف زدیم و نهار خوردیم و استراحت در زیر آفتاب کردیم و کلی آرامش گرفتیم و حدودهای ۴ بود که راهی خانه شدیم. بعد از اینکه کمی در خانه به کارهای خودمان رسیدیم برای آخرین برنامه ی این ویکند رویایی آماده شدیم و رفتیم سینما فیلم Before Midnight که دو قسمت قبلیش را یکی دو سال پیش دیده بودیم. زیبا بود و انتخاب مناسبی برای یکشنبه شب.

امروز صبح با بارانی که می بارید برای حواله ی بخشی از پولی که باید به صراف می دادیم تا مامان و بابات در تهران تحویلش بگیرند به بانک رفتم و بعد کرما و بعد هم کتابخانه تا الان که تازه برگشتم. تو هم که صبح دو تا ساندویچ درست کردی برای نهار امروزمون و من هم رفتم شیر برای صبحانه ی تو گرفتم و تقریبا با همدیگر از در رفتیم بیرون. تو هنوز سر کار هستی و احتمالا یک ساعت دیگه یا کمی بیشتر هم خواهی ماند چون تام از فردا تا هفته ی بعد دوباره به مسافرت میره و کلی کار باید هماهنگ بشه. اتفاقا امروز دو نفری که به عنوان همکار برای تو قرار بود به دیدن تام بیایند هم آمده بودند و باید دید که کدام را انتخاب خواهد کرد. تو از هر دو راضی هستی و هر دو را مصاحبه کرده ای و نظر مثبتی خصوصا روی کرول داری که تجربه ی بیشتری داره. حالا باید منتظر ماند و دید بلاخره قرعه ی فال به اسم کدامشان خواهد افتاد.
  

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

کارمن


یک روز کاملا فرهنگی را داشتیم دیروز. صبح بعد از اینکه رفتیم کرما و نیم ساعتی نشستیم و چای و قهوه ای نوشیدیم راهی AGO شدیم که نمایشگاه ویژه اش مربوط به رنسانس در فلورانس بین قرون ۱۳ تا ۱۶ میلادی بود. خوب بود و جالب البته انتظار بیشتری داشتیم اما خوب بود و مسلما به دیدنش کاملا می ارزید. بعد از AGO برگشتیم خانه تا کمی استراحت کنیم و به کارهای خانه برسیم و هم برای باله ی شب آماده بشیم.

با اینکه در هفته ی گذشته نقدهای زیادی در روزنامه ها درباره ی باله ی Carem خواندم که غالبا نوشته بودند که به وقوت اجرای سال ۲۰۰۹ همین گروه نیست اما در یک کلام شاهکار بود. شاید یکی از بهترین کارهای نمایشی که در طی این چند سال دیده بودیم. هر دو خیلی دوست داشتیم. موسیقی و اجرای نسبتا مدرن از کار این شاهکار کلاسیک را بی نظیر کرده بود. خیلی خوشمان آمد و واقعا بهترین انتخاب به مناسبت سالگرد ازدواجمان بود که به سلامتی امشب وارد سیزدهمین سال خواهد شد. خیلی لذت بردیم و با اینکه در رینگ ۴ بودیم- و البته درست در وسط- و با اینکه قیمت بلیط ها در این شرایطی که داریم نسبتا سنگین بود اما عالی بود. خلاصه که روز و شب بسیار لذت بخشی داشتیم و امروز را هم قرار است بعد از اینکه تو بیدار شدی برای پیک نیک به یکی از پارکهای اطراف برویم با کتابها و ساندویچ هامون تا علاوه بر لذت بردن از هوا و طبیعت کمی هم درس بخوانیم و اگر هم حالش را داشتیم شاید شب سینما برویم تا کلا یک آخر هفته ی هنری-فرهنگی رویایی را رقم زده باشیم و به سلامتی یکی از بهترین سالهای ازدواجمان را اینگونه آغاز کنیم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

Lore


شنبه صبح زود هر دو بیدار شدیم برخلاف انتظار به حقی که داشتی برای اینکه ویکند کمی بیشتر استراحت کنی. یکی از دلایل بیدار شدن زود هنگام فیلم دیشب بود که در تیف دیدیم. Lore داستان دختری بود از خانواده ای با رده ی بالا در جمع افسران اس اس نازی که در شب آخر ترک خانه بابت شکستی که از نیروهای متفقین خورده اند داستان شروع میشه. دختر نوجوانی که در غیاب پدر و مادر با سرپرستی کردن سه برادر و یک خواهر کوچکتر طول آلمان فلاکت زده را از جنگل سیاه تا هامبورگ طی می کنه و در طول این مسیر واقعیت موجود چارچوبهای ایدئولوژیک ذهنی اش را که حاصل تربیت خانوادگی و شستشوی ذهنی در نظام آموزشی بوده می شکند. فیلم به شدت تلخی بود و خلاصه بعد از اینکه رسیدیم خانه و کمی اخبار ایران را دنبال کردیم خوابیدیم و البته نه خیلی خوب.

دیروز با اینکه کلی هم در کتابخانه نشستم و طرح نسبتا خوبی هم برای درسهایم ریختم اما خود روز را مفید پیگیری نکردم. کمتر از حد معمول درس خواندم که خیلی هم راضی کننده نبود. بعد از اینکه همدیگر را در تیف دیدیم و شام سبکی در رستورانش خوردیم و تو از تلفنت با همسر مانی که در کار املاک هست گفتی روحیه مون خیلی بهتر شد. گفتی که بعد از اینکه از داستان اسکالرشیپ مون خبردارش کردی گفته که باید همان طرح تو مبنی بر پیش خرید یک واحد کوچک را ظرف سه سال آینده انجام دهیم تا بعدا بتوانیم گامی در جهت خانه دار شدن بر داریم. حرفهای خوب و خوشحال کننده در میان این همه فشار خصوصا از وضعیت مامان و بابات در ایران که اتفاقا همین الان که ساعت ۸ صبح هست از تهران بهت زنگ زده اند و گفته اند که پول بیشتری نیاز دارند بابت پاس کردن دوتا از چک ها. کلا تمام ۴ هزارتای الا را باید بفرستی و صد البته مسلم هست که امکان پر کردنش را تا سه ماه آینده نه آنها دارند و نه ما. نمی دانم چطور میشه اما فعلا باید این کار را کرد. حتما راهی پیدا می کنیم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

خانه برای کیارش


با اینکه حساسیت من و بی حوصلگی تو اس و اساس کارهای دیروزمون بود اما در مجموع بهتر از آنچه  که انتظارش را داشتیم عمل کردیم. من خواندن متون منطق هگل را تمام کردم و امروز باید بنویسم و تو هم با توجه که کلی کاری که داشتی موفق شدی با سه نفر به عنوان دستیار مصاحبه کنی که هم تو و هم جودی از نفر دوم که خانمی بالای پنجاه سال و سالها تجربه در امور اداری در بانک بوده خوشتان آمده و تا هفته ی بعد که یکی دو نفر دیگه را هم انتخاب خواهید کرد و به تام معرفی می کنید قرار است که بلاخره تکلیف این معضل روشن بشه.

من در باران شدیدی که می بارید رفتم گوته و کتاب و فیلم را پس دادم و بعد از اینکه کمی به برنامه های کلی و جزیی این روزها و ایام خودم شکل دادم و تو هم از سر کار برگشتی خانه یک فیلم مستند دیدیم و زود خوابیدیم. انتظارم این بود که صبح زودتر بیدار بشم اما فعلا که بدنم حسابی تنبل شده عادت خوابم زیاد. هم وزنی و هم خوابی باید روی خودم کار کنم که اوضاع نگران کننده است.

دیروز تو برای کیارش هم که قراره تا ۱۰ روز دیگه دو هفته ای بیاد اینجا تا خانه پیدا کنه با پیگیری هایی که در کپریت داشتی یک خانه ی خوب پیدا کردی که احتمالا همینجا خواهد رفت. بهش گفتم که حسابی شانس آوردی. نه *کردیت هیستوری* داری و نه کار و نه هیچ چیز دیگه و حالا حالاها باید می دویدی دنبال خانه اما وجود تو مشکل را حل کرده. واقعا که وجودت تماما خیر و برکت هست. تو هم قبل از خواب برای اوسپ اقدام کردی که به هر حال زمانی که گرفتیش باید بفرستی ایران.

امروز بعد از کار هم قرار هست که با هم بریم تیف برای دیدن فیلم آلمانی Lore که خیلی تعریفش را می کنند. فردا هم یکی دو تا کار داریم اما شب به مناسبت ورود به دوازدهمین سال ازدواجمان برایت بلیط باله گرفته ام تا دوتایی بریم و جشن کوچک خودمان را برپا کنیم- به سلامتی!
 

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

خانواده ها


بهتر از شب قبل خوابیدم با اینکه باز هم خیلی تعریفی نداشت و دایم از ساعت ۴ بیدار شدم. الان هم ۶ صبح هست و دارم برنامه ریزی برای امروز می کنم. ادامه ی خوانش دیالکتیک هگل که دیروز نسبتا خوب جلو رفت و عصر هم اگر این حساسیتی که دوباره شدید شده به همراه طوفانی که پیش بینی می کنند همراه با باد و باران شدید خواهد آمد اجازه دادند باید برم گوته و کتابها و فیلم Pina که دیشب دیدیم را پس بدهم. قرارمون این بود که برای دیدن یک فیلم آلمانی به اسم Lore بریم تیف اما اگر هوا پس باشه احتمالا برنامه ی جمعه خواهد شد.

تو هم این چند روز که تام مسافرت رفته با اینکه در حجم کار تغییری ایجاد نشده اما به هر حال راحتتری و با آرامش بیشتر داری کار دو نفر را انجام میدهی. کاری که قرار بود تنها یکی دو هفته اینطوری پیش بره و الان وارد ماه سومش هم شده. کاری که به قول مارک- معاون تام- و تمام کسانی که سالهاست دارند انجا کار می کنند همواره در آن دفتر با دو نفر آدم جلو رفته. خلاصه که خیلی فشار کاری زیادی را داری تحمل می کنی اما قراره که هفته ی بعد یکی را استخدام کنند و کار تو کمتر شود.

دیروز بخش عمده ای از ۳ هزار دلاری که باید برای چک های بابات می فرستادی تهران را فرستادی و امروز هم باید بقیه اش را بفرستی. مشکل اصلی اینه که پولی که داریم میدهیم متعلق به الا هست و مطمئنا خودمان باید جبرانش کنیم. ایراد داستان البته اینه که تا زمانی که الا می خواهد به ایران برود توان پر کردنش را نخواهیم داشت. البته راه داریم اما خیلی هم مطمئن نیستیم که تا آگست شدنی باشه. دیروز که داشتیم با هم حرف میزدیم صحبت به اینجا کشید که با این اوضاع که پیش رو داریم و با این در آمد نسبتا اندک- که برای خودمان کافی است اما برای اینکه ماهی هزار دلار آمریکا و هزار دلار ایران بفرستیم پولی نمی ماند- اگر اوضاع همینطوری پیش برود و ما دایم به خاطر خانواده ها مجبور باشیم OSAP بگیریم- کاری که تا حالا کرده ایم و متاسفانه باید امسال هم ادامه دهیم- خلاصه اش که خیلی سخت می توانیم زندگی خودمان را اینجا بسازیم. هر چند که جای شکرش خیلی باقی است که حداقل می توانیم کمک دست خانواده هامون باشیم که هم به آنها و هم خصوصا به خودمان کلی روحیه میده.

خب! چای بابونه ام آماده هست و باید راهی کتابخانه شوم. تو هم که به سلامتی میری سر کار تا عصر که ببینیم هوا اجازه ی پیگیری برنامه هامون را میده یا نه. برای ویکند هم البته برنامه ی خاصی دارم که تو هنوز ازش خبر نداری. جدا از AGO که نمایشگاه آثار رنسانس را داره و قرار هست که بریم دیروز دوتا بلیط باله ی مدرن گرفتم که کلی تبلیغ درباره اش خوانده و دیده ام به اسم کارمن برای شنبه شب. اما فعلا جناب مستطاب هگل!

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

دور جدید تلفن ها


دومین شب بد خوابی و بی خوابی را صبح کردم و طبیعی است که اعصاب و حوصله ی هیچ کاری را نداشته باشم. دیروز روز طولانی و پرکاری را در دانشگاه داشتم. البته بخش عمده ای از کارها به خودم و انتخاب واحد درسم با تری بر می گشت که با کلی دوندگی و کمک های جودیتبه احتمال زیاد درست شد. لابلای این رفت و آمدها هم کمی با نگار حرف زدم که این تابستان برای جودیت باید کار کنه. کمک و راهنمایی برای درسها و اسکالرشیپ و اینجور چیزها می خواست. بهش روحیه دادم و گفتم که ما هر چقدر هم بخوانیم به لحاظ بک گراند عقبیم و باید از جایی شروع کنیم به یافتن صدای خودمان و طرح ریزی پروژه ی فکری و کاری خود  تا در کنار خواندن و خواندن کمی هم یاد بگیریم که فکر کنیم و تفکر انتقادی داشته باشیم. قرار شد مفصل تر راهنماییش کنم. گفتم که خودش را با الان من که سالهاست در این حوزه دارم درس می خوانم مقایسه نکند هر چند که جودیت خیلی برایش تعریف من را کرده اما گفتم که به آینده ی خودت در سن امروز من فکر کن که مطمئنا خیلی جلوتر خواهی بود.

تو هم روز کاری سنگینی داشتی و بعد از اینکه من صبح زودتر رفتم و عصر هم دیرتر برگشتم قرار گذاشتیم تا کمی سبزیجات باربکیو کنیم و فیلمی ببینیم و شب را با آرامش بگذرانیم. غافل از اینکه دور جدید تلفنهای مامانت که مدتی است دوباره صبح اول وقت و آخر شب برای گله از وضع و اوضاع حالی و مالی شان شروع شده نفس هر دو را خواهد گرفت. مسلما از اینکه چنین داستانی با بابات و حالا که مصیب های مالی هم اضافه شده دارند خیلی ناراحت کننده هست اما واقعا کاری از دست تو و ما بر نمیاد جز کمک مالی که جدیدا شروع کرده ایم. من تمام نگرانیم این هست که تو دوباره مثل یکی دو سال قبل مشکلات داخلی پیدا کنی و سلامتی ات تهدید بشه. متاسفانه مامانت کلا نسبت به این داستان خیلی بی توجه هست و متوجه نمیشه تلفن ۷ صبح و ۸ شب به تو با این داستانها وقتی که کاری از دستت بر نمیاد جز اینکه تو را از درون داغون کنه کاری از پیش نمی بره.

اینبار اما جز داستانهای بابات و مامان بزرگ و ... مشکل مالی هم مزید بر علت بود. خلاصه که حسابی گیر کرده اند و تو گفتی که پول الا که بهت امانت داده تا دو ماه دیگه که میره ایران را برایشان بفرستی تا آن زمان حتما آنها تهیه می کنند و وقتی الا رفت ایران بهش میدهند. با اینکه خیلی بعید می دانم چنین کاری با این اوضاع کاری و مالی از توانشان بر آید اما وظیفه مان در قبال آنها خیلی بیشتر از اینهاست. خصوصا اگر فراموش نکنیم که چقدر در دوره ی استرالیا بخصوص روی کمک آنها زندگی مون را پیش بردیم کمک هایی که اگر نبود مسلما ما امروز اینجا نبودیم. تنها مشکل البته این هست که در تابستان ما خودمان هم اوضاع و احوالی نداریم که بتوان خیلی رویش حساب کرد و اگر الا پولش را زودتر بخواهد و یا مشکلی در جابجایی پیش آید خیلی بعیده که ما بتوانیم در تابستان خودمان مشکل را کاملا رفع کنیم. خلاصه که این حرفها و این تلفنها و این داستانها باعث شد که نه تنها دیشب را که تا صبح تمام مدت را با فکر خیال و به سختی بگذرانم.

تازه الان رفتی سر کار و من هم با اینکه اصلا حوصله ندارم اما باید برم کتابخانه تا کمی درس بخوانم و بلکه روحیه ام عوض بشه. امیدوارم که اوضاع و حال همگی بهتر از آن چیزی شود که الان هست.
 

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

مهمانی و مهمانی


 دو روزی طول کشید تا اولین پست ماه تازه رسیده ی ژوئن را بنویسم. همه چیز خدا را شکر خوبه و هوا عالی و آفتابی اما از درس و آلمانی چیزی نمیگم جز اینکه اگر درستش نکنم اینها من را درست خواهند کرد. دوشنبه بعد از ظهر هست و خانه ام. از حدود ساعت یک که از کتابخانه برگشتم به هوای نهار تا الان که دیگه کتابخانه بسته ماندم خانه و اینترنت بازی کردم. برای همین هست که می گویم اوضاع درسی تعریفی نداره. فردا هم که باید برم سر کار و رسما درس نمی توانم بخوانم. تازه جالبتر اینکه تصمیم گرفته ام اساسا این ترم گوته هم نروم از بس که خوب خودم آلمانی می خوانم عوض اینکه کمی به زور کلاس خودم را به روز نگه دارم هم به دلیل تنبلی و عقب افتادگی و هم کمی مسائل مالی تصمیم گرفتم که قید این ترم را بزنم و از ترم آینده دوباره بعد از اینکه خودم کمی خواندم و به فضا برگشتم دوباره به گوته بروم.

اما از اوین روز ماه یعنی شنبه شروع کنم که صبح با هم اتفاقی سر از یک کافه ی فرانسوی در خیابان کوئین در آوردیم در حالی که برای صبحانه قصد رفتن جای دیگه ای را داشتیم. تو این کافه را از توی استریت کار دیدی و پیاده شدیم و رفتیم داخل اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و ما را به یاد سفر سال قبل به پاریس انداخت. یک ساعتی نشستیم و در راه برگشت با تهران کلی حرف زدیم و بعد از اینکه برگشتیم و خانه را تمیز کردیم و تو شام برای مهمانان شب درست کردی، رفتیم کمی ورزش و حدود ساعت ۸ شب بود که مهناز و خانواده اش با خاله عفت آمدند. شب خوبی بود و خصوصا اینکه آریا تمام مدت با تلفن باباش مشغول بازی بود و آرام. البته کمی نق و غر خاله عفت از همه چیز و خصوصا از رفتار مامان و بابات زمانی که آمده بودند اینجا دنبال کارهای پرونده شان- سالها پیش از ما- و کم توجهی و عدم پیگیریشان از وکیل و غیره کمی حالمان را گرفت اما به هر حال هم خیلی بی راه نمی گفت و هم کلا آدمی است که دایم حس منفی و تلخ به اطرافیان میده. خصوصا بعد از اینکه تو راجع به بمباردیر اشاره کردی و بعد از اینکه مهناز و نادر که کاملا معلوم بود از ته دل تبریک می گویند حالت خاله عفت کمی نگران کننده شد طوری که تو امروز تمام پول خوردها را برای صدقه جمع کردی و بردی. به هر حال شب خوبی بود و بعد از مدتها که قصد داشتیم آنها را دعوت کنیم این کار شد و خیالمان راحت.

دیروز یکشنبه هم با اینکه بارانی بود اما به خواست من رفتیم اینسومنیا و پیاده برگشتیم بعد از اینکه چندتایی کتاب خریدم از بی ام وی و کتاب کتابخانه را پس دادم و با یک چتر کمی خیس شده برگشتیم خانه. کمی درس و کار خانه و کمی استراحت تا زمان رفتن به سینما بشود که مدتی بود می خواستیم برویم و ببینیم که این ورژن از گتسبی بزرگ چگونه ساخته شده- هر چند که شنیده بودیم تماما به قصد فروش و تامین نظر اسپانسرها یک فیلم پر زرق و برق و سطحی است که باید گفت کمی هم از این بدتر بود. سه ساعتی قبل از نوبت سینما تو به نسیم زنگ زدی که برای هفته ی بعد دعوتشان کنی خانه چون به قول تو خصوصا الان که نسیم کارش را از دست داده خیلی نگران و بی حوصله است و باید کمی دورش را گرفت تا هم مازیار و هم اون احساس تنهایی نکنند. خلاصه زنگ زدی و داستان شکل دیگری گرفت. برای آنها هم بلیط گرفتی و چهارنفری رفتیم سینما. آنها که خیلی دوست داشتند و خیلی لذت بردند. برای من اما تا این حد نازل کردن همان رمانی که به نظرم شاهکار هم نیست کلا فیلم مزخرفی را رقم زد اما بودن در کنار هم و بعد از فیلم دور هم اینجا جمع شدن و کمی گپ زدن و شامی دور هم خوردن شب خوبی را ساخت. خلاصه با اینکه هر دو شب مهمان داشتیم و نرسیدیم که با هم بیشتر وقت بگذاریم اما ویکند خوبی بود و به قول تو که امروز داشتی از در می رفتی شرکت گفتی که آرامش لازم را هم در کنار هم داشتیم و با انرژی هفته را شروع می کنیم. فقط نمی دانم که شد که من که داشتم خوب درس می خواندم و همه چیز هم ایده آل ساختن یک روز دل انگیز کاری و درسی بود در همین اولین روز رسمی چنین *تری* به روند شروع نشده زدم رفت. باید جبران کنم و یادم باشه که به خودم این ماه را وقت داده ام که ببینم چه کاره حسن هستم. و البته یادم باشه که طوری عمل کنم که اینجا دایم نق از رفتارم نزنم.