۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

Sugar Man


امروز آخرین روز تعطیلی سه روزه ی این هفته هست. دو روز گذشته را تنها به خودمان و با خودمان بودیم و رسیدیم. جمعه جز برای صبحانه ای که اینسومنیا رفتیم و از خانه بیرون زدیم کاری نکردیم و ماندیم خانه و با هم حرف زدیم و البته کلی هم با تلفن از این سر دنیا تا آن سرش. شب هم شرابی نوشیدیم و فیلم مستند برنده ی اسکار امسال را دیدیم: Searching for Sugar Man که عالی بود اما شاید برای من ۵ دوربین شکسته ام درباره ی مقاومت فلسطین بیشتر استحقاقش را داشت. به هر حال فیلم مستند خیلی خوبی بود وکارگردان به خوبی از عناصر دراماتیک زندگی رودریگو استفاده کرده بود. به هر حال انتخاب خوبی بود برای دیدن چون تو می خواستی هر طور شده با هم بریم سینما تا من فیلم NO از شیلی را ببینم که گفتم عجله نکنیم و با آرامش با هم شب خوبی را بگذرانیم. وقت برای دیدن آن فیلم هم خواهد بود.

دیروز هم با پیگیری های تو بلاخره موفق شدیم از یک جای نسبتا دور و پرت ماشین برای کرایه پیدا کنیم. برای دو روز باید کرایه می کردیم و این شد که امروز هم تحت تاثیر ماشین برنامه هایمان تغییر خواهند کرد. دیروز که تمام به خرید از کاستکو که مدتها بود نرفته بودیم و تقریبا دیگه چیزی در خانه نداشتیم گذشت. البته IKEA هم رفتیم تا تو یکی دوتا قاب و گلدان برای دفتر کارت بگیری که به سلامتی گرفتی و امروز قراره ببریم گل ارکیده و گلدانهایت را آنجا بگذاریم. بعد از دفتر نهاری که تو درست کرده ای را می بریم خانه ی مرجان که دیروز بعد از مدتها گرفتار شدن در ایران بابت تمام شدن مهلت پاسپورت و گیر کردن کارهای اداریش در ایام تعطیلات عید و از همه بدتر نبود سرویس پست از اینجا به ایران و ... باعث شد سفر یک هفته ای به یک ماهه تبدیل بشه. خلاصه قراره بریم آنجا تا هم اون غذا داشته باشه و هم تو یکی دو بسته ای که مامانت فرستاده را بگیری و هم من کتابی که از مرجان خواسته بودم برایم تهیه کنه و بیاره را بگیرم. با اینکه اصلا وقت حتی نیم نگاهی انداختن را هم بهش ندارم اما باید سعی کنم این نزدیک به هزار و پانصد صفحه را لابلای روزهای تابستان تورقی کنم. پیر پرنیان اندیش که خاطرات دوجلدی سایه هست و علیرغم قیمت گرانش در مدت کوتاهی در ایران به چاپ سوم رسیده که خبر خوشحال کننده ای است.

فردا هم هفته از نو آغاز میشود و روز اول ماه مهم آوریل هست. ماهی که به سلامتی تو استارت کار جدیدت را خواهی زد و در آن جا خواهی افتاد. ماهی که کلاسهای درس تمام میشود و من باید تزم را از صفر آغاز کنم و تمام. ماهی که باید آلمانی را به سر خط و روال درستش بیندازم. ماهی که باید ورزش کنیم و مطالعه و تفریح و کار و شاید به نوعی از همه ی اینها برای من و ما مهمتر ماهی که امیدوارم خبرهای خوب از اطراف و اکناف بشنویم و شاید خبرهای عالی از پرونده ی اسکالرشیپ من- به امید خدا.

این آخرین روز ماه مارس سال ۱۳ را که ماهی بی نظیر و عالی بود با تمامی خاطرات و خطراتش به یاد خواهیم سپرد و امید به ایام به مراتب بهتر برای همه و خودمان در طول این سال مهم و شاید سرنوشت ساز داریم. یادم باشد که مثل فیلم Sugar Man ممکن از در اینطرف  Zero  باشی و در آن سر دنیا Hero .


۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

Pedantic JJ


ساعت ۱۱ هست و تازه آمده ام کرما برای اینکه ببینم چه کاری باید بابت MRP و نوشتن تزم بکنم. داستان از اینجا شروع شد که سه شنبه شب بعد از اینکه از کلاس گوته برگشتم خانه که کلاس خوبی بود و به نظرم باید خیلی موضوع را از همین اول جدی بگیرم دیدم جودیت ایمیل زده که از تزت چه خبر. دیروز تمام روز را باید میرفتم دانشگاه اول کلاس دیوید بود که بابت تجمعی که قرار بود در دانشگاه بابت اعتراض به سیاستهای نژاد پرستانه ی اسرائیل برگزار بشه کلاس یک ساعتی زودتر برگزار میشد و از آن طرف هم باید تا ساعت ۹ شب می ماندم تا برگه های بچه ها را بعد از لکچر کامرون برای تصحیح تحویل می گرفتم. این شد که یک روز طولانی و خسته کننده را پیش بینی می کردم اما رفتن پیش جودیت و از آن مهمتر دیدن JJ به عنوان مدیرگروه برای اولین بار در این خصوص کلا فضای روز را عصبی کرد.

با اینکه کاملا می توانم بفهمم چرا JJ خیلی روی خوشی بابت عقب افتادگی تزم نشان نداد و حق هم بهش میدم اما جدای از آن آنچه که باعث جاخوردنم شد همانطور که تو قبلا بهم گفته بودی برخورد خیلی از بالا و مغرورانه ای بود که واقعا اینجا کمتر کسی خصوصا در چنین جایگاهی از خودش نشان میده- بخصوص وقتی که می دانی این پست را تنها تا دو سال دیگه خواهی داشت. به هر حال کمی ناراحت کننده بود. بیشتر از هر چیز البته حماقتی که در توصیه هایش داشت آدم را متعجب می کرد. بعد از اینکه اسم هگل و مارکس و آدورنو و دیالکتیک را شنید و اینکه گفتم می خواهم تابستان یک درس درمورد وبر بردارم و بسته به تایید اوست گفت که فکر می کنه که شاید خیلی هم مناسب نباشه که من از حوزههای دیگه در فلسفه چیزی در حد کلیات ندانم. ضمن اینکه این توصیه در هر حالتی و برای هر کسی می تونه صادق باشه اما در شرایط خاص مسلما تغییراتی بهش وارد میشه. اما بدتر از هر چیز این بود که به طرف بگی که من هم در ایران و هم در استرالیا فلسفه خوانده ام. از فلسفه ی تحلیلی و علم گرفته تا پدیدارشناسی و جریانهای متاخرتر مثل هرمنوتیک و موج سوم فمینیسم و ... از آرنت و فوکو تا توکویل و گادامر، از افلاطون و فلوطین تا هیوم و راسل و ... از اینکه بخشی از پایان نامه ام درباره ی هایدگر و بخشی درباره ی لوکاچ بوده، از اینکه ۱۲ واحد در فلسفه ی علم گذرانده ام و ... خلاصه که اگر کمی باهوش باشی نباید چنین گافی بدی و بعد هم اصرار داشته باشی به توصیه ات. خصوصا اگر واقعا اینکاره باشی بعد از اینکه می بینی که دارم روی یک مفهوم خاص در هگل، مارکس، هایدگر، بنیامین، آدورنو، لویناس و بدیو کار می کنم باید متوجه باشی که خیلی هم دامنه ی کارم محدود نیست. به هر حال آنچه که دستگیرم شد این بود که بیشتر از هر چیز طرف داره از ساختار قدرتی که اون را در چنین جایگاهی و امثال من را در اینجا- ولو بطور موقت- قرار میده لذت میبره و آن را تمرین می کنه.

به هر حال نکته ی آخر این شد که تا آخر ترم باید تزم را تحویل بدم و گرنه اوضاع خوب نخواهد بود. البته شاید هم بد نباشه که برنامه ی کاری و درسی هنوز اجرا نشده ام را از این مسیر اصلاح کنم و خیلی سریع داستان این MRP را به جایی برسانم. خلاصه که این دلیل اصلی آمدنم به کرما شد تا کمی در فایلها و نت هایی که برای مقالات قبلیم داشتم نگاهی کنم و تا نیمه ی آپریل تزی که هنوز یک سطرش هم نوشته نشده تمام کنم و بفرستم برای اشر چون آنطور که JJ گفت هیچ فرمی را برایم امضاء نمی کنه مگر اینکه اول این تز را تمام کنم.

تو هم دیروز روز خیلی خیلی شلوغی داشتی و صبحها که ۸ از خانه میری بیرون و این چند شب هم ۷ به بعد از شرکت برمیگردی. امروز هم دوباره داستان بانک و مسائل مالی را خواهی داشت که هم به قول لیز حساسه و هم اعصاب خورد کن. به هر حال آنچه که مهم هست در حال حاضر آرامش تو برای جا افتادن هر چه بهتر و سریعتر در این پست هست و البته بعد از آن پیدا کردن راهی برای پیش بردن درسهایت.

اتفاقا الان هم که داشتم این یادداشت را می نوشتم آدین زنگ زد که برایش چکیده ی مقاله اش را بخوانم که می خواهد در کنفرانس دانشگاه خودمان شرکتش بده. راجع به JJ حرف زدیم که اون باهاش بیشتر آشنایی داره و بهم گفت که متاسفانه برداشتم از رفتار و برخوردش کاملا درسته و خیلی نگاه از بالا و مدافعانه ای نسبت به قوانین FGS داره.

خب! با اینکه امشب کلاس گوته را دارم اما احتمالا نمی روم و با هم قراره اگر شد بریم سینما تا بلاخره این فیلم برزیلی Neighboring Sounds  را که شب آخر اکرانش هست ببینیم. البته این بهانه ای برای آلمانی نخواندنم نخواهد بود و تصمیم دارم که حتما جبران مافات کنم (برای بار هزارم البته). اما مهمترین کار امروزم برنامه ی MRP را معین کردن هست که نوشتن و تحویلش به مگان و تحویل نسخه ی اول به اشر و ... همه و همه باید ظرف دو تا سه هفته آینده تمام بشه.

با اینکه این هفته لانگ ویکند هست و فردا جمعه ی پاک و تعطیل اما جدا از اینکه کلی کار دارم و درس باید قدر موقعیت بدانم و با تو عزیز دل که بجای ایران اینجا پیش من مانده ای حسابی آخر هفته ی آرام و دلنشینی بسازم. درس و ورزش و آلمانی و پیانو و سینما و فیلم و ... و نوشتن.

راستی تنها برای ثبت بگویم که به نظرم زیباترین بخش از مجموعه ی ده فرمان کیشلوفسکی فرمان ۴ و ۱۰ بود. شاید بعدها نظرم تغییر کنه اما فعلا این دوتا خیلی خوب بودند. ۹ هم شاید مدال برنز بگیره اما خیلی مطمئن نیستم.


۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

و حالا در کنار تام


از صبح تا حالا حتی دو دقیقه هم نتونستی بهم زنگ بزنی. با هم از در رفتیم بیرون. تو رفتی سر کار و من هم کرما. بعد از اینکه رسیدی و بهم خبر دادی که روزی خواهی داشت پر سروصدا و داستان- بخاطر اشتباهات پیاپی بانکی در حساب تام که دامنش شما را هم در دفتر میگیره- نادیا را بعد از مدتها دیدم که گفت تازه از کنفرانسی که برای مسايل سرخپوستان در تاندر بی داشته اند برگشته و دو ماهی بود که از هم خبری نداشتیم. البته طبق معمول شروع کرد به اینکه خیلی دوست دارم یک برنامه ای بگذاریم و حتما شما دوتا را ببینم و ... که گفتم باشه هر زمان که فرصت شد قرارش را میگذاریم. این هم داستانش شده عین داستان علی و دنیا که هر وقت کاری براشون پیش میاد یک پیغام میدند که آقا مدتی از هم بی خبریم و همدیگر را ببینیم و...

اتفاقا پگاه برای تو تعریف کرده بود که علی یکی دو روز قبل به فرشید زنگ زده و بعد از این حرفهای صدمن یک غاز گفته که چطور می تونم اعلام ورشکستگی کنم و از پرداخت بدهی کردیتم خلاص بشم. خیلی ناراحت شدیم. این بچه- به تمام معنا بچه- هنوز هیچی نشده داره کار دست خودش میده.

به هر حال اینها دلیل نوشتن و گذاشتن این پست در اینجا درست در زمانی که باید از خانه برم به سمت گوته و بعد از مدتها آلمانی را از سر بگیرم نیست. دلیلش اتفاق مهمی است که گفتم حتما همین الان باید ثبتش کنم و باید بنویسم که چقدر بهت افتخار می کنم. به تویی که از روزی که رفتیم سیدنی سعی کردی بار اصلی زندگی را به دوش بگیری و علیرغم درس و حتی حمایتهای مالی دو سال اول بابات دوست داشتی هر چه زودتر استقلالمان را پیدا کنیم. رفتی و رفتیم آپن اما در این میان بسیار کارهای دیگری هم کردی. از کال سنتر دانشگاه و منشی مرکز روانشناسی دانشگاه سیدنی گرفته تا خود دفتر پژوهشها که تا پیش از این بهترین کاری بود که داشتی. هم از نظر درآمد و هم پرستیژ اما اینجا هم خیلی کارها کردی. در کنار درس و تدریس، کار برای آن مردک کلاهبردار چینی که بعدا معلوم شد داره از خلاء قانونی به نفع شرکت های بیمه سواستفاده می کنه تا کار برای برندا به عنوان دستیار پژوهش در حوزه ای که واقعا سخت و تخصصی بود. بعد هم پس از کلی مصاحبه دادن و پر کردن و ارسال فرم، کار در کپریت در قسمت فرانسه و بعد ارتقاء و معاون لیز و حالا هم در این لحظه- درست دقایقی پیش- معاون و منشی شخصی تام.

بهت افتخار می کنم. و مطمئنم نه فقط من که تمام خانواده بهت افتخار می کنند. یکی یک دونه ای! بی تعارف و بی هیچ کم و کاست. خدا حفظت کنه عزیز دلم.
مبارکمون باشه این کار و پست جدید و البته پر دردسر و حساس. اما هر دو می دانیم که از پسش بخوبی بر خواهی آمد.
 

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

سه فرمان


تازه رسیده ای خانه و البته داری با سارا و لیلا تلفنی حرف میزنی. من هم از خرید خانه برگشته ام. امشب می خواهم سه قسمت پایانی ده فرمان کیشلوفسکی را ببینیم برای همین رفتم و شراب گرفتم. امروز روز سختی داشتی و تام به تو و سارا خیلی بابت یکی دوتا اشتباه سهوی و البته نه اصلا مهم پریده. داستان هم طبق معمول بابت سردرگمی وظایف تو و ساراست که هنوز اخراج نشده و قراره تا آخر این هفته عذرش را بخواهند.

من هم دو تا دندانهایم را خالی کرده ام و تراشیده ام برای روکش گذاری و آن یکی هم که هفته ی پیش شروع کرده بود امروز تمام کرد. کمی درد و سنگینی در صورت و فکم بهانه ی خوبی بود برای درس نخواندن. فردا هم که ترم جدید گوته شروع میشه و باید با جدیت جبران مافات کنم. یکسال می خوانم و بعد اگر شد یک سفر آلمان میروم برای دوره ی تکمیلی تا بعدش ببینیم چه میشود.

دیروز هم با فرشید و پگاه رفتیم صبحانه و بد نبود و البته خیلی هم نمی توان انتظار خوش گذشتن داشت. به هر حال اساسا با اینکه بچه های خوبی هستند مدل فکری و روحیشان به ما نمی خورد. البته محور حرفهای دیروز بیش از هر چیز درباره ی کار جدید تو بود که هنوز شروع نشده.

بعد از صبحانه آنها تو را تا ایتون سنتر رساندند که قرار بود چند دستی لباس برای کارت بگیری. و من را هم تا چهارراه بترست رساندند که می خواستم کمی قدم زنان تا خانه بروم و سر راه یک نگاهی هم به کتابهای بی ام وی بندازم. آخر شب فیلمی دیدیم و کمی هم زودتر خوابیدیم. این بود کل داستان تا اینجا.
 

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

بخاطر چند سطر کمتر


دوباره نمی دونم چرا دوره ی بی خوابی ها شروع شده. ساعت ۴ صبح هست و امروز هم یکشنبه. روزی که قاعدتا باید استراحت کنیم برای هفته ی پیش رو. با بیدار شدنم متاسفانه تو را هم بیدار می کنم و مسلما اذیت.

دیروز تقریبا تمام روز را خانه بودم. تو با پگاه قرار داشتی که کارت چند ساعتی طول کشید و بعد برگشتی خانه. برخلاف برنامه ی قبلی که داشتیم و می خواستیم سینما برویم کار پر کردن فرم OGS من خیلی طول کشید و ماندنی شدیم. تمام روز به کوتاه کردن پروپوزال و پر کردن فرمها گذشت که خصوصا همان نیم صفحه کم کردن پروپوزال از آنچه که برای شرک فرستاده بودم به یک صفحه ی OGS کار سختی بود. تو که متن کم شده را دیدی گفتی امکان نداشت بهتر از این از داستان میزدی.

دیدن برنامه ی تماشا که گفتگوی بهنود با سایه بود تنها کار مفید غیر درسی دیروز ما شد و البته کمی هم تلفنی با ایران و آمریکا حرف زدن. دیروز البته طرح یک موضوعی هم باعث شد که فکرم حسابی مشغول بشه و البته حالا حالاها هم درگیر خواهد ماند. موضوع کار سنگین تو و پیدا کردن راهی برای کمک کردن من به تو بابت امتحان جامع و حتی نوشتن تز و دفاع. کمی از داستان را می توان بر اساس نزدیک کردن حوزه ی پژوهشهایمان حل کرد اما کلا باید راه و روش دقیقتر و البته مفیدتری پیدا کنم.

امروز هم قراره که برانچ با فرشید و پگاه برویم درک هتل که مدتی حرفش بود و برنامه اش جابجا شد. بعد هم تو باید بروی و یکی دوتا لباس مناسب برای این پوزیشن جدید کاری بگیری و من هم می خواهم به سلامتی شروع به درس خواندن کنم. آلمانی را هم باید در مدار قرار دهم که از سه شنبه کلاسهایش برای منی که ماههاست از موضوع دور افتاده ام سنگین شروع خواهد شد.

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

بی خوابی


از ساعت سه و نیم بامداد دیگه خوابم نبرد و بیدار شدم. با اینکه دیشب هم تقریبا دیر خوابیدیم اما نمی دانم چرا اینقدر این شبها دوباره تپش می گیرم و دایم بیدار میشم.

ساعت ۵ هست و تمام دیروز را به تصحیح برگه ها گذراندم و بلاخره تمام شد. امروز هم یک جلسه مانده به پایان کلاسهایم هست. جمعه ی بعدی تعطیله و دو هفته ی آینده یعنی ۵ آوریل آخرین جلسه خواهد بود. تو هم تمام دیروز با خرابکاری ها و البته پرس و جوهای پیاپی سارا مواجه بودی که تام از دو روز قبل کلا سارا را از تمام مکالمات و خواسته های کاری و برنامه هایش کنار گذاشته. اتفاقا اوضاع اینطور که می گویی و به این شکل خیلی بدتر از قبل شده  چون سارا دایم به تو می گوید اینکار را بکن و آن کار را اما تام نظم دیگری را در ذهن دارد و به سارا هم توضیحی نمیدهد و این داستان کمی تو را در وضعیت ناجودی قرار داده. اما به قول خودت از هفته ی آینده داستان شکل دیگری پیدا خواهد کرد.

دیشب هم با انا بعد از چند ماه که رفته بود تایوان برای یادگیری زبان چینی و برای یک هفته برگشته کانادا تا از MRP خودش دفاع کنه دیدار داشتیم. مهمانش کردیم به بار-رستوارن روبروی RTH که اسمش فیل و قلعه هست و دکورش خوبه اما غذایش نه. حرفهای جالبی زدیم و خصوصا من خیلی حرف زدم و پرسیدم. تا نیمه ی سال در تایوان خواهد بود و بعد از سپتامبر به تورنتو برمیگرده اما قصد نداره تا یک سال دیگه حداقل دوره ی دکتری را شروع کنه. می گوید فعلا دوست داره دنیا را بگرده و به قول خودش از این امکان- شهروند متولد یک کشور ثروتمند غربی که دانشجوهایش را تا حد قابل توجهی حمایت مالی میکنه- استفاده کنه.

این آخری هفته هم تو خصوصا چند تا کار و قرار داری که بیشتر از هر چیزی به کنسل کردن سفر ایران بر می گرده. بعضی از چیزهایی را که گرفته ای مثل داروها و لباس مسی و رونالدو را برای جهانگیر باید پست کنی و به مسافر بدهی تا برسه ایران. با پگاه فردا قرار داری و یکشنبه هم می خواهی ماشین کرایه کنی و یکی دوجا بروی برای خرید لباس مناسب برای کار جدید. من هم باید هم آلمانی را دوباره شروع کنم و هم برای بار چندم پدیدارشناسی هگل را بخوانم، اینبار اما برای ارائه ی یک نقد آدورنویی از داستان. احتمال داره با فرشید و پگاه برای صبحانه ی یکشنبه هم قرار بگذاریم چون هنوز کامران و مرجان از ایران برنگشته اند و گرفتار مسئله ی تمدید مهلت پاسپورت مرجان شده اند که بدون مدارک لازم رفته ایران و حالا هم که عید هست و همه جا تعطیل و مرجان هم سفر و مرخصی یک هفته ای که داشت تا اینجا به دو هفته رسیده و کامران هم از مدرسه افتاده.

شاید اگر برسیم- که بعید می دانم- به تیف برویم برای دیدن فیلم برزیلی Neighboring Sound که آخرین روزهای اکرانش هست. شاید هم NO از شیلی که دوست دارم آن را هم ببینم.

اما امروز روز پر کاری است. کلی توضیح برای بچه هایی که کلا درس نمی خوانند و مسلما خیلی هایشان با دیدن برگه هایشان شوکه خواهند شد. احتمالا کم خوابی هم به سردرد خواهد انجامید و خلاصه امیدوارم آسان بگذرد برای هر دومون.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

تو افتخار مایی


علیرغم حجم بالای کار و ملاقاتهای پی در پی که تمام دیروز داشت اما برای دو دقیقه تو را صدا کرده بود که به اتاقش بروی و بهت گفته بود که تصمیم گرفته تو را معاون خودش کند و از دست سارا دیگه کلافه شده است. تام تنها دو جمله به تو گفته بود و اولیش این بوده که از اول هم تو انتخابش بودی و لیز بیشتر اصرار به استخدام از بیرون داشته- که البته علاوه بر اینکه این روش را دوست داره خود تو هم اعتماد به نفس کامل برای قبول این پست در آن زمان نداشتی.

خلاصه که اولین روز سال با چنین اتفاق مهمی آغاز شد. هر چند که ایران رفتن منتفی شد و مامان و بابات با وجود تمام ناراحتی که براشون پیش آمد اما کاملا درک کردند و حمایت اما به هر حال همگی از این قسمت داستان دلگیر شدیم. جهانگیر هم در دبی خیلی حالش گرفته شد اما همانطور که بعد از یک ساعت و خورده ای صبحت تلفنی با آنها خودم بارها هم تاکید کردم برای همه جا افتاده که این موضوع چقدر به نفع آینده ی خودشان هم خواهد بود و چقدر تو می توانی در آوردن و جا انداختن آنها در اینجا مثمر ثمر باشی.

دیروز اما من کار بخصوصی نکردم مثل تمام این ایامی که پشت سر گذاشته ام و دیگر نمی خواهم اینگونه ادامه دهم. تنها چند برگه از برگه های بچه ها را تصحیح کردم و تمامشان برای امروز مانده که بعد از اتمام این نوشته باید به سرعت شروع به کار کنم. خصوصا که شب هم با انا که بعد از چند ماه زندگی در تایوان به تورنتو برگشته برای چند روزی قرار داریم و می خواهیم برای شام دور هم جمع شویم.

دیشب با مادر و مامان که خانه ی خاله آذر بودند هم اسکایپ کردیم که خوب بودند و سال نو را به خوبی آغاز کرده بودند. امروز باید بلیط پروازت را پس بدهی و بهت اصرار کردم هم به عنوان کادوی تولد و هم برای اینکه کمی موقع برگشت به ایران پول در جیبش داشته باشد برای جهانگیر پولی بفرستی.

صبح از چهار و نیم بیدار شدم و تو هم تقریبا هوشیار بودی. هر دو بخاطر کار تو و ارتقاء و فضای جدیدی که پیش رو داری هیجان زده هستیم و خوابمان بهم خورده. بعد از اینکه دوش گرفتم و داشتم بساط صبحانه را آماده می کردم بهت گفتم که چقدر بهت افتخار می کنم و می کنیم و دلیلش هم واضح است. این کار کاری است عمری. برای تمام آدمهایی که در خیابان بی کار می کنند- که ما اتفاقا جزو آنها محسوب نمی شویم- این یک کار ایده ال است و Life time dream. تو در کمتر از سه ماه- هر چند به قول خودت با همراهی و چاشنی شانس- اما بیش از هر چیز دیگر بخاطر توانایی و تعهدهای کاری و دقت و ممارستی که داشتی کاری را گرفته ای و دارای جایگاهی شده ای که احیانا برای اکثریت در حد همان رویا خواهد ماند.

این داستان در حالی اتفاق می افتد که نه اینجایی به معنای پیشینه و خانواده و حمایت و شبکه ی آشنایان هستی و نه به معنی این زبانی. این اتفاق یعنی که چقدر درست و خوب خدا را شکر در حال جلو رفتن هستی و هستیم. من هم باید از این شانس نهایت استفاده را بکنم و برای آینده ی کاری خودم در دانشگاه تلاش بیشتر و مفیدتر و دقیقتر کنم. اولین قدم اما عدم اتلاف وقت بیشتر و استفاده ی مناسب از منابع پیرامونی مان هست. به همت تو و البته با لطف خدا این اتفاق نیک افتاده و روز به روز بیشتر در حال جا افتادن هست و باید ما و خصوصا من با تلاش بیشتر قدردان این عافیت باشیم.

کمک و حمایت خانواده ها و دوستانمان، طرح و پیشبرد بهتر چارچوب زندگیمان و قدمهای دقیق و استوارتر در سایه ی این موفقیت بزرگ شدنی تر و امکان پذیرتر شده و نباید بیش از این اتلاف کنم.

امروز و فردا که درگیر کارهای کلاسهایم هستم اما از همین امروز شروع دوباره ام و دوباره مان را با دقت و تعهد به خود آغاز می کنم به امید بهترین ادامه ها و نتیجه ها و پیمودن مسیرها که همین پیمودنهاست که نفس زندگی است.

شروع دوباره ی ما در این بیست و یکم در این ۲۱ مارس در این سال نو این نویی و آغاز میمون و فرخنده.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

۹۲ آغاز شد


اولین یادداشت در سال ۹۲ که امیدوارم سال نیکویی برای همه باشد.

تازه از کرما برگشته ام خانه و ظهر است. باید تصحیح برگه های دانشجویانم را شروع کنم. دوباره زنگ کلیسا به نشانه ی ظهر به صدا در آمده و هوا سرد و برفی است. صبح بعد از تحویل سال نو که مقارن ۷ بامداد ما بود با هم از در بیرون رفتیم. بعد از اینکه یکدیگر را در آغوش کشیدیم و آرزوهای زیبا برای هم کردیم و خواسته های نیک از یکدیگر داشتیم تو راهی کار شدی و من رفتم کرما تا متونی را که باید برای تصحیح برگه ها دوباره خوانی کنم نگاهی بیندازم.

نزدیک به دو ساعتی با تهران و مامان و بابات حرف زدم و بعدش تو بهم گفتی که مامانت در جریان احتمال نرفتنت به ایران بود. با همگی صحبت کردم و آروزهای زیبا برای هم کردیم آنچنان که پیش و در آستانه ی سال نو برای همگی چنین آروزهایی کرده بودیم.

برای همه آرامش و سلامت و سعادت، دل خوش و لب خندان و نور چشم و گرمای دل. برای بزرگترها یک سال با نگرانی کمتر و لذت بیشتر از کوچکترها. برای مردم در همه جا آرامش و سعادت غافلگیری های خوب و پی در پی. امید برای همه خصوصا مردم ایران.

مامان و بابات خبرهای خوب از کار و سلامتی و کار فدرال.
مامانم آسایش و خبر خوب تحویل آپارتمان و محل راحتی برای زندگیش.
برادران موفقیت و پیشرفت و خوشی در کار و زندگی.
آمرزش رفتگان و شفای بیماران و به سلامت رسیدن مسافران.
برای تو و خودم هم علاوه بر سلامت و خوشی و آرامش، موفقیت در درس و کار و تحصیل تجارب یکه و ناب به نیکی و خیر.
انسانی تر زیستن و شاعرانه تر به سر بردن عمر.
آرزو می کنم سال بزرگ در عین تواضع و سال یگانه در عین آرامش.

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

آفتاب نو


بهترین ها را در این ساعتهای پایانی برای تو تنها دلیل وجودی این متن آرزو می کنم. برای تو که یگانه ای و یکه. برای تو که نور دیدگان من و گرمای نفس و ضربان رگهای منی.

بهترین ها را برای تو و همه و همه و همه آروز می کنم. برای دوستان آرامش و سعادت و برای دشمنان عقل و درایت.

برای خودم صبر و نظم و وفای به عهد.

به امید آفتاب فردا که روز و سال و فصلی تازه را با خود به ارمغان خواهد آورد و نور.

نوری که زائل کننده ی تیرگی، تباهی و تاریکی است.

نور را آرزو می کنم.

 آمدی، خانه را تمیز کردیم، سفره را چیدیم و از روی آتش در جام کوچک شیشه ای پریدیم. تا فردا سحرگاه که نوروز است و روز دگر. روز نو و آفتاب و نو.
 

بیداری و نور را آروز می کنم


نه این برف را سر باز ایستادن نیست. هنوز زمستان است و باغ بی برگی در این سرما تن پوش بهار را جامه دران تن نکرده. برفی میاید که گویی چله ی کوچک قصد بر اندازی بهار را دارد و نه تنها آخرین چهارشنبه ی سال که سال نو را هم سفیدپوش از برف به سوی سبزی بهاریش به استقبال خواهیم رفت.

سه شنبه درست صلاة ظهر است و زنگ کلیسا به نشان ساعت ۱۲ می نوازد در روزی که پاپ فرانسیس اول قرار است به طور رسمی جلوس کند.

رفته ای سر کار و قرار است برخلاف دیروز که خیلی دیر آمدی زودتر بیایی تا سفره ی هفت سین مان را بچینیم و از روی آتش شمع پرواز کنان آرزوهای زیبا برای خودمان و خانواده هایمان و خانواده هایشان و مردمان کنیم.

ماندم خانه تا تمیزکاری نکرده را به اتمام رسانم و پس از آن به پیرایشگاه روم. اما این برف که سر باز ایستادن ندارد همه را غافلگیر کرده.

آروز می کنم سال پیش رو سال غافلگیری ها باشد به نیک. سال تکان خوردنمان به بهی و نفس کشیدن زمین به زندگی. ایران و سوریه، افغانستان و برمه، بومیان استرالیا و کانادا، خشک سالی آفریقا و غم نان در دل اروپا و آمریکا، از چهارگوشه ی عالم در انتظار این تکان و نفس تازه است. آروز می کنم این آروز را و تحققش را.

دیشب برنامه ی خداخافظی مهدوی کیا را در ۹۰ دیدم و یاد خاطره ی شخصیم از او و با او افتادم. *امشب نیستم اما فردا می توانید مزاحمم شوید*

دیشب هر دو بد خوابیدیم. تو از شدت استراس کاری و من از شدت ترس از درسهای عقب افتاده. از عقب افتادگیهایم خسته ام.

آروز می کنم جبران کردن را و جبران کردن را فراموش کردن.

با تهران گپی زدی دیروز. اما فعلا که به خرج کسی نمی رود نرفتنت. با آمریکا حرف زدم دیروز و به خرجم نمی رود بی خیالی و کاهلی مادر و برادرانم.

آروز می کنم بیداری را برای همه و خودم.
آروز می کنم. حرکت و انسانیت را برای خودم و همه.

آروزهای بزرگ دارم برای تو و خودم. برای خانواده و دوستان برای مردم وطنم که جهان است و جهان وطنم.
آروز می کنم جهان وطن باشیم و برای دیگری سعادت خواه.

سلامتی و آرامش
سعادت و خوشی
بیداری و نور را آروز می کنم

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

مثل داستانهای پریان

یکشنبه غروب هست و تو خوابیده ای. تقریبا تمام روز را با خستگی تمام سر کرده ایم. دلیلش هم بهم خوردن برنامه ی سفرت به ایران هست که البته هنوز به کسی خبرش را نداده ایم و این یکی البته خود معلول یک اتفاق بزرگتر و بسیار مهم و میمون بود که داستانش را که از جمعه شب کلید خورده و تا اینجا آمده و هنوز هم قطعی نشده با کمی جزییات در ادامه خواهم آورد.

جمعه سحر بیدار شدم و متن کلاس را خواندم و با اینکه دو گروه باید پرزنتیشن می دادند اما فکر کردم که باید چیزی در کنار این پرزنتیشن های آبکی به بچه ها یاد داد. خلاصه ۵ بود که بیدار شدم و بعد از اینکه تو هم کارهایت را کردی و صبحانه خوردیم تقریبا همزمان از در رفتیم بیرون. اما وقتی برگشتم می دانستم که چون تو خانه ی لیز دعوتی تا دیر وقت نخواهی آمد. به اصرار من رفته بودی تا هم با خانواده اش- مامان و برادر و پارتنر برادرش- آشنا شوی و هم کمی در مورد روابط کاری با تام آشناتر شوی. من در خانه کمی برنامه ی بی بی سی دیدم و کمی هم اینترنت چرخی کردم تا ساعت ۱۱ شد و تو هم آمدی.

بهم گفتی که سر میز شام بودید که تام به لیز مسیج زده بود که چرا سارا را انتخاب کردی و من به تو اعتماد کرده بودم. گفتی لیز خیلی ناراحت شد و گفت که این دخترک روابط من با تام را هم بهم خواهد زد. مدتها بود که می گفتی که بعد از لیز نوبت تام شده که خیلی از دست سارا شاکی و از رفتارهای بی ملاحظه اش کلافه شده. خلاصه همگی علاوه بر اینکه لیز را آرام می کردند به تو هم می گفتند که باید به تام بگویی که به من هم شانسی برای این پست بده. در راه برگشت به خانه هم گای بهت در ماشین گفته بوده که با تام صحبت کن و بهش بگو من آمادگی این کار را دارم.

شنبه پیش از ظهر برای کارهای سالانه ی تکس باید به دفتر بیژن می رفتیم. حسابدار محترمی است و سالهاست که این دفتر را دارد. اول رفتیم و عینکی که تازه گرفته بودی را تنظیم کردیم و بعد هم کرما نیم ساعتی نشستیم و از آنجا راهی شمال شهر شدیم برای قرارمون. در راه کلی با هم حرف زدیم و قانعت کردم که به لیز مسیجی بدهی و بگویی که حالا که تام تصمیم گرفته عذر سارا را بخواهد و شما هم در مضیقه زمانی هستید و تو هم راهی آمریکا من در خودم این توان را می بینم که تمامی مسئولیت را قبول کنم و دستیار تام شوم. بهت اصرار کردم که حتما امروز این تکست را بزن که یک روزی وقت داشته باشه بهش فکر کنه تا قبل از سفرش که این دوشنبه به آمریکا برای دو هفته داره. خلاصه برایش نوشتی و بهش هم گفتی که همانطور که خودت می دانی در واقع در تمام این مدت هم تمامی کارهای اصلی دفتر تام را تو انجام می دادی. دو ساعتی در دفتر بیژن بودیم و بعد از اینکه برگشتیم خانه ساعت از ۴ عصر گذشته بود و شام هم مهمان بانا و ریک در یک رستوران مکزیکی بودیم. شب بدی نبود اما بانا بحث و یک به دوهای بیمورد می کرد. طبق معمول از چیزی خبر نداره اما ادعایش گوش فلک را کر می کنه. حرف از دریدا شد گفت کسی جز خودش و ریک در نیویورک دریدا را نمیشناخت و نمی خواند و خودش هم که خوانده- که بعدا معلوم شد نخوانده- خوشش از او نیامده. حرف از سرمایه ی مارکس شد و گفتم که یک سالی هست که این درس را با دیوید دارم و سه جلد سرمایه را می خوانیم گفت که اون هم بیش از یک سال این کار را کرده اما وقتی حرف از شیء انگاری و بعد از Reification شد اصلا نمی دانست از چه می گوییم. بدتر از آن هم اینکه اصرار داشت که قبول کنیم- مثل همیشه که تمام مشکل دنیا بطور مطلق تنها و تنها به  Gender Structure  بر میگرده. به هر حال جدا از این داستان شب خوبی بود و گفتیم و خندیدیم.

اما امروز. صبح قرار بود صبحانه بریم بیرون و تو از آنجا بروی ایستگاه فینچ تا با مهناز به کاستکو بری. قرار بود که ویکند بعدی که ویکند قبل از مسافرتت بود را با هم باشیم و این هفته را برای خرید خانه بگذاری. صبح که بیدار شدم دوست نداشتم زود از تخت بلند شوم چون فکر کردم هر چند دو هفته مدت طولانی نخواهد بود اما برای من و تو یک قرن دوری است. بی روحیه و انرژی بودم و تا وقتی که در مسیر رفتن به اینسومنیا بودیم بهتر نشده بودم. تو هم خیلی به روی خودت نمی آوردی اما بهتر از من نبودی. نرسیده به ایستگاه قطار بودیم که تلفنت زنگ زد. لیز بود. لیز بود و بهت گفت که با تام حرف زده. تام بهش گفته که جمعه عصر بعد از اینکه از فرودگاه برگشته به دفترش و برخورد بد و اشتباهات مکرر و تمام نشدنی سارا را دوباره و دوباره دیده تصمیمش را برای اخراجش گرفته. لیز هم بهش گفته که نگران اوضاع نباشه و تو از پس همه کارها بر می آیی. با اینکه روز قبل تام بهت ایمیل زده بود که چرا امتیازهای بلیط هواپیمایش را روی کارتش حساب نکرده ای- از جمله دغدغه های فکری و در واقع بازی های ایشون هست این داستان و البته گافی بود که مامان لیز در خرید بلیط داده و تو هم یادت رفته بوده که دوباره چک کنی- و تام این نکته را به لیز گفته اما لیز تام را قانع کرده که تو فلانی را هنوز نشناخته ای و حق هم داری چون یا از طریق من یا سارا با او در ارتباط بودی اما من دارم بهت قول میدم که این آدم همان کسی است که تو دنبالش هستی.

خلاصه لیز بهت گفته که تام که چهارشنبه بر میگرده می خواهد با تو حسابی حرف بزنه و به احتمال زیاد این پست را به تو پیشنهاد میده. از حالا استرس هم گرفته ای و حق هم داری اما هر دو می دانیم که از پس این کار مثل تمام کارهایی که تا کنون کرده ای و بدون کوچکترین مشکلی جلو برده ای بر خواهی آمد.

خب! در آمد بیشتر در قبال مسئولیتهای فوق العاده بیشتر و فشردگی کاری بسیار جدیتر و وقت کمتر. به درس و دانشگاهت که بیش از پیش فشار خواهد آورد- در واقع باعث تعطیلی بسیاری از کارهای درسی ات تا مدتها خواهد شد- و به برنامه های جنبی و احتمالی که داشتی و داشتیم مجالی برای بروز نخواهد داد. اما آینده نگری و آتیه سازی در این مملکت نیازمند چنین گامهایی است و باید سعی کنیم در کنار هم و با کمک هم از پسش همانطور که تاکنون از پس همه ی مشکلات بر آمده ایم برآییم.

اما داستان تنها به همینجا ختم نشد. حالا باید به تهران زنگ بزنی و شب عیدی بهشون خبر بدهی که نمی توانی سفر کنی. از جهانگیر و دبی گرفته تا تهران و همگی مسلما خیلی ناراحت می شوند. لیز بهت گفت که شاید لازم نباشه که سفرت را کنسل کنی اما خودت به این نتیجه رسیدی که نمیشه اول کار بگذاری و دو هفته ای دور باشی و بروی. من هم طبیعتا با تصمیمت موافقم و می دانیم که علیرغم سختی کار و از طرف دیگر خبر دادن به ایران اما این داستان به نفع همه و بخصوص خود آنها هم خواهد شد. آمدن جهانگیر و کمک مالی برای درس خواندن و جا افتادنش، ویزا و هزینه های مامان و بابات و وقتی که آمدند کمک به جا افتادنشان اینجا، حتی کمک به مامانم و در نهایت و پر مسلم زندگی خودمان نیازمند این از خود گذشتگی و زحمت توست.

دیروز اتفاقا داشتم فکر می کردم اگر قرار به این باشه که بین گرفتن اسکالرشیپ من و ارتقاء کاری تو یکی را انتخاب کنم- با اینکه اسکالرشیپ جدا از کمک مالی داستانهای جنبی بسیار مهم دیگری هم داره- اما در نهایت فکر کردم که ارتقاء تو را به اسکالرشیپ خودم ترجیح میدهم. امروز که بهت این داستان را گفتم جواب خوبی دادی و گفتی که چرا نه هر دو! منافاتی با هم ندارند. من هم امیدوارم همانطور که دیروز آقا بیژن خط و نشانی روی فایل ما کشید و گفت سال آینده خواهید دید که چقدر اوضاعتان بهتر شده و وقع هر دو تغییر کرده بعد از این اتفاق خوب برای زندگی مون و بعد از اینکه سریع جا بیفتی و کار را مال خود کنی من هم بتوانم اسکالرشیپ بگیرم و به زندگی خودمان و خانواده هایمان کمک بیشتر و بهتری کنیم.

خلاصه که این داستان و فکر به چگونه خبر دادن به ایران تمام انرژی امروزمان را گرفته. اتفاقا با مامان و بابات به مناسبت سالگرد ازدواجشان حرف میزدیم- و البته هیچ نگفتیم تا فردا- که مامانت گفت برایت فلان غذا را برای شب اول درست می کنه و بادمجانها را برایت بسته بندی کرده و از بستن چمدانهایت پرسید و ... وای که گفتنش در این شب عید خیلی سخته. خصوصا که یک سال سخت حالی و مالی را پشت سر گذاشته اند و خیلی منتظر دیدن تو هستند.
اما هر دو خوب می دانیم که کاملا متوجه ی اهمیت این اتفاق خواهند شد و خصوصا از تاثیرش در داستان خودشان و جهانگیر بسیار خرسند می شوند.

خلاصه که روز سنت پاتریک بود و اسطوره ی ایرلندی مثل داستانهای پریان رنگ روز و ایاممان را عوض کرد.
   

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

نا امید نیستیم





هوا سرد، خیلی سرد اما آفتاب خیلی قشنگ، خیلی قشنگ. آسمون آبی و باز بنده هم که تازه بعد از قراری که با یادویگا پیش از ظهر در گوته داشتم الان که ساعت نزدیک ۵ هست برگشته ام خانه. رفتم بی ام وی و یک سر هم به ربارتس زدم و یکی دوتا کتاب گرفتم و بعد هم کرما و الان هم خانه. جنابعالی هم که سر کار هستی و نهار را با لیز که فردا شب هم به اصرار اون و من برای شام میری خانه اش تا هم بچه و هم مادرش را ببینی رفته بودی سن لورنس مارکت.

بنده که کلا زده ام به سیم آخر. فردا درست دو هفته از تحویل برگه های بچه ها به من میشه که هنوز حتی یکشون را هم تصحیح نکردم. صبح دوباره ساعت ۴ از کمر درد و نگرانی بابت درسهای نخوانده بیدا شدم اما در طول روز هیچ کاری نمی کنم جز اتلاف وقت.

رفته بودم پیش یادویگا تا نظرش را درباره ی ثبت نام در مقطع بالاتر یا تکرار همان مقطع نیمه کاره ی دوباره ی قبلی بپرسم. همانطور که خودم و تو هم فکر کرده بودیم که بهتره با توجه به شلوغی تابستان از لحاظ درسی کمتر فشار زبان آلمانی بخودم بیارم اون هم همین نظر را داشت. البته بعد از چند ماه قطع ارتباط بهتر هم هست اینطوری شروع مجدد کنم.

دیروز هم که به سلامتی رفتی آخرین جلسه ی کلاس تری. البته دو سه هفته ی دیگه هم ترم ادامه داره اما تو دیگه گرفتار کارهای خودت و به سلامتی سفر هستی. بابت پروپوزالی که برای آدورنو بهش دادی بهت A داده. کاملا معلومه که هیچی از آدورنو سرش نمیشه و من مطمئنم حتی اگر مقاله ی که من برای اشر نوشتم را هم بهش بدیم- با اینکه جای اشر این یکسال را تمرینی آمده برای تدریس این درس- مقاله ای که اشر به کریس و مایانا گفته بوده که سالها بوده که دانشجویی چنین مقاله ای را تحویلش نداده بوده و به خودم هم گفت که باید چاپش کنم، خلاصه بعیده A بالاتر بهت بده. داداشمون کلا در این زمینه بی سواده. در جواب ایمیل تو هم که بهش گفته بودی نمره ی مقاله ی بنیامین را با آن یکی عوض کنه که تو بتوانی به موقع برای او جی اس اقدام کنی بعد از یک هفته با کلی منومون گفته که نمی دونه می تونه یا نه گفته که می دونه که ایرادی نداره اما باز هم مطمئن نیست و گفته تا یکی دو هفته ی دیگه بهت جواب میده که تو هم بهش گفتی کلا بیخیال چون زمان اپلای کردنش تا دو هفته ی دیگه گذشته. خلاصه که آدم بدی نیست اما به قوله اینها ویرده! راستش را بخوای من هم خیلی مطمئن نیستم که بتونم و بخواهم باهاش آن دایرکت ریدینگ را برای تابستان بردارم. می دونم که سوادش به حوزه ای که قراره بنویسم خیلی مرتبط نیست و خیلی چیزی از توش برای من در نمیاد. اما چه میشه کرد که باید برای اوسپ کلاس بردارم و بخصوص بعد از اینکه خودمان هم خرج و برجمون ممکنه کم بیاد- خصوصا با مهمانداری احتمالی در تابستان و بهار- برای مامانم هم احتیاج به این وام دارم.

باز رسیدیم به اینجای داستان و یادمون به فیلی در هندوستان کشید که قراره جوابش را در بهار بدهند. امیدوارم از صمیم قلب که درست بشه و بتونم شرک را بگیرم که خیلی خیلی کمک هست و البته اعتماد به نفس دهنده. تا ببینیم چه میشه. به قول حسین- یکی از بچه های دوره ی لیسانس فلسفه آنجا- نا امید نیستیم.
   

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

۹۰۰- آخرین روز کلاس؟ شاید!

تمام دوشنبه را در خانه از شدت بیحالی و بدن درد ماندم. با اینکه علائم سرماخوردگی داشتم می دانستم که کلا به دلیل فشار عصبی به این روز افتاده ام. بعد از اینکه تو از سر کار نزدیکترین شعبه ی وسترن یونیون را برای مامانم پیدا کردی بهش زنگ زدم و آدرس دادم و موقعی که ۵۰۰ دلارش را گرفت بهم زنگ زد و به قول خودش می گفت که نمی داند چگونه تشکر کند. بهش گفتم بیش از اینکه از دست امیرحسین ناراحت باشم از اینکه زنی در این سن و سال توان تمشیت امور خودش را نداره ناراحتم می کنه. گفتم که اصلا فکر کنید که کیفتان گم شد یا هزار مورد دیگر پیش آمد نباید حداقل ۱۰۰ دلار جایی پس انداز داشته باشید برای چنین روزی. خلاصه با سکوت تمام گوش می کرد و بهش گفتم بخشی از این پول را در یک حساب بانکی جدید بی آنکه به کسی بگوید- البته منظورم امیرحسین بود- و بی آنکه کارت ATM برایش بگیرد پس انداز کند که گفت الان همین روبرو می روم و در این بانک این کار را می کنم.

جالبتر اینکه وسترن یونیونی که تو پیدا کرده بودی درست همانجایی بود که استارباکس نزدیک خانه شان بود که سال گذشته که رفته بودیم LA چون اینترنت نداشتند از آنجا پست گذاشتم. یعنی کمتر از ۱۰ دقیقه پیاده روی. اما با امیرحسین نیم ساعت با ماشین می رفتند تا به یک شعبه ی دیگه بروند و نمی دانستند که نزدیک خانه شان هم هست. این موضوع بیش از اینکه باعث تاسف برای مامانم بشه برای امیرحسین آدم را متاسف می کنه که اینقدر کوته بین هست و بی عرضه.

سه شنبه هم با اینکه کاملا حالم خوب شده بود اما به اصرار تو ماندم خانه و جز اتلاف وقت کاری نکردم. دوشنبه شب تا رسیدی خانه ساعت از ۸ شب گذشته بود و این موضوع بخصوص با توجه به حال بد من خیلی ناراحتت کرده بود. اما برایم کمی غذا درست کردی و کمی بهم رسیدی و خلاصه بعد از گذراندن این فشار عصبی سه شنبه خیلی بهتر شده بودم به حدی که عصر که رفتم کرما منتظر تو ماندم تا از سر کار آمدی آنجا و نیم ساعتی با هم نشستیم و تو هم قهوه ای نوشیدی و برگشتیم خانه.

اما دوباره بی خوابی و کمی هم کمردرد که به دلیل عدم تحرک در این دو روز گذشته بوده باعث شد که از ساعت ۴ صبح بیدار بشم. الان هم ساعت از ۵ گذشته و تو را هم بد خواب کرده ام. امروز کلاس دیوید را دارم و قبل از آن هم با یکی دوتا از دانشجویانم قرار دارم تا برای نوشتن مقالات عقب افتاده شان کمک و راهنماییشان کنم. درست چیزی که خودم برای نوشتن تزم نیاز دارم. خلاصه که باید ۹ بروم دانشگاه و تو هم که از سر کار می آیی تا در آخرین کلاس تری شرکت کنی. هنوز چند هفته ای به اتمام ترم مانده اما چون به سلامتی راهی ایران هستی قصد نداری هفته ی آتی را به دانشگاه بروی. اگر داستان نوشتن MRP بجای دو درس باقی مانده ات درست بشه- که مشکلی به نظر نمیرسه داشته باشی- شاید امروز آخرین روزی باشه که کلا به کلاس درس می روی. آخرین روز بعد از دوره ای که از کلاس اول دبستان شروع شده. چون به سلامتی بعد از این مرحله تنها نوشتن تز و امتحان جامع و پروپوزال و دفاع و ... را پیش رو خواهی داشت و البته به سلامتی درس دادن که اساس کار خواهد بود.

در ضمن این نهصدمین پست اینجاست!

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

گرفتار در برزخ ابلهان


واقعیتش اینه که دیشب در حال نوشتن پست قبلی بودم که مامانم زنگ زد و از داستان درگیری و دعوای اینباره اش با امیرحسین گفت که قرار بوده مامان و مادر را ببره خانه ی خاله و وقتی مامان بهش گفته حالا که رفتی تمام پول ماهانه ام را از حساب برداشتی و کلا خالیش کردی لااقل حالا که پول حقوقت را گرفته ای ۲۰ دلار بهم بده تا برای آذر که گفته سر راه که میایی وسایل سالاد بگیر بخرم. آقا هم گفته نمیدم و می خواهم بستکبال ببینم و اصلا نه تو را و نه مادر را می برم. خلاصه در اتوبوس بود و هنوز یک ساعتی راه داشت و یکی دو خط دیگه هم باید عوض می کرد تا برسه آنجا البته با دست خالی.

خسته شده ام. واقعا خسته. بهشون گفته بودم که واقعا بابک کار درست را با تمام نادرستی اش کرده و از همه بریده و به زندگی خودش میرسه. مگر همینجا اکثر دوستان و بچه ها همین کار را نکرده اند. فرشید و پگاه و علی و ... که می گویند شرایط برای همه سخته و همین که سالی ماهی یکبار با خانواده هامون حرف میزنیم خیلی هم زحمت داره. از یکطرف با بچه ای روبرو هستی که باج گیر و به تمام معنا خود خواه و فرو مایه هست و از طرفی با مادر که در ۶۵ سالگیش به اندازه ی یک بچه ی ۱۰ ساله هم جرات و جسارت نداره و از آینده بینی کاملا خالی است. بهش گفته بودم برای بار صدم که شماره ی پین کارت بانکی ات را عوض کن و حالا که برای هزارمین بار این اتفاق افتاده می گوید چطوری میشه و می گویم صد بار بهت توضیح داده ام. می گوید حالا گفتم من که دیگه قراره تا ماه آینده آپارتمانم درست بشه گفتم باشه تا بعد. می گویم مگه خبر تازه ای داده اند می گوید نه می گویم اگر تا ۶ ماه دیگر نشد چه مثل تمام یک سال گذشته که باید از خیلی پیشتر درست میشد و هنوز نشده؟ اگر تا یکسال دیگر نشد چه و هزار چه و اگر دیگر که مسلما از یک ذهن ناتوان جوابی جز سکوت بر نمیاید.

خسته شده ام. واقعا دیگه بریده ام از همشون. از تمام این حماقتها که تمامی هم نداره. در حالیکه این بچه بازی ها در کنار مشکلات واقعی مردم مسخره و هیچ هم نیست. خسته شده ام. تا صبح نتونستم درست بخوابم. دوباره تمام پولی را که داشتم را برایش فرستادم. در ۶۵ سالگی حتی ۲۰ دلار هم نداشته باشی و به بچه ی باجگیر، تن پرورت و سربارت هم که دست پدرش را از پشت بسته نتوانی حرفی بزنی. تازه با خنده به من بگویی که آره دیگه حروم لقمه است. خجالت بر تو. و خستگی و سرافکندگی برای من.

مثلا قرار بود بعد از داستان خانه ی آیدین و آن جلسه ی نقد کذایی شروع کنم به احیای خودم و واقعا بازبینی در رفتارم و از آن مهمتر کار کردنم. دوباره مثل چرخ پنچر از کار و راه آغاز نشده باز افتاده ام. فشارهای ایران و دبی و خانواده ی تو برای خودت کم نیست که حالا دوباره داستانهای این طرفی ها شروع شده. گیر کرده ایم در برزخ نادانها. گیر کرده ایم و دل و وجدان کندنش را نداریم چون خانواده اند و البته قصابان روح و جسممان. با سوهان بلاهتی که در دست دارند.

خسته ام از این تکرار ناتمام
گرفتار
در برزخ ابلهان

خسته از تمامی این تکرار ناتمام این تمام شده
که تمام نمیشود گویی تا تمامم نکند در این دور باطل تکرار

گرفتار در اعماق این بلاهت
در کنار این سوهان زنندگان بر جسم و جان

و ناتوان و ناتوان و ناتوانم از کندن
ناتوانم از دست این تقدیر پای بند

از این به پا دارندگان آتش دوزخ
این کلید دارن درگاه بلاهت

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

تایید به اسم نقد


یکشنبه شب شده و خصوصا امروز که ساعتها را یک ساعت جلو کشیدیم نفهمیدم که چطور به اینجا رسیدیم. جمعه شب با سردردی که داشتم خیلی کوتاه خانه ی بانا و ریک ماندم و برگشتم واحد خودمان و بعد از اینکه تو آمدی زود خوابیدیم اما سردرد تا صبح امانم نمی داد.

شنبه ظهر با تری قرار داشتیم. تو زودتر رفتی که کمی درباره ی کار و درس خودت باهاش حرف بزنی و من هم بعد از اینکه کمی از مقاله ی آیدین را خواندم آمدم پیش شما و یک ساعتی با تری حرف زدیم و قرار شد که تابستان با او درباره ی تاثیر وبر بر مکتب فرانکفورت را بخوانم. بعد از ملاقات با تری در کافه اسپرسو برگشتیم خانه تا نهار بخوریم و بریم خانه ی آیدین و سحر که قرار بود با آمدن جاناتان و کلی و کویین و یکی دو تا از دوستان آیدین درباره ی مقاله ی لویناسش حرف بزنیم. جلسه ی بدی نبود اما برخلاف گفته و خواسته ی اولیه ی خود آیدین که می خواست نقد بشه خصوصا وقتی کویین شروع به نقدش کرد خیلی ناراحت شد. حتی با اینکه جاهایی من و جاناتان از برخی از استدلالهایش دفاع کردیم هم خیلی کمک نکرد و امروز که دوباره به جوابهای آیدین به نقد بقیه فکر کردم دیدم که مثل اکثر اوقات بخصوص برای ما ایرانی ها داستان نقد در واقع داستان تایید هست. تا جایی که تاییدم کنی درسته بعد از آن نادرستی از ناقد و نقاده. با همه ی این حرفها شب بدی نبود و بعد از داستان نقد تا دیر وقت نشستیم و از هر دری سخنی به میان آوردیم و خوش گذشت. البته جایی که آیدین از رفتن پرونده ی من به مرحله ی آخر اسکالرشیپ شرک خبردار شد- با اینکه خودش هم به همین مرحله رسیده- خیلی جا خورد و متاسفانه نتونست حتی کمی تدبیر بخرج بده و خودش را کنترل کنه. جالب اینکه امروز بهم گفتی که نه تنها تو که یکی دو تا دیگه از بچه ها هم متوجه ی آن حس ناراحت کننده ی حسادتی که نسبت به من داره شدین. به هر حال با اینکه شب بدی نبود اما این نوع رفتار با توجه به حس ارادتی که در خلوت نشان میده و در جمع طور دیگه رفتار می کنه ناراحت کننده هست.

این شد که امروز با کمی راهنمایی تو و متوجه شدم که باید در رفتار و رویه ی خودم بازنگری بنیادین کنم. راست می گویی و باید بیشتر مراقب باشم. به هر حال هر کسی نوعی و گونه ای و در درجه ای به دنبال توجه شاید اعمال قدرت به سایرین باشه. من دیشب هم بهش گفتم که واقعا نمی فهمم که چرا باید متنی مثل ایران بین دو انقلاب اثر آبراهامیان تبدیل به متن گروه خوانی بشه. جز اینکه این داستان تنها بهانه ای باشه برای ایجاد یک جمع مرید و مراد بازی.

خلاصه که باید تجدید نظر به احوال خود کنم و به قول نیچه: جاني كه به خود باور دارد ، آرام سخن مي‌گويد و خود را پنهان مي‌كند و مردم را چشم به راه مي‌گذارد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

Nijinsky

واقعیت اینه که از وقتی که متوجه شدم صدامون مهمون داره نوشتنش برایم سخت شده. البته به قول بکت نمی تونم ادامه بدم پس ادامه میدم.

چهارشنبه شب که برای خداحافظی با آیدا بعد از کار رفته بودی خانه اش تا پیش از رفتنش به فرودگاه ببینیش من دو تا بلیط برای باله ی Nijinsky خریدم که هم گران بود و هم کلی بابتش فکر کردم که آیا در این شرایط بهتر نیست یا کلا منتفی اش کنم و یا ارزانترش را بگیرم که در نهایت جای نسبتا خوب البته در رینگ چهار گرفتم و خلاصه حدودا ۲۵۰ دلاری شد اما فکر کردم این آنچیزی است که تو همیشه دوست داشتی به عنوان باله ی مدرن تجربه اش کنی. وقتی آمدی خانه بهم گفتی که استاد مازیار دو تا بلیط همین باله را برای پنج شنبه شب بهش داده و از آنجایی که خودش نمی تونه بره گفته نسیم با تو برید چون می دانست که تو خیلی دوست داری این باله را ببینی. گویی آب یخی بود که روی سرم ریخت قبل از اینکه حرف تو تمام شود. با اینکه به نسیم گفته بودی دوست داری این اولین تجربه را با هم داشته باشیم و گفته بودی که نمی روی اما حدس میزدی که شاید من راضیت کنم که بری. گفتم بلیط خریده ام برای همان شب و ...

خلاصه که حالم گرفته شد. اول نسیم سعی کرد که راضی مون کنه که ما بریم جای آنها که در طبقه ی اول - ارکسترا لول- بودند و من گفتم شما دوتا بروید آنجا اما بعد از اینکه به مازیار تکست زدم که سعی کنی تو هم بیایی داستان تغییر کرد. خلاصه اش این شد که تو از سر کار و من از خانه و نسیم هم از سر کارش رفتیم شام مرکاتو شام سبکی خوردیم و لبی تر کردیم و بعد از اینکه رسیدیم به سالن Four Seasons مازیار هم آمد و آنها سر جای خودشان و ما هم در طبقه ی خودمان نشستیم و این باله ی شاهکار را دیدیم. در یک کلام کاری بود که تا سالها در یادمان خواهد ماند. حسی که مثل نمایشگاه تناولی در هنرهای معاصر برای اولین بار داشتیم و بعد در عمقی به مراتب شگفت انگیزتر و ژرفتر در دورسای پاریس، اپرای توسکا و گیتار پاکو اینجا تجربه کردیم. احساس می کنی بعد از مواجه با اثر، بعد از اینکه در رو در رویی با اثر سنگین و کرخ می شوی گویی که موج مهیبی در دریا جا کن می کند تو را، در یک کلام احساس می کنی سنگین می شوی چون چیزی در درونت تغییر می کند و چیزی به وجودت اضافه میشود. چنین بود Nijinsky و خصوصا صحنه ی آخر که دوباره سن به شب اول سالن مهمانی تغییر می کند اما سالنی شکسته از جنگ و مهمانان و مردمانی که اگر در ابتدا برای او دست می زدند حالا برای رژه ی نازی ها روی سنگفرش پاریس پای می کوبند، به همان سان دست میزنند و صحنه ی شاعرانه ای که تمثیلی از غرق شدن و اشاره ای به خودکشی اوست که پارچه های دو رنگ اصلی نازیها را دور خود و تنیده بر خود میابد و ... خلاصه که بی نظیر بود خصوصا تابلوی آخر.

اما امروز؛ صبح پیش از ۵ بیدار شدم تا مقاله ی آدورنو را برای درس امروز بچه ها بخوانم. به نظرم نباید چنین متنی را برای بچه های عموما سال اولی گذاشت اما به هر حال انتخاب کامرون بود و متنی از کتاب جامعه شناسی موسیقی آدورنو. کلاس بدی نبود اما از آنجایی که برای بچه ها خیلی سخت بود مجبور شدم تقریبا تمام مدت دو تا کلاس ها را حرف بزنم و درس بدم و همین باعث شد تا الان که ساعت از ۱۱ شب هم گذشته سر درد مزخرفی داشته باشم.

بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم از سر کار آمدی کمی استراحت کردیم و برای مهمانی روز زن به خانه ی بانا و ریک رفتیم که تعداد زیادی از همسایه ها را دعوت کرده بودند. من نیم ساعتی آنجا بودم و بعد برگشتم خانه و تو تقریبا تا یک ساعت پیش انجا بودی و تازه برگشتی. آدمهای جالبی در همسایگی مون هستند که هر کدام دنیای جدایی را زیسته اند. از خواننده ی اپرا و نقاش بگیر تا متخصص هنرهای شرقی و روانپزشک و معلم و بازمانده ی آشویتس.

اما فردا. ظهر که با تری قرار داریم. تو درباره ی MRP می خواهی حرف بزنی و مقاله ی بنیامین را تحویلش دهی و من هم درباره ی کلاس دو نفره ی تابستانی روی ریشه های وبری مکتب فرانکفورت. با اینکه خیلی مطمئن نیستم که طرف این کاره باشه اما به امتحانش البته اگر همهچیز درست پیش برود شاید بیارزه. ساعت ۳ هم با عده ای از بچه ها خانه ی آیدین قرار داریم تا مقاله ی لویناسش را نقد و بازبینی کنیم. اگر رسیدیم فکر کردم شاید بد نباشه که شب دوتایی برویم تیف برای دیدن یک فیلم برزیلی به اسم Neighbouring Sounds البته اگر برسیم و حالش را هم داشته باشیم. یکشنبه هم روز درس و تصحیح برگه ها برای من و نوشتن بوک رویوی باقی مانده از درس جامعه شناسی سیاسی توست.
 

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

به پدر و مادرت نیکی کن!


چهارشنبه صبح هست و هوا داره کم کم دو به گرما و بهاری شدن میره. تازه رفتی سر کار و من هم باید برم دانشگاه. کلاس دیوید بی آنکه درسش را خوانده باشم و طبق معمول همیشه بی آنکه درست و حسابی وقت برای کارهای اصلی گذاشته باشم. هنوز نه آلمانی را شروع دوباره کرده ام و نه تزم و نه هیچ کار دیگه. برگه های بچه ها را تصحیح نکردم با اینکه تمام دوشنبه و سه شنبه را به همین دلیل خانه ماندم.

جز کمی پراکنده خوانی از مجلات تازه رسیده و البته دیدن یک قسمت عالی و بی نظیر از ده فرمان کیشلوفسکی هیچ کار درست و در خوری نکرده ام. دیشب با هم فرمان چهار را دیدیم: به پدر و مادر خود نیکی کن! خیلی خوب بود خیلی. بعد از مدتها داستانی دیدیم -هر چند فرم تا حد زیادی کهنه شده بود- جاندار و زنده.

دیروز سر کار داستان درگیری لیز با سارا سر بن خیلی اذیتت کرده بود و حق هم داری. این یکی که شوهر و بچه داره میگه اصلا مهم نیست و بن باید به من سرویس بده اون یکی هم که بن را برای هم اتاقیش درست کرده- که اون هم قراره به زودی بیاد کپریت- دایم از لیز شکایت داره و خلاصه صد رحمت به بازی بچه ها. هر چند که همین بچه ها هم دارند دنیا را می چرخانند.

نمی دانم امروز سر کلاس دیوید چقدر درباره ی چاوز حرف خواهیم زد اما برای من یکی حداقل موقعیت چاوز متفاوت بود و هست. برخی قهرمانش می دانند و برخی دیکتاتور.  برای من اما عکسهایش با دیکتاتورهای محله مون از لیبی گرفته تا عراق و ایران فراموش شدنی نیست.
 

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

شوپن با Lisiecki


خب! حالا که صدامون مهمون داره این چند روز شلوغی باعث شد که کمی با تردید به اینجا سری بزنم. اما اگر کوتاه بخواهم بنویسم این شد که گذشت:

جمعه شب رفتیم خانه ی آیدا با آمدن نسیم و مازیار و علی و فامیلهایشان سالار و سروناز دور هم جمع بودیم اما رفتن ساعت ۸ و نیم شب و برگشتن قبل از تعطیلی مترو در آخر وقت با سرمای این موقع سال کمی اذیت کننده بود. به هر حال بد نبود اما هر دو با سر درد و البته خستگی از فضای موجود برگشتیم.

شنبه بعد از اینکه رفتیم کرما و انتخاب عینک برای تو- با توجه به پوشش بیمه که از طریق کار گرفته ای- تا برگشتیم خانه ساعت از ۳ گذشته بود. اتفاقا شب به پیشنهاد تو رفتیم سینما. اول می خواستیم بریم تیف برای دیدن یک فیلم مستند اما بعد از اینکه متوجه شدیم که فیلمش خیلی دلخراشه سر از همین سینمای نزدیک خانه در آوردیم با دیدن فیلم استوکر که برخلاف نمره ی بالایی که از منتقدان گرفته بود خیلی معمولی بود.

یکشنبه صبح برای برانچ آیدا را دعوت کرده بودیم به درک هتل که نسیم و علی و مازیار هم می آمدند. تا ظهر آنجا بودیم و بعد سریع برگشتیم خانه تا بریم به کنسرت پیانوی شوپن با اجرای نابغه ی هفده ساله Jan Lisiecki همراه با لیز و همسرش گای. کنسرت خیلی خوبی بود در همین کرنرهال نزدیک خانه. بعد از کنسرت قرار بود بریم دور هم جایی بشینیم و کمی حرف بزنیم. رفتیم نرووسا و به تلافی بلیط کنسرت ما آنها را شام مهمان کردیم. خب! حرف زدن با دو تا آدم تا مغز استخوان مدافع سرمایه داری هم جالب بود. جالبتر البته وقتی بود که با لیز راجع به ادبیات قرن ۱۹ روسیه حرف زدیم و گفت اساسا ادبیاتی جز روسیه را قبول نداره. این هم از آن داستانها بود مثل دفاع جانانه از سرمایه داری.

امروز هم عوض اینکه نوشتن تزم را شروع کنم نشستم به دیدن سه فیلم را ده فرمان کیشلوفسکی! تازه فردا هم باید برگه های بچه ها را تصحیح کنم که از ویکند ماند.
 

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

بنیامین، بچه، ساز و کار ایدئولوژیک


تازه همین حالا از چهار ساعت تدریس جمعه ها برگشته ام خانه و نای هیچ کاری ندارم. کلی برگه برای تصحیح دارم که باید فردا انجامشان دهم با اینکه خیلی از کارهای خودم عقبم. البته خبر خوش این هست که بلاخره بعد از یک ماه تاخیر دیشب مقاله ی بنیامین تو را تمام کردم و فرستادیمش برای مگان. با اینکه تو خیلی ناراحت بودی بابت اینکه از من خیلی وقت گرفت اما واقعیتش همانطور که به خودت هم بارها گفتم این بود که مقاله ی بسیار بهتری از آنچه که برای تری و کلاسش لازمه نوشتم و خودم تا حدی از این یکی راضیم.

اما از دیروز بگم که صبح نمی دانم دقیقا چه فکری از سرم گذشت که قبل از اینکه از تخت بلند بشیم حرف بچه دار شدن و امکانش را به میان آوردم و تو هم با اینکه جا خورده بودی اما متوجه شدی که جدی دارم میگم. پیش خودم فکر کردم که احتمالا هیچ لذتی نمی تونه تو را بیش از این به وجد بیاره چون تو واقعا و از ته دل عاشق بچه ها هستی. خلاصه کمی در اینباره با هم حرف زدیم و تو رفتی سر کار و من هم با اینکه لباسهایم را پوشیده بودم و چای و نهارم را آماده کرده بودم تصمیم گرفتم بجای اینکه برم کتابخانه بمانم و در خانه کار کنم- تصمیم اشتباهی که نتیجه اش کار کردن تا ساعت ۱۰ دیشب بود.

بعد از اینکه رفتی سر کار و قبل از ظهر بهم زنگ زدی درباره ی یکی از ایمیلهای جودیت و گفتی که متوجه شده ای که می توانی جای دو درس باقی مانده ات یک MRP بگذرانی که بسیار انتخاب درست و برای تو موثری است. چون تو هم مقاله اش را پیشا پیش داری و هم بابت دایرکت ریدنگ می توانی کمی بیشتر و دقیقتر با تری کار کنی و از دلش این نیمچه تز را هم در آوری. معنی این تصمیم چنین خواهد بود که بعد از پایان این ترم و همین چند جلسه ی باقی مانده از کلاس تری دیگه لازم نیست بری دانشگاه و می توانی برای کار متمرکزتر شوی. باید ببینیم که چطور پیش میره البته اما مثل همین امسال من می توانم کلاسهای تو را تدریس کنم.

اگر بخواهیم بچه دار شویم آنگاه دیگه نباید برنامه ی سال آینده را که می خواستی مرخصی بگیری و کمی استراحت و مطالعه کنی دنبال کنی چون تنها یک سال فرصت داری تا از مرخصی زایمان استفاده کنی ضمن اینکه با داستان MRP دیگه خیلی هم سخت نخواهد بود که سال آتی را با دانشگاه جلو ببری.

دیروز سارا هم کمی با تو حرف زده بود و گفته بود که قراره طبقه ی پایین شرکت تغییر کابری بده و کال سنتر بشه و احتمالا اون برای مدیریت آنجا خواهد رفت و تو جای اون را می گیری که خودت هم خیلی راضی هستی و احتمالا تام بیش از تو چون ترجیحش داشتن کسی به عنوان رئیس دفترش هست که خصوصیات آرامتر و صبور و ساکت تری از لیز و سارا داشته باشه. کمی هم از رفتار لیز با تو نق زده بود که تو بهش گفته بودی که رابطه ی شما دو نفر متفاوت از رئیس و مرئوس هست.

اما امشب قراره بریم خانه ی آیدا تا دور هم با مازیار و نسیم جمع بشیم و این چند روز باقی مانده که آیدا هست را بیشتر سعی کنیم با او بگذرانیم چون احتمالا حالا حالاها بر نمی گرده.

شنبه جز درس و تصحیح برگه ها می خواهیم بریم تیف و فیلم مستند در جستجوی مرد شکری را ببینیم. یکشنبه هم که با همین جماعت امشب قراره بریم درک هتل برای صبحانه و عصر هم با لیز و شوهرش برای کنسرت شوپن و به دعوت آنها قرار داریم.

راستی یک نکته از کلاسهای امروزم بگم برای ثبت در تاریخ: صبح ساعت ۵ بود که بیدار شدم و متن امروز را خواندم که متن بدی نبود. دیدم که صحبت کردن راجع به فیلمهای آرگو، سی دقیقه نیمه شب و لینکلن و جایزه بردنشان خیلی به موضوع مقاله و تم هفته که راجع به ایدئولوژی و رسانه هست ربط داره اما جالبتر از این موضوع این بود که از کلاس تقریبا ۲۰ نفری اول تنها دو نفر آرگو را دیده بودند و هیچ کسی دوتای دیگر را ندیده بود و در کلاس ۲۵ نفری دوم تنها یک نفر آرگو و سی دقیقه نیمه شب را دیده بود و و هیچ کس لینکلن را ندیده بود. یعنی کلا ۳ نفر آرگو- بهترین فیلم سال به انتخاب آکادمی، یک نفر سی دقیقه و هیچ کس لینکلن- از جمع تقریبا ۴۰ نفر!
جالب این بود که مقاله راجع به نظریه ی آلتوسر در باب سازو کار ایدئولوژیک دولت هم سخن به میان آورده بود.