۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

شاید بزرگترین دستاورد ماه می ناب


اما ماه بی نظیر می امسال را در هوایی بارانی و زیبا به اتمام می رسانیم. ماهی که از بسیاری جهات یکه و یگانه بود. من بمباردیر در روز اولش گرفتم و در انتهایش کار MRP ام تمام شد. تو شکل و شمایل درستی به کار و آینده ی کاریت داده ای و قرار شده که کسی برای قبول بخش عمده ای از مسئولیتهای تو استخدام شود و بعد از اینکه تو هم کمی آموزش لازم را گرفتی و پس از دو سال جایگزین طرف شوی اگر که خودت خواستی. خاله ات و خانواده اش به کانادا آمدند و ما هم وضع مالی بهتری پیدا کرده ایم و هم با توجه به اسکالرشیپ من احتمالا می توانیم به امید خدا قدمهایی برای ساختن زندگی مان به شکل بهتری در اینجا بر داریم. تولد زیبایی برای تو گرفتیم و دو نفری یک روز کاملا آسایش بخش را در نایاگرا آندلیک تجربه کردیم که یگانه بود. و صد البته نوشتن اولین فصل مشترک کتابمان برای چاپ.

اما اگر در یک کلام از بزرگترین دستاورد ماه می امسال بخواهم بگویم شاید گفتن خود باوری و اعتماد به نفس بیشتر پیدا کردن بی راه نباشد. هم تو به لحاظ محیط و شرایط کاریت و هم من خصوصا بخاطر اسکالرشیپی که در تاریخ گروه مان بی نظیر بوده.

اما قبل از اینکه این چند سطر را با دل خوش و به امید فرداهای بهتر برای مردم ایران و اینجا و آنجا به پایان برسانم دوست دارم از تصمیمی که گرفته ام هم در چند کلمه بگویم.

تصمیم گرفته ام روال این ماه را به این شکل ادامه دهم که ماه به ماه برای خودم و خودمان هدف گذاری هایی بکنیم و دستاوردهایی هر چند کوچک اما محسوس انتخاب کنیم و به دست آوریم. چیزی مثل استراتژی گام به گام و مرحله به مرحله. مثلا برای ماه ژوئن که از فردا شروع می شود. سقفی در زبان آلمانی،‌ در ورزش و در رمان و درس انتخاب کرده ام. مثلا دوباره خوانی بعضی آثار و یا برای بار اول خواندن کارهای مارکس جوان، دوره ی دوره و لول A در آلمانی، کم کردن سه کیلو با ورزش و تمام کردن رمان نیمه تمام مانده ی سلین و احتمالا یادگیری یک دو غذا برای درست کردن. ماه جولای یا ژوئیه هم داستانهای خودش را دارد.

باید تو را هم به این کار تشویق کنم. شاید انتخاب یکی از رمانهای ناتمامت برای اتمام، شروع دوباره ی پیانو، انتخاب یکی دو متن درسی برای خواندن و...

اگر درست پیش رویم کاملا شکل و سامان دوباره ای به خواسته هایمان و زندگی زیبایمان خواهیم داد علیرغم تمامی فشارها و گرفتاری های اطرافیان. شاید بعدها در دوباره خوانی این روزها بگوییم این بزرگترین دستاورد ماه می ناب امسال ما بود. شاید! و به امید خدا.

حساسیت


اول از همه بگم که نمی خواهم این پست را به عنوان آخرین پست ماه ناب می بگذارم. پس بعد از این نوشته بلافاصله یکی دیگه می نویسم تا هم به ۲۱ برسیم و هم ماه زیبا و یگانه ی می امسال را در این هوای قشنگ بارانی آنگونه که شایسته است تمام کنیم.

اما امروز بعد از چند سالی و شاید برای اولین بار در کانادا دچار آنچنان حساسیت فصلی شدم که نظیر نداشت. نه در کتابخانه و نه در خانه و نه در خیابان آرام نبودم و آنقدر عطسه کردم و آبریزش داشتم که نا و نفسی برایم باقی نمانده. بعد از مدتی مقاومت کردن بلاخره امروز تسلیم شدم و رفتم قرص ضد حساسیت گرفتم که کمی تاثیر کرد اما برطرف نکرد. تا کمی آرام شدم سریع رفتم سلمانی چون هم از وضعیتم خسته شده بودم و هم فردا که مهناز و نادر با بچه شان و خاله عفت برای شام اینجا می آیند کمی مرتب باشم.

تو هم طبق معمول روز پر کاری داشتی اما بهتر از دیروز بود و اتفاقا به اصرار تام زودتر از موعد هم رسیدی خانه. قبلش رفته بودی مارکت و کمی پنیر و کراکر خریدی تا امشب شرابی بنوشیم و فیلمی ببینیم و برای فردا هم میوه داشته باشیم.

بسته کتابهایی که رسول از پاریس فرستاده بود هم رسیده و لطف کرده چندتایی رمان برایم فرستاده و البته کتاب جدید طرح های درمبخش که عالی است.

خلاصه که برخلاف انتظارم حتی نتوانسم پیشگفتار پدیدارشناسی را آن طور که می خواستم بخوانم و تمام کنم. اما آنچه که این چند روزه خواندم کلی کمک کننده خواهد بود. ضمن اینکه یکی دو مورد ترجمه ای هم در متن پرهام با تطبیقی که با متن آلمانی و انگلیسی دادم پیدا کردم که شاید بد نباشه برایش ایمیلی بزنم و برای ویراست های بعدی تصحیحش کند.

اما عجب حال و روز بدی داشتم امروز!
 

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

تلفن ها


روز نسبتا بهتری را در قیاس با دیروز از نظر درس خواندن داشتم. با اینکه خیلی پیش نرفتم اما بهتر از دیروز بود که جانم به لبم رسید. اما درست برعکس شرایط من تو روز سخت و اعصاب خورد کنی داشتی. صبح قبل از اینکه از در بریم بیرون مامانت از تهران زنگ زد و من که رفتم کتابخانه و تو هم با تاکسی رفتی سر کار اما وقتی رسیدی و بهم زنگ زدی معلوم بود حسابی شاکی شده ای از شکایت های مامانت که خصوصا با آمدن خاله ات به اینجا خیلی از انجام نشدن کارهای پرونده شان ناراحته.

در طول روز هم یکی دو تا تلفن تنش زا با تام داشتی که رفته مسافرت و بی خود و به اشتباه گیر داده بوده و غرولند کرده بود. خلاصه که این داستانها باعث شد وقتی می خواستی بیای خانه بهت بگم بیا با هم بریم رستوارن دوک یورک و کمی در فضای باز بشینیم و حال و روحیه مون عوض بشه. آمدی و شامی خوردیم و گپی زدیم و بعد هم پیاده آمدیم خانه. تا رسیدیم تو رفتی و دراز کشیدی و حالا هم باید بیدارت کنم تا کارهایت را بکنی و درست تا صبح بخوابی.

خلاصه که روز سختی داشتی اما حالا اوضاع و احوالت بهتره و خوابیده ای. من هم بعد از کمی اینترنت گردی باید زود بخوابم تا فردا که بلاخره این بخش پدیدارشناسی را به جایی برسانم.

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

پدیدارشناسی خستگی


تازه از کتابخانه برگشتم خانه و از خستگی حسابی وا رفته ام. خیر سرم از امروز شروع کردم برای بار چندم اما دقیقتر از همیشه به هگل خواندن که بعد از ۷ ساعت نزدیک به ۱۰ صفحه بیشتر جلو نرفت. البته روز اول هست اما به هر حال روزی بود. خصوصا که دیشب بعد از اینکه من از دانشگاه آمدم خانه تو از سر کار برگشته بودی- بعد از چند ماه و شاید نزدیک به یک سال بود که برای اولین بار تو صبح دیرتر از من و عصر زودتر برگشته بودی- کمی نشستیم و یک برنامه ی نسبتا جالب نقد سینمایی دیدیم و تو خیلی زود خوابت برد. البته کلا زود هم خوابیدیم اما ساعت هنوز ۱۲ نشده بود که من طوری بیدار شدم که انگار ۷ صبحه و تا صبح ده بار از خواب پریدم. نمی دانم چرا اینطوری شده ام اما به هر حال با اینکه ملاقاتم با دیوید در دانشگاه خوب پیش رفت و مثل همیشه نگاه تشویقی داشت و از اینکه اشر اینقدر از تزم خوشش آمده راضی بود اما باز هم با همین فکرهای درس و MRP و... دایم بیدار میشدم. بخشی از خستگی الان هم بابت همین موضوع باید باشه.

تو که سر کار هستی و تا یک ساعت دیگه هم احتمالا باید آنجا باشی. امشب را با کمی ورزش و کمی مجله و کتاب خواندن به آرامی خواهیم گذراند تا فردا که باید درسم را خیلی بهتر از امروز جلو ببرم. پول اجاره ی مامانم را هم فرستادم و بهش خبر دادم که پیش مادر بود و کمی هم با مادر حرف زدم.

خدا را شکر همه چیز آرام و خوبه و باید کمی تمرکز بیشتری برای درسهایمان پیدا کنیم و البته آلمانی خواندنم را هم دوباره شروع کنم.
 

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

خاله و MRP


سه شنبه صبح زود هست و من احتمالا بعد از گذاشتن این پست باید زودتر از تو از خانه بیرون بزنم. تو که طبق روال روزهای هفته میری سر کار و من هم سه شنبه ها دانشگاه برای کار در Open Learning Center. هفته ی پیش که اولین حقوقم را گرفتم هر دو کمی سوپرایز شدیم چون بیش از اندازه ای بود که انتظار داشتیم. البته از این ماه بابت کم کردن ۶۰۰ دلاری شهریه ی ترم تابستان حسابی ناچیز میشه اما باز هم بد نیست. هر چند که بدون کار تو که اساسا امکان حفظ وضع موجود را نداشتیم.

اما از دیروز بگم که عصر با هم در ایستگاه قطار قرار داشتیم تا بریم فرودگاه دیدن خاله سوری و همسرش و کیارش. بعد از ۷ سال آقایون را می دیدیم و خود خاله را بعد از سه سال. بودن تو در اینجا خیلی براشون کمک بزرگی بود چون به واسطه ی تلفن های مداوم به تو و پیگیری های تو توانستند کارهای مهاجرتی خودشان را در فرودگاه انجام دهند. در واقع از آنجایی که کیارش از لندن و سه ساعت دیرتر میرسید پرونده ی آنها وضع خاصی پیدا کرده بود و افسر مربوطه گفته بود که باید همگی با هم یکجا حضور داشته باشند. خلاصه که شاید نزدیک به پنجاه تا تلفن و مسیج رد و بدل شد تا هم کارشون درست بشه و هم اساسا همدیگر را در فرودگاه پیدا کنند. البته پیگیری های تو از چند سال پیش مثمر ثمر بود چون تو از کار وکیل و انتقال پول و گرفتن جا در شهر شارلوت گرفته تا کلی کارهای خرده ریز دیگر برایشون انجام داده بودی اما کار دیروز کلا بی تو امکان پذیر نبود. دیدنشان برای چند ساعت خوب بود و خوش گذشت.

مامانت که دوباره کلی زحمت کشیده بود تا برای من علاوه بر مجله ی اندیشه پویای شماره ی آخر یکی دوتا کتاب هم که می خواستم بگیره و بده خاله برایم بیاره. اما چیزی که علیرغم خوشحالی دیدن آنها و برنامه ی کیارش که قراره بزودی مدتی بیاد اینجا تا خانه ای بگیره ته دل هر دوی ما را غمگین کرده بود وضعیت پرونده ی مامان و بابات بود که به قول خاله گفت اساسا فریده جون ما را برای این کار تشویق کرد. حالا بعد از کلی تاخیر کار اینها درست شده و کار مامان و بابات گره خورده از نوع کور. آدم دلش واقعا به درد میاد خصوصا وقتی که می بینه بابات همچنان همان اشتباه ها و غرورهای بیجای قدیم را داره و وضع خودش و همسرش را به اینجا کشانده. بیچاره مامانت که چقدر داره تحمل می کنه. خلاصه که ناراحت برگشتیم خانه و ناراحت هم از این لحاظ خوابیدیم.

همین الان که دارم این یادداشت را می گذارم مامانت از ایران زنگ زده تا از دیروز و دیشب بپرسه. برایش عکسهای فرودگاه را فرستادم و اتفاقا عکسی که تو و خاله با گلشیفته گرفتید را. من هم می خواهم کمی باهاش حرف بزنم و بگم که به امید خدا کارشان به زودی درست میشه و از ته دل چنین آرزویی را دارم.

اما دیروز اتفاق مهم دیگری هم افتاد. اشر ایمیلی در مورد MRP بهم زد و نوشت این نوشته خیلی خوب و خیلی منسجم هست و کلا احتیاجی به تغییر نداره و تشویق به چاپش داره. نوشته که برای JJ ایمیل زده که این کار و تز از نظر من تمام شده.  خلاصه که تمام شد این مقطع هم به سلامتی. و اینک مقالات و تز PhD!
  

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

وضع بد آنها


جمعه تا عصر سر کار بودم اما برای اولین بار بود که تو زوتر از من آمدی خانه. مثل اینکه تام به اصرار کار را تمام کرده بود که بلند شو و برو خانه. اما از آنجایی که از قبل برنامه ای برای این ساعات نداشتیم و با اینکه دوست داشتیم بریم و فیلم گتسبی بزرگ را ببینیم نشد چون بلیط های آن سانس تمام شده بود و از خیر سینما رفتن گذشتیم و ماندیم خانه. البته ماندن در خانه هم خیلی دلپذیر نشد. اولا که برنامه ی مرجان که می خواست به کنسرت همای برود و فرشید که از ترس پگاه گفته دیگه کامران را نگه نمی دارد- این هم از پدری کردن جناب عالم دهر- و خلاصه با اینکه تو بهش گفته بودی ما شنبه شب مهمان داریم و اتفاقا باید آخر شب خانه ی ریک و بانا هم برویم برای دیدن پدر و خواهر ریک فایده نکرد و قرار شد که کامران را بیاره اینجا چون هر طور شده می خواهد کنسرت همای را برود و چاره ای هم نیست. با اینکه هیچ گونه سنخیتی نداشت بودن کامران در جمع ریدینگ گروپ ما و با اینکه مشکل اصلی بی ادبی و کثیف و حماقت اوست اما به هر حال باید قبول می کردیم چون به هر حال یک طرف داستان مرجان هست و کاری که از دست ما بر میاد. بگذریم از اینکه چقدر از فرشید بیش از پیش نا امید و نا امیدتر شده ایم.

به هر حال جمعه شب را زود خوابیدیم و خسته هم بودیم. شنبه صبح رفتیم کرما از آنجا تو کمی قصد پیاده روی داشتی و من هم می خواستم بروم کتابخانه تا مقاله ی فرزاد را که راجع به هگل و خوانشی هگلی از رمان فو نوشته ی کوتسی بود بخوانم. در کرما صحبت از این شد که اوضاع مالی خانواده در ایران خیلی بهم ریخته و وقتی بهت گفتم بیا همین مقدار کم پس اندازی را که داریم بفرستیم گفتی نه چون باید به فکر غرور و شرایط آنها هم باشیم.

پس از دو سه ساعت که از کتابخانه برگشتم دیدم خیلی اعصاب نداری. گفتی با جهانگیر حرف زده ای و گفته که هیچی پول نداره و ۲۰۰ درهمش را هم گم کرده و خلاصه ۳۰۰ دلار برایش حواله کرده ای. ناراحت بودی بابت شرایط و بی خیالی طرف. قبل از اینکه شروع به تمیزکاری بابت آمدن بچه ها و چیدن بشقاب و میز و... بکنیم به مناسبت روز پدر با ایران حرف زدیم که حسابی همان باقی مانده انرژی و اعصاب را هم گرفت. مامانت بهت گفته بود که اگر اشکال نداره آن ۳۰۰ دلاری که دست آیدا داری را بابت دندانپزشکی و مشکل دندانی که داره بگیرد و اینکه گفته بود ببخشید که وضعمان چنین شده خیلی ناراحت کننده بود و خیلی هم خصوصا روحیه ی تو را داغون کرده بود. بعد هم که با بابات حرف زدیم و متوجه شدیم که مدتی است ماشینش بابت بالا رفتن جریمه ها و عدم توانایی پرداخت توقیف شده و خلاصه با اصرار من امروز صبح به خاله سوری گفتیم که معادل ۶۰۰ دلار به مامانت به اسم کار دیگه ای بدهد تا با پول پارکینگ و ... بتواند ماشینش را پس بگیره. خلاصه صحبت های صبح و اصرار من و انکار تو به اینجا کشید و اینکه می توانیم به خانواده هامون کمک کنیم خیلی جای خوشحالی است اما به هر حال باعث ناراحتی و خصوصا و حزن آدم میشه. بهت گفتم در برابر تابستان اول که تنها حقوق GA من را داشتیم و یکی دوتا چکی که بابت اسکالرشیپ و کیوپی گرفتیم و آخر سر هم از گمل برای کمک به مامانم و خودمان قرض کردیم، و یا تابستان پیش که از مرجان قرض کردیم این تابستان خیلی اوضاع و شرایطمون فرق کرده و مستقل شده ایم و می توانیم راحتتر به خانواده هامون کمک کنیم.

اما امروز. صبح رفتیم صبحانه و قدم زنان برگشتیم خانه. هوا آفتابی اما باد نسبتا خنکی میاد و قرار کمی ورزش و درس و شب هم فیلم داشته باشیم. دیشب هم فرزاد و فیاض و آیدین و دو نفری که آیدین دعوت کرده بود به اسم ایگا و توماش آمده بودند که اتفاقا جمع خوبی شد و با اینکه عده ای نتوانسته بیایند اما بحث خوبی شد. برگه ی فرزاد تعریفی نداشت خصوصا که قسمت هگلش با توجه به روایت ضعیف و اشتباه جیم ورنون و دهها بار ارجاع به آن در متن فرزاد هیچ چنگی به دل نمیزد. اما کلا صحبتهای خوبی کردیم. ساعت ۶ هم مرجان زنگ زد که کامران را خانه ی یکی از دوستانش گذاشته که به خودش هم بیشتر خوش می گذرد و تشکر کرده بود بابت اینکه گفته بودیم بیاردش اینجا و قرار شد روی کمک ما حساب کنه. بعد از دو سه ساعتی یکی از دوستان فرزاد به اسم نوشین هم آمد و یک ساعتی بودند و بعد آن دو رفتند و با بقیه تا حدود ۱۰ شب نشستیم و گپ زدیم. خوش گذشت و حرفهای جالبی رد و بدل شد خصوصا اینکه ایگا جامعه شناسی می خواند و از لهستان هست و توماش هم سینما و از مجارستان و حرفهای جالبی در حوزه ی جامعه و سیاست اروپای مرکزی زدیم. قرار شد سه هفته ی دیگر خانه ی جدید آیدین دور هم جمع شویم.

از فردا هم باید چند روزی متمرکز هگل بخوانم و تو هم که کار داری و اتمام کارهای نهایی و ادیت کردن بوک چپتر دانشگاه نیویورک مون و البته عصر هم باید بریم فرودگاه که خاله سوری و همسرش و کیارش برای گرفتن ویزای اقامتشان وارد خاک اینجا می شوند و بعد از چند ساعتی که در فرودگاه اینجا هستند از طریق پروازی داخلی به شهر شارلوت می روند که قرار است ۶ ماه آنجا بمانند تا بخشی از پولشان را پس بگیرند و احتمالا بیایند همینجا.
  

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

اکسانا


جمعه سحرگاه هست و دوباره داستان بی خوابی. جالبه که من اینطوری شده ام. جالب و دردناک البته. بگذریم. این چند روزه در این هفته را دانشگاه رفته ام بابت کار که بد نبوده و اتفاقا فرصت درس خواندن در آن دفتر کم نیست و بطور قطع اگر خانه مانده بودم کمتر می خواندم. دارم کتاب تری پینکارد به اسم دیالکتیک هگل را می خوانم که تا اینجا سخت و خوب بوده و احتمالا بابت مقالات درس مارکس به کارم بیاد. دیروز عصر بعد از اتمام کار باید به یک جلسه ی سخنرانی با حضور دیوید و یکی از دوستانش که کتابی را نوشته بود می رفتم که بد نبود. البته داستان غم انگیز ایران و استرالیا را در اینجا هم می بینی داستان آدمهایی که اکثرا خودشان را جزو چپ ها و سوسیالیست ها می دانند و بی آنکه بخواهم کلی گویی و برچسب زنی کنم عموما وا خورده و پرت های اجتماعی هستند که جز مزخرف گویی کاری نمی کنند. مسلما استثناهایی مثل دیوید باعث دلگرمی هستند اما نسل قبل که فسیل شده و نسل جدید هم بی سواد و پرمدعا.

تو هم بعد از کار با اکسانا قرار شام داشتی که می خواست بابت تولدت ببینید همدیگر را. اتفاقا خیلی بهت خوش گذشته بود و علاوه بر اینکه به اصرار پول میز را داده بود و گفته بود این رسم روسی است کادو هم برایت گرفته بود و خلاصه از داستانهایش راجع به ازدواج اول و جدایی اش، اینکه وقتی آمده بوده اینجا یک کلمه هم انگلیسی بلد نبوده و اینکه چگونه ذره ذره پیش رفته و از داستان این پارتنرش و جدایی و احتمال برگشتشان به همدیگر و خلاصه حرفهایی که هم تو را تحت تاثیر قرار داده بود و هم باعث آشنایی بیشترتان بهم شده بود. تا برگشتی خانه ساعت ۹ و نیم بود و من هم همان حدود رسیده بودم.

امروز هم هر دو باید سر کار برویم. تو که کار هر روز و تمام وقت و پرفشارت را داری تا بلاخره کسی را در کنار تو استخدام کنند و من هم آخرین روز اضافه کاریم را دارم و از هفته ی آینده تنها سه شنبه ها برای دو ماه کار خواهم کرد و باید بقیه اش را در کتابخانه درس بخوانم. خدا را شکر با این اسکالرشیپی که گرفته ام تا سه تابستان آینده اجباری برای کار نخواهم داشت. چهارشنبه که برای تحویل MRP به خانه ی اشر رفتم و اتفاقی دم در بود و داشت سیگار می کشید و از فرصت استفاده کردم و چند دقیقه ای هم باهاش حرف زدم در میان حرفها و در جوابم که گفتم می خواهم حداکثر ۵ ساله کار را تمام کنم و کار را مثل همه به سال ۶ نکشانم بهم گفت که تو باید و می توانی ۴ ساله تمام کنی. خلاصه که حرفش باعث شده این دو روز را بیشتر در این مورد فکر کنم و اگر واقعا تنبلی نکنم و همت داشته باشم می توانم زیر ۵ سال هم کار را تمام کنم. حسن این داستان هم در آینده ی بازار کارم دیده خواهد شد و هم در پوشش مناسبی که از بمباردیر تا آخر کار خواهم داشت. انجامش عملی است تنها یک شرط کوچک داره که برای من با این نوع رفتارم عملی به نظر نمیاد: منظم و متعهد کار کردن.
  

۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

OGS


وقتی عدد ۲۱ را قبول دارم اینطوری میشه که میگم. دیروز ۲۱ می بود و اولین روز رسمی و کاری من جدا از تدریس در کانادا. روز بدی نبود و اتفاقا بیشتر از سایر اوقات وقت کردم که درس بخوانم اما وقتی برای یک سئوال رفتم دفتر جودیت بهم گفت که جواب اسکالرشیپ OGS آمده و نامه ی پذیرش و قبولی من را داد دستم. با اینکه برای خودش و JJ واضح هست که با وجود بمباردیر که برای اولین بار در دپارتمان ما کسی آن را گرفته OGS جایگاهی نداره اما برای خودم یادآور روزهایی بود که برای شرک اقدام می کردم و با هم می گفتیم اگر امسال OGS بگیرم خیلی خوب میشه. خدا را شکر و واقعا که به قول تو هنوز درست و حسابی جشن و خوشحالی اش را با هم برگزار نکرده ایم.

دیروز تو هم تمام روز درگیر برگزاری مهمانی AGM برای شرکت بودی و با اینکه صبح ساعت ۸ با هم از در رفتیم بیرون و من ۶ و نیم برگشتم تو تا ۸ و نیم هنوز سر کار بودی و وقتی که برگشتی دیگه نای حرف زدن هم نداشتی. اما گفتی که مهمانی و کارهای آن خوب جلو رفت و کلا راضی بودی.

دوشنبه هم که آخرین روز لانگ ویکند بود با اینکه من عطسه و حساسیت فصلی ام عود کرده بود اما به اصرار خودم برای صبحانه دو تایی رفتیم درک هتل و اتفاقا بیرون هم نشستیم و بعد هم کلی پیاده روی کردیم و در پارک ترینیتی بلوود که تو همیشه دوست داشتی قدمی زدیم و با ایران تلفنی حرف زدیم که خلاصه تقویم مامانت را برای سفر به اینجا برایش تنظیم کردم و دو عوض اون هم قرار شد برایم شماره ی جدید اندیشه پویا را بگیره و برسونه دست علی تا برایم بیاره و با بابات حرف زدیم که بیچاره کلا نای حرف زدن نداشت و خیلی روحیه و اعصابش بهم ریخته بود و حرف از انتخابات زد و امروز هم که خبر رد صلاحیت ها آمد و در واقع شروع دور تازه ای در حکومت اسلامی که روز به روز به زوال خودش نزدیکتر میشه- چه با این رد صلاحیت شده ها و چه حالا بدون آنها که جریانش تسریع خواهد شد. خلاصه که از حال و بالی نداشتند و خیلی گرفتار معیشت و گره های کور روزمره زندگی شده اند.

امروز چهارشنبه اما، تو که هنوز بیدار نشدی و البته ساعت هم تازه از ۶ صبح گذشته. من که دوباره بد خوابیدم تا صبح بلند شدم تا به کارهایم برسم. نسخه ی اول MRP را تمام کردم و بعد از تغییرات گرامری که مگان بهش داده بود دیروز در دانشگاه پرینت گرفتم و امروز صبح قراره ببرم برای اشر و اون هم لطف می کنه و پیش از اینکه دقیق و موشکافانه بخواندش قراره برای JJ ایمیل بزنه و اعلام رضایت کنه تا من بتوانم درسی که می خواهم را برای تابستان با تری بگیرم. البته راستش را بخواهی خیلی هم مطمئن نیستم که با تری درس بگیرم. آدم خوبیه اما خیلی تسلط به موضوع نداره برای همین تصمیم گرفته ام کار خودم را سختتر کنم اما بیشتر در حوزه ی وبر بخوانم و بنویسم که حوزه ی تخصصی اوست بجای اینکه روی مثلا مارکوزه کار کنم. به هر حال در شرح درس نوشتم که قصد دارم روی ریشه های وبری نظریه ی انتقادی کار کنم و احتمالا علاوه بر وقتی که ندارم و باید پیدا کنم و بگذارم برای خواندن وبر باید برای هابرماس هم جایی در نظر بگیرم. اینطوری لااقل اگر مشتی درس درست و حسابی که بلد نیست بدهد و البته اروپا هم خواهد بود و نمی تواند درسی بدهد کامنت های مناسب تری خواهد داد.

تو هم که به سلامتی میری سر کار و من هم بعد از اینکه از تحویل MRP برگشتم باید بشینم و بقیه ی کتاب Pinkard به اسم Hegel's Dialectic را بخوانم. باید آلمانی را هم که مدتی است تعطیل شده دوباره شروع کنم و البته کمی هم روی متن سخنرانیم برای اپلیکنت های سال آینده ی شرک و OGS کار کنم. دیروز جودیت ازم خواست که اجازه دهم تا پروپوزالم در دفترچه ی راهنمای امسال چاپ بشه تا بچه ها برای سالهای پیش رو نمونه ی جدید و تنها پروپوزال برنده ی بمباردیر را هم داشته باشند.


 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

A Separation


اینطوری که پیش میره کاملا معلومه که حتی با بمباردیر هم بنده چیزی نمیشم جز همان تنبلی که بودم. جز درست کردن مقاله ی آدورنوی تو که چند ساعتی جمعه طول کشید تا این لحظه که یکشنبه صبح هست هیچ درسی نخوانده ام و مثلا می خواستم تا آخر ماه شروع به هگل خواندن کنم که فعلا هیچ و امروز هم بابت اینکه با ماشین مرجان که برای درس خواندن میاد کتابخانه ی ربارتس قراره بریم کاستکومسلما از درس خبری نیست.

جمعه شب با مرجان رفتیم شام بیرون. در واقع از قبل قصد داشتم بابت کتاب و مجله ای که از ایران برایم آورده بود و البته چندتا چیز هم که مامانت داده بود برامون بیاره تشکر کنم و گفته بودم با کامران بریم پیتزایی که اون هم دوست داشته باشه. کامران نیامد و رفته بود خانه ی یکی از دوستانش تا بازی کنه خلاصه خودمون سه نفری شب بهتری داشتیم احتمالا و تا حدود یازده هم که برگشتیم خانه گفتیم و خندیدیم. البته تو واقعا خسته بودی چون روز پر کاری داشتی و نهار هم که با لیز و سایر دوستانت بودی تا در واقع با لیز که از همان مسیر به فرودگاه میرفت خداحافظی کنید.

اما جمعه یک اتفاق دیگه هم داشتیم و آن بسته ی گل و شیرینی با بادکنک تولد مبارکی بود که از آمریکا و از طرف مامانم و امیرحسین برای تولد تو و اسکالرشیپ من رسیده بود. باید کلی پول بابتش داده باشند اما خب کار خیلی قشنگی بود و خصوصا می دانستم که تو را بخاطر گلهایش خوشحال می کنه. اتفاقا روز قبلش هزاردلار فرستادم برای مامان و مادر چون مادر با تو که حرف زده بود گفته بود که هیچی پول نداره و با اینکه در مجموع هرگز پیش نیامده بود که برای مادر پولی بفرستیم اما چون خاله رفته ایران و مادر هم که خودش خرجی نداره و در حقیقت بخاطر امیرحسین هست که پول نیاز داره برای به مامان گفتم که ۵۰۰ تا برای مادر برداره و بقیه اش را برای خودش در حسابی که قرار شد کمی پس انداز داشته باشه بذاره. هر دو کلی خوشحال شدند. به هر حال با اینکه پول وام هست و اتفاقا پولی که باید در ادامه ی تابستان برای اجاره ی مامان می فرستادم و آخر سر کم خواهد آمد و از جایی باید جور کنم اما خدا را شکر که امکانش هست و با اینکه اساسا پولی نیست اما از هیچی بهتره و احتمالا کار را بنداز.

دیروز صبح هم با هماهنگی که تو کرده بودی بعد از ماهها بلاخره طلسم شکست و موفق شدیم با رضا و ستایش و البته حسین اسکایپ کنیم. بد نبودند و از داستان کار تو و اسکالرشیپ من خیلی خوشحال شدند و ما هم از کارهایی که می کنند و خدا را شکر پیشرفتی که داشته و دارند. حسین هم که گفت فعلا خیلی با زبان مشکل داره بابت مسایل ایران خیلی هم در این مدت وقت نداره که کار کنه. اما خوب بودند و موفق. عصر هم تو که گفته بودی پگاه از ایران برگشته و بهتره یک قراری با فرشید و پگاه بگذاریم تا همدیگر را ببینیم و احوالپرسی پدرش را کنیم زنگ بهش زدی که دیدی داره گریه می کنه و خلاصه باهاش قرار گذاشتی و دو ساعتی رفتی بعد از کارش دیدنش. گفته بود که دیگه با فرشید نمی تونه زندگی کنه و خلاصه تصمیم گرفته که جدا بشه و البته بعد از اینکه حرفهایش را هم شنیده بودی بهش حق دادی. خلاصه که به قول خودش زندگی با فرشید سخته علیرغم خوبی هایی که داره و خصوصا برای پگاه این مهمه که میگه اساسا فرشید از مرجان جدا نشده بلکه در دو خانه ی جدا زندگی می کنند از بس که شب و نصف شب دایم اون به این زنگ میزنه و دایم خصوصا درباره ی کامران بگو مگو دارند.

من هم دو ساعتی را برای خواندن و پیشنهاد اضافه کردن چند منبع به لیست کامپ آیدین وقت گذاشتم و اتفاقا نتیجه اش هم بد نشد. قانعش کردم که کمی روی کارهای مارکس تجدید نظر کنه و البته گادامر و ریکور و شلینگ را هم بهش پیشنهاد دادم که اضافه کنه. خودش هم راضی به نظر می رسید و البته لیست خوبی هم درست کرده بود. اما در نهایت از گذاشتن منابع مربوط به حوزه ی فرهنگی و تاریخی خاورمیانه و اسلام صرف نظر کرده بود با اینکه به احتمال زیاد می خواهد درباره ی مفهوم مرگ و ایثار و... در اسلام البته با نگاه فلسفی بنویسه.  بعد از آن هم با بابک پس از چند وقت حرف زدم. اون زنگ زده بود و من هم که متوجه ی تلفنش در همان لحظه نشده بودم بلافاصله گرفتمش تا کمی با هم حرف بزنیم و کمی از این فاصله کم کنیم. بد نبود و احتمالا امروز که به مامان و مادر بگم خوشحال خواهند شد.

آخر شب هم فیلم پذیرایی ساده را دیدیم که به هر حال فیلمی از ایران بود و باید هم در همان سطح انتظار داشت. البته بهتر از یکی دو کار آخری بود که از سینمای ایران در چند ماه گذشته دیده بودیم. قبل از خواب حرف از مانی حقیقی شد و اینکه تو گفتی آدم بی ادبی است. با اینکه برخلاف من در ایران تو باهاش برخوردی نداشتی و دورآدور و به واسطه ی من می شناختیش اما یکبار اینجا دیدیمش که درست هم می گویی برخورد مناسبی نداشت و با اینکه من تا حدی هم متوجه ی فضای این حوزه می شوم ولی شاید بعد از دیدار در ایران این انتظار خیلی هم بی جا نبود. به هر روی فیلمش بد نبود هر چند خوب هم نبود.

امروز صبح بین ساعت شش تا ۷ با خاله فریبا قرار اسکایپ دارم که قراره بخاطر من برود خانه ی مرحوم عمو جان و قبل از اینکه اسباب و اثاثیه اش را رد کنند برود کتابهایش را بهم نشان بده تا من اگر به کتابی احتیاج داشتم بهش بگم برای من نگه داره. دستش درد نکنه با اینکه روز تعطیل تو را از صبح زود بیدار می کنم اما واقعا که کلی لطف داره.

فردا هم تعطیله و هم تو باید بوک چپتر را درست کنی و هم من درس بخوانم. سه شنبه، پنج شنبه و جمعه که باید برم دانشگاه برای کار و شنبه ی بعد هم که بچه ها می آیند اینجا تا مقاله ی فرزاد را نقد کنیم. تو هم که کل هفته کار و کار و کار برنامه ات هست به سلامتی. البته من اگر همه چیز خوب پیش برود هم MRP را به جایی می رسانم و از شر JJ خلاص میشم به امید خدا!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

تحویل پارک محل


ساعت از ۵ صبح گذشته و من تازه بیدار شده ام تا برنامه ی این چند روزم را مشخص کنم. دیروز بخش اول و اصلی MRP ام را برای مگان فرستادم و قرار شد که تا دوشنبه بهم تحویلش بده و احتمالا در هفته ی آینده تمامش می کنم و متمرکز خواهم شد روی کارها و مقالات عقب افتاده ام. چهار تا برای دیوید و یکی هم احتمالا برای تری. دیروز هم ماندم خانه چون خیلی هنوز سر حال نشده ام. هفته ی آینده هم که کار در دانشگاه شروع میشه و اتفاقا من باید سه روز بروم دانشگاه احتمالا کتابخانه نخواهم رفت و از ماه جدید به احتمال زیاد داستان کتابخانه رفتنم در طول تابستان شکل خواهد گرفت.

دو شب پیش بعد از اینکه با مادر حرف زدی بهم گفتی که مادر پول نداره و از آنجایی هم که خاله رفته ایران و امیرحسین هر شب آنجاست و علاوه بر رفت و آمد خرج هم داره بهتره برای مادر پولی بفرستی. با اینکه واقعا بابت پول ماهانه ی مامانم تا آخر تابستان اوضاع چندان روشن نیست اما به هر حال حق با تو بود و این شد که دیروز برای مامان هزار دلار فرستادم تا نصفش را به مادر بده و نصفش را هم خودش داشته باشه تا بعد که اجاره را خواهم فرستاد. خدا را شکر که امکانش هر چند از طریق گرفتن وام و اوسپ وجود داره. نکته ی جالب دیروز البته این بود که بانا آمد و گفت که بلاخره تلاشهایشان جواب داد و موفق شدند که محوطه ای که برای پارک محل اصرار داشتند حفظ کنند و شهرداری می خواست مجوز ساخت دهد را گرفتند. ماهها تلاش عده ای آدم پا به سن گذاشته و بازنشت، جمع آوری امضاء و گردهمآیی در شهرداری و محل پارک و رفت و آمدهای مکرر بلاخره جواب داد و شهرداری- که به هر حال باید پاسخگوی رایی که گرفته باشه- کوتاه آمد. این داستان یک پارک محلی کوچک و شهرداری محل است اتفاقی که در خاورمیانه در حوزه ی عالیترین قدرت و بالاترین سطح تصمیم گیری هم تصور پذیر نیست.

خب! با اینکه هنوز کارهای اولیه ی MRP تمام نشده اما امروز جدای از آن باید مقاله ی تو را برای درس تری آماده کنم که در واقع تنها به کوتاه کردن مقاله ی آدورنوی خودم بر می گردد. عصر هم بعد از کار که یک ساعتی را با چند تا از دوستانت برای خداحافظی لیز به بار میروی و از آنجا هم قرار شد با مرجان و پسرش بابت پیتزایی که قولش را بهشون داده بودم به مرکاتو برویم. به هر حال زحمت کشیده بود و برایم کتاب دو جلدی سایه را و آخرین شماره ی اندیشه پویا را آورده بود و همانجا بهش گفتم یک شام طلبت.

اما از این ویکند که اتفاقا لانگ ویکند هست و دوشنبه را تعطیلیم باید استارت درسهای عقب افتاده ام را بزنم و طبق معمول همه چیز با جناب هگل شروع خواهد شد. تو هم که به سلامتی باید بوک چپرتمون را درست و نهایی کنی و تحویلش دهی برای چاپ. چه چیز از این بهتر!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

اولین روزهای ۳۴


دوشنبه شب زیبایی شد. لیز با همسرش و بوریس با نامزدش و مامان لیز و بوریس آمدند و دور هم یک جمع خانوادگی خوبی شد و با کیکی که من گرفتم و بعد از شام خوردیم خیلی حال و هوای تولد پیدا کرد. البته این بار دومی بود که رستوارن شمال رفتیم و طبق معمول با سرویس افتضاح و تاخیرهای غیر قابل باور هر کاری به اتمام رسید اما شب خوبی شد. خودمان گفتیم و خندیدیم خصوصا که بخشی از داستان تحت تاثیر بازی هاکی میپل از تورنتو و بوستون بر می گشت که تقریبا تمام شهر را بعد از سالها که تورنتو موفقیتی در ورزش نداشته در تب و تاب خودش قرار داده بود. اما بوریس و گای خیلی امیدوار نتیجه را لحظه به لحظه دنبال می کردند و در حالی که ۴ بر یک جلو بودند ۵ به ۴ باختند و حذف شدند. کلا کانادا در زمینه ی ورزش حرفی برای زدن نداره و این محور شوخی های لیز با بوریس و گای بود و باعث خنده ی ما.

اما دیروز تمام روز را ماندم خانه و تمام عصر را از بی حالی خوابیدم. امروز حالم خیلی بهتره و برخلاف برنامه ای که از پیش داشتم و فکر می کردم که تا امروز کار MRP را به جای می رسانم تازه باید از نو شروع کنم. تو هم که در غیاب تام که به پاریس رفته بود این دو روز را کمی راحتتر کار کرده بودی از امروز عصر با آمدن مشتی دوباره کلی کارهای خورده و ریز دور و برت را خواهند گرفت و بیش از همیشه خسته ات خواهند کرد.

نیمه ی ماه می هست و من در حال بهتر شدن و تو هم به سلامتی اولین روزهای ۳۴ سالگی ات را به سلامتی و خوشی سپری می کنی. برایت سالهای طولانی سرشار از امید و آرامش، سلامتی و لبخند، نور و انسانیت در کنار هم و در کنار عزیزان آرزو می کنم.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

یک تولد زیبا


دوشنبه عصر هست و من دارم کارهایم را می کنم تا بیام شرکت پیش تو که قراره با لیز و همسرش که میاد دنبالمون بریم رستوارن شمال به پیشنهاد آنها که اهل غذای ایرانی هستند و می خواهند به مناسبت تولد تو آنجا دور هم جمع شوند. مریضی من هم متاسفانه بدتر شده و خصوصا دیشب که پارکینگ نداشتیم مجبور شدم در هوایی که تگرگ میبارید و نزدیک صفر شده بود وسط بهار ساعت ۱۰ شب با تب برم بیرون تا جای پارک پیدا کنم و خلاصه تب و لرز تا صبح حالم را جا آورد.

اما از برنامه ی ویکند بگم که شنبه بعد از ظهر رسیدیم نایاگرا فالز و بعد از نهاری که خوردیم و تو کمی خریدهایی که لازم داشتی را گرفتی رفتیم شهر بغلی یعنی نایاگرا آند لیک. هوا خیلی سرد و بارانی بود اما شنبه عصر و یکشنبه ی بسیار دلپذیری داشتیم. بعد از اینکه اتاقی را در خانه ی زیبایی که رزرو کرده بودیم گرفتیم و کمی استراحت کردیم رفتیم هتل قدیمی شهر که تو خیلی دوست داشتی ببینی. هتل شاهزاده ی ویلز و در یکی از رستوارن و بارهای هتل دو سه ساعتی نشستیم کنار شومینه و از نوای گیتار زنده و صدای زیبای خواننده لذت بردیم. حرف زدیم و چای خوردیم و گپ زدیم. شب هم چون کمی تب داشتم خیلی زود خوابیدیم. یکشنبه بعد از صبحانه ای که با دیگر مهمانهای آنجا خوردیم چون نمی توانستیم برای پیاده روی با توجه به سرما و حال من بیرون بریم با ماشین اطراف را حسابی گشتیم. کلی لای باغهای میوه و کشتزارهای انگور و شراب گیری های منطقه چرخ زدیم و حسابی چشممان به نور و گیاه و درخت و سرسبزی و بهار مزین شد و بعد برای رفتن به چای خانه ی سنتی هتل انگلیسی شب قبل برگشتیم آنجا و دو ساعتی را در یکی از سالنهایش نشستیم که حسابی بابت روز مادر شلوغ بود با کلی از خانواده ها که با مادران و مادر بزرگهایشان و لباس و کلاههای رسمی آمده بودند و بعد از اینکه کمی هوا بهتر شد زدیم به راه. تا رسیدیم تورنتو با توجه به چند باری که باران شدید شد دو ساعتی طول کشید اما در مجموع خوب بود. در راه با خانواده و خاله و ریتا از تهران حرف زدی که بابت تولدت زنگ زده بودند و بعد از اینکه رسیدیم به پشنهاد من رفتیم تا پرده های اتاق خواب که نصب نشدند را پس دهیم و کمی هم خرید برای سوپ شب برای من بکنیم و تا برگشتیم با اینکه خیلی بی حال و خسته شده بودم اما می خواستم که شب تولدت خراب نشود و به همین دلیل رفتیم خانه ی ریک و بانا که برایت هدیه و کیک گرفته بودند. یک ساعتی نشستم و گپ زدیم و ریک هم گفت که بابت اسکالرشیپ من و تولد تو یک هدیه ی مخصوص برایمان دارد. هدیه ای که واقعا هم مخصوص بود. نمونه ی پرینت اولیه ی رمانش جدیدش را نشانمان داد که به من و تو تقدیم شده بابت امیدی که به آنها به عنوان نسل جوان داده ایم. واقعا که به قول اینها ایمپرسیو بود.

امروز هم اول تو را رساندم و بعد ماشین را تحویل دادم و آمدم خانه تا الان که بیشتر استراحت کردم و حالا هم بعد از اتمام این نوشته می آیم پیش تو. البته بعد از خرید یک کیک!

خدا را شکر با اینکه مریض بودم و کمی هم بابت خرج زیاده روی کردیم و کلا مسافرت کوتاهی بود اما خیلی آرامش بخش و دل انگیز بود و قرار شد دوباره و در تابستان تکرارش کنیم. تو هم امروز پای تلفن بهم می گفتی که انگار یک هفته سر کار نبودی و کلا خیلی با آرامش و انرژی هستی.

از فردا باید داستان MRP و درسم را جدی دوباره شروع کنم و در این هفته کلا سر و ته اش را هم بیاورم. تو هم که کار داری و باید عصرها ورزش کردن را شروع کنیم.

خب! تا دیر نشده بیام که تولدت هست.
برایت بهترین آرزوها را دارم: سلامت، آرامش، سعادت و خنده.
با عشق
همسرت     

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

در آستانه ی راهی روشن


پنج شنبه بعد از اینکه تا ظهر در کتابخانه درس خواندم رفتم دانشگاه که جلسه ای داشتم برای آشنایی با محیط کار و مسئولیتهایی که باید در تابستان در مرکز Open Learning Center داشته باشم. سه نفر هستیم که باید در طی هفته در آنجا کار کنیم و به نظر کار زیاد و سختی نمی آمد. خدا را شکر این آخرین سالی خواهد بود- به احتمال زیاد- که تابستانها باید در دانشگاه کار کنم. اگر تزم را درست جلو ببرم تا پایان اسکالرشیپ نیازی به کار تابستانی ندارم. بعد از جلسه با برندا مسئول مرکز به قسمت ادری و مالی دانشگاه رفتم بابت کارهایی که باید برای اسکالرشیپم می کردم. خانمی که مسئول این بخش هست کلا یادش رفته بود که من را چند روز پیش دیده و کلی باهام حرف زده و تبریک گفته و ... خلاصه تمام مراسم را می خواست از اول بجا بیاره که بهش گفتم بریم سر اصل مطلب. بعد از اینکه مدارک قبول کردن اسکالرشیپ را تحویلش دادم و چندتایی هم سئوال ازش کردم برگشتم سمت خانه. تمام روز را سر گیجه داشتم بابت بد خوابی و فشار کار و فکر و درس و...

غروب با آیدین و جاناتان و فیاض و فرزاد و تو در Duke of York قرار داشتیم که آیدین مدتی بود پیگیر برگزاری این دور هم جمع شدن و گپ زدن بود. من که رسیدم فقط خودش آنجا بود و تا شماها از مسیرهای متفاوت آمدید نیم ساعتی طول کشید. آیدین آخرین مقاله ی دوره ی درسی دکترایش را تحویل داده بود و طبیعی بود که خوشحال باشه و اتفاقا به مناسبتش هم تست کردیم. داشت تعریف می کرد که چند وقتی هست که حسابی حال و حوصله اش از دست رفته و خلاصه این داستان شرک هم مزید بر علت شده. گفتم امیدوارم که OGS را بگیری و به احتمال زیاد هم خواهد گرفت و هم خیالش کمی راحت میشه و هم روحیه اش بهتر. خلاصه که شماها هم آمدید و تا حدود ۹ من و تو نشستیم و بعد پیاده تا خانه آمدیم.

اما مهمترین اتفاق روز پنج شنبه هیچیک از اینها نبود. در واقع مهمترین اتفاق در شرکت و با جلسه ای که تو با تام داشتی رقم خورد. شب قبل بعد از اینکه تو را آنچنان آشفته و ناراحت دیدم که حق هم داشتی و می گفتی که اینقدر کار می کنی و آخر سر هم نه خودت و نه احتمالا تام راضی هستید با هم کلی حرف زدیم و قرار شد که با تام حرف بزنی و بگویی که تا آخر تابستان به هم فرصت دهید و تو هم تلاشت را بکنی و ببینی که واقعا می خواهی این کار را ادامه دهی یا نه. صبح که با لیز در این مورد حرف زده بودی بهت گفته بود هرگز بهش این را نگو و بجایش پیشنهاد کرده بود که بهش بگویی که تام تو حجم کارهایت زیاده و بجای یک منشی برای من یک دستیار دیگه هم بگیر تا ما دو نفر کارهایت را تقسیم کنیم. لیز بهت گفته بود که تام به هیچکس به اندازه ی تو اعتماد نداره و به همین دلیل تمام کارهای مالی و بحثهای بورس و ... را به تو سپرده بنا بر این بهش بگو که من این کارها را ادامه میدهم و نفر بعدی کارهای دفتری را. موضوع را به من که گفتی پیشنهاد کردم که هر دو گزینه را مطرح کنی چون در اولی هم نقاط مهمی هست مثل اینکه اهل جا زدن نیستی و می خواهی که کار را یاد بگیری و برای طولانی مدت بهش فکر می کنی. اتفاقا بابات هم از ایران بهت زنگ زده بود و در یک گفت و شنوی کوتاه همین پیشنهاد را داده بود. خلاصه نتیجه ی آن جلسه در آن روز عصر خیلی خوب پیش رفت طوری که تو تمام دیروز را آنچنان آرام و ریلکس بودی- با اینکه حجم کار همانی هست که بود- که حتی یکی دو تا از همکارانت هم بدون آنکه اساسا از موضوع خبری داشته باشند بهت گفته بودند که چقدر دوباره مثل قبل چهره ات آرامش پیدا کرده. تام بعد از اینکه دو تا پیشنهاد تو را شنید پرسید که نگاهت به این کار طولانی مدت هست یا نه. و تو گفتی بودی آره اما واقعیتش اینه که من از همه زودتر میام و از همه دیرتر میرم و تازه وقتی میرسم خانه نه تنها انرژی و توان انجام هیچ کاری را ندارم که از شدت ناراحتی و خستگی و فشار کار کلا شبهایم با خستگی و بعضا افسردگی به صبح میرسه. تام هم گفته بود که خب! این کاری است که من برای امیلی دخترم می کردم. من یک نفر را با تجربه ی حداقل ۲۰ سال کار در این حوزه استخدام می کنم که طبیعتا به دنبال یک کار برای دو سال بیشتر نباشه. در این مدت و از اول ازش می خواهم که تو را در زمینه ی اداری کار آموزش بده و تو در حین این یکی دو سال آرام آرام با جزییات داستان و مسایل بیزنسی آن آشنا می شوی بعد از آنجایی که خودم هم نهایتا قصد دارم ۵ سال دیگه بیشتر کار نکنم تو چند سالی هم اینجا تمام مسایل را در حضور من در دست خواهی گرفت و من هم خیالم راحت می شود که تیمی که خواستم را ساخته ام و نفر بعدی که انتخاب می کنم به عنوان مدیرعامل کارش بسیار راحت است چون تو هستی و احیانا لیز و یکی دو نفر دیگه که هسته ی مرکزی این تشکیلات در حوزه ی مدیریت مالی-اداری خواهید بود. بهت گفته بوده که یکی از پر تلاش ترین جوانهایی که این روزها دور و بر خودش دیده تویی و می داند که تو می خواهی که یاد بگیری و توان و نیت پیشرفت هم داری. خلاصه که بهترین نتیجه ی ممکن- خیلی رویایی تر از آنچه که شب قبل بهش فکر می کردیم اتفاق افتاد. واقعا همه از لطف خداست و امیدوارم که بتوانیم ما هم قدمی بزرگتر برای دیگران برداریم. هر چند که بحث دانشگاه و درسمان اولین اولویت ما خواهد بود اما فعلا برای چند سالی که حداقل اینجا و در این شهر هستیم این بهترین اتفاق ممکن خواهد بود که تو هم از کار و تلاش روزانه ات راضی باشی و هم بتوانی درس و دانشگاهت را آرام آرام جلو ببری- با کمک من- و هم من درسم را بخوانم. تا بعد که احتمالا باید دید زندگی چه پیشنهادهایی خواهد داشت. امیدوارم مثل همیشه بهترین ها باشد در مسیری که من و تو دوستش داریم.

اما جمعه دیروز! از نصف شب تا صبح نتوانستم چشم بر هم بگذارم. مریض هم شده ام و گلو درد و سرفه امانم را بریده. بعد از اینکه تو رفتی سر کار با اینکه می خواستم و دوست داشتم که به کتابخانه بروم اما نشد و تا ظهر با کلی سر و صدا از بیرون خواب و بیدار در تخت ماندم و سعی کردم که حالم را بهتر کنم. باید دانشگاه می رفتم تا ببینم داستان پول اوسپ که نصفه آمده چیه و شهریه ی ترم تابستان را قسط بندی کنم و در ضمن ماشین را هم که رزرو کرده ایم تحویل بگیرم برای این ویکند که می خواهیم به نایاگرا برویم. کارهای دانشگاه را کردم و ماشین را گرفتم و آمدم دنبال تو و با هم رفتیم پیتزا لیبرتو- در یک باران شدید- و با اینکه من نه حالش را داشتم و نه میلش را اما گفتم که تو دوست داری و این ایام روزهای تولد توست و باید خوش بگذرانیم. خلاصه دیشب را علیرغم گلو درد خوش گذراندیم و تا صبح هم بهتر خوابیدیم.

الان هم صبح شنبه هست. هوا خنک و بهاری شده و از گرمای هفته ی پیش خبری نیست و البته بارانی است. قرار با هم بریم به سلامتی اول از همه نایاگرا فالز و بعد از کمی چرخ زدن عصر برویم شهر نایاگرا آند لیک که برای امشب اتاقی را رزور کرده ایم در یکی از Bed & Breakfast های معروفش کنار آب. خلاصه که قراره به مناسبت تولد تو حسابی ریلکس کنیم و یک شب و دو روز را در خارج از شهر کمی طبیعت گردی کنیم و خوش بگذرانیم. خلاصه که وقتی به سلامتی برگردیم خواهم نوشت که چه کرده ایم و امیدوارم که خیلی خوش بگذره و این گلو درد هم دست از سرم برداره. شب را آنجاییم و فردا هم صبحانه را در همانجا خواهیم خورد و بعد در شهر و کنار آب می گردیم و کتاب می خوانیم و در چمنها کمی ولو می شویم و آماده ی برگشت تا هفته و دوره ی جدیدی را به سلامتی شروع کنیم.

این اولین مسافرت دو نفری ما در کاناداست بعد از نزدیک به سه سال. هر چند که آنجا را دیده ایم اما با هم بودن و آن هم بعد از این همه فشار و گرفتاری فکری و کاری هم خیلی لازمه و هم نگاهی است به این مدت که اینجا گذرانده ایم. دفعه ی اول همان هفته ی اول ورودمون به کانادا بود که نایاگرا رفتیم به زور مهناز و شوهرش با تمام خستگی و نگرانی برای آینده مون اینجا. دفعه ی دوم سال قبل بود که با مامانم رفتیم و اوضاع خیلی بهتر شده بود اما هنوز زندگیمون خیلی شکل نگرفته بود و حالا در ا
آستانه ی یک راه روشن و با داشتن کار و اسکالرشیپ و ادامه ی درس و دانشگاه بهتر از هر دفعه ی دیگه که آرزو می کنم آغازی باشه برای آینده ی روشن و سبکبار و افتخارآمیز برای خودمان و اطرافیان.

تولدت مبارک عزیزم
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حجم بالای کار و اخراج اطرافیان


ساعت ۶ صبح هست و من که مدتی است دوباره نمی توانم درست و راحت بخوابم حمام کرده و آماده نشسته ام پشت لپ تابم و قبل از اینکه بخواهم صبحانه را درست کنم و یا شروع به کار، گفتم که چیزکی اینجا به یادگار بگذارم.

دیروز کمی درسم را جلو بردم و آرام آرام شرایط درسی و نوشتاریم بهتر خواهد شد. مشکل البته شروع کار تابستانی در دانشگاه است که اتفاقا امروز جلسه ی اول هماهنگی و آشنایی با مرکز آموزش داریم و تا جایی که گفته اند از سه شنبه تا پنج شنبه روزی ۷ ساعت کار برای این سه ماه تعریف شده. خوشبختانه با بردن این اسکالرشیپ از تابستان بعدی دیگه بیگاری کار و تدریس تابستانی را نخواهم داشت و با اینکه این تابستان هم کلی کار و درس عقب افتاده دارم اما به هر حال نیازمند درآمدش هم هستیم.

دیروز بعد از ساعت ۷ بود که برگشتی خانه. کلا از وقتی روزها طولانی تر شده و هوا روشن می ماند انگار بطور طبیعی ساعت کار تو هم بالاتر رفته و تام که دیرتر میاد دیرتر هم میره و تو هم می مانی تا آقا همه ی کارهایش روی روال باشه. اما دیروز وقتی آمدی برای اولین بار از شدت ناراحتی لباس عوض نکرده نشستی روی مبل و در حین حرف زدن اشکهایت هم می ریخت. گفتی که هم طرف حق داره و هم من بیش از توان یک نفر کار می کنم. گفتی که تام گفته که تو خیلی حرف و بیزنس من را درک نمی کنی به دلیل اینکه درست آموزش ندیدی. گفته که منشی نمی خواهد دستیار می خواهد که بجایش فکر کند و خیلی از تصمیم ها را بگیرد. از آن طرف بطور تو هم طبیعی بعد از یک ماه کار جرات و اعتماد به نفس پاسخگویی و تصمیم گیری مستقیم را به شکل مستقل نداری. خلاصه که وضعیت خوبی نیست. با هم حرف زدیم و از اینکه بعد از این همه کار- که واقعا حجم وحشتناکی داره مثلا روزانه نزدیک ۸۰۰ به  ایمیل را خواندن و جواب دادن که یکی از دهها کاری است که باید بکنی- هر روز مشکلات و مسایل ریز و درشتی باعث غرولند کردن طرف میشه و خستگی را به تن آدم باقی می گذارد گفتی و من بعد از اینکه حرفهایت را زدی بهت گفتم که یادت باشه این کار اولویت زندگی و اصل ما نیست. خودت هم البته کاملا قبول داری اما به هر حال داری این چنین زحمت می کشی و طبیعی است که انتظار دیگری داشته باشی.

از یک طرف تام بی راه نمیگه و از طرف دیگه تو. خلاصه قرار شد در درجه ی اول فکرهایت را بکنی. اگر می خواهی این کار را ادامه دهی باید به لحاظ ذهنی و روحی فضای بیشتری بهش بدهی- کاری که نه تو دوست داری بکنی و نه من اما فعا چاره ای نیست- گفتی که دوست نداری مثل لیز خودت را غرق در این کار کنی و مثلا با تام تمام جلسه ها را بروی اما اگر تصمیم به ادامه داری باید بروی. گفتم شده روزنامه ها و مجلاتی که مشتی هر روز می خواند را آخر وقت ورقی بزنی و ازش بابت منطق تصمیمات کاریش سئوال کنی و البته کاری که پیشاپیش شروع کردی را جدیتر ادامه دهی یعنی خواندن و آشنایی بیشتر با اصطلاحات و واژههای فنی این کار. خلاصه که قرار شد باهاش صحبت کنی و بگویی که تا سپتامبر به خودت و این کار وقت می دهی تا ببینی آن وقت از پیشرفت و تسلطی که پیدا کرده ای راضی هستی و هستید یا نه. بعد هم قرار شد زمان بیشتری را بابت نیم نگاهی به کارهای دیگر بگذاری و خودت را محدود به این گزینه نکنی.

آخر شب بود که نسیم زنگ زد و گفت که اخراج شده. مسلما خیلی ناراحت بود و نگرانیش هم قابل فهم هست. خانه ی بزرگ سه اتاق خوابه ای گرفته اند که باید از پس وامش بر بیایند و بعید می دانم کار آموزش مازیار چنین درآمدی را داشته باشه. البته بهش گفتی که باید یک پکیج خوب ازشون بگیری و یادش دادی که امروز برود و چه بگوید. بعد از لورل و مرجان که هر دو البته پکیج های ۶ ماهه گرفته اند و فعلا از شرایطی که دارند راضی هستند نوبت نسیم بود که ظرف کمتر از دو هفته خبر اخراجش را بشنویم. به نظر میاد که اوضاع خیلی هم مناسب نیست.

امروز جلسه ی معارفه ی کار تابستانی را بعد از ظهر در دانشگاه دارم و عصر هم که کلاس آلمانی که نخواهم رفت. شب هم با بچه های گروه قراره در یک بار جمع شویم و کمی گپ بزنیم. تو هم از مسیر کار میای آنجا. این داستان امروز و فردا هم باید کار روی آدورنو را ادامه دهم و عصر دوباره بروم تا نزدیکی دانشگاه تا ماشین بگیرم برای آخر هفته که به سلامتی بابت تولد تو قراره یک شب بریم *نایاگرا کنار آب* امیدوارم که بتوانیم کمی استراحت کنیم. این چند وقت خصوصا این یک هفته ی گذشته که خبر بمباردیر را گرفته ام برخلاف انتظار خیلی فشرده و منقبض بودیم. کلی کار و گرفتاری و البته مریضی هم چاشنی اش بود.

دیشب به سلامتی با دستهای قشنگ تو ایمیل قبولی آفر اسکالرشیپم را فرستادیم و امروز باید دنبال کارهای آن هم در دانشگاه بروم. موقع خواب از تو پرسیدم بین این جوایزی که در ایران و استرالیا و اینجا گرفتم کدام به نظرت از همه تاثیرگذارتر و مهمتره که بی فوت وقت گفتی این. و جالب اینکه گفتی حتی این برایت عزیزتر هم هست چون کاری باور نکردنی صورت گرفته و شانی غیرقابل تصور به عنوان دانشجوی خارجی و تازه وارد به ما اینجا داده. جالب بود. البته برای من هم هنوز باور اینکه چنین اتفاقی افتاده سخته اما به هر حال جایزه ی ایران را هم خیلی مهم و تاثیرگذار می دانم با اینکه خودم خواستم ازش استفاده ای نکنم.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

انتظاری نیست


باز هم هر دو مریض شده ایم. من سرماخوردگی و حساسیت فصلی و تو هم که از دو هفته ی پیش سرماخوردگی داشتی. دیروز با اینکه صبح ساعت ۸ سرکار بودی اما تا ۸ شب نتونستی کارهایت را تمام کنی و برگردی خانه. وقتی رسیدی از آن سردرد های شدید داشتی و همین باعث شد بعد از خوردن چندتا مسکن ساعت ۹ بخوابی. یک ساعتی سر و گردنت را ماساژ دادم و کمی بهتر شد اما به هر حال با درد خوابیدی. خودم هم که بهت نگفته بودم حال ندارم تا حدود ‍۱۲ شب بیدار بودم و بعد هم که آمدم توی تخت تا صبح نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم. خلاصه الان گلو درد و ترشح سر و مغز و بی خوابی و بی حالی و البته رفتن به کتابخانه همه و همه برنامه های امروزم هست. جالب اینکه از وقتی رفتی سر این کار برنامه ی تغذیه و غذامون هم کاملا بهم ریخته و اکثر روزها غذاهای بی خاصیت می خوریم. خلاصه که از نظر سلامتی نمره مون خیلی خرابه.

دیروز با اینکه اولش نشستن در کتابخانه بعد از مدتها و مدتها برایم سخت بود اما کمی تحمل کردم و از پنج شش ساعتی نشستم و کمی درس خواندم. بعدش هم رفتم کرما و مقاله ام را آنجا ادامه دادم و وقتی برگشتم خانه از آنجایی که می دانستم کلاس آلمانی برو نیستم و از آنجایی که امسال کلا بهار نداشتیم و از زمستان سرد یک دفعه با تابستان داغ مواجه شدیم گفتم بشینم و این توری های پنجرها را قالب گیری و درست کنم. در حال کار بودم که مامانم زنگ زد و گفت که خاله آذر و شوهرش رفته اند فرودگاه که به ایران بروند برای حدود دو ماه. اتفاقا یکشنبه که بهش زنگ زدم دوباره با توپ پر که من دو هفته ی پیش بهت زنگ زدم و پیغام گذاشتم شروع کرد و گفتم که هفته ی قبل بود و واقعا درگیر بودیم. به هر حال به قول معروف دیل کردن با آنها هم خیلی سخته. وقتی بهش راجع به اینکه آن اسکالرشیپی که منتظرش بودم را گرفتم- فقط به این دلیل گفتم که بعدا از مادر و مامان چیزی نشنوند و دوباره داستان بشه چون متاسفانه تهمورث دایم موش دوانی می کنه و حرص مادر و مامان را با حرفهای صد من یک غازش درمیاره- خلاصه وقتی بهش گفتم واکنشی نداد و گفت خب!

مامان هم دیروز از بابک گفت و فکر کنم که بهش زنگ زده بوده که به این بهانه یک زنگی به برادر بزرگترت بزن و اون هم طبق معمول همیشه با داستان سرایی و بهانه آوردن گفته که اگر فلانی دوست داشته باشه خودش زنگ میزنه من قبلا بهش گفتم که با هم در تماس باشیم. گفتم که من اساسا از کسی انتظاری ندارم اما به هر حال همانطور که خودش بهتون گفته معلومه که از داستان عید آن سال و پرت و پلا گویی مهدیس و بعد هم خود بابک همچنان دل شکسته و ناراحتم. به هر حال گفتم که خودتان را ناراحت نکنید. فرصت پیش میاد همانطور که تاکنون چند باری پیش آمده و طرف به روی خودش نیاورده. از داستان گلدن کی و بعد مدال دانشگاه سیدنی بگیرید تا الان و خیلی چیزهای دیگه. ضمن اینکه من کلا جز برای خوشحالی مامان و مادر که می دانم تنها هستند و این چیزها خیلی دلشان را شاد می کنه به کسی چیز بخصوصی نگفته و نمیگم چون دلیلی هم نداره. مردم هزار موفقیت و شکست تجربه می کنند و این خصلت زندگی این دوره است.

اما به هر حال از اینکه مثل همیشه داستانهایی مانند جایزه هایی که قبلا در ایران و استرالیا گرفتم و نه کسی را خبری کردم و نه انتظاری خصوصا از خانواده ام داشتم این هم که به نظرم یکی از بزرگترین - و شاید بزرگترین تا به اینجا- دستاوردهای زندگی تحصیلی ام هست بیش از هر چیز قراره که کمکی به مسیری باشه که در ذهن و خیالمون برای آینده ی فکری و انسانی و تحصیلی خودمان ترسیم کرده ایم و نه چیز دیگر.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

همواره مدیون توام


سه شنبه صبح هست و تو سر کار رسیدی و من هم دارم میرم به سلامتی کتابخانه تا شروع کار و تز کنم.

از یکشنبه شروع کنم که بعد از اینکه با مازیار و نسیم برای برانچ قرار داشتیم و بابت اسکالرشیپ من مهمانشون کرده بودیم تو آمدی خانه تا به قرارت با مرجان برسی که باید می رفتید دنبال چوب پرده برای اتاق خواب و من هم پیاده کمی قدم زدم و سری به کتابفروشی ها زدم و آمدم خانه. تو و مرجان که برگشتید یک چوب پرده ای گرفته بودید که بهتون گفتم این مناسب نیست اما به هر حال قرار شد امتحانش کنیم. هنی دوست مرجان که قرار بود با دریل و وسایلش ساعت ۵ برای کار نصب بیاد حدود ۷ آمد در حالیکه زن و بچه اش هم پایین در پارک راه می رفتند. خلاصه تا ۱۰ شب کار طول کشید و با اینکه زن و بچه ی هنی هم آمده بودند بالا اما از شدت خاکی که کل خانه- کل خانه بدون اغراق- را گرفته بود نمیشد نفس کشید. کار نصب چوب پرده ی سالن که پرده ی اصلی بود بابت سوراخ کردن سقف خیلی خاک بلند کرد و ما هم تجربه ی کنترل خاک را نداشتیم. شاید باید همزمان جاروبرقی را کنار دریل می گرفتیم و یا کاری که آخر سر کردیم یعنی پارچه ی خیس کنارش می گرفتیم. به هر حال کل خانه تمام کتابها و همه جا را خاک گرفته بود. پرده ی اتاق خواب هم با اینکه خیلی وقت گرفت آخر سر نصب نشد و همان مشکلی که بهتون گفته بودم نگذاشت کار تمام شود. دوباره پرده ی قبلی را با چوبش و کل سیستم کرکره ای نصب کردیم و وقتی هنی و زن و بچه اش رفتند از خستگی داشتیم وا می رفتیم. خلاصه این شد که تمام دیروز را بجای اینکه برم کتابخانه و درس را شروع کنم ماندم خانه و خانه را از سر تا ته سه بار جارو زدم و گردگیری و خاک برداری کردم و سه مرتبه هم تی زدم. از ساعت ۷ شروع کردم و تا ساعت ۶ و نیم که با سنتی در رستوارن Duke of York قرار داشتیم داشتم تمیزکاری می کردم.

اما در نهایت وقتی تو آمدی خانه پرده ها نصب شده بود و سالن خیلی جلوه پیدا کرده بود. خلاصه که هنوز بابت ورزش نکردن و آماده نبودن فیزیکی بدن درد شدیدی دارم. اما به هر حال تصمیم گرفته ام ظرف همین یکی دو هفته سر و ته MRP را هم بیارم و از آنجایی که دوباره آلمانی خواندنم عقب افتاده و کار تابستانی دانشگاهیم از هفته ی بعد شروع خواهد شد و وقتم حسابی تنگ خواهد شد MRP را تمام کنم برود.

امروز هم تو باید ساعت ۸ سر کار می بودی و به همین دلیل زودتر رفتی و من هم الان که نزدیک ۸ و نیمه دارم آماده ی رفتن میشم. از دیدار با سنتی هم باید بگم که بد نبود و گفت که از سپتامبر بابت کاری که در همان حوزه ی مشورت و مدیریت بچه های بزهکار در کلیسا گرفته به میلواکی آمریکا خواهد رفت و احتمالا تا مدتی نتونیم ببینمش. البته دیروز متوجه شدیم که علیرغم اینکه محل زندگیمون هم خیلی از هم دور نیست و این مدت ایمیلی با هم در تماس بودیم اما آخرین بار ۷ ماه پیش بود که همدیگر را دیده ایم. خلاصه که تبریک بمباردیر را گفت و کمی از اوضاع احوالمون با هم حرف زدیم و قرار شد تا قبل از رفتنش و لابه لای سفرهای تابستانیش باز هم همدیگر را ببینیم.

از واکنش انا به خبر بمباردیر اما بیش از همه ی دوستان جا خوردیم. آنقدر خوشحال شده بود و آنقدر تبریک گفت و در فیس بوک خودش عکس ما را گذاشته بود به عنوان بهترین زوجی که تا کنون دیده و حتی به خانواده اش که دورآدور ما را میشناسند گفته بود که نگو و خلاصه خیلی محبت کرد. نوشته که تو شایسته ترین کسی بودی که می توانستم تصور کنم بابت آشنایی ات به حوزه ی درس و کار و فکر و عمل به آرمانها و آروزهایت. اینکه نه تنها در حیطه ی درس و کتاب بلکه دغدغه ی واقعی ات دیده شدن و حل مشکلات مردم خصوصا در آن نقطه ی دنیاست و ... خلاصه خیلی بهم روحیه داد. ضمن اینکه چون در طول دو سال گذشته نماینده ی دانشجویان در سنای دانشگاه بود کاملا با این اسکالرشیپ و تاثیرش برای خودم و گروه آشناست و بهم گفت که من اولین نفری بودم که این جایزه را برای SPT گرفته ام و اگر اشتباه نکنم اولین ایرانی یورک.

از واکنش نسیم و مازیار هم که همیشه محبت دارند و دوستان خوبی هستند نباید بگذرم. خصوصا وقتی که من گفتم دوست دارم در حضور شمایی که ما دو نفر و رابطه مون را میشناسید از تو تشکر کنم و بگویم که چقدر مدیون تمام محبتها، تلاشها، روحیه دادن ها و از همه مهمتر کمکهای بی دریغ تو چه در ایران و چه استرالیا و چه اینجا هستم. نسیم گریه اش گرفته بود اما می خواستم بدانند که خصوصا آن اوائلی که رفته بودیم سیدنی چون من سرعت تایپ نداشتم تا ۲ و ۳ صبح در دفترم می نوشتم و تو سحر بیدار میشدی و برایم تایپ می کردی تا من بتوانم ساعت ۹ مقاله ام را تحویل دهم. از کمک به زبانم هیچ نمی گویم. همین بس که برای کسی که تقریبا هیچ آشنایی با زبان بیش از حد متعارف مدرسه ای و دانشگاهی در ایران با زبان ندارد چگونه پروسه ی یکساله را در مدرسه ی زبان دانشگاه سیدنی در کمتر از ۶ ماه گذراندم. و این مسلما نمیشد جز با کمک و حمایت صد در صدی تو. دیگه از کار و خرج و برج زندگی چیزی نمی گویم و از اینکه چگونه همیشه این تو بودی که بار زندگی را به شهادت نوشته های همینجا بر شانه های نازک و زیبای اما استوارت کشیده ای. از کمک ها و ساختن هایت در ایران و همه جا و همه جا و از اینکه *من همیشه و همواره مدیون توام*.
با تمام وجود شکر و تشکرت می کنم بانوی زیبای من.
 
   

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

تن ندادن به دیده شدن


برنامه ی دیروزمون این بود که ماشین بگیریم و بریم دنبال خرید پرده برای خانه که از شدت نور آفتاب عصرها خیلی اذیت میشیم. البته پرده ی آفیسی داره اما خوب از این مدل بعد از چهار سال در سیدنی و نزدیک به سه سال در اینجا داشتن خسته شدیم ضمن اینکه روح و رنگ خانه را هم نداره. اول به اصرار من رفتیم کلینیک تا تو که سرفه هایت شدیدتر شده را دکتر معاینه کنه. اما بلاخره با پافشاری تو بعد از کمی نشستن در نوبت دکتر پاشدیم و رفتیم دنبال کرایه ی ماشین و کارهامون.

رفتیم پی یر وان و برای اتاق پرده گرفتیم اما از سه تکه ای که می خواستیم تنها دو تکه داشت. آدرس شعبه ی دیگه شون را داد و رفتیم تا آنجا. اکثرا تو رانندگی می کردی چون ماشینی که گرفته ایم فولکس قورباغه ای سال هست و با اینکه خیلی باحاله اما برای من خیلی راحت نیست. خلاصه رفتیم آنجا و بعد از اینکه خواستیم پرده برای سالن بگیریم داستان به شکل برعکس تکرار شد. اینجا دو تکه داشت و برای گرفتن تکه ی سوم باید برمی گشتیم همان شعبه ی اول. در راه مامانم زنگ زد و کلی بابت هدیه ای که برای روز مادر برایش سفارش داده بودیم و رسیده یود دستش تشکر کرد و خوشحال بود. یک عطر از میسیس برایش اینترنتی فرستادیم با کارتی که تبریک روز مادر را می گفت.

بعد از خرید پرده ها رفتیم تا چوب پرده و وسایلش را بگیریم و در هوم دیپو بودیم که بهمون گفتند دیگر آن مدلی که ما لازم داریم و در خانه ی مرجان دیده بودیم که از اینجا گرفته بود را ندارند. به مرجان زنگ زدیم که گفت اتفاقا همان اطراف است و میاد تا هم ما را ببیند و هم کمکمان کند. آمد و وقتی دیدیم این شعبه آن گیره و بست را نداره که بشه چوب پرده را به سقف زد رفتیم آن سر شهر که شعبه ی دیگه ی هوم دیپو بود. وقتی مرجان آمد گفت که امروز خیلی بی حوصله بوده و کامران را فرستاده پیش فرشید و داشت توی خیابانها می چرخید. تو که بهش گفتی فامیلتون چنین اسکالرشیپی را برنده شده آنقدر خوشحال شد که نگو و اصرار کرد بریم جایی بشینیم و قهوه ای بخوریم و حرف بزنیم. من و تو که کار بخصوصی نداشتیم. با اینکه خسته شده بودیم از صبح دایم از این طرف شهر به آن طرف اما فکر کردیم که حالا که مرجان نیاز داره کمی سرش گرم باشه بریم و با هم جایی بشینیم. خلاصه رفتیم یکی از کافه های نزدیک خانه ی خودش که محله ی شلوغ و حسابی و البته تفریحی بود. دو ساعتی نشستیم تا حدود ۹ و نیم شب و من از داستان بمباردیر برایش گفتم و اون هم واقعا خوشحال بود و شد و مرجان هم از داستان اینکه بلاخره بعد از مدتی کش و قوس از کار اخراج شده اما پکیج خوبی گرفته مبنی برا ۵ ماه حقوق کامل و بعد هم یک سال حقوق نصف که گفت خیلی خوبه چون می تونه اگر خواست بیمه ی بیکاری هم بگیره اما هم از محیط و هم از خود کارش خسته شده بوده و گفت دیگه بعد از این همه سال توان کار روی بیماران رو به مرگ سرطانی که هیچ امیدی به زنده ماندن ندارند را نداشته و اتفاقا با این پکیج تصمیم گرفته که بشینه و درس بخوانه برای امتحان پزشکی اینجا تا مدارک ایرانش را به روز کنه. خلاصه گفت که در مورد کارش خیلی خوشحاله و به نظر هم اینطور می آمد.

خلاصه که این داستان دیروز. تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۱۰ شب بود و کلی خسته بودیم. هر دو حسابی همچنان سرماخوردگی و بی حالی را داریم. امروز قراره مازیار و نسیم را به برانچ مهمان کنم چون دوست داشتم به آنها که به نظر من و تو زوج نزدیک به ما هستند این سور را بدهم. خصوصا که می دانم چقدر مازیار و نسیم هم ما را دوست دارند و اتفاقا بنا به روحیه ی نسیم و کار مازیار شاید با صدها ایرانی در این شهر رفت و آمد دارند اما مازیار همواره اصرار داره که تنها با ما برنامه دیدار و بیرون از شهر رفتن را داشته باشه. البته من هم از مصاحبت با مازیار لذت می برم چون همیشه از موسیقی و دانستن چارچوبهای ارکستر و آشنایی بیشتر با دوره های موسیقی کلاسیک و آهنگسازانش لذت می برم. بعد هم که قراره تو و مرجان بروید دنبال پیدا کردن یکی از چوب پرده ها و عصر هم اگر که همه چیز درست شد کسی که قراره بیاد چوب پرده ها را نصب کنه بیاد و کارش را بکنه.

از فردا هم باید بکوب و واقعا بکوب بشینم پای تزم و اتفاقا باید سر هم بندیش کنم چون تازه خبردار شدم که از هفته ی بعد باید بابت کار تابستانی در دانشگاه برم مرکز آموزش زبان انگلیسی برای دانشجویان خارجی و این تابستان آنجا کار کنم تا حقوق تابستانی ام را بگیرم. خلاصه که کلا وقتم خیلی تنگه و به همین دلیل تصمیم گرفتم MRP  را سخت نگیرم و کش ندهم. امیدوارم که مشکلی هم پیش نیاد.

نکته ی آخر اینکه دیشب مرجان حرفی را زد که رسول دو روز پیش زد و خودم هم می دانم که درسته و در واقع آگاهانه اینگونه رفتار می کنم. رسول گفت دلیل موفقیت تو-تا اینجا البته- این هست که تن به دیده شدن در این سطح نمیدهی. ایران را مثال میزد و اینکه چگونه وقتی جایزه ی سال را گرفتم مصاحبه نکردم و حتی مصاحبه ای که در نشریه ی خودمان هم به اصرار صدیقی و قندی شده بود را سر به نیست کردم تاچاپ نشود. چند مثال دیگه هم داشت و البته چیزهایی که اون نمی داند و خودم در سالهای قبل تر از آن دوره ازشون خبر دارم. مثل رد اصرار مرحوم سمندریان برای بازی و اینکه گفتم من تنها آمده ام تا با این حوزه همسایگی کنم و در واقع کارگردانی را یاد بگیرم با اینکه می دانستم از پس کار بازی حداقل در آن سطح بر می آیم و می توان کار مناسبی ارایه دهم. نمونه های دیگر هم بود و هست. خلاصه رسول می گفت اگر بتوانی واقعا کار کنی و درست کار کنی و اگر همچنان هوش و حواست باشد که تن به دیده شدن در چنین سطح اولیه و ابتدایی ندهی- مثل زمانی که دعوت شدم تا در دانشگاه تورنتو میزگرد و سخنرانی بگذرام و رد کردم- خلاصه که اگر درست ادامه دهی و اجازه ندهی که مخاطب سطحت را نازل کند بعدا هماجایی و توسط همان کسانی که می خواهی دیده میشوی. می گفت تو می خواهی و می توانی توسط خواص دیده شوی و میشوی. البته اگر که کار کنم. و این شرطی است که تا این لحظه عملی نشده و با تنبلی ازش در رفته ام. اما باید کار کنم. باید! مرجان هم از اکهارت مثال می آورد و می گفت که تو هیچ نگو اما به ما بگو چون برای ما افتخاره!

واقعا احساس می کنم مسئولیتم سنگین شده و به قول جودیت حالا خیلی چشمها در دانشگاه نگاهم می کنه. باید کار کنم. بايد!
      

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

اولین در تاریخ گروه


بعد از دو شب نخوابیدن بلاخره دیشب را بهتر خوابیدیم. تو که هنوز خیلی سرفه می کنی و من هم همچنان سرماخوردگی را با خودم بعد از دو هفته دارم. دیروز صبح بعد از اینکه با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی سر کار و من هم با اشر در خانه اش قرار داشتم. اول یک لحظه دم در ایستاد و گفت فرمی چیزی باید امضاء کنم و وقتی که دید می خواهم کمی حرف بزنم گفت بشینیم بیرون تا خودش هم سیگاری بکشه. بهش گفته بودم چند دقیقه باهاش کار دارم اما بیش از ۴۰ دقیقه ای حرفهایمان طول کشید. گفت اصلا تاکنون اسم این اسکالرشیپ را نشنیده بوده و وقتی نامه را دید بعد از اینکه کلی خوشحال شد- البته هرگز خیلی احساسات بروز نمیده- گفت که تاکنون هیچ یک از شاگردهایش چنین حدی از اسکالرشیپ را در طول ۳۰ سالی که داره درس میده نگرفته اند. خوشحال شد، خیلی و به معنای واقعی کلمه. با خنده گفت بلاخره رسید زمانی که ما- من و تو- می توانیم چیزی بخوریم. بهش گفتم که با توجه به کار تمام وقت و سنگینی که تو می کنی از نظر مالی در حال حاضر خیلی وضعیت بهتری از دو سال گذشته خصوصا در تابستان داریم اما حمایت از خانوادههامون حالا خیلی راحتتر خواهد بود. خلاصه کلی ازش تشکر کردم و گفت بس کن که شرمنده شدم. به هر حال قبول کرده بود که نمره ی مقاله ی لویناس را پیشاپیش برایم رد کنه تا بعد من مقاله را بهش برسانم. جدا از این دو نمره ی برگه های آدورنو را بدون این مسخره بازیهایی که هست بهم +A داد و گفت از نظر من مقاله ات خیلی از دانشجوی سال سه دکتری هم بالاتره ضمن آنکه آن موقع من سال دو فوق بودم. کمی هم از درس و برنامه ی تدریسش در سال آینده حرف شد و وقتی بهش گفتم می تواند از بودجه ی گروه ما برای تدریس مکتب فرانکفورت در دو سال آینده استفاده کنه- بابت اینکه اساسا چیزی در این مورد نمی دانست- خیلی خیلی خوشحال شد و گفت عالی شد که بهم گفتی و باید بهش فکر کنم و با JJ -که اتفاقا شاگرد خودش بوده- موضوع را در میان بگذارم.

بعد از آنجا رفتم دانشگاه تا هم یک سر برم FGS و درباره ی کارهای اسکالرشیپم بپرسم و هم با JJ حرف بزنم- وای هنوز هم باورم نمیشه که گرفتمش! هنوز درونی نشده و صبح که بیدار شدم بهت به شوخی گفتم یک خواب قشنگ دیدم که بمباردیر و نه فقط شرک را گرفته ام- خلاصه در FGS متوجه شدم که در سه قسط سالانه برای سه سال این مبلغ را بهم می دهند و متوجه شدم که من اولین نفری هستم که این اسکالرشیپ را برای گروه خودمان گرفته ام و از آن مهمتر اولین ایرانی در این رشته در تاریخ کانادا! بهم گفتند که برای تدریس و چارچوب قراردادهایش باید با گروه خودمان حرف بزنم. بعد از اینکه رفتم دفتر جودیت و دوباره کلی تبریک و خوشحالی ازش شنیدم بهم گفت که باید تمام فایل بمباردیر را در این زمینه در اولین فرصت بخواند تا کلا هم با این داستان آشنا بشه و هم جواب سئوال من را پیدا کنه. گفت که تاکنون کسی این را نگرفته بوده و به همین دلیل چیزی در این مورد نمی داند و خلاصه تا اواخر ماه جوابم را خواهد داد. در مورد OGS برای آیدین خواستم ازش بپرسم که گفت خودش زنگ زده و جوابها هفته ی بعد اعلام میشه. امیدوارم که بگیره و شانسش را هم خیلی بالا می دانم. به هر حال هم کمک مالی ارزنده ای هست و هم به هر صورت اسکالرشیپه. (بذار دوباره اینجا بگم که چقدر خوشحالم که چنین شانس و بختی داشتم و خداوند کمک کرد تا چنین اسکالرشیپ بی نظیر واقعا بی نظیری بگیرم و حالا حسابی وقت دارم تا بی دغدغه تزم و بعد مقالات درسیم را سر فرصت تا تابستان و بعد از آن بنویسم اگرOGS گرفته بودم تمام این داستانها به لحاظ زمانی بهم می ریخت. یادم نمیره که گفته بودم امسال تنها برای OGS سعی خواهم کرد تا برای شرک سال بعد کمی تجربه پیدا کنم! وای وای خدا را شکر).

خلاصه در حال گپ و گفت بودیم که JJ هم آمد رفتم در دفترش و با اینکه گزی که گرفته بودم آنجا بود اساسا چیزی به روی خودش نیاورد. کلا آدم سرد و البته به قول بچه ها بی شعوری هست. اما بعد از اینکه ازش تشکر کردم و گفتم که به هر حال وقتی که تو و کمیته ی انتخاب گروه برای من و ما گذاشتید مهمترین بخش کار بوده و ...- البته کاری که داره بابتش حقوق میگیره و باید بکنه اما به هر حال معنیش این نیست که ازش تشکر نمی کردم- خلاصه کمی یخها باز شد. یادم به حرف اشر افتاد که صبحش بهم گفت با این اسکالرشیپ اعتبار و کردیت JJ در دانشگاه خیلی بالا میره و از حالا به بعد میشه گفت که کمتر دردسر از ظرفش خواهی داشت. خلاصه گفتم که تزم در حال تمام شدن هست و به زودی از اشر خبرش را میگیری. تزی که هنوز خوانشهای مقدماتیش هم شروع نشده البته و البته که باید تا دو هفته ی دیگه تمامش کنم. بهش گفتم از خانه ی اشر میایم و اشر گفته که تا دو هفته ی آینده وقت برای هیچ کاری نداره چون فکر می کنم داره کتابش را تمام می کنه. خلاصه در آخر ضمن تشکر از من بلند شد و دست داد و گفت که خوشحاله که گروه چنین اسکالرشیپی را گرفته.

از دانشگاه راهی خانه شدم و می دانستم که به کلاس آلمانی نخواهم رفت چون از شدت خستگی نای راه رفتن هم نداشتم. بعد از اینکه برگشتم و کمی استراحت کردم تو آمدی و با اینکه خیلی روحیه ی خوبی بابت این داستان داشتی اما از برخوردها و اشکال تراشی های بی مورد تام خیلی خسته و کلافه شده بودی. از اینکه به قول و لیز داری حداقل جای دو نفر کار می کنی و نه تنها دیده نمیشه بلکه تا کوچکترین مسئله ای پیش میاد که بعضی اوقات هم اساسا ربطی به تو نداره تام شروع به داد و قال و ایراد گیری و بعضا هم پرت و پلا گویی می کنه. مثلا دیروز طرف با لهجه ی شدید هندی بهت گفته اگلینتون و تو فکر کردی داره میگه ادمونتون که یک شهر دیگه هست و البته تو اشتباه کرده ای اما تام گفته که تو اصلا متوجه ی تلفنها نمیشی و ... جالب اینکه داری بیش از یک ماه تمام کارها را هندل می کنی و این خیلی بی انصافی است و اتفاقا تو هم بهش گفتی مورد دیگرش چه بوده؟ و طرف هم البته حرفی نداشته و تنها بهانه می گرفته. اما یکی از چیزهای که دیروز خیلی تاثیر گذاشته بود اخراج لورل دوستت بود که سعی کرده بودی بهش بفهمانی که بهتره دنبال کار باشه. خلاصه خیلی ناراحت بودی و گفتی که تجربه ات از داستان لورل و سارا نشان میده که هر آن می تونن اخراجت کنند بی آنکه واقعا قدر کارت را بدانند. قرار شد حالا که با لطف خدا امکان مالی بهتری با این اسکالرشیپ برامون پیش آمده به فکر کار سبکتر و البته در محیط مرتبطتر به حوزه ی درس و دانشگاه با فشار کمتر و البته درآمد کمتر و وقت بیشتر برای درس و دانشگاهت باشی. یکی از دلایلی که واقعا باید خیلی شاکر باشم این امکان مالی مهمی است که تنها و تنها چنین اسکالرشیپی می تونست بهمون بده.

شب با مادر حرف زدیم و کلی خوشحال شد و گفت که می دانسته و می داند که ما موفق میشویم و خلاصه گفت که به مامانت هم بگو و بهش یادآوری کن که به گوش تهمورث نرسه. نکته ای که اتفاقا مامان همیشه بهش حساسه. صبح قبل از رفتن هم مامان و بابات از جاده ی شمال زنگ زدند که در راه عروسی پسرعمه ات بودند تا دوباره بهمون تبریک بگویند.

اما آخرین داستان دیروز ایمیل محبت آمیز انا از تایوان بود و تاکید بر اینکه از نظر اون من شایسته ترین آدمی بودم که اون در دانشگاه در این دو سال دیده بود برای چنین اسکالرشیپی بابت علاقه و مطالعه و درگیری های فکری و پس زمینه های سیاسی و اجتماعی کارها و خودم. سنتی هم که تکست زد که باید همین روزها همدیگر را برای یک جشن کوچک جایی ببینیم. قبل از خواب اما ایمیلی از پتی یکی از بچه هایی که مثل ما TA درس کامرون بود گرفتیم که اگر دوست داشته باشیم همان درس را امسال با او که ارایه میشه تدریس کنیم. با اینکه ممکنه من بابت این اسکالرشیپ دیگه اجازه ی تدریس تمام وقت نداشته باشم چون به قول جودیت گفت دولت این بورس را میده تا طرف بشینه و متمرکز روی تزش کار کنه،‌ اما تا جوابش مشخص بشه و از آنجایی که من باید جای تو هم درس بدهم برایش ایمیل زدیم که ما هستیم و خلاصه فعلا کلاسهای جمعه پیش و بعد از ظهر را گرفتیم. تا ببینیم که چه میشه.

خب! با اینکه قرار بود شروع به کار کنم از امروز اما فعلا که طرف ظهر شده و من اینجا نشستم و تازه می خواهم برم بیرون و کمی راه برم. شب قراره با هم دوتایی بریم شام بیرون و جشن کوچکی بگیریم. شنبه باید بریم دنبال خرید و انتخاب پرده که کلی نور آفتاب بعد از ظهر در این واحد جدید تنده و مستقیم و یکشنبه هم قرار شده به نسیم و مازیار برانچ بدم بابت این موفقیت. هفته ی آینده هفته ی کار و درس و آلمانی است و باید دانشگاه برم برای قرار داد کاری ام در تابستان- که کاش نبود و میشد با این همه درسی که دارم به تعویقش انداخت که البته نمیشه- و البته رفتن به گوته بعد از دو هفته.

خلاصه  که حالا باید کاملا برنامه ی مدقنی به عنوان برنامه ی کاری-درسی کوتاه و میان و بلند مدت بریزم و البته بهش عمل کنم که به قول جودیت و اشر که گفتند حالا همه ی چشمها در دانشکده به تو و روند کاری توست. به امید حق!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اینک! موسم بیداری و سکوت


عجب حکایتی شده ها! تا دیشب از نگرانی و هیجان و انتظار جواب اسکالرشیپ خوابم نمی برد و به خواب هم موقعیت امروز را نمی دیدم. امشب از شدت هیجانی که تمام روز داشتم و حالا هجوم بی وقفه ی افکار و برنامه های آینده به ذهنم امشب خوابم نمیبره.

ساعت از دو صبح گذشته و بعد از یک ساعتی کلنجار رفتن و این دست اون دست شدن بلاخره بلند شدم. بابت بدو وادو ی دیروز قلبم سنگین شده و درد داره و مدتی است دوباره کمی احساس ناخوشی در قفسه ی سینه ام -البته هر از گاهی- می کنم اما به روی خودم نمی آورم و نمی خواهم تو متوجه شوی که نگرانی هایت چند برابر خواهد شد. اما احتمال زیاد با رو به روال شدن اوضاع حالم هم رو به راه میشود.

خب! حالا ادامه ی داستان اسکالرشیپ دیروز را می نویسم. خلاصه بعد از ترک دفتر تو از طرف فینچ رفتم دانشگاه تا در راه برای جودیت و جی جی یکی یک بسته گز بگیرم. تا رسیدم دانشگاه خیلی دیر شده بود و جی جی رفته بود اما خوشبختانه به جودیت رسیدم. در راه کوتاه با مامانم حرف زدم و بهش گفتم ممنونم از تمام دعاهایی که برایم کرده ای. با اینکه کوتاه بود اما خیلی خوشحال شد خصوصا وقتی بهش توضیح دادم که این چه اسکالرشیپی است و چقدر از آنکه انتظارش را داشتم بالاتر و مهمتره. بهم گفت که صدایم خیلی هیجان زده هست که احتمالا درست می گفت با اینکه خودم اینطور فکر نمی کردم. بعدش هم مامان و بابات از ایران زنگ زدند که در راه برگشت باهاشون حرف زدم و بیش از دو ساعتی طول کشید. ساعت نزدیک ۲ بامدادشون بود اما از خوشحالی کاملا بیدار و سرحال بودند. خیلی ازشون تشکر کردم و گفتم که چقدر مدیون محبتها، حمایتها و باورهاشون به خودمون هستم و هستیم. بابات هم که حسابی شارژ شده بود یک ساعتی را حرف زد که با اینکه کلی خسته بودم و در ایستگاه قطار منتظر نشسته بودم تا یک موقع بابت رفتن به پایین ارتباطمون قطع نشه اما خودم هم کلی از این کیفی که داشتند می کردند روحیه گرفتم.

اما جودیت! وقتی رفتم دفترش و ازش راجع به نتایج OGS - اسکالرشیپی که می گفتیم اگر امسال بگیریم چقدر خوب میشه و البته بعد با توجه به اینکه دوباره باید سال آینده برایش اقدام می کردم و احتمالا با توجه به عقب افتادگیم از مقالات دیوید کار تقریبا نشدنی بود جدا از اینکه بمباردیر تقریبا ارزش ده برابری مالی و غیر قابل قیاس اعتباری داره- پرسیدم گفت که باید از طریق دانشکده اعلام بشه. وقتی بهش گفتم که شرک نگرفتم بلکه بمباردیر را گرفته ام گفت بمباردیر کدامه؟ نکنه منظورت آنچیزی است که قبلا بهش می گفتند سوپر شرک. نامه را که دید با آن هیکل و اضافه وزن زیادی که داره پشت صندلیش شروع کرد به رقصیدن و بارها اشک در چشمانش جمع شد خصوصا وقتی که فهمید من تمام آن راه را آمده ام تا از اون و حمایتهایش تشکر کنم. خلاصه بهم گفت که کاندید OGS هم هستم اما دیگه الان این مثل یک جوک بی مزه است در برابر بمباردیر. با اینکه می خواست خودش را از تک و تا نندازه و گفت قبلا هم احتمالا کسی از گروه - در طی این ۲۵ سالی که اون در دفتر گروه کار می کنه- بمباردیر را گرفته بعد از خواندن نامه گفت که اولین بار هست که کسی از ما این را می گیره.

بلافاصله به خانه ی جی جی زنگ زد تا اون را هم خبر کنه. برایم جالب بود اما گفت که جی جی خیلی نگران نتایج شرک هست چون به هر حال این سال اول ریاست اون بر گروه محسوب میشه و برای اعتبارش خیلی اهمیت داره. گفت که با این بمباردیر نه تنها اون که گروه برای سالهای آینده اعتبار و برای شرک احتمالا یک سهمیه ی بیشتر از دولت خواهند گرفت و خب معلوم شد که چرا اینقدر در خبر دادن به جی جی عجله داشت. با اینکه جی جی هنوز به خانه اش نرسیده بود و جواب تلفن را نداد گفت که نمی تونه تا فردا صبر کنه و بهش ایمیل میزنه.

خلاصه در نهایت از من خواست که در جلسه ی سپتامبر آینده که دانشگده برای دانشجویانی که می خواهند آپلای کنند بر پا خواهد کرد به عنوان سخنران افتخاری صحبت کنم و از تجربه ی امسالم برای آنها بگویم. می دانست اما دوباره وقتی برایش گفتم که این اولین سالی بوده که من آپلای کردم و گفتم که برخلاف حرفهایی که زده میشه مبنی بر اینکه احتمالا بالای ۳۰۰ ساعت کار روی پروپوزال در طول دو سه سال لازمه و حداقل نزدیک به ۳۰ تا ۴۰ نفر باید متن را بخوانند و ... من تنها دو ساعت در کافه نشستم و نوشتم و هیچ کسی هم بهم فیدبک نداد جز یوناس از دانشگاه تورنتو که باهاش در گوته آشنا شده بودم و بهم گفت که عمرا به تو با این تزی که داری هل پوک هم نمیدهند- البته کامتهای خوبی بهم داد با اینکه خیلی زبانش تند و حتی جاهایی تحقیرآمیز بود- و گفتم که هیچ یک از کارهایی که گفتید را نکردم و مسیر خودم را رفتم اما کاملا به پروژه و حرفهایم، به پروپوزال و برنامه ی درسی و تحقیقی ام و البته نمرات و نامه های اساتیدم باور داشتم نگاه عمیقی بهم کرد و گفت یادش به یک روزی افتاد که در حال نهار خوردن در اتاق عمومی گروه بوده و من و یک نفر دیگه که یادش نمی آمد کی بود راجع به کتاب یکی از فیلسوفان که باز هم یادش نمی آمد کی بود حرف میزدیم و طرف گفته که من فلان کتابش را خوانده ام و فلسفه اش اینه و من در جوابش به چندین کتاب دیگه اش ارجاع دادم و گفته ام که درکش کامل نیست و خلاصه بعد از اینکه من رفته ام طرف رو به جودیت کرده و گفته فلانی از استادش در فلان درس بیشتر تسلط و آشنایی با فلسفه ی این فیلسوف داره و اگر کسی می آمد و نمی دانست که من دانشجویم احتمالا فکر می کرده که از اساتید گروه هستم. اتفاقا می خواهم همین باور به خود و پروژه و ایمان به لغات را به بچه بگویم. آنچه که این روزها کمتر و کمتر دیده و شنیده می شود.

خلاصه بعد از اینکه با بابا و مامانت خداحافظی کردم تو بهم زنگ زدی که کجایی و گفتم. گفتی که نمی خواهی خانه بروی اما صدایت هم خیلی خسته و سرماخورده بود بهت گفتم بیا ایستگاه رزدیل. آمدی و من هم که کمی زودتر از تو رسیده بودم بیرون ایستگاه روی یکی از صندلی های پارک نشسته بودم و بتهوون گوش می کردم تا تو رسیدی و قدم زنان رفتیم تا کافه ای که به عنوان اولین جایی که در تورنتو رفتیم و خوشمان آمد و در همان چند روز اول کشفش کردیم نشستیم و چای و شیرینی گرفتیم. گفتی که مامانم بهت زنگ زده و تبریک گفته و تو بهش تبریک گفتی و من از حرفهایم با جودیت و تهران گفتم. راجع به این گفتیم که با این پول جدا از کارهایی که قرار دارم بکنم مثل پول کلاس فرانسه برای رسول و کمی کمک به داریوش و کمی کمک به ایران و البته آوردن بخشی از کتابهایم با زحمتی که مامانت خواهد کشید- خصوصا حالا که پروپوزالم چنین واکنشی را گرفته دیگر دیوانگی است که به فکر نوشتن تز متفاوتی در دوره ی دکتری باشم چون به قول تو این اسکالرشیپ و چنین تزی یعنی کار آکادمیک در یکی از دانشگاههای معتبر اینجا- اما مهمترین کار به امید خدا پایه ای برای ساختن زندگی مون در اینجا و تلاش برای خرید خانه در آینده ای امکان پذیر و محتمل هست.

خلاصه که کلی حرفهای خوب و البته اصرار تو به درست که قدر خودت را بدان و بدان که این اسکالرشیپ یعنی استخدام بودن و هر روز کار کردن بی وقفه در ایام هفته. (وای باروم نمیشه که گرفتم و الان که ساعت ۳ صبح هست دارم این حروف را و این داستان را تایپ می کنم. دایم فکر میکنم این هم خوابی است که صبح ازش بیدار خواهم شد). به هر حال همانطور که پیش خود عهد کرده ام باید مردی دیگر شوم و دیگر هرگز این چنین به بطالت ایام را سر نکنم و عمر را از سر نگذرانم.

درس و کار و کار و درس و زبان و تفریح و ورزش و سلامتی و مطالعه و خواندن و نوشتن و گوش کردن و فکر کردن خواندن و خواندن رمان و کتاب و مقاله و درونی کردن. اساسا دوره ی پیش رو دوره ی تقریبا ده ساله ی درونی کردن تا پیش از بر خواستن است. تحمل و شکیبایی و سکوت به امید ساختن درست مثل کار و کارگر که اول ماه می روز جهانیش هست و من این خبر نیک را در چنین روز فرخنده ای گرفتم.

آخر شب بود که آیدین بهم تکست زد که شرک را نگرفته و آیا از OGS خبر دارم یا نه. بهش گفتم که ظرفیت گروه طبق گفته ی جودیت یک نفر بالا رفته و بعد پرسید آیا من گرفته ام. گفتم که بمباردیر را گرفته ام. احتمالا دوباره جا خورده باشه. حتی بعد از اینکه نوشت خیلی پکر و خدا کنه که OGS را بگیره و گفتم که مطمئنم که می گیری و کمی بهش روحیه دادم تلفنی که حرف زدیم نتوانست دوباره خودش را کنترل کند -مثل آن شب خانه شان که خیلی بابت رفتار و تعجبش از اینکه من هم از طرف دانشگاه انتخاب شده ام برای شرک جا خوردم- گفت که به نظرش پروپوزال من خیلی کلی و ادعاهای بزرگ داشت -که در فحوای کلام بی ربط منظورش بود- و نمی دونه که بلاخره معیار چیه. بهش گفتم ناراحت نباش و انشاا... OGS را خواهی گرفت مثل دو سال گذشته که واقعا کار کمی هم نبوده و نیست. اما با اینکه خودش می گفت که شرک امسالش تنها در صورت موفقیت ۲۰ هزارتا میشد و خیلی با OGS فرقی نداشت جز پرستیژش که این ملی و آن استانی است اما به هر حال خیلی به قول خودش پکر شده بود. بهش گفتم البته همه چیز پروپوزال نیست و گفت آره حتما نمراتت خیلی تاثیر داشته. به هر حال سعی کردم بهش روحیه بدم و واقعا هم باور دارم که OGS را خواهد گرفت. امیدوار بودم که شرک را بگیره چون می دانستم خیلی برایش بابت پرستیژ و رزومه اش مهمه و البته کاملا هم حق داره. خلاصه که کمی با نیش و کنایه و کمی هم از روی صداقت حرف زد اما کلا هم از موضوع خودش پکر بود و هم از داستان من جا خورده بود که همانطور که سنتی و انا یکبار بهش در لفافه گفتند نباید تنها اون که هیچ کس خودش را با کسی دیگر اینگونه مقایسه کنه. به هر حال حالا باید به قول تو و جودیت سعی کنم افتخاری برای دانشکده و چه بسا دانشگاه شوم. شب موقع برگشتن به خانه چند دقیقه ای رفتیم منزل ریک و بانا تا آنها را هم که می دانستیم چقدر خوشحال خواهند شد خبردار کنیم و واقعا هم خوشحال شدند. بانا برای بار چندم گفت که از ما ممنون است چون در درونشان امید به آینده را زنده نگه داشته ایم. خیلی مسئولیتم سنگین شده و باید با تمام وجود تلاش کنم تا بتوانم از پس انتظارات تا حد امکان بر آیم.

و این نمی شود جز اینکه:

باید سکوت کنم و فکر مثل محمد و موسی و هر هنرمند و متفکر و اندیشمندی که الگوی راه است. باید برخیزم که گاه گاه رفتن و موسم موسم ساختن فرداهاست.

خداوندا کمکم کن و کمکمان کن که تنها تویی نور آسمانها و زمین. و خالق رمز آفرینش که جز عشق نیست.

از تو ممنونم همسر یکتای من که نور و هستی و عشق زندگی و لحظات من هستی.

خلاصه که از همین سطور معلومه که حسابی قاطی کرده ام. اما حالم خوبه. صبح باید برم خانه ی اشر تا در جریانش بگذارم که می دانم خیلی خوشحال خواهد شد. دیوید که اروپاست و برایش ایمیل زدم و ازش تشکر مبسوطی کردم. بعد احتمالا باید دوباره به دانشگاه بروم تا با امور مالی و بخش Awards دانشکده در این مورد حرف بزنم و نمی دانم که بعد از سه جلسه غیبت به کلاس گوته می رسم یا نه اما مهم نیست چون باید آلمانی بخوانم و حالا دیگر تابستان بعد توان مالی رفتن به گوته در آلمان را هم داریم.

وای هنوز باورم نمیشه!!!

بیدار شو پسر. بیدار شو وقت بیداریست.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

ژوزف بمباردیر


آخر شب چهارشنبه اول می هست. ماه می، می ناب. تقریبا تازه آمده ایم خانه. بذار بجای اینکه حاشیه برم اصل داستان را بگم. جواب شرک آمد و من برای اولین بار در تاریخ اس پی تی که یک نفر اسکالرشیپ ژوزف آرمند بمباردیر را گرفته این اسکالرشیپ را گرفته ام. جدا از مبلغش که مثلا خیلی برامون اهمیت داره پرستیژ و اسمش خیلی برام مهمه.

اما اگر بخوام خیلی کوتاه داستان را بگم این طوری شد که بعد از اینکه از کرما برگشتم- و کمی از مقاله ی آدورنو را خوانده بودم و خواستم بیام خانه و ادامه اش بدم- با اینکه هیچ انتظاری به آمدن نامه ی از وزارت علوم در اتاوا نداشتم و قبل از رفتن هم حدود ظهر صندوق پستی را چک کرده بودم باز رفتم پایین و اینبار نامه آمده بود. حسابی هیجان زده بودم اما نامه را باز نکردم تا آمدم بالا و پرتغالهایی که خریده بودم را در آشپزخانه گذاشتم و کارهایم را  کردم و بعد نشستم نامه را که حس عجیب و اساسا غیرقابل پیش بینی بهش داشتم باز کردم.

چشمهایم خطوط را نمیدید. نمی تونستم بخوانم و ببینم که بلاخره گرفته ام یا نه. هیچ جا نشانی از تبریک و ... نبود اما صفحه ی دوم اسم جایزه که بمباردیر و مبلغش درج شده بود دیگه از شدت تپش قلب توان نشستن نداشتم. نمی دانم چگونه شد اما سر از مسیر ایستگاه مترو به سمت شرکت تو در آوردم و تازه در قطار در حالی که اصلا باورم نمیشد چی می خوانم یکبار دیگر نصفه و نیمه تنها دو صفحه ی اول از چهار صفحه را خواندم.

تقریبا دوان دوان- به یاد زمانی که برای دومین مرتبه اسمم در کنکور در آمده بود و روزنامه به دست می دویدم- به دفتر کار تو رسیدم و وقتی منشی بهت خبر داد که من آمده ام و تو آمدی به استقبالم و رفتیم در دفترت بهت گفتم که شرک نگرفتم بمباردیر گرفته ام که سه برابر شرک هست. هیچ کدام درست نمی فهمیدیم که چه می گذرد. تنها از تو خواستم که برایم یک لیوان آب بیاوری و دیدم که داری می دوی. همان موقع لیز که داشت رد میشد آمد تو و پرسید چی شده چون تو اشک در چشمانت بود و به محض دیدن نامه بعد از کلی تبریک با خنده بهت گفت خب حالا دیگه می تونی بی خیال این کار بشی. تام در دفترش بود و البته جلسه داشت و بعد از اینکه من رفتم تو بهش گفته بودی و کلی تبریک بهمون گفته بود و به تو گفته بود برو خانه و جشن بگیر.

من هم از دفتر کار تو راهی دانشگاه شدم تا این خبر خوب را برای جودیت ببرم. کلی داستان دیگه هم پیش آمد که فردا صبح ادامه اش را خواهم نوشت قبل از رفتن به خانه ی اشر. الان دیگه خیلی دیره. تنها نکته اینکه خدا را شکر. باورمون نمیشه و حالا دیگه باید طور دیگری زیستن را تمرین کنم.

اینک آن دیگر من رسیده.
خدا را شکر.

فرا رسیدن روزهای مهم


ماه نو رسیده و اولین ساعات ماه بهاری می هست. آفتابی است و تو با تمام بیحالی و سرماخوردگی که داشتی رفتی سر کار و من هم که تمام دیشب را با کلنجار و بی خوابی سر کرده بودم بعد از این نوشته و یک دوش آب گرم برای آغاز درس خواندن از خانه بیرون خواهم زد و رفت.

یکشنبه بابت بی حالی هر دو و سرماخوردگی خانه ی ویکتوریا نرفتیم و تمام دوشنبه و سه شنبه را تو کار کردی و من بطالت. دیروز هم با اینکه باید گوته می رفتم و نرفتم و باید درس می خواندم و نخواندم کار مهم و موثری نکردم و مثل تمام این مدت. تنها با رسول کمی حرف زدم که برایم از مصاحبه اش گفت و فایل صوتی اش را هم فرستاد و تنها باعث تاسف بیشتر و عمیقترم شد. عجب قدرتی دارد ایدئولوژی و عجب میلی داریم به کوری.

امروز و با آمدن این ماه قرار داشتم که کار کنم و البته خواهم کرد. اما فکر می کردم بهتر از این شروع می کنم. مثل قدیم زود بیدار می شوم و آلمانی می خوانم و بعد کتابخانه می روم و بعد ورزش می کنم و بعد رمان می خوانم و بعد ... هر چند تنبلی و کمی هم مریضی دست به دست هم داده اما باید شروع کنم.

می باید ماه مهمی باشد و امیدوارم بشود و بتوانم که تو را و خودم را سرفراز کنم. من منتظر این ماه بودم و حالا اینجاست و من کمی در رسیدن سر قرار تاخیر کرده ام اما هنوز خیلی دیر نشده و باید دوید و رسید. امیدوارم به شرک و تز و کار و کار و کار.

تنها یادگار خوب این یکی دو روز گذشته ام شاید خواندن شعر بچه های این دوران شیمبورسکا بود که خیلی دوستش داشتم. باید که آدم دوران خودم شوم.