۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

آغاز دهه جدید مبارک


دیروز با هم رفتیم کلاس فرانسه. من از کلاسم اصلا خوشم نیامد. هم خیلی شلوغ بود و هم با اینکه معلمش جوان بود اما انرژی و انگیزه معلم ترم پیش "موریل بازان" را نداشت. اسمش کارولینه. کلاس هم از دو دسته تشکیل شده عده ای که به نسبت خوب و بیشتر از سطح لازم این ترم می دانند و عده ای که باید برن ترم اول بشینن. من هم یه جورایی اون وسط قرار دارم. به هر حال از این ترمهایی نیست که بهم انگیزه بده. اما تو کلاست را دوست داری و جای شکرش باقیه. بهترین چیزش اینه که با هم میریم و میایم.

دیروز که رفتم از جان نامه برای مدالم بگیرم چون در جریان نوشتن نامه نبود و من هم درست بهش توضیح نداده بودم که تنها امضا نیست بلکه باید یک نامه ی رسمی هم باشه، کارم نشد و قرار شد شب برام از خانه نامه ای ایمیل کنه و روی یک کاغذ سفید که دیروز امضا کرد نامه را پرینت بگیرم. این از سوپروایزر من، کترین هم نمونه ی مقابلش که به تو افتاده بود.

دیشب خیلی دیر خوابیدیم. تا خواستیم بخوابیم اولش که با مامانت یک ساعت و خورده ای حرف زدیم و خداحافظی کردیم و برایش آروزی سفر خوش - داره با خواهر و برادرها و مامان و باباش یعنی تمام فامیل درجه یک میرن مکه - کردیم و گفتیم سلام ما را به خاله ها و دایی ها و حاج آقا و عزیز برسونه. بعدش هم تا آمدیم بخوابیم بیتا گفت که ناصر آمده تو چت و تا ساعت یک هم او حرف زد و کمی هم همدیگر را دیدیم. واسه همین صبح هر دو خسته بودیم بخصوص تو. دیشب هیچ کدوممون هم خوب نخوابیدیم. من که نگران کار درسی خودم اما مهمتر از هر چی سلامتی تو هستم. بخصوص وقتی دیروز بهم گفتی که احساس می کنی چشمهات دیگه خیلی ضعیف شده اند. خیلی خیلی من را بهم میریزه ناراحتی و نگرانی برای سلامتیت.

اما از چیز های خوب بگم. امشب دوتایی با هم میریم رستوران "سیدنی تاور" که تو از قبل برای این شب مهم رزرو کردی. امشب سالگرد دهمین سال آشنایی و دوستی من و تو هست. بهترین دهه زندگی جفتمون همین دهه بوده تا به اینجا و امیدوارم بهتر از اون این دهه و دهه های بعدترش باشه. مطمئنم که هست.

حالا فردا می نویسم که چه کردیم و چه شد. اما من می خوام بعد از نهار و کارهای مدالم؛ نامه ها و مدارک که باید به آموزش دانشگاه بدم، برم برای تو یک چیز کوچک برای امشب بخرم یادگاری. نمی دونم شاید از Q.V.B یا شاید جای دیگه. هنوز دقیقا نمی دانم که چی می خوام بخرم.

البته هیچ از نظر من برای تشکر از تو هدیه ای هدیه نمیشه اما برای یادگاری باید یک کاری بکنم. در واقع هدیه ی ما بهم همین زندگیمونه که بالاترین و با ارزشترین چیزه. در کنار اینکه امیدوارم برای سی سال دیگه این وبلاگ را که تا ان موقع نباید لو بره بهت هدیه بدم. به امید آن روزها در خوشی و سلامتی که با هم بشینیم و این روزها را زنده کنیم.

آغاز دهه جدید مبارک.

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

وای به این حافظه


پنج شنبه هست و یک روز نسبتا خنک و فعلا آفتابی و دلچسب. تو سر کاری و من بعد از خریدن یک قهوه از "آزوری" و دو تا کتاب ارزان قیمت از "کوآپ" دانشگاه، آمده ام PGARC. یکی از کتابها درباره بکت است و دیگری درباره داستانهای پشت صحنه کتابهای پرفروش. فصل مربوط به ماریو پوزو و کتاب پدرخوانده را در راه که می آمدم خواندم. جالب بود شاید بعدا قسمتهایی را ترجمه کنم و جایی چاپشان کنم.

امروز کلاس فرانسه داریم و دیگه باید رفت. من که دیشب تازه از درس اول شروع به دوره کردم و همانها هم یادم رفته است. باید وقت بیشتری بذارم. بخصوص اگر کانادا رفتنی شدیم. دیشب با بیتا نشستیم و چند قسمت از Britain's Got Talent را دیدیم. بیتا سوپ درست کرده بود و از خانه شان آورده بود. تو هم که نان خریدی و برای امروز هم مثل دو روز گذشته برای هر سه نفر نهار درست کردی. سرویس به من کم بود حالا باید به دو نفر سرویس بدهی. البته تو که اصلا شکایتی نداری اما همین نقش تاریخی شده زنان هست که تبدیل به تکلیف مسلم و مبرهن شان شده.

دیروز نامه مدالم را از جی گرفتم که خیلی برایم خوب نوشته بود. امروز هم باید از جان بگیرم و فردا تحویل "آرتس فکالتی" بدم. اول قصد داشتم که فردا را هم نصف روز برم سر کار اما واقعا از درسهام عقبم. بیا یک ترم تمام شده و من هنوز شروع نکرده ام. تا بهش فکر می کنم دلشوره می گیرم.

اما درستش می کنم چون تو را دارم و تو برای من پناه و ریشه ای. تو برای من گرمای وجود و نور دیده ای. تویی که برای من جان و حیاتی. پس جای نگرانی نیست.

دیشب برای تو و بیتا شاملو خواندم. بیشتر قصد داشتم بیتا را با شعر آشنا کنم اما از طرف دیگه می خواستم شعر ... وای اسمش یادم رفته! واقعا که دارم پیر میشم. من با آن حافظه که همه می گفتن نقطه قوتته! به قول انگلیسی ها نقطه قوتت نقطه ضعفت میشه. خلاصه همان شعری که شاملو برای هوشنگ کشاورز گفته با دو بیت شاهکارش: چهار سوار از تک در اومد چار تفنگ بر دوششون....چارتا مادیون پشت مسجد چار جنازه پشتشون.
خلاصه می خواستم این شعر را که برای تو تا حالا نخوانده بودمش بخوانم.

وای وای به قول اسپانیایی ها حافظه بدترین دوسته درست وقتی می خوایش نیست.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شاه بیت غزل زندگیم


پنج شنبه شب سینما نرفتیم آمدیم خانه و با هم فیلم دیدم. از جمعه تا دیروز یعنی سه شنبه رفتم آپن سر کار. فعلا برای پول دانشگاه خوردیم به مشکل و بابا هم مدتیه که نمی تونه برامون کمک مالی بفرسته. البته یک شنبه را کار نکردم اما جمعه، دوشنبه و سه شنبه را دوتایی با هم رفتیم سر کار ضمن اینکه شنبه را هم من کار کردم.

اما از این چند روز بگم. جمعه شب بعد از اینکه داشتم با قطار از آپن بر می گشتم بهت زنگ زدم که "نیوتاون" خیلی شلوغ و سر زنده است بیا بیرون تا با هم شامی و شرابی بخوریم. من یک بطری شراب سفید "اوستر بی" گرفتم تا تو آمدی و رفتیم "ایتالین بول" دوتایی پاستا خوردیم و خیلی خوش گذروندیم. تو عینک هامون را گرفته بودی که هم قشنگ هستند و هم خیلی گرون. تو این اوضاع و احوال 930 دلار پول دوتا عینک و سه جفت شیشه دادیم.

شنبه با ناصر در ایستگاه سنترال قرار گذاشتم و با هم رفتیم آپن. من بخاطر عینک جدید تا قبل از ظهر سر درد بدی داشتم اما بعد از نهار حالم بهتر شد و کم کم چشمهام عادت کرد. شب که برگشتم خانه خیلی خسته بودم و چون تو داشتی روی مقاله ات کار می کردی تا برای چاپ بفرستیش سر و صدایی نکردم و چون خسته بودم زود خوابیدم. تو هم بلافاصله بعد از تمام کردن کارت آمدی و خوابیدی.

یک شنبه بعد از تمیز کردن خانه بعد از چند هفته دو تایی با هم رفتیم دندی صبحانه خوردیم. از آنجایی که قرار بود ناصر دوشنبه صبح بره کانادا و بیتا برای سه هفته بیاد خانه ی ما برای خداحافظی با هم روبروی کتابخانه دانشگاه "فیشر" قرار گذاشتیم تا عصری بریم یه کافه در "گلیب" و کمی گپ بزنیم. ناصر که آمدم گفت محمد هم همراهشون آمده و اگه اشمالی نداره اون هم بیاد چون تصمیم گرفته کلا برگرده ایران و بی خیال درس خوندن بشه.

در واقع تحلیل دو سال پیش تو و چند ماه پیش ناصر درست درآمد که می گفتین محمد نمی تونه درسش را تمام کنه چون اصلا نمی دونه که جی کار می خواد بکنه و هیچ طرح و انگیزه ای هم برای درسش نداره. همان طور که خودم هم چندبار بهش گفتم بیش از هر کس دیگر از انتظار غلطش درباره ی نقش "سوپروایزر" و نحوه کمک کردن استاد راهنمایش ضربه خورد. به هر حال درسته که کترین کلا سوپروایزر خوب و منظمی نیست اما تو و خیلی های دیگه دارین با همین ادم کار می کنین. بیشتر از هر چیز در علوم انسانی موضوع به خود دانشجو بر می گرده. امیدوارم در هر جایی که هست و هر کاری که می کنه زندگیش دلخواه خودش پیش بره.

بعد از خوردن قهوه و شیرینی که من به مناسبت کاندید شدنم برای کسب مدال دانشگاه سیدنی دادم. مدالی که گویا سالی یکبار و فقط به یک نفر می دهند و قرار گرفتن در لیست هم امتیازی محسوب میشه، آمدیم خانه و تو نشستی مقاله ات را تمام کردی. آخر شب که می فرستادیش بهم گفتی که چون برای قوام گرفتن بحث و خصوصا درآمدن ربط تئوری با موضوع مثال که ایران بوده خیلی بهت کمک کرده ام اسم من را هم در مقاله آورده ای. می دانم که برای کمک به جمع آوری بیشتر امتیاز برای اسکالرشیپ بهم این کمک را کردی و می کنی اما می دانم که این نکته تنها بهانه ای بود برای کمک به من.

قبل از خواب بهم گفتی که با اینکه یک هفته به شب سالگرد دهمین سال آشنایی مون مونده اما چون بیتا از فردا شب میاد پیش ما و تو دوست نداری جلوی کسی این کار را بکنی بیا تا هدیه ات را بهت بدم. گفتم که هدیه ای در کار نیست چون چند روز پیش لباس برام به همین مناسبت خریده ای. اما هدیه ات مثل شروع آشنایی مون ده سال پیش یک نقاشی-خطاطی بی نظیر بود. واقعا بی نظیر. اصلا فکرش را نمی کردم که داری دور از چشمهای من دوباره نقاشی می کشی. جمله اش شعر حمید مصدق بود: من ندانم که کیم من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم. روی تابلو با رنگ آبی فیروزه ای که از بالا روی خطاطی شره کرده بود و پایین تابلو رده های رنگ آبی در بستر سفید تابلو آنقدر چشم نواز شده بود که نمی توانستم چشم از آن بردارم.

باور کردنی نیست که چقدر این اثر روی من تاثیر گذاشت. به جرات بگویم تاثیر گذارترین هدیه زندگیم بوده. امیدوارم دهه بعد من تو را غافلگیر کنم. و دهه بعدی تو مرا و باز من تو را و ... .

یاد تمام خاطرات زیبا و قشنگمون به خیر. خاطراتی که بیش از نود درصد زندگی من و تو را شکل داده اند. دوستت دارم شاه بیت غزل زندگیم.

دوشنبه رفتیم سر کار، موقع برگشتن با بیتا رسیدم خانه. تو هم منتظر هر دو بودی. تو بعد از کارت رفته بودی خانه "پرو" از دوستان دانشگاهیت که عروس هم داره و شوهرش استاد دانشگاه UNSW هست. گویا چون نجاری هم می کنه ابزار آلات کاملی داره و تو از قبل هماهنگ کرده بودی بری آنجا برای بریدن حاشیه ی تابلو. شب سالادی خوردیم و کمی راجع به انتخابات حرف زدیم و خوابیدیم.

سه شنبه من برای اینکه بچه های گروه فارسی را در آپن آماده پروژه جدید کنم استثنا رفتم سر کار. از قبل هماهنگ کرده بودیم که شب به نفری بریم سینما فیلم "سایمون و دلیله" نسخه استرالیایی-بومی فیلم. تمام منتقدان پنج ستاره به فیلم داده بودند. تو و بیتا زودتر رسیده بودین و من از قطار که پیاده شدم سریع آمدم از کافه چینکوئه برای خودم قهوه گرفتم و آمدم داخل دندی پیش شما. فیلمش قشنگ بود، البته برای من چهار ستاره ای بود اما فیلم دردناک و تلخ همراه با زیبایی عشق بین دو جوان "اب اوریژینال" بود.

امروز صبح هم که بیدار شدیم با ناصر که رسیده بود کانادا حرف زدیم و اون هم از فردا کنفرانسش شروع میشه و جمعه هم نوبت مقاله اش هست. خیلی استرس داشت اما مطمئنم که خوب پیش میره. تو هم سر کارت امروز برنامه ی "مورنینگ تی" دارین که قراره هر کسی برای کمک به درمان سرطان پولی بده. به من هم گفتی که برای "چای صبحاگاهی" این هفته بیا دفتر کارم را ببین اما گفتم که واقعا نمی رسم. خیلی از درسهام عقب افتاده ام. بعضی از کتابهای دانشگاه را که از کتابخانه های دیگر برایم گرفته شده اند را باید پس بدهم و هنوز نرسیده ام ورقشون بزنم.

قبل از آمدن به PGARC هم رفتم نامه ای را که جی برای ارائه به هیات ژوری دانشگاه برای مدال من نوشته است را از روی در دفترش برداشتم. نامه ای بسیار پر محبت و بسیار زیبا برایم نوشته است. خیلی حمایتم کرده و نوشته که معتقده من بهترین گزینه برای دریافت این مدالم. البته شانسم خیلی نیست. بخاطر اینکه رقبایم در گروههای دیگه کارهای آزمایشگاهی و ثبت نمونه کرده اند اما همانطور که دیگران و تو تاکید دارید بودن در این لیست خودش در رزومه ام خیلی چشمگیر خواهد بود. خدا را شکر.

حالا فردا هم باید برم از جان نامه و امضا بگیرم. کلاس فرانسه هم دارم و طبق معمول هیچی نخونده ام. از امشب استارت دوباره فرانسه را خواهم زد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

باز هم با هم در یک کنفرانس


وقتی میگم 21 عدد خوبیه شک نکن. بهم زنگ زدی که ایمیلت را ببین از انجمن علوم سیاسی دانشگاههای استرالیا بهم ایمیل زده اند که مقاله ام برای کنفرانس ماه سپتامبر در کنار مقاله ی تو پذیرفته شده است.

خوب این دومین کنفرانسی که با هم در آن مقاله خواهیم داشت. هر چند که تو تا قبل از ان کنفرانس بریزبین را داری و احتمالا بعدش هم مادرید را. در ضمن امکان داره مقالات مون برای کنفرانس امسال "آنتی تیسس" دانشگاه ملبورن پذیرفته بشه.

به همین مناسبت با تنبلی من و اصرار به تو کلاس این هفته ی فرانسه هم به نفع سینمارفتن امشب ملغی شد.
هیب هیب هورا! هیب هیب هورا!

همه چیز روی 21


امروز 21 ماه می هست و هوا ابری و بارانی. جالب اینکه درجه هم 21 است. برای من که این شماره عدد دوست داشتنی و دلپذیری است خصوصا در چنین وقتی از سال بهترین زمان است برای شروعی دوباره و بهتر.

تو سر کار هستی و من در PGARC ساعت 10:21 - واقعا اتفاقی اینجوری شد - به هر حال روزهای زیبا و خوبی را پشت سر گذاشته ایم و بهتر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت.

تو امروز میروی تا جواب آزمایشت را بگیری و شیشه عینک هایت را عوض کنی. من هم باید شیشه ی عینکم را تغییر دهم. دیشب بعد از اینکه فهمیدیم نمی توانیم به خاطر گرانی عینک بخریم قرار شد فعلا با همین ها که داریم سر کنیم. من عینکم را 8 سال پیش از خیابان فلسطین/کاخ خریدم 21 هزار تومن! مانی و تو هم بودید. همان موقغ هم عینک ارزانی محسوب میشد. اما واقعا که راضی بودم.

جواب دعوت به شام جی و ایین را هم به خاطر درس و کار آخر هفته دادیم. متاسفانه علیرغم اینکه یک زوج آکادمیک آمریکایی هم مهمانشان هستند برای رفتن هم خسته بودیم و هم کار داشتیم. قرار شد بعد از اینکه انها از اروپا برگشتند برویم خانه شان.

از جمعه تا سه شنبه احتمالا نمی نویسم. چون باید برم سر کار. امیدوارم سه شنبه ادامه ی این روزهای قشنگ را بنویسم.

عزیزم دوستت دارم. نمره ی بخت و شانس من وجود تو بوده و هست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

با مدال به اسپانیا میرویم


تازه نهار خوردیدم و من آمده ام اینجا. نهار را قبل از 12 ظهر خوردیم نه به خاطر اینکه گرسنه بودیم. دلیلش این بود که صبح قبل از این که تو بری سر کار به پیشنهاد دکتر رفتیم برای چک آپ چشمهای تو و برای 9 صبح وقت داشتیم. هر دو چک آپ کردیم و هر دو یکی یک نیم درجه ای از هر کدام از چشمهایمان کم شده است. تو مسئله آستیکماتیک چشمت نیز اضافه شده. حالا قرار شد امروز عصر با هم بریم برای دیدن و انتخاب فریم.

دیروز دکتر را با هم رفتیم. من طاقت نشستن اینجا را نداشتم که تو بری و بعد بهم بگی. دکتر همان تشخیص خستگی را داد و البته یک آزمایش خون هم برایت نوشت. در نوبت آزمایش بودیم که مامانت از تهران زنگ زد و گفت حتما حامله ای، باور کردنش که نه اینطور نیست کمی برایش سخت بود. بخصوص با توجه به تجربه مشابه قبل ما در ایران.

عصر زیر باران رسیدم به "گریت هال" دانشگاه جایی که مراسم "گلدن کی" برگزار میشد. تو زودتر از من و خوشحالتر از من آنجا ایستاده بودی. بعد از ثبت نام به ناصر و بیتا هم زنگ زدیم که بیایید جا برای شما هم هست. اولش نمی خواستم به غیر از تو کسی باشه اما بعد فکر کردم که تو درست میگی. ناصر در این مدت حتی از ما هم خوشحال تر بود و به هر کس که رسید گفت. به هر حال کراسم برگزار شد و مدرک و مدالش را به من و دیگرانی که بودند دادند.

بعدش طبق برنامه ای که تو با بچه ها گذاشته بودی چهارتایی رفتیم برای لازانیا و شراب خانه. در خانه هم گپ زدیم و باز تو و ناصر خیلی خوشحال بودید و چندبار عکس گرفتید. بیتا و ناصر هم برایم یک خودکار قشنگ بیک گرفته بودند که بهم کادو دادند. واقعا کار اضافه ای بود و به خودشون گفتم.

تا آنها رفتند و ما خوابیدیم ساعت نزدیک 1 شده بود. قرار هم شد که بیتا در این سه هفته ای که پیش روست برای خواب شبها بیاد خانه ی ما تا هم خودش تنها نباشه و هم ناصر خیالش راحت باشه. ناصر داره برای کنفرانش به کانادا میره و در ضمن باید برای تزش با بعضی از زنان مسلمان آنجا هم مصاحبه کنه.

اما امروز بعد از چشم پزشکی من به کتابفروشی "کوآپ" دانشگاه رفتم و دیدم حراج یکی از میزهاش جالبه. یک سبد بزرگ کتاب از رو میز بردار برای 5 دلار. دو سه تا کتاب به سلیقه و حوزه ی ما نزدیک بیشتر نداشت. مثلا یک نمایشنامه از بکت برداشتم و مجموعه اشعار ییتس، البته برای تنوع. یک رمان فرانسوی هم برای تو برداشتم و برای بیتا و ناصر هم چندتایی کتاب بود که ریختم تو سبد. اما تا از اون سر دانشگاه به این سرش رسیدم از کت و کول افتادم.

اما خبر مهم امروز را گذاشتم تا در آخر بنویسم. تو سه روز پیش برای یک کنفرانس در زمینه ی "سیاست و اینترنت" خلاصه فرستاده بودی. بهت ایمیل زده اند که ما این موضوع را خیلی دوست داریم و خوشحال می شویم اگر شما بتوانید بیایید. البته از انجایی که این کنفرانس سالانه در یکی از کشورهای: اسپانیا، پرتغال، برزیل و مکزیک برگزار میشه. مقالات باید به یکی از زبانهای فرانسه، اسپانیش و یا پرتغالی باشه. آیا می توانید به یکی از این زبانها مقاله ی خود را ارائه کنید.
این یعنی مقاله ات پذیرفته شده و تو هم برایشان جواب زده ای که بله به فرانسه.

خب اگر همه چیز جور بشه و از نظر مالی هم تواناییش را داشته باشیم برای اکتبر قبل یا بعد از کار کانادا یک سر هم اونجا میریم، خدا را چه دیدی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

نگران سر دردهای دوباره


سه شنبه 19 می. حوصله نوشتن ندارم. ساعت 10:12 دقیقه هست و تازه رسیدم بعد از چند روز کار به PGARC. پنج شنبه که کلاس فرانسه را نرفتم چون کتاب را که باز کردم دیدم انگار به زبان اسپانیولی نوشته شده. حسابی از فرانسه پرت افتاده ام. البته تو رفتی به کلاس فرانسه ات و خیلی هم دوست داشتی. سطحت از کلاس بالاتر هست اما برای شروع دوباره بعد از سه چهار سال خوبه که با یک کلاس بحث و گفتگوی آزاد شروع کنی.

جمعه، شنبه، یکشنبه و دیروز دوشنبه را رفتم APPEN برای کار. ناصر هم آمد اما کارش به مراتب خسته کننده تر از اونی هست که مثلا با وجود دوست و آشنایی قابل تحمل بشه. جمعه ی تو هم به کار کردن گذشت. شنبه را رفتی بعد از مدتها استخر و رفته بودی بعدش "پدیز" برای خرید میوه و سبزی و شب هم که قرار بود بریم خونه دنی به مناسبت تولد تو.

سر کار که بودم گفتی خیلی سر درد داری و تقریبا غیر قابل تحمله. شب با کمی تاخیر رسیدیم خونه ی دنی. لنرد ماهی درست کرده بود و خود دنی هم کیک تولد. سر میز شام چندباری آریل که برای دیدن تلویزیون پایین رفته بود داد میزد که مامان اینو بیار و لوس بازیهای دائمی که موجب نق زدن لنرد هم میشد. خلاصه داشتم درباره ی آرنت و هایدگر حرف می زدم که لنرد چیزی گفت و دنی گفت این برداشت تو اشتباهه و ... خلاصه نمی دونیم چی شده که جدیدا دنی دائم با لنرد یک به دو می کنه. به هر حال چون کمی نگران سر درد تو بودم خیلی راحت نگذشت.

یکشنبه به کار من و سر درد تو در خانه گذشت و تو هم خیلی به من نمیگی که دقیقا حالت چطوره و این موضوع که به نظرم اصلا درست نیست و حتی احمقانه هم میشه من را نگران نگه میداره. نمی تونم به گزارش حال و احوالت اعتماد کامل کنم. هر چی هم می خوام که این کار را نکنی و دقیق و واقعی بهم بگی نمی فهمی که چقدر فشار بیشتری با این کارت روی من می گذاری. به هر حال گذشت.

دکتر رضا از دبی برایم یک DVD فرستاده بود شامل چندتا فیلم و آلبوم و اصرار داشت خصوصا یکی از فیلمهایش به اسم two lovers را ببینیم تا بعدا درباره اش با هم حرف بزنیم. دیشب که از سر کار برگشتم با هم دیدیمش. فیلم خوبی بود و کلا به ذائقه من فیلمهای بدون اتفاق خاص و کاملا انسانی به معنی غیر قهرمانانه می چسبه. تو هم دوست داشتی. با بابات موقع خواب حرف زدیم و از اینکه نتونسته بود برای مراسم مدال من بیاد خیلی ناراحت بود.

دیشب که آمدم خونه تو کیک درست کرده بودی، شمع ها را روشن کرده بودی، میگو باربکیو کرده بودی و شراب سفیدی روی میز گذاشته بودی با هدیه ای که شنبه از "پدیز مارکت" برایم خریده بودی. سریع گفتی که این به مناسبت مدالت، فارغ التحصیلی و دهمین سال آشنایی مونه. می دونستی که من ناراحت میشم از اینکه برایم خرید کنی. اصلا اهل مصرف گرایی نیستم و احساس می کنم با داشتن اولویت های زیاد دیگه و داشتن لباس کافی دیگه نباید برای خودم ریخت و پاش کنم. اما برای اینکه اون خوشحالی تو چشمهایت را کم رنگ نکنم قبول کردم و بازش کردم. یک پیراهن سفید پلو، یک پیراهن زیپی نوتیکا و یک کارت قشنگ که بیشتر از دو تا لباسها بهم چسبید. بخصوص کتابگیر وسط کارت خیلی بهم حس خوبی داد و گفتم باید بشینم کتابهای نخونده و درسهای عقب افتاده ام را شروع کنم.

بهم گفتی وقتی در صندوق پست را باز کردی و دیدی که من برایت کارت تولد سی سالگی شخصی فرستاده ام و نوشته اش را خوانده ای خیلی گریه کرده ای و به خودت گفتی ما یک زندگی معمولی نداریم که معمولی گذرانش کنیم. آره عمیقا باهات موافقم به شرط اینکه به سلامتی مون بیشتر از قبل برسیم. الان چند شبه بخاطر درسهای عقب افتاده ام و ساعت ها نشستن پشت صندلی سر کار و در دانشگاه نصف شب از کمر درد بیدار میشم و بعضی اوقات دیگه خوابم نمی بره. مثل پریشب که از ساعت 3 بیدار شدم و با کمر درد روی مبل تا صبح نشسته بودم. اما بیشترین جیزی که داغونم می کنه ناراحتی تو هست.

صبح که دیدم برایم چند جفت جوراب هم خریده ای که نه تنها دوستشان ندارم و هرگز چنین چیزی را نپوشیده ام و دیدم که چقدر هم گران به نسبت جورابهای خودم خریده ای ناراحت شدم و بهت گفتم که تو داری زیر قرارمون مبنی بر صرف جویی کردن و پس انداز برای کار کانادا می زنی. تو راه که داشتیم به سمت دانشگاه می آمدیم در کاریلون بودیم که متوجه شدم خیلی حالت رو به راه نیست. بهم گفتی که دوباره حالت مثل دو سال پیش شده که وسط درس و دانشگاه سه هفته سر گیجه داشتی و هر چی دکتر و دوا کردیم افاقه نکرد تا کار به بیمارستان رفتن کشید و بعدش خوب شدی البته با یک میگرن خفیف هر از گاهی.

ریختم بهم. می دونی که نباید حالت را از من مخفی کنی. چند روزه این حال را داری و به من نمیگی. درسته که میگی به شدت قبل نیست اما به هر حال نگران کننده است. خیلی هم نگران کننده. بهت گفتم که ما باید بعد از تمام کردن تز تو چند روزی به مسافرت می رفتیم تا کمی استراحت کنی. بدون استراحت داری کار می کنی و نتیجه اش هم همین میشود.

بهت گفتم از 7 جولای 2006 که اینجا آمدیم تا امروز به غیر از سه روز استراحتی که رفتیم ملبورن بعد از چهار ماه کار تمام وقت من در تابستان فقط و فقط آن سه روز را استراحت کرده ایم. آمدن خاله و مامان و بابات و مامان من هم هر چند دلچسبه اما معنی استراحت برای ما نداره چون باید هم کار کنی و هم درس بخوانی و هم مهمان داری کنی. رفتن یک ماهه ایران هم که با داستان شوک قلبی من در هواپیما و بعدش هم داستان دندانهای من و خانه و زندگی بهم ریخته ی مامانت اینا فقط فشار مضاعف بود و نتیجه اش هم نیمه تمام ماندن آنرز من شد با آنهمه هزینه ی از دست رفته.

خلاصه داریم بکوب به خودمون فشار می آوریم و این داستان چشم آنداز خوبی را نوید نمیده. امسال هم که داستان کانادا را داریم و احتمالا آمدن مامان و بابات و جهانگیر و خاله فریبا به اینجا و تز من و ... خلاصه نمی دونم داریم چی کار می کنیم. به اصرار من قبل از اینکه بری سر کار رفتیم از طبقه پایین وقت برای دکتر گرفتیم، هر چند که مثل دفعه قبل دکتر عمومی کاری نمی تونه بکنه و احتمالا مشکل همین خستگیه.

تو هم خیلی ناراحت شدی که چرا من را نارحت و نگران کرده ای و دائما میگی اونهم امروز که برای من خیلی روز مهمیه، چون تو داری مدال میگیری.
می خوام هیچی نباشه اگر تو سالم و خندان نباشی، مدال و دانشگاه که سهله هیچی به تمام معنا.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

آغاز مبارک


دیشب شب خیلی قشنگ و زیبایی شد. شب تولد تو که با غافلگیری در برابر دوستان در دندی به چند ساعت کنار هم نشستن و شام خوردن و خندیدن گذشت. تو خیلی خوشحال بودی و به قول مارک که برای تشکر ایمیل زده بود خوشی را میشد تو صورتت دید. خدا را شکر که همه چیز اینقدر زیبا و خوبه و در کنار هم با دوستان خوبی که داریم احساس تنهایی و غربت نمی کنیم.

بعد از پست نوشتن دیروز من رفتم و از "میشل" کیک تولد گرفتم. "ماد کارامل" که به قول همگی واقعا عالی و خوشمزه بود. شمع و یک کارت بزرگ که همه برایت آرزوهای خوب بکنن و توش برات بنویسند. جالب اینکه به چند زبان شد. انگلیسی و فارسی که واضح بود. من و نیک فرانسه هم نوشتیم. الا برایت به ژاپنی هم نوشت و لوز به اسپانیش. تازه یادم رفت به هریت بگم به آلمانی هم بنویسه و اگر یلنا که -مثل کارینا- سرماخورده بود و نتونست بیاد، آمده بود روسی هم جزوش میشد. یکی دو ساعت قبل از برنامه سارا هم اس ام اس زد که درگیر کلاس و آزمایشگاه و نمی تونه بیاد. به هر حال ده نفر شدیم.

ناصر و بیتا که خیلی زحمت کشیدند و کیک و شرابها را بردند آنجا و زودتر رفتند تا بهترین جا را بگیرند. دوربین را هم با هزارتا دوز و کلک بدون اینکه تو بفهمی از بالا سرت برداشتم - درحالیکه داشتی با لپ تاب آنجا کار می کردی - و عکسهای قشنگی گرفتیم. داشتیم می رسیدیم که یادم افتاد کیف پولم را جا گذاشتم. خدا را شکر ناصر پول همراهش داشت و لازم نشد تا برگردم و بیارمش. با اینکه دور نیست اما به هر حال یک ربعی وقتم می رفت. از اس ام اس الا هم بگم که خیلی هوشمندانه بود. خب تو فکر می کردی که قراره سه تایی با هم بریم سینما و قبلا به الا گفته بودی شاید شامی هم بعدش خوردیم. الا عصر برات اس ام اس زده بود که برنامه شام چیه؟ اگر با هم شام می خوریم بهم بگو در غیر اینصورت الان با یکی از دوستهام هستم و می تونم شامم را الان با او بخورم!
وقتی بهم گفتی خیلی خوشم اومد. تو که نمی دونستی اوضاع از چه قراره اما من از اینکه او با این کارش فکر تو را کاملا منحرف کرده بود و این امکان را داده بود که اگر تو حدس زده ای احساست رو شود خیلی خوشم آمد و به خودش هم گفتم.

آخر شب هم مامان و بابات زنگ زدند و از اینکه چنین برنامه ای داشتیم و تو حسابی غافلگیر و خوشحال شده بودی خیلی خوشحال بودند. مامانت که خیلی دلش برات تنگ شده بود و گریه می کرد. من هم بهش گفتم از شما یاد گرفتم با آن تولد بزرگ و غافلگیر کننده ای که برای 25 سالگی تو گرفته بودند. وای چه سریع این 5 سال گذشته. دیشب که یادم آمد آن مهمانی و جشن تولد مال 5 سال پیش بوده باورم نمی شد. صبح هم که بیدار شدیم دیدیم مادر با خاله آذر و تهمورث خان سه تایی برات پیغام تولد گذاشته اند و بعدش هم که تو سر صبحانه و قبل از رفتن سر کار باهاشون حرف زدی خیلی از عکسها و برنامه ی دیشب خوشحال شده بودند.

سحرگاه! هم خاله سوری زنگ به موبایلت زد و بیدار شدیم البته رفت روی پیغام گیر و برات آرزو و تبریک گذاشته بود. ساعت 5 صبح بود ولی فکر کرده بودند ساعت هشته. الان هم از سر کار زنگ زدی که جهانگیر بهت زنگ زده و عکسها را دیده و گفته معلومه که چقدر خوش گذشته. آره شب خوبی بود با دوستان خوب و دوست داشتنی. جی هم قراره برای خوردن یک قهوه امروز ببیندت و بهت تولد مبارک بگه. شنبه هم میریم خونه دنی تا کیک تولد و جشن کوچکی هم با آنها بگیریم. امشب هم که برنامه دوتایی خودمون را داریم که هنوز قطعی تصمیم نگرفتم چی کار کنیم. شام و سینما یا شاید هم به یک مراسم رونامیی از کتاب در "برکلو" بریم با شام، هنوز نمی دونم. نیک که دیشب می گفت این "فر" نیست که چندبار به اسم تولد خوش گذرونی کنی.

راستی دیشب کادوی خودم را هم بهت دادم که یک "آی پاد" بود. البته مطمئن نبودم که تصویریش را ترجیح میدی یا فقط مدل کوچکترش که صوتی هست و کلیپس میشه و بخصوص برای پیاده روی و ورزش مناسبه. اول خواستم صوتیه را بگیرم اما بعد این تصویریه را گرفتم و قرار شد اگر خواستی امروز بری و عوضش کنی.

دیروز زودتر از سر کارت بلند شدی تا بری سلمانی و مش موهات را کمی تغییر بدی. رفته بودی و خیلی بهتر شده بود. البته به قول خودت بهترین سلمانی سیدنی طی چند سال گذشته شده، اما مهم کاری بود که تو می خواستی برات بکنه و خوب درستش کرده بود. چون نه تو اهل رنگ کردنی و نه من خیلی دوست دارم. اما بعد از چند سال برای تنوع یک "های لایت" سبک و خیلی محو شکلاتی هم برای روحیه مون خوب بود و هم با برنامه دیشب خیلی جور شد.

خب بریم سر درس و زندگی. از فردا ترم جدید فرانسه ام شروع میشه. دو ماهه که لای کتاباش را باز نکرده ام. باید جدیش بگیرم چون هم دوست دارم و هم برای ادامه تحصیلم لازمه. با اصرار من تو هم همان روز و ساعت البته در مقطع خیلی بالاتر برای سرگرمی و یادآوری شروع به آمدن می کنی.

صبح دم در بهت گفتم که این آغاز مهمترین دهه زندگیت از نظر کار تئوریک و خلاقانه هست. باید جدیش بگیری. من هم باید خودم و آینده را جدی بگیرم. آغاز مبارک.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

یک کارت بزرگ با آرزوهای بزرگتر


سه شنبه 12 می. امشب شب تولد تو هست، شب تولد سی سالگیت به سلامتی و خوشی و من برای سوپرایز کردنت ده دوازده تا از دوستان را به کافه چینکوئه در دندی دعوت کردم تا با تو که به هوای سینما رفتن بیرون میریم با آنها در کافه جلوی سینما روبرو بشیم. ناصر قراره زحمت بکشه و شراب و کیک را پیش از رسیدن ما به آنجا از من بگیره و ببره رستوران. امیدوارم شب خوبی بشه. فردا درباره اش می نویسم. البته احتمال اینکه تو از طریق ایمیلهام به بچه ها فهمیده باشی هم هست ولی کمتر احتمالش را میدم که این اتفاق افتاده باشه. الا، هریت، نیک، مارک، تیم، لوز، سارا، یلنا، ناصر، بیتا با من و تو که قطعی شده، نمی دانم کارینا هم میاد و یا امیلی که احتمالا هنوز از اسپانیا برنگشته.

اما چند روز گذشته؛ پنج شنبه شب که جی با ایین آمدند. قرار بود آنها شراب بگیرند اما گویا جا گذاشته بودندش. یک جعبه شکلات گرفته بودند که شنبه بردیم خونه شبنم و مجتبی. شب خوبی بود و ایین که پروفسور گروه مطالعات دینی دانشگاه هست خیلی مایل بود که بتونه برای انجام تحقیقاتش به ایران بره. برای اینکه اطلاعاتی درباره لوح مفقود مانوی ها پیدا کنه تمام کشورهای اطراف را هم رفته اما ایران اصل داستانه. به هر حال گفتیم اگر روزی قسمت شد با هم میریم. شب قبل از ده و نیم رفتند چون باید دو ساعتی هم رانندگی می کردند تا به خونه شون که در یکی از شهرهای اطراف سیدنی هست برسند. سر شام ایین از تاثیر تمدنی و دینی ایران باستان بر ایده های بنیادین ادیان ابراهیمی گفت و چند نکته ای را که داشتم برایم روشن کرد.

جمعه هر دو رفتیم سر کار برای شب البته تو ناصر و بیتا را دعوت کردی که من و ناصر از سر کار با هم برگشتیم و بیتا هم بعد از ما آمد و بر خلاف یکی دوبار گذشته بیشتر از معمول بهمون خوش گذشت. البته بیتا کلا در شرایط سخت و غیر دلخواه داره سر می کنه و این روی زندگیشون با اصرارهای ناصر تاثیر گذاشته. اما آن شب شب خوبی بود. برگشتنی به هوای اینکه ناصر می خواسته برای خودشون شراب بگیره چند بطری گرفتم تا برای امشب که شب تولدته به رستوران ببره.

شنبه تو برای اولین بار در اینجا وقت از یک سلمانی درست و حسابی گرفته بودی. صبحش رفتیم یکی یک قهوه در کمپس زدیم و من برگشتم خانه تا تو از سلمانی بیای و بعدش باهم بریم "ای ک آ" و از آنجا هم خونه شبنم و مجتبی برای اولین بار. تا برگشتی و نهار خوردیم و به اصرار تو به مامانم در آمریکا زنگ زدی خیلی دیر شد. وقتی هم به ایستگاه رسیدیم قطار را از دست داده بودیم و بیشتر از نیم ساعت آنجا نشستیم. از آنجایی که برنامه هامون بهم خورده بود و من به هیچ کاری نرسیده بودم - از جمله اینکه می خواستم برم دانشگاه و یکی از کتابهایی که "اینترلایبرری" گرفته بودم کپی کنم چون باید پسش می دادم- کمی نق زدم و بد خلقی کردم. البته واقعا بهتر از گذشته خودم را منترل می کنم اما هنوز خیلی کار دارم تا آدم دلخواه خودم بشم. خلاصه "ای ک آ" را در نیم ساعت دویدیم و اینقدر تند تند دنبال یکی دو چیزی که می خواستیم بخریم دویدیم که دیگه رمقی بعد از یک ساعت قطار سواری و نیم ساعت تو ایستگاه منتطر موندن برامون نمونده بود.

بعدش رفتیم خانه ی دوست و همکلاسی دوران دبیرستانت. البته شاید بهتر با توجه به خاطراتتان از واژه آشنا بجای دوست استفاده کنم. مجتبی و شبنم هر دو بعد از ما آمده اند اینجا و البته با ویزای کار. هر دو مهندس هستند و حالا اقامت گرفته اند و زندگی خوبی به لحاظ درآمد و برنامه های آتی دارند. اما شبنم به خصوص خیلی راضی نیست و فکر می کنه ایران برایش بهتر بوده. البته اینها در ایران هم موقعیت مالی خوبی داشته اند و گویا مجتبی که تک فرزنده حسابی از کمکهای پدرش زندگی خوبی را در ایران راه انداخته بوده. اینجا هم به قول شبنم و خودش دنیاش تلویزیون پلاسما و کیبل چند صد کانال و ماشین فلان و ... هست. شبنم هم از تنهایی ناراحته و گرنه به این لحاظ با شوهرش همراه و هم رای هست. به هر حال اینطور که خودشون گفتند خیلی تنها هستند در محیط کار که همکارانشان هندی و چینی اند و ایرانی هایی هم که باهاشون رفت و آمد دارند خیلی به دلشون نمی شینند. شبنم خیلی از این که بتونه برای عوض کردن فضاش در آینده به دانشگاه بیاد استقبال می کنه اما گفت که اهل درس خواندن نیست. مجتبی هم گویا بهش گیر داده که بیا و بچه دارشیم. اما شبنم می گفت که در طی یک سال و نیمی که اینجا بوده اند یک سالش را افسرده گی داشته.

بچه های خوب و سالمی به نظر می رسیدند اما جهانشون با ما خیلی متفاوته و همانطور که هر دو فرداش به مامانم پای تلفن گفتیم الزاما به معنای بهتر بودن دنیای ما یا آنها نسبت به دیگری نیست. اما فضای دیگری دور و بر هر کدام از ما بود و هست. شب لطف کردند و ما را رسوندند در ماشین به خاطر اینکه تو احساس سرما می کردی آنقدر بخاری را زیاد کردند که حال من بد شد و با حال تهوع خودم را با کلی بد خلقی به رختخواب رساندم و خوابیدم.

صبح یکشنبه تو از بس که نگران من بودی تا صبح خوب نخوابیده بودی و چشمهای قشنگت پف کرده بود. سعی کردم جبران کنم و با خوش خلقی روز خوبی را برات بسازم. صبحانه رفتیم دندی و با هم حرفهای قشنگ راجع به زندگی و آینده مون زدیم. تو بهم گفتی که به PGARC نرو و امروز را در خانه بمان پیش من. ماندم و تا سر شب گفتیم و خندیدیم البته باز موضوع تلفن به جهانگیر پیش آمد و اینکه گفت می خواد برای یک ماه، یک ماه و نیم در تعطیلاتش به اینجا بیاد که درست همزمان میشه با وقتی که مامامنت هم می خواد اینجا باشه و من گفتم با توجه به فضای کوچکی که داریم، صبح زود بیدار شدن ما برای دانشگاه و سر کار رفتن، تز نوشتن من و البته دیر خوابیدن آنها و مسلما به مسافرت برای دیدار و تفریح آمدنشان به نظرم باید کمی برنامه ریزی خودمان را - با توجه به اینکه حداقل یک ماه به کانادا هم باید بریم- هم در نظر بگیریم و تنظیم بهتری کنیم. با این حرفهام کمی نگران و دلخورت کردم و به هر حال "ویکند" پر برنامه مون خیلی خوب پیش نرفت و دوشنبه را شارپ و سرشار از انرژی شروع نکردیم.

دوشنبه ناصر به آپن نیامد و من تنها رفتم سر کار. ساعت 7 که برگشتم تو هنوز از برادوی برنگشته بودی. بعد از کار رفته بودی تا هم نان بخری و هم کتاب دانشگاه من را پس بدی. شب با هم فیلمی دیدیم و شرابی نوشیدیم و با تهران حرف زدیم و هر چند دیر اما بعد از دو شب خیلی خوب خوابیدیم.

الان هم بعد از یک ساعت که من این پست را نوشتم ساعت 11 هست و در PGARC نشسته ام. باید درس بخوانم و پنج شنبه که با جان دیدار دارم وضعیت تزم را روشن تر کنم. فعلا دارم آدورنو می خوانم. تو هم می خواهی مقاله ای برای چاپ در این شماره ی "کانتینوم" بنویسی و بفرستی و خیلی هم وقت نداری.

عصر باید برم برادوی از میشل کیک برای امشب بگیرم و بدم ناصر بیاره. یک چرخی هم در آنجا می زنم تا ببینم چه چیزی برای کادو بخرم که چهارشنبه شب بهت بدم، نه امشب.

به فکرم رسیده تا یک کارت تولد بزرگ هم بخرم تا هرکسی برایت چیزی در آن بنویسه و یادگاری داشته باشیش. دوستت دارم و در آغاز دهه سی برایت بهترین آرزوها را دارم: سلامت، سعادت، لبخند، عشق، موفقیت حالی و مالی، شور به زندگی، سالهای طولانی با لذت و پویایی و از همه مهمتر آرامش. تمام اینها را برای تو می خواهم که با تو و در تو همیشه و همواره تجربه کنی و کنیم.

بهترین آرزوهایم برای تو بهترینم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

"ترین" وجود داره


وای وای خیلی کار دارم. پنج شنبه هست و نزدیک ظهر و تازه الان رسیدم به PGARC با یک عالمه کار عقب افتاده و وقت تلف شده. دیشب تا دیر وقت اینجا بودم تا آدرس بعضی از دوستهات را پیدا کنم و برای پارتی شب تولدت دعوتشون کنم. به چندتایی دسترسی پیدا کردم و امروز هم دنبال تیم و امیلی میگردم اگر مارک ایمیلشون را داشته باشه.

دیشب که رفتم خونه تو نشستی به دیدن یک فیلم فرانسوی زبان که من گرفته بودم و خودم هم نشستم پای کامپیوتر برای ادامه ی هماهنگی ها. البته یک جوری که تو نفهمی گفتم کار دارم و حوصله دیدن فیلم را ندارم. فیلمه که تموم شد بعد از مدتها تو را خیلی خیلی هیجان زده دیدم. گفتی خیلی فیلمش زیبا بود و قرار شد حتما من هم ببینمش.

پریشب هم از دانشگاه رفتم دندی برای رزرو میز و اینجور کارها که گفت رزور ندارند اما اگه نیم ساعتی زودتر بیاین کافیه. حالا قرار شد که ناصر و بیتا زودتر برن اونجا تا بعد هریت، لوز، مارک، نیک، یلنا، امیلی و تیم بیان. الا هم که به اسم سینما آمدن با ما میاد تا تو به چیزی شک نکنی. فکر کنم شب خوبی بشه.

امشب هم مهامان داریم. جی با همسرش - پارتنرش در واقع - برای شام میان خونه مون. تو دیشب خورش میگو را درست کردی و عصر که از سر کار برگردی قرار شد برنج و سالاد با یک خوراک سیب زمینی درست کنی. اینها هم گوشت نمی خوردند. البته غذای دریایی برای اکثر این گیاه خوارها گویا مجازه.

جمعه هم که فردا باشه هر دو میریم سر کار. کار آپن که بیشتر از دست دادن وقت و زمانه اون هم تو این روزها که من خود به خود از برنامه ی درسیم عقب هستم. خدار را شکر با پیشنهاد تمدید فعلا سه ماهه ای که از دفتر پژوهش دانشگاه - ریسرچ آفیس- بهت دادن امکان پس انداز برای کار کانادا، جلو بردن زندگی اینجا و احیانا کم کردن کارم برای دوره فشرده درسی وجود داره. واقعا خدا را شکر.

شنبه هم قراره تو بری یک سلمانی خیلی درست و حسابی برای اولین بار با اصرار من و بعدش بریم IKEA برای یکی دو قلم خرید وسایل خانه و از انجا هم شب خانه ی دوست دوران دبیرستانت که آمده اند اینجا و خیلی وقته که قراره ببینمشون دعوتیم. شبنم و فکر کنم مجتبی. هر دو کار کامپیوتر می کنن و گفتند که چون ماشین دارند برای شام بریم.

اما نکته آخر؛ صبح که خواب و بیدار پا شدی - من بعد از دو سال برای دیدن فوتبال اروپا که مثل روز قبل 4:30 بامداد بود بیدار شده بودم - می خواستی بری دستشویی. به شوخی گفتم بذار من اول برم. و تو با اینکه رفته بودی تو و خواب خواب هم بودی با مهربانی و لبخند برگشتی بیرون و گفتی باشه عزیزم. من شوخی کرده بودم اما تو نه. تو مهربانترینی و عزیزترین. از تو بهتر آفریده نشده. این را باور دارم.
یادته آن اوائل بهت می کفتم هیچ "ترینی" وجود نداره. اما حالا می دونم که حداقل مهربانترین و بهترین همسر وجود داره.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

طرحی برای تولدت


بعد از چند روز سر کار رفتن و خانه ماندن در آخر هفته امروز که سه شنبه 5 می هست آمدم PGARC و دارم اینجا می نویسم. اول از پنج شنبه عصر شروع کنم که با جان برای تزم وقت ملاقات داشتم. آخرش جان که خیلی راضی بود و البته پیشنهاد داد تا به موضوعم با نگاهی به آدورنو و بحث صنعت فرهنگ عمق بیشتری ببخشم. شب که آمدم خانه تو داشتی با دانشگاه آدلاید برای پیشنهادی که بهت دادن حرف می زدی و قرار شد تا بیشتر فکرهایت را بکنی و بهشون خبر بدی. البته تصمیمت را گرفته ای اما آنها اصرار دارند که قبول کنی. تازه بهت گفته اند از سال دوم به عنوان سخنران - لکچرر- هم می توانی کار کنی.

جمعه را هر دو سر کار رفتیم. من دیر وقت از آپن برگشتم و چون خسته بودیم فیلم و برنامه ی تلویزیون هم ندیدیم. اما شنبه صبح رفتیم مثل این چند وقت گذشته برای صبحانه به دندی و از آنجا برای خرید کمربند و اودکلن که تمام شده بود به CBD تو چیزی نخریدی اما من با اودکلنم یک کیف می تونستم انتخاب کنم که زنانه اش را برای تو برداشتم. از آنجا با هم تا "پدیز" آمدیم تا تو برای مهمانی یک شنبه شب میوه و سبزی خرید کنی. در اتوبوس بودم و هنوز به خانه نرسیده بودم که زنگ زدی که دنی تماس گرفته که اگر می تونید برای چون من کاری پیش آمده به جای فردا صبح امروز عصر در کافه ی کتابفروشی "برکلو" همدیگه را ببینیم. بعد از چند ماه دنی، لنرد و آریل را که از آمریکا برگسته بودند دیدیم. خوب بودند. البته پای آریل شکسته بود اما دیگه اوضاعش روبراه شده بود. دو ساعتی را گپ زدیم. آنها از ما پرسیدند و ما از نیویورک و مراسم سوگند اوباما که رفته بودند. لنرد بخصوص از اینکه هم در ابتدا تونسته بود با دوتا پسراش مدتی وقت بذاره و هم اینکه مدتی را بدون آریل با دنی گذرانده بود خیلی شاد و سر حال گذرانده بود. البته وسط حرفهای من یکی دوباری دنی به لنرد سر توتالیتار بودن یا نبودن دولت بوش و آریل تشر زد و یک کم حال گیری کرد اما دیدنشون بعد از چندماه واقعا خوب بود. آریل هم که مثل سه سال گذشته اصلا در رفتارش تغییری نمی بینی. هنوز بچه هست و هنوز خیلی لوس و وسط مامانش و لنرد. به هر حال از دیدنشون خوشحال شدیم. دنی گفت برای شنبه ی هفته ی بعد که تولد تو هست او کیک درست می کنه و باید بریم خانه ی آنها. خیلی اصرار کرد و واقعا هم مثل عضوی از اعضای خانواده از روز اول برای ما اینجا دلگرمی و پشتوانه بوده.

یکشنبه هم در خانه گذشت و تو برای شب و مهمانی کوچک و چهار نفره مون خورش بادمجان درست کردی با سالاد و سوپ تره فرنگی که دستورش را از مامانت شب قبل گرفته بودی. البته برای دسر هم یک کیک پرتغال عالی درست کردی. مهمان هامون هم پرفسور ردینگ استاد من با ویکی همسر نقاشش بودند که چند ماه قبل رفته بودیم خانه شان و قرار شد یک شب برای خوردن غذای ایرانی بیان پیش ما. تو قبلش تایید علاقه آنها به بادمجان را گرفته بودی و هر دو هم دوست داشتند. ویکی همان اولش بهم گفت که چقدر صحبت کردن من سریع تر و فصیح تر شده و گفته ی تو را تایید کرد که در بعد از این چند ماه انگار یک آدم دیگه را ملاقات کرده. شب خوب و خوشی بود. آنها از غذا خیلی خوششان آمد و صحبتها و بحثهای قشنگی بیشتر البته پیرامون تجربه زندگی ما در اینجا شد از داستان اتوبوس و تاکسی گرفتن تا ماشین لباس خشک کن. آنها هم از زندگی خودشون در پاریس آن اوائل گفتند و پل از کلاس فوکو.

دوشنبه هر دو رفتیم سر کار. برگشتنی با ناصر در ایستگاه ردفرن پیاده شدم تا برای خرید برم برادوی. بعد از مدتها از بلاک باستر فیلم گرفتم و شب با هم دیدیم. البته چون تو خسته بودی مانند اکثر وقتها آخر فیلم خوابت برد. I Love You So Long فیلم نسبتا خوبی بود. هر چند تا دیر وقت بیدار ماندم و صبح خسته بیدار شدم.

راستش را بخواهی با اینکه اصلا دوست ندارم این را بنویسم اما این داستان اذیتم می کنه. و همین هم باعث بد خوابیدن هر از گاهی من میشه. اصلا دلیل نوشتن این وبلاگ همینه. نمی خوام بنویسمش. ولش کن. با اینکه خیلی دردم میاره اما باورش نمی کنم. چون اصلا باور کردنی نیست اما سایه اش من را می ترسونه.
ولش کن از بچگی هم از تاریکی و سایه نمی ترسیدم. پس اهمیتی نداره.

به هر حالی که بود خوابت را که پای تلفن برای مامانم تعریف کردی ناراحتم کرد. همین سایه ی لعتنی. گفتی خواب دیدی دوباره داریم با هم در یک کلیسا عروسی می کنیم و من تو فیشر نشسته ام و کشیش ! بهت میگه باید یک اسم دیگه انتخاب کنی و اخر سر هم "سرا" را انتخاب می کنی. نمی دونم چرا دلم میریزه هر وقت به این مزخرف 35 سالگی اون عوضی در شمال فکر می کنم. ولش کن.

اما امروز که سه شنبه هست. تصمیم جالبی گرفتم تا برای هفته ی بعد که به سلامتی تولد 30 سالگیت میشه چندتا از دوستات را بی آنکه در جریان باشی به چینکوئه دعوت کنم و بعد دوتایی تنها - مثلا - بریم برای شام شب تولدتت بیرون و سوپرایز بشی. حالا دارم به آدمهاش و اینکه چطور دعوتشون کنم فکر می کنم.
می دونی که نمی تونیم برات آن تولدی را که دوست دارم بگیرم. نه بر اساس کادو و ریخت و پاش که هیچ کدوم باور به این داستانها نداریم. اما بر اساس ان کار ویژه ای که باید برای این عشق ویژه بکنم. حالا دارم به همین امکانات و پیدا کردن یک راه مناسب فکر می کنم. شاید هم بد نشه. چندتا از دوستها و بچه ها در رستوران غافلگیرت کنن.