۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

امیدوار اما نه خوش بین!

این دو روز ویکند را بیشتر از هر وقت با مامانت گذراندی و سعی کردی حسابی بهش برسی. دیروز که قرار صبحانه با اوکسانا و رجیز داشتید و چهار نفری رفتید درک هتل و از آنجا تا عصر با اوکسانا برای کمک فکری کردن بهش بودید تا انتخاب بهتری برای گلهای روز عروسی اش داشته باشه. بعد از آن مامانت را تا خانه ی عفت خانم رساندی که عصر را پیش اون باشه و خداحفظی کنه و خودت آمدی خانه پیش من.

با هم نهار دیر هنگامی خوردیم و به اصرار من برای کمی قدم زدن رفتیم بیرون. هوا در حال تاریک شدن بود اما درخت های پر چراع کریستمس شهر مرکز شهر و اطراف خانه را زیبا کرده اند. کمی در یورک ویل قدم زدیم و کمی هم در کتابفروشی ایندیگو. چای خوردیم در پوستاتری و برگشتیم خانه. نیم ساعتی با امیرحسین حرف زدم - که این روزها هفته ای دو بار بهم زنگ میزنه و از داستانهای کارش و درگیری ها و پیشرفت هایش میگه - بیشتر سعی می کنم که برایش گوش شنوا باشم و اگر پیش آمد کمی کمک فکری بهش بکنم. خدا را شکر به نظر اوضاعش خوب میاد و داره کم کم زندگی اش را شکل میده.

آخر شب بعد از اینکه مامانت برگشت و کمی تلویزیون دیدیم و تو نان های رژیم غذایی مان را درست کردی و من کمی قیمت های بلیط به اروپا برای یکی از دو کنفرانس رم و آمستردام را بالا و پایین کردم تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

جمعه شب هم با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم و هر دو یک روز پر کار داشتیم و من کلاسهای ترم اول را تمام کردم، بعد از تمیزکاری خانه و درست شدن شام که مامانت برای کیارش و آنا لازانیا و برای ما خورش درست کرده بود، در مجموع شب بدی نداشتیم. کمی با آنها گپ زدیم و کمی اخبار را دنبال کردیم و خلاصه دور هم هفته را تمام کردیم. هر چند از اینکه شنیدیم کیارش یک پیشنهاد کاری در ساختمان خودشان را به عنوان پرسونال ترینر ساختمان رد کرده به بهانه های واهی حسابی جا خوردیم. خلاصه که خدا بابا جون را حفظ کنه. عجب داستانیه با این بچه های فرصت سوز و بی خیال. هر چند به یک معنا خودم هم جزو همین دسته حساب میشم. مگر نه اینکه از آنجا و آن محیط و آن کارها و تلاش هایی که می دانستی در نهایت با تمام شایستگی در برابر روابط به هیچ نمی ارزند بیرون نزدیم که اینجا از نو بسازم و تلاش کنم، اما حالا هر کاری که بگویی می کنم جز کار اصلی. جز آنچه که باید.

امروز اما یکشنبه هست و ظهری ابری و حسابی خنک و سرد. تو یک ساعت پیش مامانت را بردی بادی بلیتز که برایش وقت ماساژ گرفته بودی و بعد هم میروید تا یکی دو خرید دارویی و بهداشتی بکنه و شب هم قراره برای اولین بار بنده خرق عادت کنم و به قولم بابت همراه تو به یوگا رفتن را امتحان کنم که می دانم داروی درد کمر هر دوی ماست.

فردا آخرین روز ماه نوامبر هست و بهتره از اینکه چگونه تمام ماه را از دست دادم و هیچ ننوشتم و هیچ چیز مرتبطی نخواندم و آلمانی را کلا در محاق برده ام و ... هیچ ننویسم که همین سر خط ها که گفتم به اندازه ی کافی گویاست.

سه شنبه اولین روز آخرین ماه سال ۲۰۱۵ هست که سال عجیبی بود. درسی نخواندم و کاری نکردم اما از اینکه هر روز عاشق تر بودم و عاشق تر شده ام خرسندم. شکرگزار این ایام هستم و باید اما قدردانش باشم با کار کردن و بهتر و انسانی تر زیستن. به سلامتی مامانت آخر شب سه شنبه راهی ایران است و درست دو هفته ی بعد ما برای کنار خانواده بودن در پایان سال راهی آمریکا. یک سفر به شدت پر خرج، نا مناسب بابت وقت و امیدوارم کم اصطحلاک! که این آخری خیلی اذیت کننده هست اگر که همه چیز مثل همیشه و به روال عادتها و خل و خوی جاری چه میان کالیفورنیایی ها و چه فلوریدایی ها باشد.

اما بگذار امیدوار باشیم و صبور. امیدوار اما نه خوش بین!

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

تصویر غلط

این سه روزی که به دلیل مسافرت سندی از خانه کار کردی، شد بهانه ای برای من که کتابخانه نروم و درس نخوانم. البته دیروز و خصوصا امروز تمام مدت درگیر بردن و آوردن تو به آرایشگاه و بعد مطب کریس و یکی دو جای دیگه بودم از بس که کمردرد داشتی و راه رفتن و رانندگی هم برایت آسان نبود. دیروز هم البته به کارهای مشابه ای گذشت اما امروز خصوصا خیلی کمرت اذیت می کرد. خوشبختانه از مطب کریس که آمدی خیلی بهتر شده بودی. امشب مراسم تقدیر از زنان برتر کانادا بود و سندی برای دومین سال در لیست صد زن برتر بود و دوباره مثل سال قبل اصرار داشت که تو هم همراهش در مراسم و سر میز باشی چون به حق معتقده که تو یکی از اصلی ترین دلایل پیشرفت و انتخابش هستی.

خلاصه رفتن به چنین مراسمی احتیاج به خرید لباس و کارهای جانبی داشت که یکی دو روز پیش را در کنار کلی کار دیگه به خودشون اختصاص داده بود. از دیروز هم به سلامتی مامانت شروع به جمع کردن وسایل و بستن چمدانهایش کرده که بازار شامی شده یک یک وجب جای ما. اما خوب شد که این کار را از چند روز قبل شروع کرد چون دقیقه ی آخر حتما داستانی میشه برای خودش.

فردا به سلامتی آخرین جلسه ی کلاس این ترم را خواهم داشت و بعد از تدریس دو کلاس تا ۸ ژانویه جز تصحیح برگه ها که فردا قراره تحویل بگیرم کاری دیگه ای باهاشون ندارم. داشتم فکر می کردم که اگر احیانا کار طراحی لکچرها سال بعد به من داده بشه خیلی وقت گیر و - با توجه به برنامه ام برای اسکالرشیپ سوزان مان - صعب خواهد شد. برای همین بهتره خیلی بهش فکر نکنم و بابتش برنامه ریزی. شب هم قراره کیارش و آنا برای شام بیایند که خاله اش قول داده برایشان لازانیا درست کنه. خودمون که نخواهیم خورد اما برای ما هم قراره مامانت زحمت بکشه و خورش درست کنه بابت خداحافظی. البته چند روز آینده برایش برنامه های خوبی تدارک دیده ای اما به هر حال به سلامتی سه شنبه شب اول دسامبر راهی هست. امروز با مهناز قرار داشت و از انجایی که بنده خدا نادر زده ماشینشون را له کرده با قطار آمده بود پایین و با هم رفته بودند ایتون. ویکند هم که می خواهی ماساژ و استخر و ... ببریش و خلاصه قراره بهش حسابی برسی.

ساعت یازده شب هست و مامانت هنوز طبقه ی پایینه و استخر. من هم باید پول ماهانه ی مامانم را بفرستم و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم،‌ برگه های فردا را آماده کنم و خوب.

سر شب قبل از اینکه به مراسم امشب بروی خاله فریبا از ایران برایت پیغام گذاشته بود که ۲ هزارتای دیگه از حسابی که باهاش داریم را برایش بفرستیم. هفته ی پیش ۳ هزارتا دادیم و هنوز ۳ تای دیگه بهش بدهکاریم. خوشبختانه پول داشتیم. همان بمباردیر که می خواستیم بابت پیش قسط خانه هزینه کنیم. احتمالا داستان خانه و پول جلویش بهم خواهد خورد و باید ببینیم که قسمت خواهد شد کاری کنیم و از این هزینه ی گزاف اجاره راحت شویم و یا نه. حالا این پول که لطف و کمک خاله فریبا بود و از مدتها قبل هم مانده. اما مشکل این بود که قرار باز پرداختش اینطوری و پر فشار نبود و از ان بدتر اینکه متاسفانه خانواده هایمان بار مالی کمی روی دوشمان نگذاشته اند. با هم که حرف میزدیم هم بهت گفتم که داستان اینکه فلانی اسکالرشیپ گرفته و فلانی کار خوب و کیترینگ هم می کنه و ... تصویر غلطی بهشان داده. تنها یک قلمش بدهی نزدیک به ۱۰۰ هزارتا به اوسپ هست و دهها چیز دیگه.
      

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

حمایت صد در صدی

یک هفته ی گذشته کم داستان نبود اما جدا از بی حوصلگی من برای نوشتن و تردیدی که مدتهاست راجع به نوع و شیوه ی نوشته هایم در اینجا پیدا کرده ام،‌ علت اصلی این غیبت یک هفته ای سر درد و بی حالی مداوم ناشی از رژیم غذایی جدیدی است که باید برای پرهیز از تقریبا همه چیز می گرفتم. با اینکه خود پرهیز از لبنیات و گندم و جو و غلات و بسیاری چیزهای دیگه خیلی سخت نبوده اما سر دردی که ناشی از نخوردن مثلا قهوه - که خودش ایرادی نداره اما شیر ممنوعه - و چیزهایی که به قول معروف در پروسه ی دی تاکس کردن قرار گرفته داره حسابی اذیت می کنه. البته کمی هم سرماخوردگی و بدتر از همه بی حوصلگی و فرار از کار و درس و ... باعث افت روحیه و انگیزه ام به شکل تصاعدی شده. جالب اینکه در واقع جز تنبلی هیچ توجیهی ندارم و از آن درد آورتر اینکه می دانم که چه موقعیت و زمانی را دارم از دست میدم.

دوشنبه ای سرد و ابری داریم. من خانه هستم و تو همراه مامانت رفته ای ایتون برای مرحله ی n ام خریدهای مامانت و البته کمی هم سوغاتی برای سفر خودمان به آمریکا. از آنجایی که امروز سندی در پرواز ۵ ساعته تا ونکوور هست، تصمیم گرفتی امروز نروی سر کار و به این کارها برسی که خودش کلی زمان گیر خواهد بود.

هفته ی گذشته تقریبا هیچ کار درسی نکردم جز کلاس جمعه هایم و البته دیدار با مدیر گروه خودمان Eve که جدا از آشنایی حضوری می خواستم هم بابت اسکالرشیپ سوزان مان در جریانش قرار بدم و هم از آن مهمتر بابت پرونده و اپلیکیشن تدریس و طراحی درس سال آینده جای کمرون که داره بازنشست میشه و این فرصت را به یکی از ما داده اند که اول اقدام کنیم. هر چند به نظر میاد که در نهایت داستان به جایی کشیده خواهد شد که روابط بر ظوابط غلبه کنه - و البته من هم واقعا نمی دانم چقدر این موقعیت به کار من میاد و بجاست - اما خیلی از ملاقاتی که داشتیم راضی بودم. گفت که از آشر بخواهم برایش نامه معرفی که قبلا برای کمرون فرستاده را بفرسته و صد در صد حمایت من را داره. بعد از اینکه رزومه ام را برای دپارتمان فرستادم، کمرون برایم ایمیلی فرستاد که اپلیکیشن و رزومه ای خیلی قوی و پر و پیمانی دارم و گفت که کاملا از من حمایت می کنه. حالا اینکه بخش رزومه ام بهتر از بقیه هست را تقریبا مطمئنم اما اینکه حمایت تام از من خواهد کرد شاید چیزی باشه که به بقیه هم همین را بگوید. به هر حال به قول تو هر چی صلاح و خیر هست امیدوارم بشه.

تو هم جدا از کار روزانه در تلاس در هفته ی گذشته بزرگترین سفارش جی بی را در یک روز داشتی و البته سه روز پشت هم بطور جداگانه سفارش های مختلف دیگه. چهارشنبه ۱۰۰ نفر صبحانه و ۱۰۰ نفر عصرانه داشتی که تمام سه شنبه را به خودش اختصاص داد. با مامانت رفتید کاستکو و بعد هم با لپ تاپت کارهایت را انجام می دادی. یکی دوبار باید میرفتید در کافه ای و استارباکسی می نشستید و کارهای شرکت را جلو می بردی و دوباره از این طرف به آن طرف شهر و از کاستکو به لابلاز و ...

سه شنبه تا دیر وقت  درگیر تدارکات کارهای سفارش چهارشنبه بودیم و چهارشنبه بعد از اینکه صبح زود با ماشینی که تا سقفش ظروف را چیده بودیم رفتیم تا تلاس. بعد از اینکه تو را رساندم به لابلاز رفتم برای خرید سفارش جداگانه ی پنج شنبه برای ۲۵ نفر و و پنج شنبه هم همین کار را برای سفارش جمعه که تنها ۱۵ نفر بود انجام دادم و بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه.

جمعه شب خانه ی مرجان دعوت بودیم که با یک ساعت تاخیر علی و دنیا هم آمدند و شب بدی نبود. البته بیش از هر چیز جو ترور و وحشتی که از حادثه ی پاریس در جمعه ی گذشته و کشته شدن ۱۲۹ نفر توسط افرادی منسوب به رادیکالیست های اسلامی در تمام هفته نقل رسانه ها بود،‌ موضوع حرف بود و اتفاقا سعی کردم کمتر حرف بزنم با اینکه دایم می گفتند نظرت چیست و چرا راجع بهش نمی نویسی و ...

شنبه ۲۱ بود و قصد داشتم که روز تاریخی و شروع درست و حسابی ام باشد که با توجه به سر درد و سرماخوردگی خفیف و گشادی و تنبلی شدید به محاق رفت و ماندم خانه. تو و مامانت با سوزی و اوکسانا قرار رفتن به بازار کریستمس در دیستلری را داشتید برای گشتن و حال و هوایی عوض کردن که تا حدود ۱۰ شب آنجا بودید. یکشنبه - دیروز - هم بعد از اینکه در سوز و باد تندی که می آمد شما را با ماشین تا یورک ویل و هتل چهار فصلش بردم.  می خواستی مامانت را به سونا و ماساژی مخصوص ببری که قبل از برگشتنش به ایران تجربه ای از اینجا هم داشته باشد. من هم کمی رفتم کتابخانه و کمی در آروما نشستم و با سردرد و باد سردی که خورده بودم برگشتم خانه و شب دور هم بودیم، شما کمی آشپزی و نان مخصوص درست کردن و من هم کمی جارو و کمی روزنامه خواندن و دیگر هیچ. البته شب با توجه به سردردی که داشتم خوب نخوابیدم و همین باعث شد که پیش از ظهر که من را تا ربارتس رساندی کمتر از یک ساعت بنشینم و برگردم خانه و الان هم می خواهم با رسول بعد از مدتی گپ بزنم و بعد از آن هم کمی رمان خواهم خواند و دیگر هیچ.

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

از امروز برای فردا

دوشنبه ای آفتابی و هوا خنک اما مطبوع هست. با اینکه هیچ یک از کارهایی که باید از هفته ی پیش و آخر هفته و امروز صبح شروع می کردم را نکرده ام اما از آنجایی که داستان تغذیه و دکتر نچروپت و ... از پنج شنبه وارد مرحله ی جدیدی شد و از امروز کلیدش به سلامتی خورده، اوضاع و احوال روحی ام بد نیست.

پنج شنبه بعد از اینکه آمدم دنبال تو و با هم رفتیم مطب لیزا برای جواب آزمایش هایم حسابی جا خوردیم وقتی که بر خلاف انتظارمون متوجه شدیم اوضاع من و حساسیت های غذایی و از آن مهمتر وضعیت کلی شرایط بدنی ام خیلی مناسب نیست. تنها نکته ی مناسب فعلا اوضاع قندم هست که به قول تو باید حسابی مواظب باشم چون هنوز ۴۰ سالم بیشتر نیست و خیلی قرار نبوده که بدتر از این باشه. خلاصه اش کنم که تقریبا به همه چیز حساسیت دارم و ممنوع خواهد بود حداقل برای چند ماه اول. از لبنیات و جو و گندم گرفته تا تخم مرغ و تقریبا تمام آجیل ها به غیر از گردو. از لوبیا که خیلی دوست دارم تا کرفس و صدف و اسکالوپ که اساسا نمی خوردم و دوست نداشتم. خلاصه وضعیت بدی است. با اینکه اوضاع قندم خیلی نامناسب نیست اما شکلات و هر چیز دیگری که با شکر و قند درست می شود هم تا اطلاع ثانوی کم لن یکن تلقی شده. خلاصه از امروز داستان تغذیه و سلامتی ما وارد مرحله ی تازه ای شده و اتفاقا خیلی خوشحالم که تو این آگاهی را در من و زندگیمون جا انداختی.

اما خبر مهم این چند روز ایمیلی بود که از کمرون بابت دعوت به تدریس و طراحی واحد و lecture design سال آتی درس خودش گرفتم. از آنجایی که داره باز نشست میشه اصطلاحا یک teaching ticket داده شده به بعضی از TA ها و از جمله من که برای این موقعیت اقدام و آپلای کنیم. به آشر ایمیل زدم و برخلاف انتظارم خیلی هم مثبت برخورد کرد و گفت با توجه به وضعیت استخدامی در دانشگاهها این موقعیت خوبی هست البته باید حواسم به تزم باشه. چیزی که خود کمرون هم بهم گفته. با کیران در سیدنی تماس گرفتم و ازش خواستم که برایم معرفی نامه بنویسه. پنج شنبه هم به دیدن مدیر جدید گروه Eve خواهم رفت که جای مردک JJ آمده و جالبتر اینکه جودیت بهم گفت JJ از مدیریت دانشکده  علوم اجتماعی استعفا داده چون ترفیع گرفته به معاونت آموزشی کل دانشگاه. تو هم با شنیدن داستان حسابی جا خوردی. این مورد به خودی خود نشان دهنده ی روحیه ی سوء استفاده و فرصت طلبی کثیف مردک هست. در کمتر از ۳ سال از نا کجا آباد با لابی و دستمال بدستی خودش را تا چنین موقعیتی بالا کشید. مهم این نیست که چنین رشد قارچ گونه و احمقانه ای کرده چون به قول جودیت بسیاری از آکادمیک ها حوصله ی کارهای دفتر را ندارند. مهم اینه که در هر موقعیتی از تمام ابزار و امکانات و خصوصا افراد جهت رسیدن به هدف خودش سوء استفاده کرده و می کنه. به شخصه هیچکس را در این ۳ سال ندیدم که از مردک و کارهایش راضی که هیچ، زخمی به روح و دلش نخورده باشه. اما برگردم به داستان خودم که امیدوارم اگر صلاح هست اتفاق بیفته و بتونم برای آینده ی زندگیمون و آینده ی کاری ام چنین تجربه ی را بکنم. البته رقبا هم هستند و شخصا فکر می کنم کمرون ترجیح بده که بجای خودش به یکی از خانمها این موقعیت را بده اما اقدام خواهم کرد.

جمعه شب بانا و ریک مهمانمان بودند و مامانت برایشان خورش فسنجان درست کرده بود و خیلی بهشون خوش گذشت. شنبه هم تو با مامانت رفتید به رستوران لهستانی که اوکسانا و ریجیز هماهنگ کرده بودند تا دور هم جمع شویم. مارک و سوزی هم آمدند و بعد از آن رفتید خانه ی اوکسانا و تا سر شب دور هم آنجا بودید. من هم خانه ماندم به هوای درس خواندن که کاری هم نکردم. دیروز - یکشنبه - هم با توجه به وضعیت جدید تغذیه که از امروز استارت خورده پیش رو داشتیم رفتیم و آخرین برانچ این دوره را سه نفری در درک هتل خوردیم و شما من را تا ربارتس رساندید و از آنجا مامانت را بردی outlet خارج از شهر تا سوغاتی بخره. خودت هم برای آمریکایی ها که قراره یک ماه دیگه بریم دیدنشون کمی سوغاتی خریدی و خلاصه تا برگشتید سر شب شده بود. آخر شب عمو اعلا زنگ زد و خبر از اتفاق وحشتناکی که سرش آمده بود داد و اینکه بنده ی خدا مرگ را به چشمش دیده و دو نفر با تفنگ اول حسابی تهدیدش کرده اند و بعد از اینکه آن متوجه ی درگیری جلوی در پارکینگ خانه شان شده و زنگ زده پلیس حسابی با قنداق تفنگ صورتش را له کرده و خلاصه کارش به بیمارستان و جراحی و... کشیده. امروز باید به بابک زنگ بزنم و بهش خبر بدم که تماسی بگیره. به هیچکس جز من هم نگفته و حالا هم که گفت همه چیز خدا را شکر رو به راه شده. اما به قول خودش حسابی تلنگری بوده برایش و تصمیم گرفته بی خیال داستانها و اختلافاتش با مجدی بشه و موضوع را حل کنه چون می تونست امروز داستان جور دیگه ای باشه و اساسا زندگی برای همیشه نابود بشه.

اتفاقا دیروز صبح هم با خبر نقرس گرفتن جهانگیر روز را شروع کردیم که هم خودش و هم خصوصا تو و مامانت را شوکه کرد. هنوز شمال هست و نزدیک به سه ماهی هست که تنها رفته ویلا و دور از هیاهوی شهر و خانه داره روزگارش را به هیچ میده میره تا دیروز صبح که از خواب بیدار میشه و از شدت درد انگشتهای پاش میره دکتر و بهش میگن نقرس هست. جالب اینکه یک سالی هست که گیاه خوار شده بوده اما از شدت چربی و سیگار و البته فشار اعصاب کار به اینجا کشیده.

داستان صبح و شب یکشنبه خلاصه که داستانی بود. اما امروز نیمه ی نوامبر روز و هفته و دوره ی جدیدی است و قراره که حسابی از گذشته بیاموزیم و برای فردای بهتر از امروز شروع کنیم و کرده ایم به امید حقیقت.
 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

Remembrance Day

از این همه تاریخ و بهانه برای شروع قرعه فال به امروز و به نام Remembrance Day خورد.

از امروز یازدهم نوامبر سنه دو هزار و پانزده پس از میلاد داستان ما و من آغاز میشه.

به نام نور
و
به نیروی عشق تو
چه بسا که این Remembrance Day روزی هم برای ما و روز Remembrance دیگری شود.
 

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

Neither Oblivion nor Fear

این چند روز هوایی عالی به نسبت این ایام از سال داشته ایم. جمعه بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه و کلی انرژی گذاشتم تا مفاهیم اصلی مقاله ی انگلس را برای بچه ها جا بندازم چون مقاله ی دومی که باید قبل از تعطیلات میان ترم بنویسند راجع به این نوشته هست. شنبه صبح صبحانه ای سه نفری خوردیم در Kitchen Harvest  و من به کتابخوانه رفتم و تو و مامانت هم دنبال کارهای خودتان و شب هم فرشید و پگاه مهمون ما بودند و مامانت که دو مدل خورش براشون درست کرده بود حسابی و تو هم دسر خاص خودت را درست کرده بودی که گلابی کاراملایزد شده با بستنی بود خیلی بهشون حال دادید و خیلی هم شب خوبی شد. من اغلب شنونده حرفهای فرشید بودم که راجع به کارش و کتاب جدیدی که خوانده بود و به شدت تئوری توطئه اش را تقویت می کرد و تو و مامانت هم با پگاه گپ زدید. شب خوبی بود و به همه خوش گذشت.

یکشنبه هم من ماندم خانه و شما رفتید بادی بلیتز و عصر را با هم بودیم و فیلمی که مامانت می خواست را برایش گرفتم و شما آن را دیدید و من هم کمی اینترنت گردی کردم. پل رودخانه ی مدیسون با بازی کلینت استوود و مریل استریپ که خاله فریبا به شدت باهاش همذات پنداری کرده بود و به مامانت گفته بود چند بار دیده و حتما اون هم ببینه و البته برایم قابل حدس بود که فیلم من نیست.

دیروز دوشنبه صبح هم در راه به سمت تلاس کمی راجع به مخارج و هزینه هامون حرف زدیم و نگران شدیم و بعد از اینکه تو را رساندم خودم رفتم کافه و تقریبا تمام روز را بابت نوشتن دو تا پروپوزال کنفرانس از طرف خودم و تو گذراندم. این چند روز با امیر یکی دوبار حرف زدم که خدا را شکر روحیه اش خوبه و از کارش راضی و صاحب بیزنس بهش گفته که اختیار کامل باتوست. روحیه و صداش خیلی خوبه و امیدوارم بعد از مدتها سختی و تنهایی کارش روز به روز بهتر بشه. خودم هم فردا وقت دکتر نچروپت دارم که قراره با هم بریم و به سلامتی از پنج شنبه زندگی و روش تازه ای را رقم بزنم.

تو هم به شدت کار داری و البته از اینکه سندی یک هفته درمیان این مدت باید به ونکوور بره خیلی ناراحت نیستی چون فرصت بیشتری بهت میده تا با مامانت باشی. بنده خدا خیلی از اینکه اینجاست خوشحال و راضی است اما به هر حال جدا از سختی ها و مسايل مالی و جهان و بابات که ایران هستند، تشویقش کرده ایم که بره دنبال کارهای فروش خانه اش و بیاد اینجا جایی برای خودشان دست و پا کنه.

و اما انتخابم برای تو شعری از آنا آخماتوواست:
Oh, there is a fire which neither Oblivion or fear dare touch...Anna Akhmatova

«آتشى برپاست كه نه فراموشى نه وحشت نمى تواند خاموشش كند». آنا آخماتووا

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

بایو

دیشب بعد از اینکه آمدم خانه و تو از سر کار برگشته بودی و مامانت هم آماده بود تا بره پایین پیش یکی دو تا از دوستان و همراهان استخر دیدم که یک بسته کتاب گذاشته ای روی میزم. باز کردم و دیدم که به سلامتی کتابی که مقاله مون در آن چاپ شده آمده. دو نسخه و از آن جالب تر اینکه تو شرح مشخصات و بایوی من را به روز و آپدیت کرده بودی و خیلی بهم چسبید. از اسکالرشیپ ها نوشته بودی و از آن مهمتر توضیح راجع به تزم و تیتر بی نظیرش! اولش متوجه نشدم و فقط فکر کردم که چطور این اطلاعات را از آن موقع برایشان فرستاده بودم که بعد گفتی که داستان چیز دیگه ای هست و ایمیلی برای آپ دیت کردن آمده بوده و تو این را فرستاده بودی. برای خودت اما خیلی با تواضع و بی ادعا نوشته بودی و گفتم که باید اشاره ای دقیقتر به مقاله های قبلی ات می کردی، خصوصا وقتی مزخرفات یکی دو نفر دیگر را در لیست contributors دیدم.

اما به هر حال حس خیلی خوبی بود و خصوصا اینکه این تمام و کمال به منت و زحمت و لطف تو شده و بس. من واقعا هیچ کاری برایش نکردم و حالا دارم از امتیازش استفاده می کنم.

این شد که امروز صبح اول سه نفری رفتیم کافه ی هتل جلاتو که البته من خیلی موافق نبودم و چیز خیلی خوبی هم نخوردیم اما به هر حال تو مدتی بود که دوست داشتی پودینگش را بخوری و دیگه پرونده اش را ببندی. بعد از آن مامانت را جلوی موزه ی ROM پیاده کردیم تا با دوستش که در موزه کار می کنه و قرار داشت، موزه را ببینه. تو را رساندم سر کار و خودم هم بعد از اینکه ماشین را گذاشتم خانه و رفتم سینما بلیط فیلم Room را برای امشب گرفتم آمدم آروما و کمی به کارهای شخصی ام رسیدم و حالا میرم ربارتس و غروب هم که سه نفری قرار سینما داریم.

آیدین بعد از شش ماه تماس گرفت و کمی باهاش حرف زدم و گفت که گرفتار کارهاش و مهمانداری بوده و کمی از اینکه نمیرسه تزش را تا آخر سال تحویل بده و تازه رسیده به حرفی که بهش زده بودم و اینکه مصاحبه ی عقیدتی اش را با موافقیت گذرانده - داغ ولایت به پیشانی اش نشست - و اینکه به احتمال زیاد سال بعد راهی ایران میشن گفت و گفت آخر هفته همدیگر را ببینیم که گفتم هر زمانی که وقتمون آزاد شد بهش خبر میدم.

اما دیشب یک فیلم هم دیدیم راجع به مقطعی از زندگی دیوید فاستر والاس نویسنده ی پست مدرن و پیشروی معاصر آمریکا که در سن ۴۶ سالگی حدود ۷ سال پیش خودکشی کرد و بد نبود. فیلم نه البته اما آشنایی با روحیه و کار والاس.

فردا کلاس دارم و برگه ها و نمرات بچه ها را تحویل میدم و آخر هفته هم باید بشینم و کار کنم که خیلی خیلی عقبم. تو هم جدا از این چند ویکند که با مامانت داری و هر هفته هم قراره مهمان داشته باشیم - شنبه شب فرشید و پگاه میان - باید ورزش کنی و خصوصا به کمرت برسی که داره داستانی نگران کننده میشه هم برای من و هم تو در این سن و در چنین مقعطی که اساسا اگر درست زندگی کنیم و تحرک و ورزش داشته باشیم نباید اتفاق بیفته.
 

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ساعت و سکه!

کلا ول شده ام. نه به معنای رها که به معنای عاطل. نمی دونم چه مرگم شده. همه چیز آماده است برای کار کردن جز خودم.

چهارشنبه پیش از ظهر هست. هوا به شکل عجیبی مطبوع و گرم و آفتابی شده. امرزو با کیارش برای دیدن فوتبال - که اصلا هم برایم مهم نیست - قرار دارم و هر کاری می کنم تا کار اصلی خودم را نکنم.

دیروز تو نرفتی سر کار. البته کلی کار داشتی و از خانه کار کردی اما چون سندی رفت ونکوور و تو هم شب قبلش تا دیر وقت کار می کردی تصمیم گرفتی بمانی خانه و ظهر هم وقت دکتر فیزوتراپ و کاریوپرکتر داشتی از آنجایی که به سلامتی تو هم دچار کمر درد شده ای و گفته اند بابت نشستن زیاد و منظم ورزش نکردن هست. خلاصه صبح به اصرار من سه نفری رفتیم صبحانه بیرون و از آنجا شما من را به کافه ی کرمای دانفور رساندید و من تا غروب آنجا بودم و تصحیح برگه های دانشجویانم را بلاخره تمام کردم و بعد از رفتن به ربارتس و سلمانی آمدم خانه. تو هم که بعد از برگشتن از مطب کریس که گفتی کلی هم احوال من را پرسیده و گفته که باید ماهی یکبار برم پیشش تا روی کمرم کار کنه، داشتی به کارهای شرکت میرسیدی و تازه ادامه دادن رمانی که برایت خریده ام را آغاز کرده بودی. قرار بود مامانت که رفته بود استخر ساعت ۸ بیاد بالا که تا آمد و دوباره رفت و دوباره برگشت و نشستیم برای شام و دیدن فیلمی که دیروز گرفته بودم به اسم The Gift ساعت از ۹ گذشته بود.

خواب عجیبی که دیشب دیدم باعث شد صبح با فکر و خیال بیدار بشم. البته باید بگم که دوباره بی خوابی و بد خوابی آمده سراغم که حتما بابت کم کاری و اهمال در انجام منظم و دقیق و پیگیری کارها و درسهایم هست. خواب دیدم که در یک راه جنگلی دو عدد ساعت مچی و مشتی سکه کنار روی زمین و برگ های ریخته شده قرار داره. ساعت ها را برداشتم و بی اعتنا به پول ها رفتم و در دلم حس می کردم که اینها حتما صاحبی دارند که همین اطراف هست و بر می گرده و شاید نباید بهشون دست بزنم. همین طور هم بود دو نفر که گویا از شنا در رودخانه ی پایین آمدند دنبال وسایلشون بودند و خواب به شکل دیگری ادامه پیدا کرد. گویا سکه نشان خوشی موقتی است و ساعت مچی نشان اینکه به زمان و نقش و برنامه های خودت وقعی نمی گذاری و متوجه ی کار اصلی ات نیستی.

یادم به حرف دنیا شنبه شب افتاد که پرسید تارگت و هدفت برای استخدام در کدام دانشگاه هست و ... و هر چند که دیگه روزگار مثل قدیم نیست که تنها بر اساس شایستگی ها و ...استخدام بشی و حتما باید شبکه ای از آدمها و روابط را بشناسی و آنها هم تو را و صد البته شانس و بخت و ... هم به شدت تعیین کننده هستند اما اصل حرف مهم و جالب بود و من را کلا خیلی به فکر فرو برد. واقعا هدفم چیست؟ تنها همین که هستم و دارم کج دار و مریز می برمش جلو و یا چیزی بود که بابتش از بسیاری از امکانات و داشته ها و انتخاب هایم چشم پوشیدم و حالا که در مسیرش هستم خسته و بی خیال و ول و علی السویه شده ام.
    


۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

رنگ های پاییزی

دوشنبه ای نسبتا گرم و آفتابی برای اول ماه نوامبر. بجای کلی یا ربارتس در کرمای دانفورد نشسته ام چون ویکند کارهایم را نکردم و برگه ها تصحیح نشده رو به رویم نشسته اند. تصمیم گرفتم امروز را به تمام کردن این کار بپردازم و از فردا درس و آلمانی و ورزش را منظم دنبال کنم. از فردا! وعده ی همیشگی.

ویکند را به آرامی گذراندیم و بد نبود. شنبه صبح تو و مامانت رفتید دنبال کارهای شخصی و ماساژ و من ماندم خانه تا فوتبال ببینم، شب علی و دنیا آمدند و مرجان و دور هم بودیم و شب خوبی را داشتیم. یکشنبه هم بعد از اینکه مامانت را برانچ بردیم درک هتل، کمی تا ظهر در خیابان های اطراف گشتیم تا برگ ها و رنگ های پاییزی را ببینیم و از آنجا من ربارتس رفتم و شما هم برای خریدهای مامانت رفتید فروشگاه بی. کلی اضافه بار داره و خیلی هم علاقه ای به در نظر گرفتن مشکلات و هزینه های آن نداره. اما هر چه از رنگ های پاییزی شهر بگم، کم گفته ام که بی نظیر هستند.

شب که خانه می آمدم رفتم ایندیگو چون یک کارت تخفیف ده دلاری داشتم و علاوه بر کتاب دکتر فاستوس توماس مان یک رمان جدید هم که درباره اش خوانده بودم برای تو گرفتم. Us کار دیوید نیکولز که همان چند صفحه ی آغازینش را که دیشب خواندی خیلی خوشت آمد. از شنبه عصر برای اولین بار یک کمر درد بد سراغت آمده و با اینکه امروز قرار بود بری فیزیوتراپ اما وقت نداشت و کار به فردا کشید. یکی از دلایلش نشستن زیاد و یکی هم ورزش نامنظم هست - البته به نظر کارشناسی بنده - اما فردا که بری پیش کریس معلوم میشه که باید چه بکنی.

ماه نوامبر از دیروز شروع شد و برای این وقت از سال هوا همچنان خیلی مطبوع هست. هفته و ماه جدید آغاز شده و قراره که بنده هم آدم جدیدی بشم.