۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

با امید آغاز می کنیم


آخرین ساعتهای سال 2010 هست. جمعه ساعت 6 عصر. البته هوا تاریکه و خنک. اگر سیدنی بودیم الان ساعتها بود که وارد سال جدید شده بودیم.

امروز بعد از تمیزکاری حسابی خانه رفتیم بیرون تا کارتی برای امشب بخریم که توش هر کدوم برای آن یکی آرزوها و خواستهایمون را بنویسیم. بعدش هم من رفتم سلمانی و تا برگشتم خانه تو عدس پلویی بی نظیر درست کرده بودی و البته خسته بودی و هستیم. حالا هم رفته ای دوش بگیری و برای شب که احتمالا قراره بریم خیابان "کویین" تا کمی در شادی سال نو با دیگران شریک بشیم آماده بشی.

خب! سال سال خیلی سخت و تا اندازه ای طاقت فرسا بود. اما تجارب خیلی ارزشمندی به دست آوردیم و اگر بتوانیم برای آینده چراغ راهمون کنیم حتما بیش از پیش به اهمیت امسال پی می بریم.

دیشب قبل از خواب کمی با هم خاطرات مهم امسال را مرور کردیم. از شروع سال که برای آپلیکیشن ها در بدو وادو قرار گرفتیم تا گرفتن ویزای اقامت و جواب دانشگاه تو و بعد از مدتها و نگرانی مال من و بعد درست کردن مقدمات کار رضا و ستایش و جمع کردن وسایل و زندگی و تحویل خانه به بچه ها و کارهای آنها را تا حد امکان انجام دادن و رفتن به دبی برای 5 روز که هنوز نرسیدم اینجا درست و حسابی آن ایام را بنویسم و آمدن به اینجا و گم شدن مدارک دانشگاهی من و دنبال خانه دویدن و وسایل خریدن و بعد از همه کار تمیز کردن اینجا از پشم سگ و بعد بی پولی و مهمان داری و دانشگاه و فرصت نکردن برای سر خاروندن و ... و... تا حالا. هنوز ترممون تمام نشده که از سه شنبه کلاسهای من شروع میشه و دوباره بدو بدو.

اما هر دو معتقدیم که سال 2010 از جمله مهمترین سالهای زندگی مون بوده. کمی از دلایلش را در نوشته ی قبلی آوردم اما به قول تو هم باعث تغییرات گسترده و آینده دار در زندگی خودمون شد و هم کمک به تغییر زندگی یک زوج دیگه.

به هر حال این اولین سال از دوره ی 10 ساله ای بود که سال قبل در شب سال نو در بار سر کوچه مون "مالبورگ" با هم درباره اش و اینکه باید خیلی کوشش کنیم حرف زدیم.

امشب هم قراره دوتایی همون کار را به سنت تبدیل کنیم و بریم جایی بشینیم و برای امسال مون هدف گذاری کنیم. من هنوز نمی دونم دقیقا تو چه خواهی خواست اما شک ندارم که سلامتی - بخصوص ورزش- درس و تفریح در هدفهای امسال ما الویت داره. به هر حال قرار شده از امکانات خانه استفاده ی بهتری کنیم و از نزدیکی کتابخانه ی "کلی" برای درس خواندن.

خب! تو از حمام آمده ای بیرون و من باید تمامش کنم. آهنگی شاد گذاشته ام برای اینکه کمی آماده ی سال نو بشیم.

سلامتی، سعادت، آرامش
رفع گرفتاری برای همه، آمرزش روح رفتگان بخصوص پدرم، پدر بزرگها و افشین که هنوز باورم نمیشه
سلامت رسیدن مسافران
شفا و درمان بیماران
موفقیت در تحصیل درس انسانیت
و
امید
امید بخصوص برای مردم ایران

امیدوارم که من و تو هم شاعرانه تر روی زمین زندگی کنیم
به نحوی که دوستان و اطرافیان و دیگران از دست و دل و زبان و خواسته هایمان در امان و آسایش باشند

اما خواست شخصی: پذیرش گرفتن تو

امیدوارم
چون تو را دارم
و
از تو
از تو روح و جان و نور زندگیم
از تو درخت جان و معنی روزگارانم
ممنونم

با امید آغاز می کنیم

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سختی شیرین


ساعت 9 پنج شنبه شب 30 دسامبر هست. همین الان از ورزش برگشتیم. نیم ساعتی را رفتیم پایین در "جیم" ساختمان و کمی نرمش کردیم. این ساختمان علاوه بر استخر و سونا و جیم و سالن سینما و بیلیارد و اسکواش و ... کلاسهای ورش و یوگا هم داره و ما تا امروز فقط سه بار رفتیم جیم و یکبار هم تو رفته ای استخر. از آنجایی که بدنهای هر دومون علاوه بر نافرمی و اضافه وزن داره دچار پا و کمر درد هم میشه و حالا حالا هم روش زندگی مون نشستن ساعتهای متوالی پشت میز و درس خواندن هست باید ورزش را خیلی جدی بگیریم. اول سال که دوتایی در سیدنی با هم استخر میرفتیم هم روی فرم آمده بودیم و هم به لحاظ روحی خیلی سر حال شده بودیم.

امروز صبح مقاله ام را بعد از اینکه تغییرات پیشنهادی الا - که خیلی کم بود و این نشانه ی بهتر شدن سبک نوشتنم هست- اعمال کردم و تو از خواب بیدار شدی دوتایی با هم رفتیم اول بانک تا پیگیر این پولی که از حسابمون کم شده بشیم و چک هزینه ی کمک خرید کتاب من - 150 دلار- را به حساب بگذاریم که اوضاع مالی در حال حاضر زیاد جالب نیست. بعدش هم برم و مقاله را تحویل دهم.

در بانک که بودیم متوجه شدیم که اشتباهی ماهانه 30 دلار بابت خدمات بانکی از ما کم کرده اند که کاملا اشتباه بود چون ما دانشجو بودیم. خلاصه من رفتم تا به خانه ی آشر برسم و مقاله ام را بدهم- از بس دیر شده بود بهتر دیدیم که خودم ببرم تا پست کنم و بخوره تو تعطیلات و دیرتر بشه- تو هم یک ساعتی در بانک معطل شدی و البته پول را پس پرفتی- واقعا که لازم بود چون قبل از اینکه بریم بانک توی حسابمون 18 دلار داشتیم.

امروز هم مثل دیروز درس نخواندم. امروز تنبلی و کار باعث درس نخواندم شد و دیروز توان درس خواندن را بابت فشاری که مقاله قبلیه بهم آورده بود نداشتم. تو هم تمام دیروز را بی حوصله و خسته بودی و امروز هم تا عصر نرسیدی درس بخوانی. اما دیروز بعد از اینکه دیدم نمی تونم درس بخوانم و سرم درد می کنه و تو هم بی حوصله بودی و شبش هم از بس همسایه ها سر و صدا کرده بودند نتوانسته بودی بخوابی، بهت گفتم بیا بریم برون کمی قدم بزنیم. اولش حال نداشتی و گفتی نه. اما اصرار کردم که بیا چون من باید می رفتم کتابخانه و خرید. تو گفتی تقسیم کار کنیم و تو میری برای خرید. با هم زدیم بیرون به آن نشان که یکی دو ساعتی وقت گذراندیم. گفتم بریم "یورک ویل" قهوه ای بخوریم کمی حرف بزنیم. رفتیم و گپ زدیم وخیلی حال و بالمون سر جا آمد.

تو گفتی کمی از بابت اینکه من از آمدن به کانادا خیلی خوشحال نیستم ناراحتی و من یک ساعتی توضیح دادم که به شدت اشتباه می کنی بخصوص در مورد دانشگاه و درس که کاملا خوشحال و امیدوارم. و البته درس فعلا اولویت ماست. برایت همین مقاله آخری را مثال زدم که ببین من نصف این تلاش را در استرالیا نکردم و همیشه جزء بهترینها بودم اما اینجا کلا سطح متوسط درس و دانشگاه و مجموع سیستم آموزشی - بخصوص دانشجویان- بالاترهست. خلاصه که بهت گفتم هر چند معتقدم ما هنوز به لحاظ ذهنی وارد کانادا نشده ایم اما به آینده خیلی امیدوارم. البته که هر دو معتقدیم سیدنی و زیبایی هایی که آنجا در درون زندگی و اطرافمون تجربه کردیم بی نظیر بوده اند اما این به معنی آینده ی بهتر برامون نبود. بهت گفتم یادم نرفته که در یک سال آخر درسی نخواندم و واقعا پیشرفتی نکردم. تو هم تمام مدت تلاش و کار می کردی اما درس؟ نه. واقعا نه.

خلاصه که خیلی خوشحالم و خوشحالیم و می دانم و می دانیم که با تلاش زیاد آینده ی بهتری بسیار بهتر پیش رو داریم.

برای بار هزارم باید تاکید کنم خیلی سال پرفشار و سختی بود اما به همان اندازه مهم و تاثیرگذار.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

در "بتل"


این داستان تک لپ تابی بودن - که به اینترنت وصله- هم جالب شده. من فقط بعضی از وقتها فرصت می کنم دور از چشم تو بیام اینجا و چیزی بنویسم. ضمن اینکه کلا زمان دیدن اخبار و سایتها هم از چند ساعت به چند دقیق تقلیل پیدا کرده که بد هم نیست بخصوص برای این مدت که حسابی درگیر درسها هستم.

امروز چهارشنبه هست و هوا بعد از چند هفته گرمتر شده و قراره که امروز به صفر و فردا به بالای صفر برسه. آخرین روزهای سال هست اما من هنوز نتونسته ام کارهای درسی و دانشگاهیم را به جایی برسونم که دو سه روزی استراحت کنم و آماده ی ترم جدید شوم. خلاصه که قراره با تمام این خستگی ترم جدید را شروع کنیم.

دیروز عصر بلاخره طلسم این مقاله ی آدورنو و بنیامین شکست و بعد از چند روز پرفشار تمامش کردم. اولین بار بود که تا این اندازه برای نوشتن یک مقاله ی درسی به مغزم فشار آمد. ضمن اینکه واقعا خیلی هم از نحوه ی استدلال و چینش مطالبم اطمینان ندارم. به هر حال بعد از اینکه تو - مثل همیشه- مقاله ام را ویرایش کردی فرستادیمش برای الا که جواب داد امروز را درگیر کارهای خوش هست و فردا بهم پس میده.

با اینکه بی نهایت خسته و بی اندازه بی انرژی بودم اما فکر کردم حالا که سه شنبه شب هست شاید بد نباشه که بریم سینما. بخصوص برای تو که خودت هم درگیر خواندن آرنت هستی - البته گویا خیلی لذت برده ای چون می گفتی که من همیشه به تو گفته بودم که باید آرنت بخوانی و لذت ببری و حالا به حرفم رسیده ای- و بعد از خواندن مقاله ی من خسته تر هم شده بودی.

با اینکه می دانستیم "فاکر کوچک" فیلم خیلی خاصی نیست اما چون قسمت سوم تریلوژی "فاکر" بود رفتیم. اولش تا وقت داشتیم رفتیم "ایندیگو" تو کتاب عکس از ایتالیا را ورق زدی من هم کمی لای کتابها و مجلات چرخیدم بعدش هم رفتیم سینما. البته خیلی خسته بودیم اما در مجموع با اینکه در سایت خوانده بودی که خیلی ازش تعریف نکرده اند خیلی هم بد نبود.

از امورز من باید بشینم پای مقاله ی درس هگل. وقت زیادی ندارم مقاله ی آدورنو با حاشیه هایش و آمدن بی موقه تئو خیلی از من وقت گرفت. برای این باید متمرکز و کوتاه کار کنم. با اینکه حجمش دو برابر باید باشه. تو هم این دو روز را آرنت می خوانی بعد با یادداشتهای قبلی از هابرماس مقاله ی درس "بینر" را می نویسی. باز هم جای شکرش باقیه که تو یک هفته ای را تعطیلی داری. هر چند که یک عالمه کار داری و باید به آنها برسی.

این یکی دو روز گذشته آپلیکیشن دانشگاههای تورنتو و یورک را هم فرستادی. به امید خدا امسال وارد مرحله ی دکترا بشی به خصوص در دانشگاهی که خودت بیشتر دوست داری و امسال هم واحدهایش را گذرانده ای. دیشب توی سالن سینما قبل از اینکه فیلم شروع بشه بهت گفتم به نظرم هنوز من و تو نه از نظر فکری و نه از نظر حسی وارد کانادا نشده ایم از بس که سرمون از روز اول شلوغ و گرفتار بوده. اینشالا امسال اوضاع به مراتب بهتر بشه. هم درسی و تفریحی، هم حالی و مالی. تنها چیزی که امیدوارم میگنه حرف دنی هست زمانی که در استرالیا دچار سردرگمی شده بودم و دوتایی با هم رفتیم دفترش. بهمون گفت شما توی "بتل" و میدان کارزارهستید، من از این بالا دارم پیشرفت شما را می بینم و از آینده تون مطمئنم. نگران نباشید اینقدر درگیر هستید که نمی تونید پیشرفت خودتون را ببینید و فعلا حس کنید. فعلا که در همین "فعلا" هستیم.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

آخرین هفته ی سال


امروز دوشنبه اولین روز از آخرین هفته ی سال 2010 هست. آخرین دوشنبه ی سال. شنبه و یکشنبه را تقریبا بطور کامل معطوف درسهامون کردیم. شنبه شب ساعت نزدیک 10 بود که مهناز به تو زنگ زد که من و نادر و آریا می خواهیم براتون غذا بیاریم. هر چی تو گفتی که ما اوضاع پخت و پزمون مرتبه گفت نه امروز که نیامدید مهمانی کریستمس من - با خواهرها و شوهر خواهر نادر- من براتون غذاش را میارم.

خلاصه من کمی شاکی شدم که وسط درس و نوشتنیم و من واقعا دارم زور میزنم که بتونم بنویسم گفتی نه بابا بالا نمیان. آمدند و ضمن اینکه محبت کرده بودند اما تقریبا یک ساعتی نشستند. از بس هم بچه شون جیغ زد و همه کتابها و وسایل درسی مون را بهم ریخت حسابی تو عصبی شده بودی. به هر حال غذایی آورند که یکشنبه واقعا سعی کردیم بخوریم اما نشد. بوقلمون با زرشک پلو در شکمش! غذای غربی با سنت ایرانی. همون "پیتزای قورمه سبزی".

دیروز هم صبح به اصرار من که گفتم "باکسینگ دی" هست و با اینکه خدا را شکر به چیزی احتیاج نداریم اما بریم برون و بعد برگردیم و بشسنیم سر درس. صبحانه رفتیم "ایتون سنتر" و بعدش هم من کتاب اخلاق صغیر آدورنو را خریدم که برای این ترم احتیاج دارم و تو هم یک تی شرت زمستانی که لازم داشتی. ظهر بود که برگشتیم خانه و تقریبا تا آخر شب درس خواندیم.

تو در حال سر و کله زدن با آرنت و وضع بشری هستی تا مقاله ات را که درباره ی فضای عمومی در هابرماس و آرنت هست برای درس "بینر" بنویسی. من هم قسمت بنیامین را تمام کردم و تازه امروز باید اصل داستان یعنی مقاله و نقد آدورنو را بنویسم. امیدوارم امشب تمام بشه و بفرستمش برای الا.

راستی دنی هم گویا متوجه نشده که پولش را برایش فرستاده ایم. جواب ایمیل تو را از نپال داده و گفته نگران نباشید من حالا احتیاج به پولم ندارم. خیلی از فقری که در نپال هست متاثر شده. دست بابا و مامانت درد نکنه که هنوز هم دارن جور نحوه ی زندگی ما را می کشند.

آخرین چیز هم اینکه قرار شد برای آخرین شب سال بریم منزل "خاله عفت". مژگان و خانواده اش هم از نیویورک میان و آنها را هم می بینیم. جمعه شب. احتمالا بعدش هم برای مراسم سال نو دوتایی با هم بریم جایی. البته هنوز معلوم نکردیم کجا. قراره تو از دوستانت مشورت بگیری.

این آخرین دوشنبه سالی هست که مثل برق و باد گذشت. واقعا باورمون نمیشه که چقدر سریع و تا چه حد پر فشار بود. اما سالی بس مهم و سرنوشت ساز در زندگی. مهاجرت دوباره، گرفتن اقامت بدون گذراندن تمام مراحل اداری و بوروکراسی، کمک به رضا و ستایش برای بیرون آمدن از ایارن و جا گرفتن در جای ما در سیدنی، شروع دوباره درس و دانشگاه به محض رسیدن اینجا، دیدن مادر و مامان و مامانت و بابات و عزیزو حاج آقا جون و خاله هامون و دختر خاله ها و جهانگیر و ...، از همه مهمتر کاشتن بذر زندگی مون به سلامتی و خوشی برای دهه ها و سالهای طولانی پیش رو در آینده و اینجا. خلاصه که خیلی سال پرفشار، سخت و البته به غایت مهمی بود که خیلی سریع گذشت.

امیدورام در آخر چنان نشود که قیصر گفت: ناگهان چقدر زود دیر میشود.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

کریستمس و ایلیاد


شنبه صبح روز کریستمس 25 دسامبر 2010 هست. این چند روز گذشته من دایم خانه بودم و اکثرا درس خواندم و تو هم به غیر از پریروز که برای کمک به آیدا که به سلامتی بچه دار شده و در بیکارستان بود رفته بودی خانه شان تا با آندیا باشی و خیال مامانش از آندیا راحت باشه، خانه بودی و کلا کار بخصوصی نکردیم.

البته دو روز قبل که من نمی تونستم برای درس خواندن متمرکز بشم با تو که برای خرید می رفتی بیرون آمدم بیرون و کمی با هم قدم زدیم و بعد هم به اصرار من رفتیم و قهوه ای نوشیدیم و کمی گپ زدیم و خوب بود. اما در مجموع این چند روز گذشته بیشتر از هر چیز به خانه ماندن و کاری بین درس خواندن و نخواندن گذشت. دیروز هم که قرار داشتم شروع کنم به نوشتن مقاله ی "آدورنو و بنیامین" و تمام روز را هم واقعا سعی کردم که بنویسم اما نمی دانم چرا نمیشد. اولین بار بود که کاملا به قول معروف "هنگ" کرده بودم.

شب رو دو تایی با هم نشستیم و شرابی نوشیدیم و فیلم "سوراخ خرگوش" را دیدیم و یک ساعتی با مامانم حرف زدیم که تنها بود و سرماخورده و البته شب تولدش. بعدش هم با مادر حرف زدیم که اون هم خیلی حالی نداشت اما بعد از تلفن ما حال هر دوشون بهتر شده بود.

امروز صبح هم بعد از اینکه بیدار شدم دوباره آن حالت "مور مور" شدن در بدنم بهم دست داد و حالا هم کمی در قلبم احساس سنگینی می کنم. اما تو داری برایم در تختخواب آهنگ کریستمس میزنی و خلاصه که اگر امروز درسهامون را بتونیم به جایی برسونیم روز خیلی خوبی خواهیم داشت.

این اولین کریستمس ما در یک کشور برفی در زمان کریستمس هست. البته برفی نمیاد اما حسابی هوا "یخه". دیشب بهت گفتم مطمئنم ما هم بزودی دوستان و حلقه ی بزرگتر خانواده - شامل ایرانی ها و آ»ریکایی ها و خودمون- پیدا می کنیم کریستمس پر سروصدا.

راستی دیشب بطور اتفاقی اسم پسر احتمالی آینده مون هم تعیین شد: ایلیاد.
هر دو دوستش داریم. تا ببینیم چی میشه.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

از تئو تا نیویورک ریویو


حالا که تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله داستان اینجا آمدن شده شبیه داستان ویکندها در سیدنی که نمی تونستم خیلی ریسک کنم و در حالی که تو هم در خانه ای بیام اینجا و چیزی بنویسم. بنابراین تنها فرصت مناسب احتمالا چند روز یکبار در حالی که تو هنوز از توی تخت بلند نشده ای است. تازه صدای تایپ کردن اون وقت خودش مزاحمت داره. اما به هر حال تقریبا بعد از یک هفته آمده ام اینجا و باید خیلی تلگرافی از چند روز گذشته که در مجموع خیلی هم غالی نبودند بنویسم.

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه به کتابخانه رفتن و درس خواندن گذشت که واقعا خوب بود و نسبتا خوب کار کردیم. هر دو از اینکه داریم آرام آرام به درس خواندمان نظم میدیم راضی هستیم تو قرار بود مقاله ی درس "فدرالیسم" را تا جمعه شب که قرار بود تما کنی و جمعه برای شام با آیدا و آریو که از ایران برگشته و بقیه ی اعضاء خانواده شان بریم شام بیرون.

البته تو نرسیدی که مقاله ات را تا آخر بنویسی و آمدیم خانه تا کارهایمان را کنیم. من به دلیل اینکه "تئو" قرار بود شنبه صبح برسه اینجا تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه آیدا و بقیه بیایند دنبالمان خانه را جارو کنم و آماده ی فردا.

(همین الان تو بیدار شدی و آمدی کنار من نشستی و من هم مجبور شدم صفحه را ببندم و تو فکر کردی من دارم کاری می کنم که راحت نیستم تو اینجا باشی برای همین پاشدی و رفتی سمت آشپزخانه تا صبحانه را آماده کنی- این هم داستانی شده)

خلاصه هر چه ما اصرار کرده بودیم که بریم شام دنگی بیرون آریو بابت تشکر از زحماتی که در این مدت تو برای آیدا و آندیا کشیده ای اصرار داشت که نه من می خواهم شما را به رستوارنی که میشناسم دعوت کنم. مامانت طبق معمول زحمت کشیده بود و برای من کتابهایی را که سفارش داده بودم گرفته بود و اینبار داده بود آریو بیاره. خلاصه که رفتیم. شامش بد نبود و البته بی دلیل گران. اما چیزی که من و تو را خیلی شاکی کرد حرفهای آریو از اوضاع ایران بود که بهره بردنش از شرایط موجود و رانتی که بابت بی کفایتی حکومت نصیب امثال اون میشه تعمیم به همه می داد و می گفت که نه بابا مردم بلدند چطوری اوضاع را کنترل کنند و خلاصه هیج کجا مثل ایران نیست و نمیشه پول در آورد.

خلاصه که بگذریم. تحمل کردم تا آمدیم خانه. شنبه صبح هم تو رفتی کتابخانه تا کارت را ادامه بدی و برای ظهر برگردی من هم منتظر تئو بودم و همانطور که حدس میزدم با دوستان مامانش که خانه شان بود و رساندنش اینجا آمد بالا و یک ساعتی نشستم و با همکاران و همکلاسی های سالهای قبل مامانش که هر دو هم دکتر بودند گپ زدم و بعد از رفتن آنها تا ظهر که تو آمدی خانه و سه تایی رفتیم نهار بیرون و بعدش تو باز برگشتی سر کارت و من و تئو کمی در سرما پیاده روی کردیم و دایم راجع به رمانی که قصد داره بنویسه حرف زدیم و نکات زیادی را از حرفهامون یادداشت کرد تا در موقع نوشتن رمانش بهشون توجه کنه. خلاصه شب تو مقاله ات را تمام کرده بودی و برگشتی خانه و شام درست کردی و دور هم نشستیم و گپ زدیم. یکی از نکاتی که باعث تعجب من و تو شد و البته قبلا "وراس" در سیدنی بهمون درباره ی تئو گفته بود این تنهایی هست که داره و البته دلیلش که ناراحت کننده تره. خودش هم چندباری به زبان آورد که "من" بزرگتر از سیستم دانشگاهی در استرالیا هستم و یا از تمام دخترهایی که هستند سر ترم و به همین دلیل کسی را برای دوستی در آنجا نپسندیده ام و حالا 4 سالی هست که بی دوست مانده است.

البته از نظر درسی و کاری آدم بسیار موفقی است اما اینکه از خانواده ی درست و حسابی هست و پدر و مادرش دکتر هستند و برایش خانه ای خریده اند و ... شکی نیست اما خودش متوجه نیست که چطور همین تفاخری که داره باعث دوری دخترهایی که حداقل ما هم می شناسیم از دور و برش شده است.

یکشنبه صبح خیلی دیرتر از آنچیزی که گفت بیدار شد و حسابی بهم ریخته بود بنده ی خدا هر چه هم من بهش گفت حالا تا ساعت پرواز خیلی وقت داری. الان ساعت 10 هست و پرواز تو 5 عصر خیلی هول و عصبی شده بود. البته من از 7 بیدار بودم و داشتم کتاب می خواندم اما دیدم که خیلی عمیق خوابیده است و بیدارش نکردم. خلاصه بیدار که شد حسابی دست و پاش را گم کرده بود. به هر حال یه تایی رفتیم "هارت هاوس" در دانشگاه تو و خواستیم که برانچ بخوریم که بعدش هم برگردیم و تئو بره فرودگاه. وقتی رسیدیم متوجه شدیم بیست دقیقه ی دیگه باز می کنه و تازه لیست برانچ هایش که جایزه ی سال تورنتو را هم برده خیلی "کلاسی" هست. مثلا اختاپوس سرخ کرده و ... من پیشنهاد دادم که می تونیم بریم یک جای دیگه که تئو با یک حالت زننده ای گفت: متاسفم و من ترجیح میدم همین جا باشم. به هر حال هم من و هم تو سعی کردیم که به اون خوش بگذره که گذشت و بعد از اینکه در راه برگشت کمی با بارش برف و دیدن برفهای چند ضلعی متعجب شده بودیم به خانه آمدیم و من با تئو پایین رفتم تا تاکسی بگیره و بره فرودگاه.

وقتی برگشتم بالا خیلی از بابت اینکه هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ مالی این دو روز در فشار قرار گرفتیم ناراحت شده بودم. واقعیتش رفتار تئو خصوصا بعد از اینکه کمی درباره اش با خودم و تو حرف زدم هم بی تاثیر نبود. پسر خوبی هست به هزار دلیل اما از چند مسئله اساسی رفتاری خیلی رنج می بره و تا اندازه ای ممکنه خودش هم بدونه و مطمئنا بعدها بیشتر هم خواهد فهمید. گفتم بهت که بی دلیل نیست که تنها مانده. خیلی رفتار "از بالا" بخصوص درباره ی دیگران دیده ام که داره. و البته خانواده اش شاید بیشتر از خودش مقصر باشند. به هر حال این ناراحت شدن باعث شد که تمام یکشنبه را با بی حوصلگی و البته کمی قلب درد - واقعا که چقدر احمقم من- طی کنم.

***
سلام متن بالا را ذخیره کرده بودم چون تو بیدار شده بودی و نمیشد ادامه داد. از اینجا که دارم دوباره می نویسم و الان تاریخ فرق کرده. الان چهارشنبه 22 دسامبر ساعت ده دقیقه به هشت شبه و تو حمام هستی.
***
تو هم در کنار ناراحتی من ناراحت و "داون" شده بودی. دوشنبه اما یک روز آرام و البته بدون درس را گذراندیم و با پیشنهاد من صبح رفتیم "ایتون سنتر" تا هم صبحانه ای بخوریم و هم مهمترین چیزی که تو احتیاج داشتی را بخریم. چیزی که من بهت قولش را داده بودم: یک رادیو برای گوش کردن به برنامه های مرود علاقه ات که از سیدنی دنبالشان می کردی. "کیو"، "از ایت هپندز" و... .

خلاصه که با اینکه اکثر روز را بابت حرصی که دیروز خورده بودم قلب و دست درد داشتم اما به خوبی گذراندیم. سه شنبه من رفتم کتابخانه تا عصر که کتابخانه ی "کلی" بسته شد تا دو هفته ی دیگه و تو هم برای انجام کارهای بانکی و یکی دوتا خرید رفتی بیرون. از آنجایی که روز قبل در کنار رادیو برایت یک ماهی تابه ی مخصوص هم گرفتم که پاستاهایی که دوست داری و دارم را درست کنی قرار شد شب که شب یلدا بود با هم ماهی تابه را افتتاح کنیم.

بعد از این که کمی در کتابخانه درس خواندم و تو قبلش ساندیچ نون و پنیر من را آوردی و بهم دادی قرار شد از آنجایی که سه شنبه شب هست و بلیط سینما نصف قیمته شب یلدا را بریم سینما. خلاصه که دیشب رفتیم فیلم "سخنرانی پادشاه" که فیلم خوبی بود و امسال از جمله ی شانسهای اسکار و گلدن گلوب هست. بعد از اینکه برگشتیم هم شاممان را خوردیم و با مادر و مامانم حرف زدیم و فال حافظ مون را گرفتیم و خلاصه شب خیلی خوبی را داشتیم.

اما امروز بطرز بسیار عجیب و تکرار شده ای دوباره تمام روز را بدون اینکه درس بخوانم گذراندم. صبح با بابات در ایران صحبت کردیم که توی این اوضاع و با این وضعیت با تمام فشاری که وجود داره برای هزارمین مرتبه لطف کرد و پول دنی را برایش حواله کرد. پولی که ما برای اول کار در اینجا احتیاج داشتیم و دنی بهمون قرض داده بود.

بعدش هم من کمی رفتم پیاده روی و تو هم رفتی تا برای خودت و مامانت و آیدا و مامانش از "بادی شاپ" که حراج گذاشته بود یکی دو تا کرم که لازم داشتی و داشتند را بگیری. آیدا هم امروز به سلامتی دختر دومش به دنیا آمد و فردا هم قراره تو زحمت بکشی و بری برای اینکه آندیا تنها نباشه تمام روز را پیش اون و البته حتما براش کیک هم خواهی پخت.

من هم از فردا این داستان درس نخواندن و عقب افتادگی درسی را شروع به جبران می کنم. روحیه ی هر دومون خیلی خوبه خدا را شکر و باید از فرصتهای باقی مانده بهترنی استفاده را بکنیم.

راستی اولین مجله ی New York Review of Books را دیشب خریدم و امیدوارم سر آغاز جبران عقب افتادگی هامون باشه.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

انار


چهارشنبه صبح است. بعد از دو روز برف امروز آفتابی اما بسیار سرد و زمین یخزده است. تو هنوز از تخت خواب بیرون نیامده ای. البته دیشب هم نصف شب با سر درد شدید از خواب بیدار شدی و قرص خوردی و دوباره خوابیدی. وقتی دچار میگرن میشی من حوصله ی هیچ کاری را ندارم و واقعا غمگین و عصبی میشم.

دیروز و دوشنبه را هر دو در خانه به درس خواندن گذراندیم. تو داری فدرالیسم می خوانی و من آدورنو. توی این اوضاع دیکشنری "بیبی لون" هر دوتایی مون هم از کار افتاد و ناصر هم که مثل ما بسیار وابسته به این دیکشنری است - اصلا او به ما معرفی اش کرد- چند مرتبه ای نمونه های دیگه ای را فرستاد اما همه از کار افتادند. آخرین راه حلی که من بطور موقت تا مقالاتمون را بنویسیم پیدا کردم این بود که لپ تابهامون را از دسترسی به اینترنت خارج کنیم تا بی بی لون سر جایش بماند. به همین دلیل الان دارم با آن لپ تاب قدیمی و سنگین دل می نویسم که 5 سال پیش از ایران آوردیمش استرالیا. همین داستان و اینکه تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله باعث خواهد شد در ظی سه هفته ی آینده کمتر و کوتاه تر بتوانم اینجا بیام.

اما از یکشنبه شب با آیدا و خانواده اش و دوستانشون - مازیار و نسیم و علی - رفتیم رستوارن ایرانی انار که تو خیلی دوست داشتی بریم و قولش را از من در سیدنی گرفته بودی. شب بدی نبود و البته من و تو که ماشین نداشتیم تا برسیم خانه در هوای منفی ده درجه حسابی "چیلی" شده بودیم.

تقریبا بهترین غذایی که همگی معتقد بودند خارج از ایران خوده اند بود. البته انار فقط پلو و خورش داره و اولش کمی توی ذوق بعضی ها خورد که مثلا کباب می خواستند اما کیفیت غذاش و آشنایی که تو با آن داشتی در آخر همه را راضی کرده بود. خلاصه که وقتی تقریبا همگی گفتند پس چرا نرفتیم رستوران بغلی - شهرزدا- که کباب داره تو کمی تک افتادی اما در آخر انتخاب تو به دل همه نشست.

همانطور که گفتم دوشنبه و سه شنبه را در خانه نشستیم به درس خواندن و شاهد بارش برف بودن. تو حلیم و کیک و اسپاگتی و لوبیا دورست کرده ای و خلاصه شکم منه که دایم داره جلوتر میاد. اما نه فقط بخاطر دستپخت تو که بخاطر تمام عشقی که در زندگی مون به واسطه ی حضور تو جاری و ساریه. آره! به همین دلیل زندگی مون پر از عطر و رنگ و طعم هست.

دوستت دارم. بیش از تمام دنیا.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

خانه سانتیاگو


هوا بارنی و خانه پر از عطر تارت گلابی هست که تو داری درست می کنی. البته دیروز هم همینطور بود و تو داشتی برای مهمانی شب که قرار بود بریم خانه ی "سانتیاگو" همین دسر درست می کردی که واقعا عالی شده بود. کمی از مواد باقی مانده بود که امروز برای خودمون داری درست می کنی. نه دیروز درسی خواندیم و نه تا این لحظه از روز یکشنبه که ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته. امشب هم قراره برای ساعت 8 شب در رستوارن ایرانی شهرزاد باشیم که آیدا و مامانش و آندیا به همراه نسیم و همسرش مازیار و برادر نسیم علی خواهند آمد.

اما از دیشب بگم که شب خوبی بود. خانه ی سانتیاگو در واقع محل زندگی 11 کشیش دیگر هم هست و خانه ی بزرگ و برای این منظور مناسبی بود. ما که رسیدیم جیل و آنا آنجا بودند و سانتیاگو هم داشت شام را آماده می کرد که استیک بود با سس آرژانتینی که جالب بود. پر از جعفری و سیر و روغن زیتون. جیل هم که برزیلی است گفت در کوبا و برزیل و یکی دوتا از کشورهای اطرف ملت همه چیز را با موز می خورند. سانتیاگو موز آورد و همگی با سالاد امتحان کردیم که خوب شد.
ساعتی بعد از شام و دسر که ما برده بودیم سر میز نشستیم و حرف شدیم و بعد همگی در شستن و خشک کردن ظرفها کمک کردیم و رفتیم در یکی دیگر از اتاقها نشستیم و راجع به مسایل درسی و شهری حرف زدیم و شب خوبی را داشتیم. یکجایی هم بحث به تز درسی من کشید که هم به نظر جالب می آمد و هم البته پر از مسئله و ایراد که طبیعی هم هست و در واقع طرح اولیه کارم هست و نه هنوز تز به معنی دقیق کلمه.

ساعت نزدیک 12 بود که ما چهار نفر راهی ایستگاه مترو شدیم و بعد هم من و تو راهمان از آنها جدا شد و آمدیم خانه. تا خوابیدیم ساعت از یک بامداد گذشته بود و همین باعث شد امروز هم دیر بیدار بشیم.

دیروز تو همت کردی و رفتی استخر ساختمان محل زندگی مون را امتحان کردی و خیلی راضی بودی. هم از تمیزی و مرتب بودنش هم از امکانات جانبی اش. من هم که نه دیروز درس خواندم و نه امروز به بهانه ی درس خواندن با تنبلی همراه تو نیامدم. البته باید شروع به ورزش کنم که هر دوتایی مون خیلی خیلی اوضاعمون بابت بدن درد و عدم تحرک خرابه.

دیشب متوجه شدم که این تنبلی و کار را به دقیقه ی 90 انداختن بابت نوشتن مقالات پایان ترم مخصوص من و ما نیست هیچکس کارش را تمام نکرده بود و این حس و دردی مشترک است بین تمام ما.

هفته ی پیش رو به هر حال هفته ی درس است و ویکندش هم مهمانداری. تئو میاد و بعدش دوباره هفته ی بعدی و پایان سال است که من و تو باید مقاله های بعدی مون را تمام کنیم و تحویل بدیم. از 3 ژانویه هم که کلاسهای من شروع میشه و از دهم کلاسهای تو. ضمن اینکه من یازدهم باید برای درس نظریه ی انتقادی پرزنتیشن بدم. خلاصه که نه زمان استراحتی داریم و نه فرصتی برای تلف کردن.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

چایکوفسکی


امروز 10 دسامبر و جمعه هست و هوا سرد اما از بارش فعلا خبری نیست. چهارشنبه شب بعد از اینکه از آخرین کلاس ترم برگشتم همانطور که قرارش را داشتیم شرابی گرفتم و تو تاپاسی چیدی و دوتایی با هم جشن اتمام ترم اول را گرفتیم. کلاس هم بد نبود. بخصوص جایی که من نکته ای را پیشنهاد دادم - و بیش از اینکه مال گادامر باشد نظر خودم بود- اما به شدت مورد توجه دیوید قرار گرفت. مقاله ی میان ترم هگل را هم بهم پس داد که نمره ی ممتاز گرفته و خیلی ازش در پایان تعریف کرده. اتفاقا با این تعاریف کارم برای مقاله ی پایان ترم سختتر شد.

به هر حال این داستان چهارشنبه و پایان ترم بود. اما دیروز بلاخره با تلاشهای تو ما موفق شدیم که بلیط کنسرت چایکوفسکی را تهیه کنیم. قیمت اصلی حدود 140 دلار بود اما برای ما بخاطر تخفیف سنی تو به نفری 14 دلار رسیده بود. با اینکه دیر از خانه راه افتادیم و وقتی رسیدیم با توجه به اینکه اولین بار بود و دقیقا هم نمی دانستیم که کجا باید بریم و در کدام صف بایستیم سر وقت رفتیم داخل. دلیل اصلی اجرا آن هم در روزی بین هفته و ساعت 2 - به عنوان یکی از سانسهای اجرا- این بود که بسیاری از آدمهای مسن و واقعا پیر بتوانند بیایند و لذت ببرند.

به هر حال با اینکه چایکوفسکی نه برای من و نه برای تو نفر اول نیست اما این برنامه خصوصا آنجایی که پسر جوان کانادایی- روسی الاصل پیانو نواخت بسیار زیبا بود. خیلی از تو تشکر کردم. با اینکه قبل از اینکه از خانه بریم بابت اینکه مادر دوباره رفته بیمارستان کمی حال هر دو گرفته بود ومن خیلی خوش خلق نبودم اما در حین کنسرت و از همان ابتدایی که رفتیم داخل سالن حالم خیلی خوب شد. به گفتم که این ترم را با راجر واترز آغاز کردیم و با چایکوفسکی به اتمام رساندیم. باید برای ترم بعد هم - امیدوارم با نمرات خوبی که بتوانیم بگیریم- برنامه ریزی مناسبی داشته باشیم تا مثل این ترم خیلی در فشار و سختی و خستگی اذیت نشویم.

بعد از کنسرت با اینکه هوا روشن اما بسیار سرد بود - منفی 10- پیاده رفتیم تا کافه ی "دارک هورس" که یک بار دیگه رفته بودیم و قهوه اش نسبتا خوب هست. نیم ساعتی را نشستیم و گپ زدیم و درباره ی کارها و مقالات مون حرف زدیم و بعد از آن رفتیم تا ایستگاه "اسپداینا" تو سمت خانه رفتی و من سمت BMV تا کتاب نگاه کنم و احیانا کتابی بخرم که خریدم. از آن طرف به کتابخانه ی دانشگاه تو رفتم تا کتابهای مورد نیازم برای مقاله ی آدورنو و بنیامین بگیرم و خلاصه تا برگشتم خانه ساعت از 8 گذشته بود.

با توجه به اینکه پتوی برقی که از کاستکو گرفته ای کار نمی کنه، آیدا هم با این وضعی که داره و به سلامتی آماده ی زایمان داره میشه بخاطر اینکه از تو تشکری کرده باشه خودش رفته کاستکو و یک پتوی دیگه گرفته و تا قبل از اینکه من بیام خانه آمده بود دم در و بهت داده بود. چون ماشین داره و خانه اش نسبتا به کاستکو نزدیکه می خواست این کار را حتما بابت تشکر از تو که حسابی دنبال کارهاش بودی کرده باشه. به هر حال دیشب برای نیم ساعتی قبل از خواب پتویت را گذاشتی در قسمت خودت در تخت و فکر کنم حسابی از گرم بودن دشک موقع خواب لذت برده باشی.

اما از امروز که جمعه هست و با اینکه هم برای شنبه و هم یکشنبه شب برنامه داریم باید بکوب درس بخوانیم بنویسیم تا آخر هفته که باید مقالاتمان را برای الا بفرستیم تا بخواند و دوشنبه ی بعدی تحویل دهیم. بعد از آن هم تئو میاد و دوباره هفته ی دوم تعطیلاتمان را با توجه به اینکه نرسیده ایم کارهامون را به موقع تمام کنیم باید برای مقاله ی بعدی بگذاریم و با شروع سال نو هم که سه هفته ی دیگه است تقریبا بدون استراحت ترم جدید را شروع کنیم. چاره ای نیست و البته داریم همچنان چوب خستگی و عقب افتادگی از اول ترم قبل را می خوریم.

اما قرار شده با روحیه ی مثبت و مناسب و البته با برنامه ریزی از این گردنه و ترم بعد هم عبور کنیم تا کمی وقت استراحت و آسایش پیدا کنیم. تنها کاری که باید بکنیم درست پیش بردن برنامه هامون هست. سر وقت درس بخوانیم. ورزش و تفریح کنیم و البته فکر و فکر و فکر.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

موسم جشن


امروز آخرین روز کلاسی من در ترم اول دانشگاهی در کاناداست. تو هفته ی پیش دانشگاهت تمام شد. البته در این ایام پیش رو هر دو باید مقالات پایان ترم مون را بنویسیم. تو دو درس ات مانده و من هم دو درس دارم.

دیروز سر کلاس نظریه انتقادی با "آشر" بعد از سالها و احتمالا برای اولین بار کمی حال و هوای دوره ی دانشگاه در ایران را باز یافتم. تقریبا متکلم وحده شده بودم و جواب اکثر حرفها، سئولات و انتقادها حتی نکاتی که برای خود آشر هم تازگی داشت را می دادم و میگفتم. آرام آرام احساس می کردم که می توانم نکاتی ظریف را درباره ی بنیامین و تزهایش درباب تاریخ طرح کنم. به هر حال روز و تجربه ی خوبی بود. امروز هم کلاس دیوید هست که من خیلی دوستش دارم و با اینکه زیادی بزرگ و شلوغه اما کلاس مفیدی هست.

دیشب تو سعی کردی که برای برنامه ی این هفته ی کنسرواتوار تورنتو که اجرایی از بهترینهای چایکفسکی هست بلیط بگیری که گویا دیگه جا نداره. اما نکته ی جالبش اینه که تا زیر 35 سال که باشی می توانی دو بلیط برای هر برنامه بگیری نفری 14 دلار در حالی که قیمت اصلی 100 دلار به بالاست. فعلا چند سالی این فرصت را از بابت تو داریم تا بتوانیم استفاده کنیم. تئاتر هم دارای شرایط مشابه ای هست و البته تا 40 سالگی. بنابراین من هنوز در آنجا به حساب میام. این نکته را مازیار در شبی که خانه ی آیدا بودیم به ما گفت که خیلی عالی شد.

آخر هفته را هم علاوه برای اینکه شنبه شب قراره من و تو بریم خانه ی دوست دانشگاهی من یعنی سانتیاگو که کشیش هم هست و بقیه ی وردی های SPT یعنی آنا و جیل هم میایند، یکشنبه احتمالا بخاطر آیدا که در ماه نهم هست با همین نسیم و مازیار و برادر نسیم یعنی علی قراره بریم بیرون. این چند وقت را با اینکه از نظر مالی بعدا به مشکل احتمالا می خوریم تصمیم گرفته ام برای تغییر روحیه ی تو و کمی استراحت و آرامش - تا شروع ترم جدید در کمتر از یک ماه آینده- کمی برنامه با دور و بری ها بگذارم. البته هر دو باید خودمان را آماده ی شروع ترم جدید کنیم که با شروعش من باید مقاله درس نظریه انتقادی را در کلاس ارایه کنم تو هم باید مقاله ی درس "بینر" را تحویل دهی. ضمن اینکه پروژه ی آپلای کردن را هم پیش رو داری.

دیروز در دانشگاه با یکی دوتا از بچه ها صحبت که کردم متوجه شدم چقدر مهمه که اساتید دیگر را هم بشناسی و فقط به آنهایی که می خواهی بسنده نکنی. چرا که ممکنه نتوانی با آنها بابت "سوپروایز" شدن کار کنی و آنگاه خیلی دستت خالی می مانه. ضمن اینکه با آنا رفتیم و با اولین برگزار کننده کنفرانسی که ما باید امسال برگزار کنیم پرفسور ریچارد ولین حرف زدیم که خودش مدیر گروه علوم احتماعی دانشگاه هست. در ضمن حرف زدن با او هم متوجه شدم که بابت آینده ی کاری در دانشگاه مسایل موجود خیلی بیشتر از آنچیزهایی هست که تا کنون بهش فکر کرده بودم و احتمالا خیلی شانسی بخصوص من و تو حداقل در ابتدا نداریم. مگر اینکه علاوه بر خوش شانسی خیلی دقیق و حساب شده بریم جلو و از همه مهمتر قوی.

ظرف این یکی دو روز هم بیشتر از قبل متوجه ی درستی حرفهای "سیمون" در روز جمعه شدم که از رشته ام تعریف می کرد. هر چند هنوز واقعا قانع نشده ام و فکر می کنم شاید گزینه ی بهترم تغییر و آمدن به دانشگاه تو باشد. البته باید زمان داد و دید. به قول تو نباید یادمون بره که گویا همه چیز آنطور که باید سر راهمون چیده شده فقط باید دقت کرد و تلاش.

خب! تو در حال بیدار شدنی و من هم کارهام را کرده ام که بروم. حالا نوبت صبحانه هست و کمی گپ زدن تا شب که قصد دارم شرابی بگیرم و جشنی به مناسبت تمام شده ترم اول درسی در کانادا که موسم نیز موسم جشن پایان سال است.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

کتابفروشی ایرانی


دوشنبه عصر 6 دسامبر 2010 ساعت ده دقیقه به 5 و هوا رو به تاریکی و سرما و برف و درس و تنها در خانه ام. تو برای همراهی با آیدا رفته ای دکترش. البته از ظهر رفتی تا برای خرید پتو با آیدا به کاستکو بروید و بعدش هم به دکتر اون.

من در این چند روزه نشان دادم که اگه هزار سال هم وقت داشته باشم همون آدم دقیقه ی 90 همیشه هستم که بیش از نیمی از توانایی هایش را به دلیل عدم پای بندی به برنامه هایش از دست میده. خلاصه که از پنج شنبه ی پیش تا امروز درسی نخوانده ام و قراره که برگه های پایانی ترم را هم هفته ی بعد تحویل بدم.

اما از شنبه شب بگم که تو بعد از اینکه تمام روز را با آیدا و آندیا برای خرید وسایل و لباس برای بچه ی توی راه آیدا رفته بودی بیرون منتظر من بودی تا شب برای شام بیام آنجا. مادر آیدا شام درست کرده بود و خودش هم برای اینکه من با دوستان دیگه شون که معتقد بود خصوصیات اخلاقی نزدیک تری داریم آنها را دعوت کرده بود. مازیار و شبنم که سالهاست ازدواج کرده اند و یکی آهنگساز و دیگری نقاش است. شب خوبی بود. اما طبق معمول بعد از شام من شده بودم متکلم وحده. با اینکه همه هم می گفتند لذت می برند اما خودم از اینکه اینقدر حرف میزنم - ولو با ربط و در موضوعاتی که تخصصی دارم- ناراحتم. ساعت 3 صبح بود که آیدا و مامانش من و تو را به خانه آوردند.

اما نکته ی جالب برایم این بود که قبل از رفتن به خانه ی آیدا به کتابفروشی پگاه رفتم در نزدیکی خانه شان که اتفاقا متعلق به دایی همسر آیدا، آریو است و از دیدن آن همه کتاب فارسی و بخصوص رمانهای خوب و البته بعضی از کتابهای خوب انتشارات آگاه ذوق زده شده بودم. با اینکه بهم تخفیف هم داد اما از اینکه کتاب خردیم ناراحت بودم چون گران بود و خیلی هم گران. در طول این دو هفته شاید نزدیک به 200 دلار خرید کتاب کرده ام که واقعا قابل جلوگیری بود.

یکشنبه طبیعی بود که دیرتر بیدار بشیم. بعد از اینکه بیدار شدیم با اینکه درس داشتیم به اصرار من برای اینکه پتوی برقی بخری رفتیم برای صبحانه-نهار بیرون. به رستورانی نزدیک "ایتون سنتر" رفتیم که حسابی شلوغ بود و البته بد هم نبود. بعدش هم به اصرار من تو یکی دوتا لباش گرم گرفتی که احتیاج داشتی اما از پتو نشانی نیافتیم.

تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک 4 بود و من برای گرفتن چندتا کتاب به کتابخانه ی دانشگاه تو رفتم. شب هم با کمی زیاده روی در غذا خوردن و به طبعش دل درد و بی آنکه در تمام روز کار مفید فکری کرده باشم خوابیدم.

امروز کمی استارت درس خواندن زده ام اما هنوز خیلی خیلی فاصله از روزهای مطلوب دارم. صبح هم قبل از اینکه تو بروی به تهران و عزیز جون زنگ زدیم که خیلی حال نداشت و متوجه شدیم که باز هم یک شبی را به بیمارستان رفته است.

این مدت کمی بیشتر با خانواده هامون حرف زده ایم. هم خوبه و هم البته کمی ناراحت کننده. مثلا عزیز مریضه، مادر هم خیلی حال و بالی نداره، مامان و بابات هم که حسابی درگیر مادرهاشون و از آن گرفتار کننده تر وضعیت داخلی کشور و شرایط بد اقتصادی هستند. مامانم هم که مثل همیشه تنها و غریب این ایام را می گذراند و تازه بهم - بعد از مدتها البته - گفت که این سری آخر که رفته به دیدن بابک دوباره مهدیس یک چرتی گفته و دوباره موجب دلخوری همه شده.

اما قبل از اینکه نوشته ی امروز را تمام کنم از دیدار روز جمعه مون با سیمون بنویسم که سه تایی رفتیم به کافه-رستوران نزدیک دانشگاه تو "اسپرسو" برای اینکه در مورد وضعیت دانشگاهی و آپلای برای دکترامون باهاش مشورت کنیم.

خیلی تاکید داشت که تو حتما برای چند جا اقدام کنی و البته معتقد بود که شانس خوبی هم برای همینجا داری. به من هم گفت که خیلی دانشگاه و بخصوص گروهی که در آن هستم یعنی SPT خوبه و خیلی تفاوتی بین آنها و اینها نیست. البته گفت که بین این دو دانشگاه در این حوزه رقابتی دیرپا در جریانه که نتیجه اش اینه که هیچ کدوم از فارغ التحصیل های آن یکی استخدام نمی کنه. اما نکته ی جالبی که گفت این بود که یورک از نظر استخدام در سطح کانادا شرایط بهتری داره. به تو هم گفت که بعد از نمراتت بخصوص روی نامه ی شخصی خودت و از آن مهمتر درباره ی نامه های استادانی که می خواهی ارایه دهی دقت کن.

به هر حال یک ساعت مفیدی بود و خیلی نکات برای هر دومون روشن شد. بخصوص خیال من را بابت گروه و دانشگاهم راحت کرد و دقیقا همان نکاتی را بهم گفت که تو قبلا درباره ی واکنش بقیه ی استادان و دانشجوها درباره ی SPT بهم گفته بودی.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

ترم اول در کانادا


خب! الان که تو سر آخرین کلاس ترم اول هستی و تا ساعتی دیگه به سلامتی ترم اول برای تو تمام میشه فرصت خوبیه برای من که خانه ام و قراره بعد از کلاس بیام دنبالت تا با هم بریم سر قرارمون تا این چند روز گذشته را بنویسم.

امروز جمعه 3 دسامبر هست و دیگه هوا رفته زیر صفر. اما از جمعه ی پیش شروع کنم که روز خوبی را شروع کردیم اما بعد از اینکه تو رفتی سر کلاس "بینر" و من رفتم کتابخانه کمی حالم نامساعد شد. جند وقتی هست که قلبم خیلی درد میگیره و طولانی مدت دردش می ماند. به هر حال با اینکه سعی کردم تو متوجه نشی با رفتن مون به کافه- رستوران "اسپرسو" نزدیک دانشگاه برای نهار اخلاق و روحیه ام بهم ریخت و تو را هم سر هیچ و پوچ ناراحت و گرفته کردم.

تمام روز را با بد خلقی و البته درد که به تو نشان نمی دادم گذراندیم تا شب که دیگه شروع کردم به نق و غر زدن و خلاصه باعث شدم که نه تنها خودم که تو تا صبح نتوانی بخوابی. صبح که چشمهای ناراحت و پف کرده ی تو را دیدم واقعا از شرم و خجالت نمی دانستم چه کار کنم. البته نه من هرحف خاصی زده بودم و نه تو واکنشی نشان داده بودی اما به قول تو این در فشار بودن و خستگی داره یواش یواش روند زندگی مون را تحت تاثیر شدید و بد قرار میده.

خلاصه که با اینکه هم من و هم تو خیلی درس و کار داشتیم تمام شنبه را با حرف زدن و چند ساعتی قدم زدن زیر آفتاب و روی برفهایی که نشسته بودند گذراندیم. بیرون که رفتیم خیلی حالمون جا آمد. پیاده چند ساعتی را راه رفتیم، کافه و کتابفروشی و خریدن کتاب و یک میوه ی بسیار بزرگ کاج و ... خیلی حالمون را خوب کرد. البته من همچنان قلب درد را در تمام طول هفته داشتم اما کم و بیش بی آنکه خیلی نشان بدهم روزها را سپری می کنم تا در اولین فرصت بعد از امتحانات به دکتر درست و حسابی بروم.
می دانم که تو کاملا متوجه ی رفتار و احتمالا درد من شده ای اما می دانم که نمی خواهی مرا تحت فشار بیشتر قرار بدهی. و همین باعث میشود که حالم و حالمون خیلی زودتر بهتر شود و اوضاع بهبود یابد.

یکشنبه و دوشنبه را به نوشتن مقاله ام گذراندم و تا ساعت یک بامداد سه شنبه درگیرش بودیم. با اینکه تو خودت هم مقاله ی پایان ترم درس ریسرچ دیزاین را باید تحویل می دادی اما برای خواندن مقاله ی من بیدار نشستی و بعد از اینکه برای الا فرستادیم تا غلط گیری اش کند رفتیم بخوابیم در حالی که تو تازه باید از صبح زود بیدار میشدی و می نشستی پای کار خودت.

سه شنبه شب نتوانستم بخوابم و بعد از یکی دوساعتی بیدار شدم و نشستم به درس هفتگی کلاس "آشر" را که ساعت 9 شروع میشد به خواندن. با اینکه مقاله ی "نقد خشونت" بنیامین را قبلا هم در کنار کار آگامبن و اشمیت خوانده بودم اما خیلی آماده ی کلاس رفتن نبودم. به هر حال خواندم و در کلاس هم بد نبودم. بعدش هم که تا ساعت 2 با آنا و سنتیاگو درباره ی برگزاری کنفرانس امسال گروه که مسئولیتش با من و آنا هست جلسه داشتیم و وقتی رسیدم خانه تو با تمام خستگی که داشتی در حال نوشتن مقاله ات بودی.

توی راه داشتم فکر می کردم که واقعا چقدر در طول هفته ی گذشته ناخواسته تو را ناراحت کرده و آزار داده ام و در عوض تو همواره و همیشه با اینکه اتفاقا همیشه هم مسئولیت بیشتری داشتی و هم کار زیادتر مرا با آرامش و سکوت در حالی که ناراحت بوده ای آرام کرده ای. هر دو باید مقاله مان را چهارشنبه تحویل می دادیم تا دیر وقت سه شنبه بیدار نشستی که کار مرا بخوانی بعد هم که رفتیم بخوابیم من با بیدار شدنم در حالی که تو احتیاج به حداقل چند ساعتی استراحت داشتی که تمام روز را به نوشتن بگذرانی نگذاشتم که حتی راحت بخوابی.

به هر حال که آدم خوبی نبودم. می دانم که در نهایت واقعا کاری نکرده ام که خیلی موجب عذاب وجدانم بشود، اما آیا "واقعا" کاری نکردم؟ با نارحتی من تو بیش از من ناراحت و مغموم میشوی، با دردی که دارم تو بیشتر دردمند میشوی و من هم در قبال تو همین گونه ام اما آیا بی انصافی نکرده ام؟

به هر حال با تمام صحبتهایی که روز شنبه با هم کردیم دیدیم که این قطار در حال خارج شدن از ریل است اگر متوجه اش نباشیم. خیلی تحت فشار و خستگی بودیم و هستیم اما اینکه مدتی است هر هفته ناراحتی و فشار و خستگی زندگی عاشقانه ی ما را تحت تاثیر قرار داده نشانگر خطر است. خیلی خوب تحلیل کردیم و حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که باید اولویت بندی اصلی را فراموش نکنیم. اول از هر چیز زندگی و عشقمان و بعد بقیه ی چیزها.

سه شنبه تا آخر وقت تو نوشتی و من کمی خوابیدم و با بی حالی برگه ام را که الا فرستاده بود درست کردم و برای فردا آماده شدیم. چهارشنبه هم تو برگه ات را تحویل دادی و هم من. کلاس من با دیوید خوب بود اما بطور عجیبی تمام روز قلبم درد می کرد و گهگاه تیر می کشید. نگران کننده شده بود.

عصر که آمدم خانه تو هم متوجه ی دردم شده بودی. سعی کردیم با آرامش عصر و شب را پیش ببریم و با خوردن کمی شراب و دیدن کمی برنامه ی تلویزیونی فضای پر فشار چند روز گذشته از نظر درسی و نوشتن را تمام شده اعلام کنیم. در کلاس بودم که تصمیم گرفتم سالی را که در پیش روست به سال خاصی تبدیل کنیم. من می خواهم نقاط ضعفم را به قوت تعویض کنم و بخصوص بحث زبان را در نظر دارم. خسته شده ام از نالیدن و سرکوفت زدن و سرکوب کردن خودم. باید قضا را تغییر دهم و خواهم داد با کمک و یاری تو.

خیلی استقبال کردی و قرار شد در خانه تا حد امکان با یکدیگر انگلیسی حرف بزنیم. اول از همه باید سرعت بهتری پیدا کنم و بعد هم تصحیح شده تر حرف بزنم و از همه مهمتر کمتر وقتم را پای خواندن به فارسی چه در اینترنت و چه کتاب بگذرانم. اتفاقا این یکی دو روز گذشته را خوب جلو رفتیم.

دیروز هم با اینکه باید تا 10 روز دیگه مقاله ی پایان ترم درسهایم را بدهم هیچ کاری نکردم. تو رفتی به آخرین کلاس درس "کینگستون" که در رستورانی لبنانی برپا شده بود و اتفاقا باید پرزنتیشن هم می دادی که هم خودت و هم استاد کلاس خیلی راضی بودید. من هم دو ساعتی را با بابات تلفنی گپ زدم تا تو برگشتی و با نهارت را که بابت پرزنتیشن نتوانسته بودی بخوری آوردی خانه و دو تایی با هم نهار خوردیم.

اما امروز! الان که باید پاشم و بیام دنبال تو تا دوتایی بریم سر قرارمون با "سیمون چمبرز" که در سیدنی از طریق دانکن باهاش آشنا شدیم و همه کاره ی گروه توست و قرار بوده از اول ترم تا حالا یک وقتی سه تایی بشینیم و راجع به تغییر دانشگاه من و ادامه ی تحصیل جفتمون باهاش حرف بزنیم و مشورت کنیم. قرارمون ساعت یک برای نهار در همان "اسپرسو" است.

بعدش هم که میریم تا "بوت" زمستانه بخریم که خیلی واجب شده و البته مهمانی پایان ترم گروه شما هم هست که نمی دانم من بیام یا نه چون خیلی کار و درس دارم. کلاس های من هفته ی بعد تمام میشه و البته واقعا باید به تو تبریک بگم که تمام چهار درس را با تمام فشارها و خستگی ها به خوبی پیش بردی.

فردا قراره تو با آیدا برای خرید برای نوزادش بیرون بروی و آخر شب هم من میام خانه ی آنها تا هم دور هم جمع بشیم و هم از مدتها قبل که قرار بوده شامی را به منزلشان برویم رفته باشیم. گویا آیدا یکی دیگر از دوستانشان را هم برای تنها نبودن من دعوت کرده. خلاصه که روزهای پر کار و درس پیش روست اما تنها با آرامش و عشق به خوبی پیش خواهد رفت. چیزی که تو در زندگیمان - مثل تقریبا تمام چیزهای خوب دیگر- سهم بزرگتری در ادا کردنش داری.

دوستت دارم عزیزترینم و مبارکت باشد پایان ترم اول در کانادا!

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

اولین روز زمستان


باز هم وقت ندارم که الان پست بنویسم. امروز چهارشنبه اولین روز ماه دسامبر، اولین روز زمستان، اولین روز آخرین ماه سال بسیار شلوغ و پر تحرک 2010 هست. ساعت 9 هوا بارانی و هر دو داریم کارهامون را می کنیم تا بریم دانشگاه. هم تو باید برگه ی پایان ترم درس ریسرچ دیزاین را تحویل بدهی و هم من مقاله ی میان ترم درس هگل با یک ماه تاخیر.

دیروز که از دانشگاه برگشتم چون تقریبا نتوانسته بودم شب قبل را بخوابم - بعد از نوشتن پست آخر دو ساعتی خوابیدم و ساعت 4 بود که بیدار شدم و نشستم به بنیامین خواندن برای کلاس- با سر درد و خواب و بیداری گذشت. امروز هر دو کمی خسته اما سرحالیم و قراره تا این ماه علاوه بر آرامش و درس خواندن کمی هم مراقب خورد و خوراکمون باشیم که بخاطر عدم تحرک اضافه وزن پیدا کرده ایم.

خلاصه که صبح خواستم اولین روز زمستان در کانادا را ثبت کرده باشم. با اینکه هم برف و هم سرمای زمستان زودتر از زمستان تقویمی رسیده اما برای من و تو این اولین روز زمستان در کانادا محسوب میشه.

به سلامتی!

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

آخرین روز نوامبر


ساعت یک بامداد سه شنبه 30 نوامبر هست. تازه همین الان مقاله ی هگل را تمام کردم و بعد از اینکه تو بازخوانیش کردی فرستادیم برای الا تا "پروف رید" کنه. تو خودت باید فردا بشینی و مقاله ی درس ریسرچ دیزاینت را بنویسی و برای الا بفرستی اما تمام وقتت را امشب تا این موقع برای من گذاشتی. نمی دانم چطور می توانم جبران کنم. ضمن اینکه این بار اول نبوده و نخواهد بود.

بگذریم. فردا صبح زود من کلاس دارم و نرسیدم درسم را بخوانم. تو هم کلی کار داری. فقط بگم این چند روز گذشته خیلی روزهای پرفراز و نشیبی از نظر روحی داشتیم اما خدا را شکر حالمان خوب است. فردا این چند روز گذشته را خواهم نوشت.

تا فردا.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

Hearthouse


سه شنبه شب هست. تازه از خواب بیدار شده ام. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم چون دیشب خیلی بد خوابیده بودم و از مسیر دورتر به خانه برگشته بودم خوابیدم. از آنجایی که از فردا قراره هوا یواش یواش به زیر صفر بره برای چند ماه دیدم که بهترین فرصته که برم فروشگاهای ایرانی و خرید کنم. خلاصه که رفتم سوپر ایرانی و نان و گوشت و یکی دوتا چیز دیگه گرفتم. یک سر هم به فروشگاه پارس ویدئو زدم که فیلم کنعان را خریدم تا سر فرصت با هم ببینیمش. جالب بود که دیدم روی در زده کلیه ی کتابها با 50 درصد تخفیف خلاصه یک نیم ساعتی کتابهایش را دیدم که اکثرا کتابهای زود بود. البته چندتایی کتاب از گلشیری و شاگردانش داشت که یا خوانده بودم یا الان وقتش را ندارم که بخوانم. دیدن یک کتاب درباره ی هوسرل "اندیشه های هوسرل" از بل با ترجمه ی مرحوم فاطمی و کتاب تردید بابک احمدی اون وسط جالب بود.

فردا قاعدتا باید مقاله ی درس هگل را به دیوید تحویل بدم. اما هنوز حتی شروع به نوشتنش هم نکرده ام و احتمالا دوشنبه ی بعد. تو هم برای درس ریسرچ دیزاین باید پرزنت کنی که گویا هم سخته و هم استادش شیوه ی خاصی برای پرزنتیشن داره و این کمی تو را نگران کرده. البته تو کارت واقعا درسته و من نگرانت نیستم.

من هم با اینکه نسبتا بد مقالات این هفته ی بنیامین را نخوانده بودم و حتی سر کلاس هم جاهایی پیش آمد که نکاتی را گفتم اما واقعا نمیشه مطمئن بود و گفت که نظر بنیامین این بوده و لاغیر. اصلا کل نکته همینه. به قول آشر تمام داستان capture کردن آن لحظه از حبابی است که در آستانه ی زوال و ترکیدن هست.

اما از دیروز بگم. روز قشنگی بود. صبح با عزیز در بیمارستان حرف زدیم که خدا را شکر خوب بود. بعدش با اینکه هر دو خیلی کار داشتیم و به نظر همه چیز خوب میامد من خیلی رو فرم نبودم و همین باعث میشه که تو هم از فرم خارج بشی. تصمیم گرفتم برای درس خواندن برم کتابخانه. تا رفتم بیرون باران بند آمده بود و هوا با اینکه ابری و مه بود اما عالی بود. بهت زنگ زدم که بیا بریم کمی قدم بزنی. درس داشتی اما قبول کردی و آمدی.

سر از Heart House در دانشگاه شما در آوردیم که کاخی است برای موزیک و تئاتر و ... و البته کتابخانه و رستوران هم داره. رفتیم کمی در کتابخانه ی قدیمی و زیبایش نشستیم و بعد هم تو گفتی بیا تا شومینه ی رستوران و کافه اش را بهت نشان بدم. شومیه اش چوبی بود. در اتاقی با سقف بلند و تیرکهای بسیار زیبای چوبی. قهوه ای سفارش دادیم و کنار شومینه و پنجره ی مه گرفته ساعتی را نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و لذت بردیم و حال و هوایمان کاملا تغییر کرد.

تو برگشتی خانه و من هم بعد از اینکه دوتایی پارک زیبای "کوین" را پشت سر گذاشتیم رفتم کتابخانه به بنیامین خواندن . هوا تاریک شده بود که برگشتم خانه و تازه نهار خوردیم که حکم شام را هم داشت.

اما نکته ای که دیشب باعث ناراحتی و تعجبم شد بطوری که اول تو و بعد ناصر از طریق ایمیل بهم خندیدید از کار افتادن سایت محبوبم "گیگاپدیا" بود. نمی دانم چطور شده که از بین رفته اما هنوز هم نمی تونم باور کنم. سایتی که خیلی هم نیازهایم به کتاب را برآورده می کرد و حالا خلاصه داغون شدم تا ببینم می تونم چیزی را بجاش پیدا کنم یا نه.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

کارنوال


یکشنبه شب هست. 21 نوامبر. من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم با آیدا و مامانش و آندیا و یکی از دوستانشان به اسم نسیم رفته بودید دیدن کارنوال "سنتا کلاز" که در همین پارگ نزدیک خانه "کوینز پارک" بود. بعدش هم برای خوردن چای آمده بودند خانه. خلاصه آنها رفته بودند که من برگشتم.

از جمعه شروع کنم که روز زیبایی بود. من آمدم دنبال تو بعد از کلاس و دوتایی با هم رفتیم نهار سبکی بیرون خوردیم و بعدش هم تو رفتی سشوار از ایتون سنتر بگیری و قبلش هم از "وینرز" من برات دستکش خریدم که دستهای قشنگت سرد نشن. بعدش من برگشتم خانه و وقتی تو آمدی دوتایی با هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم. خلاصه که خیلی روز قشنگ و آرامی بود البته من درس نخواندم.

شنبه هم مثل جمعه من خیلی درس نخواندم نمی دانم چرا اینقدر تنبل شده ام. به هر حال دوباره نشستم و برای نوشتن مقاله ی هگل فصولی که خوانده بودم را خواندم. سلمانی رفتم و تو هم خانه را تمیز کردی و نهار درست کردی و تمام روز را با گفتن اینکه اگر بخواهیم بچه دار بشویم کی و چگونه و در چه شرایطی سر کردیم. خلاصه که قرار شد اگر همه چیز روبراه بود دو سال دیگه شاید زمان خوبی باشه. البته تو دایما اصرار داری که نه و بچه نمی خواهی چون فکر می کنی من بخاطر تو دارم اصرار می کنم. البته تا اندازه ی زیادی درست میگی اما این هم خودش یک دلیل مهمه.

آخر شب اتفاقی متوجه شدی که روز جهانی کودک هست و جالب بود که تمام روز هم راجع به کودک حرف زدیم.

امروز هم صبح بعد از تمیزکاری یکشنبه ها تو آماده شدی که وقتی آیدا و دیگران آمدند باهاشون بری و من هم همان موقع رفتم کتابخانه. امروز هم یک کم بیشتر درس نخواندم. تجربه ی همیشگی را تکرار کردم که هر وقت "اکستنشن" و فرجه از استاد برای نوشتن می گیری فقط خودت و کارهای دیگر را به دردسر میاندازی. این بار هم همینطور.

فردا هر دو باید بکوب درس بخوانیم. من که مقاله ام را تمام نکرده ام باید شیفت کنم به بنیامین و تو هم باید آماده ی پرزنتیشن این هفته ات بشی.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

جمی الیور


سر کلاس درس فدرالیسم و توکویل هستی و من خانه ام. هوا تاریک شده و حسابی سرد. البته هنوز خیلی مونده تا آن سرمایی که اکثرا ازش صحبت می کنند. امروز که قرار بود نوشتن مقاله ام را شروع کنم کاملا تا این ساعت که نزدیک 6 عصر هست به اینترنت بازی و ... گذشته. خیلی وضعم از لحاظ استارت زدن برای نوشتن خرابه. ببینم فردا را چه می کنم. فردا هم تو کلاس داری. احتمالا قراره که برای ویکند با آیدا و مامانش و آندیا برای دیدن جشن ورود "سنتا کلاز" به کوین پارک بری تا کمی هم استراحت کرده باشی.

دیروز سر کلاس دیوید نسبتا خوب حرف زدم. تا رسیدم خانه خیلی دیر شده بود چون قبلش رفتم BMV و چندتایی کتاب خریدم. شب هم اول با مادر حرف زدیم که خوب بود و بعدش هم به خاله آذر زنگ زدیم که خیلی سرد و بی حوصله با من و تو حرف زد که چرا دیر بهش زنگ زده ایم.

ضمن اینکه خبردار شدیم که مادر رضا فوت کرده و البته خیلی هم دیر خبردار شده بودیم. ستایش جواب ایمیلمون را داد و تو هم که با بیتا حرف زدی بهت گفته بود که چون آدمهای خیلی معتقدی هستند خیلی راحت و با آرامش با این اتفای برخورد کرده بودند.

اما از امروز بنویسم که از چند روز قبل خبردار شدی که "شف" مورد علاقه ات "جمی الیور" قراره بیاد کتابفروشی نزدیک خانه "ایندیگو" تا کتاب جدیدش را رونمایی و امضا کنه. چون می دانستم چقدر دوست داری صبح بهت گفتم بیا با هم بریم و تو گفتی نه. بلاخره راضیت کردم که بریم و وقتی صف توی کتابفروشی را دیدی گفتی بیا برگردیم. خلاصه که گفتند تازه صبح زود رسیده به تورنتو و توی راهه که بیاد اینجا اما چون تاخیر پیش آمده و باید بعدش بره جای دیگه تعداد محدودی از آدمهای داخل صف می توانند متابشان را امضا کنند. من و تو که اهل این داستانها نیستیم اما من می دانستم این برای تو قصه ی دیگه ای داره. خلاصه که راضی شدی کتابش را بخری اما اگه امضا نشد پس بدی.

من برای اینکه تو با خیال راحت آنجا باشی و نگران وقت من نباشی به خانه برگشتم. جالب بود. این اولین باری بود در طی این ده سال زندگی مشترک که تو در کتابفروشی باشی و من بیام بیرون. به هر حال با اینکه نوبت خیلی ها نشده بود اما مدیر این قسمت از کتابفروشی چون یادش می آمد که تو چند روز پیش آمده بودی و ازش بابت برنامه ی جمی سئوال کرده بودی تو را در آخر فرستاده بود پیش طرف. تو هم بهش گفتی که در ایران طرفدار داره و خودت هم از ایران پیگیر کارهاش بودی که بهت گفته بود باورش نمیشه و چطور و ... و در آخر هم کتاب تو را با اسم خودت امضا کرد و بهت گفته دوست داره بهش اطلاعاتی درباره ی غذاهای ایرانی مناسب برای کار اون بدی. حالا اگر وقت کنی قرار شده بهش تویتر کنی. خلاصه که خیلی برات آرزوی موفقیت کرده و ازت تشکر کرده که روزش را ساختی و چندبار بهت گفته که You made my day

خلاصه که تجربه ی خوبی بوده. به پیشنهاد من هم عضویت ایندیگو را گرفتیم که از برنامه هاش و تخفیفهایش استفاده کنیم. چون حالا حالاها باید کتاب بخریم و بخوانیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

ضمیر دوم شخص


چهارشنبه ساعت 7 صبحه و من تازه بیدار شده ام که کمی درس بخوانم قبل از رفتن به دانشگاه. تو هم امروز امتحان کلاسی "ریسرچ دیزاین" را داری.

این دو روز را بیشتر درس خواندیم و از این نظر خوب بود. هر چند من کاملا بابت نوشتن مقاله ی درس هگل عقبم. امروز که دیوید را ببینم باید بهش بگم که حتما تا هفته ی بعد مقاله ام را بهش تحویل میدم.

دیروز تو با پرفسور بلت قرار داشتی و خلاصه برخلاف انتظارت خیلی هم از کارهایت با خبر بود و راضی. گویا برای کنفرانس شیکاگو با اون هم تماس گرفته بودند و خیلی خوشش آمده بود که داری اینقدر فعال کار می کنی. سئوال امتحان و مقاله ی پایان ترم اول درس دو توکویل را هم سئوالی که تو سر کلاسش پرسیده ای گذاشته و خلاصه که ملاقات راضی کننده ای داشتی.

من هم دیروز کلاس مکتب فرانکفورت را داشتم و برای چندمین بار در طول این مدت من به نکته ای اشاره کردم و استاد پس از مدتی به اشتباه دائما به دانشجوی دیگه ای به عنوان کسی که این نکته ی مهم را گفت اشاره می کرد. متوجه شده ام من تنها کسی هستم که آشر اسمش را بلد نیست و به همین دلیل دائما از من با ضمیر دوم شخص یاد می کنه برعکس همه که به اسم صدایشان میزنه. به هر حال کلاس خوبی بود و من با اینکه تمام متن کسوف خرد هورکهایمر را نخوانده بودم اما نسبتا مرتبط و خوب حرف زدم.

عزیز جون خدا را شکر خیلی بهتره و تو دیروز برای چند لحظه باهاش حرف زدی. همگی خدا را شکر خوبن. امروز هم روز خوب و خنک و بارانی در پیش داریم و امیدوارم که آرام آرام با اینکه کمتر از یک ماه به پایان ترم مانده اما استارتی برای جبران عقب افتادگی هایمان بزنیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

راحت گیر و بخوان


دیروز بعد از اینکه پست طولانی اینجا را گذاشتم دوتایی با هم رفتیم کمی قدم بزنیم و صبحانه ای بخوریم. رفتیم جایی به نام eggsmart که بیشتر حالت صبحانه ی "فست فود" داشت. اما برای ما که خیلی رو فرم نبودیم هر چیز دیگه ای هم بود خیلی فرق نمی کرد. بعد از صبحانه رفتیم "کندین تایر" تا کیسه ی جارو برقی بگیریم و در حالی که باران آهسته ای می بارید تا "ایتون سنتر" رفتیم و یک یک کلاه گران اما حسابی برای زمستون خریدیم.

با خرید یک قابلمه ی چدنی که تو لازم داشتی و یک بالش برگشتیم خانه و تا رسیدیم عصر شده بود. حالمون بهتر بود و با تماسی که مامانت از تهران گرفت و گفت که حال عزیز هم خوبه خیلی بهتر شدیم. البته حالا باید چند روزی تحت مراقبت ویژه باشه اما همه چیز خوب پیش میره.

کمی تلویزیون دیدیم و حرف زدیم و استراحت کردیم تا سر شب که دوتایی بساط تاپاس را به راه کردیم و با دوتا لیوان بزرگی که گرفته بودیم نشستیم پای دیدن فیلم Beyond Borders فیلم بدی نبود و شب آرام و ریلکسی را گذراندیم که واقعا هم بهش احتیاج داشتیم. من تمام روز قلب و سینه درد داشتم و آخر شب بهتر شده بودم.

امروز صبح هم بعد از اینکه کمی در تخت با هم حرف زدیم پا شدیم و بعد از صبحانه تو رفتی دنبال کارهای بانکی که داشتی. باید شهریه ی دانشگاهت را می دادی و به اصرار من قرار شد بری بانک TD تا یک حساب به اسم خودت برای کردیت باز کنی. الان که برگشته ای و داری نهار را درست می کنی ساعت 4 و نیم هست. بانک که رفتی بلافاصله بهت هزار دلار کردیت داده اند بخاطر اینکه در بانک دیگه ای حساب کردیتی داریم و قرار شده که من هم برم و بگیرم. این 2 هزار دلار کردیتی خیلی به کارمون خواهد آمد و این خیلی خبر خوبی بود.

از دیشب قرار گذاشتیم - بخصوص من با خودم- که زندگی را راحتتر بگیریم. الان که هم که هوا رو به تاریکی است و من هنوز درس نخوانده ام باید شروع این قرار باشه. راحت بگیر و بخوان. اگر آن کودک به آگوستین قدیس گفت برگیر و بخوان قرار من باید فعلا این یکی باشد. بخوان، بمیر و بخوان.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

در حال خارج شدن از مسیر


دیروز روز بسیار بدی بود. از یک نظر می توانم بگویم روز خوبی هم بود اما کلا بیش از بد و خوب بودن روز عجیبی بود. عجیب اما نه دلپذیر و خوب.

بهتره از جمعه عصر شروع کنم. تو که از کلاس درس برگشتی نهار خوردیم و من برنامه ی پرگار در بی بی سی را گذاشتم تا با هم ببینیم. در حین دیدن برنامه تو بهم گفتی که امروز که نوبت ارائه مقاله ی تو بود و به متن و کلاس تسلط مناسبی داشتی متوجه شدی آنچه در طی هفته های قبل با حیرت و هیبت در کلاس موجب رعب و سکوت تو میشده بیشتر از سطح دانش عمومی کلاس از مباحث و متون جا ماندن در شیوه مباحث بوده و خلاصه در یک کلام بیشتر از نظر زبانی "مونوپل" دیگران میشدی. تا این را گفتی گفتم حالا فهمیدی تمام این چند سال گذشته من چه می گفتم. من دایما به چنین تجربه ای اشاره می کردم و تو به دو دلیل اساسا درکی از حرفهای من نداشتی. اول اینکه سطح درس و بحث در حوزه ی درسی من و تو متفاوت بوده و دوم هم کلا تو تسلط بسیار بهتر بر زبان و از این مهمتر خونسردی بسیار بیشتری این قبیل مسایل داری. اما حالا هر دو سر یک نقطه ایستاده ایم و خلاصه من کمی با بی انصافی بسیار از تو گله کردم که به همین دلیل پاسخ خای تو علی رغم درست بودنشان برای من بی فایده بود و ... . خلاصه که کمی باعث دلخوری هر دو شدم.

اما برگردیم به دیروز. دیروز صبح با هم رفتیم کنفرانس. کنفرانس بدی به نظر نمی آمد. پنل ما هم خیلی حالت خودمانی داشت. اول اینکه همگی دور یک میز بزرگ نشسته بودیم و خلاصه آن دو مقاله ی دیگه توسط سه نفر ارائه میشد. اول قرار بود که ما مقاله را ارائه کنیم. البته که منظورم تو هست چون تمام کار و تسلط و حوزه ی تخصص مال تو بود و تو تنها به امید اینکه اگر داستان به چاپ مقاله کشید بتوانی من را هم سهیم کنی اسم من را هم در برگه و پنل قرار داده بودی.

به هر حال مقاله ی بسیار خوبی ارائه دادی و بعد از اینکه آن دو مقاله ی دیگر هم ارائه شد مدیر جلسه که بطور بسیار احمقانه ای خودش هم یکی از ارائه دهندگان بود در تقسیم وقت جانب انطاف را نگرفت و اکثر زمان را معطوف به سئوالات و جوابهای مقاله ی خودشان کرد. اما در همان ابتدا مردی پا به سن گذاشته خطاب به ما گفت که من در حال نوشتن مقاله ای در کتابی هستم که به مسایل سال گذشته ای ایران می پردازد و ... و در آخر تحلیلی ارائه داد که بسیار خطا بود. گفت که دخالت ایرانی های مقیم سایر کشورها و بخصوص خارجی ها در موضوع حمایت از مردم ایران باعث شد که رژیم تصمیم به سرکوب بگیرد و اگر ما دخالت نمی کردیم رژیم هم چنین رفتار نمی کرد. این از نظر من یکی از تحلیل هایی است که نه تنها خطاست و درست نیست که از آن مهمتر بسیار خطرناک و اشتباه است. برایش هم جواب مناسبی داشتم با مثال های عدیده تا خواستم جوابش را بدهم - به دلیل اینکه این نوع تحلیل اخیرا در حال مد شدن هست و نه تنها داستان به ایران ختم نمیشه که کلا به تمام حوزه هایی قابلیت تعمیم داره که می توان در آن تفکیک منافع غرب و منافع دیگری را برقرار کرد و متاسفانه در آن جمع هم چند نفری تحت تاثیر این حرف قرار گرفتند- تو نوبت را گرفتی و جوابی دادی که درست بود اما پاسخ قاطعی به طرف نمی داد. خلاصه که طرفی که مدیر پنل بود زود داستان را به سمت سئوالاتی برای مقاله ی خودش و دوستش شیفت کرد و کلا من در پنلی حضور پیدا کردم که طی دو ساعت تمام حتی یک دقیقه و یک کلمه هم نوبت بهم داده نشد.

خیلی ناراحت شدم. اما باید تمامش می کردم. بعد از کنفرانس از تو گله کردم اما کلا با اینکه گفتم می خواهم کمی قدم بزنم و تو هم با من آمدی در ابتدا گفتم هر چه بود تمام شد اما چون این نوع نگاه به داستان ایران از نظر من بسیار خطا و خطرناکه نمی توانستم به راحتی موضوع را تمام کنم. البته تو هم با سکوتت و دایم پشت سر راه آمدنت این حالت را در من تشدید می کردی، اما کلا بسیار بیش از حد گله کردم و ناراحت شده بودم.

خلاصه با ناراحتی و دلخوری زیاد تصمیم گرفتم جهت داستان را تغییر دهم و گفتم بریم چیزی بخوریم. با کمی غرولند من سر از باری ایرلندی در آوردیم و پیتزایی گرفتیم و تو شراب و من آبجو خوردم. وقتی آمدیم خانه با اینکه من قلب درد داشتم - هنوز هم وقتی به مزخرفات طرف فکر می کنم ناراحت میشم- اما نشستیم که کمی ریلکس کنیم. تو سری به ایمیلت زدی و دیدی که ساناز برایت ایمیل زده که خیلی متاسف هست که عزیز جون چنین گرفتار شده و امیدوار هست که عملش به خوبی پیش بره و ... . خلاصه که کلا بهم ریختیم.

مامانت برای اینکه ناراحت نشی اصلا چیزی بهمون نگفته بود اما نگو که عزیز سکته ی بسیار شدیدی کرده و از چند روز پیش دارن آماده ی عمل قلب باز می کنندش و چون دیابت داره خیلی خطرناکه. خاله فریبا از سوئد و دایی هات هم از واشنگتن توی راه هستند و تا چند ساعت دیگه میره اتاق عمل.

خلاصه که خیلی نگران شدی و حق هم داشتی. با اینکه حوصله ی بیرون رفتن نداشتیم اما گفتیم بریم به رستورانی که کنفرانس برای شام در نظر گرفته. نزدیک خانه بود و هندی. رفتیم و چون یک ساعت دیرتر رفته بودیم تقریبا سر هیچ میزی جا نبود. بطور اتفاقی دو خانمی که مقاله ی تو را هم شنیده بودند تنها سر میز دیگری نشسته بودند و ما را دعوت کردند که با آنها بشینیم. مارگارت دختر آسیایی الاصلی بود که در دانشگاه تو درس می خواند و خانم مسن تر - که بسیار شبیه به یوکواونو بود- ژاپنی و استاد دانشگاه لندن و دانمارک در زمینه ی سازهای بادی آسیای مرکزی و جنوب شرقی بود و در حال تحقیق قوم شناختی در زمینه ی این نوع سازها بود. اتفاقا ایران هم در سال 1992 رفته بود و در مورد ایران هم تحقیق کرده بود و عاشق ساز نی هم بود و گفت که قصد یادگیری آن را هم داره چون بسیار به سازی که خودش میزد شبیه بود و گفت تنها سازی هست که به این ساز ژاپنی اینقدر نزدیکه.

بعد از ساعتی نشستن و کمی حال و هوا عوض کردن برگشتیم خانه. میل به شام نداشتیم و چیزی هم نخوردیم فقط برای اینکه منتظر ساعت 6 صبح ایران باشیم که قبل از رفتن عزیز جون به اتاق عمل باهاش حرف بزنیم رفته بودیم بیرون تا کمتر متوجه ی گذر زمان بشیم.

به مادر زنگ زدیم و کمی با اون حرف زدیم و البته تو گفتی که هیچی بهش نگیم. بعدش هم با مامانم حرف زدم که شب قبلش باهاش حرف زده بودم و حتی اون را هم ناراحت کرده بود. بعد دوتایی باهم روی تخت نشستیم و تا ساعت 2 صبح حرف زدیم. تو گفتی که این دلخوری ها، این بی حوصلگی ها، این عدم شوق و شور به دانشگاه و درس بخصوص در من نگران کننده شده. گفتی یادته چقدر ساعتها در سیدنی می نشستیم و حرف از این میزدیم که خدا کنه هر دو در سال اول دانشجو شویم. یادته چقدر حسرت این روزها و این موقعیت و ایام را داشتیم و ... اما به نظر میاد که قدر نمی دانیم و از آن مهمتر لوس شده ایم. دائما می گوییم خسته ایم اما به این فکر نکرده ایم که اگر باید کار هم می کردیم و درس می خوانیدیم چه، اگر نمی توانستیم پذیرش بگیریم چه، پول OSAP من سه روز زندگی ما را تحت تاثیر قرار داد و بعدش که درست شد و موقعیتمان را از زمین تا آسمان تغییر داد انگار نه انگار و دوباره حرف از بی حوصلگی و خستگی و ... بود و هست.

مهمترین نکته ای که هر دو هم به آن اشراف داریم همین رفتارهای اخیر من و ما و بخصوص نشانه ی مهمی است که این وسط قابل تشخیص شده و آن اینکه داریم زندگی را از دست می دهیم بدون اینکه تلاشی برای هیچ کاری کرده باشیم. بی آنکه واقعا تحت تاثیر چیزی باشیم که نتوانیم حلش کنیم داریم زندگی خودمان را هم به سمت علی السویه شدن هر چیزی پیش می بریم.

گفتم برای من امروز در حین گوش کردن به دو مقاله ی دیگر نکته ای پیش آمد و آن اینکه آیا واقعا من باید در حوزه ای کاملا آبسرتکت و فلسفی کار کنم یا اینکه واقعا باید با زحمت کمتر و تاثیر بیشتر همان کاری را کنم که همه می کنند. آیا باید روی ایران متمرکز شوم و بین این دو حوزه پلی بزنم.

یکی از برگه ها راجع به یک موضوع بسیار ابتدایی در مورد کپی رایت و بی بی سی بود - از دانشگاه اقتصادی لندن- و آن یکی هم یک تحقیق دکترا در مورد رفتار والدین در یکی از مدارس ابتدایی بود - از دانشگاه برکلی- که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند اما اتفاقا اینگونه تزها مخاطب بیشتر و بازار بهتر دارند. به هر حال به تو گفتم نمی دانم واقعا باید چه کنم و تو از من پرسیدی که آیا من سئوال و تزی هم در ذهنم دارم و به نظرت میاد که ندارم و گفتم دارم و برایت آنچه که الان مدتهاست دارم بهش فکر می کنم را گفتم و تا حدودی هم خط و ربط های تئوریکش را هم توضیح دادم و تو خیلی خوشت آمد و گفتی اصلا فکر نمی کردی که من چنین طرح جذابی در ذهنم داشته باشم. چون هیچ شوق و ذوقی در من نمی بینی که کاملا هم داری درست می گویی.

به هر حال بر گردم به موضوع اصلی که همین از خط خارج شدن چرخ زندگی مون در آینده هست اگر که همه چیز همین طوری که الان داره پیش میره جلو برود.

باید فکر بنیادی و تجدید نظر کنم و کنیم.

باید.

خدا را شکر دم صبح مامانت هم تماس گرفت گفت که عمل عزیز خیلی خوب پیش رفته و جای نگرانی نیست البته حالا باید مدتی در بیمارستان باشه چون سه تا از رگهای قلبش را عوض کرده اند.

تمام دیشب که نتوانستی درست بخوابی. تمام دیروز و پریروز را هم اعصاب برایت نگذاشته ام. الان هم پاشدی و بهت گفتم که بیا در این هوا که ابری و زمین خیس و خنک هست بریم و کمی در میان برگهای زرد و قرمز و خیس پاییزی قدم بزنیم و روحیه مان را تازه کنیم و بخصوص تجدید قوایی برای زندگی مان کنیم.

من خیلی عصبی شده ام و خیلی بد رفتار می کنم. تو خودت هم خسته و بی حوصله شده ای اما نه به اندازه ی من. باید که زندگی زیبایمان را به نقطه ی ثقلش برگردانیم.

باید این کار را کنیم و می کنیم چرا که من و تو و زندگیمان یگانه هست و می توانیم و پیش از این نیز چنین کرده ایم و دوباره همه چیز را درست خواهیم کرد.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

مسافر خوب


جمعه صبح 12 نوامبر هست. هوا ابری-آفتابی هست و احتمالا تا 13 درجه هم برسه که خب خیلی گرمتر از هفته ی پیش هست. تو همین الان رفتی کتابخانه تا مقاله ات را پرینت بگیری و کمی خودت را برای ارائه اش در کلاس آماده کنی. دیشب تا ساعت 12 داشتی روی مقاله ات کار می کردی و وقتی کارت تمام شد معلوم بود که چقدر به چشمهایت فشار آمده از بس که قرمز شده بودند.

دیروز بعد از اینکه سه تایی از خانه رفتیم بیرون تو رفتی کتابخانه تا درس بخوانی من و نیک هم بعد از کمی حرف زدن راجع به بنیامین و آدورنو از هم جدا شدیم. اون رفت موزه و من هم به کتابخانه ی دیگه ای از دانشگاه تو رفتم و تا ساعت 2 که با هم برای نهار قرار داشتیم درس خواندم. ساعت 2 سه تایی رفتیم به جایی که نیک می گفت تاکوهای مکزیکی خوبی داره. من که خیلی خوشم نیامد اما بعدش تا قبل از اینکه تو بری به دفتر "کینگستون" تا نمره ی یکی از برگه هایت را بگیری رفتیم به یک کافه و قهوه ای گرفتیم و کمی گپ زدیم و از هم جدا شدیم. تو با نیک خداحافظی کردی و یکی دوتا عکس گرفتیم و نیک با من آمد کتابفروشی و تو هم رفتی دنبال درس و مقاله ات.

بعد از اینکه یکی دوتا کتاب گرفتیم و برگشتیم خانه و نیک کارهایش را کرد و رفت ساعت شده بود نزدیک 7 عصر. شب قبل به تو و عصر به نیک گفتم که چقدر آمدنش با اینکه نرسیدیم کار خاصی هم برایش بکنیم در روحیه ی ما تاثیر گذاشت. چقدر احساس خوبی داشتیم و باید اینجا هم برای گسترش دایره ی دوستان و روابطمون- بعد از پایان این ترم- بیشتر فکر کنیم.

خلاصه که مسافر خوبی بود و دوست خوبی هست. نیک رفت و تو هم تا ساعت 9 کتابخانه بودی و بعد از اینکه آمدی هم تا 12 کار کردی.

من هم که کلا از درس و خواندن و ... جدا افتاده شده ام. باید یه فکری به حال خودم بکنم. اصلا اوضاع خوبی ندارم.

فردا کنفرانس دانشگاه تورنتو هست و من و تو باید مقاله ای را با هم ارائه کنیم. درواقع تو باید مقاله را ارائه کنی چون حوزه ی تخصصی تو هست و من کاره ای نیستم. دلیل ارایه کردنش با هم این بود که تو گفتی اگه شانس چاپ پیدا کنه اوضاع من هم خوب میشه.

خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من تکانی بخورم و درسی بخوانم اما من ...!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

شهرزاد


دیشب بعد از اینکه من از دانشگاهم برگشتم و نیک هم از بیرون آمد خانه قبل از ساعت 7 رسیدیم به رستوارن شهرزاد که با کیربی و آنا آنجا قرار داشتیم. هم رستوران خوبی بود و هم شب خوبی شد.

کلی گپ زدیم و با هم آشنا شدیم و خلاصه از سنت دیزی خوردن گفتیم تا زیبایی شناسی در کانت و آدورنو. پارتنر کیربی نتونسته بود بیاد و احتمالا این بیشتر به دل "نیک" نشست. اما گذشته از شوخی شب خوبی بود و بعد از ماهها کمی حال و هوای این سالهای آخر در سیدنی را زنده کردیم.

دیروز تو رفتی کتابخانه تا متن هابرماس را آماده کنی و من هم رفتم سر کلاس مارکس. نیک هم که گفت میره و چرخی در شهر میزنه و یکی از سخنرانی های دانشگاه تورنتو را برای عصر در نظر داره بره و گوش بده. بعد از کلاس بهت زنگ زدم و تو گفتی خانه هستی و منتظر منی. یک خبر عالی هم داشتی که درباره ی تخفیف شهریه ی دانشگاه به تو بود. 2700 دلار بهت تخفیف داده اند و این خیلی خیلی در زندگی مون تاثیر خواهد داشت. حداقل پول یک ماه برای زندگی مون اضافه می مونه و خدا را شکر به احتمال زیاد ماه آوریل را نیز می توانیم بدون کار کردن سر کنیم.

از آن طرف البته آنا گفت که مدیر گروه ما بهش خبر داده که احتمالا اسکالرشیپ سال آینده ما به نصف تقلیل پیدا می کنه که مسلما مهمه اما فعلا موضوعیت نداره.

خلاصه که روز خوبی بود. امروز نیک ساعت 6 میره. هنوز خوابه و تو داری کارهایت را میکنی و من هم منتظرم تا بساط صبحانه را به راه بندازم.

من که باید این چند روز را بی وقفه روی مقاله ی هگل کار کنم و گرنه باز هم نمی رسم تمامش کنم و بعد از یک ماه خلاصه خیلی عقبم. تو هم که علاوه بر کلاسهایت متن کنفرانس شنبه را خواهی داشت و متن پرزنتیشن هابرماس برای فردا کلاس بینر.

خب! نیک هم بیدار شد. بریم به کارهای امروزمون برسیم.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

سال سوم مبارک


این سیصد و هفتادمین پست من در اینجا برای توست.

این آغاز سال سوم نوشتن من برای توست.

10 نوامبر!

تولد این بلاگ مبارک. هر چند با کلی کم کاری و کم و کاست اینجا آمده ام و نوشته ام. اما باز هم می گویم که اینجا هستم برای تو.
برای ثبت گوشه ای از تمام زیبایی های عشقمان. برای ثبت این زندگی یگانه و عشق جاودانه و تکرار ناپذیر. هر چند گوشه ای و با هزاران کم وکاست.

دوستت دارم. عشق من. همسر و همراه و همنفس من.

تو یگانه ترینی. نه تنها بهترین که عالی ترین.

به امید روزی که دهه ها بعد کنار هم بنشینیم و این ایام را با لبخند و دلگرمی و عشق دوباره مرور کنیم. دوباره زنده و جاودان کنیم. دوباره به "بازگشت جاودانه ی همان" عشقمان را زنده تر کنیم.

مبارکمان باشد روزها و کارهایمان.

می دانی که اینجا تنها برای تو می نویسم. ن عزیز من. درخت جان من.
آ

آخرت


دیشب بعد از اینکه نیک دیرتر از قرارمون از آبشار نیاگارا برگشت نتونستیم به فیلمی بریم که قرار بود بریم. در عوض رفتیم به سینمای نزدیک خانه که بد سینمایی نبود و فیلم Hereafter را دیدیم که تا ساعتی بعد از اتمام فیلم سه نفری داشتیم از احمقانه بودن و بی ربط بودنش حرف می زدیم.

بعد از فیلم رفتیم شامی خوردیم و در سرمای نزدیک صفر قدم زنان برگشتیم خانه. تقریبا نزدیک 12 بود که رسیدیم و من و تو خوابیدیم و البته تا نیک چت هایش را کرد و بعد هم یک ساعت زیر دوش و توی حمام معطل کرد و ما تونستیم بخوابیم شد یک.

الان ساعت 8 هست و من کارهایم را کرده ام تا تو هم بیدار شوی و بعد هم نیک را بیدار کنم و من برم دانشگاه. دیروز که نرفتم به هوای اینکه درس بخوانم و با اینکه دو تایی با هم رفتیم کتابخانه ی "کلی" اما خیلی درسی نشد که بخوانم.

امروز هم تو نمیری دانشگاه و می خواهی برای پرزنتیشن جمعه خودت را آماده کنی که قراره نظریه ی کنش ارتباطی هابرماس را ارائه دهی. امشب شب آخر نیک در اینجاست و بعدش میره شیکاگو و نیویورک و از آن طرف آلمان و فرانسه و انگلیس و ایتالیا و بعد هم برای کریستمس بر میگرده استرالیا. ساعت 7 قراره که کیربی با دوستش از همکلاسی های تو و آنا که از همکلاسی های من هست به همراه من و تو و نیک بریم رستوران شهرزاد که کیربی خیلی تعریفش را می کنه.

فردا عصر هم نیک راهی شیکاگو میشه و تو هم که تمام روز دانشگاه خواهی بود. من هم اگر تا جمعه متونی که قراره بخوانم را تمام کردم که کردم اگر نه بهتره هر جور شده بشینم پای نوشتن که خیلی خیلی عقب افتاده ام.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

نیک


صبح سه شنبه هست. نیک هنوز خوابه و تو هم با اینکه با بیدار شدن و دوش گرفتن من بیدار شده ای اما از بس دیروز خسته شدی هنوز توی تخت مانده ای.

دیروز نیک ساعت شش و نیم صبح رسید و بعد از اینکه دور هم صبحانه خوردیم و کمی گپ زدیم تو رفتی پیش آیدا تا ببریش دکترش و نیک هم رفت شهر را ببینه و من هم ماندم خانه و کمی درس خواندم اما همین یک کم را هم درست و کامل تمام نکردم.

عصر ساعت 5 بود که نیک برگشت و تو هم زنگ زدی که تازه داری با آیدا و مامانش و آندیا برای خرید میرید "کاسکو". من و نیک نشستیم و دو ساعتی درباره ی آرنت حرف زدیم تا تو رسیدی و شام درست کردی و تا آخر شب که هر سه حسابی خسته بودیم کمی تلویزیون دیدیم و کمی هم از این طرف و آن طرف گفتیم.

وقتی حرف پیش آمد که آخرین باری که سینما رفتیم با نیک چند ماه پیش در استرالیا بود برای فیلم Animal Kingdom قرار شد این سنت را در اینجا دوباره با نیک شروع کنیم و احتمالا امشب سه تایی میریم سینما.

یکی از محاسن مهمان غربی و بخصوص کسی مثل نیک اینه که اصلا در خودش را وسط برنامه هایت نمیندازه و خودشان علاوه بر برنامه داشتن و تعارف نداشتن بسیار راحت کار خودشان را پیش می برند. البته در مورد نیک کمی هم موضوع فرق میکنه چون اساسا خود نیک هم آدمیه که بسیار همه چیز را راحت میگیره. چیزی که من باید کمی یاد بگیرم.

حسن دیگه ی نیک اینه که واقعا به من با توجه به خواست خودم در مورد ایراداتم در حرف زدن تذکر میده که این کار را علیرغم اینکه تقریبا از تمام دوستانم خواسته ام فقط نیک به درستی انجام میده.

خب! ساعت نیک زنگ زد و بیدار شد. تو هم که بیداری و من هم از جلوی این لپ تاب پاشم و برم صبحانه را ردیف کنم. امروز من و تو خانه می مانیم و درس می خوانیم و نیک هم قراره که بره آبشار نیگارا را ببینه.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

تمام روز بیرون


یکشنبه عصر ساعت ده دقیقه به هفت هست و البته چون ساعتها را جابجا کرده ایم عقب هوا کاملا تاریک شده. دیروز صبح بهت گفتم بیا بعد از مدتها صبحانه بریم بیرون. تو توی سایت بلاگتو نگاه کردی و رفتیم به یک کافه ی فرانسوی در خیابان کینگ که هم صبحانه ی مناسبی داشت و بعد از چهار ماه کمی حال و هوای سیدنی را پیدا کردیم و هم مثل دندی باید بیرون صبر می کردیم تا جا خالی بشه. بعد از یک ساعتی که صرف حرف زدن و صبحانه خوردن کردیم در هوای بسیار سرد پیاده تا فروشگاهی لوازم خانگی که تو قصد داشتی ببینی چه چیزهایی داره رفتیم و من یک قاب خریدم که الان در اتاق خوابمان نقاشی بسیار قشنگ تو از پاییز را در خودش جای داده.

سر راه به یک کتابفروشی دست دوم هم سر زدیم و چندتایی کتاب خریدم که خیلی مناسب بود. تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ، فراسوی نیک و بد نیچه و کتابی از بوبیو به نام لیبرالیسم و دموکراسی. خلاصه خانه که رسیدیم نزدیک ساعت 4 بود.

فرشید بهم زنگ زد که اگه می تونید شب من و پگاه میایم دنبالتون و بریم هم برای آشنایی شما با پگاه و هم یک شام خوب تایلندی بیرون. خلاصه درس که کاملا تعطیل شد و بچه ها ساعت 7 آمدند دنبالمون و ساعت 12 برگشتیم خانه. شام در رستورانی تایلندی که فرشید خیلی دوست داشت رفتیم و به اصرار اون و پگاه مهمانشان شدیم. در حالی که خیلی سرد بود بعد از شام پیاده تا یک بستنی فروشی رفتیم و آنها را این بار ما مهمان کردیم به بستی.

خیلی حرف زدم. فکر کنم در مجموع 4 ساعتی حرف زدم و دایما به سئوالات خانوادگی و خاطرات دوران بچگی مون با هم و آخر شب هم کمی سئوالات فرشید را درباره ی متافیزیک و اینکه چه نسبتی با دین داره جواب دادم.

همه ی اینها باعث شد از نصف شب تا همین الان تمام روز را با سر درد سر کنم. امروز را بابت این سر درد هیچ کاری نکردم. تمام این ویکند را بابت این تنبلی و البته بی برنامگی از دست دادم. تو هم بخاطر من مجبور شدی امروز خیلی از کارهایت را آرام انجام بدهی چون من یا خواب بودم یا بی حال افتاده بودم.

اما در این گیر و دار "نیک" خبر داد که بجای اینکه فردا شب برسه اینجا ساعت 6 میرسه تورنتو. خلاصه که جالب شد. من تازه جارو کردنم تمام شده و تو هم حالا باید بجای اینکه به درسهایت برسی گردگیری کنی و نهار فردا را درست کنی و ... . تازه فردا هم تو قراره آیدا را ببری دکترش چون زبان بلد نیست و بدون تو نمی تونه بره.

مقاله ی هگل را بعد از دو هفته می خواستم این چهارشنبه بدم که باز هم نشد. احتمالا سه شنبه هم دانشگاه نمیرم. تو هم که باید مقاله ی درس خاورمیانه ات را پنج شنبه میدادی و هنوز ننوشته ای. این هفته جمعه برای درس بینر باید هابرماس را به کلاس ارائه کنی و شنبه هم باید کنفرانس دانشگاه تورنتو را دوتایی با هم شرکت کنیم و مقاله ی مثلا مشترک که حاصل کار توست را ارائه دهیم.

نیک هم قراره پنج شنبه بره و بهتره این یکی قرار سر جاش بمونه و گرنه که خیلی به قول بابات داستان میشه.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

عجب روزی بود دیروز


جمعه پنجم نوامبر یک روز ابری و سرد و بارانی اما زیبا. تو همین الان از در رفتی بیرون تا بری به سلامتی برای کلاس بینر. این هفته گادامر را دارید و هفته ی بعد نوبت ارائه توست که هابرماس هست و باید با گادامر مقایسه اش کنی. من هم هنوز دست از بی برنامه بودنم برنداشته ام و هنوز برای مقاله ی هگل خواندنی هایم را تمام نکرده ام. هم وسواس گرفته ام و هم می دانم دارم اشتباه می کنم. بگذریم.

درس آرنت را بعد از گذاشتن این پست با تصمیمی که با هم گرفتیم که دو ساله و با آرامش بخوانم و از قضا تمام بچه ها هم گفتند که این دوره دوساله هست و نمی توانی یک ساله تمامش کنی حذف خواهم کرد. کاشکی زودتر این کار را کرده بودم همانطور که تو می گفتی و وقتم را برای فرانکفورت و هگل بیشتر می گذاشتم. به هر حال گذشته و جای گله و بخصوص غصه نداره.

دوشنبه قراره نیک برای چند روزی بیاد تورنتو و چهارشنبه شب هم قرار شده با نیک و آنا از همکلاسی های من و کیربی از همکلاسی های تو و دوستش بریم رستوران شهرزاد که گویا خیلی اینجا طرفدار داره و میگن دیزیهاش حرف نداره و کیربی گفته که باید دیزیش را امتحان کنید. دیروز که نه من و نه تو کلاس نرفتیم بعد از ماهها یک روز بسیار زیبا و قشنگ را با هم گذراندیم. هیچ برنامه ی خاصی نداشتیم اما از آنجایی که از طرف دانشگاه من یک چک نزدیک به 600 دلار آمده بود رفتیم و آن را در حسابمون گذاشتیم و به اصرار من رفتیم "کیچن استاف" و با خرید یک ماهی تابه ی چدنی که تو می خواستی آمدیم بیرون و بعدش بعد از مدتها دوتایی با هم رفتیم یک رستوران ایتالیایی نزدیک خانه که به قول تو خیلی شبیه به "پنتری" در ویلا بود. یکی یک پیتزا سفارش دادیم با شراب و نهار خوبی بود که با حرفهای قشنگ من و تو بسیار دلپذیرتر شد.

بعدش رفتیم و تو از داروخانه نسخه ی دکترت را که روز قبل در دانشگاه گرفته بودی گرفتی و خدا را شکر با توجه به بیمه ی دانشگاه من از 40 دلار تنها 4 دلار شد. این هم از مزایای دانشگاه یورک! به غیر از قسمت اداریش بقیه چیزهاش خوب و مناسب بوده تا الان. البته بسیار بعید می دونم که اینجا ادامه بدم و احتمال زیاد میایم دانشگاه تو.

خلاصه که عصر هم با هم کلی موزیک در خانه گوش دادیم و حرف زدیم و در دل هم و کنار هم گفتیم و لذت بردیم و آخر شب هم کیک لیمویی که تو درست کرده بودی و عالی شده بود را خوردیم و خوابیدیم.

بعد از مدتها دیروز روزی بود که هر دو کمی استراحت روحی و روانی کردیم. با اینکه نه تو دانشگاه رفتی و نه من. با اینکه نه تو درست را خواندی و نه من. با اینکه نه تو رسیدی تکلیف درسی خودت را تمام کنی و نه من رسیدم حتی کار هگل را شروع کنم اما صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و کمی نگران کارهایم شدم یادم به دیروز افتاد و اینکه اصل را نباید فراموش کرد که زندگیمون هست. تنها در این صورت می توان اصول دیگر را دنبال کرد و ساخت.

امروز بعد از کلاس با استادت "بینر" قرار داری تا درباره ی ارائه هفته ی بعدت حرف بزنی. بعدش هم دوست دوره ی دبستانت سارا را می بینی که از وقتی آمدیم قرار بوده ببینیش و نشده. و عصر به سلامتی به خانه بر میگردی.

در این هفته با دیدن آیدا و دخترش خیلی خوشحال شده بودی و البته از دستانهای همسر آیدا بسیار شگفت زده. از طرف دیگه خبر ناراحت کننده ی طلاق سارا ی خودتون هم - که البته خاله ات میگفت خدا را شکر که اینطور شد- خیلی ناراحتت کرده بود. امیدوارم امروز با دیدن این سارا کمی شاد بشی و کمی ناراحتی تو بابت دوستانت کم بشه.

می دانی که جقدر دوستت دارم و می دانم که تو نیز هم. و این بزرگترین داشته ی ما در زندگی یگانه و نمونه و یکه ی ماست عزیزترینم. چیزی که به روزهایی مثل دیروز خیلی خیلی بیشتر احتیاج داره و همیشه هم در مسیر خودش این را داشته و کمی بخاطر تغییر شرایط این ایام کم شده بوده که یواش یواش درست میشه و به قول اینها روی "رایت ترک" میفته.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

1.11.10


امروز اولین روز از ماه نوامبر بود. روزی آفتابی اما سرد. دوشنبه 11.1.10. صبح که بیدار شدیم اول خانه را تمیز کردیم و بعدش تو مقاله ات را که الا پس فرستاده بود آماده کردی و برای استادت ایمیل کردی و من هم بعد از صبحانه که نزدیک ظهر خوردیم نشستم سر درسم تا تقریبا همین الان که ساعت حدود 12 شب هست. مقاله ی بنیامین را خواندم و چندتایی مقاله ی توصیفی از آن اما نوبت به دوباره خوانی مقاله ی آدورنو نشد. با اینکه این مقاله را برای کلاس آنت به عنوان توتور خوانده ام اما چیز زیادی ازش در خاطرم نمانده.

بعد از ظهر تو برای خرید کتاب برای آندیا دختر آیدا رفتی بیرون و وقت از دکتر دانشگاه برای چهارشنبه گرفتی و برگشتی خانه. وقتی آمدی یک پاکت از دانشکاه من آمده بود که بازش کردیم و دیدیم یک چک به مبلغ 590 دلار هست. نمی دانم بابت چیست و فردا باید برم از جودیت بپرسم. نه مربوط به حقوق ماهیانه ام هست و نه اصلا از آن طریق آمده.

فردا قراره بری برای نهار خانه ی آیدا تا هم دیدن خودش و مامانش بری و هم آندیا را ببینی. من هم بعد از کلاسم باید برم برای کارهای
OSAP و بعدش میام خانه تا بشینم پای هگل.

خلاصه که این مدت خیلی خبری نیست جز همین داستان درس و امتحان. البته نیک هم قراره دوشنبه ی بعد بیاد و تو هم بعد از مدتها قراره این هفته یکی دوتا از دوستهای دوران مدرسه ات را در ایران ببینی که خیلی خوبه. پریشب که شب "هالووین" بود با اینکه چندجایی دعوت بودیم و حتی در ساختمان خودمان هم برنامه بود اما حوصله و توان رفتنش را نداشتیم. قرار شد کمی هم برای سال بعد بگذاریم و تمام هیجانات را امسال تمام نکنیم.