۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

۱۳۲۱ و تماس آخر آگست

دوشنبه آخرین روز آگست و آخرین هفته ی تعطیلات پیش از تدریس و دانشگاه هست و صبح از مطب دکتر هوجیک بهت زنگ زدند که جواب آزمایش کبدت که هفته ی پیش انجام دادی آمده و دکتر گفته بلافاصله باید ببیندت. خدا رحم کنه. هم از این داستان و هم از دکتر و هم از هر چیز ناخوانده. فعلا تا پس فردا که باید بین مریض بریم با هم کلینیک اعصاب و تمرکز نخواهم داشت.


دیروز عصر آمدید جلوی ربارتس دنبالم و رفتیم گاستو برای شام و بعدش هم تا تاریکی هوا در محله ی بیچز چرخیدیم تا کمی آن اطراف را نشان مامانت بدهیم. الان هم مامانت را بردی دکتر تغذیه و من هم در کرمای دانفورد هستم تا شما بیاید دنبالم. امیدوارم که داستان نشه. اما چیزی نخواهد بود و دلم محکم و قرص هست.

در ضمن رسیدیم به ۱۳۲۱. به سلامتی!

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

سئوالات پدیدارشناسانه

ظهر یکشنبه در آروما هستم و تو هم که دو ساعتی صبح تلفنی با سندی باید کار می کردی و حالا هم به اصرار من وقت یوگا داری و مامانت هم هنوز خواب هست. بعد از اینکه میرم ربارتس تا کمی روی خرده کاری های مقاله ام و نهایی کردن نسخه ی اولش کار کنم و هفته ی بعد بدمش به آشر برای خوانش اول. این مقاله اگه به هیچ جا هم نرسه این دستاورد را داشت که فهمیدم برای نوشتن و نهایی کردن تزم چقدر خوش خیال و خوش بینانه داشتم برنامه ریزی می کردم.

دیروز صبح برای برانچ سه تایی رفتیم یک جای جدید که تو پیدا کرده بودی نزدیک ربارتس و اتفاقا خوب هم بود. بعد از آن من به کتابخانه رفتم و شما به سن لورنس مارکت و بعد هم وقت فیزیوتراپ مامانت بود. تقریبا تمام روز را سردرد داشتی اما شب دور هم نشستیم و سعی کردم که خصوصا به مامانت خوش بگذره حالا که بنده خدا وضعیتش اینطوری شده. فیلم Boyhood را برایش گذاشتم که بعد از تریلوژی لینکلیتر این کار را هم ببینه و دوست هم داشت. اما بعضی اوقات یک سئوالاتی می کنه خدا!

مثلا میگه: راستی اون هنرپیشه ه که توی اون فیلم چیز بود همین بود که چند شب پیش توی این فیلم چیز دیدیم دیگه نه؟
- بعد می پرسم کدوم فیلم؟
میگه همون که داستانش اینطوری بود که طرف رفت  دیگه!
- این فیلمی که اینجا دیدید رو میگین؟ کدوم مرده کدوم فیلمه که توی این چند شب دیدید؟
همین که چند شب پیش دیدیم.
- خب! آخه هر شب دارید فیلم می بینید. داستانش چی بود؟
داستانش! نه ببینید عزیزم اون فیلمه که فکر کنم توی ایران دیدیم. این همون یارو بود دیگه؟
- توی ایران؟ کی؟ کدوم هنرپیشه رو میگن؟ همین که پریشب دیدید که طرف پدر خودش را گذاشت توی جنگل و رفت؟
آره! نه، نه اون یکی!
- اون یکی هنرپیشه ه یا اون یکی فیلمه؟
(بعد از مدتی تعمق فلسفی) شایدم فیلمه رو توی استرالیا شما برای من گذاشتید
!!!
(بعد از نیم ساعت که حامله شدم، خلاصه بر می گردیم به شبه سئوال اول)

این همون هنرپیشه بود دیگه نه؟
- نه بابا فریده خانم اون سیاه پوست بود!
ا آهان!
اما این هم سفید نبود.
- نه بابا اون دنزل واشنتگن بود (البته اگه احتمالا راجع به یک فیلم در حال حرف زدن باشیم یا کلا بی خیال منطق استفهامی شده باشیم).
ا آهان!
(درست بعد از اینکه فکر می کنی خلاصه داستان به جایی رسید و یا حداقل دو طرف بیخیال شدیم)
نه عزیزم من هنرپیشه زنه رو میگم
و ....

خلاصه که حالی می کنیم دور همی!
 


۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

هزینه و طول درمان

صبح که گفتی همراهم به کافه میای و از انجا میری تلاس خیلی بهم چسبید. تا تو کارهایت را بکنی و بیای پایین رفتم کلی و با اینکه میز مورد علاقه ام گرفته شده بود، یک جا گرفتم و برگشتم سمت ساختمان خودمون تا با هم بریم کرما.

تازه با مترو رفتی سر کار و من هم آمدم رفرنس لایبرری و بعد از اینکه کمی اخبار و احوال را از طریق اینترنت گردی دنبال کنم بر می گردم کلی. داستان مقاله ی آدورنو تا دیشب نزدیک ساعت ۱۲ ادامه داشت و منتظرم تا جو بازبینی مقدمه را که پیشنهاد داده بود انجام دهم و تمام دیروز را به خودش اختصاص داد ببیند و نظر دهد.

برخلاف انتظارم در دو روز گذشته و احتمالا امروز هم به طبع آن نرسیده و نمیرسم به درس و کار عقب افتاده ام برسم. چهارشنبه که تمام روز با توجه به کم و بد خوابی و کمر درد بی فایده گذشت و دیروز هم تصمیم گرفتم با توجه به اینکه آشر فعلا در درسترس نیست تا مقاله را بهش بدم، مقدمه را بازنویسی و بخش پایانی را شفاف و صریح تر کنم.

دیروز اما برای تو هم روز بسیار پر کار و خسته کننده بود. جدا از اینکه بعد از کلی تنظیم کارهای سندی در ونکوور که دیگران باید انجام می دادند و ... بعد از ظهر آمدی دنبال مامانت تا ببریش فیزیوتراپ که می گفت نیازی نداره و پاش بهتره. اما چون وقت دکتر هم گرفته بودی براش رفتید و چه خوب شد که رفتید. بعد از سه ساعت از دفتر فیزیوتراپ تا مطب دکتر و عکس ایکس ری و التراسند و ... نتیجه این شد که تاندون کف پای مامانت به کلی پاره شده و اوضاع خیلی خرابتر از آنچیزی است که فکرش را می کردیم. آتل برای ۸ هفته و گرفتاری و کلی خرج و این هم نتیجه ی بی توجهی به سلامتی و پیگیری نکردن چون دکتر بهتون گفته بود این داستان مدتهاست که آرام آرام ایجاد شده و اینجا ضربه نهایی بهش وارد آمده. خلاصه که کلی خسته شده بودی و حالتون هم حسابی گرفته شده بود که طبیعی است. ضمن اینکه به قول خودت پرداخت ۷۰۰ دلار هزینه درمان تا اینجای کار و چیزی در همین حد در ادامه ی این سه ماه فشار پیش بینی نشده ای بهمون خواهد آورد. با اینکه تقصیر خودش هست اما آدم برایش ناراحت میشه چون بعد از سالها آمده بود تا کمی استراحت درست و فعال داشته باشه.البته دکتر بهش گفته آرام و با احتیاط استخر بره و فعالیت داشته باشه اما به هر حال با آتل و درد و ... چندان انتظاری نیست. این دو شب گذشته برای مامانت فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب ریچارد لینکلیتر را گرفتم که خیلی دوست داشت. احتمالا امشب هم قسمت سوم پیش از نیمه شب را خواهد دید.

برای ویکند هم احتمالا کار خاصی نکنیم چون امکان رفتن به AGO و جای بخصوصی را با توجه به وضعیت مامانت نداریم و احتمالا کمی خانه باشیم و من هم کمی کتابخانه. بهت اصرار کردم که حتما کاری کنی برای استراحت مفید که به زودی سندی از سفر بر میگرده و داستان کار با "درن" با کلی فشار و استرس شدت پیدا می کنه.   

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

پای مامانت

با اینکه ساعت از یک بامداد گذشته بود اما از کمر درد و خستگی مفرط ساعت ۳ و نیم بود که بیدار شدم. تمام دیروز سه شنبه را به بازخوانی توضیحات و پیشنهادهای جو ادیتور تازه ای که برایش مقاله ی آدورنو را فرستاده بودم در کتابخانه گذراندم. بعد از اینکه برای آزمایش التراسند تو بابت مونیتور کردن دوباره ی کیست های کبدت رفتیم کلینیک و تو مرا تا کتابخانه رساندی و با ماشین رفتی سر کار تا هم سفارش هایت را تحویل دهی و هم ساعت ۳ برگردی و مامانت را ببری جلسه ی فیزیوتراپ از حدود ساعت ۱۰ صبح یک ضرب درگیر تصحیح و بازخوانی مقاله ام شدم تا ۱۱ و نیم شب. بعد از کلی به رفرنس لایبرری و بعد هم آروما و آخر سر هم اتاق مطالعه ی طبقه ی دوم ساختمان خودمان و همین باعث شد تا نشستن مداوم در ساعتهای طولانی کمردرد و فشار زیادی بهم بیاره.

تو هم روز شلوغ و پر هیاهویی را داشتی. بعد از آماده کردن سفارش نهار و رفتن به آزمایشگاه و سونوگرافی، رفتی سر کار و از آنجایی که دوشنبه هم مرخصی گرفته بودی تا به پای مامانت و دکتر و درمان برسی کلی کار نیمه تمام از روز قبل داشتی و تا ساعت ۳ که برگشتی خانه تا مامانت را ببری جلسه ی دوم فیزیوتراپ کلی بدو وا دو در تلاس داشتی و تازه داستان اصلی بعدش بود که وقتی جلسه ی فیزیوتراپ مامانت تمام شد بهم تکست زدی که نهار می بریش جایی تا کمی از این حال و کسالت خانه نشینی دو روزه دربیاد. رفتید کافه رستوران Live که مامانت هم ایده ای از clean food  و امکانات چنین رستوارن و کافه هایی داشته باشه. بعد از اینکه برمی گردید سمت ماشین می بینی که ماشین نیست و به پلیس زنگ میزنی و میگن که ماشین را آنها tow نکرده اند و حسابی هول می کنی که نکنه ماشین را دزدیده اند و خلاصه بعد از یک ربع دوباره تماس می گیری و می گویند بله ماشین را در مسیر ترافیک پارک کرده بودید و تازه رسیده به پارکینگ پلیس. به من که گفتی از آنجایی که از نگرانی دزدیده شدن درآمده بودی خوشحال و راضی بهم خبر دادی من اما از آنجایی که به قول خودت تابلو را درست نخوانده بودی گفتم که همیشه این اشتباه را می کنی و به هر حال داستان جالبی نیست خصوصا اینکه نزدیک ۲۰۰ دلار هم بابت همین tow شدن دادی که معادل تمام سودی است که دیروز و امروز از سفارش هایت می کنی. اما بعد که فکر کردم دیدم که حرف درستی نزدم و ازت معذرت خواستم و گفتم وقتی خودم را جای تو گذاشتم و دیدم که از نگرانی دزدیده شدن به اینجا که رسیده ای واقعا باعث خوشحالی میشه.

امروز چهارشنبه هم سفارش داری و بعد از اینکه تو را برسانم با اینکه بعید می دانم بابت کمر درد و خستگی خیلی کارآیی داشته باشم اما به هر حال به کتابخانه خواهم رفت. راحت نیستم که برگردم خانه و بخوابم چون به هر حال مامانت هم بابت پایش خانه نشین شده و انتظار اینکه وسط روز کاری نکنه و تلویزیون نبینه درست نیست. قرار بود عصر امروز کاری را که بابت آمدن آیدا و خانواده اش به این چهارشنبه شب انداختیم انجام دهیم و به AGO برویم. اما با وضعیت مامانت گالری که هیچ دیگه از خانه هم فعلا نمیشه سه نفری راحت رفت بیرون. بنده ی خدا اوضاع پایش خوب نیست. البته جای شکرش باقیه که بعد از معاینه ی دوشنبه دکتر گفت که آسیب جدی ندیده و داستان همانی بود که بهش هشدار داده بودم: فشار بیش از حد و ورزش شدید و هر روز با توجه به اضافه ی وزن زیادی که داره باعث سخت شدن کیسه ی مایعی شده که در کف پا هست و از قرار خیلی هم درد داره. اما باز کلی باید خوشحال بود که رباط و تاندونی پاره نشده و مچ آسیب جدی ندیده. هر چند که از قرار داستان درمانش طولانی خواهد بود. جدا از این نداشتن بیمه هم خودش فشار و هزینه ی درمان را مضاعف می کنه. بابت همین بی توجهی و اهمال در درمان این آسیب قدیمی که از یکی دوسال گذشته همیشه درباره اش گفته و هرگز پیگیر بهبودش نشده دوشنبه خیلی خصوصا به اعصاب تو فشار آمد و حق هم داشتی. با خنده ی تلخی بهت گفتم این هم داستان خانواده های ما. اون از آمریکایی ها که عرضه و توان انجام کوچکترین کار شخصی خودشان را ندارند و این هم از داستان خانواده ی تو که نه به حرف کسی گوش می کنند و نه متوجه ایراد کار هستند. باید از این سر دنیا بری تا جهانگیر را ببری دکتر چون خودش فکر نمی کنه لازمه و یا مامان و بابات چون از اینکه بگویند گرفتارند و وقت برای خودشان ندارند لذت می برند و نتیجه اش هم می شود این. دو طرف هیچ کس را قبول ندارند و این هم وضعیت malfunction شان و اوضاع فاکدآپی که برای ما درست کرده اند. نمونه ی دیگرش تلفن بیش از یک ساعت دیروز تو به کمپانی کامکست برای قبض اخیر اینترنت و تلویزیون مامان من برای بار چندم چون خودش عرضه ی پیگیری کارش را نداره. خلاصه که داستانی هست پر از آب چشم. به قول خودت هر بار که مامانت آمده پیشمون یک قصه ای بابت سلامتی و دکتر و درمانش داشتیم.

اما از مقاله ام بگویم که علیرغم یکی دو ایمیل نه چندان مناسب جو - خصوصا اینکه این جور آدمها مثل مارک متوجه این نکته نیستند که مثلا اگر داری در مالزی به یک عده انگلیسی یاد میدی که زبانشان در حد بچه هست، خودشان که بچه نیستند. اکثرا آدمهایی هستند اگر نه بیشتر از تو دنیا دیده و تحصیل کرده که حداقل در سطح تو- و با لحنی از بالا جواب مودبانه اما محکمی بهش دادم و همین باعث شد زمان و دقتی که لازم بود را بابت هزینه ای که دریافت می کنه بگذاره و دیروز که ایمیل زد کلی از مقاله خصوصا نیمه ی دومش تعریف کرده بود. آخر شب هم یک ایمیل دیگه زد که حاضره درصورتی که مایلم وقتی ژورنالی که می خواهم مقاله را برایش بفرستم انتخاب کردم دوباره با توجه به رسم الخط آن مقاله را بازبینی کنه. با اینکه به نظرم خیلی بابت نیمه ی دوم مقاله وقت نگذاشته و تغییر خاصی نداده اما از کارش در قیاس با مگان خیلی راضی تر هستم. درسته که هزینه ی بیشتری باید بدهم اما کار مگان نه خودم و نه خصوصا اشر را راضی می کرد خصوصا این یکی دو مرتبه ی آخر که متوجه شدم اساسا بی توجه به کارش شده و کلی اشتباه در کار خودش هست.

آخرین نکته هم این که امروز قراره با ناصر اسکایپ کنم. از قرار در جریان این نیست که بیتا به تو چیزهایی گفته و من هم نمی خواهم اساسا صحبتی به میان بیاورم. هنوز از شوک حرفهای بیتا خلاص نشده ایم و مسلما خیلی برای دختر بیچاره ناراحتیم. این یکی دو روز کلی فکر کرده ام که چگونه و از چه زاویه ای راهنمایی اش کنم. نه تنها سخت است و ما بی تخصص و تجربه در این کار و البته نزدیک به دو طرف درگیر داستان که اساسا حرف زندگی و ادامه ی حیات خانواده ای سخت کوش هست که دیوار اعتماد و سقف عشقش به گفته ی بیتا کاملا فرو ریخته. افسوس!   

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

بهت و ناباوری

عجب روزهایی را داریم پشت سر می گذاریم. همین بس که از پنج شنبه سحر که بیتا بهت زنگ زد و داستانهایی از ناصر گفت که باور کردنی نبود و نیست، روند حال و روزگار خودمان هم بهم خورده. چنان خصوصا تو بهت زده شده ای که پنج شنبه بعد از اینکه با هم رفتیم دکتر برای نشان دادن جواب آزمایشی که در ایران داده بودی و چیزهایی در کبدت تشخیص داده بودند و خدا را شکر گفت چیز بخصوصی نیست اما با این حال آزمایش مجددی برای این هفته برایت نوشت، دیدم خیلی حالت گرفته و نگران بیتا هستی که به قول خودش دو سال نیم هست داره تحمل می کنه و جز به ما به هیچ کس هیچ نگفته و نمی داند که چه باید بکند و با اینکه هنوز زندگی اش با ناصر را دوست دارد اما تحمل خیانت های ناصر برایش ممکن نیست و از آن بدتر اصرار ناصر به اینکه تو هم چنین کن و ...

خلاصه آمدیم دنبال مامانت و رفتیم آی کیا و تمام روز را بیرون بودیم. نه تو سر کار رفتی و نه من و سعی کردیم که با اتلاف وقت در جاها و بابت کارهای بی ربط خودمان را از دهشت داستان دور کنیم باورمان نمی شود. هر چند که من چشمه هایی از ناصر دیده بودم و خصوصا خیلی سعی داشت که با من وارد فضاهایی شود که احتمال می داد هر کسی در شرایط اجتماعی و شهرنشینی مرکز و ... مثل من حتما دستی در داستان دارد اما وقتی دید به جایی راه نمی بریم بی خیال شد. از ناصر اما با تمام این احوال چنین چیزهایی که بیتا به تو گفته را باور ندارم.

خلاصه که این داستان تا امروز و امشب که یکشنبه شب نزدیک ۱۲ هست آمده. خصوصا اینکه دیشب بیتا در تماس دیگه ای با تو که برای درد دل کردن و احیانا راهنمایی گرفتن در این چند روز داشته بهت گفت که متوجه شده که داستان ناصر با همسر یکی از همکارانش به سالها قبل از آمدن به خارج از کشور باز می گرده و این یکی برای من تقریبا غیر قابل باور هست. چون نه ناصری که در طی سه سال که با هم بودیم توان چنین مخفی کاری را داشت و نه من این مقدار ابله هستم. اما شاید بیتای بیچاره تحت تاثیر حرف همکار سابق ناصر چنین باوری کرده. هر چند که داستان جدا از زمان و مدت و ... آنچنان علنی و رو و با تعداد آدمهای زیاد اتفاق افتاده که اساسا جایی برای شک و شبهه باقی نمی گذاره.

چهارشنبه شب آیدا و خانواده اش که به سلامتی راهی ایران شدند مهمان ما بودند و تا دیر وقت دور هم بودیم. برای بچه هایش چیزهایی گرفته بودیم و سرگرم شدند و شب بدی نبود. آخر سر هم آیدا بهت گفته بود که تصمیم داره هر طور شده از آریو جدا بشه چون دیگه تحملش را نداره. البته کار زشتی که آریو کرد این بود که مطابق معمول آیدا و بچه ها و پری خانم را با کلی چمدان و بار تنها فرستاد ایران و گفت که همین الان برایم ایمیلی آمده و من باید چند روز دیگه بمانم و از زحمت سفر همراه خانواده اش شانه خالی کرد.

پنج شنبه شب، جمعه و شنبه عصر تقریبا تمام وقت به داستان تیرگان برای مامانت و تو ختم شد که برایش چندین بلیط گرفته بودی و حتی امروز عصر هم در ساعت آخر رفت تا اختتامیه را از دست نده. برنامه ی کلهر و شنبه زاده و گروه آیکات با خوانندگی آفرین و نوازندگی مازیار و بقیه ی اعضاء گروه تا مراسم دیگه، همه و همه خیلی به مامانت حال داده بودند تا امشب که بعد از اینکه صبح من را گذاشتی کتابخانه و قرار شد نیم ساعتی با سندی کار کنی که سفر سه هفته ای پیش رو داره و کارت البته نزدیک ۳ ساعت طول کشید و بعدش رفتید کاستکو همراه عفت خانم و تا او را خانه اش رساندی و مامانت را گذاشتی هاربرفرانت برای تیرگان و برگشتی خانه و من آمدم شده بود ۷ عصر و با هم خانه را تمیز کردیم و منتظر مامانت شدیم که زنگ زد که شنیده جشنی توسط کردها در بالای شپرد در حال برگزاری است و الان اینجا هستم. منتظرش شدیم که برگرده و وقتی ساعت ۱۰ شب آمد با عصا و درد شدید در کف پایش و در حالی که نمی تواند پایش را زمین بگذارد از در آمد تو.

خلاصه که داستانی شده و کار دست خودش و ما داد. طبق معمول همیشه و طبق معمول کارهای مامانت. اما اینبار داستان جدیتر از قبل هست. چندین بار بهش گفته بودم اینقدر یک دفعه نباید فشار بیاوری و ورزش و ... کنی و گوش نداد و البته پایی که بیش از یک سال است مسئله داره و هرگز هم دکتر نرفته و حالا هم این گوشه دنیا جدا از درد و مخارج کار زحمت و سختی درمان را هم پیش رو داریم.

فردا قرار شده که بعد از تحویل سفارش صبحانه ببریش فیزیوتراپ و بعد هم که وقت "نچروپت" برایش گرفته بودی و خلاصه سر کار نخواهی رفت تا ببینیم چه می شود و کار به کجا می کشد. بیتا هم قراره به من زنگ بزنه و با من حرف بزنه که واقعا نمی دانم چه باید بگویم. زندگی که به گفته ی خودش دیگر هیچ سنگ اعتماد و خشت صداقت و باوری درش نیست... و صد البته اراجیف ناصر که تو هم این کار را بکن و "پلی امی" خیلی خوبه و مناسب حال ماست و ... نه اینکه دورغ باشه و به درد خیلی ها نخوره، نه. اما نه برای تو و منی که به قول صدیقی مرد ایرانی اگر متوجه بشه همسرش گوشه ی نظرش در جایی جز او به کس دیگری هم مشغول بوده و یا هست جهانش فرو میریزد. داداش برو و این ادا ها که از روز اول عشق بازی کردنش را داشتی جای دیگری خرج کن و به فکر زندگی و همسر بخت برگشته ات باش.


   

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

امت و ملت

برای حدودا سه هفته سندی نمیاد دفتر تورنتو. یک هفته اش که تعطیلات هست و دو هفته هم جسته و گریخته به ونکوور میره و میاد و بین این ایام هم قراره که نیاد سر کار. به همین دلیل تو کمی از فشار کارت کاسته میشه البته کلی کار دیگه داری و از همه مهمتر اینکه مامانت هم هست و به هر حال باید برایش بیشتر وقت بگذاری.

این چند روز گذشته من کاملا درگیر تمام کردن نسخه ی اول مقاله ی فلسفه تاریخ آدورنو بودم و دیروز تمام شد. البته امروز از آنجایی که کل ویکند را هم کار کرده ام بجای درس خواندن کمی آزادتر خواهم بود و باید مقدمه ی مقاله را باز نویسی کنم. خلاصه نشستن تا ساعت ۸ کتابخانه دیروز باعث شد که کم کاری ویکند جبران شود.

ویکند را با مامانت رفتیم برانچ و بعد از آن من به کتابخانه و شما علیرغم اینکه قرار بود به استخر دانشگاه بروید از آنجایی که برای تعمیرات بسته بود و کلاس یوگا هم تعطیل شده بود،‌ بدون برنامه ی ویژه ای گذشت. یکشنبه خودمان رفتیم پایین ساختمان و باربکیو کردیم و خلاصه جدا از داستان کتابخانه ی من شما به سن لورنس مارکت رفتید و کمی در خانه استراحت کردید.

امروز هم سفارش صبح را با هم بردیم و تو که رفتی شرکت من برگشتم کتابخانه و حالا هم که برای گرفتن چای آمده ام آروما و عصر هم بعد از یک هفته که از پا دردم کمتر شده با کیارش قرار دارم. قراره امروز مامانت بره خانه ی عفت خانم و شب هم بماند. بخاطر ورزش شدید و بی رویه پا درد گرفته و هر چه هم بهش میگم که رعایت کنه انگار نه انگار. یک دفعه می خواد ۲۰ کیلو در این سه ماه کم کنه و متوجه ی عوارضش نیست.

از آمریکا هم خبر رسید که مامانم که رفته ال ای مریض شده و تمام بدنش و پوستش ریخته بهم. دکتر گفته بخاطر فشار عصبی این چند وقت گذشته هست و امیر هم دندان درد داره و خلاصه داستانهای آنجا کماکان سر جاش هست.

فردا شب آیدا و خانواده اش که آخر هفته برای یک سال به ایران میروند مهمان ما هستند و برنامه ی قبلی AGO رفتن ما کنسل شد و احتمالا به هفته ی بعد موکول. از پنج شنبه هم برنامه های تیرگان شروع میشه و مامانت و تو کمی آنجا سرگرم خواهید شد. به اصرار من برایش بلیط کیهان کلهر را گرفتی و گفتی که یکی دو برنامه هست که دوست داری ببریش.

این چند روز هم به شدت داستان حمایت و انتقاد از توافق نامه در شهرهای مختلف دنیا میان ایرانیان داغ شده. استدلال های دو طرف دچار دوگانه های کاذب هست اما به هر حال الزاما شرایط انضمامی مردم را امثال منی که این گوشه نشسته اند بطور کامل درک نمی کنند. هر چند توافقی که جدا از اوضاع معیشتی شرایط فرهنگی و اجتماعی، حقوق انسانی تمام شهروندان را بهتر نکنه و آزادی های حقه را اعاده، به درد امت می خوره و نه ملت. اما به هر حال چه امت و چه ملت افسوس که "اقتصاد زیربناست "

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

هشدار برای کار اصلی

پنج شنبه صبح هست و یک روز آفتابی اما در تابستان خنک امسال روز چندان گرمی نیست. تو که دیروز عصر از شدت خستگی و فشار غیر معمول کارها بابت اخراج جو در چند روز گذشته میگرن و سردردت حسابی اوج کلافه ات کرده بود بخاطر مسکن هایی که خورده بودی کمی دیرتر از خواب بیدار شدی و حالا داری نهار امروز را درست می کنی و آماده رفتن سر کار میشوی. من هم بعد از اینکه تو را برسانم بر می گردم خانه و از اینجا میروم به کلی مطابق این چند روز گذشته تا نسخه اول مقاله ی آدورنو را که به احتمال زیاد امروز تمام میشود نهایی کنم و تازه کار روی بازخوانی و بازنویسی اش را از فردا شروع. مامانت هم خواب هست و با توجه به کوچکی خانه و خوابیدن روی مبل امکان بیدار نشدن در صبح های زود را ندارد،‌ بعد از اینکه ما برویم البته دوباره می خوابد و کار بخصوصی در طول روزها نمی کند جز کمی سریال دیدن و عصر ها کمی ورزش کردن که البته به قول تو همین که بعد از مدتها کمی استراحت بکند کافی است.

سه شنبه عصر که کیارش آمد تا کمی با هم ورزش کنیم دوباره درد سراغ زانوی چپم آمده و باعث شده هر چند به لحاظ غذایی روی برنامه پیش میروم اما از نظر ورزشی کار فعلا تعطیل شده درست مثل خواندن زبان آلمانی که اساسا باید از ابتدا شروع کنم.

امروز عصر هم بعد از کار، با کیارش و آنا در ال کترین قرار داریم چون کیارش دوست داره که آنا را ببره آنجا و اهل تنها رفتن نیست. از کتابخانه بر میگردم و همراه مامانت احتمالا دنبال تو میایم و شب دور هم خواهیم بود. فردا شب هم مهمان منزل نادر و مهناز هستیم.

مامانم هم رفته پیش مادر و خدا را شکر داره به همشون خوش می گذره. خاله آذر هم آخر هفته از ایران بر میگرده و جمعشان تکمیل میشه.

با اینکه فکر می کردم تا پیش از امروز کار نوشتن اولیه را تمام خواهم کرد اما داستان خیلی پیچیده تر و سخت تر از آنچه که انتظار داشتم رفت جلو و هشداری شد برای کار اصلی تز نوشتن. امیدوارم با این حال این وقت طولانی و تلاشی که برای نوشتن چنین متن سختی کردم به جایی برسه و کلا همه چیز بیهوده نبوده باشه.
 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

انتباه

دوشنبه دهم آگست صبح پس از رساندن تو به تلاس و رفتن به کلی برای گرفتن جای مورد علاقه ام در آروما هستم تا چای بگیرم و برگردم سر کار نوشتن.

اما دلیل اصلی نوشتن این پست تنها و تنها این نکته است که می خواهم ثبت کنم که باید و خواهم شروع کردن را از امروز و حالا. درس منظم، نوشتن منظم، خواندن با برنامه، خوانش متون خارج از درس مثل رمانهایی که نخوانده ام و نیمه تمامند و آغاز نشده اند، آلمانی، مقالات روز که مدتهاست دپو شده و شاید از ارزش هم خارج، ورزش و نظم و کار و زندگی.

دهم آگست هست و بی هیچ بیش و کم آغاز کرده و خواهم کرد.

ویکند را هم نسبتا شلوغ و خوب گذراندیم. شنبه صبح رفتیم درک هتل و از آنجا من به ربارتس و تو و مامانت به خرید برای مهمانی شب که مارک و اوکسانا و رجیز آمدند و به شدت از خورش های ایرانی و دست پخت مامانت لذت بردند. گل زیبا و شراب خوبی که اوکسانا و رجیز آوردند و مهر و محبتی که در کلام و رفتارشان بود و البته مارک که با دستی به پس و پیش - مطابق معمول - آمد و شب خوبی را داشتیم. یکشنبه از قبل قرار بود که با ریک و بانا به موزه ی آقا خان برویم اما چون کار من پیش نمیرود و حرکت لاکپشتی نوشتنم کاملا قفل شده من به کتابخانه رفتم و شما چهارنفر به موزه که خوش هم گذشته بود.

غروب که آمدم خانه با اینکه همگی خسته بودیم اما به خواست تو رفتیم و چرخی در محله ی های پارک زدیم تا مامانت خانه های آن اطراف را ببیند و شامی در یکی از پیتزایی های ایتالیایی رانسس ویل خوردیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ده گذشته بود که تو در جریان چندین ایمیل عجیب کاری قرار گرفتی و با توجه به داستانهایی که روز جمعه در ونکوور اتفاق افتاده بود حدس زدی که احتمالا مدیرعامل تلاس استعفاء داده. امروز که رسیدی سر کار بهم زنگ زدی که سندی از شدت گریه و ناراحتی بابت استعفاء جو ناتالی در ویکند هنوز چشمانش قرمز هست و البته تو هم کلی ناراحت شدی. نه بابت اینکه همکار نزدیک جو هستید و رابطه ی خوبی در محیط کار برقرار است که بابت بازگشت رئیس قبلی "درن" که علاوه بر بی نظمی اساسا آدم به شدت خودخواه و بی فکری است خصوصا برای کارمندان تورنتو چون هرگز توجه ای به اختلاف ساعت و امکانات و... نداره. در اینترنت که نگاه کردم دیدم که درآمد جو و درن طی سالهای گذشته از سالی ۶ میلیون به بیش از ۱۲ رسیده و می توان حدس زد که بخشی از داستان اینجا پنهان شده. اما جدا از خوبی و بدی آدمها که اساسا بی ربط به موضوع هست، کلا نمی توانم درک کنم که چطور حقوق کسی سالانه در چنین میزانی تعریف شده و خیلی هم عادی نسبت به موضوع حرف زده میشه. نه در گوشه و کنار دنیا که در گوشه و کنار هر محله ای کنار چشم خودت نیازمندانی می بینی که بعضا بسیار از تو شایسته ترند و البته تنها نقطه ی اشتراک و عمومی بودنتان در بدهی های دولت است.

جدا از این داستان که تاثیرش را به زودی در روند زندگی ما هم خواهد گذاشت اما می خواهم از امروز بگویم که روز آغاز انتباه تن است برای بیداری روح. روز دهم آگست که امیدوارم روز حقیقی آغاز تازه ام باشد.
  
 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

Amused to Death

بعد از کرما آمده ام آروما تا چای نعناع بگیرم و برگردم کلی سر مقاله ی آدورنو که داره به یک جاهایی میرسه. البته هنوز کار داره و به قول معروف نسخه ی اول هست اما بلاخره بعد از چند ماه به یک جایی خواهد رسید.

این چند روز کارم همین بوده و تو که در نبود سندی کمی ساعت کارت کمتر شده هم بجز سفارشی که دیروز داشتی و بابتش زود رفتیم و تا حدود ۵ هم سر کار بودی چهارشنبه و امروز که جمعه هست را مانده ای از خانه کار کنی. البته خیلی هم حال و وضعیت مزاجی ات مناسب نیست و من خیلی نگران داستان جواب آزمایشی هستم که ایران دادی و گفته اند کیست هایی در کبدت تشخیص داده اند و با اینکه احتمالا چیز خیلی مشکوکی نباشه - امیدوارم که نباشه  اما به هر حال خیلی نگرانم.

خلاصه امروز با مامانت که کارش در این نزدیک به دو هفته تنها دیدن سریال ترکی از طریق اینترنت و شبها رفتن به استخر شده قراره که بروید کاستکو تا خریدهایی که می خواد را بکنه. امشب با کیارش که هنوز خیلی مطمئن نیستم اینکاره هست یا نه در جیم قرار دارم و فردا شب هم اوکسانا با رجیز و مارک مهمانمان هستند.

مدتی است که خیلی خبر دقیقی از خاله فرح ندارم و آخرین بار چند روز پیش مامانم گفت که خیلی حال و اوضاعی نداره و دوباره برای یک هفته بیمارستان بستری بود و بیچاره مامان هم باید هر روز این راه را میرفت و بر میگشت که برای خودش هم با این سن و سال کار راحتی نیست.

دیروز اما یک مقاله خواندم که بر اساس تحقیقی در آمریکای شمالی نوشته بود بیش از ۸۸ درصد مقالات در نشریات علمی - پژوهشی حتی یکبار هم خوانده نمی شوند. تکان دهنده بود. وقتی دونلد ترامپ بالاتر از تمام رقبای جمهوری خواهش قرار گرفته، هارپر هنوز شانس برای انتخاب یک دوره ی چهارساله ی دیگه داره، عده ای که تعدادشان کم هم نیست از کار بزرگ و پیروزی جمهوری اسلامی و شخص خامنه ای در توافق هسته ای می گویند، تونی ابت در استرالیا خدایی می کنه و در صف محکوم کردن حمله به شارلی ابدو باید با ناتانیاهو همقدم شوی، وقتی وقاحت سرقت از همه نوعش از مالی تا ادبی تبدیل به فضیلت و زرنگی میشه، وقتی دیگران انتظار دارند بلاهتشون را تواضع و فریادشون را قدرت استدلال و حقانیتشون بدونی و وقتی همگی "دور همی" amused to death شده ایم در حقیقت همگی داریم دور همی فرو میرویم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

حسادت

سه شنبه صبح هست و آمده ام آروما تا چای بگیرم و برگردم کلی و دنباله ی عرق ریزان روح را به قول مارکز بگیرم که حسابی مغاکی شده و خیلی آرام جلو میره. اولش فکر می کردم خیلی زود مقاله ی آدورنو و هگل راجع به تاریخ را تمام می کنم اما هنوز به نیمه هم نرسیده ام، تنها نکته ی مثبتش اینه که بلاخره دارم پس از مدتها هر چند آرام و هر چند با تنبلی تمام کار می کنم.

لانگ ویکندی که داشتیم هم بد نبود. من خیلی کوتاه هر روزش رفتم ربارتس و عصرها برگشتم خانه پیش شما. جمعه عصر بعد از اولین جلسه ی نسبتا رسمی که با کیارش داشتم با تو و مامانت و آنا دور هم برای شام بودیم و شب بدی نبود. شنبه صبح رفتیم پورتلند برای صبحانه اما قبل از اینکه غذا را بیاورند تو با جهانگیر اسکایپ و تلفنی تماس گرفتی و گوشی را دادی دست من که یک ساعتی بیشتر طول کشید راجع به الین ها که ما را ساخته اند و ... بشنوم و خلاصه ناراحت شدم از اینکه برخلاف خواسته ام که بارها بهت گفته ام وقتی در چنین موقعیتی هستیم کمی مهلت بده و حداقل بگذار از صبح و صبحانه و حرفهایی که می توانیم دور هم بزنیم با گوشی تلفن تاخت نزنیم و حرفهایی که می توان ده دقیقه تا ده سال بعد هم راجع بهش گفت. به هر حال، ناراحت و با حال گرفته رفتم کتابخانه و البته چیزی به روی خودم نیاوردم اما از اینکه در این مورد کمتر توجه ای به خواست و شرایط آدم می کنی - خصوصا بعد از اینکه تمام این چند ماه زندگی ما شده همین قصه ها و ... ناراحت شده بودم.

عصر که برگشتم خانه، تو مامانت را برده بودی کلینیک پوست و بعدش هم برای شب که مهمان داشتیم خرید کرده بودی و شب شلوغ اما خوبی را با مهناز و خانواده اش، عفت خانم و ادا اطوارهایش و مهری خانم از دوستان مامانت داشتیم. آریا بزرگ شده بود و مودب اما متاسفانه تحت تاثیر بلند حرف زدن و تقریبا فریاد کشیدن های مامان و باباش خیلی جیغی و فریادی شده بود.

یکشنبه من رفتم ربارتس و چند ساعتی آنجا نشستم و عصر که برگشتم خانه با شما که تازه از سن لورنس مارکت برگشته بودید نهار دیر هنگام خوردیم و مامانت که پاهایش کمی درد می کرد را با چند برنامه ی تلوزیونی سرگرم کردم و روز آرامی را گذراندیم. البته مامانت شبها با گوشی تلفنش ادامه ی سریالهای ترکی که تمام روز از روی یوتویوب با تلوزیون می بینه را دنبال می کنه و همین باعث میشه که صبحها هم سخت بیدار بشه. دیروز دوشنبه بردمتون کرمای دانفورد و کمی آن اطراف را گشتیم و تو هم از مامانت خواستی که از فرصت استفاده کنه و روی زبانش کار کنه چون فرصت دیدن این مزخرفات که هرگز هم تمام نمیشه همیشه و همه جا هست. بعد از کرما شما من را تا ربارتس رساندید و خودتان رفتید تا کمی در های پارک و آن اطراف بگردید. با اینکه هوا خیلی خوب بود این چند روز اما متاسفانه فرصتی نشد که شما به استخر سرباز بروید و احتمالا هفته ی بعد. اما مامانت و تو هم به اصرار من رفتید و کفش ورزشی خردید تا این مدت همگی ورزش کردن را شروع کنیم.

عصر که در ربارتس بودم فرشید تکست فرستاد که شب دور هم جمع شویم. من هم با توجه به رفتار زننده ی دفعه ی آخر که دیدیمشان و هم بابت نحوه ی دعوت کردنش و از آن طرف نیامدن خانه ی ما بخاطر اینکه نمی توانند سیگار بکشند خیلی میلی به رفتن نداشتم اما تو و مامانت دوست داشتید برویم و با اینکه من خیلی از کار و نوشتن عقب افتاده ام گفتم خصوصا برای مامانت که دوست داره انها و خانه شان را ببینه تا ایده ای از هر دو داشته باشه سختگیری نکنم و برویم. گویا تو خودت راجع به آخرین بار به مامانت گفته بودی و من هم کمی از برداشت خودم راجع به اخلاق فرشید. از مهربانی و البته حماقت و علاقه اش به دهن به دهن گذاشتن علیرغم اینکه اساسا ممکن از موضوع هیچ چیزی نداند، از اینکه بچه ی با معرفتی است و اهل خوش گذرانی اما در نهایت روحیه هایمان بهم نمی خورد چون به احتمال زیاد من هم مورد خوش گذرون و اهل حال آنها نیستم و حق با آنهاست.

با اینکه تمام مدت متوجه بودم اساسا حرفی راجع به چیزی پیش نیاید که بخواهد بحث و یک به دو کند با اصرار و بی آنکه اساسا زمینه ای برایش باشد حرف از ایران و توافق اتمی و ... پیش آورد و دایم می خواست بگوید این چند نفری که معتقدند که توافق خوبی است و از دوستان فیس بوکی تو هستند غلط کرده اند چنین گفته اند و عده ی دیگری درست می گویند مثل فلانی که بهش گفتم برادر من این فلانی هم از دوستان من هست و سالها در ایران همکار هم بوده ایم. خلاصه وقتی دید که من نه خیلی مخالفتی با نظرش دارم - چون واقعا هم ندارم - و نه اهل یک به دو کردن هستم شروع کرد که عجیب است با آن دسته از آدمها هم دوستی و ... که گفتم برادر اینها نظر شخصی یک عده از همکاران و دوستان در حد فیس بوکی هست و من که کلا در فیس بوک فعال نیستم و نظر خودم را جداگانه و هفته های پیش در جاهای مختلف گفته و نوشته و چاپ کرده ام. خلاصه آخر شب اصرار داشت که اوقات همه را تلخ کند که نشد. اما در راه که بر می گشتیم مامانت که اساسا آدمی نیست که راجع به کسی پشت سرش حرف بزند و از جمله معدود آدمهایی است که این خصوصیت نیک را دارد، اشاره کرد که خیلی پسر مهربان و خوبی است اما فلانی به تو حسادت می کنه و این را من در نحوه ی حرف و رفتارش در تمام طول شب دیدم.

جالب اینکه تو این مورد را درباره ی کسان دیگری مثل آیدین و خودم در مورد سام متوجه شده بودم اما فرشید برایم جالب بود. تو هم متعقد بودی مامانت درست میگه و خیلی متاسف شدم از اینکه چقدر احمقانه. برادر من تو در حوزه های دیگری حرف برای گفتن داری و اتفاقا من همیشه به نظرت در آن مورد ها رجوع کرده ام و خواهم کرد اما چرا اینقدر خود کم بینی. نمی دانم شاید به قول مامانت داستان ریشه در چیزهای دیگری هم داشته باشه. در مورد امیر برادر بزرگتر فرشید این نکته ای کاملا واقعی بود از نوجوانی و جوانی ما و امیر درباره ی همه اهل حسادت و تخریب بود اما هرگز فکر نمی کردم این مورد درباره ی فرشید هم صدق کنه. خلاصه که بعد از هشت ماه دیدن همدیگر باز هم به این نتیجه رسیدم که دوری و دوستی.

امروز صبح هم تو دیرتر رفتی سر کار چون سندی برای یکی دو هفته یا ونکور هست و یا تعطیلات. فرصت خوبی برای توست که مقاله ی آرنت را تمام کنی و بفرستی برای تری و روی پروپوزال و امتحان جامع متمرکز شوی که به امید خدا امسال شر این کار را از سر خودت کم کنی و با خیال راحت فرصت ادامه ی درس را در حین کار برای خودت فراهم کنی. خلاصه که مثل همیشه با کلی کار عقب افتاده در خدمتیم. ورزش و آلمانی هم به این جمع اضافه شده اند و باید از این یک ماه باقی مانده در تابستان استفاده کنم تا کمتر در آینده حسرت این روزها را بخورم. سال گذشته همین ماه آگست بود که مقاله های درسی را تمام کردم  و استارت پروپوزال و امتحان جامع را زدم. امسال هم باید در این ماه یک مقاله برای چاپ آماده کنم تا حداقل این تابستان و در واقع امسال مفت از دست نرود.