۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

طور دیگر زیستن


آخرین شب ماه ژانویه هست. امروز رفتم کتابخانه و بعد از مدتها کمی درس خواندم. متونی از بنیامین خواندم. تو هم رفتی سر کار و سرماخوردگیت خیلی شدیدتر شده. دیشب قبل از خواب تب کرده بودی و هر چه هم اصرار می کنم که یک روز را بمان خانه و استراحت کن میگی نمیشه و باید بروم. با اینکه می دانم درست میگی اما مطمئنم کمی هم از روی رودربایستی با لیز و تام هست که نمی مانی خانه.

صبح قبل از رفتن بابات زنگ زد که حسابی از دست روزگار و بخصوص جهانگیر ناراحت بود و می گفت که دیگه نمی تونه از پس مخارجش بر بیاد و هر بار هم که حرف درس میزنه جهانگیر بهش درست اطلاعات نمیده. اصرار کردی که من خبر مسافرتت به ایران را بهش بدم تا خوشحال بشه. اما نشد. نگران شد و البته فکرش هم بیش از این حرفها مشغول بود.

من هم عصر بعد از اینکه داشتم از کتابخانه بیرون می آمدم که برم کرما و کمی آلمانی بخوانم دیدم که رسول بهم زنگ میزنه- خط جدیدی گرفته که می تونه به اینجا مجانی زنگ بزنه. با اینکه رفتم کرما اما تمام مدت با رسول حرف زدم و خواستم که کمی حال و روحیه اش بهتر بشه. به هر حال تنهاست و این تنها کاری است که از دست من برایش برمیاد.

صحبت زبان فرانسه خواندش شد و گفتم و تشویقش کردم که برود و پشت گوش نیندازد. پیش خودم فکر کردم اگر اسکالرشیپ امسال را برنده شدم هزینه ی زبان رسول را به عنوان هدیه تقبل کنم. البته باید خیلی انرژی بگذارم تا قبول کنه اما اگر بگیرم حتما این کار را می کنم.

دیروز هم پول مامانم را که برای اولین بار با وسترن یونیون حواله کرده بودم و از چند روز پیش ازش خواسته بودم که بگیردش و هنوز نرفته بود با مشکلی که از طرف بانک اسکوشا- مزخرفترین بانک جهان- پیش آمده بود و کلی وقت و انرژی که هم من و هم تو از سر کلاس تری گذاشتیم حل کردیم به دستش رساندیم. البته اگر همان هفته ی پیش رفته بود و متوجه ی این داستان میشدیم خیلی با حوصله و صبر و راحتی مشکل را حل می کردیم و هر دو نفر جداگانه به بانک زنگ میزدیم و تایید این حواله را می کردیم. اما از آنجایی که همه چیز در خانواده ی من اینطوری است این هم از قاعده مستثنا نبود. به هر حال به دستشون رسید و اجاره ی این ماه را هم دادند.

اما نکته ی مهم این ماه- با تمام اهمال کاری ها و بی نظمی ها و درس نخواندن ها و ...- حرف دیروز تو به من بود وقتی که از سر کار برگشتی و من عکس زیبایی که از خانه در نور چراغها و شمعها با کتابخانه ها گرفته بودم نشانت دادم و تو گفتی این زندگی زیبای ماست اما تو شاد و سرزنده زندگی نمی کنی. خیلی حرفت مرا به فکر برد. و البته حقیقتی که در سخنت بود.

می خواهم شاد و سر زنده زندگی کنم و شادی را به زندگی زیبایمان بیش از پیش و به شکل دایم و در قامت اصل و اساس بیاورم- تا حد امکان. باید تمرین کنم و می کنم.

این شد که موقع برگشت به خانه رفتم شراب و قارچ و گل گرفتم. یک فیلم مستند که کاندید اسکار امسال هست به اسم ۵ دروبین شکسته- که درباره ی مقاومت یک فلسطینی است.

ماه را با این امید تمام می کنم که شروع کنم نحوه ی دیگری زیستن را. با این امید که باید تغییر دهم خود را. با علم بر اینکه از دست دادن امید یعنی ساز فتح دشمن را کوک کردن. با امید آغاز می کنم. به نام و برای تو. 

 

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

بلیط گرفتن


با اینکه الان باید کارهایم را بکنم و برم دانشگاه برای کلاس دیوید اما از صبح تصمیم گرفتم که چون درس امروز را نخوانده ام بیخود این راه را نروم و وقتم را بابت خواندن یکی دوتا مقاله های بنیامین بگذارم. دیروز هم با اینکه تمام روز را برای این کار اختصاص داده بودم اما طبق معمول کار را انجام نداده گذاشتم برای امروز. دیروز صبح بابت عصبی شدن- بخاطر اینکه تو نمیرفتی دکتر و دایم هم سرفه هایت بدتر شده بود- تمام روز را سینه درد و قلب درد داشتم. خیلی زپرتی شده ام خیلی. درسته که ناراحت بودم و البته تو هم بلافاصله متوجه شدی و گفتی حتما عصر میری دکتر اما حالم تا آخر شب هم رو به راه نشد.

به هر حال تو بعد از کار رفتی دکتر و دکتر هم برایت عکس از ریه نوشته که باید امروز یا فردا بری اما شربتی هم بهت داد که بلاخره گذاشت بعد از چند شب دیشب را راحت بخوابی. من هم هیچ کاری بعد از اینکه صبح زود بیدار شده بودم و کمی آلمانی خواندم نکردم جز اینکه کتاب یاس و داس فرج سرکوهی را تمام کردم. عصر بود که رسیده بود به داستان اتوبوس مرگ ارمنستان و دیدم که نوشته پای فریدون صدیقی هم به شدت در ماجرا گیر بوده. خیلی جالب بود ساعتها و بارها راجع به این موضوع و موضوعات مشابه با هم حرف زده بودیم اما هرگز اشاره ای به این داستان نکرده بود. البته اینکه به هر حال با حکومت به شکل سیستماتیک کار میکنه که جای تعجب و شگفت نداشت اما این داستان برگ تازه ای بود. به هر حال برای رسول هم پیغامش را دادم و اون هم بریده بود.

اما امروز صبح فکر کردم حالا که درس دیوید را نخوانده ام بمانم خانه و کار مقاله ی بنیامین را جلو بندازم. عصر کلاس آلمانی دارم و مطمئن نیستم آن را بروم یا نه. با اینکه دوشنبه کلاس بدی نبود و با اینکه خیلی از حوزه پرت شده ام اما با کمی کار کردن بر میگردم.

ماندنم خانه تا اینجا اگر هیچ حسنی را نداشت مهمترین کاری که کردم این بود که بعد از اینکه تو رسیدی سر کار بهم زنگ زدی که باید از خانه بلیط رفت و برگشت تهران را برایت بگیرم. خلاصه که به سلامتی بلیط هواپیما را برایت گرفتم و قراره که ۱۰ روزی در تهران باشی و یک روز پیش جهانگیر در دبی و یک روز هم که در مجموع در راهی به سلامتی. اگر دیروز بلیط می گرفتیم ۱۵۰ دلاری ارزانتر میشد اما از داستان ویزا در دبی مطمئن نبودیم و باید تا امروز و تماس مامانت صبر می کردیم.

خلاصه که به سلامتی قرار دو ماه دیگه برای کمتر از دو هفته راهی شوی. با اینکه دیشب می گفتی خیلی حس و حالش را نداری اما خودت هم می دانی که بخصوص برای آنها چه مزه ای داره و چه عیدی میشه. گفتی که مامانت که کلی گریه ی ذوق و شادی کرد.

خب! به سلامتی ساعت شده ۱۰ و ۲۱ دقیقه و من هم می خواهم برم کرما و بنیامین بخوانم در یک روز بارانی اما هوای بسیار مطبوع.

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

به قول چه


تازه از کلاس آلمانی برگشته ام. ساعت نزدیک ۱۰ شب هست و یک روز برفی و بارانی را داشتیم. تو سرکار بودی که بابات بهت زنگ زد و البته بعدش هم برای من تکست که به سلامتی رای دادگاه در مورد پرونده ی چوب با آستان قدس را به نفع بابات داده اند و گفتی که خیلی خوشحال بود و صد البته که حق هم داشت. هر چند خیلی نمیشه به این داستانها و کارهایی که در مراحل بعد آنها پشت پرده خواهند کرد اطمینان داشت اما این خوش قدم بزرگی بود خصوصا که بابات به لحاظ حیثیتی و روحیه ای خیلی در فشار بود.

کلاس من هم که بعد از چند ماه فرار از آلمانی خواندن رفتم مسلما خیلی تعریفی نداشت اما ادامه خواهم داد چون به قول چه تنها آن کسانی که از نبرد می گریزند شکست خواهند خورد.

تو هم که قرار بود با لیز و یکی دو همکار دیگه ات امشب شام بروید بیرون اما قرار به زمانی دیگری موکول شد و بعد از کار آمدی خانه. کمی ورزش رفتی و حالا که من آمدم هم داشتی برایم تعریف می کردی که بهترین قیمت بلیط پرواز به ایران را دوست مهناز برایت تا اینجا پیدا کرده که با لوفتهانزاست و کمی بیش از ۱۲۰۰ تا میشه که در مجموع خوبه.

فردا باید کار مقاله ی بنیامین را ادامه دهم و آلمانی خواندن را شروع کنم. تو هم که میری به سلامتی سرکار و شاید شب دوتایی بشینیم و فیلمی یا داکویمنتی ببینیم.

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

مجلات از ایران


یکشنبه شب هست و داریم کم کم آماده ی خواب و به سلامتی شروع هفته ی جدید میشیم. هفته ای که قراره با انرژی و با برنامه شروع کنیم و ادامه دهیم. فردا تو یک مصاحبه برای کار در یک کمپانی بزرگ داری که البته بعید می دونیم که خیلی جدی باشه. من هم که بلاخره تنبلی و پشت گوش اندازی را کنار می گذارم و میرم گوته. البته باید صبح کمی برای مقاله ی بنیامین کار کنم و بعد از ظهر شروع به آلمانی خواندن.

امروز هم صبح با هم رفتیم اینسومنیا و برانچ خوردیم و از آنجا من راهی کتابخانه شدم و تو هم بعد از اینکه رفتی از بی کمی خرید سوغاتی برای مامان بزرگها و مامان و خاله ات با مهناز قرار داشتی تا بروید در خانه ی خانمی که از ایران برای من مجله هایی که می خواستم را آورده و برای مهناز هم کیفش را که مامانت داده بود تعمیر کرده اند. بعد از اینکه آمدی خانه کمی با مجلاتم سرگرم شدم و کمی با هم حرف زدیم و از اوضاع و احوال خانواده ها گفتیم و کمی هم من از اسکایپی که با رسول کردم گفتم. خیلی به نظرم درست عمل نمی کنه و از زمانی که رفته هنوز داستان فرانسه خواندنش را شروع نکرده و همین هم باعث شده که دایم در حاشیه بمانه. البته شرایطش سخته اما باید کاری کنه که از این اوضاع بیرون بیاد.

با تهران و مامانت حرف زدیم و ازش خیلی بابت این لطفی که کرده بود تشکر کردم و صبح هم با بابات که دوباره رفته مشهد تا زمین های خودشان را هم بفروشه حرف زدیم که می گفت چقدر اوضاع نگران کننده و شرایط بهم پیچیده شده. دیگه بابات هم مثل مامانت دایم از کار پرونده ی کاناداشون خبر می گیرد. تازه ما بهشون نگفتیم که آن پرونده ی سرمایه گزاری رد شده و فقط داستان فدرال مانده. اما به هر حال خودمان هم به همان امیدواریم.
 

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

Someone Else


بعد از چند روز فاصله سلام!

از چهارشنبه و کلاس رفتن و دانشگاه شروع می کنم که کلاس دیوید را نیمه کاره گذاشتم و بعد از استراحتی که داد رفتم دنبال کار تسلیم کردن برگه های تدریس برای سال بعد هر دومون. به چند دپارتمان تحویل دادم و بعد از آن رفتم دفتر جودیت که دوباره برای محکم کاری ازش درباره ی شرک سئوال کنم. خلاصه بعد از اینکه معلوم شد که دقیقا وضعیتم چیست و به قول اون شانسم که کمتر از ۵۰ درصد هست چقدر موثر و عملی است. شب قبلش کمی از توضیحات سایت رسمی شرک گیج شده بودم و با توضیحات جودیت اوضاع بهتر شد. نکته ای که با خواندن سایت و کمی دقت معلومم شد این بود که خصوصا آن اسکالرشیپی که از همه بیشتر هست یعنی ژوزف بومباردیر که خیلی خیلی به ندرت به کسی تعلق می گیره باید که پای کانادا را به عنوان موضوع خود در میان داشته باشه. خلاصه که با توجه به حرفهای جودیت و اینکه نباید خیلی موضوع را جدی بگیرم متوجه شدم که باید منتظر بود و امیدوار. اگر امسال بشه فوق العاده خواهد بود و از هر نظر زندگی مون را جلو میندازه. به هر حال به قول یکی از بچه ها سالها قبل در تهران که منتظر جواب فوق لیسانسش بود نا امید نیستیم.

اما تو بعد از اینکه نیمه روز کار کردی قرار بود بجای دانشگاه بیایی خانه و کمی به کارهایت بررسی که در واقع آمدی اما خیلی وقت نکردی که به کار فرمهای سفارت آمریکا برای گرفتن ویزا بابت کنفرانس شیکاگو و فرمهای ویزای مامان و بابات بررسی. من هم که کلاس آلمانی را نرفتم و خلاصه که کار بخصوصی نکردیم.

پنج شنبه اما به نسبت بهتر بود. بعد از اینکه تو رفتی سر کار من کمی خانه ماندم و طرح مقاله ی بنیامین تو را ریختم. رفتم برای خوردن یک قهوه به کرما و بعد از برگشت بلافاصله شروع به کار کردم و تا وقتی که تو برگشتی کمی از کار مقاله را جلو انداخته بودم. البته چند روزی کار خواهم داشت اما بی آنکه فعلا به تو بگویم دارم روی آن کار می کنم تا به امید خدا ظرف یکی دو هفته ی آینده تحویلت بدهم و بعدش تو تحویل مشتی بدی بره.

جمعه دوباره کمتر از چهار ساعت خوابیدم و بعد از اینکه حدودهای ۴ صبح بیدار شدم نشستم به خواندن متنی که باید سر کلاس درس می دادم. برنامه ی جمعه شب را از قبل ریخته بودم. دوتا بلیط تئاتر نسبتا گران گرفته بودم تا با هم یک کار کانادایی که تعریفش را شنیده بودم ببینیم.تئاتری به نام Someone else . بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم خانه کارهایم را کردم و در برف زیبایی که می بارید آمد دنبال تو که یک شام سبکی بخوریم و برویم تئاتر. اما نه شامی که خوردیم خوب بود و نه تئاتر. خیلی معمولی، خسته کننده با بازیهای ضعیف و جای مزخرفی که گرفته بودیم. جالب اینکه گرانترین قیمت بلیط هم بود. خلاصه که برخلاف جمعه ی قبلش اصلا چنگی به دل نزد. بعد از اینکه برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۱۲ بود که خسته خوابیدیم.

امروز صبح کمی در تخت با هم حرف زدیم و ساعت ۱۰ رفتیم کرما. قرار بود امشب بریم خانه ی سحر و آیدین برای اولین جلسه ی خوانش و نقد کارهای جمع خودمان که با فیاض و کلی و جاناتان و احتمالا یکی دو نفر دیگه قراره پیگیری بشه. اما داستان تغییر کرد طوری که من ساعت ۲ به آیدین تکست زدم که ما متاسفانه نمی تونیم بیایم. صبح نمی دانم چطور حرف به رفتن ایران و دیدن خانواده کشید و کتابهای من و نیازی که بهشون دارم که داستان جدی شد و تصمیم گرفتیم بریم کرما و بشینیم حساب و کتاب کنیم ببینیم می تونی یک سر برای دیدن همه و انجام کارهامون به ایران بری یا نه. در واقع دیروز لیز بهت گفته بوده که بعد از اینکه دو هفته ی دیگه به سلامتی قرارداد دایمی ات را ببندی از جمله مزایایی که داری دو هفته مرخصی سالانه ات هست. از طرف دیگه گفتی که مامان و بابام اگر تابستان بیاید بد نیست که من زمستان آینده برای دیدن همگی بعد از ۵ سال برم ایران. گفتم بهتره که قبل از انتخابات بروی و خلاصه الان که دارم این را می نویسم تو داری قیمت بلیطها را نگاه می کنی. البته بابت هزینه ی سفر کمی در مضیقه قرار خواهیم گرفت در تابستان اما بعید می دانم نتوانیم به مشکلات غلبه کنیم و دوباره مجبور شویم از کسی برای تابستان پول قرض بگیریم. با توجه به در آمد تو و اوسپی که من باید بگیرم می تونیم این خرج را به زندگی مون اضافه کنیم. پول مامانم را کنار گذاشتیم و جای نگرانی نخواهد بود تنها باید خیلی دست به عصا راه بریم که بد هم نیست کمی من تمرینش را از حالا بکنم.

فردا قراره تو با مهناز بری دیدن خانمی که از دوستان مامانت هست در آن طرف شهر و تازگی از ایران آمده و هم کیف مهناز را که مامانت برای تعمیر داده بود آورده و هم برای من دوتا مجله ای که می خواستم را مامانت گرفته و بهش داده. خلاصه که این برنامه ی فردامون هست و شاید هم شب بریم سینما. روز باید درس بخوانم و احتمالا یک نگاهی به درسهای آلمانی بندازم که دو هفته هست به هوای خواندن قبل از کلاس به گوته نرفتم و هیچ کاری هم در این زمینه نکرده ام.

امشب هم می خواهیم فیلم پرواز را ببینیم که آخر کارهای هالیوودی است اما از آنجایی که دنزل واشنگتن کاندید بهترین بازیگر شده برایش می خواهم ببینمش.

حالا که فعلا هر دو فکرمون درگیر داستان سفر تو شده به سلامتی و امیدواریم که بشه و واقعا دل یک عده را با رفتنت در حوالی عید خوش کنی.

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

به سان کلم


دوباره یک Due Date و یک سررسید مقاله- این بار MRP البته- دارم،‌ دوباره باید کار کنم و دوباره بی خوابی و بد خوابی و ... آمده سراغم تنها و تنها به دلیل اینکه سر موعد کار نمی کنم. ساعت ۲ و نیم بامداد هست و بعد از یک ساعت تمام کلنجار رفتن در تخت با خودم بلاخره کلافه شدم و بلند شدم. ایراد داستان اما اینجاست که فردا کلاس و دانشگاه دارم و مسلما آن را هم تحت تاثیر این بی خوابی یا از دست خواهم داد یا به سان کلم در کلاس تنها حضور فوتوسنتزی بهم خواهم زد.

عجب داستانی شده!



انتظار اشر


با اینکه تقریبا از صبح که برف شدیدی می آمد با هم از در رفتیم بیرون: تو سر کار و من کتابخانه تا الان که برگشتم خانه و ساعت از ۵ عصر گذشته تقریبا هیچ کار مفید درسی نکردم و درس خاصی نخواندم. تمام وقتم رفت پای دنبال کردن و خواندن وبسایت شرک برای اینکه ببینم اساسا داستان اسکالرشیپ چیست و پروسه اش چگونه پیش میره. تو هم که طبق معمول روزها سر کار هستی و داری زحمت زندگی را می کشی تا بنده همچنان تن پروری کنم. شده ام نمونه ی کامل یک مرد غالبا شرقی که در حق همسرش اجحاف می کنه.

دیروز با اشر در کافه ای نزدیک بی ام وی قرار داشتم. یک ساعتی با هم نشستیم و درباره ی مقاله ی لویناس، پروسه ی دکتری و البته MRP حرف زدیم. اولین چیزی که پرسید این بود که نظرم درباره ی مقاله ی لویناسی که بهش تحویل داده ام چیست. خلاصه بعد از کمی بالا و پایین شدن و جوابهای نسبتا بی ربط رسیدیم به آنچه که می خواست. گفتم که در قیاس با مقاله ی آدورنو که نوشته ام این یکی به دلیل اینکه سئوالم آنچنان که باید متمرکز و دقیق نبوده احتمالا مقاله ی کم عمق تر و یا پراکنده تری است. گفت با اینکه نمره ای که بهت پیشاپیش دادم یعنی A کاملا حق این برگه هست اما از من انتظار بیشتری دارد. البته اکثر حرفهایش خصوصا بابت آماده کردن من برای نوشتن تز دکترایم بود. گفت یادش نبود که من تازه سال اول هستم اما به هر حال از نظر اون در حد دانشجوی سال سومی باید کار کنم و باید خودم را در آن مقطع ببینم هم به دلیل اینکه به هر حال انگلیسی زبان مادریم نیست و مسلما زمان بیشتر باید کار کنم در قیاس با یک دانشجوی انگلیسی زبان و هم از نظر پشتوانه ی تئوریک و درسی جلوتر از دانشجویان دو سه سال اول هستم بنابراین باید جدیتر و دقیقتر کار کنم. مهمترین نکته ای که دوست داشت متوجه شوم این بود که این مقاله مانند مقاله ی آدورنو نقطه ی قوتش گستره ی پژوهشی و ارجاعات دقیق و پشتوانه ی قوی ریسرچ و تحقیقش هست اما باید از این حوزه کم کنم- چون به نظر اشر برای یک مقاله ی درسی و حتی یک فصل تز بسیار بیش از حد لازم است- و عادت به متمرکز کردن پروژه ام کنم. در واقع حرف خوبی که زد این بود که باید یاد بگیرم که یک مقاله ی خوب برای چاپ و یا یک تز عالی آن مانند نوک کوه یخ خواهد بود. مسلما هر چه دقیقتر استدلال کنم و متمرکزتر خود به خود نشان دهنده ی دانش و پشتوانه ی تحقیقی نویسنده خواهد بود.

در خلال حرفهایش بهم فهماند که از من انتظار بسیار بیشتری دارد. و گفت که اگر درست کار کنم کار خوبی جمع خواهم کرد. ضمن اینکه درباره ی مقاله ی آدورنو هم بهم با اشاره به نمره ای که گرفتم گفت که معنی +A این است که می توانی و باید چاپش کنی.

این از دیروز من بود و از آن طرف تو هم روز سختی داشتی و پر استرس. شب که آمدی خانه و برف شروع به بارش کرده بود با اینکه دوباره گلو درد داشتی رفتیم تا ورزش کردن را شروع کنیم. البته بنده برای دومین هفته هم به کلاس گوته نرفتم و اساسا جرات دوباره شروع کردن را از دست داده ام. می دانم که فردا هم بعد از کلاس دیوید نخواهم رفت اما هرطور که شده باید تنبلی را کنار بگذارم و از هفته ی آینده شروع کنم به کلاس رفتن و از امروز و فردا به آلمانی خواندن.

با اینکه فردا دانشگاه می روم و تو هم که کلاس داری اما احتمالا کلاس بی نظیر تری را نخواهی رفت تا درس اخلاق و زندگی و تاریخ و جغرافی و هنر و معارف اسلامی و ریشه های انقلاب و ... بگیری و خانه میای تا هم کمی استراحت کنی و هم کار مقاله ی نیمه کاره ی درس جامعه شناسی سیاسی را به جایی برسانی. من هم از پنج شنبه باید روی مقاله ی بنیامین تو کار کنم و بعد هم بلافاصله روی MRP و بعد هم مقالات سرمایه ی مارکس.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

بیست و یکم روز سوگند


دوشنبه ۲۱ ژانویه ۲۰۱۳ یک روز آفتابی و بسیار سرد. به سلامتی همین الان از در رفتی بیرون که هفته ی تازه ی کاری را آغاز کنی. من هم قصد دارم که هفته و دوره ی تازه ای را آغاز کنم. با اینکه هفته ی پیش دو جلسه کلاس آلمانی را نرفتم که کمی بخوانم و آماده تر از امروز بروم اما هیچ نخواندم و درست در همان نقطه ای ایستاده ام که هفته ی پیش بودم- شاید هم بدتر چون دو جلسه را هم از دست داده ام.

امروز با اشر ساعت یک در کافه ای نزدیک بی ام وی قرار دارم تا درباره ی MRP با او صحبت کنم. اصلا نمی دانم در چه موردی می خواهم با او بگویم و از او در چه زمینه ای بپرسم. اما می روم تا شروع کرده باشم. کلاس و جلسه و درس و ... همه و همه تنها زمانی مفید به فایده خواهد بود که در درونت چیزی را آغاز کرده باشی.

۲۱ هست و آن هم مصادف با سوگند دور دوم اوباما که شبکه های خبری اینجا چنان پوشش داده اند که تو گویی ريیس جمهور این کشور است. شاید نه به اندازه ی چهار سال پیش فرصت باقی مانده باشد و آنچه که قطعا به چشم میاد امیدهای نا امید شده ی بسیاری است که از دوره ی پیش به تاریخ پیوسته است. اما هنوز فرصت باقی است تا دریابیم بسیاری از آنچه که امروز بدان ها امیدواریم. به شرط آنکه آغاز کنیم خود را و آغازی یکه و تکرار نشده.

بیست و یکم هست و مصادف با یک فرصت دیگر برای شروع. به شرط آنکه بدانی که چندان که می اندیشی دیگر فرصتی باقی نمانده است.

بیست و یکم را دریاب.

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

گریه بر شانه ی جلادت کنی


اما امروز یکشنبه تمام داستانهای شنبه را به محاق برد. نه اینکه ما خودمان و زندگی و عشقمان تنگ و ترشی پیدا کرده باشد. اما مگر میشه خبر و خصوصا عکس اعدام دو جوان زورگیر با سیکل سواد و تنها بابت ۳۰ هزار تومان را نبینی و دلت به درد نیاید. از آن وحشتناکتر از آن ناراحت کننده تر از آن نابود کننده تر اما عکسی بود که به قول رسول که باید بعد از این عکسها با کسی مثل اون درد دل میکردم از چیزی می گفت که گویی دیگر حتی شعر شاملو و جلادش که به آواز قناری دل باخته بود جوابگویش نبود.

جوانک ۲۰ ساله ای که قرار است تا دقایقی دیگر آخرین نفسهایش را در حضور خیل مشتاقان هیجان خواه بکشد سرش را روی شانه ی جلادش گذاشته و می گرید و او هم نوازشش می کند. وای وای وای چه شده ایم و تا کجا خواهیم رفت. آن عمق کجاست تا تباهی و سیاهی تا کجا ما را لجن مال چسبناک می کند.

گریه بر شانه ی دژخیمت. چون کسی را نداری تا بر شانه اش بگریی. چون اگر خاوری بودی و بجای سی هزار تومان سه میلیارد دلار برده بودی همان قهرمانی میشدی که استالین گفت. که اگر یکنفر را بکشی قاتلی و اگر یک میلیون قهرمان.

گریه بر شانه ی جلادت. از این تلختر ندیده بودم و نمی خواهم ببینم.

حتی نمی خواهم دیگر بیش از این بنویسم. بسه. بسه. واقعا چه می کنیم و چه می کنم. دوباره موج به اشتراک گذاشتن این عکس در اینترنت. دوباره همه ی ما که بابت پیدا کردن یک قربانی دیگر سر به تاسف تکان دهیم و صد البته در دل خوشحال از اینکه خب چه نیک که این ماییم که تماشاگریم و نه تماشا شده.

حالم از همه چیز بد می شود. از خودم بیش از همه.

باید فکری کنم. باید. باید باید.

پاکو، فریدا، باربارا


اول از همه بگم که می خواهم دو نوشته ی جداگانه اینجا بگذارم. اول از جمعه تا یکشنبه صبح و بعد هم از یکشنبه صبح تا الان که هنوز آفتاب غروب نکرده و تو داری غذایی درست می کنی باب طبع من که هم نهار و شام امروز می شود و هم فردا.

جمعه بعد از کلاسهایم بی آنکه تا آخر تو را از برنامه ی اصلی خبردار کنم و کمی با همراهی کردن با تو که شاید بهتر باشه حالا که داره برف میاد و سرده بریم خانه و شب یک برنامه ی دونفری قشنگ با هم داشته باشیم و ... خلاصه که رو نکردم که داستان چیه. بعد از اینکه آمدی ایستگاه سنت آندور به هوای اینکه با هم بریم بار و کمی بشینیم و چیزکی بخوریم بهت گفتم که برنامه ی اصلی امشب گیتار پاکو و رقص و آواز اسپانیایی است. اولش باور نکردی اما بعد از اینکه بلیط ها را که زودتر رفته بودم و گرفته بودم بهت نشان دادم خیلی هیجان زده شدی خصوصا بعد از اینکه متوجه شدی که این تنها شب اجرای پاکو در تورنتو و در تور آمریکای شمالی آنهاست. و عجب شبی و عجب موسیقی و رقصی! بی نظیر و تکرار نشدنی. می دانستم که قرار هست کار خوبی ببنیم و بشنویم اما نه تا این حد. سه گیتار یک درام - که در واقع این نوع جدید صندوقی بود که نوازنده روی ساز میشینه- دو خواننده و سه رقاص که طوری جداگانه و با هم رقصیدند و طوری موسیقی با کفشها و دستهاشون نواختند و طوری با نوای سازها و نورپردازی صحنه هماهنگ شدند که گویی اساسا سازی در کار نیست و کلا تنها و تنها یک رقص جاودانه را نظاره گر هستیم. عالی بود و تو آنقدر لذت بردی که به قول خودت تمام بدن و روحت سبک و آرام شده بود. هر چه بگویم به هر حال کلام قاصر از ادای حق مطلب خواهد بود تنها به اشارتی بس که این کار از جمله ی بهترین کارهایی بود که در عمرمان دیده و شنیده بودیم.

جمعه شبی شد بی نظیر. شامی سبک و بعد از مدتها لبی تر کردن و درونی کردن نوا و روح اسپانیا.

شنبه هم طبق برنامه ای که از قبل داشتم پیش رفتیم و آنقدر روز خوب و فرهنگی داشتیم که امروز را تصمیم گرفتیم تنها در خانه بمانیم و لذتهای این دو روز گذشته را درونی کنیم. صبح بعد از اینکه تو گفتی باید برای انجام یک کار خیلی کوچک به شرکت بروی و همراه هم رفتیم و من دفتر کارت را دیدم و نگاهی به اتاق لیز و تام انداختم رفتیم برای برانچ به درک هتل که آن سر شهر بود و مسلما ارزش رفتن را داشت. بعد از صبحانه قدم زنان به گالری که می خواستیم برویم و همان نزدیکی بود رفتیم تا عکسهایی که از سرخپوستان نمایش می داد را ببینیم. نمایشگاهی که عنوانش بهتر از خود عکسها بود و البته عنوانش برای من بی نظیر: Resistance is not futile

بعد از آن به AGO  رفتیم و نمایشگاه فریدا و دیگو را دیدیم که جالب بود اما نه آنچنانی. انتظار دیدن کارهای بهتری داشتیم خصوصا اینکه آنقدر شلوغ بود که به سختی میشد از ایستادن و دیدن لذت برد اما به هر حال از اینکه امکانش را داشتیم که چنین نمایشگاهی را ببینیم خوشحال بودیم. مثل شب قبل که به تو گفتم که از اینکه از این همه آدم در این شهر و از این همه آدم از دوستان و فامیل گرفته تا کلا ایرانی و غیر ایرانی- که بسیاری هم تجارب خاص دیگری دارند که ما نداریم و نخواهیم داشت- این ما هستیم که چنین سعادت و شانسی نصیبمان شده که کار پاکو را گوش کنیم و رنگهای دیگو و فریدا را ببینیم باید مفتخر باشیم.

خلاصه که شاید جالبترین قسمت AGO دیروز اتفاقا دیدن بخش دایمی آن از هنرهای چوبی قرون وسطی بود و شگفت زده شدن از رقم تابلوی کشتن کودکان در آستانه ی تولد مسیح که متعلق به ۴ قرن پیش بود و قیمتی نزدیک به ۱۵۰ میلیون دلار داشت. بلاخره بعد از مدتها که قصد داشتیم کارهای فریدا را ببینیم دیدیم و از آنجا راهی tiff شدیم که سینمای هنری تورنتوست و برای فستیوال فیلم در دو سال گذشته تجربه اش را یکبار برای دیدن فیلم خورش مرغ و آلو کرده بودیم. با حرفهای قبلی که زده بودیم به این نتیجه رسیدیم که شاید عضو شویم بد نباشه و وقتی که متوجه شدیم که برای دانشجویان حتی نصف قیمت هست عضو شدیم. مهمترین امکانش دیدن فیلمهای قدیمی و شاهکارهای کلاسیک سینما و از آن جالبتر دیدن فیملهای مستند نایابی است که کمتر جایی امکان دیدنش روی پرده وجود داره. به هر حال این عضویت را به فال نیک گرفتیم و قرار شد برخلاف عضویت قبلی سینمای مستند که با تنبلی و بی برنامگی ازش خیلی استفاده نکرده ایم از این یکی خصوصا بیشتر استفاده کنیم.

بعد از اینکه عضویت را گرفتیم بلیط فیلم باربارا که از سینمای آلمان بود را گرفتیم و دو تایی رفتیم در یک سالن کوچک که البته کاملا پر شد فیلم را دیدیم که توصیه اش را *روی* دوست به قول تو کافه کرما بهم کرده بود. استاد جغرافی بازنشسته ای که به شدت اهل و پیگیر سینماست. فیلم خوبی بود و هر دو از دیدنش لذت بردیم.

شب که برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۱۰ بود. روزی کاملا زیبا و فرهنگی-هنری را تجربه کرده بودیم. گالری و نمایشگاه هنری و سینما و برانچ و ... عالی بود و شب با تماس کوتاهی که با مادر گرفتیم یکی از بهترین شنبه ها را به پایان بردیم.
 

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

یک مرحله به جلو


گفتم تا قبل از اینکه تو از سر کار برگردی و با توجه به کلی کار که امشب داریم این خبر مهم را بنویسم و با اینکه امروز صبح پست گذاشته بودم اما این روز و لحظه ی شیرین- که البته هنوز اتفاق اصلی و اساسیش نیفتاده- را ثبت کنم. بعد از اینکه امروز با هم از خانه خارج شدیم و برنامه ی من این بود که عوض درس خواندن برم کرما و کتاب یاس و داس فرج سرکوهی را که دیروز در دانشگاه پرینت گرفته بودم بخوانم- دلیلش جمله ی تکان دهنده ای بود که در مقدمه ی متن دیروز خواندم راجع به اینکه چگونه گروهها و افراد چه در زندان و چه بیرون در زمان شاه واقعیات را نمی دیدند و همه چیز را و به خصوص ادبیات را با خط کش های کوتاه فکری خود نفی می کردند *مگر استبداد امان می داد به چشم ها* عجب جمله ای است این.

اما رفتن به کرما همان و بردن لپ تاب برای دیدن ایمیل ها و کارهای جانبی همان. اول از همه دوست کافه ام نادیا را دیدم که از من خواست تا با مرد مسنی که بعضی اوقات در کافه می دیدمش آشنا شوم. پرفسور بازنشسته ی جغرافی بود با نگاه و سلیقه ی خاص و البته جالب به سینما. سلیقه ای که عشق هانکه را بسیار می پسندید اما ربان سفید را نمی خواست ببیند چون متعقد بود در جهت سیاست گزاری های صهیونیسم بین المللی است- و صد البته مخالف اسرائیل و خودش نیز یهودی. از جارموش و سینمای مستند و کیشلوفسکی و تارکوفسکی تا آرنت و دانشگاه یورک حرف زدیم و نادیا هم قبل از اینکه راهی محل کارش شود بلاخره یک برنامه ی مناسب گذاشت تا من و تو شنبه شبی در فوریه به یکی از برنامه های ویژه ی سرخپوستان و بومی های اینجا که زیر نظر دپارتمان اوست برویم و بعد هم برای شام جایی بشینیم و گپ بزنیم.

بعد از اینکه هر کسی راهی کارش شد و من هم خواستم که شروع کنم به کتاب خواندن چشمم به آگهی روزنامه ی تورنتو افتاد که داشتم ورق میزدم و تیترهایش را رصد می کردم. متوجه شدم که فردا شب برنامه ای ویژه در سالن روی تامپسون هست با حضور پاکو دلوسیا گیتار اسپانیایی و رقص و آواز محلی و تنها برای یک شب. گفتم با اینکه خیلی اوضاع مالی به سامان نیست اما آنقدر هم دستمان تنگ نیست که تو را به چنین شبی مهمان کنم- ضمن اینکه چه کسی می تواند گیتار پاکو را رد کند- خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا بلاخره دو تا صندلی در انتهای سالن کنار هم پیدا کردم به قیمت تقریبا ۱۲۰ دلار. کم نیست اما فکر می کردم خصوصا بابت خسته نباشید به تو و نوشتن بوک چپتر لازمه. بهت تکست زدم که این ویکند برنامه های فرهنگی برایت دارم و هر چه پرسیدی چه خیلی دستم را رو نکردم. فقط گفتم که شنبه به AGO برای دیدن کارهای فریدا میرویم و یکشنبه هم به سینما. البته قصد دارم ببرمت tiff برای دیدن یک فیلم آلمانی که این دو دوست پا به سن گذاشته و تازه آشنا شده ی امروز بهم توصیه کردند به اسم باربارا از سینمای آلمان. فردا شب را تنها به این بسنده کردم که می خواهیم شام بیرون با هم باشیم. من که تا ساعت ۴ دانشگاه خواهم بود و تو هم تا ۶ و ۷ سر کار. باید بلیط ها را ساعت ۷ بگیریم و برنامه ساعت ۸ شروع میشه. امیدوارم مثل لئونارد کوهن لذت ببری.

خلاصه در این گیر و دار و خرید بلیط بودم که ایمیلی از دانشگاه و دفتر دین دانشگاه رسید با تیتر درباره ی اسکالرشیپ شرک. پاراگراف اول تماما مثل هر متن آشنایی بود که خبر از خوبی ها و بی نظیر بودن ها و آرزوهای موفقیت در ادامه ی راه می داد و در انتها می گفت که متاسفیم شما به مرحله ی بعد نرفتید و امیدواریم سال آینده این شانس بهتری داشته باشی و ... خصوصا اینکه من برخلاف تمام توصیه ها و حرفها نه متن خودم را داده بودم کسی بخواند- جز یوناس از دانشگاه تورنتو که خیلی جدی و تا اندازه ای توهین آمیز جواب داده بود- و نه هیچ یک از استانداردهایی که همه بهش اشاره می کنند را رعایت و دنبال کرده بودم. اما علیرغم تمام این داستانها ایمیل کذایی خبر از این می داد که اپلیکیشن من از میان به گفته ی خودشان دریایی از فایلهای بسیار عالی و سطح بالا انتخاب شده تا از دانشگاه یورک برای دولت فرستاده بشه تا در سطح ملی رقابت کنه و در انتها هم بهترین آرزوها را کرده بود چون متعقد بود که شانسم برای گرفتن این اسکالرشیپ کم نیست.

حالم متغییر شد. با اینکه به تو هم گفتم که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و واقعا هم نیفتاده. می دانم که مثلا آیدین دو سال پیش تا این مرحله رفته بوده و خود یوناس هم همینطور و اتفاقا هیچ یک هم موفق نشدند در آخرین مرحله برنده ی این جایزه شوند. بنابراین تنها به عنوان یک خبر خوب باید آن را در نظر گرفت. هر چند که برای اولین اقدام و برای سال اول بسیار کم پیش میاد تا این مرحله برسی- طبق آنچه که بچه و البته جودیت می گویند- و هر چند خود این هم خبر خوبی است اما هنوز خیلی راه پیش رو داریم.

برایت نوشتم که امیدوارم که بتوانیم این اسکالرشیپ را بگیریم چون در این صورت تو هم می توانی کمتر کار کنی و کمی به درسها و دغدغه های فکری ات برسی و البته کیفیت زندگی مون را بهتر کنیم و مسلما به خانواده هامون کمک بیشتر کنیم.

خلاصه که هنوز خیلی مانده و خبر بعدی آن طور که نوشته اند در بهار خواهد آمد. اما نمی خواهم و نمی توانم کتمان کنم که آرزو می کنم که برنده ی این اسکالرشیپ بشم بخاطر تمام آنچیزهایی که نوشتم و گفتم و بخاطر زندگی مون و روحیه ی هر دومون. بهم گفتی که اگر موفق شدیم باید این پول را برای پر کردن بدهی ها و کمی پس انداز برای خانه خریدن- که فعلا به سان رویا می ماند- بگذرایم.
 

اولین مقاله برای تری


دیروز جلسه ی رسمی کلاس دیوید شروع شد و من هم رفتم. کلاس سنگین و درس پر کاری خواهد بود جلد دوم و سوم سرمایه. تو هم بعد از اینکه نصف روز سر کار بودی آمدی دانشگاه تا کلاس تری را بری. کلاسی که باید راجع به دیالکتیک روشنگری حرف میشد اما سونیا- دختر کم بینا و به شدت متوهم و پر روی کلاس- بجای پرزنتیشن نیم ساعتی همه را نصیحت کرد بود و بعد هم گفته بود که من می دانم که همه ی شما تنها آمده اید که این درس را پاس کنید و اساسا این متون هیچ تاثیری روی شما نداره و شما چیزی از این متون نفهمیده اید و نخواهید فهمید و ... در آخر اینکه اگر کمک خواستید بگویید من راهنمایی و هدایتتان می کنم. بعد از کلاس تو با هم یک چای در کافه ی سکند کاپ دانشگاه خوردیم و من هم که از زمان کلاس دیوید منتظر مانده بودم تا تو بیایی و با هم بریم پیش کامرون برای امضای فرمهای TA کمی این طرف و آن طرف به کارهای کتابخانه و پرینت گرفتن رسیدم تا آمدی و بعد هم بلافاصله راهی خانه شدیم. تا رسیدیم البته حدودهای ۸ شب بود. من رفتم کمی خرید کردم و تو هم آمدی تا به کارهای خانه برسی.

نکته ی مثبت دیروز البته این بود که تو به سلامتی مقاله ی دموکراسی تری را بعد از مدتها آماده کردی و بلاخره تحویل دادی. گام مهمی بود. الان قرار شده که من مقالات درس فرانکفورت تو را جلو ببرم و تو هم مقاله ی امر سیاسی که با تری به شکل دایرکت ریدنگ داشتی. اگر بشه که خیلی تجربه ی خوبی خواهد شد تا برای OGS امسال اقدام کنی.

الان هم صبح پنج شنبه هست و من آب پرتغال گرفتم و تو که به سلامتی یک هفته آنتی بیوتیک خوردنت تمام شده باید کارهایت را بکنی برای رفتن سر کار. من هم همراه تو از خانه بیرون خواهم آمد چون قراره بانا بیاد و پشت شیشه ها را یک ماده ی شیمیایی بزنه که میگه برای زمستان لازمه و البته بوی تندی داره و احتمالا من را اذیت می کنه. از آنجا به کتابخانه خواهم رفت و باید دوباره کمی برنامه هایم را پس و پیش کنم. اشر دیروز بهم ایمیل زد که بیا تا راجع به تزت صحبت کنیم و می خواهم کمی دستم پر باشه موقع ملاقات.

آلمانی را هنوز شروع نکرده ام اما امروز وقتشه. تو هم که قراره امشب بوک چپتر را برای دانشگاه نیویورک به سلامتی بفرستی برود که امیدوارم آغاز مهمی برای چاپ و پابلیکیشن های هر دو و خصوصا من- چون تو که پیشاپیش اوضاعت در این مورد خوبه- باشه. فردا روز تدریس هست و شنبه هم قراره بلاخره بریم AGO دیدن کارهای فریدا که از مدتها برنامه اش را داشتیم و این آخرین ویکند نمایشگاه هست.
 

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

همکلاسی های سابق


دیروز دوشنبه را به شکل همیشگی و با بی خیالی نسبت به کارهایم گذراندم. تمام روز را به هوای برنامه ریزی با دیدن چند برنامه ی اینترنتی پر کردم و ساعت جلسه ی اول کلاس آلمانی که شد رفتم گوته و تا به معلم بگویم من هفته ی اول نخواهم آمد- چون اساسا آمادگی شروع را نداشتم و فکر کردم کمی این هفته را بخوانم و بعد با آمادگی بیشتری از هفته ی آینده بروم- معلم که سوزانه معلم ترم پیش بود که معلم بسیار سرد و کلاس بسیار بی روحی داره. اما نکته ی خوب قصه دیدن چند نفر از همکلاسی های قبل مثل مارک بود در این کلاس که همگی بعد از مدتی دوباره برگشته اند برای خواندن آلمانی. این خودش روحیه بخش بود و خوشحالم کرد.

تو هم تمام روز را سر کار بودی و مطابق معمول روز پر کار و سنگینی داشتی. شب با اینکه قرار بود کمی روی منابع و رفرنسهای بوک چپتر کار کنی اما آنقدر خسته بودی که نشد و امشب باید آماده شون کنی تا به سلامتی متن را برای دانشگاه نیویوک بفرستی.

امروز باید شروع به درس خواندن برای این ترم کنم. جلد دوم سرمایه و کمی هم آلمانی. تو هم که سر کار میری و فردا هم دانشگاه من صبح کلاس دیوید و تو هم کلاس فرانکفورت را عصر داری. بعد از کلاس هم که جلسه ی TA ها با کمرون هست و خلاصه تا دیر وقت دانشگاه درگیریم.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

ریزوم هایم خشک خواهند شد

یکشنبه شب هست و تازه کارهای تمیزکاری خانه تمام شده. تمام روز را بیرون بودیم و اتفاقا تو اکثر وقت را رانندگی کردی تا برای ماه بعد که به سلامتی امتحان گواهینامه داری کمی دستت گرم شده باشه.

از جمعه که شروع کنم باید گفت روز طولانی و خسته کننده ای در کلاسهای درسم داشتم. با اینکه اکثر AT ها کلاسهاشون را تعطیل کرده بودند به دلیل اینکه خود کمرون جلسه ی این هفته ی درسگفتار و لکچرش را تعطیل کرده بود اما فکر کردم بهتره که برم و برگه های بچه ها را بهشون بدم. این شد که تمام روز را به توضیح و کمک به بچه ها گذراندم تا کمی بابت این ترم و نمره ی نهایی شون کار کنند. جالب اینکه اما اکثرا همینکه درس را پاس کنند خیلی هم راضی هستند و جز چند نفری که می خواهند واقعا نمره ی بهتری بگیرند خبری از چنین خواسته و کاری بین بچه ها نیست. خلاصه که تو تمام روز را کار و شرکت بودی و من هم تا برگشتم خانه شده بود ۵ عصر. شب با هم نشستیم و یک فیلم دیدیم که بد نبود اما خیلی خشونت هالیوودی داشت. بعید می دانم تا مدتها - امیدوارم نه تا سال آینده- فیلمی به خوبی عشق هانکه ببینیم پس باید کمی هم با پایین کشیدن فتیله سلیقه مون را به همان فیلمهای مستند بند بزنیم تا فیلم خوبی دستمون بیاد. خلاصه که این داستان جمعه بود.

شنبه صبح رفتم و ماشین کرایه کردم تا هم به خریدهای کاستکو برسیم و هم موکت جلوی دری که از IKEA گرفته بودیم را پس بدیم و از همه مهمتر برای شبش که خانه ی مازیار و نسیم دعوت بودیم برای اولین بار با خیال راحت تا دیر وقت بشینیم و نگران قطار و رفتن در سرما تا ایستگاه نباشیم. خلاصه که به این کارها رسیدیم. از ساعت ۱۰ رفتیم بیرون و تا شب از خانه ی بچه ها برگشتیم ساعت ۳ صبح بود. خیلی زودتر خواستیم برگردیم اما بعد از اینکه مهمانهای دیگه رفتند مازیار گفت بشینید تا کمی با هم چهارنفری گپ بزنیم. از ساعت یک تا سه نشستیم و کمی از آشنایی خودمان دوتا برای آنها گفتیم و آنها برای ما. البته داستانهای نسیم و خانواده اش کمی بیش از اندازه مازیار را در آن دوره در فشار گذاشته بود ولی امروز خدا را شکر زندگی و آینده ی خوبی با هم دارند.

امروز هم بعد از اینکه از پنج شنبه که تو رفتی دکتر و بهت آنتی بیوتیک داده و کمی سرفه ها و حالت بهتر شده بود- و البته هوا که امروز ۱۴ درجه بالای صفر بود چیزی که قاعدتا باید همین قدر زیر صفر می ایستاد بی نظیرش کرده بود- با هم رفتیم بیرون برای برانچ و بعد هم رانندگی کردن تو و رفتن برای خرید بشقاب از فروشگاهی که تو بیش از یکسال بود که می خواستی بری یعنی پیر وان و خلاصه چند جای دیگه ی شهر برای دیدن اطراف و حالا هم که داریم آماده ی شروع هفته ی بعد میشیم به سلامتی. یک هفته کار برای تو و برای من هم که دانشگاه و درس و از این دو نگران کننده تر شروع آلمانی و گوته از فرداست که حتی یک سطر هم دوره نکرده ام طی ماههای گذشته.

امروز موقع برانچ بهت گفتم که باید کاری کنم چون می دانم که دارم خشک میشم. رسول و داود را مثال زدم که از جمله ی بهترین روزنامه نگاران دهه ی سوم بعد از انقلاب بودند و مثل من به هیچ جا نرسیدیم و هیچ نکردیم با این تفاوت که من امکانات بسیار داشتم و دارم و آنها نه. خلاصه که باید کاری کنم. دیشب که با ارژنگ که می گویند آینده ی تار ایران هست، سپیده رئیس دانا و مازیار نشسته بودم داشتم فکر می کردم نه تنها در آنچه که می توانستم غریزی خوب باشم و رها کردم- مثل کارهای نمایشی- بلکه در آنچه که فکر می کردم باید خودم را وقفش کنم و حتی به عنوان یک دانشجوی معمولی هم برایش وقت نگذاشتم و نه در روزنامه نگاری و نه در هیچ چیز دیگه هیچ هیچ و هیچ نشدم و نخواهم شد.

دارم خشک میشم اگر این آخرین ریزوم های ریشه هایم که هنوز کمی رطوبت دارند را هم رها کنم. باید فکری کنم. تو گفتی و مثل همیشه می دانم که درست و به حق می گویی که همیشه در کنارم و با من هستی. باید ریزوم ها را دریابم که دارم خشک میشم.
 

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

جدایی لیز از تام


تمام دوشنبه و سه شنبه را به بیکاری گذراندم. نه آلمانی خواندم و نه درس و واقعا نمی دانم دارم چه می کنم. می دانم که تقریبا روزی در این چند سال نوشته نیست که من از درس نخواندم شکایت نکرده باشم و هر از گاهی از اینکه دیگه دارم شروع می کنم اما باید یک فکر اساسی- اساسی تر از آنچه که همیشه گفته ام- بابت این وضعیت کرد. به هر حال اما دوشنبه با آمدن زود هنگام تو از سر کار که کمی بیش از یک ساعت رفت و برگشت به خانه طول کشید روحیه ام خیلی خوب شد. البته دلیل آمدنت به خانه مریضی بود که اساسا نمی تواند خوشحال کننده باشد اما همینکه آمده بودی تا کمی استراحت کنی مرا خوشحال می کرد.

دوشنبه را در خانه گذراندیم و کار بخصوصی نکردیم جز کمی نوشتن توسط تو و برنامه ریختن توسط من. سه شنبه و دیروز اما قرار بود که من بشینم پای برگه های دانشجویانم و شروع به تصحیح آنها کنم. سه شنبه که عملا بی انجام کار مفیدی رفت اما از دیروز که باید میرفتم اولین کلاس این ترم- کلاس سرمایه جلد دوم و سوم با دیوید- و نرفتم شروع به تصحیح کردن و نمره دادن شدم. قصد ندارم خیلی سخت بگیرم و این دفعه با کمی ارفاق می خواهم کمی سطح نمرات بچه ها را بالاتر ببرم تا در ادامه اگر افت کردند جای جبران در انتها داشته باشند. خلاصه این شد که بعد از اینکه دیدم دیوید خلاصه ی درس این ترم را روی وبسایت خودش گذاشته از رفتن به دانشگاه منصرف شدم و از ظهر تا ساعت ۷ رفتم کرما نشستم و برگه های کلاس تو را تصحیح کردم. موقع برگشت بهم زنگ زدی که داری میرسی خانه و به لیز گفته ای که فردا- یعنی پنج شنبه- چون حال نداری می مانی خانه تا هم استراحت کنی و هم بوک چپتر را تمام. این شد که الان که دارم این پست را می نویسم و ساعت از ۸ صبح گذشته تو هنوز در تخت هستی و البته خیلی هم حال نداری از بس که سرفه کردی تا صبح.

خلاصه که دیشب کنار هم نشستیم و فیلم The Words را دیدیم که اتفاقا هر دو هم خوشمون آمد. البته بعید می دانم تا مدتها اثر فیلم عشق هانکه را دوباره تکرار کنیم اما این هم در استانداردهای خودش بد نبود و خصوصا از اینکه نمونه ای از سینمای قصه گوی بود خوشم آمد. نکته ای که در آن هر دومون را تحت تاثیر قرار داد جمله ای بود که قهرمان فیلم که تلاش می کند نویسنده شود و البته ناموفق هست به همسرش می گوید اینکه شاید هرگز نتواند آنچیزی که فکر می کرده شود- به قول تو داستان ما هم نوعی از همین روایت ناراحت کننده شده.

اما اتفاق مهمتر این بود که دیروز لیز به تو خبری داده که هنوز کسی در جریانش نیست جز تام و خودش. اینکه تام تصمیم گرفته لیز را به عنوان مدیر کل تشکیلاتش به آمریکا بفرسته و خلاصه تا دو ماه دیگه لیز خواهد رفت. گفتی که خیلی هیجان داشت و خیلی خوشحال بود. بهت گفته بود که اگر یکسال در این پست کار کرده بودی تو را به عنوان جایگزین انتخاب می کرد خصوصا اینکه تام هم خیلی از تو راضی است- هر چند که تو خودت اساسا اهل این پست و کلا این نوع کار نیستی و داری به کارهای دیگه هم نگاه می کنی و آنچه که فعلا دستت را بسته بخصوص اوضاع خانواده ات و شرایط ویزای آنهاست- اما از تو خواسته که حتما در انتخاب نفر بعدی کمکش کنی چون به هر حال بیشترین کار را با تو خواهد داشت. داستان این کار هم جالب شده. هم احتیاج داریم به آن و هم این احتیاج بخاطر اطرافیانمون در درجه ی اول هست. مامان من و خانواده ی خودت! مثلا پریشب گفتی که جهانگیر اوضاع سلامتیش خیلی رو به راه نیست اما پولی هم که باید از تهران برایش بفرستند کمتر و کمتر شده و دستش را بسته با اصرار قانعت کردم که تا سمیه اینجاست و برنگشته- فردا بر می گرده- هزار دلار برای جهانگیر بفرستی تا هم کمی به سلامتی و دندانش برسه و هم پولی دستش باشه. با اینکه برای خودمان این پول پول سنگینی است و تمام اوسپ من که با دو سه هزار دلار بیشتر میره آمریکا- و جالب هم اینکه مامانم می گفت امیرحسین اساسا قصد هیچگونه کمکی نداره بابک هم که کلا طلبکار از زمین و زمان هست بابت کارهایی که کرده- اوسپ تو هم کم کم داره خرج این بخش خانواده میشه. خدا را شکر که می تونیم و باید هم در حال حاضر هر چه از دستمون بر میاد برای پدر و مادرهامون بکنیم. اما به هر حال هر دو نگران این مغاکی هستیم که داریم با دست خودمان برای آینده می سازیم به اسم بدهی و وام. هر چند که به هر حال گزینه ی دیگری هم نداریم و همانطور که هر دومون هم باور داریم این بهترین و تنها انتخابی است که می توانیم داشته باشیم. تا ببینیم که بعد چه خواهد شد و تاس سرنوشت چگونه خواهد نشست.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

عشق


تمام دیروز را خانه خوابیدی و من هم سعی کردم کمی بهت برسم تا حالت زودتر خوب بشه. الان هم از در رفتی به سلامتی بیرون تا بری سر کار و بهشون اطلاع بدی نمی تونی امروز را بمانی و البته کاری که باید انجام میشد امروز را بهشون تحویل بدی و برگردی خانه. من هم که باید درس می خواندم و آلمانی که هیچ مطلق!

دیشب بطور بسیار اتفاقی فیلم عشق هانکه به دستم رسید و از روی یکی از این سایتها گرفتم و دیدیم. البته بدون زیرنویس انگلیسی بود و تو هم خیلی حال نداشتی که دایم برایم ترجمه کنی اما به هر حال آن قدر فیلم خوب و دردناکی بود که برای برقراری ارتباط احتیاج به کلام هم نداشت. خیلی تلخ بود و خیلی عاشقانه به معنایی که هانکه می خواست باشد. با مادر حرف زدیم که مریض بود و تنها،‌ با مامانم حرف زدیم که با امیرحسین حرفش شده بود و سوار به اتوبوس داشت غروب یکشنبه در شهر می چرخید، به خاله هایم زنگ سال نو زدم که نبودند و پیغام گذاشتم،‌ تو با خاله فریبا که تازه از انگلیس و دیدن سارا و لیلا برگشته بود دو ساعتی را اسکایپ کردی و صبح هم دو ساعتی را با تهران و مامان و بابات حرف زدیم که دوباره بابات یک کورسویی از دور دیده و دوباره داره اشتباه می کنه و دوباره جهانگیر که خودش هم بی خیال و بی مسئولیت نسبت به آینده ی خودش هست را هوایی کرده که بمان آنجا و با هم شرکت در کانادا به اسم تو ثبت می کنیم و شعبه ی دبی میزنیم و ... همان داستان دریای دوغ. خلاصه که تو هم یکی دو ساعتی را بعد از مدتها پیگیری با جهانگیر اسکایپ کردی و خیلی حرفهای امیدوار کننده ای نداشت همانطور که خودت هم پیش بینی می کردی. همان داستانهای همیشگی دوباره از اول شروع کنم و این بار این کار را می خواهم امتحان کنم و می دانم این آن چیزی است که می خواستم و ...

خلاصه که نه به نوشتن بوک چپتر رسیدی و نه من درس و MRP و آلمانی. به هر حال اول سال هست و باید از امروز که دوشنبه ی اول سال هست درست شروع کنیم.


۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

سرماخوردگی و لباسشویی


از دیروز عصر که آمدی خانه سرماخورده و خسته بودی تا الان که شنبه سر شب هست و خوابی. تمام امروز را برخلاف برنامه ای که داشتی برای نوشتن بوک چپتر در تخت خوابیدی و من هم رفتم و از فرشی برایت سوپ گرفتم و حالا هم باید یک آب پرتغال دیگه برایت بگیرم. امشب قرار بود بریم خانه ی مرجان دیدن مریم که از سانفرانسیسکو آمده اما با این حال تو عملی نبود و به همین دلیل صبح بهش زنگ زدم و گفتم که مریض شده ای.

من هم البته خیلی حال و روزم خوش نیست. دیشب ناگهان دندان درد شدید و غیر معمولی گرفتم که مشخص بود عصبی است و امروز تقریبا بدون درد و بی مشکل بود و در کنار بد خوابیدن و آفت های زیادی که برای اولین بار اینطوری در دهانم زده معلومه که خیلی رو به راه نیستم. البته نباید هم مشکلی داشته باشم اما گویا فکر و خیال درباره ی درس و مشق و نخواندن آلمانی کلا داره زمین گیرم می کنه.

دیشب همان طور که استراحت می کردی فیلم ایرانی چیزهایی هست که نمی دانی را دیدیم که به قول تو اسمش هم یک کانسپت غیر قابل تصور برای ایرانی هاست. فیلم بدی نبود و بعد از مدتی یک فیلم نسبتا خوب از سینمای ایران- در حد همان سینما- دیدیم. برای امشب هم اگر تو حالش را داشته باشی یا یک فیلم مستند می بینیم و یا شاید هم بزنیم کلا کانال را عوض کنیم و فیلم جدید دیوید کرانبرگ را ببینیم. تمام امروز جدا از تلفنی که با ایران داشتیم و نسبتا هم مفصل با بابات که بعد از مدتها از مشهد برگشته و خیلی بابت فروختن زمین ما ناراحت بود حرف زدیم کار بخصوصی نکردم. بابات هم خیلی حال و روز خوشی نداشت و البته چیزی گفت که من و تو را خیلی ناراحت کرد. برای اینکه دهان کسی که ازش چک گرفته و داده دست شرخر و البته کلاهبرداری هم کرده را ببنده به پسر عمه ات امیر گفته و اون هم- با اینکه تو را خیلی شوکه کرد و از نظر من کاملا طبیعی بود با توجه به پس زمینه ای که ازش شنیده بودم و البته هرگز هم تا این لحظه خودش را ندیده ام- به یکی دو نفر سپرده که از *برادران* بوده اند و خلاصه وقتی که طرف دوباره سرو کله اش برای سر و صدا کردن پیدا شده بهش اخطار داده اند که دیگه آن طرفها نیاد تا خود بابات خبرش کنه.

پول اوسپ قسط دومش هم امروز رسید- وام پشت وام و خدا بهمون رحم کنه- قبلا قرار بود تمامش را برای کار مامانم بگذرایم اما با توجه به وضعیت جهانگیر و صحبتهای بابات قرار شد کمی برای اون کنار بگذاریم و کمی هم باید در کردیتهای کاملا خالی و منفی خودمان بریزیم و احتمال زیاد هم یک ماشین لباسشویی و خشک کن جدید برای اینجا بگیریم- این دوتایی که اینجاست تنها کاری که می کنه قهوه ای کردن لباسهامون بوده- خلاصه کمتر از نصفش را فعلا برای کار مامانم خواهیم داشت تا تابستان که باز باید یک وام دیگه برایش از دانشگاه بگیرم. البته مثل همیشه باید گفت که جای شکرش بسیار باقی است که چنین امکانی را امروز داریم که برای خانوادههامون کاری کنیم.
 

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

صنعت غذایی


جمعه صبح زود هست. از ساعت ۵ بیدار شده ام اما هیچ کاری نکرده ام و فقط کمی در تخت دراز کشیدم و احتمالا باعث بیداری چند باره ی تو شدم که این دو روز گذشته خیلی کار کردی و شبها که میای خانه خیلی خسته هستی و سر درد هم داری. از طرف دیگه من که تمام دو روز گذشته جز دانلود کتابهای کانت هیچ کار مفید دیگه ای نکرده ام و پریشب که با هم رفتیم ورزش کمی آلمانی گوش کردم که نسبتم باهاش مثل زبان پرتغالی شده بود.

از امروز باید آلمانی را شروع کنم و البته کتاب اشر را که خیلی سخت جلو میره و من هم تنبلی می کنم. شبها بد می خوابم و این موضوع خیلی باعث نگرانی تو شده. راستی یک کار مفید دیگه هم در دو شب گذشته انجام دادیم و آن دیدن فیلم مستند بود. پریشب یکی از مستندهای بی بی سی انگلیسی را دیدیم- که خیلی برای ما جالب نبود- درباره ی عربستان و خانواده ی سلطنتی آنجا اما دیشب فیلم Food, Inc را دیدیم که تعریفش را قبلا شنیده بودیم و درباره ی سلطه ی سرمایه داری و سازو کار آن در صنعت غذایی آمریکا بود.

داستان نخوابیدن و کیفیت بد خواب از یک طرف و خوابهای چپ اندر قیچی دیدن از طرف دیگه. پریشب خواب دیدم من و تو و مامانم کنار هم هستیم و من از تو و مامانم که در آشپزخانه هستید عکس گرفتم اما در عکس بی بی خدابیامرز هم کنار سینک ظرف شویی ناراحت و گرفتار ایستاده- البته ما می گفتیم بی بی هست اما در واقع عین مادر بود. یعنی انگار می دانستیم این آدم سالهاست که درگذشته اما در عکس در کنار ماست و در واقع (واقع خواب) نیست. انگار که روح رفتگان دایم با ماست و ما را چک می کنه. به هر حال کلافه و نگران و ناراحت بود. خواب عجیبی بود.

خب! برم چای را دم کنم که یواش یواش تو هم باید بیدار بشی و اماده ی رفتن. آب پرتغال، چای و بیگل با پنیر در دستور کار صبحانه ی کانتینتال امروز ماست.

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

امسال سالشه


اولین روز کاری سال تا آخرین لحظه  که میشد تو دل هم خوابیدیم و بعد از اینکه تو صبحانه ات را خوردی و نهارت را برداشتی با هم از در رفتیم بیرون. از آنجایی که کلی از هفته ی بعد باز میشه و تنها کتابخانه ی باز در این هفته ربارتس هست و من خیلی حال ربارتس رفتن را نداشتم تصمیم گرفتم مقاله ام را که مگان فرستاده در خانه درست کنم و با اینکه یک روز از برنامه ام عقبم اما فکر کردم که میام کرما و بعد هم در خانه کارم را دنبال می کنم. این شد که با هم تا ایستگاه مترو آمدیم و بعد از اینکه تو به سلامت رفتی تا سال جدید کاری را با خوبی و خوشی و موفقیت آغاز کنی من آمدم کرما و الان هم که ساعت ۹ و خورده ای هست قهوه ام را نوشیده ام و با خانمی  که صبحها قبل از رفتن سرکارش اینجا می آید- و چند باری با هم حرف زده ایم و قراره شده یکبار من و تو را به شام دعوت کند تا با پسرش راجع به فوق لیسانس صحبت کنیم و اون هم با تو آشنا بشه- احوال پرسی کردم و از کارش گفت که مسئول اجرایی دولت در مسائل بومی های کاناداست و از یکی دوتا فیلم مستندی که دیده بودیم گفتیم و اون رفت و من هم قبل از شروع فکر کردم پست اینجا را بابت این شروع مهم و قشنگ بگذارم و بعد کارم را آغاز کنم.

اما داستان از این قرار بود که وقتی رسیدم اینجا متوجه شدم که سیستمشون کار نمی کنه و من هم که پول نقد نداشتم و خلاصه این بار مهمان صاحب کافه شدم تا دفعه ی بعد و شروع خوبی بود اما جالبتر اینکه روزنامه ها را که نگاه می کردم متوجه ی صفحه ی بخت ستاره ی شما در سال جدید شدم که برای سرگرمی خواندنش بد نبود. برای تو چند چیز جالب نوشته بود که مهمترینشان این بود که باید انرژی ذخیره کنی که در حوالی اردیبهشت یکی دو تغییر جدی در روابط و محیط خواهی داد. برای من هم خیلی امیدوارنه نوشته بود که امسال سالشه و فکر کارهایی که باید می کردی و نکردی را نکن که مهم شروع کردن است و نه تاسف خوردن. ضمن اینکه تابستان استثنایی و به یاد ماندنی را پیش بینی کرده که امیدوارم به اسکالرشیپ ختم بشه.

خلاصه که امسال باید سالش باشه و باید بسازیمش.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

سه نشانه ی خوب


سه شنبه بعد از ظهر. هوا به شدت سرد اما آفتابی. تازه از برانچ برگشته ایم خانه و چون تو خیلی خسته بودی رفتی تا کمی استراحت کنی. عصر قراره برای دیدن دوباره ی سمیه و جیمز باهاشون همین اطراف جایی بروید برای چای و من هم باید مقاله ی لویناس را که مگان بلاخره پس فرستاد- برخلاف قولی که داده بود که زودتر از اینها بهم تحویل بده و تازه دیروز آماده اش کرد و فرستاد- درست کنم و احتمالا در همین روزهای آینده ببرم برای اشر.

اما از یکشنبه شروع کنم. صبح راس ساعت ۹ و نیم که با مازیار و نسیم در ایستگاه فینچ قرار داشتیم رسیدیم و متوجه شدیم که یکی از دو زوجی که قرار بوده قبل از ما آنجا باشند هنوز نرسیده اند و همین موضوع نسیم را خیلی ناراحت کرده بود چون آن زوج دیگر که از اقوامشان هستند خیلی اهل غرولند هستند و نسیم دایم به مازیار می گفت که تو که می دانی سروناز و من چه رابطه ای با هم داریم. خلاصه با تقریبا ۴۰ دقیقه تاخیر به آنها رسیدیم و زدیم به راه. من و تو با نسیم و مازیار بودیم و سروناز و همسرش سالار با ماشین خودشان، گلسا و نیما هم که از دوستان مازیار هستند و آموزشگاه موسیقی دارند با ماشین خودشان. بعد از حدود دو ساعت به بلومانتین اینجا رسیدیم که چند پیست کوچک اما مجهز اسکی داشت. با اینکه تو هم خیلی وسوسه شدی که بری اسکی و من هم خیلی تشویقت کردم اما چون گلسا می ترسید که اسکی کنه باعث شد همسرش هم نرود اسکی و این شد که به غیر از نسیم که می خواست اسکی یاد بگیره من و تو، نیما و گلسا و مازیار کمی در همان اطراف چرخیدیم و غذایی خوردیم و یک دور هم با سورتمه ی برقی رفتیم تا بالای تپه و خلاصه تا شب آنجا بودیم. بعد از اینکه نسیم و سروناز و سالار از اسکی برگشتند و چای خوردیم و گپ زدیم برگشتیم سمت شهر و خلاصه تا رسیدیم آنقدر خسته بودیم که بعد از یک تلفن کوتاه به آمریکا سریع خوابیدیم.

تو از پیست آنجا خیلی خوشت آمد و من هم از محیط پایین پیست لذت بردم و قرار شد حتما ماه آینده یا با کسی یا خودمان دوباره بریم آنجا تا تو اینبار بعد از سالها دوباره اسکی کنی. احتمالا فوریه برای یک شب با کسی از جمع دوستان آنجا خواهیم رفت.

دیروز دوشنبه هم خانه بودیم تا سرشب که قرار بود فرشید و پگاه، سمیه و جیمز- که تازه از دبی رسیده اند و دو هفته ای کانادا خواهند بود تا هم کارهای اداری اقامتشان را بکنند و هم اینجا را ببیند- مهمان ما باشند و آخر شب همگی برویم درک هتل برای تحویل سال. اما برنامه آنطور که انتظارش را داشتیم پیش نرفت و بعد از آمدن فرشید و پگاه شب خوبی که با سمیه و جیمز یک ساعتی بود که داشتیم بهم خورد. البته آنها هم مشکلی نداشتند اما فرشید با دوست صمیمی اش به اسم علی که پگاه هم خیلی دل خوشی ازش نداره آمد و این بابا کلا به قول تو احمقترین آدمی بود که اینجا دیده بودیم. واقعا آدم بی شعور و تعطیلی بود. نحوه ی رفتارش آنقدر زننده بود که حتی فکر به اینکه به هر حال کاملا های هست و کلا مرخص هم کمی به تحملش نمی کرد. آش آنقدر شور بود که خود فرشید هم متوجه ی نامناسب بودن جمع شده بود. راجع به همه چیز به همه می خواست درس بده و اظهار نظر کنه. به هر حال همگی حدود ساعت ۱۱ رفتیم هتل اما انقدر در ماشین طرف بغل گوش من مزخرف گفت و بوی سیگار و الکلش توی مغزم بود و جایم هم در ماشین آن عقب- ماشین ون فرشید که عقبش جای دو نفر را داره اما من و فرشید و علی کیپ نشسته بودیم- بد بود که حالم بد شد. خلاصه که بعد از کمتر از دو ساعت بی آنکه من و تو چیزی بخوریم- پگاه هم از شب قبل هنگ اور کرده بود و حال نداشت- من با سرگیجه و حال تهوع از شدت سر و صدای موزیک، عربده ها و بوقهایی که این علی آنجا زد دیگه نتونستم تحمل کنم و تو هم که نگرانم بودی و پگاه هم که حال نداشت تصمیم گرفتیم بریم خانه. سمیه و جیمز هم گفتند می آیند و خلاصه همگی بعد از تحویل سال نو برگشتیم اما دوباره داستان ماشین و عربده ها و مزخرفهایی که این علی می گفت حال همه را بد کرد و خلاصه طوری شد که جیمز که خیلی کم فارسی متوجه میشه گفت This guy is too K...khol

اول آنها را نزدیک هتلشان پیاده کردیم که ترافیک شدید شب سال نو باعث یک ساعت گیر کردن در ان وضعیت شده بود و بعد هم ما را رساندند خانه که من تقریبا در حال از دست رفتن بودم. تو نگران و من هم کاملا با سرگیجه و حال تهوع رسیدیم بالا و من تنها یک آب و نبات خوردم و بی حال افتادم تا صبح زود امروز که دوباره با تپش- مثل این چند وقت اخیر- بیدار شدم. تو هم مسلما خوب نخوابیده بودی و داستان دیشب و حرفهایی که سمیه راجع به جهانگیر بهت زده بود که جهانگیر افسرده شده و باید بفکرش بود- جهانگیر را بابت گرفتن پولی که برایش فرستاده بودیم رفته بودی دیده- باعث ناراحتی و نگرانی زیاد تو شده بود. گفتی که برای صبحانه با اینکه تقریبا هیچی پول نداریم- کلا ۱۰۰ دلار داریم و البته کردیتهامون هم کاملا خالی است و من که بالای ۲۰۰ دلار هم از مرزش گذشته ام- بریم بیرون. رفتیم اینسومنیا که کمی حال و هوامون هم در هوای یخ اما آفتابی روز اول سال بهتر شد. سه اتفاق خوب سه نشانه ی خوب از سال خوب پیش رو بهمون داد. اینکه یک طرف مترو را مهمان شدیم- چون مسئول بلیط ها کارت ماهانه ی دانشجویی برای فروش نداشت و گفت بروید آن طرف بخرید، اولین نفر در بی ام وی بودیم در سال جدید که وارد شدیم و به همین مناسبت تو کتابی برای من گرفتی راجع به نقد عقل محض کانت و فیلمی که می خواستم امشب ببینیم بعد از یک هفته رفتن و آمدن و هربار نبودن بود و گرفتم برای امشب.

خلاصه که گفتم بیا تا از داستان دیشب درس بگیریم که در درجه ی اول آرامش و لذت و آسایش خودمان را اولویت قرار دهیم و صد البته قدر زندگیمون را بیشتر بدانیم و بدانیم که نباید با هر کسی و به هر بهانه ای دوستی و رفت و آمد در هر حدی کنیم- کاری که هرگز هم نه در ایران و نه در استرالیا و نه در اینجا نکرده ایم اما گاهی لازمه که بدانیم فامیل و غیر فامیل نداره- داستان دیشب البته پرونده ی فرشید را کاملا برای من به عنوان کسی که شاید بشه کمی چشمش را باز کرد- بی آنکه برای خودم وظیفه و حقی در این مورد قایل شوم- بست. به هر حال دنیای این آدم با همین دوستانش کسانی مثل مجتبی در ایران- که صد رحمت به اون- و علی در اینجا شکل گرفته و هر چند کسی مثل پگاه تا حدودی متفاوت با این دو هست اما به هر حال سرنوشت خودشان را بهم گره زده اند و امیدوارم سال و آینده ی خوب و خوشی هم با هم داشته باشند و سه نفری از وجود هم لذت ببرند. به تو هم گفتم اتفاقا باید با این بچه ها هم بابت خوشی که دور هم با هم می گذرانیم در شرایط کاملا هدایت شده دیدار داشته باشیم. اما باید حواسمان به سلامت زندگی مون بیشتر باشه. رفت و آمد اما نه به هر قیمت و نه برای دل دیگران.

خلاصه که سال را شروع کرده ایم با نشانه های خوب و تصمیمات بزرگ.
ورزش، درس، کار و زبان و موسیقی، لذت و تفریح و خواندن و دیدن و شنیدن و یادگرفتن و کمک به خانوادهها با اولویت به داشته ها و زندگی خودمان.
سه نشانه ی خوب خبر از سال خوبی می دهد. سال بی نظیری که منتظر همه ی ماست به امید خدا.

سیزده


اولین روز سال! سال جدید را با هزاران امید و آروز برای خودمان و اطرافیان و خانوادهها و دوستان و تمام آنهایی که بیش از ما و آشنایانمان نیازمند بهبود وضعیتشان هستند آغاز کردیم.

سال ۲۰۱۲ با تمامی سختی ها فرازها و نشیبها برای ما در حالی به پایان رسید که ما را به تصویر روشنتری از آینده امیدوار کرد. این امید را برای همه و خودمان دعا می کنیم که به نتایج ملموس و انضمامی و واقعیتری برسد.

سال ۲۰۱۳ را با آروزهای بزرگ شروع می کنیم. با آروزی سلامتی و سعادت، آرامش و آسایش، امید و حرکت. با بهترین آرزوها برای درماندگان و بیماران و گرفتاران، برای مردم در ستم برای *دیگران*.

و برای خودمان خوشی و سلامت، آرامش و سعادت، حرکت در جهت تعالی و تکامل و البته عشق.

اولین روز سال، این آغاز دوباره مبارک.