۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

پایان خوب


آخرین عصر ماه آگست این تابستان خنک را داریم پشت سر می گذاریم. من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم که بعد از رساندن من به کتابخانه رفته بودی لابلاز و بعد هم تمیز کاری خانه را بعهده گرفته بودی داری شام درست می کنی تا با کمی شراب و یک فیلم هالیوودی عصر این ماه خوب را تمام کنیم.

بعد از دو سه هفته ای کم خوابی و بد خوابی دیشب عمیق خوابیدم و با اینکه خیلی طولانی نبود اما کمی روی فرم آمدم. داستان نرفتن به کاتج با توجه به بارانی بودن هوا در آنجا و ماندن در این لانگ ویکند در خانه و استراحت و کمی کار و درس خیلی بهمون حال داده.

دیروز بعد از اینکه از ساعت ۴ صبح که بیدار شدم تا آخرین بخش مقاله را بنویسم تا ساعت ۱۰ که برای صبحانه رفتیم اینسومنیا حال جالبی داشتم طوری که تو هم متوجه شده بودی. داستان از این قرار بود که مقاله ی طولانی سرمایه داشت نسبتا معمولی جلو می رفت تا اینکه کم کم داستان بهتر شد و به آخرین بخش که رسیدم به زور اتفاقی گم شده ام را در کل داستان دیالکتیک پیدا کردم. آنقدر خوشحال شدم و آنقدر از این مقاله و حاصل کارم راضیم که شاید به جرات بگویم که این بهترین کاری است که تا امروز نوشته ام. یک نقل قول اساسی در جلد سوم و کل تحلیل مقوله ارزش و ... خلاصه که خیلی خوشحال شدم خصوصا از این بابت که بعد از یک سال عفب افتادگی از تحویل این مقاله و گرفتن یک نمره +A از دیوید دوست داشتم کار اساسی بهش تحویل بدم - و فکر می کنم که این طور شد.

خلاصه در حین صبحانه بهت گفتم که دو مقاله ی دیوید را تمام کرده ام و آنقدر خوشحال شدی و آنقدر تحویلم گرفتی که جا خورده بودم. گفتی که بابت همین چیزهاست که بهم از اول هم به لحاظ درسی ایمان داشتی. گفتی که در این نزدیک به دو سال که این روحیه را برخلاف سابق از من نمی دیدی دچار تردید راجع به اعتقاد من نسبت به کار و تحصیل و تدریسم شده بودی و حالا دوباره مطمئنی. چقدر من تو را همیشه نگران کرده و می کنم. ببخش واقعا!

خلاصه با اینکه بعد از صبحانه تو با آیدا قرار داشتی و می خواستی برای خرید کرم و چند تا چیز دیگه برای مامانت و جهانگیر به ایتون سنتر بروید - تا به آیدا که هفته ی بعد بر می گرده بدی ببره - من هم قرار بود به کتابخانه بروم برای استارت زدن مقاله ی وبر و مکتب فرانکفورت که به تری باید تحویل دهم اما هیچکدام به کارمون نرسیدیم. من که کیف پول و در نتیجه کارت ورودی ام را جا گذاشته بودم خانه و به همین دلیل برگشتم خانه و تقریبا از خستگی تمام روز را استراحت کردم. تو هم که رفتی ایتون اما چون آریو سر زده از ایران آمده بود تا هفته ی بعد با آیدا و بچه هاش برگردن ایران آیدا رفت فرودگاه و خلاصه داستان منتفی شد.

شب با هم فیلمی دیدیم و تاپاس و شراب و خلاصه شب ریلکسی را داشتیم با باربکیویی که پایین درست کرده بودیم و خلاصه خوش گذاراندیم دو نفری با هم.

امروز هم ساعت ۱۱ برای برانچ با آیدا و خانواده اش و نسیم و خانواده اش در درک هتل قرار داشتیم که نقریبا نیم ساعتی آنها دیر آمدند و تا نشستیم برای صبحانه چون تعدادمون هم ۱۰ نفر بود یک ساعتی طول کشید. با اینکه قبلش بهت گفته بودم که باید برای درس زود به کتابخانه برم اما چون دیدم که به اندازه کافی از دست این جماعت حرص خوردی نشستم و همگی با هم رفتیم. تا من را کتابخانه رساندی و نشستم سر درس شده بود ۲. تو هم که رفتی لابلاز و خلاصه بقیه داستان را که گفتم.

اما فردا قراره با هم برویم های پارک کمی راه بریم و دو نفری خوش باشیم و البته کمی هم درس بخوانیم. روحیه ام خیلی خوب شده و خدا را شکر می کنم. تو هم که در هفته ی دوم و سوم سپتامبر سفارش نهار و صبحانه گرفته ای و خلاصه همه چیز عالی است با اینکه هر دو کلی کار عقب افتاده داریم.

خلاصه که ماه آگست خوب شروع نشد اما خوب به پایان رسید. امیدوارم که داستان ادامه داشته باشه و با اینکه هنوز آلمانی را شروع نکرده ام اما استارت آن را در سپتامبر بزنم و خصوصا برای کامپ که طبق برنامه از هفته ی دوم سپتامبر می خوانم تا به سلامتی بتوانم تا پایان سال کامپ و پروپوزالم را بدهم. تو هم که باید برای کامپ اماده بشی و البته هنوز MRP خودت را تحویل ندادی اما کار آنچنانی برای تو نداره - هر چند که وقت کافی نداری - و البته کلی کار تلاس و روی آن هم داستان گلدن بری من.

اما نکته ی آخر اینکه امروز آنقدر همه و خصوصا آیدا گفتند که کارتون خیلی درسته و با شعور هستید که بچه دار نشدید - که البه این بیشتر متوجه شکایت آنها از وضعیت و توقعات بچه هاشون هست تا اینکه واقعیت و نگاهشان باشد - اما آنقدر گفتند که آره شما دو تا با هم خیلی خوشید و بچه نمی خواهید و با هم حال می کنید و خوش بحالتون و ... که حتما باید یک خیراتی بکنیم.

خلاصه که ماه جدید و سال تحصیلی جدید و کلی کلاس برای درس دادن و درس خواندن و کلی کار و درس و ... و البته کلی کارهای هیجان انگیز و مسافرت های خوب و کتاب ها و شعر ها و موزه ها و فیلم ها و موسیقی ها و مزه ها و تجربه های نرفته و نخوانده و ندیده و نشنیده و ... را پیش رو داریم به سلامتی که قراره بهتر و درست تر از قبل زندگی کنیم و البته فرهیخته تر و انسانی تر.
به سلامتی زندگی امروز و آینده ی زیبای فردامون.

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

خانه مانی

ساعت چهار صبح بود که بیدار شدم. الان هم هنوز ۶ نشده. داستانی است این داستان بد خوابی من و بیشتر از خودم تو را اذیت می کنه. امروز و فردا به احتمال زیاد مقاله ای که روی کتاب های سرمایه مارکس را می نویسم تمام میشه. برخلاف انتظارم از حاصل کار راضیم و به نظرم کار خوبی شده. البته ایراد داستان اینه که تقریبا دو برابر اندازه معمول هست و طولانی. پریروز که با دیوید در دانفورد قرار داشتم تا بهش هم MRP و هم مقاله ای که قبلا درباره ی دموکراسی رادیکال نوشته بودم را بابت درس واحد تحقیقی تحویل دهم یک ساعتی در کافه با هم صحبت کردیم. خیلی ملاقات خوبی بود و متوجه شدم همانطور که تو همیشه می گفتی چقدر نسبت به من با اینکه شاگردش هستم احترام و ارزش علمی و انسانی قایل هست. اتفاقا همین رویکردهاست که باعث میشه آدم از کار نکردن خودش بیشتر خجالت بکشه. بهم گفت مقاله ای که درباره ی منطق هگل را نوشته ای با یک موخره که نشان میده چه مفهومی از این طرف در سرمایه به کار گرفته شده بهم بده، کافی است. گفتم مقاله ی مارکس تقریبا رو به اتمامه مشکل کار اینه که نیمه ی اول مقاله که با منطق هگل شروع میشد خودش تبدیل به یک مقاله ی کامل شده. خلاصه که عوض ۱۵ هزار لغت حداقل ۲۱ تا ۲۲ هزار لغت خواهد شد. خندید و گفت می خواستم کار تو را راحتتر کنم. اما گفت آنچه را که می خواهی بنویسی و فکر می کنی لازمه که من بخوانم و کامنت بهت بدم تحویل بده. خیلی لطف کرد. با توجه به این همه گرفتاری و کار درسی و دانشگاهی که داره. به هر حال از آنجایی که فکر می کنم نوعی خلاقیت در استدلالم در این مقاله وجود داره و با خودش هم رئوس و سر فصل هایش را چک کردم و به نظر خیلی هم خوشش آمد،‌ تصمیم گرفته ام متن را کامل کنم حتی به قیمت چند هزار لغت بیشتر.

اما دیروز پنج شنبه وقتی از سر کار آمدی خانه بهم گفتی که سندی بهت گفته که نیکول- کسی که رسما تو برای یک سال مرخصی زایمانش این کار را بطور موقت گرفته بودی- به سندی گفته که می خواهد برگردد سر کار اما بعید می داند که بتواند حجم کار جدید سندی را تحمل کنه خصوصا اینکه باید به شرایط نوزادش برسه که بیمار هست. این شد که سندی که قبلا بهت بارها گفته بود که اگر نیکول خواست برگرده در پست دیگری مشغولش می کنه چون توان و تحمل از دست دادن تو را نداره به گفته ی خودش از خوشحالی رو پا بند نبوده و خلاصه نیمه ی سپتامبر و چند ماه زودتر از موعد به پایان رسیدن قرار داد موقت تو می خواهد قرارداد رسمی بهت پیشنهاد بده. با اینکه حرف تازه ای نبود و می دانستیم که تو این کار را گرفته ای و اینجا جای توست اما به هر حال تا ثبت نشه که اتفاقی نیفتاده. اینها همه از همت و تلاش و عشق و البته تعهد توست.

چهارشنبه هم رفته بودی بانک و حساب بیزنسی برای GB گلدن بری باز کردی به سلامت و میمنت. حالا البته برای تحویل دستگاه مورد نیاز انتقال وجه اعتباری باید کردیت چک بشوی که اوضاعمون به هر حال مناسب نیست اما امیدواریم که مشکلی پیش نیاد تا بلاخره بتوانیم بخشی از بدهی های بانکی مان را بدهیم. قرار بود با پول دو تا چک های بمباردیر و OGS این کار را در سپتامبر بکنیم اما هم باید پول برای سفر به آمریکا و تابستان مامانم کنار بگذارم و هم تو ۲ هزار دلار برای مامانت باید بفرستی - پولی که قرار بود برای بلیطش بدهیم اما فعلا ترجیح میده نیاد و سفرش را به بهار موکول کنه چون اوضاع مالی و حالی حسابی بهم ریخته.

این بود که چهارشنبه شب دو تایی رفتیم ترونی و یک پیتزا گرفتیم و جشن حساب بانکی و کارهای GB را برگزار کردیم و خیلی به هر دومون که خیلی هم خسته بودیم خوش گذشت.

اما قرار بود برای این ویکند که اتفاقا لانگ ویکند هم هست به کاتج A فرم ماسکوکا برویم و تو پول را هم فرستاده بودی برای دبی اما وقتی متوجه شدیم تمام سه روز بارانی و شرجی است به پیشنهاد تو قرار شد بی خیال بشیم و در بمانیم خانه. با اینکه من و مطمئنم تو چقدر نیاز به این استراحت داشتیم اما از این جهت که کمی دستم برای نوشتن مقاله تری بازتر شد خوشحالم و تو هم گفتی که کلی کار داری که بهشون باید رسیدگی کنی. قرار شد برنامه ای با نسیم و مازیار و آیدا و بچه هاشون بگذاریم و خودمان هم کمی استراحت کنیم.

خب تا دیرتر نشده برگردم سر درس و مقاله ام که تنها بخش نتیجه گیری اش مانده و البته یک بازخوانی کلی و اگر بتوانم امروز و نهایتا تا فردا برای مگان بفرستمش خیلی خوب میشه.

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

شبهای بیداری

باز مدتی است که دوره بی خوابی و بد خوابی من شروع شده. البته این دوره ها که متناوب شده بیش از هر چیز به فشار و استرسی که بابت درس دارم بر می گرده. جالبه اگر درس نخوانم بد خواب میشم اگر درس بخوانم و فکرم مشغول کار و نوشتن باشه بی خواب. تازه در کنار این دو موضوع هر از گاهی هم یا داستان های ناراحت کننده ی بین المللی پیش میاد که تاثیر خاص خودش را داره - مثل جریان اخیر غزه و داعش و ... یا داستان های فرساینده ی خانوادگی - مثل بی کاری و بی پولی و ...

به هر حال چه داخلی و چه خارجی، چه به دلیل کار کردن و چه نکردن، همه و همه دست به دست هم داده اند و در یک جهت حرکت می کنند: بهم ریختن روند معمول زندگی.

ساعت تازه از۳ صبح گذشته و مثل تمام این چند شب پیش بعد از نیم ساعتی کلنجار رفتن با خودم بلاخره رسما از تخت بلند شدم. ایراد کار در آنجاست که دوباره امروز هم کار نوشتنم کندتر از قبل جلو خواهد رفت چون ذهن و بدن خسته در کتابخانه مثل کتابی است که به اشتباه در طبقه ی دیگه ای قرار گرفته باشه و دسترسی بهش ناممکن.


۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

ثبت بری طلایی

تقریبا آفتاب غروب کرده اما هنوز رگه های سرخ رنگش در میان ابرها دیده میشه. دوشنبه شب هست و بعد از یک روز طولانی که من در کتابخانه و تو در تلاس بودی برگشتیم خانه و کمی ورزش کردیم و حالا هم آماده ی خوردن سالاد رنگینی که تو درست کرده ای می شویم و این آخرین هفته ی ماه آگست را با کلی کار ادامه خواهیم داد.

ویکند پشت سر با رفتن هر دو روز من به کتابخانه و کارهای درسی و شخصی تو پر شد. شنبه بعد از صبحانه در اینسومنیا من به ربارتس رفتم و تو هم که با تری که تازه از مسافرت سالانه اش برگشته قرار داشتی. جلسه ی خوبی داشتی و هم راهنمایی های مفیدی بهت کرده بود و هم تو درباره ی MRP و امتحان جامع و پروپوزال بهتش تاریخ داده بودی. یکشنبه هم بعد از صبحانه ی دلنشینی که برایم درست کردی تا کتابخانه رساندی مرا و خودت رفتی کاستکو برای قیمت گرفتن بابت درست کردن لیست غذای کیترینگی که باید به زودی رسما افتتاحش کنی چون در غیر اینصورت امکان باز کردن حساب بانکی و انتقال پول از طریق کارت اعتباری را نداری. بعد از آن به خانه برگشتی و با مامان و بابات اسکایپ کردی که تازه امکان اسکایپ  کردنشون فراهم شده چون بعد از نزدیک به دو سال بلاخره جهانگیر وقت گذاشته و بهشون یاد داده که باید چه کار کنند. در کتابخانه بودم که بهم زنگ زدی که آیدا که با نسیم و مازیار و مامانش و موگه بیرون هستند بهت زنگ زده که اگر می تونی حتما بیا یک سر یورک ویل چون ما اینجاییم و نسیم میگه اینها با ما قطع رابطه کرده اند و هر چی به تو میگه یک برنامه ای بگذاریم تو می گویی که من دایم در کتابخانه ام و خودت هم کلی کار داری- که حقیقت محض این روزهای ماست. اما به خرج طرف نمیره و همین باعث شده که فکر کنه بعد از زایمانش عده ای دور رفت و آمد با آنها را قلم گرفته اند. خلاصه رفته بودی و شب برایم گفتی که اساسا تحویلت نمی گرفت و البته تو هم بهش گفتی که اشتباه می کنی و واکنش بعد از زایمانت هست و طبیعی است.هر دو شب فیلم دیدیم که مزخرف بودند و این بود داستان ویکند جدا از اینکه کار نوشتنم خیلی خیلی کندتر از آنچه که تصور می کردم پیش میره اما به هر حال مهم ادامه ی کار هست و با اینکه خسته و عصبی ام می کنه از درون خوشحالم که بلاخره یک تکانی به خودم بعد از ماهها و بلکه سالها داده ام.

امروز اما مهمترین اتفاق این بود که در غیاب سندی که از هفته ی پیش دومین مرخصی هفتگی تابستانش را گرفته بود - از فردا بر میگرده- ساعت نهارت را رفتی شهرداری و تقاضای ثبت بیزنس *گلدن بری* را به سلامتی دادی و با انجام کارهای اداری اش حالا باید چند روزی را صبر کنی تا بعد از انجام مراحل بوروکراتیک شماره ثبت به سلامتی بگیری و بتوانی حساب بانکی لازم را باز کنی. طرف که چک کرده بود گفته بود که این اسم در این حوزه احتمالا مشابه ای نداره اما بهتره که چیزی بهش اضافه کنی که کیترنگ را اضافه کردی و حالا با منوی غذایی که درست کردی همه چیز کم کم آماده ی پرده برداری میشه.

بهت افتخار می کنم چون یگانه ای و باعث دلگرمی و اتکا. تو الگوی من و سنگ بنای این زندگی و عشق جاودان مایی. از این همه رنگ و شادی و عشق که ارزانی من داشته ای سپاسگزارم، هر چند که می دانم هرگز توان جبرانش را نخواهم داشت ای آفتاب روزها و مهتاب شبهای من.

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

بازگشت از اضمحلال

فکر کنم لازم به گفتن نباشه که دلیل غیبت و ننوشتن من اینجا بیش از دو هفته و در حالی که جز سه روز سفر به کاتج ده روز پیش امکان نوشتن و سر زدن به اینجا را داشتم و نیامدم تنها و تنها یک چیز بود: اضمحلال و تنبلی،‌ حس پوسیدگی و افسردگی.

اما امروز البته پس از مدتی کلنجار و آرام آرام کارهای عقب افتاده را شروع کردن و جلو بردن، معجزه بیست و یکم سراغم آمد و یکی از با نشاط ترین روزهای این چند ماه اخیر را داشتم. با اینکه نه خیلی در کتابخانه درس خواندم و نه خیلی به دیگر کارهایم رسیدم و نه اساسا آلمانی را که قرار بود از امروز بعد از بارها و بارها عقب انداختن شروع کنم شروع کردم. اما خب! جای شکرش باقی است که راضیم و خصوصا بابت نوشتن مقالات دو درس سرمایه به نتایجی نسبتا خوب رسیده ام.

در حالی دارم این پست را می گذارم که کلی چیز برای نوشتن دارم و کلی کار کرده و نکرده از طرف هر دو. اما دوست دارم با این نکته شروع کنم که تو داری به سلامتی اولین کار کیترینگی که از تلاس گرفته ای را انجام می دهی و فردا قراره هم صبحانه بدهی و هم سالاد نهار را. هم دیروز و هم امروز بعد از کار به لابلاز رفتی و من هم با ماشین آمدم دنبالت تا خریدهایی که کردی را به خانه بیاوریم. البته این تنها شکل امتحانی کار هست چون از لابلاز که خرید نخواهی کرد بعد از این. به هر حال شروع بی نظیری خواهد بود و به فال نیک گرفته ایم. من هم که کار و درس خواندم را نسبتا خوب جلو برده ام این چند روزه. MRP نسبتا متفاوتی درباره ی مفهوم آشوویتس و نسبتا حقیقت در آدورنو نوشتم و تحویل اشر دادم که جلسه خوبی بود. همدیگر را در کافه ای نزدیک خانه اش ملاقات کردیم و بیش از یک ساعت از درس و کار دانشگاهی و البته تنفرش از نوشتن حرف زدیم و بعد از اینکه چند راهنمایی خوب درباره ی پروپوزال بهم داد و فرم بمباردیر را به نحوی پر کرد که نمره ی کامل را بهم داد، در آخر من هم تشویقش کردم که مقاله ای که درباره ی مارکس و لویناس نوشته را به عنوان هسته ی مرکزی کتاب جدیدش قراره بده و یک کار تازه بنویسه.

هفته ی بعد هم به احتمال زیاد دیوید را می بینم تا مقاله ی دموکراسی رادیکال را به عنوان درس Direct Reading شش واحدی که باهاش داشتم و البته هرگز همدیگر را بابتش ندیدیم بهش تحویل بدهم. جالبه یک Direct Reading با اشر داشتم و یکی هم با تری دارم و هرگز یکیشون نبود که یک جلسه همدیگر را بابتش ببینیم. البته داستان دیوید فرق می کنه چون خودم کاری نکرده بودم و در آخر هم تصمیم گرفتم تنها برای رساندن فرم گزارش سالانه بمباردیر این را بجای آنکه می خواستم بنویسم تحویلش دهم. برای دو مقاله ی سرمایه هم یک مقاله بلند راجع به منطق دیالکتیکی هگل نوشته ام و از فردا هم بکوب نیمه ی دومش را خواهم نوشت که تمرکز روی ساختار دیالکتیکی سرمایه ها خواهد بود - هر چند قصد داشتم کار به مراتب بهتری بنویسم اما الان اولویت با زمان است. بعد هم که بلافاصله کار تری را جمع و جور خواهم کرد و از شر این عقب افتادگی راحت می شوم تا حداقل در دوره تز نوشتن کمی بهتر کار کنم.

در این مدت چند فیلم متوسط و چند فیلم کمتر از متوسط دیدیم. یکبار به سینما رفتیم و آخرین فیلم فلیپ سیمور هافمن را به اسم The most wanted man را دیدیم که شاید آخرین پلان بهترین پلان برای وصل کردن زندگی خودش به سینما بود. ماشین را کنار زد و پیاده شد و رفت. یکی دو فیلم خوب هم دیدیم از جمله Twice Born.

اما جدا از کار هر روز تو در تلاس و کمی هم منظم شدن من بابت رفتن به کتابخانه و البته رعایت غذایی و کمی هم ورزش کردن برای کاهش وزن در آستانه ی ترم جدید و بابت تدریس طولانی روزهای جمعه یکی دو تجربه هم از پیک نیک و کاتج رفتن داشتیم. اولی افتضاح و دومی عالی.

پیک نیک که جمعی شد با حضور مرجان و بچه اش،‌ مهناز و بچه اش که هر دو بچه با اینکه بچه های خوبی هستند اما مسئله دارند، آیدا با دو تا بچه هایش، کیارش و سمیه که ما بردیم و رساندیمشان. نه جایی که رفتیم خوب بود و نه از دست بچه ها و فضای پر از سر و صدای جاماییکایی ها و هندی ها که اولین گروه فستیوال سالانه شان در شهر بود و برای همین زیاد بودند و دومی ها هم که کلا صاحبخانه هستند نفسمون برید. مادران که برای تفریح آمده بودند و از جایشان تکان نخوردند و این من و کمی هم تو بودی که بچه داری می کردیم. خلاصه که هم فرسوده شدیم و هم به غلط کردن افتادیم.

اما هفته ی بعدش شد کاتج دو نفری خودمان در ساختمان A شکلی که تنها یک تخت و یک آشپزخانه کوچک داشت در ماسکوکا و درست کنار آب و شبها آتش روشن کردن و روزها با موسیقی کلاسیک صبحانه خوردن و کنار آب روی صندلی های مخصوص ولو شدن و ... خلاصه در یک کلام عالی بود و بی نظیر. البته آفتاب سوخته شدیم اما خیلی خوب بود و آنقدر بهمون خوش گذشت که تا قبل از شروع سرما - که البته به نظر می رسه امسال خیلی زود سرما از راه خواهد رسید چون از حالا هوا پاییزی شده- یکبار دو نفری آخر هفته ی بعد و یکبار هم با ریک و بانا،‌ سمیه و جمیز در نیمه ی سپتامبر و یکبار هم در نیمه ی اکتبر با اوکسانا و رجیز،‌ فرشید و پگاه خواهیم رفت در کاتج های مختلف سر کار خانم دبی.

گفتم فرشید و قبل از پایان این نوشته از خانه دار شدن فرشید بگویم که رفتیم با یک شیشه ویسکی اعلاء برایش - ما که ایده ای نداشتیم طرف گفت این خوبه و گرفتیم و خودش گفت تا حالا چنین چیزی را نخورده و اینقدر پول نداده- اما خانه اش بسیار زیبا و خوب بود و خودش و پگاه خیلی راضی به نظر میرسیدند. امیدواریم که سالها و ماهها و لحظات ناب و عالی در کنار هم آنجا داشته باشند. من پیش از وارد شدن به خانه و پس از آن به قدری برایش خوشحال شدم که خودش هم متوجه شد. گفتم فرشید من تنها کسی هستم در کشور بجز مرجان که می دانم چگونه و چطور و کجا بزرگ شده ای و خوشحالم از اینکه با زحمت به حقت رسیده ای.

خب! فعلا روده درازی را تمام کنم تا بعد. تو کارهایت را تمام کرده ای و می خواهیم کنار هم بنشینیم و خوش باشیم که فردا روز مهمی است به سلامتی!

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

غیبت صغری

حالا که متوجه شدم بیش از ده روز شده که پستی اینجا نگذاشته ام و اتفاقا کلی کارهای مختلف هم در این مدت انجام داده ایم خیلی جا خوردم. اما الان هم وقت نوشتن ندارم چون دوشنبه صبح هست و تو به سلامتی همین الان از در خانه رفتی بیرون به قصد شرکت و من هم می خواهم به سلامتی برای اولین بار پس از ماهها و چه بسا سالها برگردم کلی و کتابخانه برای درس خواندن و نه بازیگوشی. با اینکه هر دو خیلی هم خسته بودیم اما صبح را باید با انرژی شروع می کردیم که هفته های پر کاری پیش رو داریم. فقط همین را بگویم تا بعد که دیشب حدود ساعت ۱۰ شب بود که بعد از چند روز بی نظیری که دو نفری با هم در کاتج در ماسکوکا داشتیم رسیدیم خانه و کلی چیزهای جالب برای نوشتن دارم که احتمالا امروز عصر بعد از اینکه برگشتم خانه می نویسم. خصوصا اینکه امشب هم تو بعد از کار می روی خانه ی آیدا تا بچه هایش را برایش نگه داری تا اون به کلاس تزئین کیکش برسه.

پس فعلا!