۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

در انتظار مصاحبه ی تو



پنج شنبه ظهر دوباره سرد شده و ابری هست. من برخلاف اینکه باید کلی باشم و استارت درس خواندن را که باید از دیورز میزدم و به امروز موکول کردم و امروز هم خبری ازش نیست در خانه هستم. تو رفته ای موزه و به سلامتی بعدش قراره برای مصاحبه ی کاری به موسسه ای بروی که گویا کارش پیدا کردن کارهای تخصصی هست. یک جور موسسه ی کاریابی که در کانادا خیلی قدیمی و معروفه. لباسهای رسمی پوشیدی و رفتی.


دیروز که آخرین کلاس سال اول دوره ی دکتری را داشتی و بعد از کلاس هم قرار بود با بچه های کلاس و استاد به بار گرد لاونچ بروید. من هم که تمام روز را با سردرد و بی حالی و تنبلی سر کرده بودم بلاخره موفق شدم که با راضی کردن خودم به آخرین جلسه ی این ترم آلمانی بروم. ما هم در نیمه ی دوم کلاس دور هم پارتی کوچکی در کلاس گرفتیم. من دیپ و زیتون بردم که در کنار شراب و پنیر و کرکر و میوه با بچه ها و یادویگا شب خوبی شد و تا دو هفته ی دیگه که ترم جدید شورع بشه و بعضی از بچه ها برای ادامه دادن بیایند دیگه کلاس نخواهیم داشت. البته فردا شب یک تئاتر آلمانی- انگلیسی به اسم فاوست در جعبه داریم که قراره من و تو با هم بریم.


فرداشب که این برنامه را داریم و شنبه شب هم مهمان خواهیم داشت. ویکتوریا و سحر و فرزاد و فیاض و آدریانا خواهند آمد. آیدین هم صبح امروز برایم از فرودگاه آمستردام ایمیل زد که متاسفانه حال پدرش خیلی خوب نیست و باید بلافاصله میرفته ایران. قرار شد از طریق سحر پیگیر احوال خودش و پدرش بشیم.


یکشنبه شب هم که قراره با کلی و گوری و مگان و دوست پسرش بریم رستوارن شهرزاد که آنها خیلی دوست داشتند با هم برویم. دوشنبه هم که آخرین روز کلاس و ترم هست بعد از دانشگاه برای عیددیدنی میریم خانه ی خاله عفت. سه شنبه احتمالا بریم سینما و چهارشنبه هم آیدین برادر آیدا که یک سفر کوتاه به تورنتو آمده با مازیار میاد اینجا برای شام و پنج شنبه هم که روز کرایه ی ماشین و خرید هست که برای آمدن مامانم جمعه آماده بشیم به سلامتی. حالا با تمام این اوصاف و شروع شدن تعطیلات دانشگاهی و تجربه ی بسیار بد و ناموفق تابستان پیش من که هیچ کاری نکردم و هیچ درسی نخواندم باید حواسمون و بخصوص من حواسم باشه که دوباره روزها مثل همین امروز مفت و بی نتیجه از دست نره.

فعلا که بی صبرانه منتظر خبر خوش مصاحبه ی تو هستم. البته می دانیم که این تنها یک مصاحبه ی مقدماتی هست اما باید این اتفاق خوب شروع میشد و کلیدش از جایی و در روزی می خورد که امروز بوده.

ناصر هم به سلامتی با همت مثال زدنی و کارش را تمام کرد و به سلامتی دیروز رساله ی دکتریش را تحویل داد. خیلی خوشحال شدیم و خیلی هم به آینده اش امیدواریم. امیدواریم که بتونن در همانجا هم کار خوبی دست و پا کنند و بمانند.
 

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

نمره ای آغاز هست نه پایان



تقریبا تازه رسیده ام خانه. با هم نهار خوردیم و تو تازه الان رفتی کلاس فرانسه. پرزنتیشنم بد نبود اما خیلی هم خوب نشد. در انتها وقتی از آشر نظرش را پرسیدم گفت بجای اینکه سعی کنی تا تمام نکات در مقاله را ارائه کنی بهتره که دو تا سه نکته ی اساسی را با دقت و حوصله ی بیشتر مورد دقت قرار بدی. البته هم سر کلاس و هم جداگانه در آخر چند بار بهم گفت که خیلی مقاله ی سختی بود و کارت خوب بود. اما وقتی با پرزنتیشن سال پیش از فصل اول کتاب دیالکتیک روشنگری مقایسه می کنم می بینم که آن به مراتب بهتر بود. نکته ی جالبی که بهم گفت این بود که بعد از این همه سال تدریس جند سالی است که متوجه شده بهتره که استاد تنها سئوالات دانشجوها را تصحیح کنه نه اینکه تمام جوابها را بهشون بده که در این صورت خیلی کلاس و درس خسته کننده ای میشه. بهتره که سئوال تازه ایجاد کنه و حرکتی جدید را بوجود بیاره تا اینکه با پاسخ سکونی را باعث بشه.


بعد از اینکه کلاس تمام شد مقاله ی بلندی که برای درس آدورنو و ریدینگ کُرس نوشته بودم بهم برگرداند. البته چون بقیه هم بودند گذاشتم در کیفم تا بعدا بهش نگاهی بیندازم. اما بعد از اینکه دیدم بهم +A داده حسابی جا خوردم. نه اینکه گرفتن چنین نمره ای را باور کردنی نمی دانستم یا چیزی از این دست بلکه بخاطر اینکه می دانم که آشر به ندرت به کسی چنین نمره ای را داده آن هم برای دو درس.

خلاصه برگشتم در اتاقش و ازش خواستم که دست خطش را در کامنتها برایم بخواند. تنها کامنت آخر مقاله را خواند که خب کلی تعریف کرده بود و بهم گفت که اگر روی این موضوع با کامنتهایی که داده کار کنم حتی امکان چاپش را هم شاید داشته باشم. جالبه چاپ مقاله روی دیالکتیک منفی آدورنو. تو که سر نهار متوجه ی داستان شدی اشک شوق توی چشمهای قشنگت جمع شد و گفتی که یادته با چه تلاشی زبان می خواندی. یادته چقدر بهم می گفتم که حقت بیشتر از این حرفهاست و خلاصه خیلی خوشحال شدی.

خودم هم خیلی خوشحالم. البته بیشتر از آن در این لحظه خیلی خسته ام اما خب فکر کنم که همانطور که تو گفتی این کارنامه امکان گرفتن اسکالرشیپ را برای سال آینده بهمون بده و از این جهت خیلی کمک بزرگی میشه. از خود آشر هم چندین بار تشکر کردم. گفتم نه بخاطر نمره که مسلما عالیه اما بخاطر تاییدی که از تو بابت تصمیمی که سالها پیش گرفتم که مسیر زندگی ام را از کارهای مختلف تغییر بدم- کارهایی که تا اندازه ای موفق هم بودند- و از نو در فضا و زبانی تازه تجربه ی کار روی آدورنو را به عنوان یکی از سختترین فیلسوفان آغاز کنم. اون هم راضی بود و به نظرم که بابت نمره ای که داده بود همانطور که نوشته خیالش راحت بود که درسته.

خب! از فردا باید استارت مقاله ی اول لویناس را بزنم. بعد هم مقاله ی پایانی لویناس. احتمالا مقاله ی بعدی در نیمه ی می تا قبل از سفر به پاریس نقد آدورنویی از پدیدارشناسی هگل خواهد بود و در بازگشت باید مقاله ی دوم درس جیم یعنی عناصر فلسفه ی حقوق هگل را بنویسم. در آخر اما مقاله ی سرمایه ی مارکس هست که در واقع آغاز سال درسی بعد را در دل خودش نوید میده که سال مارکس خوانی خواهد بود با احتمالی ضعیف از دوباره خواندن هستی و زمان در پاییز. آلمانی هم که جای خودش را دارد صد البته. 


اما تو هم امروز اولین مصاحبه ی کاری خودت را بعد از مدتها اقدام کردن از طریق اینترنت برای یکی از این بنگاههای کاریابی که بطور تخصصی کار می کنه گرفته ای. به سلامتی پنج شنبه بعد از موزه باید بری آنجا. بعدش هم که احتمالا آخرین جلسه ی این ترم زبان فرانسه ات خواهد بود. من هم فردا این ترم آلمانی را تمام می کنم که اصلا از کاری که برایش کرده ام راضی نیستم.


قبل از اینکه بری کلاس داشتیم با هم حرف میزدیم که گفتم با در نظر گرفتن بسیاری از چیزها از جمله مهاجرت چندباره و بارها و بارها از نو شروع کردن، زبان خواندن و به هر حال همچنان درگیر زبان بودن و گرفتارهای خانواده هایمان و ... خلاصه با در نظر گرفتن همه ی اینها من و تو اما درست و حسابی، منظم و پیگیر درس نمی خوانیم. گفتم درسته که گرفتن بالاترین نمره از آشر کار هر کس نیست- طبق گفته ی بچه هامثلا کلی و مایانا- اما اگر من بجای +A نمره ی A گرفته بودم در همان زمانی که باید نه یک ترم بعد الان اسکالرشیپ امسال را اقدام کرده بودم و احتمالا می گرفتم.


گفتم تو با توجه به تمام گرفتاری های فکری و کاری و درسی مقاله و فصل در کتاب چاپ می کنی اما نمیرسی درست و منظم درس بخوانی تا ثمره ی بهتری از داشته های فکری و درسی ات ببری. من که به مراتب وضعم از تو بدتره. خلاصه که گفتم باید اول از همه در دل و ذهن و جانمان اولویت درس را قرار دهیم تا با نظم و آرامش به آنچه که می دانیم می توانیم و استحقاقش را داریم برسیم.


خلاصه که این نمره باید آغازی باشد بر راه و شیوه ی تازه نه پایانی غم انگیز.

تغییر ویژگیها



ساعت ۴ صبح هست. از حدود دو بیدارم و در تخت داشتم به قول مادر با عزرائیل کلنجار می رفتم و خوابم نمی برد. حدود یازده بود که خوابیدیم و از وقتی ساعت دو بامداد را دیدم تا الان که دیگه بلند شدم هم خودم و هم تو را نیمه خواب و نیمه بیدار نگه داشتم. واقعا که باعث تاسفه که بابت یک پرزنتیشن کوچک و به نوعی حتی بی اهمیت نمی توانم آرام باشم.


نمی دانم از کی دچار چنین استرسهایی شده ام. جالبه که همیشه بابت آرامش و بی خیال بودنم در این دست از مواقع مورد مثال بودم. مثل اینکه سن و سال که بالا میره نه تنها خصوصیات خوب آدم عوض میشه که به قول مادر آدم کوفت میشه.


خلاصه که تو خوابی و من هم می خواهم کمی تمرین کنم تا آماده ی رفتن بشم حدود ساعت ۷.



۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

پرینت



دوشنبه عصر هست و تو داری از توتوریالت در دانشگاه میایی کرما تا با هم کمی اینجا بشینیم. من امروز نه دانشگاه کلاس دیوید را رفتم و نه لکچر درسی که میدم و نه به گوته خواهم رفت. تمام ویکند و امروز و امشب صرف نوشتن متن پرزنتیشن فردا که روی سه مقاله ی لویناس خواهم داد شده. بد پیش نرفتم اما خیلی هم راضی نیستم. تا ببینیم چی میشه.


تو هم با تری مالی در دانشگاه قرار داشتی که گویا سر و کله اش پیدا نشده و بعد از کلاس هم بهم زنگ زدی و گفتم چون باید متنم را پرینت بگیرم میرم کرما و تو هم قرار شد بیایی اینجا. البته جای درس خواندن که نیست با این موزیک بلند و دیوانه کننده اش.

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

دیگران



پنج شنبه و جمعه ی تعریفی نداشتیم. بیشتر از هر چیز من خیلی بابت درس نخواندن و البته مشکلات خانواده در آمریکا عصبی بودم. خصوصا دیروز وقتی که با هم میرفتیم دانشگاه- تو جلسه با نیل داشتی و من هم کلاس جیم را نرفتم اما توتوریال داشتم- در قطار آنقدر از دست امیرحسین و مسائل آنها حرص و جوش خوردم که معده درد شدیدی گرفته بودم.

در دانشگاه هم سر نهار با تو بد خلقی کردم و خلاصه که روز کوفتی بود تا بعد از توتوریالم که با هم در راه برگشت حرف زدیم و تصمیم گرفتیم الویت هایمان را فراموش نکنیم و یادمان باشه که وظیفه و توانمان چیست و تا کجا باید جلو بریم.

برگشتنی رفتیم کرما نشستیم و تو این مرحله از کار پی یر را بلاخره تمام کردی و فرستادی و من هم مقاله ی دوم لویناس را خواندم- کاری که باید سه روز پیش انجام میشد. برگشتنی به سمت خانه تو از بلور مارکت خرید کردی و من هم فیلمی که شب قبل خوشمان نیامد که ببینیم را پس دادم و شب با هم دو نفری نشستیم و یکی دو تا از برنامه های بی بی سی را دیدیم و پاستایی که تو درست کرده بودی را خوردیم و تلفنی با خاله سوری حرف زدیم و قبلش هم با شیراز تبریک عید داشتیم و خلاصه که تا خوابیدیم شده بود ۱۲. 

الان هم نزدیک ۱۰ صبح هست و من بعد از صبحانه به کتابخانه میرم تا برای پرزنتیشن این هفته که آخرین جلسه ی درس لویناس هم هست آماده بشم. سه مقاله دارم که هنوز نمی دانم هر سه یا کدام را ارائه کنم.


تو هم کارهای خودت را داری و در خانه خواهی بود.

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

هزینه های آتی



تو تازه همین الان رفتی موزه و من هم دارم آماده میشم که برم کتابخانه. بعد از کار در موزه به خانه بر می گردی تا روی مقاله ی پی یر کنی و بعد هم که کلاس فرانسه داری و من هم باید مقالات لویناس را بخوانم که هفته ی آینده نوبت من برای پرزنتیشن هست. 


دیروز که ۲۱ مارچ بود روز عجیب و بی فایده ای برای من بود. اولا که نزدیک به یازده ساعت تا ساعت ۱۰ صبح خوابیدم بعد هم تمام روز را با یک بی حالی و رخوت شدید گذراندم که اساسا کمتر پیش آمده بود چنین تجربه ای. تو بعد از نهار رفتی دانشگاه. بحث این هفته ی کلاس شانتال موف بود که تو بنا به تز دانشگاه سیدنی روی مفهوم امر عمومی او کار کرده بودی و الان هم داری دنبالش می کنی. تو که رفتی کلاس من با سر گیجه و کمی سر دردی که داشتم رفتم و یک ساعت دیگه خوابیدم و تنها کار مفیدی که کردم رفتن کلاس آلمانی بود البته بدون انجام دادن تکالیفم.


شب که برگشتم تو از دیدن یک آپارتمان در طبقات بالاتر همراه با بانا برگشته بودی و بهم گفتی که معماری داخلی واحد خیلی بد و ناقص بوده و هچکدام خوشتان نیامده بود. اما از آنجایی که بانا دائم تاکید می کرده که تو باید بپسندی و به طرف هم این را می گفته تو بعد از دیدن آپارتمان رفته بودی و با ریک درباره ی پولی که باید ماهانه بابت وام آنها و شارژ ساختمان بدهیم پرسیده بودی. خلاصه که باید ماهی ۱۴۰۰ دلار بدهیم و اگر چیزی بیش از این مبلغ یعنی مثلا همین ۱۵۰۰ دلاری که الان داریم پرداخت می کنیم- تازه ۱۰۰ دلار هم داریم از اجاره ی پارکینگ می گیریم و یعنی دقیقا همین وصعیت حاضر که داریم- هیچ پس اندازی نخواهیم داشت. با اینکه به شدت پیشنهاد و لطفی که دارند به ما می کنند جذاب و خوب هست اما عملا نمی توانیم به قول تو برای آینده ی خودمان کاری کنیم مگر اینکه بخواهیم مثلا ده سال در این ساختمان بمانیم که من اصلا موافقش نیستم- تو هم که کلا دوست نداری این کار را بکنیم. حالا باید ببینیم دقیقا داریم چه می کنیم اما فعلا همین وضعیت هم بسیار برای ما کمک هست.


خلاصه که آخر شب با آمریکا به مناسبت تولد مادر حرف زدیم که دیدیم مامان و خاله آذر و امیر پیش مادر هستند و فکر کنم که آشتی کرده باشند که خبر خوبی هست. اما کلا از اوضاع آنها هم خسته شده ام. حالا قراره مامان برای دو هفته بیاد اینجا اما دلیل اصلی داستان این بود که امیرحسین به فکر زندگی و کار بیفته نه اینکه تازه شرایط تنبلی و سربار بودنش مهیاتر از قبل بشه. تمام دیشب هم داشتم همین خوابهای چرت و پرت را می دیدم.


صبح سر صبحانه هم تو برای چندمین مرتبه در طول این چند وقت از کار برندا گله کردی و گفتی که اگر مجبور نبودیم اساسا کارش را ول می کردی. هم به لحاظ ساختاری و هم از نظر آشنایی خودت با موضوع تحقیق داری اذیت میشی. حساب و کتاب که کردی دیدیم که بخصوص بخاطر این سفر پاریس امکان بی خیال شدن کار برندا را نداریم. از طرفی پول مامان من هم هست و واقعا شرایط بد فکری و روحی برای من ایجاد کرده این داستان از یک طرف نارضایتی و اذیت شدن تو از نفس کار و شیوه ی مدیریت برندا از یک طرف هم احتیاجی که در حال حاضر به این در آمد هر چند اندک اما ضروری داریم. نمی دانم با توجه به اوضاع و داستان درس من چه کار می توانیم بکنیم. هزینه ی کلاس فرانسه و آلمانی هم که امسال به نسبت سال پیش به مخارجمان اضافه شده. آمدن مامانم و احتمال آمدن مامان تو در کنار کرایه ی ماشین در طول تابستان همه و همه خلاصه شده قوز بالای قوز.
 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

آرزوهای بزرگ






تا سال را دیشب یا بهتره بگم سحر امروز ساعت ۱ و ۱۴ دقسقه تحویل کردیم و کمی دعا کردیم و غزلی از حافظ خواندیم و خوابدیدیم شده بود ۲ بامداد. الان هم ساعت ۶ صبح هست. بلند شده ام کمی لویناس بخوانم و برم دانشگاه. تا عصر که برگردم. تو هم که هم کارهای برندا و پی یر را داری و هم کلاس فرانسه.

قبل از تحویل سال با ایران و آمریکا حرف زدیم و خدا را شکر همگی خوب بودند. البته مامانم به شدت مریض و سرماخورده هست اما گویا امیرحسین برگشته پیشش و از این جهت شاید کمی اوضاع برایش بهتر باشه.

سالی با آرامش و سلامت، سعادت و دل خوش آرزو کردم. آرزو کردم امید و آرزو در دلهایمان ریشه دارتر از همیشه باشه و آرزو می کنم بخصوص لذت داشته هایمان را بیشتر ببریم و توانایی درک سعادت را بیش از پیش داشته باشیم. آروز می کنم همه از شرور انسانی در امان باشیم و در این لحظه بخصوص مردم سوریه را بیش از همه در پیش چشم دارم.

سال ۹۱ دومین سال از دهه ی ۹۰ و نهمین سال باقی مانده به سده ی جدید هست. آروز می کنم که در نهایت سلامتی و خوشی این دهه را برای آینده ای بهتر بسازیم. نه فقط برای خودمان که برای همه.
 

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

آرزو می کنم رعایت انسان را



تقریبا کمی بیشتر از دو ساعتی به سال تحویل سال نو مانده. ساعت نزدیک ۱۰ شب هست و تازه دوتایی با هم ماهی خورده ایم با شراب سفید. تو یک بشقاب غذا هم برای بانا و ریک بردی. آهنگی گذاشته ام از رسته ی دامبولی های لس آنجلسی به اسم مگه نمی دونه عیده؟ تو هم داری کارهای سفره هفت سین را می کنی و قراره با هم زنگ بزنیم به آمریکا و بعد هم ایران.


نمی دانم فردا میرسم و می تونم برم کلاس لویناس یا نه. امشب که کلاس گوته را نرفتم. بعد از اینکه صبح رفتم و ماشین را پس دادم رفتم دانشگاه و سر کلاس مارکس. بعد از کلاس با دیوید درباره ی سال آینده و برداشتن یک ردینگ کورس یک ساله باهاش حرف زدم که خیلی موافق بود و گفت کلا روی من طور دیگه ای حساب می کنه. 


همدیگر را بعد از کلاس تو در صف اتوبوس در دانشگاه دیدیم و با هم رفتیم کرما و بعد از خرید از بلور مارکت برگشتیم خانه.


دیروز هم روز پر کار- البته بدون درس- بود. تمام روز را بعد از تمیز کردن خانه به خرید از کاستکو و یکی دوتا چیز کوچک از آی کیا گذراندیم. تا رسیدیم خانه و جمع و جور کردیم شده بود نزدیک ۱۰ شب و من نمی دانم چطور خودم را رساندم به تخت خواب و خوابم برد تا ساعت ۶ که بیدار شدم تا کمی مارکس بخوانم.


اما گذشته از این حرفها دوست دارم بهترین آرزوهایم را به تو در این سال جدید تقدیم کنم.


سلامتی، آرامش و دل خوش. آروز می کنم که قدردان سلامتی و خوشی مان باشیم. آرزو می کنم جان و مال و خاطر همگان از دست و زبان مان در آرامش باشه. آروز می کنم که آرامش، سلامتی و سعادت قرین روزها و لحظه های همگی و ما باشه. گرفتاری ها تا حد امکان و تحمل تخفیف پیدا کنه. روح رفتگان آمرزیده باشه و مسافران سلامت به مقصد برسند و بیماران شفا پیدا کنند. آرزو می کنم پلیدها و پلشتی تا از ما دور باشند و آرزو می کنم در کنار هم باعث افتخار خودمان و عزیزانمان باشیم. آرزو می کنم سعادت و آزادی در دسترس همه و بخصوص همه ی ملتهای گرفتار و دربند باشه. آرزو می کنم آرزو کردن و امید و جستجو برای آرمانشهر را همواره در دل و در زندگی هایمان داشته باشیم و به دنبالش باشیم.


آرزو می کنم که این عشق و این سعادت و این خوشی را دایم در کنار هم و با هم برای دهه ها و دهه ها و دهه ها داشته باشیم.


آرزو می کنم انسان باشیم و انسان را رعایت کنیم.


آرزو می کنم که انسانیت را درک کنیم و رعایتش نماییم با تمام وجود.

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

عدس پلو



دیشب تا بچه ها رفتند و تا ما کمی جمع و جور کردیم و خوابیدیم شده بود ۲. الان هم ساعت ۸ صبحه و من بیدار شده ام و کمی اینترنت بازی می کنم تا تو هم بلند بشی و بعد از جارو کردن و حمام بریم برای صبحانه و خرید از کاستکو و ای کیا بیرون. دیروز عصر که حساب و کتاب کردیم دیدیم عملا نمی تونیم جز یک کمد کوچک از ای کیا و سه چهار قلم چیز ضروری خیلی با دست باز خرید کنیم. البته گرفتن ماشین بیش از هر چیز برای تجربه کردن این داستان و شروع کردنش برای ما اهمیت داشت.

دیشب هم شب خوبی شد. البته من تقریبا تمام مدت داشتم با کلی درباره ی درس و کلاس حرف میزدم و شما چهارتا دختر هم داشتید با خودتان حرف میزدید. عدس پلویی که درست کرده بودی با توجه به پسته و خرما و برگه ی قیصی که در میان چند رنگ پلویی که در ظرف غذا بود خیلی خوش عطر و طعم شده بود و این بچه ها خودشان را کشتند.

بعد از شام هم بامیه و چای خوردند و انا گفت که یک سال برای تقویت زبان چینی به تایوان با بورس دانشگاه یورک و یک مرکز دانشگاهی در آنجا میره و بعد بر می گرده تا در یورک ادامه تحصیل بده که خیلی خبر خوبی بود. من و تو خیلی از دوستی با انا لذت می بریم و از آنجایی که گفته بود قصد داره برای دکتری بره جای دیگه ای و حالا فعلا تصمیم گرفته همینجا بعد از یکسال بمانه و ادامه بده خوشحال شدیم. خلاصه که شب خوبی بود.


مامانم سرمای سختی خورده و دیروز عصر که باهاش صحبت می کردم از این گفت که ما سه زن در این شهر هستیم که با هم رابطه ای نداریم، مسئله از این بیشتر یم خواهی. راست هم میگه. نمی دانم چرا اینطوریه و اینها این طورند. البته من هم حتما چیزهای مشترکی دارم اما برای هر سه ناراحتم. بخصوص برای مامان. گفت که امیر هم تماس گرفته که دارم میام و مامان هم بهش گفته بهتره همانجا کاری پیدا کنی چون با این وضعی که تو اینجا داری و از در خانه برای پیدا کردن کار پایت را بیرون نمی گذاری مشکل حل نمیشه. حالا هم مامان کمی عذاب وجدان پیدا کرده بود. بهش گفتم نه! نگران نباشید. باید راهنمایی درست کنید و اگر هم آمد که مسلما شما بهش نه نمی گویید اما باید متوجه باشه که برای زندگی اش باید کاری کنه و فکر اساسی لازمه. جواب پیغام های مکرر من را هم که نداده. واقعا باعث تاسف هست. جالب اینکه من هنوز باهاش حرفی نزده ام و قصد داشتم وقتی حرف زدیم کمی نصحیت و کمی جدی باهاش حرف بزنم. تلفنش را که بر نمی داره و جواب پیغام هایم را هم نمیده.
 
امروز کلی کار داریم. من می خواهم خانه را تا حد امکان خوب تمیز کنم و جارو بزنم که به سلامتی برای سه شنبه سحر که سال تحویل هست آماده باشه. با اینکه نمی دانم چه کار بکنم چون برای کلاس لویناس هم صبح زود باید از خانه برم بیرون و فکر کنم حدود ساعت ۲ بامداد سال تحویل هست و من هم باید حدود ۷ برم. شاید با هم شیرینی درست کنیم و فردا شب در کلاس آلمانی بدم به بچه ها. کلی هم درس عقب افتاده و نخوانده داریم که باید فکری براشون بکنیم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

ماشین



ظهر شنبه هست و ما تازه از خرید برای مهمانی امشب آمده ایم خانه. البته با ماشین رفتیم خرید! بله دیروز بعد از کلاس  و توتوریال من از سمت دانشگاه و تو هم از خانه آمدی و با هم در ایستگاه فینچ قرار داشتیم تا بریم ماشین کرایه کنیم. نزدیک به یک ساعتی معطل شدیم تا بلاخره ماشین و سایر کسانی که قرار بود با ما از آن ایستگاه بیایند و بریم اینترپرایز ماشین کرایه کنیم آمدند و رفتیم. یک ماشین بیوک سال که طرف گفت ۵۰ هزار دلار ماشینه! مشکی رنگ گرفتیم و راه افتادیم. حس جالبی بود بعد از سالها دوباره سوار ماشین شدن و رانندگی کردن. تو گفتی این اولین باری هست که کنار دستت نشسته ام بدون روسری.


قبل از اینکه بریم طرف گفت که بهتره بیمه هم از خودمان که روزی ۲۰ دلار میشه بگیرید اما با توجه به اینکه کلا خیلی هم دستمان باز نیست گفتیم دفعه بعد که مامانم آمد و خواستیم بریم آبشار نیاگارا حتما این کار را می کنیم. رفتیم از سوپر ایرانی و شیرینی بی بی خرید کردیم و برای شب که مهمان خانه ی فرشید و پگاه بودیم شیرینی گرفتیم. تو گفتی یک سر هم بریم فروشگاه تواضع و کمی هم آجیل خریدیم که به خودمان آمدیم و دیدم خیلی خرج کرده ایم. از یک ماشین که بیرون تواضع داشت خربزه و هندوانه مثل ایران در خیابان می فروخت خربزه برای امشب و دیشب گرفتیم و رفتیم خانه ی فرشید. در کوچه ی آنها تو کمی نشستی پشت ماشین و کمی تمرین کردی و قرار است که این کار را تا سال بعد چند مرتبه ای انجام دهی تا دستت روان بشه. البته جالب اینجاست که تو حداقل تا امروز دو برابر من رانندگی کرده ای. 

دیشب هم خوش گذشت. آریا و آرمان پسرهای اسکندر را هم بعد از یک سال و نیم دیدیم و شب خوبی بود. تا برگشتیم خانه ساعت از یک گذشته بود و صبح هم حدود ۹ رفتیم بیرون تا هم خرید کنیم و هم بنزین بزنیم و هم بریم کافه ی *سم جیمز* که می گفتند بهترین قهوه ی تورنتو را دارد. واقعا  هم قهوه اش بهترین بود البته خیلی از جا و فضایش خوشمان نیامد اما به رفتنش کاملا می ارزید. تنها نکته ای که کمی در حال حاضر درباره ی ماشین نگرانمان می کنه ترسی هست که طرف در دلمان انداخت بابت بیمه ی ماشین. فرشید البته گفت که قیمت بیمه و دیلی که از طرف گرفته ایم خیلی خوب بوده و قرار شد دفعه ی بعد حتما بیمه اش را هم بگیریم. البته کردیت کارت تو بیمه هم داره اما طرف کمی هم با رندی خاص حرفه اش سعی کرد بهمون تفهیم کنه که خیلی هم روی آن نباید حساب کرد.

امشب انا و مگان با کلی و گاری مهمان ما هستند. امروز که درسی نرسیده ام تا اینجا بخوانم. تو هم که با کلی کاری که داری نمی دانم چطور به درس و کارهای برندا و پی یر خواهی رسید. فردا قراره بریم کاستکو و ای کیا. دوشنبه هم که دانشگاه و پس دادن ماشین و گوته ادامه ی داستان خواهد بود به امید خدا.
  

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

تابستان پر بار



دوباره تنبل و شل شده ام. با اینکه الان ۶ صبح پنج شنبه هست و با اینکه دیشب نزدیک ساعت ۱۲ خوابیدیم اما کلا دوباره بی نظم و کم انگیزه شده ام و باید سریع روی ریل برگردم. سه شنبه مقاله ام را تحویل آشر دادم. چون آیدین از من خواسته بود که کمی درباره مفهوم انکشاف در هایدگر برایش توضیح بدهم تا بعد از ظهر و نزدیک ساعت ۲ دانشگاه ماندم. تا برگشتم سمت بانک و بعد رسیدم خانه ساعت نزدیک ۴ شده بود و دیگه از درس و کتابخانه خبری نشد.


تو هم که تمام روز را روی کار برندا کار می کردی با سر درد بد و شدیدی که داشتی بلاخره کارهای برندا را تمام کردی که البته به قیمت نرفتن کلاس فرانسه و سینما تمام شد. 


چهارشنبه دیروز هم تو پیش از ظهر رفتی دانشگاه تا با استاد درس جامعه شناسی سیاسی درباره ی مقاله ی پایان ترم حرف بزنی. طرف بهت گفته بود که خیلی از حضور تو سر کلاسش خوشحاله و خیلی از سئولاتی که تو می کنی راضی هست. برگه ی میان ترمت را هم بهت داده بود و به سلامتی A گرفته ای.


من هم تا بعد از ظهر ماندم خانه به وقت تلف کردن اما گفتم بهتره کمی هم درس بخوانم. از بس که هوا خوب و بهاری شده و تو هم بهم اصرار کرده بودی تصمیم گرفتم برم کرما و آنجا کمی کار روی مقاله ی دیالکتیک در سرمایه ی مارکس را شروع کنم. بعد از کرما به گوته رفتم و از آنجایی که تنها کسی بودم که تمرین آنلاین صوتی کلاس را انجام داده بودم یادویگا که واقعا معلم نمونه ای هست از طرف گوته بهم یک تی شرت داد.


شب که برگشتم خانه تو هم از کلاس درسی ات گفتی و گفتی که یکی از بچه ها که اروپای شرقی هست در جواب تو که بهش گفته بودی که سایت گیگا را که از کار انداخته اند- طرف به بچه هایی که نمی دانستند این چه سایتی هست اول ترم معرفی کرده بوده- بهت گفته که برادران روس زحمت بازیابی اش را کشیده اند. امیدوارم این طور باشد. تو که بهش گفتی با این خبر نه تنها روز که ماه همسرم را ساختی- البته اگر درست باشد.

خب! امروز تو باید موزه بری و بعدش هم کمی وقت آزاد داری تا کلاس فرانسه. قراره در آن وقت آزاد به کار مقاله ی پی یر برسی. شاید من هم از کتابخانه آمدم کافه ای که تو تصمیم داری بشینی و کمی دوتایی آنجا با هم کیف کردیم. تو به کلاس فرانسه خواهی رفت به امید خدا و من هم درسم را ادامه خواهم داد.

امروز سالگرد عروسی مامان و بابات هم هست به سلامتی . تولد جهانگیر هم که دیشب بود. قرار شده قبل از رفتن زنگی بزنیم و تبریک بگوییم. فردا عصر بعد از توتوریال من که به سلامتی قراره بریم و ماشین کرایه کنیم و شب بریم خانه ی فرشید و پگاه. شنبه هم مگان و انا با کلی و گاری را دعوت کرده ایم. یکشنبه هم که باید بریم ای کیا و کاستکو خرید و به همین دلیل هم ماشین گرفته ایم. البته درس و مشق هم که باید انجام بدهیم. اما به نظر با پایان گرفتن ترم با اینکه کلی کار و درس خواهیم داشت و مهمان و مسافرت پیش رو داریم اما تابستان پر باری را آرزو می کنم داشته باشیم.
 

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

شلوغ



خب بعد از مدتی که صبحها کمی بیشتر می خوابیدم از امروز که سه شنبه صبح هست دوباره ساعت ۴ بیدار شده ام که کمی درس بخوانم تا قبل از کلاس رفتن. دیشب هر دو تا صبح ده بار بیدار شدیم و خوب نخوابیدیم. 


دیروز دوشنبه روز شلوغی بخصوص برای من بود. صبح زود رفتم دانشگاه تا مقاله ی آدورنو را پرینت بگیرم و به آشر بدم که آشر نیامد. بعد هم که ساعت ۱۰ و نیم با گمل جلسه داشتم تا برای رفتن به مرحله ی دکترا با هم حرف بزنیم که تا آمد ساعت نزدیک ۱۱ و نیم بود. بلافاصله رفتم سر کلاس مارکس تا ساعت دو و نیم و بعدش هم بی خیال لکچر دیوید شدم و رفتم تکلیف آلمانی ام را انجام دادم- که این ترم واقعا بد و نامنظم درسهایش را خوانده ام- و تا تو از توتوریال آمدی- من که در صف اتوبوس بودم تا نوبت بگیرم- رفتیم سمت مرکز شهر. تو که در ایستگاه موزه پیاده شدی تا بری خانه و من هم تا ایستگاه سنت آندرو می رفتم برای رسیدن به گوته.

خیلی خسته بودم و خلاصه صبحی که از ساعت ۸ زده بودم بیرون تا ساعت ۹ شب که رسیدم خانه طول کشیده بود. لویناس هم که درست نخوانده ام. تو هم به کارهای برندا رسیدی و البته هنوز هم تمام نشده و مقاله ی پی یر را که ویکند دوباره رویش کار کرده بودی برایش فرستادی که حسابی مشعوف از نتیجه شده و رفته بودی ورزش.

امروز بعد از اینکه من برم دانشگاه تو هم ساعت ۱۰ با بانا قرار داری تا بلیطهای پاریس را بخرید- واقعا که چه محبتی دارند می کنند- و بعدش هم می خواهی بری آرایشگاهی که پگاه کار می کنه و عصر هم که کلاس فرانسه داری. شب هم که قراره با هم بریم فیلم مستند ببینیم. من باید بشینم و برای مقاله ی مارکس شروع به مطالعه کنم که تمام وقتم را در این ده روز گذشته از دست داده ام و بعد از کلاس بر می گردم تا استارت این کار را بزنم.

راستی ستایش هم برامون پیغام داده که به سلامتی دوباره از طریق دنی موفق شده برای فوق اسکالرشیپ بگیره و دوباره تشکر کرده که این به لطف شما میسر شده. اتفاقا هر دو برایش جواب زده ایم که این استحقاق خودت بوده و امیدواریم که تو هم بتونی بعدا بانی خیر برای دیگری بشی.

اوضاع مالی خرابه اما نفری یک چک از کیوپی برامون رسیده که بخشی از برزری هست که گرفته ایم. نفری ۳۵۰ دلار که خودش در حال حاضر خیلی کمک محسوب میشه.
 

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

داکیومنتری



دیروز سرماخوردگی که داشتم با بیرون رفتن خیلی بدتر شد و خلاصه باعث شد تمام روز را بی حال و بدون رمق خانه در حال خواب و بیدار سر کنم. تو هم با اینکه کار داشتی اما بیشتر بخاطر رسیدگی به من و درست کردن نهار مناسب خلاصه وقتت رفت. آخر شب با مادر حرف زدیم و با توجه به اینکه الان دو هفته ای هست که اینترنت در ویکندها خیلی بد جواب میده نشد که با مامانم هم حرف بزنیم.


امروز که از خواب بیدار شدیم ساعتها را کشیده بودند جلو و ما خبر نداشتیم. بعد از تمیز کردن خانه وقتی که قرار شد بخاطر هوای آفتابی بسیار زیبا و البته کاملا بهاری و گرمی که بود بریم بیرون متوجه تغییر ساعت شدیم. خلاصه تا رفتیم بیرون و برانچ در کافه ای که قبلا یکبار با سنتی رفته بودیم نزدیک خانه اش به اسم آروما خوردیم ظهر شده بود. در راه برگشت هم از سینمای باز سازی شده ای که نزدیکهای بی ام وی هست رد شدیم و تو بهم گفته بودی که قرار هست فقط فیلم مستند و داکیومنتری اکران کنه. خلاصه که عضو شدیم. نفری ۲۲ دلار سالانه برای دانشجوها که قیمت هر بلیط به ۶ دلار تبدیل میشد. اتفاقا فیلمی که تو مدتی بود می خواستی ببینی را برای سه شنبه شب بطور رایگان خواهیم دید: Waste Land


خلاصه از بی ام وی هم دو سه تا کتابی گرفتم و قدم زنان تا خانه آمدیم. البته قبلش تو از وینر یک بسته کارت پستال گرفتی برای عید و از بلور مارکت هم نان برای ساندویچ فردای من. از وقتی برگشتیم خانه تا همین الان که ساعت یازده دقیقه ای هست که از ۱۲ شب گذشته داشتم روی مقاله ی آدورنو کارهای نهایی را که مگان گفته بود و و رفرنسهایش را درست می کردم. تو هم با اینکه کارهای برندا را داشتی شیرینی درست کردی و به کارهای خانه رسیدی.


فردا صبح زود باید برم دانشگاه تا هم با گمل برای ورود به مقطع دکترا صحبت کنم و هم مقاله ام را به آشر بدهم و بعدش هم که کلاس مارکس را دارم و بعد هم گوته. باز هم آلمانی نخواندم و خلاصه کارم خرابه. تو هم که بعد از ظهر توتوریال داری. قبل از خواب با مامانم حرف زدم که کلی از مادر و گلایه هایش از خاله آذر گفت و از آن مهمتر از اینکه امیرحسین زنگ زده که می خواهم برگردم و مامان هم بهش گفته اینطوری نمیشه و بهتره بمانی همانجا. خلاصه که قرار شد باهاش حرف بزنم و با داریوش هم همینطور. در ضمن گفت که بابک سگ گرفته برای بزرگ کردن. امیدوارم بهشون خوش بگذره اما واقعا برایم باور کردنی نبود که یک روز بابک بچه دار نشه. چند دقیقه ی پیش هم تو برای آمدن مامانم یک شب هتل در آبشار نیاگارا گرفتی که سه نفری با هم بریم. واقعا که بهترین دوست، همسر، دختر، عروس و یار هستی. بهترین.


 

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

بهترین کنسرت



از پنج شنبه شب شروع کنم که من بعد از تمام روز یک ضرب روی مقاله ی آدورنو کار کردن تا ساعت ۷ و نیم و تو هم بعد از رفتن به موزه و از آنجا هم به کلاس فرانسه نزدیک ساعت ۸ شب آمدی کرنر هال و با هم رفتیم کنسرت Max Raabe. در یک کلام بی نظیر بود. شاید به جرات بتونم بگم که بهترین برنامه ی موسیقی بود که در کانادا تا اینجای کار رفته ایم. شاید بهترین در کنار کار نایجل کندی در اپرا هاوس سیدنی که تا حالا کلا دیده ایم. موزیک های دهه ی ۲۰ و ۳۰ آلمان و انگلیس که کاملا تائتری و کاباره ای اجرا شدند. خلاصه که با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما خیلی بهمون چسبید و بخصوص از دست کارهایی که پیانیست ارکستر می کرد از خنده روده بر شده بودیم.


جمعه شب هم بعد از اینکه تمام روز تو در خانه روز مقاله ی پی یر کار کردی و من هم کلاس جیم را رفتم- که تفسیرش درباره ی عنصر غیرفعال در نوشته ی جوانی مارکس به کالا در سرمایه تبدیل شده بود کمی عجیب بود و کلا هم مثل همیشه حرفش را تغییر نمی داد- توتوریالم را تمام که کردم با آیدین یک ساعتی در سکند کاپ دانشگاه نشستیم و درباره ی امتحان کامپ حرف زدیم و بعد آمدم خانه تا کارهامون را بکنیم و بریم رستوران شهرزاد که بانا و ریک را دعوت کرده بودیم. البته بانا که نمی گذاشت ما مهمانشان کنیم و با کلی اصرار بلاخره قبول کرد. شب خوبی بود. می خواستیم بخصوص از محبتها و کاری که می خواهند برامون بکنند تشکر کنیم. هم تو و هم من فکر کنم با حرفهایی که زدیم و با گفتن اینکه بار مسئولیتی که با این کمک روی دوش خودمان حس می کنیم و ... خلاصه که خوشحالشان کردیم و البته آنها هم مثل همیشه محبت داشتند و از ما تعریف می کردند. در باد سردی که دو شب هست مجددا شهر را به حالت زمستانی بر گردانده برگشتیم خانه.

دیروز رسول هم برایت نامه ای که سفارت فرانسه برایش فرستاده ایمیل کرده بود که ترجمه کنی و گفته اند که تا زمانی که خانه ای برایش پیدا کنند در هتل اقامت داره. خلاصه که خبر خیلی خوبی بود و خوشحالمان کرد.

الان هم شنبه نزدیک ظهر هست و من با توجه به کمی سرماخوردگی و البته تنبلی که مدتی است دوباره سراغم آمده بجای درس خواندن ساعت ۹ صبح بیدار شدم و تازه می خواهم برای یک قهوه بریم کرما و بعد بشینم پای لویناس خواندن. البته هنوز منتظر تغییرات نهایی مقاله ی آدورنو هستم و بعدش هم باید رفرنسهایش را درست کنم. تو هم هنوز نصف روز باید روی مقاله ی پی یر کار کنی.
 

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

پیانو



امروز پیانوی تو آمد. هم زیباست و به  خانه روح داده و هم با نوای دلنشینش روزها و شبهای به یاد ماندنی برای ما خواهد ساخت. تو خانه بودی که پیش از ظهر پیانو را آوردند و من هم رفته بودم برای تصحیح مقاله ی آدورنو برم کتابخانه که سر از کرما در آوردم و بعد از اینکه بهم گفتی پیانو را آورده اند برگشتم خانه. یک ساعتی طول کشید تا بلاخره بهترین حالت چینش وسایل را در خانه ی کوچک مان پیدا کنیم و بعدش هم تو باید می رفتی دانشگاه.

تو که رفتی ادامه ی کار مقاله را انجام دادم اما آنقدر کار داره که بعید می دانم حتی فردا هم تمام بشه. عصر رفتم گوته و وقتی برگشتم تو داشتی نتهایی که پرینت گرفته بودی را تمرین می کردی. در گوته هم اتفاق جالبی که افتاد این بود که برای فردا شب که کنسرتی از یک خواننده ی اپرای آلمانی در کرنر هال شهر هست یک بلیط دو نفره بنا به قرعه برای یکی از دانشجوهای قرار بود قرعه کشی بشه که من برنده شدم و فردا شب با هم بعد از کلاس فرانسه ی تو میریم به این برنامه که ساعت ۸ هست: Max Raabe und Palast Orchester  

 بعد از اینکه از گوته برگشتم به مادر زنگ زدیم که خوب بود و بعد با مامانم حرف زدیم و باهاش برای تاریخ بلیط هواپیما هماهنگ کردیم. با توجه به بهترین گزینه هایی که تو پیدا کردی قرار شد به سلامتی جمعه ۶ آوریل تا سه شنبه ۲۴ بیاد پیشمون. تو که کلی جای دیدنی و زیبا اطراف تورنتو پیدا کرده ای با قیمتهای مناسب برای آن زمان که سه نفری بریم و کمی بخصوص مامانم استراحت کنه.



۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

۳۲۱



راستی دو تا نکته که یادم رفته بود توی پست قبلی بنویسم: اول اینکه ماشینی که امروز آریا آورده بود ماشین قبلی خودش نبود. گفت که خانمی که چند روز پیش داشته باهاش کار می کرده کاری کرده که موتور ماشین کلا پایین آمده و به همین دلیل این ماشین جدید را گرفته. گفت که من نفر دوم هستم و دیروزی هم قبول شده. اما جالب این بود که شماره ی ماشین ۳۲۱ بود و بعد از امتحان بهش گفتم که وقتی شماره را دیدم گفتم که روز من هست.


نکته ی دوم هم اینکه مگان مقاله ی آدورنو را فرستاده که فکر کنم برای آپلای کردن کامنتهایش باید یک روز تمام کار کنم. البته نوشته که مقاله در مجموع خیلی خوش ساختار و روشن هست اما این نکات برای بهتر کردنش کمک خواهد کرد. خلاصه که فردا باید بعد از آلمانی خواندن و قبل از رفتن به گوته تمام روز روی آن کار کنم.


تو هم که داری قیمت ماشین برای کرایه نگاه می کنی و به نظرم خوشحال و راضی هستی. بخصوص که حرف یکی دوشب مسافرت رفتن به اطرف تورنتو را هم زده ایم.

تصدیق



خب بلاخره گواهی نامه ی رانندگی اینجا را گرفتم. از بلاخره البته منظورم بعد از یک سال و نیمی هست که از آمدن مان به اینجا می گذره. بدون اینکه تو را در جریان بگذرام امروز بعد از کلاس لویناس که اتفاقا کلاس خوبی بود و چند سئوالی کردم که آشر به قول خودش خیلی به زحمت و صرافت افتاد تا جواب بده و موضوع را برای همه روشن کنه رفتم ایستگاه فینچ و آریا- مربی رانندگی- آمد و رفتیم مرکز امتحان رانندگی. در راه که می رفتیم دو سه جایی بهم گفت که اینطوری که رفتی رد میشی و خلاصه حواست را جمع کن. افسری که امتحان گرفت هم خارجی الاصل بود و مرد خوبی هم بود. بعد از اینکه کار تمام شد گفت قبول شدی و خلاصه بدون اینکه به تو بگم رفتم سلمانی و آمدم خانه. 


وقتی رسیدم تو گفتی که امروز از بس کار مقاله ی پی یر ازت انرژی گرفته که حال رفتن کلاس فرانسه را نداری. من هم که دنبال بهانه ای بودم که این داستان را برایت تعریف کنم و خوشحالت کنم گفتم بیا بریم بیرون. گفتی کجا و گفتم بریم سینما این فیلم کاندیدای اسکار بهترین فیلم خارجی که از کبک هست به اسم موسیو لازار را ببینیم. خیلی دوست داشتی که این فیلم را ببینی و گفتی عالیه بریم.


قبلش رفتیم با هم دیگه یک پیتزا با هم قسمت کردیم با شراب در رستوارنی که تقریبا هر روز از رو به رویش رد میشیم و در همان ساختمان منولایف هست و بخصوص تابستانها که میزهایش را بیرون می گذاره چندباری گفته بودیم بریم و نرفتیم و خلاصه داستان شد مثل زمان گواهی نامه گرفتن من در ایران که بعد از ده سال بدون گواهی نامه و با ماشین شخصی حتی شمال و شیراز هم رفته بودیم و بلاخره یک روز تصمیم گرفتم بعد از ده سال برم و گواهی نامه بگیرم و بعد از اینکه گرفتم آمدم دنبالت و رفتیم پیتزا نخل در نیاوران بهت گفتم. خلاصه امروز هم تقریبا همان تجربه ی مشابه را تکرار کردیم.

برای همین میگم بلاخره. خب! حالا برای مسافرت و استراحت دستمان کمی بازتر هست. از آن مهمتر برای خرید از کاستکو. البته تو الان داری نگاهی به قیمت ماشین های اجاره ای میندازی و گویا خیلی گران هست.

تو هم تمام روز را مثل دیروز که به غیر از دانشگاه رفتن و سر توتوریال رفتن صرف کار روی مقاله ی پی یر کرده بودی امروز را مدام برای رساندن مقاله به دست پی یر کار کردی. دیشب که از گوته بر میگشتم دیگه چشمان قشنگت از خستگی باز نمیشد.

اما فکر کنم اول از همه با توجه به داستان گواهی نامه و بعد هم با توجه به اینکه قراره فردا پیش از ظهر به سلامتی پیانویی را که برای سه سال باید قسطش را پرداخت کنیم بیاورند خیلی خوشحال باشی. خلاصه که قرارمون از فردا ساز زدن هم هست. حالا باید ورزش و درس و ساز را در کنار هم جور و جمع کنیم.
 

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

مسافر آوریل



دوشنبه صبح است. البته نه خیلی زود. ساعت نزدیک ۸ صبحه و من یک ساعتی هست که بیدار شده ام. دیشب با اینکه کارهامون را تقریبا تا پیش از ۱۰ تمام کردیم که زود بخوابیم که امروز سر وقت بیدار بشیم و هر دو به برنامه هایمان برسیم تا رفتیم توی تخت و تا خوابمان برد ساعت از ۱۲ هم مدتی بود گذشته بود. دلیلش هم طبق معمول تلفن به آمریکا و این بار البته مامانم که در غیاب امیرحسین که رفته یک سر راکلین شروع کرد به گلایه کردن و گفتن اینکه پولی را که هفته ی پیش برای مامان فرستاده بودم رفته بی اجازه ی او از حسابش برداشته و رفته راکلین. مادر هم مدتی پیش گفت که امیرحسین از حسابش بی اجازه پول بر میداره. به قول مادر دزدی که شاخ و دم نداره و این کارش دزدی حساب میشه. خلاصه که مامان گفت دیگه برایش پول نفرستم تا شاید از شدت بی پولی و فشار خودش را جمع کنه و بره دنبال کار. گفت که دایم هم هر چی می خواهد و هر کاری که می خواهد می کند و تازه چرت و پرت هم میگه.  خلاصه که بیشتر از یک ساعت حرف زد و دیدم چاره ای نداریم جز اینکه برای ماه بعد یعنی آوریل بیاد پیش ما. از من اصرار و از اون انکار که نه تو هم باید مثل بابک بری دنبال زندگی خودت و اینقدر انرژی و فکر و زندگی خودت و همسرت را خرج مسایل ما و مشکلات دایمی و خودخواهانه ی ما نکنی و ... گفتم با اینکار اتفاقا امیرحسین متوجه میشه که دیگه داستان خانه ی خاله تمام شده و بلکه شاید کمی به آینده اش فکر کنه. خلاصه که گفتم برایتان بلیط می گیرم و یک ماهی بیایید اینجا. خیالتان هم از درس و کار ما راحت ما روال عادی زندگیمون را ادامه خواهیم داد.


بعدش هم به مادر زنگ زدم که چند روزی بود من باهاش حرف نزده بودم و آخرین مرتبه تو با مادر حرف زده بودی. حالش خوب بود و بابت برگشتن خاله آذر روحیه اش عالی. اما برای مامان ناراحت بود و گفت که امیرحسین خیلی داره همه و مخصوصا مامان را ناراحت و اذیت میکنه. به توصیه ی تو به مادر فعلا نگفتم که مامان قراره بیاد اینجا تا خود مامان تصمیم بگیره- و واقعا هم درست گفتی- اما نکته ای که تو دایم میگی را مادر هم گفت که مامانت هیچ کسی را نداره و دلش در زندگی به هیچ چیز خوش نیست مگر تو. خلاصه که برایش بلیط می گیریم تا یک ماهی را بیاید اینجا. البته فعلا اوضاع مالی در حدی نیست که بشه خیلی مانور کرد و راستش را بخواهی حتی برای گرفتن بلیط هم حسابمون تقریبا خالیه اما امیدوارم که طبق معمول همیشه خدا کمک کنه جای نگرانی نباشه.


شنبه شب هم تا از خانه ی نادر و مهناز برگشتیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. خیلی زحمت کشیده بودند و تدارک دیده بودند اما از بس موقع حرف زدن داد زدند که داشتیم دیوانه شده بودیم. آخر شب هم نادر زحمت کشید و ما را تا خانه رساند چون مترو بابت آب گرفتگی در بسیاری از مسیرهایش کار نمی کرد و بسته بود.


تمام دیروز را هم نشستم پای دوباره خوانی مقاله ی آدورنو و درست کردن لیست رفرنسهایش. برای مگان فرستادم و قراره که تا آخر امشب برایم پس بفرسته می دانم که کلی هم از این طرف کار خواهد داشت. خلاصه که نوشتن مقاله یک طرف آماده کردن برای تحویل هم یک طرف دیگه. تازه تو هم از آنجایی که خیلی گرفتار کارها و درگیر مقاله ی پی یر بودی اساسا نرسیدی که نگاهی بهش بکنی.


علاوه بر کار پی یر دیروز برای هفته کیک و بیسکویت درست کردی و نیم ساعتی هم رفتی ورزش که هر چی اصرار کردی من هم بیام از تنبلی و البته کار داشتن نیامدم. 


امروز باید بریم دانشگاه. نمی دانم من که مارکس نخوانده ام برم یا نه چون کلی درس عقب افتاده دارم و آلمانی هم اصلا تمرین نکرده ام. تو که توتوریال داری و باید بری من هم شب باید گوته برم. فردا کلاس لویناس دارم و بعدش هم امتحان رانندگی که البته تو ازش خبر نداری. امیدوارم که بتونم شب سوپرایزت کنم.

۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

چیزی شبیه معجزه یا شاید خود معجزه



بعضی اوقات در زندگی آدمها اتفاقهایی رخ میدهند که با تعریف اتفاق هم اتفاق نیستند. نه معجزه اند و نه اتفاق. چیزی از جنسی دیگرند. چیزی که برایشان در زبان و احتمالا در هیچ زبانی واژه ای تعریف نشده. دیروز چنین چیزی را شاید برای چندمین بار تجربه کردیم.


دیروز ظهر در حالی که من باید دانشگاه میرفتم برای توتوریالم تو با ریک و بانا برای نهار قرار داشتی چون هفته ی قبل بانا یادداشتی را پشت در گذاشته بود مبنی بر اینکه ریک یک ایده ای داره و می خواهد با شما درمیان بگذارد. یکی از شما دوتا هم بتوانید برای نهار با ما بیایید کافی است. خلاصه قرار شد که تو بری و البته هم اینطوری بهتر بود چون به هر حال تو با آنها آشناتر هستی.


به شوخی بهت گفتم می خواهند بگوییند که اسم شما را می خواهیم در will خودمان بگذاریم و یا می خواهند بگویند اجازه نمی دهیم که شما از این ساختمان بروید. خلاصه که در راه دانشگاه بودم که تو بهم زنگ زدی و گفتی که می خواهند بلیط هواپیمای ما را برای کنفرانس پاریس در دانشگاه سوربن که پذیرفته شده ایم اما امکان رفتنش را نداریم بهمون کادو بدهند. بانا بهت گفته که در جوانی در جمعهایی که باید حضور پیدا می کرده نکرده و به همین دلیل هم الان کمتر شناخته شده هست و به همین سبب با ریک به این نتیجه رسیده اند که ما را اینگونه کمک کنند که برویم. البته گفته اند که اگر اشکال نداشته باشه ارزانترین پرواز را بگیریم اما هر چه باشد مهمان آنهاییم. گفتم عالیه و از این بهتر دیگه نمیشه. اما گویا داستان به اینجا ختم نشده و اساسا به دلیل دیگری رفتن شما به موزه ی هنرهای معاصر و رستوارنش شکل گرفته بود.


ریک بهت گفته که بعد از فوت مادرش مبلغی پول بهش رسیده و قصد داره اینجا آپارتمانی با وام بانکی بگیره. گفته می خواهیم شما دوتا بروید و در آن زندگی کنید و با اجاره ای که میدهید در واقع وام بانک را بدهید. هر زمان که قصد کردید از آنجا بلند شوید واحد را می فروشم و تمام پولی را که برای وام به عنوان اجاره داده اید بهتون بر می گردانم تا پس اندازی داشته باشید برای خرید یک خانه. هنوز نمی دانیم این داستان یعنی چه؟ هنوز نفهمیده ایم چه اتفاقی در حال افتادن هست.

به تو گفته اند ما به خیلی ها کمک کرده ایم که زندگی بسازند و اکثرا هم خیلی باعث افتخار نشده اند. اما شما بهترین هایی هستید که ما می شناسیم. نمی خواهیم شما نگرانی مالی و دغدغه های روزمره ی زندگی تان آنقدری شود که از درس و کار بیفتید. ما می توانیم و می خواهیم این کمک را به شما بکنیم. هنوز نمی دانیم و نمی دانم یعنی چه!


مثل خواب است. نه برای من مثل خواب هم نیست چون من هیچ وقت چنین خوابهایی ندیده ام. قرار شده تا راجع بهش فکر کنیم. اما چه فکری! ما که اساسا امکانی برای خانه دار شدن در واقعیت جاری پیرامونمان در این ساختار اجتماعی حداقل برای یکی دو دهه نداشته ایم. اما شاید اینگونه بتوانیم کاری کنیم. نمی دانم چگونه باید خوشحالی کنم و کنیم. چکونه خدا را شکر کنیم. هنوز به کسی نگفته ایم. قرار هم شده که فعلا تا چیزی قطعی نشده نگوییم. 


نمی دانم گفتیم شاید همین که نگران دوستان و خانواده هایمان هستیم بی آنکه کار خاصی برایشان کرده باشیم و یا توانسته باشیم که بکنیم اینگونه و از این دست پس گرفته ایم و این است منطق عالم. نمی دانم.


خلاصه که بعد از کلاسم رفتم و پرونده های درخواست کمک مالی برای کنفرانس دانشگاه ادمونتون را که در ژوئن هست و پذیرفته شده ایم تحویل دادم و برگشتم خانه. عصر بود که رسیدم تو پاستایی که از یکی از برنامه های اینترنتی یاد گرفته بودی با سس ودکا درست کردی و شرابی نوشیدیم و فیلم notebook را دیدیم. 


این چند روز نه درس خوانده ام و نه زبان و نه ورزش.
نمی دانم چه اتفاقی افتاده و در حال افتادن است. اما از صمیم قلب خوشحالم و امیدوار. هر دو امیدواریم که زندگی بهتری برای خودمان و اطرفیانمان بسازیم. حتما از این دست معجزات باز هم پیش روست. حتما.


راستی پنج شنبه عصر هم تو کلاس فرانسه نرفتی و چون هر دو بی حوصله بودیم یک دفعه تصمیم گرفتیم بعد از مدتی بریم سینما و از بلیط مجانیمان استفاده کنیم. رفتیم The Iron Lady  که اساسا فیلم بسیار سطح پایین و چرتی بود به غیر از آن نکته ای که ما برایش رفته بودیم سینما. دیدن بازی عالی مریل استریپ که واقعا به تحمل فیلم می ارزید.


الان هم که صبح شنبه هست و هر دو آماده ایم بریم بیرون. اول بریم بانک چکها دانشگاه که نفری ۵۹۰ دلار هست را به حساب بگذاریم و کمی کردیت های کاملا خالی را پر کنیم بعد هم می خواهیم بریم کافه ای به اسم سم جیمز که خیلی تعریفش را شنیده ایم برای قهوه و از آنجا هم برگردیم خانه تا من بلاخره پس از یک هفته مقاله ی آدورنو را بخوانم و تو هم به کارهای درسی ات برسی و شب هم برای شام منزل نادر و مهناز دعوتیم.

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

رسول خوش خبر



بهترین اتفاق ممکن افتاد: رسول ویزای فرانسه گرفت در حالی که اعتبار پاسپورتش تا چند روز دیگه تمام میشه و احتمالا بدون پاس به فرانسه خواهد رفت. نمی دانم از خوشحالی باید چه کار کنم. بال و پر درآوردیم. به تو که موزه هستی زنگ زدم- کاری که قاعدتا نباید بکنم چون تو پشت میز ورودی موزه هستی و نباید جز با مراجعین با کسی دیگر حرف بزنی- و تو که از خوشحالی نمی تونستی جیغ بکشی داشت گریه ات میگرفت.


بلافاصله با رسول اسکایپ صوتی کردم و گفتم اینه اون داستانی که میگن به مو میرسه اما پاره نمیشه و البته ماتحت همه را پاره می کنه.


واقعا روز و ماه و این ایاممان را به قول تو ساخت. دائم می گفت ببخشید از اینکه این مدت شما را هم اینقدر درگیر و ناراحت کردم. واقعا مثل برادر برایم عزیز و صد البته از برادرانم بهم نزدیکتر هست. گفت که تنها سه چهار نفر هستند که از جریان بیماریش خبر دارند و در جریان کار رفتنش با جزئیات بوده اند و البته هیچ کس مثل ما برایش نگران نبوده و خودش کاملا این را درک میکرده. وای خیلی خوشحالم خیلی.




خب! روحیه و حالم کاملا عوض شد. چون بعد از گذاشتن پست صبح متوجه شدم که بانک اسکوشا با اشتباهی که دوباره و البته سه باره کرده نزدیک به ۵۰ دلارمان را بی جهت کم کرده چون دانشجویی نبوده حسابمان. چیزی که بارها رفته ایم و مدرک برده ایم و گفته اند درست شد و دیگه تکرار نمیشه. خلاصه بعد از یک ساعت وقت و با ده نفر کلنجار رفتن بلاخره درستش کردم و از آنجا رفتم کرما بجای صبحانه در ساعت ۱۲ قهوه خوردم و یک سر ایندیگو رفتم تا نمایشنامه ی کورمک مک کارتی به اسم The Sunset Limited را بگیرم. چون بعد از اینکه دیدم فیلمی با بازی و کارگردانی تامی لی جونز از روی این کار ساخته شده بهت پیشنهاد دادم که متن را اول بخوانیم و بعد این را ببینیم. خلاصه گرفتم و در راه برگشت بودم که آریا بهم زنگ زد که سه شنبه ی بعد ساعت ۱ باهم قرار داریم تا بریم برای امتحان رانندگی.


رسیدم خانه که بشینم سر درس که دیدم رسول جواب پیغامم را داده که خلاصه شد. چقدر روز و روحیه و حالم و حالمون عوض شد. خدا را شکر! هزاران مرتبه.  امیدوارم دوران سختی و فشار و ناراحتی نه تنها برای رسول که برای همه ی آدمهای شریف که بخصوص اینقدر به فکر رعایت انسان و آزادی و آزادمنشی هستند روز به روز کمتر و کمتر بشه و البته در کنار همه رسول بخصوص.


 

حرف زدن



خلاصه که دیروز روز من بود. تمام روز که از دست رفت و امتحان رانندگی هم با اضافه شدن بی مورد یک جلسه ی ۳۰ دلاری تمرین بجای امتحان و بعد هم چند ساعتی را از این سر شهر به آن سر شهر از دست دادن ادامه ی کار بود و خلاصه که وقتی رسیدم کلاس آلمانی داستان ادامه هم پیدا کرد.


یکی از همکلاسی ها که مردی به اسم گئورگیوس و یونانی است اهل شوخی است. با اینکه من احتمالا چیز خاصی هم نگفته بودم اما حدس زدم جلسه ی پیش که شاید سر کلاس حرفی زده ام و او را رنجانده ام. برای همین پیش از شروع کلاس رفتم پیشش و ازش سئوال کردم و گفت که آره دفعه ی پیش که راجع به خودش در کلاس حرفی زده بوده از اینکه من تکرارش کردم- که اتفاقا باعث خنده ی همگی و از جمله خود معلم هم شد- ناراحت شده. ازش غذر خواهی مفصلی کردم و گفتم که اجازه بده که در جمع کلاس هم وقتی بچه ها آمدند- چون من و اون و یکی دو نفر هنوز بیشتر نبودیم- مجددا معذرت خواهی کنم که گفت نه لازم نیست و خیلی هم ممنونه که متوجه شده ام و ازش معذرت خوسته ام. به هر حال با اینکه شاید خیلی هم چیز خاصی به نظر نمی آمد و شاید واقعا هم حرف خاصی نزده بودم اما کلا این برایم هشداری بود که بیشتر مواظب رفتار و گفتارم باشم. بخصوص حالا که تصمیم گرفته ام کمتر و صحیح تر حرف بزنم. به هر حال هشدار بجا و خوبی به خودم بود اما واقعا ناراحت کننده.

وقتی آمدم خانه تو که بعد از من بابت کار جهانگیر رفته بودی دانشگاه رایرسون برایم بیشتر از جزییات کارش گفتی و معلوم شد که باید ظرف دو ماه آینده یک ایلتس دیگه بده و بهش گفتی حالا باید خودش نشان بده که چقدر می خواهد و حاضر است تلاش کند.

شب با هم فیلم ایرانی اینجا بدون من را دیدیم که خیلی تعریف ازش شده بود. بد نبود اما فضای تیره ی داستان و وضعیت اجتماعی حاکم بر ایران بیش از خود فیلم غمگینمان کرد. 

امروز هم با اینکه نسبتا زود بیدار شده ام اما هنوز درس و زبان نخوانده ام با اینکه کلی هم کار دارم. آدورنو، درس فردای هگل که اتفاقا خیلی هم مهم هست و برگه های دانشجویانم. تو هم داری کارهایت را می کنی که بری موزه برای کار والنتیری که پنج شنبه ها انجام می دهی و غروب هم که کلاس فرانسه داری.