۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

با عشق جاودان به تو



خب! تقریبا آخر شب هست. کلاس آلمانی را برای اولین بار نرفتم چون لحظه ی آخر متوجه شدم تکالیفش را کامل انجام ندادم. البته بدم هم نمی آمد حالا که نرسیده ام متن لویناس را تمام کنم کمی درباره اش بخوانم تا فردا کاملا پرت نباشم.


تو هم با خستگی و بی حالی تمام از دانشگاه آمدی خانه و کمی استراحت کردی و حالا هم داری کارهایت را می کنی که برای خواب آماده بشیم. البته قبلش باید تلفنی به مادر بزنیم و حالش را بپرسیم. خدا را شکر بهتره اما به هر حال عادت داره یک یک شب در میان بهش زنگ بزنیم.


خب! ماه اکتبر 2011 تا ساعتی دیگر تمام میشه و برای همیشه به تاریخ می پیونده. ماهی که از تحولات سیاسی گرفته تا اجتماعی ماه مهمی بود. ماهی که من علیرغم اینکه انگیزه و برنامه برای درس خواندن و جبران عقب افتادگی های درسیم داشتم ناموفق بودم. ماهی که تو برای آزمایشهای دستگاه گوارش و شرایط داخلی بدنت خیلی سختی کشیدی. ماه مهمانداری و البته کمی هم استراحت کردن.


اما هر چه بود به تاریخ خواهد پیوست و از آنها که کاری نکردند و نشانی از خود بجا نگذاشته اند چیزی باقی نخواهد ماند. وای بر غافلان- که همسازند.


با امید و هزارن آرزو ماه نوامبر را آغاز می کنیم. با امید به خبرهای خوش سلامتی و موفقیت. با امید برای کم شدن شر ستمگران: چه در ایران و چه در سوریه و چه در غرب. با هزاران امید برای آغاز تازه و نو. با امید آغاز می کنیم آغازی تازه را.


و البته با عشق جاودان به تو.

بانک و اختلاس و لبه ی پرتگاه



دیشب موقع خواب معلوم شد که تو هم حسابی سرماخورده ای و گلویت هم عفونت داشت. خلاصه آب نمک و قرص سرماخوردگی و کمی سوپ که برای بانا و ریک که سرماخوده اند درست کرده بودی شد داستان قبل از خواب. با اینکه فیلمی دیدیم که خیلی هم بد نبود به اسم Edge اما از بی حالی خیلی نتوانستیم کاری کنیم. 


نصف شب هم تو از شدت ضعف و بی حالی بیدار شدی. از آنجایی که نمی توانی خیلی غذا بخوری و انرژی داشته باشی خیلی ضعیف شده ای و این داستان هم از نظر روحی و هم جسمی داره اذیت کننده میشه.


صبح که از خواب بیدار شدم یادم افتاد که وقت برای کار کردیت بانکی مون داریم اما تو حال آمدن نداشتی و من رفتم. اشتباهی بهم گفتی که قرارمون ساعت ۹ هست درحالی که کلا بانک ساعت ۹ و نیم باز میشد. خلاصه من هم با بی حالی نیم ساعتی را دم در بانک صبر کردم تا باز شد. بعد از اینکه رفتم و خواستم که صبحت را شروع کنم مدیر بخش بهم گفت باید کارتهای شناسایی معتبری جز کارت دانشگاه داشته باشم. خلاصه بدو بدو آمدم خانه و دیدم تو هم داری کارهایت را می کنی که بری سر قرار کاریت در دانشگاه که توی این اوضاع و احوالی که پیدا کرده ای شده قوز بالاقوز. خلاصه دوباره برگشتم بانک و یک ساعتی وقتم تلف شد و معلوم شد که به دلیل بدهی OSAP فعلا نمی توانیم کاری کنیم. اما نکته ی احمقانه تر داستان این بود که درست مثل دو سه ماه پیش که رفته بودیم گفتند که ۶۰۰ دلاری که برای افتتاح کردیت ویزا باز کرده بودید دیگه اینجا در حسابتون نیست و حتما آزاد شده و خرجش کرده اید.


خلاصه که بی آنکه بخواهم و توان مجادله داشته باشم گفتم باشه یک بار دیگه برای این داستان بر می گردم.


از بانک که آمدم بیرون به تو که در راه دانشگاه بودی زنگ زدم و به تو هم که خیلی حال و توان نداشتی گفتم باشه برای یک زمان دیگه که حالمون برای پیگیری بهتر باشه. 


البته یکی از مشکلات اینه که بدهی دانشگاهی را سیستم اشتباهی بجای بدهی تا پایان سال معرفی می کنه. طرف که خودش هم تازه فارغ التحصیل شده بود گفت کاملا متوجه ی این خطای سیستمی هست اما تنها راهی که برایش باقی ماند این بود که نامه ای دستی-رسمی برای بخش بالاتر بنویسه و ببینه که چی میشه. یکجای حرفهایش هم گفت که خیلی تحت تاثیر شرایط ما در طول یکسال گذشته قرار گرفته و گفت که تازه مهاجران خیلی بهش مراجعه می کنند و بطور استثنایی کسانی مثل ما را در سال می بینه. به هر حال که جالب بود که درست در شرایطی این حرفها را میزد که وقتی دم در منتظر باز شدن بانک بودم داشتم روزنامه ی امروز را می خواندم و خبری که درباره ی یکی دیگر از آدمهای پرونده ی اختلاس ۳ میلیارد دلاری ایران داشت که ظرف سه ماه گذشته - قبل از رو شدن داستان- به مونترال آمده و برای دخترش که در یکی از کالجهای آنجا درس می خواند یک خانه ی یک میلیون دلاری خریده.


ما که خدا را شکر خیلی اوضاع و احوالمون خوبه. اما درست در حالی این اخبار را میشنوی که در کنارش در صفحه ی حوادث روزنامه ها قتلها و بدبختی خای اجتماعی را می بینی که بخاطر چند هزار تومان در ایران داره اتفاق میفته. شاید به این لحاظ فیلم دیشب که در پی رنگش داستان ایمان و بی ایمانی به خدا بود جالبتر بشه.


امروز کلاس آلمانی دارم که از چهارشنبه شب تا حالا کلمه ای برایش نخوانده ام. تو هم که توتوریال داری و این قرار کاری را با این حال خراب و گلوی چرک کرده. من می خواهم کمی لویناس بخوانم که از هفته ی پیش کتاب Totality and Infinity را آغاز کرده ایم. لکچر دیوید را هم نمیرم.


فردا هم به سلامتی دکتر متخصص تو را خواهیم دید و امیدوارم که نگرانی ما و من را کاملارفع کنه و علاوه بر تشخیص دقیق کمک کنه که سلامتیت را دوباره به دست بیاری. به امید خدا.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

هالویین پارتی


پنج شنبه و جمعه به کلاس و درس گذشت. پنج شنبه تو برای سخنرانی جیم ورنون درباره ی فلسفه حقوق هگل بعد از ظهر آمدی دانشگاه یورک با هم برگشتیم و شب من نشستم برگه های میان ترم دانشجوها را صحیح کردم و تو هم به کار RA خودت رسیدی.


جمعه بعد از دانشگاه آمدم خانه و کارهایم را کردم و دو تایی آماده ی رفتن به مهمانی گروه در بار رینو شدیم. توی راه با بابک که برایش چندباری پیغام گذاشته بودم تا درباره ی مامان حرف بزنیم حرف زدم و تا رسیدیم به بار ساعت نزدیک ۹ شده بود. تو لباس بلند مشکی و کلاه قرمز با توری سیاه با کمی آرایش تند کردی تا شبیه جادوگر شب هالویین بشی. من هم پرچم دزد دریایی و تابلوی مست را به گردنم انداختم و چشمهایم را کمی سیاه کردم. تا دیر وقت در بار بودیم و خوش گذشت. لباس تو در کنار کسی که خودش را شبیه ملکه ی ویکتوریا کرده بود و مایانا و کریس که دو تا شخصیت کارتونی شده بودند تنها کاستومهای آن شب در جمع ما بود اما کلا شب خوبی شد.


دیشب هم مهمانی کریس و مایانا برای هالویین دعوت بودیم. من از ظهر رفته بودم کتابخانه که کمی درس بخوانم تو هم در خانه کار کردی و البته غذا درست کرده بودی. تا آمدم خانه و نهار خوردیم ساعت ۶ عصر بود. کمی سرماخوردگی و البته خستگی شب قبل که تا رسیدیم خانه و خوابیدیم از ۲ هم گذشته بود باعث شد تصمیم بگیریم مهمانی هالویین کریس را نرویم. از آنجایی که آن هم تازه از ساعت ۹ شب شروع میشد و گفته بود که قراره چندتا بازی و رقص و ... باشه خیلی دوست داشتم که تو را به چنین جمعی برای اولین بار در زندگیمون می بردم اما واقعا هیچ کدام حالش را نداشتیم. این شد که ماندیم خانه. با آمریکا حرف زدیم. مادر حالش بهتر بود و مامان هم رفته بود ایکیا و وسیله خریده بود و حالا منتظر بود تا کسی را پیدا کنه که برایش وسایل را سرهم کنه.


خلاصه تا خوابیدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و من با توجه به سرماخوردگیم تصمیم گرفتم امروز را کمی بیشتر استراحت کنم- بگذریم که کاری جز استراحت کردن هم نکرده ام. تا بیدار شدیم و خانه را تمیز کردیم و تو برای اولین بار برانچ خانگی اگ بندیکت برایم درست کردی که خیلی خوب شده بود و الان هم یک ساعتی را با تهران حرف زدیم ساعت شده نزدیک ۲. من باید بشینم پای لویناس خوانی که ضمن بی ربط بودن به پروژه ام ازش دارم لذت می برم و تو هم پای کار دانشگاهیت. 


با تهران حرف زدیم البته نه با مامانت که باید حتما امروز باهاش حرف بزنم و بابت کتاب پدیدارشناسی که برایم فرستاده تشکر درست و حسابی کنم. کلاس دانشگاه امیرکبیر بود و تنها با مادر بزرگ و بابات حرف زدیم.


امروز را باید درس بخوانیم- بقیه ی روز را- اگر رسیدم کمی آلمانی. شب هم اگر حالش را داشتیم فیلمی خواهیم دید. خلاصه که ماه اکتبر رو به اتمام است و کارهای ناتمام من بسیار تلنبار شده. ببینیم برنامه هامون در نوامبر چطور پیش میروند.

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

طرف را ایمپرس کردی



چهارشنبه صبح سحر است. هوا هنوز تاریکه و حالا حالاها هم تارک می مونه. من برای خواندن آلمانی بیدار شده ام و دارم سعی می کنم طبق برنامه آرام آرام برم جلو. دوشنبه زودتر رفتم دانشگاه تا با دیوید اسکینر درباره ی امکان چاپ در رسانه های کانادایی مشورت کنم و یکی دوتا پیشنهاد خوب داد. بعدش هم که لکچر خودش بود و همدیگر را دم در سالن دیدیم. من از آنجا به کلاس آلمانی میروم و تو می آیی در همان سالن که نوبت لکچر درس توست. شب هم با مادر و مامانم حرف زدم. مامان سرماخورده و حسابی خسته بود از اینکه دست تنها مجبوره علاوه بر تنها و با چند اتوبوس رفتن از این سر شهر به آن سر شهر برای دیدن وسایل خانه به مادر هم برسه. خلاصه که خودش طبق معمول هیچ حرفی نمیزنه اما از مادر شنیدم که خیلی حال نداره.


سه شنبه - دیروز- صبح زود بیدار شدیم و من رفتم سر کلاس لویناس که دو به شک برای حذف کردن یا نگه داشتنش هستم. همیشه اینطوریه، وقتی که می خواهی حذفش کنی تبدیل به دانای کل کلاس و تنها مخاطب جدی استاد و تنها کسی که نطر استاد را با سئوالات دقیق خیلی به خودش جلب می کنه و ... میشی. خلاصه که کلاس خوبی داشتم. تو هم برای کار RA باید به دانشگاه می آمدی و این زنی که برایش کار می کنی همانطور که گمل هم بهت گفته بود خیلی زن عصبی و استاد خشک و بیش از حد مقرارتی و در یک کلام عوضی هست. اما تو که بیش از هر چیز برای مامانم این کار را به هر قیمتی می خواهی حفظ کنی تمام ویکند را روی پروژه اش کار کردی و با نگرانی تمام رفتی به ملاقات طرف. همانطور که میشد حدس زد با توجه به کاری که تو کرده بودی طرف به شدت "ایمپرس" شده بود و خیلی تحت تاثیر بخصوص نحوه ی ارائه و ساختار بندی پروژه قرار گرفته بود. خلاصه که روز سخت اما خوبی داشتی. البته از همان پیش از ملاقات تا آخر شب معده درد و سوزش شدید در معده ات داشتی و تازه سعی میکردی که جلوی من به روی خودت نیاوری.


خلاصه که آخر شب فیلم آلمانی July را دیدیم که برخلاف تعاریفی که ازش شنیده بودم و انتظاری که از کارگردانش فاتح آکین داشتم خیلی فیلم مزخرف و بچه گانه ای بود. 


امروز تو کلاس دموکراسی داری و من هم باید هگل بخوانم و کلاس آلمانی برم.


البته طبق معمول هر روز و همیشه هم می خواهم فدایت بشم و فریاد بزنم که خیلی خیلی عاشقتم.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

قرار و مدار

تقریبا ساعت نزدیک 10 شب هست. من و تو دیروز و امروز آرام و خوبی را داشتیم. دیروز که رفتیم ایتون سنتر و لباس خواب برای زمستون گرفتیم و البته تا برگشتیم عصر شده بود و حسابی خسته بودیم. شب سالادی خوردیم و بعد از اینکه با مادر و مامان حرف زدیم فیلمی را نصفه کاره دیدیم و ترجیح دادیم بریم بخوابیم.


امروز هم بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم حدود ظهر بود که رفتیم کرما و یک ساعتی نشستیم و با هم درباره ی اصول و قوانینی که می خواستیم برای زندگی مون بگذاریم حرف زدیم چندتایی قرار و مدار گذاشتیم. قرار شد که حداقل هفته ای یک تجربه ی تازه کنیم. از رفتن به جایی گرفته تا هر کاری که نو و جدید باشه. قرار شد که لپ تابهامون از ساعت 10 شب و تلفنها از نیم ساعت قبلش خاموش بشه. قرار شد برای خودمان یک سرگرمی فارغ از هر گونه دلیل و علت پیگیری و ادامه ی الزامی پیدا کنیم. این یعنی اینکه مثلا زبان آلمانی در چنین مقوله ای نمی گنجه. قرار شد سالم بخوریم و درسمون را سر وقت بخوانیم و نرمش صبحگاهی کنیم. خلاصه که چندتایی از این دست قرار و اصل گذاشتیم تا ببینیم چی میشه.


این دو روز گذشت و من آدورنو را نخواندم. شنبه که به تمام کردن مقاله ام گذشت و رفتن بیرون. امروز هم بعد از تمیزکاری و رفتن به کرما و گپ زدن من رفتم کتابخانه ی ربارتس و تو هم برای خرید رفتی بلور مارکت و تا برگشتیم عصر شده بود. تو نشستی پای تهیه ی "پرسشنامه" برای کار RA دانشگاهی ات و من هم کمی آلمانی خواندم و بعدش هم که دیدم به آدورنو نمی رسم کمی لویناس را شروع کردم. این ترم Totality & Infinity را خواهیم خواند و مقدمه اش را خواندم تا اینجا- از همین حالا معلومه که کار سختی پیش رو دارم. نمی دانم به نظرم حرف تو درسته و شاید بهتر باشه حالا که اساسا به این درس و واحدهایش احتیاج ندارم حذفش کنم و از وقتم برای کارهای عقب افتاده ام استفاده کنم. به هر حال باید زودتر تصمیم بگیرم.


منتظر پس فرستادن مقاله ام توسط مگان هم هستم و اگر تا یک ساعت دیگه فرستادش برای چاپ ایمیلش می کنم. فردا هر دو دانشگاه داریم. تو که توتوریال و لکچر درس را داری و من هم لکچر دیوید را باید برم. با خودش هم یک ساعت قبل از لکچر قرار دارم تا درباره ی جمعه یازده نوامبر که روز جشن فارغ التحصیلی ات از دانشگاه تورنتو هست و اینکه نمی توانم آن روز را بروم سر کلاسم حرف بزنم و البته راهنمایی برای ورود بهتر به رسانه های کانادایی. بعدش هم که گوته باید برم.


خلاصه که این هفته ی آخر اکتبر را اگر استارت نوشتن اولین مقاله ی آدورنو را زدم که زدم اگر نه می دانم که ماه بعد پوستم حسابی کنده میشه.



۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

گلتراش



شنبه صبح زود هست و هوا هنوز تاریکه. دو روزی هست که کتفم درد می کنه. در واقع عضله ی پشت کتفم از پنج شنبه صبح گرفته و هنوز بهتر نشده. 


از پنج شنبه شروع کنم که در کرما بودم تا ظهر و برای نهار آمدم خانه. درس خواندنم اما بعد از اینکه نهار خوردیم و من برگشتم کتابخانه تعطیل شد. فکری به سرم زد و بجای درس خواندن نشستم پای نوشتن یک مقاله ی دیگر. واقعا که دیوانه ام من. بجای اینکه کارم را بکنم و شر مقالات عقب افتاده ام را بکنم برای خودم کارهای جدید شروع می کنم. به ره حال تا ساعت ۷ در کتابخانه بودم و تو در خانه کمی به کارهای RA خودت می رسیدی.


ساعت ۷ آمدم و دوتایی رفتیم کنسرت در تامس رویال هال. قطعاتی از آهنگسازان معاصر و البته یکی هم با پیانو از موزارت بود و نیمه ی دوم هم رخمانیف که خیلی خوب و عالی بود. هر دو بعد از مدتها حسابی محضوظ شده بودیم. تا رسیدیم خانه دیرو شده بود و به همین علت کاری جز اینکه بخوابیم نداشتیم.

دیروز جمعه ۲۱ ام بود. و ۲۱ هم روز خاص من و ماست. اتفاقا در سایت کانادایی اولین مطلبم ورود پیدا کرد و همین را هم به فال نیک گرفتم. تو تقریبا اکثر روز را با تهران و سوئد حرف زدی و به کارهای دانشگاهت رسیدی. من هم بعد از اینکه کمی مقاله ی جدیدم را ادامه دادم نهار خوردم و رفتم سر کلاسی که باید درس بدهم. اتفاقا کلاسم هم بد نبود. با اینکه این بار هم کمی درس دادم- قصد نداشتم این کار را بکنم تا کمی به خودشون بیان و درس بخوانند- اما در مجموع خوب بود.

تا از دانشگاه رسیدم کرما ساعت نزدیک ۶ بود. قرار بود برم کرما چون تو با خانم گلتراش قرار داشتی که همین ساعت بیاد در خانه و با هم بروید یورک ویل رستوارن نروسا و من هم به شما ملحق بشم. تا گلتراش آمد و تو از قرار خواستی که بهش یکی از مغازه هایی که دنبالش بود تا ازش سوغاتی برای برادرانش بگیره را در راه نشانش بدهی ساعت شده بود هفت و نیم که همدیگر را در نروسا دیدیم.

من البته در کرما چندتایی از برگه های بچه ها را تصحیح کردم و وقتی تو بهم زنگ زدی قرار شد زودتر از شما برم انجا و میز بگیرم. شما که رسیدید با اینکه خیلی شلوغ بود اما من جا پیدا کرده بودم. نه من و نه تو شامی نخوردیم. تو که خیلی نمی توانی چیزی بخوری- و این موضوع خیلی اذیتم می کنه بخصوص وقتی هر از گاهی از دهانت در میره که گرسنه مانده ای- و من هم از پیتزایی که گرفتم خوشم نیامد. اما به هر حال تنها بخاطر بابات گلتراش رادعوت کردیم.

دو ساعتی حرف زدیم و نشستیم. واقعا هر کسی که از ایران آمده را می بینی مستاصل و حیران است. گلتراش هم نمونه ی دیگری از این دست بود. مردم نمی دانند چه باید بکنند و در عین حال هم نه توان ریسک کردن دارند و نه خیلی اهلش هستند و نه البته خیلی با بیرون زدن موقعیتی برای خودشان در خارج متصورند. به هر حال کمی از شرکت و خانواده اش و دوستانش در اینجا و انگلیس گفت. امروز بر میگرده انگلیس دوباره. دو سه هفته ای را آنجاست و بعد راهی ایران میشه.

من و تو هم که از دو روز پیش قرار بوده بشینیم و چندتا پیشنهاد برای روش زندگی مون تصویب! کنیم. که نرسیدیم و نشده. امروز بعد از اینکه من این مقاله را تمام کنم و کمی به آدورنو برسم و تو هم کمی به کارهای درسی و البته دانشگاهی خودت قراره شب دوتایی با هم جایی برویم و کمی گپ بزنیم و از همه مهمتر راجع به این تصمیمات صحبت کنیم. اما جدا از شوخی باید امشب را خوش بگذرانیم بعد از مدتها مهمانداری و نگرانی برای سلامتی تو- هر چند هنوز پیش متخصص نرفته ایم اما حرفهای دکتر خانوادگی مون خوشحال کننده بود و برای همین باید جشن بگیریم.
 



۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

لیبی و یوگا



صبح پنج شنبه هست. من در کرما نشسته ام و می خواهم بلاخره شروع به درس خواندن کنم. با اینکه دیشب سر وقت خوابیدیم اما صبح دیر بیدار شدم و زمان خواندن آلمانی را از دست دادم. صبحانه که خوردیم هر دو از خانه زدیم بیرون در یک هوای بارانی که البته مدتی است تنها نشانه هایش مانده یعنی هوای ابری و زمین خیس.تو رفتی کلاس یوگا- جلسه ی اول- و من هم آمدم اینجا تا قهوه ای بنوشم و بعدش برم کتابخانه برای درس.


خبر خوب امروز را صبح شنیدیم که احتمالا قذافی کارش تمام شده. نمی دانم بنویسم به درک واصل شده یا باید خشمم را فرو نشانم و بنویسم از مرگ هیچ انسانی نباید شادی کرد. نمی دانم! اما نمی توانم خوش بودن این خبر را پنهان کنم و نمی خواهم بکنم. این سرنوشت محتوم تمام دیکتاتورها باید باشد و اتفاقا تلاش برای رها کردن انسان از چنگال این دست هیولاها- چه درونی و چه بیرونی- اخلاقی ترین کار ممکن هست.


بگذریم. من باید درس بخوانم. تو هم. قراره امروز هر کدام یکی یک متن پیشنهادی برای کمی نظم و انضباط دادن به روند زندگی و کارمون بنویسیم و توافق اولیه را برای انجامش بکنیم. خیلی قراردادی و رسمی اش کرده ام اما گفتم بگذار این مدل را هم امتحان کنیم.


شب هم که کنسرت هست و آغازی برای یک توافق اخلاقی و دورنی با خودم برای گذاشتن نقطه ی پایانی بر روند خیانت به خود. برای شروع شکوفایی توانایی های شناخته و ناشناخته مون.

خلاصه که به فال نیک گرفتم این شروعهای خوب را: یوگا و آرزو برای لیبی بهتر. برای آزادی مردم از چنگال دیکتاتورها.


۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

مقاله نوشتن مشترک: نه!



تازه از کلاس آلمانی برگشته ام و باران و باد شدیدی میاد. شام خورده ایم و آماده ی خواب هستیم. تو که معده درد داری و من هم خسته ام. تو بعد از نهار رفتی دانشگاه و تا برگشتی ساعت ۸ شده بود و من هم ساعت ۵ خانه را برای رفتن به کلاس آلمانی ترک کردم. سر راه قهوه ای گرفتم و کمی آلمانی تمرین کردم و همین.


امروز را برخلاف تمام چهارشنبه های این ترم اصلا هگل نخواندم به این دلیل که بشینم سر مقاله ی آدورنو اما صبح که بیدار شدم دیدم از این سایت کانادایی که دعوت به نوشتن شده ام و چیزکی برایشان نوشته و فرستاده ام ایمیلی آمده که لینکهای موجود را برایشان پیدا کنم و بفرستم. تا ظهر کارم همین بود. 


تو هم که خیلی حال و بالی نداری. کلاست بد نبوده اما زیر باران شدید نزدیک به یک ساعت برای اتوبوس ایستاده بودی و خیس شده بودی.


دیشب موقع خواب چون حالت از ایمیلی که یک ساعت قبلش گرفته بودی و جواب در درخواست اسکالرشیپ داخلی دانشگاه یورک آمده بود کمی ناراحت بودی به همین دلیل تا خواستیم بخوابیم و تا من کمی حرف زدم که حال تو را بهتر کنم یک ساعتی طول کشید.


امروز اما ایمیلی از پی یر برایت آمده بود که کلی از کاری که برایش کرده بودی تعریف و تشکر کرده بود. در ضمن گفته بود اگر موافق باشی با هم مقاله ای به زبان فرانسه بنویسید و چاپ کنید. البته خودش چارچوب کار را در آورده و بیشتر از تو آپدیت کردن مقاله را با اضافه کردن زاویه ی دید تو می خواهد. با هم نتیجه گرفتیم که بخاطر فامیلش این کار را نکنی چون بعدا احتمالا برایت دردسر خواهد شد. از مقاله ی من هم خیلی تعریف کرده بود. گویا تو برایش لینکش را داده بودی و خوانده بود و نوشته که در ابتدا مخالف داستان طرح شده ی طرف مخالف بوده اما با خواندن این مقاله نظرش برگشته و با توجه به اینکه در این ضمینه اطلاعات زیادی داره استدلال من برایش make sense میکنه.


خلاصه که این از داستان امروز. فردا هم کلاس نخواهم رفت و تو هم باید بشینی سر کارها و درسهایت. اما شب قراره با هم کنسرت کلاسیک راخمانیف برویم. من که واقعا بی صبرم برایش.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

اخلالگرها



روز تقریبا بی خودی بود. البته شاید هم درست نباشه که اینطوری درباره اش قضاوت کنم اما به هر حال به قول تو روزمون نبود. اول از دیروز که دوشنبه بود بگم. مقاله ام یکی دو جا چاپ شده و از یکی از سایتهای درست و حسابی کانادا هم دعوت به همکاری شده ام. دیروز تو صبح زود رفتی سر قرارت با مهناز برای اینکه دوتایی با هم بروید دیدن گلتراش. من هم بعد از اینکه رفتم کرما برای رفتن به لکچر دیوید راهی دانشگاه شدم. زودتر از تو رسیدم و چون تو دیر رسیدی سر کلاس درس خودت تا آخر لکچر دیوید نتونستیم همدیگر را ببینیم. 


بعد از اینکه چند دقیقه ای جلوی سالن درس با هم حرف زدیم و تو گفتی که گلتراش خیلی اصرار داره که یکشب بیاد خانه و یا همدیگر را ببینیم و گفتی که مهناز آنقدر دیر بلند شد که نه تنها نتونست تو را برسونه که تا به کلاس درست رسیده بودی بچه ها 10 دقیقه ای را منتظر بودند. خلاصه جالب اینکه کلاس دیوید درست در همان سالنی هست که بعدش کامرون - لکچرر درسی که تو میدی- آنجا درس میده به همین علت چند دقیقه ای همدیگر را جلوی در دیدیم.


از آنجا من راهی گوته شدم و تو هم رفتی سر لکچر. تمام دیروز را درس نخواندم چون تصمیم گرفته بودم که امروز را دانشگاه نروم و بشینم سر مقاله ی بسیار دیر شده ی آدورنو. جالب اینکه نه دیروز و نه امروز حتی یک کلمه هم بریا این مقاله کار نکردم. امروز را که بطرز فاجعه آمیزی از دست دادم. با ایکه صبح زود بیدار شدم اما تا به خودم آمدم و از پای اینترنت بازی و اخبار خوانی و کامنت خوانی پای مقاله ام فارغ شدم ساعت از 10 گذشته بود. دیشب چون با ناصر و بیتا اسکایپ کردیم تا خوابیدیم ساعت از یک حسابی گذشته بود و به همین دلیل تو دیرتر پا شدی و چون اصلا حال نداشتی که کلاس یوگا را که اسم نوشته ای و از هفته ی قبل شروع شده بری ماندی خانه تا ظهر که باید برای کار RA می رفتی دانشگاه. تا تو رفتی و من کمی نود- خیر سرم- دیدم عصر شده بود.


رفتم کمی قدم زدم و به حال خودم و روزهای از دست رفته و در حال از دست رفتنم تاسف خوردم و طبق معمول همیشه به خودم قول دادم که جلوی این روند را بگیرم و احتمالا طبق معمول همیشه هم میزنم زیر قولم.


تو بعد از قرار کاری ات در دانشگاه که اتفاقا خوب هم نبوده و راضی کننده پیش نرفته رفتی یک سر "دان میلز" تا کمربندی که ماهها پیش برای جهانگیر گرفته بودید تا مامانت ببره برایش را پس بدی. یکی یک پلیور گرفتی برامون و یک تی شرت به عنوان سوغاتی برای داریوش وقتی که رفتیم آمریکا.


پیش از اینکه بری گفتم بیا امشب بریم بعد از ماهها با هم دیگه سینما. بلیط فیلم جدید کلونی را گرفتی The Ides of March و بعد رفتی دانشگاه. من هم به خیال اینکه درس می خوانم و به همین دلیل دانشگاه نرفته ام و بعدش هم کمی ورزش می کنم ماندم خانه و وقتم را کاملا به بطالت دادم رفت.



با هم قرار گذاشته ایم که ظرف یکی دو روز آینده کمی قرار مدار برای درست کردن شکل و ساختار زندگی مون بگذاریم. احتمالا  خاموش کردن تلفن و لپ تاب و تلویزیون و هر اخلالگر دیگه ای از ساعت 10 به بعد یکی از راه حلها باشه. کمی به خودمون و سلامتی روح و جسم مون برسیم که داره خیلی دیر میشه.





۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

همگی دنبال کار



ظهر تقریبا سرد و البته تمام ابری یکشنبه هست. تازه از تمیزکاری اساسی خانه فارغ شده ایم. بعد از دو سه هفته مهمانداری و مهمانی و عیره این هفته زمان تمیزکاری اساسی بود. تو که کمی حالت در ظاهر بهتره و البته معده درد کاملا سرجاش هست داری ایمیلهایت را با مگی چک می کنی و من هم گفتم قبل از رفتن به کرما و کتابخانه پست امروز را بگذارم و راجع به دیروز و دیشب بنویسم.


دیروز پیش از ظهر رفتیم کرما. تو چای گرفتی و من قهوه. بعدش تو به رفتی کاغذ کادو برای ظرفی که برای علی و دنیا گرفتی بخری و من هم دو ساعتی نشستم در کرما و با مکسی یکی از یادداشت برداری هایی که برای مقاله آدورنو در تابستان کرده بودم را مرتب و دسته بندی کردم. هنوز هم باورم نمیشه که مقالات را ننوشته ام و تا یک ماه دیگه باید مقالت درسهای این ترم را شروع به نوشتن کنم.


صبح داشتم فکر می کردم که حق با توست و بهتره که درس لویناس را تا خیلی دیر نشده- حالا که اصلا هیچ نیازی هم بهش ندارم- حذف کنم تا بتوانم کارهای عقب افتاده را انجام دهم.


دیشب هم ما سر وقت رسیدیم. قبلش با مادر حرف زدیم که خیلی حال نداشت و از دست مامانم هم حسابی خسته و شاکی بود. بعد از ظهر هم بعد از ماهها دوتایی رفتیم پایین و کمی ورزش کردیم. خانه ی دنیا- در واقع مامانش- وقتی رسیدیم کمی از 8 گذشته بود. پسر دایی دنیا و آوا هم آنجا بود که از دوره ی دبیرستان به کانادا آمده بود. حدود 9 بود که فرشید و پگاه هم آمدند. شب بدی نیود. تا پاشدیم که به خانه بیایم ساعت یک بامداد بود و تا رسیدیم و خوابیدیم از دو هم گذشته بود.


کمی از دوره ی نوجوانی گفتیم. کمی هم علی از برنامه هایش و دنبال کار بودن ها و ناموفق بودنش در این زمینه گفت. بعد هم معلوم شد که این داستان نه تنها مربوط به علی که دنیا و آوا و روزبه پسردایی شون هم همگی در به در دنبال کار هستند. خلاصه که دنیا خیلی سعی کرده بود که پذیرایی مفصلی بکنه و واقعا هم خیلی زحمت کشیده بود. 


اما امروز با توجه به اینکه کارم به نوشتن آدورنو نخواهد رسید تصمیم گرفته ام کمی آلمانی ام را بخوانم که دارم کم کم از درس و کلاس عقب میفتم. تو هم که باید برگه ی کوتاهی برای پرزنتیشن درس دموکراسی بنویسی. فردا هم صبح با مهناز قراره بروید دیدن خانم گلتراش که آمدن و دیدنش در اینجا برای همگی ناخوشایند و دردسر بوده. بلاخره اما شما تصمیم گرفتید که یک سر - برای دفع شر!- دیدنش بروید.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

رفتن الا




دیشب تا از فرودگاه برگشتم و با توجه به خستگی زیادم زود خوابیدم و همین شد که دوباره صبح زود بیدار شدم. به هر حال الا هم رفت. هم سعی کرد که رعایت کنه و هم خیلی هم در این سعی موفق نبود. اما تمام بعد از ظهر ناراحت بود از اینکه داره میره. تو که حال نداشتی ماندی خانه و من بردمش فرودگاه. نشستیم و چایی در فرودگاه نوشیدیم و خلاصه کمی حال و هوایش را عوض کردم و کمی هم نصیحتش کردم که برای زندگیش تصمیم دقیقتر بگیره.

خلاصه که مهمانمان رفت به سلامتی. امروز هم تقریبا تمام روز را به استراحت و البته بی کاری گذراندم. بیشتر از یک ساعت در BMV بودم و تو هم برای مهمانی فردا شب که خانه ی دنیا قراره بریم -و البته فرشید و پگاه هم دعوتند و امیدوارم خوش بگذره و بخصوص تو کمی از این خستگی و فشردگی و مدتها درد و بی حالی رها و فارغ بشی- ظرفی بگیری. یک پارچ شراب کریستال از حراج Bay گرفتی.


خلاصه که این هفته ی ریدینگ ویک تمام شد و من نتونستم مقاله ی آدورنو را بنویسم و هیچ کار دقیقی از روی برنامه ام پیش ببرم. جز نوشتن مقاله ی مربوط به ایران کار مهم و مفیدی نکردم. مثل اکثر اوقات.




۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

یکی از بهترین ۲۱ های عمرم



خیلی خسته ام. تازه از فرودگاه برگشته ام و ساعت از ده شب گذشته. الا را رساندم و برای اینکه کمی از غمی که داشت بابت رفتن کم کنم کلی برایش حرف زدم و کمی هم سر به سرش گذاشتم. خلاصه تا با مترو و اتوبوس برگشتم خانه دیگه نا و توانی برایم نمانده.


یکی از دلایل اصلی خستگی ام البته اینه که دیشب ساعت ۵ صبح خوابیدم و صبح هم ساعت ۸ بیدار شدم. دلیلش هم این بود که دیروز بعد از اینکه برای درس خواندم صبح زود خانه را به قصد کتابخانه ترک کردم و قبلش بهت قول دادم که برای صبحانه به کرما بروم تا چیزی بخورم و خیال تو که با بی حالی ناشی از آندوسکوپی و کلونوسکوپی و سرماخوردگی شدید در تخت خوابیده بودی را راحت کنم.


رفتم کرما و اتفاقی بابت کار دیگه ای سری به صفحه ی دانشگاهم زدم که دیدم پروفسور ویلسون نمره ی مقاله ام را داده: +A

مسلما خیلی خوشحال شدم و فکر کردم بجای اینکه درسم را بخوانم یک مقاله ی کوتاه راجع به داستانی که توسط یک ایرانی در آمریکا پیش آمده بنویسم. فکر کردم تحلیلم خیلی متفاوت از سایر چیزهایی است که ظرف یکی دو روز گذشته گفته شده و البته حالا که برای چند جایی فرستادمش همین جواب را از سردبیرها گرفته ام.


خلاصه این شد که بجای درس خواندن از صبح زود تا قبل از رفتن به کلاس آلمانی داشتم می نوشتم. با اینکه نرسیدم تکالیف آلمانی را انجام دهم در باران شدیدی که می آمد به کلاس رفتم. تو هم که درد داشتی و بی حال بودی خانه بودی و الا هم ور دل تو.


رفتم و تا برگشتم ساعت نزدیک ۹ شب بود. بعد از اینکه بنا به درخواست دوباره ی الا برایش قورمه سبزیی را درست کرده بودی خوردیم تو آماده ی خواب شدی و من با کمک الا نشستم پای دوباره خوانی و ادیت کردن مقاله ام. خلاصه تا کار تمام شد و الا آماده ی خواب شد ساعت از ۲ بامداد گذشته بود. الا که خوابید من دوباره نشستم که مقاله را بخوانم و کوتاهش کنم. این شد که تا تمام شد و فرستادمش برای یکی دو جا ساعت نزدیک ۵ بود.


صبح روز باید بیدار می شدیم که به وقت دکتر سر ساعت ده برسیم. کمی در مطب معطل شدیم تا بلاخره دکتر آمد و خواست که برای کمر درد من چاره ای کنه. گفتم که مدتی است دردش کمتره و امروز برای این کار نیامده ایم. در واقع رفته بودیم برای اینکه ببینیم جواب آزمایش های سری دوم تو چه شده. گفت باید صبر کنیم تا برایش از بالا فاکس بشه. نیم ساعتی هم در اتاقش نشستیم تا برگشت و گفت جواب اولیه ی دکتر متخصص را گرفته و توضیح داد با اینکه هنوز تا جواب نمونه برداری آماده نشده خود دکتر متخصص اظهار نظر قطعی نکرده اما کلا تشخیص اصلی به شرایط عصبی و فشار روحی بر می گرده و احتمالا دلیل درد زیاد و شرایط ناراحت کننده ی دستگاه گوارشی ات ترشح بیش از حد اسید معده است.


درسته که به قول تو این مشکل کوچک نیست اما من یکی از بهترین عیدی های زندگیم را گرفتم. حالا تا برپایی خوشحالی و جشن اصلی صبر می کنم تا دکتر متخصص جواب بده اما وقتی که گفت جواب آزمایش های نوبت دوم هم خوبه و احتمالا مشکل خاصی نیست اشک توی چشمهایم جمع شده بود.


خیلی خیلی خدا را شکر می کنم. باید قدر زندگی و زیبایی های این کار دستی کوچک اما دیدنی خودمان را بدانیم. نباید اجازه بدهیم که حاشیه ها - هر چقدر هم که مهم- متن را تحت تاثیر قرار دهند. 


آنقدر خوشحال شدم و هستم که تمام خستگی و فشار این چند وقته را فراموش کرده ام. خیلی خیلی خدا را شاکرم.


واقعا که هیچ کس از آنچه در دلم می گذشت و تمام افکار مغشوشی که این مدت و این ایام داشتم نه تنها خبر نداره که نمی تونه خبر دار بشه. تو برای من همه ی زندگی هستی و نمی توانم درد و ناراحتی تو را ببینم. می دانم که هنوز درد داری و چه بسا از دو روز پیش کمی هم بدتر شده باشه. اما به امید خدا از این هشدار جدی باید با هشیاری گذشت و پند گرفت.


از مهمانداری بی موقع و بودن الا گرفته تا شرایط ایران و خانواده هامون تا درس و دانشگاه و مسايل مالی همه و همه خیلی مهم هستند اما همگی در برابر زندگی و هسته ی اصلی عشق ما حاشیه اند. وظیفه ی من و تو نه تنها محافظت از این درخت جان و عشق یگانه هست که توجه به رشد بهتر و والاتر این اثر بی مانند یعنی زندگی عاشقانه ی ماست.


این مهم به دست نمیاد مگر با هوشیاری و کوشش و توجه مدام. من به سهم خودم به تو و خودم به ما قول می دهم که از این پس بیش از پیش تلاش کنم که زندگی و سلامتی و عشقمون آسیب نبینه. 


این بنیادی ترین حرکت را به شکرانه ی خبر بی نظیر امروز که یکی از بهترین عیدیهای عمرم بوده آغاز کرده ام. به تو قول می دهم و به خودم. من به ما قول میدهم که زندگی زیبایمان را بیش از همیشه مراقبت کنم.

امروز که بطور کاملا برنامه ریزی نشده اما نه تصادفی این تصمیم را گرفتم. امروز که مصادف با ۲۱ مهر ماه است.


۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

پروسه ی درمان



روز سختی بود اما به هر حال تا اینجا هر چه بود بخوبی گذشت. صبح بعد از اینکه سه نفری با هم رفتیم و رسیدیم پس از مدت کوتاهی نوبت تو شد. کل پروسه هم خیلی طول نکشید وقتی پرستار به من گفت بیام پیش تو که داری "ریکاور" می کنی تعجب کردم که کار تمام شده بود. 


اما تا چشمت به من افتاد دانه های درشت اشک سرازیر شد. گویا بدون بیهوشی و حتی بی حسی مناسب کار کرده بودند و خیلی اذیت شده بودی بخصوص از نظر روحی. خلاصه با دکتر حرف زدیم و گفت نتوانسته که تا بالای روده را ببینه و احتمال داره بعد از اینکه جواب "بیوپسی" معده ات آمد دوباره برای گرفتن عکس بخواد که این پروسه را طی کنی. خلاصه که امیدوارم بدون هیچ مشکلی جواب آزمایش و پروسه ی درمانت پیش بره که خیلی نگرانم.


الا هم بعد از اینکه برای نهار با گاری قرار داشت رفت کمی در شهر گشت و تازه برگشته. برای شام داریم غذایی که مهناز لطف کرد و برای دیدن تو آمد آورده را گرم می کنیم و فیلم مورد علاقه ی ما را هم تلویزیون داره نشان میده: Family Man.


خلاصه که داستان امروز اینطور پیش رفت و قرار شد سه شنبه ی سه هفته ی دیگه که برابر است با اول نوامبر دو تایی بریم دکتر تا جواب آزمایشت هم آمده باشه و به سلامتی پروسه ی درمان را پیش ببریم.


با مادر و مامانت هم حرف زدیم و من از مامانت که خیلی زحمت کشیده بود و برایم کتابی را که می خواستم تهیه کرده و پست کرده بود تشکر کردم و مادر هم با اینکه درد داشت اما در مجوع حالش بهتر بود.


به امید خدا این مرحله را پیش بردیم و امیدوارم که حالت روز به روز بهتر بشه.

داروهای گوگردی



سه شنبه سحر هست. من بیدار شدم و دوش گرفته ام و کارهایم را هم کرده ام تا به سلامتی دو ساعت دیگه با هم بریم دکتر. آرزو می کنم که همه چیز به خوبی پیش بره و علاوه بر اینکه اذیت نشی تشخیص خوبی هم بدهند و از همه مهمتر درمان سریع و موثری بشی.


واقعا نمی تونم بی حالی و ناراحتی تو را تحمل کنم. دیروز تا ظهر خانه بودم و ظهر به بهانه ی اینکه می خواهم درس بخوانم رفتم بیرون و نشستم در کافه ی "لتیری" در یورک ویل به حساب اینکه الا هم متوجه میشه که امروز روزی نیست که بمانه خانه و همانطور که خوش از قبل گفته بود و قرار بود بره بیرون، بره و به تو فضا و زمان استراحت بده. اما تا ساعت 6 عصر که من تماس می گرفتم هنوز خانه بود و خلاصه به تو گفته بود که ترجیح میده اون هم بمانه خانه و امروز را استراحت کنه. خیلی شاکی بودم. دلیلش هم واضح بود. طرف میبینه که تو توان و حال سرویس دادن نداری و می خواهی در خانه بمانی و استراحت کنی اما چون کسی نیست که بیرون ببره و حوصله ی تنها رفتن هم نداره از در بیرون نمیره. از آن طرف تو هم با توجه به تمام چیزهایی که راجع به این داروی کولونوسکپی شنیده بودی و حال تهوع و دل پیچیدن و سرگیجه و ... و با توجه به اینکه از شب قبل دیگه نباید چیزی می خوردی باید می ماندی خانه- ضمن اینکه سرما هم در این وسط خورده ای.


به هر حال ساعت 6 زنگ زدم به تو گفتم بهش بگو فلانی میگه بیا سمت ایندیگو تا بلکه کمی به تو بدون دغدغه و نگرانی فضایی داده باشیم. خلاصه آمد و بیشتر از یک ساعتی نشستیم در کافه ی استارباکس در ایندیگو و تا برگشتیم خانه تو شروع به خوردن داروهای مایع کرده بودی.


تمام شب را ساکت و آرام علیرغم تمام فشار و حال بدی که داشتی در تخت خواب نشستی و تنها دستشویی میرفتی و دوباره می آمدی در تخت تا باز هم این داروی گوگردی مزخرف را که باید جند لیتر می خوردی بخوری. من هم برای الا فیلم "ربان سفید" را که از گوته گرفته بودم گذاشتم و خلاصه سرش را اینطور گرم کردم.


واقعا جای تاسفه که چطور بچه ها در این سن و سال چه در ایران و چه در کشورهای جهان سومی دیگه با آن مشقت و سرکوب بزرگ میشوند و اقلیتی هم که تماما در رفاه رانتی پدری هستند و اکثریتی که در این سن و سال در کشورهای پیش رفته مثل الا هستند اینقدر "شوت" و پرت و مصرف گرا و "بی وجه" زندگی را تجربه می کنند.


به هر حال این داستان دیروز بود. اما الان که ساعت نزدیک 8 هست و تو با تمام بی حالی ساکت و آرام در تخت خواب و بیداری و الا هم خوابه و خلاصه قراره به سلامتی ساعت 10 آندوسکوپی و کولونسکوپی را شروع کنی. گاری هم لطف کرده و قرار شده الا را ببره بیرون. قراره که بروند و فیلم "بالیوودی" ببینند!- هی گ...


مهناز هم خیلی اصرار داره که بیاد و برگشتنی با ماشین ما را برسونه. مثل همشیه لطف دارند اما قرار شده بهش زنگ بزنیم و بگیم که حضورش لازم هست یا نه. به هر حال کلینیک و مطب دکتر خیلی نزدیکند و راحت می توانیم برویم.


خلاصه که تمام آرزوهایم تنها و تنها سلامتی است و بخصوص سلامتی تو. امیدوارم پست بعدی پر از خبرهای خوش و "سالم" و بی دغدغه و نگرانی باشه. به امید خدا.

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

سوشی



دوشنبه صبح هست. فعلا من بیدارم. امروز و فردا به امید خدا روزهای خاص و با نتایج خوب در انتها خواهد بود. تو از دیشب که با فرشید و پگاه رفتیم بیرون تا به الا سوشی بدهیم و البته من هم سوشی امتحان کنم دیگه نباید چیزی بخوری تا فردا بعد از ظهر. می دانم خیلی سخته و بخصوص وقتی که از امروز عصر باید شروع کنی آن داروهای مخصوص را هم بخوری. نمی دانی چه حالی دارم برایت. واقعا برایم قابل تحمل نیست و می دانم که تو چقدر داری سعی می کنی که رعایت حال من را هم بکنی.


خب! از شنبه شب شروع کنیم که شب کنسرت بود. شب خوبی بود. من هیچ وقت اهل دنبال کردن آهنگهای ایرانی نبوده ام البته داریوش کمی استثناء بود اما به هر حال بخصوص در این ده پانزده سال گذشته که تقریبا هیچ تماس نزدیکی حتی با آهنگهای داریوش هم نداشتم. اما با اینکه برای تو هم که اتفاقا مثل من "فن" آهنگهای ایرانی محسوب نمیشیشب خیلی خوبی بود. تو و الا خیلی دوست داشتید و واقعا هم کار خوبی بود. هم داریوش و هم فرامرز اصلانی. خلاصه تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از نیمه ی شب گذشته بود. یکشنبه- دیروز- هم شما دو تا صبح زود بیدار شدید و رفتید "نایاگرا". واقعا آفرین به انرژی و توان تو که بخصوص می خواهی بریا الا سنگ تمام بگذاری. من هم به هوای درس خواندن ماندم خانه و مثل شنبه کلمه ای هم نخواندم. اول خانه را جارو کردم و بعدش هم فیلمی که از گوته گرفته بودم و راجع به گروه چریکی RAF بود را دیدم که اتفاقا برخلاف تصوری که می کردم بود و متوجه شدم با اینکه به هر حال فیلم را با حال و هوای امروزی و اتفاقا بنا به قواعد پنهان تاثیرگذار هالیوودی و در جهت بازار روز ساخته اند خود موضوع و آدمهایش خیلی قابل تامل و احترام بوده اند.


شما عصر برگشتید و بهتون هم خوش گذشته بود و آماده شدیم که شب طبق قرار با فرشید و پگاه که می آمدند دنبالمون بریم یک رستوارن ژاپنی. رستورانی که اتفاقا در محله ی ایتالیایی ها بود. به قول فرشید در انتها؛ این غذا تیپ من نبود. خودشان و بخصوص الا خیلی دوست داشتند اما شب خیلی خوبی بود و خیلی خندیدیم.


امروز هم که داستان خاص خودش را داره. تعطیله به مناسبت "تنکس گیوینگ" و فردا هم تو پیش از ظهر به سلامتی آندوسکوپی و کلونوسکوپی داری که انشاا... همه چیز به خوبی پیش بره و البته جواب و درمان هم عالی و راحت و سریع باشه.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

قورمه سبزی



دیشب کلی و گاری با یکی از دوستان گاری به اسم انا آمدند و در کنار الا که از مدتها قبل از تو خواسته بود که برایش قورمه سبزی درست کنی شام خوردیم و با اینکه تو خیلی خسته بودی اما خوش گذشت.


من که کلاسم را داشتم و تا رسیدم خانه بعد از اینکه رفتم کرما ساعت 7 شده بود و تنها گاری رسیده بود و بلافاصله بعد از من هم انا آمد و نیم ساعت بعد هم کلی رسید. کلاسم بد نبود و وقتی به بچه 4:33 جان کیج را نشان دادم خیلی گیج شده بودند اما نکات جالبی را گفتند.


تو و الا هم که رفته بودید به یکی از نقاط دیدنی تورنتو و خیلی بهتون خوش گذشته بود. گویا از این "روروک" های موتور دار باید می گرفتید تا تمام قسمتهای تورنتوی قدیم را که به شکل ماکت درست کرده بودند می دیدید و خلاصه که گفتید بهتون خوش گذشته بود.


این هفته "رینیدگ ویک" هست و دانشگاه تعطیله. ما بعد از کار پزشکی تو که به امید خدا به خوبی و با نتیجه ی عالی پیش میره کار دیگری نداریم جز درس خواندن من. باید یکی از مقالات آدورنو را بنویسم و تمام کنم تا بتوانم برای برزری و اسکالرشیپ اقدام کنم.


الا هم که آخر هفته بر میگرده و شما دوتا قراره فردا بروید نایاگرا. امشب هم که شب کنسرتی هست که از ماهها قبل تو منتظرش بودی. فردا می نویسم که چه شد. الان شما دوتا که تازه بیدار شده اید دارید سریع کارهایتان را می کنید که به قرار صبحانه با سنتی برسیم.

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

جابز



جمعه صبح هست. من از قبل از 6 بیدار شدم و نشسته ام و متن درس امروز کلاسم را می خوانم. بعد از ظهر قراره گاری و بعدش کلی برای شام بیایند خانه. تو که از قبل می خواستی درست کردن خورش قورمه سبزی را یاد الا بدی قرار شد گاری را هم دعوت کنی که بیاد و یاد بگیره. این شد که خلاصه کلی هم میاد و امشب با اینکه من خیلی خسته ام اما مهمان خواهیم داشت.


این روزها خوابم کمتر از 6 ساعت شده که می دانم به زودی اذیتم می کنه. اما فعلا چاره ای نیست. هم درسهایم زیاده و هم کارهایم پر استرس شده.


دیروز هم بعد از اینکه کمی هگل خواندم و برای اولین بار با الا پیش از ساعت 10 صبحانه خوردیم رفتم دانشگاه. کلاس بدی نبود اما به هر حال سنگینه. بعد از کلاس هم تا برگشتم خانه و البته قبلش برای نوشیدن یک قهوه به کرما رفتم شده بود 5 عصر. تو و الا هم که از قبل قرار بود بروید سینما و رفته بودید فیلم Help -که خوشتان هم آمده بود- و قرار بود ساعت 8 سه تایی به همراه سنتی برای شام بریم بیرون.


من کمی به کارهای متفرقه ام رسیدم و خانه را جاوری سرسری کردم برای امشب و آمدم سر قرار. شما دو تا هم که قبل از سینما رفته بودید بازاری که تو از مدتها قبل می خواستی بری به اسم "سنت لورنس" که بیشتر مواد طبیعی و ارگانیک داره. خلاصه بعد از سینما شما آمدید سر قرار و چهار نفری رفتیم به رستوران نسبتا ارازان قیمتی در یورک ویل به اسم همینگوی که صاحبش نیوزلندی بود. در و دیوارش پر بود از عکسهای نیوزلند. کمی گپ زدیم و شام سبکی خوردیم و قبل از 10 بود که رسیدیم خانه. 


با آمریکا حرف زدیم و مادر که به سلامتی آمده بود خانه. و اخر شب هم بلیطهای آمریکا را گرفتیم. دو هفته از نیمه ی دسامبر تا آخرش خواهیم رفت. با اینکه اصلا نمی دانم چطوری می خواهیم تامین هزینه کنیم اما فعلا که تا اینجای راه را رفته ایم. امروز صبح داشتم حساب کتاب می کردم و دیدم که یواش یواش دوباره به بی پولی خواهیم خورد و امیدوارم که یک جوری بتونیم از پسش بر بیایم.


نکته ی آخر این که دیروز "استیو جابز" پایه گذار آپل درگذشت. موقع صبحانه بود که بخشی از سخنرانیش در دانشگاه استنفورد را CNN پخش می کرد و گوش می دادیم. خیلی تاثیرگذار و خیلی خیلی برای من به موقع و بزنگاه بود. خدایش بیامرزاد.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

Babies


تازه از کلاس آلمانی برگشته ام و خیلی خسته ام. امشب در کلاس کاملا تعطیل بودم و اصلا نمی توانستم کارم را انجام دهم. صبح نسبتا زود بود که بیدار شدم و بعد از اینکه تو گفتی دیشب تا صبح خوابهای بی ربط دیده ای و نتوانستی راحت بخوابی گفتم کمی بیشتر استراحت کن و بعد با خیال راحتتر پاشو و بشین سر درس و آماده شدن برای پرزنتیشنت. 



برای همین من خیلی زود از خانه رفتم بیرون و بعد از اینکه قهوه و مافین در کرما خوردم رفتم کلی و نشستم سر پدیدارشناسی. متن کلا سخت و غامضی هست اما به هر حال آرام آرام داره جلو میره. من تا بعد از ظهر در کتابخانه بودم و تو هم که در خانه داشتی روی متن پرزنتیشنت کار می کردی.


ساعت یک بود که بهم زنگ زدی که در راه دانشگاه هستی و الا هم رفته موزه و خلاصه من هم نزدیک ساعت 3 بود که آمدم خانه و نهار خوردم و بعد از کمی آلمانی خواندن انجام داده تکالیف رفتم سر کلاس. در راه بودم که بهم زنگ زدی که پرزنتیشنت خیلی خوب جلو رفت و از کلاس کلا راضی بودی. با اینکه قرار بود امشب با الا دوتایی بروید به یک سخنرانی درباره ی اسرائیل که در دانشگاه تورنتو بود اما از آنجایی که خیلی دیر رسیده بودی خانه و الا هم خیلی خسته بود قیدش را زدید.


من هم که کلا از تمام درسها و برنامه هایم عقبم و حالا دیگه آلمانی هم داره بهش اضافه میشه. باید روزانه کار کنم که نمی کنم و نمی رسم و ورزش هم که مدتهاست شروع نشده تعطیل شده.


البته فعلا مهمترین دغدغه ام بحث سلامتی توست که امیدوارم هفته ی آینده به نتایج خیلی خوبی برسیم و حال تو روز به روز بهتر بشه.


مادر هنوز بیمارستان هست و مامانم هم خانه اش را تحویل گرفته ام فعلا که نرسیده بره وسایل لازم را بخره.


فردا شب احتمالا سه تایی بریم سینما. قرار گذاشتیم حالا که الا اینجاست یکی دو تا کار بکنیم که به اون هم خوش بگذره. احتمال داره سنتی هم بیاد اما مطمئن نیستم. خلاصه که این هفته که الا هفته ی دوم و آخر مسافرت الاست قراره کمی بیشتر با هم باشیم و وقت بگذاریم. البته تو از دوشنبه که قراره یک روز تمام غذا نخوری و سه شنبه هم که به سلامتی آندوسکوپی و کلونوسکپی می کنی و ان شا ا... با خبر خوب روزها را ادامه می دهیم.

الان هم که ساعت نزدیک 10 شب هست من کمی هگل می خوانم و تو و الا هم دارید فیلم Babies را می بینید.


۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

بد خوابی



ساعت 5 صبح بود که از خواب بیدار شدم و تو را هم ناخواسته بیدار کردم. شبها راحت نمی خوابم هم به دلیل ناراحتی از وضع سلامتی تو و هم احتمالا برای درسهای عقب افتاده ی خودم که البته این دومی خیلی مشغولم نمی کنه. البته دیشب حرف زدن با مادر در بیمارستان و مامان در خانه هم مزید بر علت شده بود و ناراحت و غمگین ترم کرده بود.


به هر حال بیدار شدم و تا 7 لویناس خواندم و تو هم که خواب و بیدار بودی وقتی من رفتم حمام برایم صبحانه درست کردی و با هم صبحانه خوردیم و الا هم که خواب بود تا من رفتم. کلاس بد نبود و بعد از کلاس هم آمدم خانه. تو هم که درست در جهت خلاف مسیر من داشتی به دانشگاه می آمدی چون بابت کار و قرار کاری "تی آر" باید ساعت 2 دو دانشگاه می بودی. الا هم رفته بود موزه ی ROM . قبل از اینکه برسم خانه سری به کتابفروشی دست دوم در بلور و بی ام وی زدم و وقتی رسیدم خانه لباسهایم را عوض کردم و رفتم سلمانی.


با تو که حرف زدم گفتی کارت تمام شده و داری با دنیا همسر علی در دانشگاه - که از قبل باهاش قرار داشتی- چای می خوری و بعدش برای اینکه به پرزنتیشن فردایت برسی بلافاصله خانه می آیی. تا من رفتم سلمانی و برگشتم و نهار دیر وقتم را خوردم و دوباره رفتم "کلی" برای درس خواندن تو هنوز نرسیده بودی.


خلاصه که الان هم تو داری در اتاق درس می خوانی، الا داره ظرفهای شام خودتان را با اصرار میشوره و من هم که تقریبا نیم ساعت پیش و قبل از 10 رسیدم خانه دارم اینجا پست می نویسم. هگل خواندم و فردا باید تمام وقت از صبح روی این بخش آگاهی ناشاد کار کنم. عصر هم که کلاس آلمانی با کلی تکلیف دارم.


تو هم که به سلامتی برای درس دموکراسی باید پرزنت کنی و داری متن را می خوانی و تا برگردی خانه عصر خواهد بود. این چند روز قراره هوا دوباره کمی گرمتر و البته آفتابی بشه. امیدوارم حال و اوضاع من هم که برای وضع سلامتی تو ابری شده با خبرهای مثبت و جوابهای آزمایش مناسب آفتابی و گرم بشه. دیشب موقع خواب گفتی که دلیل اینکه دکتر برایت کولونوسکوپی هم نوشته اینه که نمونه های خوبی برای آزمایش نداده ای. خلاصه که دلیل اصلی بد خوابی و از همه مهمتر نگرانیم همینه. خدا به خیر و خوشی رفعش کنه.


البته آرزوی دیگری هم دارم. امروز در خبرها بود که روسیه و چین اجازه ی تصویب قطعنامه علیه سوریه را نداده اند. آرزو می کنم که مردم آنجا و منطقه و واقعا همه جا بتوانند سیستم و نظم حاظر و حاکم را به چالش و تغییر بکشند. اما فعلا اول از همه مردم سوریه.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

کلی کار



تازه از کلاس آلمانی برگشته ام. تو داری کارهای RA ات را انجام میدی و الا هم داره با دوربینش بازی می کنه. امروز دانشگاه نرفتم بلکه متن لویناس راجع به هوسرل را به یک جایی برسانم. بعد هم گفتم که گوته نمیرم و لویناس می خوانم. اما بعد از اینکه شما دوتا رفتید دانشگاه- الا می خواست بیاد سر کلاست- و من از کتابخانه برگشتم خانه و کمی متن را ادامه دادم دیدم که بهتره بی خیال متن بشم و برم همان کلاس آلمانی. خلاصه که متن خیلی دشواری هست و به همین دلیل هم دیدم بهتره خودم را خیلی اذیت نکنم چون ظرف دیروز که باید درس می خواندم به دلیل خستگی زیاد بیشتر استراحت کردم در خانه. 


شما دو نفر هم که با هم رفته بودید ایتون سنتر و با اینکه خانه ساکت بود و من هم تمیزکاری صبح یکشنبه را انجام داده بودم اما توان درس خواندن نداشتم.


خلاصه که این از دیروز و امروز. تنها نکته ی دیگه اینکه مادر یکی دوتا از دنده هایش براثر برخورد با یخچال آسیب دیده و احتمالا شکسته و خلاصه با رفتن خاله آذر حالا تمام کارها گردن مامان هست که البته نه توان جسمی خاله را داره و نه صد البته تمکن مالی و لوازم لازم مثل ماشین و غیره. آنها هم که بعد از کلی منت گذاشتن سر بنده خدا مامان نه تنها آخرش هیچ کمکی بهش نکردند که خیلی هم برخورد زشتی باهاش داشتند. 


خدا را شکر که هم پول خودش و هم کمک اندک ما تونسته بهش این امکان را بده که برای خودش جایی را اجاره کنه. امیدوارم که بتونه کار مناسبی هم پیدا کنه و اوضاعش را بهتر از قبل کنه.


نکته ی دیگه هم داستان الاست. دختر خوبی و مهربانی هست. اما اینکه از قدیم گفته اند باید با کسی همسفر یا همسفره شوی خیلی درسته. کلا که خیلی شلخته هست اما از آن گذشته صبح ها اگر به زور صدایش نکنی تا ظهر را راحت می خوابه. من که هنوز هیچ صبحی که داشتم از خانه می رفتم بیرون که اکثرا بعد از 9 و 10 بوده بیدار ندیدمش. گذشته از آن اهل اینکه بره جایی را ببینه و خلاصه از اینکه برای اولین بار آمده به این کشور و قاره استفاده ای کنه نیست. از آن بدتر اما اینکه اساسا اعتقادی به جمع کردن تخت خوابش نداره و مشکل اینجاست که تختش تنها مبل خانه و درست وسط خانه ی کوچک ماست. خلاصه که اینها باعث شد که امروز تو باهاش صبحت کنی و بهش بگی که خوابش را تنظیم کنه چون واقعا زندگی ما مختل شده. من که بدون صبحانه میرم هر روز چون امکان صبحانه درست کردن و خوردن نیست. تو هم که معده ات درد میگیره نمی توانی خیلی صبر کنی. 


اما از شنبه شب بگم که همگی رفتیم "نویی بلانش". اول رفتیم به باری که جیو پیشنهاد داده بود. ما که رسیدیم سنتی آنجا بود و بعد از نیم ساعت هم انا آمد. جالب اینکه جیو با دوستش و خویی یک ساعت و نیم دیرتر آمدند- مثل همیشه. بعد هم دو تا از دوستان دیگرش را هم که بی اطلاع ما برای رزور میز بزرگتر دعوت کرده بود آمدند و خلاصه بد نبود. به الا فکر کنم بخصوص در کنار سنتی و تو و انا خوش گذشت. 


از آنجا رفتیم برای دیدن آثار هنری که در خیابانها مختلف گذاشته بودند. اما آنقدر شلوغ بود و ما هم آنقدر دیر راه افتادیم برای رفتن که خیلی نتونستیم بریم. نکته ی مهمترش این بود که دایم باید برای جیو و دار و دسته اش ثبر می کردیم. نیم ساعت جایی ایستادیم تا یکیشون چایی بگیره کمی بعدتر ایستادیم تا جیو بره اینور و اونور را ببینه و از همه بدتر موقعی بود که واقعا همگی خسته شدیم و گفتند که صبر کنید ما می خواهیم هات داگ برای خودمون بگیریم. سنتی که یکی دو تا از دوستانش را دید و با آنها رفت و ما با انا بیش از نیم ساعت صبر کردیم و در آخر وقتی که از دور بهشون گفتم بیاید این طرف با اینکه کاملا هم ما را دیدند اما به نظر ترجیح دادند که با خودشان باشند. اگر به ما هم زودتر گفته بودند ما جدا می شدیم و حداقل یکی دو جا را می دیدیم. خلاصه که انا که دایم همه چیز را مثبت می بینه و دایم میگه مهم نیست کف کرد و گفت من خسته شدم و می خواهم برگردم خانه. تو و الا هم خسته بودید و خلاصه ما چهار نفر در حالی که حسابی مستهلک شده بودیم رفتیم سمت مترو. البته تا جایی که ما دیدیم هم خبری نبود و بی خود چهارتا مزخرف را گذاشته بودند وسط خیابان به اسم اثر هنری. به هر حال شب بدی نبود اما آخرش خسته کننده و کلافه کننده شده بود.


خب! فردا من می رم دانشگاه برای کلاس لویناس و تو هم که قرار داری برای کارت که باید تحویل بدی. الا هم احتمالا میره موزه. هوا داره کم کم خیلی سرد میشه اما هنوز قابل تحمله. این هفته هر دو کلی درس داریم اما سعی کرده ایم برنامه های دیگه ای هم داشته باشیم تا به الا هم خوش بگذره. احتمالا فردا شب میریم سینما. البته تا ببینیم درس تو به کجا میرسه چون تو چهارشنبه برای درس دموکراسی پرزنتیشن داری.

خلاصه که کم کم با اینکه هم خیلی دیر شده و هم خیلی عقبم داره موتور درس خواندم شروع به کار می کنه. باید جدی بگیرم و صبور باشم. تو هم که مهمترین مسئله ات در حال حاضر برای من و خودت بحث سلامتی ات هست. خیلی فکرم درگیره و دایم از خدا می خواهم که به خیر بگذرونه و کمک کنه که هر چه زودتر سلامتی دستگاه گوارش و بخصوص درد معده ات درست بشه.


 

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

Right Wish



خب اولین روز ماه اکتبر هست. تو و الا خواب هستین و من هم کارهام را کرده ام که برم کتابخانه و بشینم سر درس. دیروز از صبح زود بیدار شدم و متون کلاسم را خواندم چون می دانستم این بچه ها بدون اینکه درسشون را بخوانند میان و بروبر من را نگاه می کنند. البته باهاشون اتمام حجت کردم و گفتم که خلاصه نمره نمی گیرید.


بعد از اینکه رفتم دانشگاه باید اول میرفتم سر قرارم با ویلسون. نیم ساعتی با هم حرف زدیم و گفت آیدین صبح آمده بوده پیشش و ازش خواسته که بهش نمره بده تا بتونه برای اسکالرشیپش اقدام کنه و بعدا برایش هر چند بار که لازم بود مقاله می نویسه.


بهم گفت که به من هم این فرصت را خواهد داد. گفتم که من مقاله ام را آورده ام و خلاصه گفت اگر از نمره ات راضی نبودی می توانی این کار را کنی.




بعد از اینکه دو ساعت تمام برای کلاس درس دادم- کاری که نباید من انجام دهم- خسته رسیدم خانه. پیش از ظهر قبل از رفتن الا هنوز خواب بود. بعد از اینکه برگشتم چون شما دوتایی رفته بودید کمی در دانشگاه تورنتو قدم زده بودید و بعدش هم یورک ویل و تو برگشته بودی خانه کمی درس بخوانی و الا هم رفته بود موزه ی کفش خلاصه اینقدر خسته بود که دوباره خواب بود. من هم کیفم را سبک کردم و رفتم سخنرانی پروفسور رابرت هولت-کنتور که از مدتها پیش قرار بود بیاد و این سخنرانی را بکنه.


در باران شدیدی که میبارید رفتم به کتابخانه ی کوچکی که نزدیک دانشگاه تورنتو بود و سخنرانی را گوش کردم. خیلی خوب بود. درباره ی یازده سپتامبر و معماری بنای یادبود آن با مضمون کاملا آدورنویی بود. بطور اتفاقی گوری و کلی هم آنجا بودند و خلاصه بعد از سخنرانی و سئوال و جوابها ما سه نفر به تو و الا که در رستورانی در خیابان کوئین بودید پیوستیم و یکی دو ساعتی با هم بودیم و آنها رفتند خانه و ما هم تا رسیدیم و خوابیدیم شده بود نزدیک ۲.

اما اگر بخواهم یک جمله از سخنرانی دیشب را اینجا ثبت کنم این خواهد بود که آدورنو گفته ما فراموش کرده ایم چگونه و برای چه آرزو کنیم. کنتور گفت اگر امروز همچنان چیزی به اسم نظریه ی انتقادی موجود باشد احتمالا اساسی ترین سئوالش همین خواهد بود که 
What is the right wish

خب باید جمع کنم و برم سر لویناس و هوسرل خوانی. امشب نویی بلانش هست و تا دیر وقت بیرون خواهیم بود. هوا هم که نزدیک صفر خواهد شد. فردا می نویسم که در کنار سنتی و انا و جیو چه گذشت.