۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

امروز فرداست


ساعت نزدیک یک صبحه دوشنبه اول نوامبر هست. من و تو هر دو بیداریم و داریم درس می خوانیم. تو که به سلامتی برگه ی میان ترم درس خاورمیانه ات را داری تمام می کنی و برای الا می فرستی و من هم دارم درباره ی یکی از کارهای بنیامین می خوانم. این هفته دو مقاله از بنیامین و دوتا هم از آدورنو داریم که بعید می دانم بشه همه را خواند.

خب! اکتبر تمام شد. از نظر درسی ماه خوب و رضایت بخشی برای من بخصوص نبود. اکتبر با خستگی و فشار اول ترم و مهاجرت و داستان وام من و نیامدن کارت بیمه ی تو و ... بلاخره تمام شد اما با یک اتفاق بسیار زیبا که امروز افتاد و آن هم بارش برف و دیدن دانه های برف بعد از 5 سال برای من و تو بود.

در این چند روز گذشته تصمیم گرفتیم که اولویت هامون را کاملا تعریف و دوباره تعبیر کنیم. خلاصه که متوجه شدیم که داریم زندگی و لحظات زیبای کنار هم بودن را بابت فشارهای بیجا و بعضی اوقات بی خود از دست میدهیم. بخصوص من که دایم در خستگی و جدیدا سرماخوردگی و مریضی به سر میبرم. البته حال تو هم بهتر از من نیست و برای اولین بار دچار خون ریزی خفیفی شده ای که اصلا نمی دانیم چرا.

خوشبختانه جمعه رفتی و با نامه ی بانک که آدرس را تایید می کرد کارت بیمه ات را گرفتی. حالا فردا قراره که بری دکتر به سلامتی و ببینی چه خبره. آیدا - دوست دوران دبیرستانت که از سالها پیش اینجا مقیمه اما اینجا زندگی نمی کنه- برای زایمان دختر دومش آمده و تو خیلی خوشحالی که هم کمی دوست و خاله بازی در پیش داری و هم آندیا دختر اول آیدا خیلی منتظره توئه و تو هم قراره که سه شنبه بری دیدنشان. البته حضورت برای آیدا که خیلی غنیمته چون زبانی بلد نیست و شوهرش هم باید بره ایران و تا قبل از زایمانش بر نمی گرده.

خلاصه که قرار گذاشتیم راحتتر بگیریم. من که چهارشنبه و پنج شنبه را به دلیل بی حالی و سرماخوردگی ماندم خانه و غرض اصلی این بود که مقاله ی درس هگل را بنویسم. اما نه تنها آن دو روز که تا امروز که یکشنبه بود لای کتاب و درس را باز نکردم و همش به بطالت و استراحت و اتلاف گذراندم.

امروز به نسبت بد نبود اما مسلمه که این جوری نمیشه. خب چه باید کرد؟ باز هم بازی قدیمی را راه انداختن که برای هر دومون حسابی کسالت آور شده. اینکه از فردا شروع می کنم و ... . اعتباری برای این بازی ندارم وسالهاست که Game Over شده ام.

جمعه تو کلاس نرفتی با هم رفتیم دنبال کارت بیمه ات و بعدش رفتیم کافه ی Dark Horse که گفته بودند کافه ی خوبی هست و قهوه ی خوبی داره. بد نبود اما خیلی هم تعریفی نداشت. البته رفتن تا "اسپدایندا" و بعدش هم سر زدن به چندتا کتابفروشی دست دوم و چند کتابی خرید کردن روز خوبی برایمون ساخت. شب هم شرابی گرفتیم و فیلمی دیدیم به اسم "آمریکایی" با بازی کلونی. فیلم خاصی نبود اما کمی من را به فکر انداخت. اینکه ایستاده ای تا فردا بیاید و تو زندگی را آغاز کنی و کارهایت را انجام دهی و ... غافل از اینکه شاید اساسا فردایی برای تو نباشد. آن جایی که می خواهی برسی شاید که وجود نداشته باشد. هلنی در کار نباشد!

شاید تنها راه باقی مانده این باشد که فردایی در کار نباشد. و این احتمالا وضعیت امروز و این لحظه ی من است.

امروز فرداست. الان سحرگاه نوامبر است. اولین دقایق این ماه سرنوشت ساز. فردایی در کار نیست که بخواهم از فردا زندگی را آغاز کنم از فردا کار کنم و درس بخوانم. تنها لحظه هست و بس.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

6 هفته


الان بجای اینکه مثل تو سر کلاس باشم خانه مانده ام و کمی مریضم. سرماخوردگی و ضعف. تو هم خیلی حال و بالی نداشتی اما رفتی. من هم کارهام را کرده بودم و داشتم از در بیرون میرفتم که تو گفتی بهتره بمونم و کمی استراحت کنم و اگه خوب شدم سعی کنم مقاله ی درس هگل را که باید امروز تحویل میدادم و یک هفته اجازه گرفتم دیرتر بدم شروع کنم.

هوا بعد از یکی دو روز سرما و مه دیروز و امروز گرمتر شده. امروز تا 16 درجه هم میرسه. احتمالا فردا هم درس آرنت را نرم و بشینم پای این مقاله ی عقب افتاده. نیک دیشب ایمیل زده بود که برای 8 نوامبر تا یازدهم میاد اینجا پیش ما. ناصر هم که زحمت کشیده و ریز نمراتم را گرفته پاکت ها را داده به نیک تا برایم بیاره. تو هم بهش گفتی که یک بسته قهوه از "کمپس" برامون بگیره و بیاره.

تو باید دوشنبه مقاله ی میان ترم درس "میدل ایست" را بدی و من هم مقاله ی آرنت را. چهارشنبه هم مقاله ی هگل را باید بدم و پنج شنبه ی هفته ی بعدش هم پرزنتیشن درس آرنت را دارم.

خلاصه که بعد از کمی استراحت و درس نخواندن و ... دوباره موسم فشار و کار رسیده تا نیمه ی دسامبر که ترم تمام بشه. 6 هفته ی سخت و بعدش هم کمی استراحت. البته برنامه مون اینه که گواهی نامه هامون را در آن مدت بگیریم اما به هر حال وقت و فرصت استراحت هم خواهیم داشت.

خواستم این نوشته را پست کنم که متوجه شدم چقدر نوشته ام اما بعدش استراحت می کنیم و بعدش خوب میشه و ... ببین چقدر فکرمون درگیره و در فشاریم که از چند سطر نوشته تمامش آرزوی تمام شدن این دوره به سلامتی و رسیدن زمانی کوتاه برای استراحته.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

دوباره و دوباره و صد باره


امروز دوشنبه 25 اکتبر و ساعت 9 صبحه. باران ریزی در حال باریدن هست و هوا حسابی خنک شده. دیشب و دیروز عصر مه بسیار سنگینی تمام شهر را پوشانده بود و من و تو کهکمی برای قدم زدن و گرفتن کتاب از کتابخانه رفته بودیم بیرون بعد از سالها چنین هوایی را می دیدیم و کیف می کردیم.

امروز روزی هست که من بعد از مدتها با انرژی برای درس خواندن و کار کردن استارت زدن بیدار شدم. البته تمام شب را مثل هر شب با نگرانی و فکر به درس و کار خواب و بیدار بودم و بودیم اما به دلیل اینکه این مدت اصلا کار نکردم و درس نخواندم و تا حد زیادی استراحت کردم حالم خیلی خوب و بهتر شده. وضعیت تو هم به مراتب نسبت به قبل خدا را شکر بهتره و تو هم انرژی پیدا کرده ای. البته هنوز خیلی نگران و در مجموع خسته ایم اما داره بهتر میشه. امیدوارم بعد از پایان ترم هم کمی بتوانیم برای سال آتی و ترم دوم استراحت کنیم.

پریشب بود که نصف شب بیدار شدم و دیدم که اصلا جا برای خوابیدن ندارم تو کاملا آمده بودی این طرف خواستم بیدارت کنم و بهت بگم لطفا کمی برو آن طرفتر که تا به آرامی صدات کردم انگار که اصلا خواب نبودی کاملا هشیار گفتی ببخشید و رفتی آن طرفتر. همان موقع پیش خودم گفتم ببین چقدر هشیار و "بد" می خوابیم این دوره، اما تصمیم گرفته ام و به تو انتقالش خواهم داد که این دوره را تمام کنیم. به همین دلیل هم تمام این چند روز گذشته فقط به حالت استراحت و بی کاری در کنار هم و در دل هم بودیم و خوش هم گذشت. کلا برای من و تو بهترین تفریح تو دل هم بودن و با هم بودنه.

پریشب رفتیم خانه ی مرجان و دیدن ایران خانم قبل از اینکه برگرده ایران. خود مرجان آمد دنبالمون و آخر شب هم بچه های اسکندر که با مادرشان افسانه آمده بودند ما را برگرداندند. بعد از سالها و شاید برای اولین بار با هم دیگه رفته بودیم خانه ی فامیل های من. مرجان به عنوان مادر تنها داره زحمت بزرگ کردن بچه اش را میکشه. البته فرشید هم در همین شهره اما گویا کاملا بی خیال بچه شونه. البته من همان دفعه ی اول هم که بچه شون را دیدم - موقعی که برای دیدن مادر آمده بودند اینجا- خیلی از تربیتی که داشت خوشم نیامد. پریشب که کاملا مطمئن شدم بچه ی بسیار بی ادب و لوس و "بی خودی" هست.

به هر حال موقع برگشت دیدم که دیگران هم همین نظر را راجع به تربیت کامران دارند. ما برای اینکه دست خالی نرفته باشیم شب قبلش - جمعه شب- دوتایی رفتیم "ایتون سنتر" تا هم تو برای اولین بار در اینجا بری سلمانی و هم یک کادویی برای آنها بخریم. گلدانی چینی به انتخاب تو خریدیم که قشنگ بود. تو یک جعبه شکلات هم برای کامران و یک کیک هم برای دسر گرفتی.

اما سلمانی که رفتی با اینکه به قول تو به نسبت گران بود خیلی کارش خوب بود. من که خیلی راضی بودم و به نظرم بهترین مدلی که تا حالا موهایت را کوتاه کرده ای را به موهایت داده. خلاصه که برای اولین بار اینجا به سلامتی سلمانی رفتی.

راستی نمی دانم که این موضوع را قبلا نوشته ام یا نه و اینکه استاد درس آرنت بهم ایمیل زد که بسیار "پرزنتیشن" خوبی دادی و بسیار دانش وسیع خودت را درباره ی آرنت خوب در کلاس به کار گرفتی و البته با اینکه قرار بود در نیم ساعت کارت را تمام کنی و نکردی و بیشتر حرف زدی اما بسیار "پرزنتیشن" پرمغز و ... بود و کلا آنقدر خوب نوشته بود که گفتم خب ارزش آن همه زحمت و این ریسک را داشت که دو فصل از کتاب Human Condition را بدون اینکه بقیه خوانده باشند ارایه کنم و به قول استاد درس در واقع این دو فصل را درس بدهم. در آخر هم نوشته بود که نمره ات را هم 14.5 از 20 دادم که مطمئنم بسیار نمره ی راضی کننده ای هست!

تا امروز چنین چیزی را تجربه نکرده ام. نه که نمره ی کم گرفتن را که من زمانی که رشته های دیگه می خواندم و حتی در دبیرستان با تجدید و ... خیلی از نمره ی کم گرفتن جا نخورده ام. اما این دفعه کاملا فرق داشت و داره. اگه تمام ایمیلش را ترجمه کنم و بذارم اینجا هر کسی بخواند فکر می کند که طرف داره شوخی می کنه. خیلی "کف" کردم. بهش ایمیل زدم که من دوباره یک پرزنتیشن دیگه میدم. اون هم جواب داد که چه عالی چون باز هم پرزنتیشن خوبی در انتظار کلاسه! البته اشاره ای داشت که اینبار بگذار بیشتر سر کلاس بحث و گفتگو جریان بگیره. اما این موضوع در مرتبه ی قبل محلی از اعراب نداشت چون بچه ها آن دو فصل را نخوانده بودند و بجایش فصل Action را خوانده بودند که کریستینا قرار بود ارایه اش کنه.

نمی دانم! به قول تو اینجا داستان نمره و ... از استرالیا هم عجیبتر و تا حدودی احمقانه تره. مثلا "کینگستون" استاد تو که برگه ات را تصحیح کرده و بهت کامنت داده و گفته اگه کامنت ها را "آپلای" کنی باز هم برگه را تصحیح میکنه و نمره ات به مراتب بالاتر میره همین داستان را با تو داشته. دفعه ی اول 3.5 از 5 گرفته ای و بعد از اینکه کلی از برگه ات تعریف کرده و ... دفعه ی دوم داده 3.7 که هر دوتامون جا خوردیم.

این یکی هم برای من نوشته من که خیلی استقبال می کنم از اینکه تو بخواهی یکبار دیگه دانسته هایت را با کلاس تقسیم کنی و بچه ها هم خیلی از کنفرانس قبلی تو لذت برده بودند. اما اگه بخاطر نمره، احیانا، قصد داری این کار را بکنی بهت بگم که نمره ی خوبی گرفته ای.

عجب داستانی هست واقعا این تغییر افق و تعاریف درسی و دانشگاهی. درست مثل خود مهاجرت کردن باید خودت را در یک فضای کاملا متفاوت و تعریف نشده دوباره و دوباره و صد باره از اول تعریف و تنظیم کنی. اما به هر حال منطقی داره و ما هم کشفش می کنیم.

گفتم که امروز استارت خواهیم زد دوباره و دوباره و صد باره.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

درست میشه


پنج شنبه 21 اکتبر هست و آفتاب تازه سر زده بیرون. این هفته را فقط با درس خواندن تو و درس نخواندن من گذرانده ایم. البته من خیلی حال و انرژی هم نداشتم و کمی جسته و گریخته درس خوانده ام اما نتونستم روی برنامه جلو برم. دوشنبه برای دیدن دیوید مک نالی رفتم دانشگاه و بهم گفت که نگران تاریخ تحویل مقاله ام نباشم و تا زمانی که حالم کاملا خوب نشده وقت دارم. خیلی لطف کرد و بخصوص از اینکه فهمیدم سال بعد در مرخصی هست و نمی تونه سوپروایزم باشه اما گفت به عنوان یکی از "ریدرهای" تزم حاضره کمکم کنه تکلیفم روشن شد.

سه شنبه و چهارشنبه با اینکه خیلی درباره ی موضوعات طرح شده در کلاسهای فرانکفورت و هگل حرف داشتم اما بخاطر خستگی و بی حالی کاملا با سکوت رفتم جلو و فقط رفتم سر کلاس که مثل جلسه ی قبل غایب نباشم.

تو هم که این هفته باید "اسایمنت" درس ریسرچ متد را میدادی و پریشب تا حدود ساعت 2 صبح نشسته بودی و کار میکردی. دیشب هم برای پرزنتیشن درس کینگستون که امروز داری داشتی سخت درس می خواندی. این دو سه شب گذشته چندبار راجع به اینکه آیا واقعا با این همه فشار داریم درست تصمیم میگیریم و پیش میریم حرف زدیم. تو گفتی که شاید بهتر باشه سال بعد برای یک سال کمی استراحت و کار کنی و بعد برای ادامه ی درس تصمیم بگیری و ادامه اش بدهی. من هم با روح استدلالت مواقم. قرار نیست اصل زندگی را فدا کنیم و با این همه فشار اگر قرار باشه از درس خوندن لذت نبریم که واقعا بی فایده هست.

به هر حال هر دو میدانیم که خستگی و فشار باعث شده که ظرف این 5 هفته اینطور ببریم. اما نصف راه را در ترم اول آمده ایم جلو و کمی تحمل کنیم ترم اول تمامه. البته کل حرفهامون مربوط به این ترم و سال نبود و نیست. باید فرقی بین اینجا و استرالیا باشه. آنجا ما به عنوان دانشجو ویزا داشتیم و باید تمام وقت درس می خواندیم. اینجا برای زندگی و درس و زندگی طولانی مدت آمده ایم باید این تفاوت را مد نظرمون داشته باشیم و هم از فرصتها استفاده کنیم و هم درست برنامه ریزی کنیم.

به هر حال این پست های چند وقت گذشته نشان میده که تمام زندگی مون شده فعلا همین درس و فشار و خستگی. مهناز از هفته ی پیش که برای نهار رفتیم خانه شان تا حالا چندبار زنگ زده که حال من را بپرسه چون میگه نادر و خودش آن روز کاملا متوجه ی بی حالی و ضعف هر دو و بخصوص من شده بودند و نگرانند.

درست میشه باید کمی حوصله بخرج داد و البته اهمیت و الویت اصل و فرع را قاطی نکرد. به قول معرف باید صبر و تحمل پیشه کرد و البته تضاد اصلی را شناخت.

درست میشه.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

بار و کار و درس


تازه از اولین جایی که بعد از سه ماه اقامت در کانادا به عنوان یک قهوه فروشی خوب پیدا کرده ایم برگشته ایم خانه. یکشنبه ظهر هست و من با یاد آوری تو - که سعی کردی با شیطنت و خنده یاد آوری کنی- آخرین روز تعطیلات یک هفته ای دانشگاهیم را پشت سر می گذارم بدون اینکه درسی خوانده باشم و حداقل کارهای مقدماتی مقالاتم را کرده باشم.

جمعه عصر رفتیم برای تعویض دشک تخت خوابمان و با اینکه دیدیم دشک خودمون حدود 800 دلار گرانتر شده اما چون کمر درد بهمون میده تصمیم گرفتیم عوضش کنیم با دشکی ارزانتر که البته با توجه به پول حمل و نقلش 450 دلار برامون خرج برداشت. البته گفتند که این دشک جدید از آنجایی که تازه به بازار آمده توسط کارخانه اش با تلویزیونی بزرگ به عنوان پروموشن داده میشه. تلویزونه خیلی بزرگه و در خانه ی ما زیادی توی چشم میزنه. 42 اینچ و تازه نمی دانم سال بعد که تصمیم داریم بریم یک خانه ی کوچکتر چی کارش کنیم. به هر حال قراره که سه شنبه دشک جدید را بیاورند و این یکی را ببرند.

بعد از اینکه از "برک" برگشتیم رفتیم خیابان "کویین" تا کمی در شهر برای اولین بار چرخ بزنیم و ببینیم کافه و باری دلخواه پیدا می کنیم یا نه. دوست تو "شری" گفته بود به این سمت برویم و تا از ایستگاه آمدیم بیرون یک بار با موزیک جاز زنده پیدا کردیم و رفتیم و نشستیم و شامی خوردیم و گپی زدیم و اتفاقا شری و پارنتنرش هم که میرفتند جای دیگه ای یک سر به ما زدند و بعد از یکی دو ساعتی که دو نفری با هم گفتیم و کمی راجع به آینده حرف زدیم قدم زنان رفتیم تا خیابان "اسپداینا" و برگشتیم ایستگاه و خانه. خوب بود. بعد از مدتها کمی فضای غیر متعارفی که دوست داشتیم تجربه کنیم پیدا کردیم و کمی حال و احوالمون عوض شد.

شب هم با ناصر و بیتا اسکایپ کردیم و احوال آنها را پرسیدیم. صبح شنبه - دیروز- تو بهم خبر دادی که رضا اسکالرشیپ از دانشگاه UNSW گرفته و قبول شده که خیلی خوشحال شدیم. دیشب که با خودشان حرف زدیم خیلی بابت زحماتهای بخصوص تو تشکر داشت و می گفت مطمئنا بدون کمکهای تو در تمام مراحل این زندگی شدنی نبوده. خدا را خیلی شاکر بود و ما هم خیلی خوشحال شدیم. حالا خیال خودش و ستایش خیلی راحت شده و با توجه به ماهانه ای هم که بهشون میدهند اوضاعشان خیلی بهتر خواهد بود.

تو روز پنج شنبه با استاد درس خاورمیانه ات حرف زده بودی و بهت گفته بود که کار سختی داری اما مطمئنه که داری درست پیش میری. اتفاقا تو هم از مسیر زندگی و درسمون براش گفتی و خیلی اظهار علاقه کرده که شام یا نهاری را سه نفری با هم باشیم و گفته که دوست داره تا من برای یک جلسه به عنوان سخنران مدعو در یکی از کلاسهای دوره ی لیسانسش برم و صحبت کنم.

بینر هم که روز جمعه بعد از اینکه تو ازش بابت نامه ای که در کنار هابرماس و چامسکی و ... خطاب به بان کی مون در سازمان ملل راجع به ایران نوشته بوده تشکر کردی اشک توی چشمهاش جمع شده و گفته این حداقل کاریه که یک نفر مثل من می تونسته انجام بده. خلاصه که خیلی درس و دانشگاه زمان و اعصاب از ما گرفته اما به قول همه آرام آرام درست میشه و جا میفتیم.

دیشب چند دقیقه ای هم بعد از مدتها با دنی اسکاپی کردیم که کمی سرما خورده بود اما در مجموع خوب بود. گفت که بعیده امسال بتونه به این سمت بیاد اما شاید سال آینده به ما سری بزنه. هنوز نتوانستیم کمی پول برای پرداخت بدهی مون بهش پس انداز کنیم و امیدوارم که خیلی دیر نشه اما بعید می دونم تا چند ماه آینده هم کاری از دستمون بر بیاد.

خب! به قول تو این هفته تمام شد اما ما نتونستیم خیلی روی نظم و برنامه پیش بریم بخصوص من که نه به اندازه ی تو درگیری درسی و نه پخت و پز دارم. شبها هر دومون تا صبح خواب درس و عقب افتادگی از برنامه هامون را می بینیم و صبحها علاوه بر خستگی فکری از بس در طول شب تپش قلب گرفته ایم که با سینه و قلب درد بیدار میشیم. خصوصا من در این چند شب گذشته. اما تو بهم گفتی یادت میاد اول کار در استرالیا هم ما خیلی خسته و پریشان میشدیم و بعد بهتر و بهتر شد. خلاصه که منتظر بهتر شدن اوضاع هستیم، به شدت.

فردا تو قراره برای نهار یک سر بری خانه ی خاله عفت که از وقتی آمده ایم فقط همان یک بار اول کار رفته ای. من هم برای صحبت با "دیوید مک نالی" ساعت 10 و نیم باید دانشگاه باشم. تو داری دلمه درست می کنی و خانه را عطر ادویه های مختلف پر کرده.

من برای این دو هفته حسابی باید خودم را به نوشتن مقالاتم مشغول کنم و تو هم به نوشتن "بوک ریویو" درس خاورمیانه و مقاله ی میان ترم "ریسرچ دیزاین". خلاصه که از آن دو هفته های پر کار خواهد بود این آخرین روزهای اکتبر.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

سه ماه تمام


صبح پنج شنبه 14 اکتبر 2010 هست. امروز از رسیدن مان به کانادا درست سه ماه گذشت. دیروز هم درسی نخواندم. یک هفته تعطیلات بین ترم که برای نوشتن مقالات داشتم رو به اتمام است و من با بی حالی و تنبلی روزها را از دست داده ام. تو که اصلا این یک هفته را نداشتی و خیلی سرت از من شلوغتره.

دیروز که از کلاس برگشته بودی خیلی بابت حجم زیاد تکلیفی که استاد برای هفته ی بعد بهتون داده نگران و ناراحت بودی. من هم که تمام روز را خانه بودم و فقط آخر شب چند صفحه ای درس خواندم. دیشب بخاطر اینکه مدتها بود بهت قول داده بودم نشستیم و فیلم مستند "بچه ها" را دیدیم که خب جالب بود.

من تمام روز را قبل درد داشتم و البته به تو نگفتم اما تو متوجه شده بودی که حال ندارم. اما امروز حال هر دومون خدا را شکر بهتر به نظر میرسه. می دانی چون تمام انرژی و تمرکزمون را با مریضی که پیش آمد از دست دادیم خیلی خسته تر از همیشه شده ایم و تازه داره فشار دانشگاه و مهاجرت به جایی میرسه که توان کار کردن را ازمون گرفته. اما درست میشه. به قول تو اولشه و همین اول کار بودن خیلی فشار مضاعف میاره. بعد از مدتی اوضاع بهتر خواهد شد.

به هر حال دیروز یک ماه تمام از شروع دانشگاه گذشت و امروز وارد سومین ماه ورودمون به کانادا شدیم.

باید زمان یدهیم و تمرکزمون را حفظ کنیم و از همه مهمتر عشق و علاقه مون را به مسیری که انتخاب کرده ایم احیاء. جای نگرانی نیست و به سلامتی برای سالهای پیش رو باید با برنامه ریزی و تلاش قدم برداریم.

تو دوش گرفته ای و نوبت منه که میز صبحانه را چیده ام و بعدش تو میری دانشگاه که پنج شنبه ها روز شلوغی داری و دوتا کلاس با "کینگ ستون" و "بلت" و من هم باید بشینم پای دیالکتیک خواندن. دیشب تمام 33 نفر معدنچی گرفتار در شیلی را در آوردن و ما که داشتیم دنبال می کردیم خیلی تحت تاثیر این داستان و استقامت آنها قرار گرفته بودیم. امیدوارم همه و بخصوص ستم دیدگان نیز از شرایطی که بهشون تحمیل شده و میشود نجات پیدا کنند.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

O-Hip


سه شنبه 12 اکتبر ساعت 1:35 دقیقه هست و تو داری نهار را آماده می کنی و تازه از دانشگاه تو برگشته ایم خانه. صبح زود رفتیم برای کار OHIP تو و باز هم نشد. مشکل اینه که آنها آدرسی از تو می خواهند که نشان دهد مقیم این ایالت هستی و نه نامه ی بانک و نه دانشگاه و نه اجاره خانه و ... گویا در بورکراسی اینجا جواب نمیده. به هر حال بعدش رفتیم دانشگاه تو تا نامه ی رسمی از طریق پست برامون بفرستند و مشکل حل شود.

دیروز برای نهار روز "تنکس گوینگ" خانه ی مهناز و نادر رفتیم و خواهرهای نادر با خانواده هاشون هم آمده بودند. دو ساعت نشستیم و سریع برگشتیم چون نه خیلی جای ما بود و نه وقت برای تلف کردن. زود برگشتیم خانه و درس خواندیم تا شب که دوتایی با هم بساط تاپاس و شرابمون را به راه انداختیم و اتفاقی فیلم "مرد خانواده" را که در ایران هم دوستش داشتیم دیدیم که داره پخش می کنه و دیدیم.

من هنوز خیلی رو فرم نیستم و بخصوص دیروز حالم دوباره بد شده بود. به تو نگفتم که قلبم هم درد می کنه اما خیلی رنگم پریده بود و علاوه بر درد بدنم بهم ریخته بود و عرق می کردم. بعد از کمی نشستن بهتر شدم و با هم رفتیم.

با اینکه از هفته ی پیش تا امروز چندبار برای استاد درس هگل ایمیل زده ام که سئوالات امتحان میان ترم را به دلیل عیبت ندارم و چطوری تهیه کنم هنوز جوابی نداده. حتی برای یکی از بچه ها که اتفاقی آدرسش را در درس آرنت پیدا کردم و در کلاس هگل هم هست ایمیل زده ام اما خبری نیست. نمی دانم این داستان دانشگاه یورک چطوریه که هربار آدم را اسیر می کنه.

امروز قراره برای تعمیر مبل هم بیایند خانه و ببینند اوضاعش چطوریه. خلاصه که مبل گران قیمت و بی خودی بود و خیلی بابت خریدش ضرر کردیم. هم تختش ناراحته و هم خودش از ریخت افتاده.

تو هم که کلی درس داری و باید برای درس "کینگ ستون" و خاورمیانه اش یک کتاب را بخوانی و در 7 صفحه مرورش کنی. قرار بود تا دیروز کتاب را تمام کنی که هنوز به نصف هم نرسیده. خلاصه که اوضاع درسی مون اصلا خوب نیست. امروز صبح قبل از اینکه بریم با بابات و مامانت هم که در دبی هستند "اسکایپ" کردیم و کمی حال و احوال کردیم. مامانت خیلی از کلاهی که دیروز من سر راه برگشتن به خانه از H&M برای تو خریده بودم و تو هم خوشت آمده خوشش آمد و سفارش داد برای من هم قهوه ای رنگش را بخرید.

خب! نهار داره آماده میشه و بعدش هم درس خواندن و درس خواندن. من باید دوتا مقاله تا هفته ی دیگه برای درسهای هگل و آرنت بنویسم که هنوز سئوالات را هم ندارم. تو هم که کلی کار عقب افتاده داری و تازه این تکلیف "بوک ریویو" هم مونده.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

10.10.10


امروز بعد از دو هفته رسیدیم که خانه را که حسابی خاک گرفته بود تمیز کنیم. من که قرار بود از جمعه برای نوشتن مقالات میان ترمم استارت بزنم تا الان که یکشنبه شب هست هنوز یک قدم هم بر نداشتم. تو الان داری با مامانم که زنگ زده حرف میزنی و بعدش هم نوبت منه.

دیروز رفتیم "کاسکو" و لباس زمستانی خریدیم. کلی خرج کردیم اما به قول تو لازم بود و چاره ای نداشتیم. فردا هم که روز "تکنس گوینگ" هست مهمان خانه ی مهناز هستیم. تو امروز رفتی و برای فردا کادو گرفتی و شراب که یک سر کوتاهی بریم و برای درس بیایم خانه.

خلاصه که خبری نیست جز اینکه در اضطراب درسها و امتحانات میان ترمیم و البته این دو روز استراحت خوبی هم کردیم.

یک نکته ی جالب اینکه امروز 10.10.10 هست و فقط دو سال تا تمام شدن این اعداد تکراری زیبا داریم اما منصفانه قضاوت کنیم 10.10.2010 از همه شون قشنگتره!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

درس خواندن


اگر بگم که حتی وقت نمی کنم که بیام اینجا و چیزی بنویسم می دونم که باور کردنش سخته اما چون تو هم مثل من از صبح تا نصف شب درگیر درس خواندن هستی باور می کنی چی میگم.

صبح ها بعد از صبحانه تا آخر شب و نیمه شب هر دو داریم درس می خوانیم. خیلی پرفشار و سخت شروع شده و هر دوتامون هم از برنامه هامون حسابی عقب هستیم. اما جالب اینه که از این چالش و سختی لذت هم می بریم.

الان که دارم اینها را می نویسم پنج شنبه ساعت 10 شب هفتم اکتبر هست. من هم دیشب و هم پریشب نزدیکهای 4 صبح بود که خوابیدم. البته پریشب به دلیل سرماخوردگی نمی تونستم درست نفس بکشم اما دیشب برای آماده کردن "پرزنتیشن" درس آرنت تا 4 داشتم کار می کردم. تو هم تا 1 روی مبل نشسته بودی و داشتی درس "فدرالیسم" را می خواندی.

هفته ی پیش تو نتونستی بخاطر سرماخوردگی بری کلاس و درس این هفته من. البته من برای درس آرنت و ارایه مبحث Labor & Work داشتم وقت بیشتری هم می گذاشتم. کنفرانس بدی نشد. بخصوص که بچه ها متن را نباید می خواندن و قرار بود فقط قسمت Action را بخوانند و این پیشنهاد من بود که کلا این دو فصل را "درس" بدم. بد نشد و استاد که خیلی راضی به نظر می رسید.

تو هم امروز که از کلاس "کینگ ستون" برگشتی گفتی که آخر کلاس صدات کرده و گفته متوجه ی تلاش زیادت برای درگیر شدن در مباحث و کار زیادی که داری می کنی شده اما به نظرش چون پس زمینه ات علوم سیاسی نبوده کمی در زمینه ی تحلیل هایت باید بیشتر کار کنی تا تخصصی تر بشه. تو هم بهش گفتی که اصلا برای همین آمده ای در این مقطع و خلاصه قرار شده برایت هر هفته چند دقیقه ای وقت اضافه بگذاره تا هر متنی را بطور تخصصی تحلیل کنید.

خلاصه که این روزها داستانمون شده شبانه روز درس خواندن اما به قول تو جالب شده. این جوری تجربه اش نکرده بودیم.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

حکمتی که در این سه روز بود


امروز دوشنبه هست و ساعت از یک ظهر گذشته. تو دانشگاه هستی و رفته ای تا چندتا مقاله ای که باید برای این هفته بخوانی را پرینت بگیری و بیای خانه.

خواستم دیروز یک یادداشت طولانی اینجا بذارم که نشد. دلیلش هم ناراحتی مفرطی بود که از جمعه ایجاد شد. جمعه تو بهم خبر دادی که جواب وامم آمده و بهت گفتم یک نگاهی بهش بکن و بهم خبر بده تا برسم خانه. خلاصه که وقتی رسیدم معلوم شده از پولی که انتظارش را داشتیم و تمام سال درسیمون را روی آن بسته بودیم هیچ خبری نیست. اولش خود سایت OSAP احتمال داده بود که تا 8 هزار دلار برای امسال بهم بده اما یک دفعه شده بود 0.

خلاصه که خیلی اوضاعمون را بهم ریخت. رسیدم خانه دیدم تو داری دنبال کار در سایت دانشگاه میگردی و بعد از اینکه فهمیدم چی شده با تعجب خیلی زیاد سعی کردم منطق داستان را در بیاورم و پیدا کنم که به چه دلیلی این اتفاق افتاده. هر چی بیشتر فکر کردیم کمتر نتیجه گرفتیم. به هر حال هر چند که اسکالرشیپ گرفته ام اما نمی شود که یک دفعه از آن تخمین برسه به هیچ.

تمام جمعه رفت. این در حالیه که برای این هفته 400 صفحه ریدینگ دارم و تازه برای درس آرنت هم به اشتباه قبول کردم که دو فصلی که اصلا در سیلاب درسی نبوده را پرزنیت کنم. یعنی Labor & WORK که بیشتر از 100 صفحه هست و تازه خود درس هم که راجع به Action هست. هگل که بخش Self-Consciousness و فصل اول کتاب هگل و هاییتی هست و برای مکتب فرانکفورت هم که دو مقاله از هورکهایمر. خلاصه که نباید حتی یک ساعت را از دست میدادم. اما این داستان باعث شد که الان که دارم اینها را می نویسم نه تنها کلا بی خیال این هفته ی هورکهایمر و هگل شده ام که هنوز Work را که باید ارایه کنم را هم هنوز نخوانده ام.

تو هم اوضاعت بهتر از من نیست. ضمن اینکه هفته ی گذشته به دلیل سرما خوردگی هیچ کدام از کلاسهایت را نرفتی خواندنی های این هفته ات را هم هنزو نرسیده ای انجام بدی.

خلاصه که شنبه و بخش از یکشنبه هم به حساب و کتاب اینکه چه کنیم گذشت. از آنجایی که برای رساندن پول اجاره ی خانه و خرجی بیشتر از دو سه ماه پس انداز نداریم متوجه شدیم که باید از آخر ترم سر کار بریم تا احتمالا بتونیم برای ترم بعد اجاره داشته باشیم. هر دو و سه روز در هفته و این یعنی احتمالا داستان نمره ی خوب گرفتن و درس درست و حسابی خوندن و ... تعطیل میشه و حتی ممکنه باعث بشه نتونیم برای دکترا سال آینده اقدام کنیم.

شنبه نشستم چند ساعتی پای سایت های کاریابی دانشگاه و ... و متوجه شدم که برای هیچ کاری به معنای دقیق کلمه شانس و بختی ندارم. یعنی "کوالیفای" برای کار نیمه وقت و نسبتا مناسب نیستم. خلاصه که خیلی خیلی حالم گرفته شد. با واقعیتی که همواره ازش فرار می کردم مواجه شدم به بدترین شکل و احتمالا در بدترین وقت.

تو خیلی - مثل همیشه- سعی کردی بهم روحیه بدی. اما هر دو خوب می دانستیم که کار بسیار سخت و احتمالا نشدنی پیش رو داریم. خانه ی گرانی اجاره کرده ایم و نمی توانیم اجاره اش را برسانیم. پول دانشگاه تو و مخارج زندگی و ... هم هست. تازه هر چه هم در حال حاضر داریم پول کار تو در سیدنی و وام اینجای تو هست. حقوق من که شده ماهی 457 دلار و خنده داره. هر چند بهتر از هیچی هست اما زندگی خیلی بیشتر از اینها مخارج داره.

حالا هم که این واقعیت که من کاره ای نیستم و هر چه می دانم و خوانده ام و ... هر کاری که در ایران کرده ام و حتی جوایزی هم که تا اینجا بابت کار و درسم در ایارن و استرالیا برده ام در حال حاضر داستان "صد من یک غازه".

باز هم تو باید با توجه به سابقه ی کاری و توانایی هایت دست به کار بشی و البته من هم در کنارت باید کاملا کار کنم و کنیم و ... و گویا داستان درس و دانشگاه تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر واقعیت بی پولی قرار خواهد گرفت.

به هر حال شنبه و یکشنبه عصر کمی هم درس خواندیم اما با اینکه چند باری با هم دو دو تا چهارتا کردیم و حتی سعی کردیم ببینیم شاید قصه ی OSAP دچار اشکالی شده که قابل رفع باشه اما همه چیز تحت تاثیر این داستان قرار گرفت. هر دو با فکر درگیر و من هم با این قلب دردی که مدتیه که دست از سرم بر نمی داره و دایما بهم چشمک میزنه سعی به راه جلو بردن کارهای پیش رومون داریم.

سعی کردم تو را قانع کنم که بیا و تا آخر ترم فقط متمرکز به درسهامون فکر کنیم و بعد از پایان ترم بکوب کار و درس را با هم همراه کنیم تا ببینیم چه میشه. البته که تو بخصوص برای روحیه ی من هیچ چیز نمیگی اما من کاملا می فهمم که داری سعی می کنی که به کار فکر کنی و پیدا کردن امکان شغلی. خب! این موضوع فی نفسه خیلی هم خوبه اما مشکل اینجاست که اگر می خواهی سال بعد در دانشگاه خودت دکترایت را بطور رسمی شروع کنی- چون به هر حال الان هم داری درسهای همان مقطع را می خوانی با کار کردن داستان به مشکل می خوره.

خلاصه که امروز صبح شد که بعد از سه روز از جمعه تا امروز برای اینکه ببینم از کجا باید اقدام کنم و از دفتر مالی دانشگاه پی گیری کنم که آیا اشتباهی نشده باشه - که هر دو مطمئن بودیم منطقی نیست اما وقتی اعلام شد دیگه شده- دوباره رفتم به سایت OSAP برای چندمین بار ظرف چند روز گذشته سر زدم که دیدم همه چیز عوض شده!

حالا بجای صفر دلار نوشته هشت هزار و سیصد و خرده ای بهم میدن!

نفهمیدم درست می بینم یا نه. مثل یک خواب شده بود. چک کردم و دیدم درسته. گویا ایمیلی که بهم زده بودن را اشتباهی یک قبل از اتمام پروسه فرستاده بودند و حالا همه چیز شد مثل آن اول که فکر می کردم. آن اولی که حتی به تو هم نگفته بودم که قراره بهم این قدر بدهند و تو می گفتی یکی دو هزارتا بیشتر نخواهند داد.

تمام مدت فکر کردم که چه حکمتی پشت این چند روز ناراحتی و فکر و دغدغه بود. آیا قرار بود متوجه بشوم که واقعیت زندگی و توانیایی هایم در این جامعه چیست. آیا اینکه باید بسیار بیشتر از آنچه که باید و شاید، باید به درس خواندن و تلاش های درست درسی تن بدهم. آیا اینکه باید بفهمم که اگر قرار باشه به خودم راها بشم هیچی نیستم و هیچ هنر و توانایی بر اساس معیارهای این دنیای بیزنسی امروز ندارم و اینکه چقدر باید وامدار این لطف و محبت باشم و چقدر در برابرش باید احساس مسئولیت کنم.

اینکه چقدر روحیه ام ضعیف شده و هست و اینکه چقدر بی تو هیچم. که می دانم که هستم. که می دانم که بی تو نیستم.

بعد از اینکه تو هم آماده شده ای و آمدی تا صبحانه بخوریم و بروی دانشگاه دنبال کارهایت بهت گفتم بیا یکبار دیگر سایت OSAP تو را چک کنیم تا ببینم همه چیز را درست فهمیده ام یا نه و بعد از اینکه مطمئن شدم به تو گفتم حالا مال من را ببین.

بعد از اینکه کلی خوشحال شدیم - البته من کمی هم عصبی بودم- بهت گفتم که فکر می کنم حکایت این چند روز سخت چه بود و باید چگونه برای آینده مون تلاش کنیم و اگر بواهیم در این مسیر به درستی پیش برویم تنها راه فدا کردن بسیاری از چیزها برای این خواسته هست.

خلاصه که باز هم برگه ی خرج و مخارج این یکی دو روز گذشته را جلوی خودمان گذاشتیم و باز هم حساب کردیم و دیدیم تا آخر سال تحصیلی و حتی اگر درست و منظم و با مراقبه جلو بریم تا May پول خواهیم داشت. البته کمی اغراق شده هست اما حداقلش اینکه که می توانیم در طول دوره ی درسی تنها به درس و کار آکادمیک مون فکر کنیم.

بهت گفتم که شاید حکایتش این بوده که بیا و بجای اینکه بری هفته ای سه روز در یک شرکت کار کنی بشین پای درس و کتاب - اضافه بر آنچه که باید می خواندی در طول مدتی که سر کار نبودی- و بجای آن کار درس خواندن را کار خود کن. به خودت متعهد باش و به آینده ات. تو هم این را باور داری که حکایت و حکمتی پشت این اشتباه و حتی از دست دادن این سه روز مهم بود که می تواند در آینده تاثیری به مراتب بیشتر از ماهها داشته باشد.

خدا را شکر. داشتم فکر می کردم که این حکمت گرفتن پذیرش از یورک بود که با توجه به اسکالرشیپ و حقوقی که میده برخلاف آنچه که دانشگاه تورنتو برای این مقطع و همین مقدار زمان میده سه برابر باشه. پولی که بتونیم باهاش آرام و آسوده جلو بریم. تازه داستان بیمه ی هر دو نفرمون هم هست که یورک شامل حالمون کرده.

آن روزهایی که ناراحت از دست دادن پذیرش تورنتو بودیم و بخاطر اشتباه آنها بسیار غمگین بخصوص تو دایما می گفتی که حتما بعدا می فهمیم که این مسیر بسیار برای آینده مون بهتره.

خلاصه که عجب سه روزی بود. کاشکی می آمدم و اینجا با آن حال و روحیه چیزی را ثبت می کردم و الان داستان جدید را می گفتم. اما از آن مهمتر خود اتفاق و امکانات جدید و از همه مهمتر مسیری هست و درسی که ازش گرفته ایم و حالا باید بهش عمل کنیم.

در حال نوشتن این سطور بودم که تو آمدی و برایم یک شال گردن سبک قشنگ گرفته ای و گفتی بخاطر تشکر از پولی هست که برای زندگی مون ساخته ای. هاهاها خوب بود.

حالا هم داری نهار را آماده می کنی و ساعت شده دو و من هم کلی درس دارم و تو هم اوضاعت بهتر از من نیست. با اینکه از نظر جسمانی تو سرماخورده ای و من هم کمی و قبلم هم کمی درد می کنه اما روحیه مون عالیه و خدا را شکر می کنم که نگرانی را بر طرف کرد و حالا دیگه بهانه ای ندارم و نداریم.

شاید حکمتش این بود که بجای اینکه مثل هفته ی گذشته دایما فکر کنیم که من برای این ترم دو درس بردارم یا سه تایی که دارم را نگه دارم و تو بجای اینکه درگیر حجم درسها و فکر به پیدا کردن کار کنی بشینیم و متمرکز درسمان را جلو ببریم که این حداقل برای من تنها راه و امکان موجود هست.

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بولعجب کاری پریشان عالمی