آخر شب آخرین روز آگست سال 2011 هست. تازه با هم فیلمی را دیدیم به اسم Page Eight که فیلمی انگلیسی و خیلی متوسط بود. امروز هم کتابخانه نرفتیم و البته درس هم به آن صورت نخواندیم.
صبح رفتیم کافه ی "کریما" و تو چای و من قهوه گرفتیم. قرار بود در آن مدت با شیراز و تهران برای تبریک عید حرف بزنیم که متوجه شدیم کارت تلفنمون تمام شده. خلاصه بعد از اینکه برگشتیم خانه و تلفنها را زدیم تقریبا نزدیک ظهر شده بود و به همین دلیل ماندیم خانه.
عصر من رفتم کافه و کمی درباره ی آدورنو خواندم و تقریبا شکل اولیه ی مقاله ی اول را در آوردم. تو هم بعد از اینکه قرص معده ات را می خوری کمی بی حال میشوی و باید استراحت کنی. بعد از اینکه خوابیدی و بیدار شدی من رفتم کافه و تو هم کمی درس خواندی.
شب هم که با هم این فیلم را دیدیم و خلاصه با آگست که ماه درس نخواندن من و درس خواندن تو و درگیر شدن زیاد در مسایل خانواده هامون و البته لذت از هوا بردن و کافه رفتن و کمر درد و معده درد و ورزش نکردن و آلمانی خواندن و خیلی چیزهای دیگه بود داریم خداحافظی می کنیم. خداحافظی می کنیم به امید شروع بهتر و بنیادین تری از فردا که سپتامبر موعود است. سپتامبری که قرار گذاشته ایم بیش از هر چیز خودمان را درگیر و وقف زندگی و پروژه های درسی و ادامه دادن و ساختن بهتر زندگی زیبایمان کنیم.
فردا روز دیگری است. باید باشد و خواهد بود.
به امید آغاز.