۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

فردا را با امید آغاز می کنیم


آخر شب آخرین روز آگست سال 2011 هست. تازه با هم فیلمی را دیدیم به اسم Page Eight که فیلمی انگلیسی و خیلی متوسط بود. امروز هم کتابخانه نرفتیم و البته درس هم به آن صورت نخواندیم.

صبح رفتیم کافه ی "کریما" و تو چای و من قهوه گرفتیم. قرار بود در آن مدت با شیراز و تهران برای تبریک عید حرف بزنیم که متوجه شدیم کارت تلفنمون تمام شده. خلاصه بعد از اینکه برگشتیم خانه و تلفنها را زدیم تقریبا نزدیک ظهر شده بود و به همین دلیل ماندیم خانه.

عصر من رفتم کافه و کمی درباره ی آدورنو خواندم و تقریبا شکل اولیه ی مقاله ی اول را در آوردم. تو هم بعد از اینکه قرص معده ات را می خوری کمی بی حال میشوی و باید استراحت کنی. بعد از اینکه خوابیدی و بیدار شدی من رفتم کافه و تو هم کمی درس خواندی.

شب هم که با هم این فیلم را دیدیم و خلاصه با آگست که ماه درس نخواندن من و درس خواندن تو و درگیر شدن زیاد در مسایل خانواده هامون و البته لذت از هوا بردن و کافه رفتن و کمر درد و معده درد و ورزش نکردن و آلمانی خواندن و خیلی چیزهای دیگه بود داریم خداحافظی می کنیم. خداحافظی می کنیم به امید شروع بهتر و بنیادین تری از فردا که سپتامبر موعود است. سپتامبری که قرار گذاشته ایم بیش از هر چیز خودمان را درگیر و وقف زندگی و پروژه های درسی و ادامه دادن و ساختن بهتر زندگی زیبایمان کنیم.

فردا روز دیگری است. باید باشد و خواهد بود.
به امید آغاز.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

زخم معده


سه شنبه آخر شب هست و داریم آماده ی خواب می شویم. تازه از تلفنهای تبریک عید فطر به آمریکا خلاص شدیم و البته هنوز بخشی از تلفنهای ایران مانده.

دیروز رفتیم کتابخانه و با اینکه من کمی درس خواندم تو به دلیل کارهای پرونده ی بابات دایم با ایران و دفتر وکیل در تماس بودی و بعدش هم که باید می رفتی دکتر بابت معده دردی که مدتی است داری. متاسفانه داستان همانی بود که حدس میزدم. زخم معده ی خفیفی گرفته ای اما من حسابی عصبی و داغون شده ام. توی این سن و سال و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی بین خودمان اما بخاطر فشارهای خانوادههامون اینطوری داریم داغون میشیم.

خلاصه که خیلی خیلی ناراحت و شاکی ام. به هر حال همانطور که امروز بهت گفتم باید فکر اساسی بابت این موضوع کنیم. همین امروز که برای عید زنگ زده بودیم ایران بعد از اینکه من با مامانت حرف زدم و گفتیم و خندیدیم نوبت تو که شد دیدم داری دایم میگی مامان ول کن این حرفها را، مامان بس کن این فکرها و ... را و ... . خلاصه که انگار نه انگار و همین داستان همیشگی احمقانه از هر دو طرف ایران و آمریکا داره کاملا زندگی ما را تحت الشعاع قرار میده.

حالا یک ماهی باید قرص خاصی بخوری و قرار شده وعده های غذایی ات به 5 وعده ی کوچک تغییر کنه و خیلی چیزها را هم نمی توانی بخوری. باید کمکت کنم. هم به لحاظ اعصاب و آرامش هم در مسئله ی تغذیه. امروز طوری بهم ریخته بودم که بعد از اینکه صبح رفتیم بانک تا برای اجاره خانه از این حساب پول برداریم و به آن حساب ببریم دیگه حوصله ی کتابخانه رفتن و درس خواندن را نداشتم.

با اینکه دیروز کمی درس خواندم و عصر تو ورزش رفتی و من هم پیاده روی نسبتا خوبی رفتم اما چون تو دقیق بهم نگفته بودی که دکتر چه تشخیصی داده و بیشتر از حاشیه ها گفته بودی راحتتر بودم. اما امروز که متوجه شدم زخم معده گرفته ای واقعا باورم نمیشه.

این هشدار را باید جدی بگیریم و بگیرم. اگر درستش کردم که کردم اگر نه حق شکایت ندارم. از خودم گرفته و روش زندگی ام تا تمام پیرامون و اطرافیان، این هشدار خیلی مهمی است که غفلت ازش می تونه به قیمت پایان این روزهای زیبای زندگی مون تمام بشه.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

هیچ شدم


یکشنبه عصر هست. تقریبا تازه از بیرون برگشته ایم. اصلا قرار نبود جای بخصوصی بریم. بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم گفتم بیا بریم قهوه ای بخوریم و برگردیم سر درس و کار. اما رفتیم بیرون و اتفاقی سر از خیابان کینگ در آوردیم و تمام روز را وقت گذاشتیم تا بلاخره برای زمستان یک کاپشن مناسب برای تو بگیریم. با اینکه "کانادا گوس" واقعا گران هست و در واقع در وسع ما هم نیست اما از آنجایی که به قول معروف آخر کاپشن هست و تو هم بخصوص بارها درباره اش شنیده بودی و از رنگ قرمزش هم خوشت آمده بود همان را گرفتیم. البته یکی دو تا لباس زمستانه ی دیگر هم برای خودمون گرفتیم و خلاصه تا برگشتیم ساعت نزدیک 6 بود. حالا هم بجای درس خواندن باید به کارهای دیگه مون برسیم و خلاصه بطرز باورنکردنی و ترسناکی انگار نه انگار که باید تا چند روز دیگه مقالاتم را تمام کنم.

دیروز هم بعد از اینکه تا عصر کمی درس خواندیم، ساعت 7 با بهار در انتهای خیابان خودمون و با علی که در غیاب دنیا که برای یک ماه ایران رفته برای شام قرار داشتیم. تا ما رسیدیم علی میز گرفته بود و خلاصه رفتیم همان "ویولی" در محله ی ایتالیایی ها. شب خوبی بود. درباره ی دانشگاهها که بخصوص موضوع آمدن بهار به اینجا بود بیشتر حرف زدیم و کمی هم از شهر منچستر شنیدیم و کمی هم علی راجع به پونه و اینکه چطور داره اورنگ را خسته و کلافه می کنه به تو گفت و اینکه هر چقدر هم نصیحتش می کنه تاثیری به حالش نداره.

آخر سر که خواستیم بریم دیدیم که علی پول میز را حساب کرده به بهانه ی اینکه تا حالا چندبار آمده خانه ی ما و دایم می خواسته با دنیا یکبار ما را بیرون دعوت کنه. گفتیم که کاش گذاشته بودی برای وقتی که دنیا بود اما به هر حال در برابر عمل انجام شده قرار گرفتیم. موقع برگشت هم بهار همه را به زور به بستنی دعوت کرد و خلاصه تمام شب را مهمان شدیم.

بعد از اینکه بهار رفت تا به مهمانی دیر وقت خانه ی دوستش برسه با علی تمام راه را که بیشتر از یک ساعتی میشد پیاده آمدیم و علی که خیلی دوست داشت کمی درد دل از روزهای بخصوص گذشته و بی خیالی خانواده اش بکنه حرف زد و من و تو هم بهش گفتیم که چقدر نسبت به تلاشی که کرده و می کنه امیدوار و خوشحالیم و علاوه بر اینکه بهش گفتیم که بارها مثل او را برای خودمان در قیاس با برادرانمان زده ایم گفتیم که باعث افتخار هست.

خیلی خیلی روحیه اش عوض شد و واقعا هم مستحق تعریفهای ما بود. وقتی بهش گفتم که کلا این خاصیت خانواده ی ماست که شایستگی و خصوصیت آدمها و بچه هاش را نمی بینه فکر کنم که کمی آرامتر شد. به هر حال شب خوبی بود.

اما قبل از اینکه نوشته ی امروز را تمام کنم دوست دارم راجع به خوابی که دیشب دیدم چند سطری را بنویسم. خواب غافلگیر کننده و البته درستی بود و تحت تاثیر فضای ذهنی ام در این چند روز گذشته. خواب دیدم که در جایی میان کوهستان و دشت مراسمی مثل المپیک برقرار است در فضایی و حال و هوایی مثل یک نمایشگاه و فستیوال بزرگ تا یک ورزشگاه.

جالب اینکه گویا هر کسی که فکر می کرد مدعی در چیزی است به عنوان شرکت کننده در مسابقه ای شرکت می کرد. کسی که بیشتر مثل رضا یزدانی بود به من گفت که فلانی برخلاف پیش بینی هایت در کشتی آمریکایی ها بیشترین مدال را گرفتند و خلاصه که اشتباه کرده بودم. همه به نظر علاقه مند به شرکت در مسابقه و جویای نام بودند و من در این میان فکر می کردم که من در چه جایگاهی می توانم شرکت کنم و آیا اساسا توان و توشه و بنیه ی شرکت در مسابقه ای را دارم و جواب از پیش بر من مشخص بود: نه! نه واقعا آمادگی نداشتم و نمی توانسم.

در جایی دیگر عده ای جمع شده بودند دور کسی که مثلا من می شناختم و آن طرف در مسابقه ی شعر شرکت کرده بود و من پیش خودم فکر کردم که این دختر که اصلا اینکاره نیست و نمی تواند شعر بگوید و شناخت و معرفتی هم به این کار ندارد. اما شعرش بد نشد. حاظرین را تا اندازه ای تحت تاثیر قرار داد و گویا خودش هم انتظار مقام آوردن و روی سکو رفتن ! را نداشت. اما در آن حدی که می خواست کرد و شد.

پیش خودم فکر کردم که شاید بد نباشد من هم اعلام آمادگی کنم، اما من که هرگز نه استعداد و نه قریحه ی شاعری و شعر گفتن داشته ام. گفتم داستان چطور و باز هم می دانستم که اینکاره نیستم و خلاصه در این فکرها بودم و این تردیدها که خواب و بیدار شدم. فکر کردم که هر آن کس که خودش را جدی گرفت ولو برای کاری که در آن شناخت و معرفتش را ندارد، هر آن کس که حتی به شکل نادرست و اغراق آمیز جواب بلند پروازی های نفسش را داد و به دنبال نام و رسمی بود که شایسته اش نبوده و نیست، هر آن کس که ego اش را جدی گرفت و حتی تا اندازه ای هم Show Off کرد. و در آخر هر آن کس که مثل من که دیشب علی در جواب تو- که می گفتی اگر قرار باشد که آ مقاله ی درسی برای یک درس معمولی هم بنویسد فکر می کند که باید هر آنچه که در آن زمینه گفته و شنیده شده است را رصد کند تا کارش را شروع کند- می گفت آ خیلی کمال گراست شاید بیش از حد لازم. و این حد افراطی و این بی توجهی هر دوی ما- من و تو- به ego و جدی نگرفتن خواسته ها و بلند پروازی نکردنمان باعث شده که بخصوص من هیچ چیز را دیگر جدی نگیرم. صبح به تو گفتم که کار نکردن شده کار من!

خلاصه که نه آمادگی شرکت در مسابقه را داشتم و نه حتی لذت از دیدن می بردم چون دایم به فکر این بودم که چگونه اینگونه هیچ شدم. حالب اینکه بعد ازظهر وقتی داشتیم در خیابان قدم میزدیم یادم افتاد که موهایم هم تقریبا بطور کامل سفید شده بودند. هم تحلیل هایم اشتباه بودند- چه در مورد شاعر و چه در مورد ورزشکاران- و هم خودم کاملا نا آماده و پرت از هر مرحله. در یک کلام دیشب به چشم خویش دیدم که هیچ شده ام.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

خشک خواهی شد


دیروز از صبح زود رفتیم دانشگاه برای کنفرانس یک روزه ی آموزش درسهای پایه به دانشجویان ورودی سال اول که من و تو هر دو برای این دسته از دانشجویان امسال تدریس می کنیم. از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر بود. بعضی از بچه ها هم آمده بودند مثل سنتی و مایانا و آدین را هم که از ایران برگشته بود دیدم. طبق معمول حرفهای بی ربط و با ربط زد و زدیم و البته متاسفانه همچنان آن حالت همیشگی ادعاهای کلی را داشت و این کمی آزار دهنده هست.

خلاصه تا رسیدیم خانه و کمی استراحت کردیم و با آمریکا حرف زدیم آخر شب شده بود. مامانم اینبار - البته به حق- از دست تهمورث ناراحت شده بود و آمده بود پیش مادر. حالا هم قرار برای یک هفته بره شهر خاله فرح تا تکلیف رفتن خاله آذر و شوهرش معلوم بشه و اون برای چند وقتی در خانه ی آنها بمانه. داستانش شده عین داستان "بسته ی پستی" توی این سن و سال و با داشتن سه تا پسر نره خر حتی از داشتن یک اتاق مثل - اتاقی برای خود- هم محرومه. باید ببینه کجا می تونه بره تا کمی آنجا بمانه تا بعد. اینطوری روزهای عمرش را پر می کنه. از خودم و اینکه نزدیک به 40 سالمه و هنوز هیچی خیلی حالم بد میشه. درسته مهاجرت کردن از آن ور دنیا به این ور و نه یک بار و دو بار بلکه دایم تغییر مکان و هرگز امکان جا گیر شدن نداشتن، همه و همه تاثیر داره اما... نمی دانم.

شاید اگر از بچگی زندگی مون عادی بود و شکلی عادی از داشتن یک خانواده را تجربه می کردیم امروز اوضاع طور دیگری بود. نمی دانم. آن هم البته تنها یک حدس است و جز این هیچ. تنها چیزی که می دانم اینه که حق مامانم از زندگی این نبود. خیلی بد آورد. خودش هم بی تقصیر نبوده اما مگر همه همه چیز را درست و بی اشتباه جلو برده اند و همواره درست و دقیق تصمیم گرفته اند و ... تازه آن هم در شرایطی که ما داشتیم. اول انقلاب و از دست دادن پدر آن هم برای زنی که بیشتر سالهای عمرش را نه در ایران و نه در بافت سنتی ایرانی بزرگ شده بوده. عجب! زندگی واقعا منصفانه جلو نمیره و عدالتی در آن مستتر نیست. اما خواست عدالت از جایی در دل ما ریشه می کنه و فکر می کنیم که حقمان و حقش این نبود.

امروز هم صبح بعد از صبحانه رفتیم کتابخانه تا در این چند روز باقی مانده بلاخره شر نوشتن این مقالات را کم کنیم. اما همینکه نشستیم تلفن های ایران و دفتر وکیل از اینجا برای کار بابات و مهاجرتشون به اینجا راه افتاد. البته فرصت خیلی کم هست و باید همه چیز را ظرف چند روز آینده تکمیل کنند برای همین قرار شد برگردیم خانه.

اولش رفتیم در کافه ای نشستیم و کمی تو به نوشتن نامه ی درخواست بابات پرداختی و من هم به فکر کردن درباره ی آینده ی کاری و تصمیم گیری برای اینکه بلاخره اگر قرار است کاری کنم باید از این آخرین فرصتها برای شروع استفاده کنم و گرنه تمام امیدها از دست میره.

بعد از اینکه تو رفتی خانه تا پای تلفن بشینی من هم شروع به راه رفتن کردم و ساعتی قدم زنان فکر می کردم. حرفهای دیروز با آیدین درباره ی فضای یاس در ایران، گفتنش از چند جوان که در اینجا هستند و خیلی به قول خودش رشد بادکنکی پیدا کرده اند و حالا خودشان را در جرگه ی نظریه پرداز برای ایران می بینند و البته هم تا اندازه ای برای داخلی ها و هم بیشتر برای خارجی های خصوصا غیر ایرانی خودشان را جا انداخته اند - چون کارشان را جدی گرفته اند، و تمام کارهای نکرده ام و کارهایی که دوست داشتم بکنم و نکردم و شاید دیگر فرصت انجامشان را هم از دست داده باشم و خلاصه تمام این افکار هجوم به مغزم آورده بود.

تو هم با من حرف زدی و خیلی حرفهایت آرامم کرد و روشن. درست گفتی که باید از همین الان شروع کنیم و کنم، چون بلاخره بعد از سالها رسیده ایم با جایی که قصد داریم بمانیم و داری حق و حقوقی هستیم که می توانیم به واسطه ی آن رشد کنیم. درس بخوانیم و با گرفتن وام و در آمدی هر چند جزیی می توانیم بلاخره با خیالی آسوده تر کار را جلو ببریم. البته اگر واقعا بخواهیم که کاری کنیم.

خلاصه که تا برگشتم خانه عصر شده بود. بعد از یکی دو ساعت در خانه نشستن به دلیل اینکه خیلی سر حال نبودم گفتی بیا بریم و کمی دو تایی با هم قدم بزنیم. رفتیم و تازه برگشتیم. ساعت از 9 شب گذشته. خیلی حال و حوصله ندارم. خیلی هم نتوانستم آن گونه که انتظار داشتم فکر کنم و تصمیم گیری کنم.

روز مهمی را بابت درس نخواندن از دست دادم. حال و احوالی هم ندارم. امروز فکر کردم که درست گفته اند که اگر کار نکنی، اگر نخوانی و ننویسی و فکر نکنی خشک خواهی شد - یا شاید به قول نرودا به آرامی خواهی مرد- واقعا اگر شروع نکنم خشک خواهم شد. بخش بزرگی از توانم را از دست داده ام. باید که این باقی مانده را دریابم.

گفتم که باید به خودم سخت بگیرم. اما می ترسم که مثل امروز حتی نتوانم اندکی هم بر این خواسته ام پافشاری کنم.
می ترسم.

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

جدی گرفتن کار


اصلا انگار نه انگار که من و تو باید تا یک هفته ی دیگه مقالات درسی خودمان را تحویل استادهایمان دهیم. من که سه تا مقاله ی ننوشته دارم و تو هم یکی.

نه دیروز تمام روز درس خواندیم و نه امروز تا حالا که ساعت از نیمه ی ظهر هم گذشته است. دیروز بعد از اینکه بیدار شدیم و تو گفتی بهتره برای نهار بمانیم خانه من هم از خدا خواسته رفتم و کمی در کافه نشستم و ماست خریدم و کمی میوه و برگشتم خانه. تو هم بعد از اینکه پس از مدتها دمی گوجه فرنگی می خواستی درست کنی به آرزویت رسیدی و درست کردی.

تا عصر من اینترنت بازی کردم و اخبار لیبی را دنبال می کردم و تو هم بعد از کمی کار روی فصلی از کتاب پی یر که باید تا آخر شب تحویل میدادی و کمی استراحت رفتی سر قرارت با دوستت بهار آشنایی که از منچستر آمده تورنتو برای انجام کارهای اولیه اش پس از گرفتن اقامت اینجا. بعد از سالهای دبیرستان تا دیروز تنها از طریق فیس بوک با هم در تماس بودید.

من هم عصر رفتم کافه ی استارباکس در ایندگو و کمی آلمانی خواندم و تا برگشتم خانه ساعت 8 شب بود و تو هم که نیم ساعتی بود برگشته بودی داشتی روی کتاب پی یر کار می کردی. خلاصه تا خوابیدیم و تو قبلش آن فصل را فرستادی آخر شب شده بود.

من که تمام روز را از دست داده بودم و البته از صبح با کمر درد روزم را به شب رسانده بودم پیش خودم قرار گذاشتم که صبح اول وقت بیدار شوم و استارت کار را بزنم.

این هم استارت. با اینکه صبح زود بیدار شدم اما تا از توی تخت پا شدیم و بعد از کلی حرف که با هم زدیم از سالهای موشک باران گرفته تا خوابی که من تحت تاثیر حرف های دوستت بهار دیده بودم شده بود 9 صبح.

شب قبل تو درمورد بهار گفتی که از اول هم خیلی دختر جدی و پیگیر درس و کارهایش بود. الان هم گفته که همانطوره و مثلا برای فرستادن رزومه اش به جایی چند روز وقت میگذاره و به قول خودش تحت تاثیر رشته اش خودش را در "مارکت" عرضه می کنه. گفتی که بهت گفته حتی در سفری که قبل از اینجا به آمریکا و پیش خواهرش که تو هم می شناسیش داشته خواهرش گفته که بطور خسته کننده ای کارش را جدی میگیره. در عوض اون هم بهت گفته بود که به نظرم آدمی که کارش را جدی نگیره چرا اصلا آن کار را می کنه و اساسا چرا وقتش را تلف می کنه اگر موضوع برایش آن قدر جدی نیست.

خلاصه که شب خواب دیدم کسی مثل "اشر" به عنوان سوپر وایزرم خیلی تحویلم نمی گیره و میگه شاید که خوب باشی اما وقتی خودت به کارت دل نمیدی و وقتت را بابت چیزهای بی ربط می گذاری چرا من برایت وقت بگذارم و جدی بگیرمت.

خلاصه بعد از اینکه پا شدیم گفتم بیا با اینکه کلی کار عقب افتاده به شکل دلهره آور داریم بریم یکی یک قهوه بخوریم و بعد بریم سر درس. گفتی باشه. این شد که تا رفتیم و نشستیم و کمی از کار پرونده ی بابات و مامانت حرف زدیم و کمی صبر کردیم تا باران بند بیاد که نیامد و در نمی که گرفته بود برگشتیم خانه تا الان که نزدیک یک بعد از ظهر هست.

فردا هر دو باید بریم دانشگاه یورک. تو که تمام روز در جلسه ی TA شرکت می کنی و من هم بعد از اینکه تا ساعت 10 در بخش اول خواهم بود باید برم دنبال کار OSAP بعدش میام خانه. تو که باید مقاله ات را تا آخر ماه تمام کنی و من هم تقریبا باید دو تا را تا همین حول و حوش تمام کنم و برای بعدی هم باید از اشر وقت اضافه بگیرم تا نیمه های ترم بعد. اما تجریه ای شد تا دیگه این داستان برای سالها و ترمهای بعد برای هیچکدام تکرار نشه.

خلاصه که باید کار را جدی گرفت. اما قبلش باید برای مجله ی ایتالیایی جاکومو چند تا سئوال بابت داستان لیبی طرح کنم که ازم خواسته اند تا از یکی از چهرهای انقلابی قیام اخیر که باهاش هفته ی اول سپتامبر مصاحبه دارند بپرسند. خلاصه که باید کار را جدی گرفت. حالا هر کاری . من که فعلا هیچ کاری را جدی نگرفته ام.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

عاشقانه ترین روز سال


امروز عاشقانه ترین روز زندگی ما در یکسال گذشته در کانادا بود.

صبح بعد از اینکه بیدار شدیم و من کمی آلمانی خواندم و تو هم نهار امروز را که سالاد بود درست کردی و کیفها را بستیم که به سمت کتابخانه و قبلش به بانک برویم تا برای مامانم پول حواله کنیم. من به تو گفتم که از آنجایی که کیفها سنگین هستند برویم بانک و بعد سر راه دوباره بیاییم خانه و کیفهایمان را برداریم که تو هم گفتی خوب فکریه.

خلاصه رفتیم. پا که بیرون گذاشتیم با اینکه هوا خنک تر از آنچیزی بود که انتظارش را داشتیم اما آنقدر هوا زیبا و عاشقانه بود که نمی توانم توصیفش کنم.

آفتابی بود و آسمان لاجوردی و ابرهای سفید در هوای نزدیک بیست درجه و در باد نه چندان تند در سقف آسمان شهر حرکت می کردند. خلاصه که بوی تن درختان و عطر برگها در آغازین روزهای پاییز من را دیوانه و سر مست کرده بود. تا برگشتیم خانه که با کیفها به کتابخانه برویم و کوهی از درسهای عقب افتاده را دنبال کنیم گفتم بیا قبل از اینکه برویم کتابخانه به یکی از کافه های اطراف برویم که در "بلاگ تو" خیلی ازش تعریف کرده است. گفتی بریم.

با اینکه به آن کافه نرفتیم و سر از جای دیگری در آوردیم اما آنقد در هوای آزاد لذت از روز و ساعت و لحظه بردیم که بی اغراق در تمام یکسال گذشته بی نظیر بود.

بعد از اینکه به خانه برگشتیم تو گفتی که دیگر کتابخانه رفتن نداره و در همین خانه درس بخوانیم. گفتم من باز هم می خواهم بروم بیرون و پیاده روی کنم. تو هم که قرار بود بابت کارهای پرونده ی مامان و بابات با تهران تماس بگیری قرار شد که بمانی خانه. تو ماندی و من رفتم سمت BMV و صد دلاری خرید کردم. البته کتابهای خیلی خوبی خریدم.

اما آنچه که امروز را کامل کرد قبل از رفتن من اتفاق افتاد. تو دل هم دراز کشیده بودیم که از روزها دور و قبل در تهران گفتیم. از آن زمان که در خانه ی مادر بودیم و بعد در خانه ی مامان وبابات. از آن روزهایی که به خوشی تمام علیرغم تمام بلاتکلیفی ها گذراندیم. از شیرینی فروشی ها و کافه ها، از پیتزا فروشی ها و کتابفروشی ها، از موزها و سینماها، از کوچه باغی ها و فرعی های تهران که به هم رفتیم.

از حسن آباد گرفته تا ظهیر الدوله، از انقلاب و کریمخان تا نیاوارن و تجریش، از فرعی های مرکز تهران تا کوچه باغی های نیاوران و کاشانک و جمال آباد و منظریه و اقدسیه ... خلاصه از تمام لحظات روزهای زیبایی که با هم تا امروز در کنار یکدیگر ساخته ایم. از اکثر کتابفروشی هایی که با هم رفتیم. از بسیاری از موزهها و گالری ها، از تمام لحظات سرشار از امید در تمام آن لحظاتی که به نظر امیدی نبود.

خلاصه که یاد کردن از خاطرات زیبای گذشته مان روح و روان هر دو را جلا داد. لبخند بیشتر به لب و گرمای چندین برابر به دلهایمان آورد. همین شد که امروز روزی یگانه شد در تمام روزهای سال. باید یادمان باشد که از کجا و چگونه آمده ایم تا اینجا. نباید فراموش کنیم که می توانستیم راههای به مراتب راحتتر را خیلی پیش از این انتخاب کنیم و البته امروز آدمهایی کاملا متفاوت می بودیم.

تا برگشتم خانه ساعت 4 عصر شده بود و تو هم داشتی نهار درست می کردی البته با همراهی خاله فریبا در سوئد که او هم داشت شام درست می کرد.

خلاصه آمدم و شراب را باز کردم و با هم نوشیدیم و بعد هم نهار دیر وقتمان را خوردیم. از آن به بعد هم با آمریکا حرف زدیم و تو هم کمی به کارهای خودت و من هم به کارهای خودم رسیدیم تا الان که ساعت نزدیک 9 شب هست.

امروز که درس نخوانیدیم. اما امروز روزی بود که اگر هزار مرتبه ی دیگر هم تکرار شود همین کاری را می کنم که کردم. امروز روز عاشقی و عاشق شدن بود.

امروز روز "ریکاوری" و احیاء به تمام معنا بود. از فردا نه تنها عقب افتادگی های امروز که تمام عقب افتادگی ها را جبرای می کنیم به شرط اینکه همواره عشقمان و زندگیمان را سرلوحه ی زندگیمان قرار دهیم.

من عاشق و دلخسته ی تو هستم. تو هم عاشق و دلخسته ی منی. ما دیوانه و یکی یکدانه ی هم هستیم. خداوند همه ی ما را از روزهای بد و شرور دور نگه دارد.

آتش عشق هموراه و هموراه در دلهایمان روشن و شعله رو بادا ان شا ا... .

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

ساعتها تلفن


دیروز بعد از اینکه پست اول وقت را گذاشتم قرار شد با هم بریم بیرون و صبحانه ای بخوریم و برگردیم سر کار و درس. در حال نوشتن پست بودم که تو با مامانت اسکایپ می کردی و مامانت داشت از داستانهای همیشگی شرکت و بابات گله می کرد. بعد از اسکایپ وقتی آمدم پیشت که آماده بشیم و بریم و گفتم که از اینکه باید داسم این حرف و حدیث ها را تحمل کنی و خلاصه این داستان چقدر داره بهت فشار میاره ناراحتم.

البته همین گفتن من و چیزهای دیگه از این دست هم خودش باعث ناراحتی تو و بعد خودم هم شد. خلاصه رفتیم برای صبحانه بیرون اما هر دو کوفته و از فشار عصبی این روزها فرسوده بودیم و هستیم.

بعد از صبحانه کمی قدم می زدیم و من داشتم تمام داستانهای احمقانه اما تاثیرگذار این ایام خانواده هامون از ایران و آمریکا را می شمردم که گفتم بیا بریم جایی بشینیم و تصمیمی بگیریم چون این معده دردهای تو و کمر دردهای من به غیر از مسایل مستقیمی که به نحوه ی رفتار و عملکرد خودمان داره به این مسایل و داستانهای هر روزه پای تلفن هم بر می گرده.

رفتیم و در کافه ی استارباکسی نشستیم و بیش از دو ساعت حرف زدیم و خلاصه بعد از اینکه تمام داستانهای شرکت و مسایل مامان و بابات، جهانگیر و امیرحسین، مادر و خاله و بعد اوضاع امروز مامانم را مرور کردیم به این نتیجه رسیدیم که دستی دستی داریم زندگی و آرامش خودمان را فدای رفتارها و کارهای بیهوده و بعضا احمقانه ی اطرافیان مون می کنیم بی آنکه آنها خودشان هم راضی به این کار باشند.

گفتم که حساب کنیم و ببینیم واقعا چه کسی بیشتر از ما در این جمع نیاز به آرامش و تمرکز روی کارهایش داره. چه کسی بیشتر از ما در این جمع باید کار و روش زندگی اش را جدیتر و حساستر بگیرد. و چه کسی بیش از همه برای کارهای دو خانواده بیشترین وقت و انرژی را می گذارد و بیشترین آسیب را به زندگی خودش میزند به غیر از ما.

خلاصه قرار شد تجدید نظری در رفتار و کارهایمان بکنیم. البته من در این چند وقت با اینکه می توانست جز "کارها در این روزها" قرار بگیرد تلفن ها و حرفهای بعضا بیهوده و بی فایده و حتی احمقانه را که از ایران و آمریکا داشته ایم ننوشتم. اما اگر نوشته بودم الان به راحتی میشد دید که چقدر وقت گذاشته ایم و اعصاب برای آرام کردن و درست کردن رابطه ی مادر با مامانم، مامانم با خاله ام، خاله ام با مادر و مادر با شوهر خاله ام و ... و البته وقت برای امیرحسین مثل تو برای جهانگیر که در هپروتند. از آن طرف تو برای گوش کردن به حرفهای آنها و من برای داستانهای ایران و خلاصه تا فردا می توانم راجع به این داستان اینجا چیز بنویسم.

بعد از اینکه حسابی داغون فرسوده برگشتیم خانه، من رفتم LCBO تا برای شب که خانه ی "ریک و بنا" دعوت بودیم و قرار بود نان و شراب ببریم، خرید کنم. وقتی برگشتم دیدم تو داری با رسول اسکایپ می کنی که قرار بود باهاش حرف بزنیم. بعد از اینکه من رسیدم و با رسول به حرف زدن مشغول شدم، تو با خاله فریبا اسکایپ کردی و خلاصه هر دو حداقل 4 ساعتی داشتیم حرف میزدیم.

رسول که خیلی اوضاع و احوال خوبی نداره و بخصوص الان منتظر داستان ویزا و رفتن و ماندن و ... و خلاصه معلوم نیست اوضاعش چه خواهد شد.

اما خاله فریبا گویا تو را خیلی آرام کرد و آخر سر که من هم آمدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم گفت که خودش بعد از 25 سال زندگی در سوئد و عدم موفقیت در تنظیم روابطش با خانواده اش به تازگی و در کمتر از دو سال گذشته هست که به قول خودش گوشی دستش آمده که نه خودخواهی اما اولویت دادن به اصل زندگی خودش خیلی مهمتر از احساسی عمل کردن، حتی برای خانواده اش جواب میده.

من هم گفتم که به تو گفته ام اگر در همین لحظه هم ما نیست و نابود بشیم هیچ تغییری در روابط غیر عقلانی و البته عادی شده ی اعضای خانواده هامون بین خودشان و با هم بوجود نخواهد آمد چون کلا هر آدمی - در اینجا و این لحظه- در درجه ی اول خودش مسئول تغییر و عدم تغییر شرایطش خواهد بود.

خلاصه که خاله هم تو را تایید و خیلی آرام کرده بود و این خیلی نکته ی مهمی بود که ما دیروز بهش رسیدیم. مثلا دو سه شب پیش درست در لحظه ای که داشتیم آماده ی خواب میشدیم از تهران تلفنی داشتیم که بیشتر از دو ساعتی ما را نگه داشت و جز حرفهای اعصاب بهم ریز از چیزها و کارهایی که هیچ کدامشان در دست ما نیست چیزی نداشت. داستان این روزهای آمریکا هم بهتر از این نیست.

خلاصه که تصمیم گرفتیم بخصوص تو تلفنت را کنترل کنی و من هم دست از احساس مسئولیت برای تصحیح خطاهای خانواده هامون بکشم.

اما شب خانه ی ریک و بانا شب خوبی بود. ریک که دکتر طب و البته روانپزشک هم هست با بانا که کارگردان و نویسنده ی تائتر هست در واحد روبرویی ما زندگی می کنند و هر دو نزدیک به 80 سال را دارند. مدتها بود که قرار داشتیم بریم شبی منزلشان و دور هم باشیم.

ریک مرغ درست کرده بود و بانا هم بستی و توت فرنگی به عنوان دسر. همان اول تا من نشستم شرابم را روی لباسم ریختم و خیلی قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. اما تمام شب راجع به زندگی آنها در نیویورک و ما در استرالیا و ایران و شرایط درس و تزهامون حرف زدیم و آنها از 5 بچه ای که "اداپت" کردند و الان همگی بیش از 30 سال دارند و یکشون مدتی "هوکر" شده بوده و البته الان زندگی خوبی داره با همسرش و خلاصه خیلی چیزهای دیگه حرف زدیم و من بخصوص از دامنه ی مطالعه ی ریک متعجب شده بودم.

از بنیامین و برشت گرفته تا رالز و مارکس و بسیاری دیگه وقتی حرف به میان می آمد با کلیات مباحث آشنا بود و معلوم شد که چرا به قول خودشان در آمریکا خیلی همصحبت نداشته اند جز جمع کوچکی که طی سالهای گذشته راهی شهرهای مختلف کانادا شده اند.

هر دو صاحب چندین کتاب در حوزههای تخصصی هستند و البته رمان هم نوشته اند. خانه شان با اینکه کوچک و شلوع بود اما زیبا بود و بهشون گفتیم که "اینسپایرینگ" هست- پر از تاریخ و خاطره و در یک کلام مثل خودشان پر از زندگی.

امروز هم بعد از تمیز کردن صبح یکشنبه های خانه چون هنوز حالمون خیلی جا نیامده بود به پیشنهاد من کلا بیخیال درس شدیم و زدیم بیرون یک سمت جدید برای صبحانه.

صبحانه که از نهار هم گذشت تا صرف شد. اما سر از منطقه ی شرق کویین در آوردیم و به جایی رفتیم که نه سقف و میز و صندلی هایش و نه ظاهر و باطنش هرگز مورد توجه ما قرار نمی گرفت اگر خودمان همینجوری از جلویش رد می شدیم. اما از آنجایی که من در "بلاگ تو" چک کرده بودم و به عنوان یکی از بهترینهای این شهر معرفی اش کرده بود و صف بسیار طولانی هم جلوش بود، انتخابش کردیم و تا غذامون را خوردیم ساعت 3 شده بود.

البته من از انتخابم راضی نبودم اما غذای تو خیلی خوب بود. بعدش کمی در آنجا پیاده روی کردیم و قبل از اینکه باران شدید شود با "استریت کار" به ایستگاه مترو رسیدیم و بعد از اینکه خرید کردیم و من از ایندیگو مجله گرفتم و یکی دو تا کتاب جیبی برگشتیم خانه.

الان هم آخر شب هست و تو فیلمی داری می بینی و من هم بعد از گذاشتن این پست آخرین اخبار لیبی را دنیال می کنم که فکر کنم آخرین ساعات و دقایق دجال -قذافی- در آنجا باشه.

به امید آخرین روزها و ساعات دجالهای همه جا بخصوص ایران و سوریه.

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

این روز بسیار مهم


دیروز فرصت نشد که پست اینجا را بگذارم. اما الان که صبح شنبه هست گفتم که اولین کار این خواهد بود چون دیروز روز خیلی خیلی مهمی بود. نه به خاطر اینکه رفتیم سفارت آمریکا و چون اسم من درلیست ورودی ها نبود نتونستیم بریم داخل و با هزار زحمت کارمون را به ماه بعد- 20 سپتامبر- موکول کردیم. خلاصه با اینکه تو اولش خیلی هول شده بودی و کمی عصبی اما گفتم بیا بریم جایی که به اینترنت دسترسی داشته باشیم و کارمون را پیگیری کنیم.

خلاصه کمی پایینتر در خیابان کویین کافه ی استارباکسی بود و کارهامون را آنجا دنبال کردیم. هم با تماس تلفنی و هم ایمیلی خلاصه به تعویق افتاد تا آن موقع و البته جای شکرش بسیار باقی بود که احتیاج به پرداخت دوباره پیدا نشد.

خلاصه که نه به این خاطر روز مهمی بود. حتی نه به خاطر اینکه بعدش بلافاصله برگشتیم خانه و لپ تاب هامون را برداشتیم و رفتیم تا آخر وقت کتابخانه و درس خواندیم و تازه بعد از آن رفتیم کافه و تو کار روی کتاب پی یر را دنبال کردی و من هم کمی زبان خواندم و جلسه ی سخنرانی روسو و امیل را گوش دادم. و شب هم در خانه شرابی با هم نوشیدیم و کمی گپ زدیم و خیلی زود خوابیدیم.

خلاصه نه به خاطر اینها که کلا خیلی چیزهای مهمی هستند در جای خود که به خاطر اینکه کتاب تو رسید. کتابی که تو فصلی در آن نوشته ای و اولین کار واقعا آکادمیک زندگی ما به زیور طبع آراسته شد و رسید.

این خیلی خیلی اتفاق مهمی است. تو همان عزیز دل و فرشته ی ناز من هستی که شبها می آمدم دم کلاسهای کنکور فوق لیسانس پوران دنبالت. همان عشقی که چهار سال راه تهران قزوین را رفتی برای گرفتن لیسانسی که دوست نداشتی و البته شاگرد اولش شدی و امکان ادامه ی تحصیل بدون کنکور را داشتی و علیرغم فشار همه بخاطر اینکه هیچ کدام دوست نداشتیم این رشته را ادامه دهی صرف نظر کردی.

مثل همان وقتی که من بابت آمدن بیرون و ادامه تحصیل در جایی بهتر بی خیال اتمام درسم در تهران شدم و از رفتن به دوره ی فوق هم با اینکه مثل تو بخاطر شاگرد اولی امکانش را داشتم منصرف شدم.

خلاصه دیروز اولین نتیجه ی کار تو و شاید ما بعد از سالها در مسیری بوده که باید محکمتر و دقیقتر پیش بریم. کتابی که تو فصل هجدهمش را نوشته ای و چاپ یک ناشر معتبر هست.

خیلی خوشحالم. تو هم خوشحالی اما کمتر از من. من دلیلی خاص دارم. چون به خودم و تو ثابت شد که اگر بخواهیم می توانیم. شاید نتوانیم تا آن حدی که امکان رشد غایی استعدادهایمان باشد جلو برویم اما می توان خیلی خیلی پیش رفت. تو این را ثابت کرده ای.

این همان فصل و کتابی است که درست در لحظه ی فرستادن نسخه ی نهایی به "پروف ریدر" که اگر اشتباه نکنم جن بود لپ تابت کاملا از بین رفت و هاردش به قول معروف مرد و پوکید! و ما که قرار بود بریم شام خانه ی جان به اصرار تو رفتیم. من که گفتم الان به جان زنگ می زنم و میگم که نمی تونیم بیایم. تو گفتی نه باید بریم و امشب را آرام و خندان، خوش بگذرانیم و من فردا از اول می نویسم. گفتم مگه میشه تو فقط دو روز وقت داری تا تحویل دهی. خلاصه که ایمیلی زدی به ناشر که چنین چیزی شده و آنها هم یک هفته بهت وقت دادند و تو تمام کارها را رساندی.

خلاصه به همین دلیل روز مهم و تاریخ سازی بود و هست.

عزیزم مبارکمان باشد این شروع زیبا و قشنگ.
دوستت دارم خیلی خیلی خیلی،
همسر فرهیخته و صبور و آرام و متین من.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

دیدن کتابی که بهم انگیزه داد


عصر پنج شنبه هست. تو پشت سر من در کتابخانه ی کلی نشسته ای و داری هابرماس و کتاب Between Facts and Norms را می خوانی و من هم کمی درس خواندم و کمی هم وقت تلف کردم و کم کم هم باید آماده ی رفتن بشیم که کتابخانه نیم ساعت دیگه بسته میشه.

دیشب بعد از اینکه دو تایی با هم نشستیم وکمی تلویزیون دیدیم و پیتزای بسیار خوبی که تو درست کرده بودی را خوردیم بیشتر از یک ساعتی را موقع خواب با هم حرف زدیم. اول از همه راجع به برادرامون بخصوص امیرحسین که من هم خیلی از دستش ناراحتم و هم خیلی برایش نگران و کمی هم راجع به جهانگیر که تا اندازه ای در موقعیت مشابه و در هپروت و خارج از جهان واقعی سیر می کند و می کنند.

بعدش هم حرف از این به میان آمد که اگر بخواهیم روزی بچه دار شویم چگونه و در چه شرایطی می توان بهش فکر کرد. به هر حال فعلا که نه توانش را داریم و نه قصدش را، بخصوص من. اما صحبتش را کردیم و دیدیم اگر بخواهیم چنین کاری کنیم حرف از حداقل سه سال دیگه خواهد بود.

برنامه ی امشب را هم منتفی کردیم چون نه خیلی حوصله اش را داریم و نه با توجه به اینکه احتمالا فردا بعد از کار سفارت باید نهار را بیرون باشیم هزینه اش خیلی برایمان مقدور خواهد بود. البته خدا را شکر اوضاع خوبه و واقعا با لطف همیشگی و کمک به موقع مامانت و گمل و پولی که تو بابت کار روی کتاب "پی یر" ساختی و کمک هزینه ی دانشگاه من و OSAP تابستان امسال را در کنار پول مالیاتی که بلاخره با کم کردن بخش زیادی ازش از استرالیا گرفتیم پشت سر گذاشتیم. اما سال پیش رو با توجه به پولی که من باید ماهانه برای مامان و احتمالا یکی دو باری هم برای امیرحسین بفرستم سال خیلی راحتی نخواهد بود. باز هم بسیار بسیار جای شکرش باقیه که می توانیم با وامی که از دولت میگیریم زندگی مون را جلو ببریم تا بعد. اما بسیار بعید به نظر میرسه که اگر بهمون ویزا بدن بتونیم پول سفر را هم جور کنیم.

حالا تاببینیم چی میشه. اما من که امروز بهت گفتم اگر بهم ویزا ندن تا زمانی که پاسپورت نگیرم دیگه اقدام نمی کنم. بس دیگه بعد از داستان دوره ی دبیرستانم و رفتن به آلمان و نگرفتن با توجه به تمام شرایط مناسبی که داشتم. و بعدش هم دبی رفتن دوتایی مون برای دعوت به عروسی بابک و باز هم نگرفتن اصلا مشتاق رفتن هم نیستم. اساسا من از آمریکا تنها تجربه کردن محیط دانشگاهی اش را می پسندم نه چیز دیگه. اما به هر حال دوست دارم بخصوص با رفتنمان مادر و مامان را خوشحال کنیم. واقعا هم بعید می دانم این بار بهمون ویزا ندن.

آخرین نکته ی امروز تا اینجا این بود که اتفاقی کتابی را دیدم در کتابخانه از یک نویسنده ی ایرانی که سال دوهزار از ایران خارج شده و مهندسی و فلسفه ی علم در ایران خوانده و بعد در آمریکا علوم سیاسی و با داشتن این کتاب که تز دکترایش بوده و یکی دو مقاله ی مشترک در زمینه ی ایران به عنوان استاد در کالجی مشغول به کاره. نکته ی جالب داستان برایم نزدیکی پروژه ی کاری او با تزم هست که بعضی اوقات فکر کرده ام که کلا خیلی راهی برای کوبیدن میخم اینجا و یا چسباندن نونم به تنور اینجا را ندارم. چون کاری که می خواهم بکنم خیلی راحت نیست. به هر حال چند نکته در کار و مسیر طرف دیدم که آموزنده بود. باید کار روی حوزه های بومی را جدی تر بگیرم تا بتوانم علاوه بر ساختن و بوجود آوردن اعتماد به نفس قدمهای اول را هم بردارم. در کل باید بگم هم بهم امید داد و هم انگیزه که کارم را جدی بگیرم. البته مشکل اصلی من جای دیگه است. به قول تو خیلی خودم را ول کرده ام. کلا تنبل که بودم و هستم اما جدا از زمانی که از دست می دهم پروژه و حساسیت کاری ام را هم از دست خواهم داد.


۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

نامه های رسمی


در حالی که دیروز به نسبت کمی درس خواندم و عصر که رفتیم کافه یکی از پادکستهای مربوط به درس روسو را پیاده کردم و گوش دادم و البته کمی هم آلمانی خوانده بودم. و در حالی که تو دیروز مقاله ی روسو را که تمام کرده بودی فرستادی برای استادت. امروز از صبح که بیدار شدیم و به پیشنهاد تو رفتیم دانشگاه یورک دنبال کارهای اداری مون و گرفتن نامه های لازمه برای سفارت آمریکا که جمعه باید بریم، کلمه ای درس نخواندیم.

بعد از اینکه تقریبا تا ساعت 5 دانشگاه کارهامون را کردیم و تمام نامه های رسمی را گرفتیم و تو هم به سلامتی هم کار TA خودت را انجام دادی و هم بلاخره نامه ی رسمی پذیرش و قبولی دانشگاه را گرفتی رفتیم ایتون سنتر تا برای من یک کیف بگیریم. بعد از اینکه دیدم تو هم که کیف لازم داری از یکی از کیفهای "فسیل" خیلی خوشت آمده یک کیف هم برای تو گرفتم و کفشی هم که در حراج بود و برای رفتن به دانشگاه نیاز داشتی از "راکپورت" گرفتیم و خلاصه با خرید یک سینی مخصوص برای پیتزا که در فر بگذاری برگشتیم خانه.

من رفتم آبجو گرفتم و آمدم خانه و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم و کمی سر حالش آوردیم نشستیم دو تایی با هم دیگر کمی تلویزیون دیدیم و پیتزا خوردیم و خلاصه شب خیلی آرام و خوبی را با هم به مناسبت گرفتن نامه های رسمی تو داشتیم.

فردا باید جبران درس نخواندن امروز را بکنم. به غیر از اینکه برای بار چندم باید کتاب "سیمون جارویس" درباره ی آدورنو را بخوانم و تو هم باید استارت کار روی مقاله ی هابرماس را برای درس سیمون چمبرز بزنی، شب بابت برگشت "گرتا" دوست دانشگاهی تو به آمریکا قراره دور هم در یکی از بارهای خیابان بلور جمع بشیم.

پس فردا هم که به سلامتی باید بریم سفارت آمریکا. امیدوارم بهم مون ویزا بدن چون در غیر اینصورت تا پاسپورتهامون را نگیریم دیگه پا به سفارت نمی گذارم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

کایلا و جی


نه دیروز هیچکدام درس خواندیم و نه امروز من. اما تو مقاله ی درس روسو را تمام کردی و فرستادی برای مگان تا بازخوانی اش کند. با اینکه ممکنه احمقانه به نظر برسه اما کار کردن تو حداقل روحیه ی من را بهتر کرد.

دیروز تمام روز خانه بودیم و بعد از تمیز کردن خانه و خوردن نهار رفتیم سر قرارمون با کایلا و جی و کمتر از یک ساعت در کافه اسپرسو نزدیک کتابخانه ی دانشگاه تو نشستیم. آنها که بعد از چندبار جابجایی قرارمون بلاخره قبل از رفتن به فرودگاه یک زمان خالی پیدا کردند تا همدیگر را ببینیم خیلی از دیدن ما خوشحال شدند و ما هم همینطور.

کمی از این یکسال گذشته گفتیم و کمی هم کایلا از اوضاع خودش و کاری که در دانشگاه گرفته تعریف کرد و جی هم از درسهای دانشگاهش گفت و خلاصه قرار شد دفعه ی بعد که آمدند تورنتو بیشتر وقت بگذاریم.

بعد از اینکه آنها رفتند با مامانم حرف زدم که گفت بلاخره قرار شده که این یکسال را بماند خانه ی خاله آذر و کمی پول پس انداز کند و احتمالا آن 500 دلاری که من قرار سات ماهانه بفرستم را دست نخورده بگذارد تا سال آینده راحتتر دنبال جا بگردد. البته اولش گفت که این دو هزار دلاری که من از گمل گرفته ام و گفته ام از دانشگاه وام گرفته ام را نمی خواهد اما امروز با اصرار من قرار شد دو دو نوبت برایش طی یک ماه آینده بفرستم تا در حسابش داشته باشد.

بعد از اینکه از برگشتیم خانه تو شیرینی هفته را درست کردی و من هم کمی آلمانی خواندم و شب هم نسبتا زود خوابیدیم. اما صبح نمی دانم چرا اینقدر دیر بیدار شدم. به هر حال امروز هم دیر بیدار شدم و به کارهای برنامه ریزی شده ام نرسیدم و هم تمام روز را کمر درد داشتم. فکر کنم دوباره ورزش کردن دیروز بهم فشار آورده بود.

خلاصه رفتیم کتابخانه و تو نشستی سر درس و من هم رفتم کتابهای کتابخانه ی ربارتس را پس دادم و تا برگشتم از ظهر گذشته بود. بعد از اینکه برگشتم هم دیدم عارف دوباره ایمیلی زده در چواب ایمیل دیروز من بهش که کلی هم طولانی برایش نوشته بودم و کمی راهنمایی اش کرده بودم و گپ زده بودیم.

دیدم که خیلی روحیه اش خرابه و خلاصه همین شد که تمام بعد از ظهر هم به نوشتن ایمیلی دیگر و مفصل تر از دیروز گذشت و با اینکه وقتم را کاملا از دست دادم اما فکر کردم باید این کار را برای او بکنم.

بعد از اتمام ساعت کار کتابخانه برگشتیم خانه. تو که هنوز کمی از نوشتن مقاله ات مانده بود ماندی خانه و من رفتم کافه نشستم به آلمانی خواندن. بد نیست. فکر کنم بعد از زبان ایتالیایی که هنوز جدی نشده ولش کرده بودم و احساس می کردم کاملا منطق نهفته در زبانش را می فهمم، آلمانی هم تا اینجا برایم قابل فهم است. البته کاملا مقدمات کار است و هنوز برای قضاوت کردن درباره ی این زبان سخت زود.

خلاصه امشب هم به مادر زنگ زدیم و من بعدش با مامان حرف زدم. مادر که خیلی حال نداشت و خیلی بابت رفتارهای مامان و خاله و رفتن خاله ناراحت و عصبی است. اما به هر حال هم من و هم بخصوص تو که واقعا عشق او هستی سعی کردیم سرحالش بیاوریم.

شب هم با هم فیلمی دیدیم به اسم Middle Man که اتفاقا فیلم بدی هم نبود. الان هم تو آماده ی خوابی و من هم بعد از این نوشته بلند میشم که زود بخوابم و تا صبح را سر وقت آغاز کنم. از فردا مرده و زنده باید کارم را جدی استارت بزنم. دو هفته مانده و دو مقاله که تا آخر زمان ممکنه هم برایشان فرجه و "اکستنشن" گرفته ام. دو مقاله ای که اگر بخواهم بطور دقیق بهشون فکر کنم ترس بر من غالب خواهد شد بابت کار عقب افتاده ای که پیش رویم هست. اما نوشتن تو به عنوان نقطه ی قوت به من امید میدهد و این تمام آن چیزی است که باید الان داشته باشم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

خانه ی گمل


شنبه صبح هست. اول قصد داشتم برم کتابخانه برای درس خواندن و خیر سرم رساندن این مقاله ی اول آدورنو به جایی اما بعد پشیمان شدم و با اینکه کیفم را هم آماده کرده بودم اما ماندم خانه. تو که باید مقاله ی روسو را تقریبا تمام کنی و من هم باید کار این مقاله را بجایی برسانم.

با ایران حرف زدیم و با بابات که داشت با جهانگیر می رفت قزوین و در جاده بودند. بعدش هم تو به مامانت زنگ زدی که گفت این صد دلاری که من فرستاده بودم ایران تا جایی مفید مصرف بشه را داده به یک مرکز بازپروری. البته اولش فکر کردم بهتر بود جای دیگه ای مصرف میشد اما گفتم این هم خوبه.

اما دیروز. صبح بعد از اینکه از شب قبل گمل بهم ایمیل زده بود که فردا صبح بهم زنگ بزن و بیا چک پولی را که احتیاج داری بگیر بهش زنگ زدم که نبود. پیش از ظهر بهم زنگ زد و از کتابخانه همان موقع رفتم دنبال گرفتن چک و نقد کردنش تا برای فرستادن به آمریکا آماده بشه.

بعد از اینکه رفتم خانه اش و کمی با خودش و خانواده اش گپ زدم و کمی با دخترش سمیرا بازی کردم برگشتم سمت کتابخانه و در راه در بانک خودمان چک را به حساب گذاشتم و آمدم پیش تو که داشتی در کتابخانه درس می خواندی. با هم نهار خوردیم و تو گفتی که بسیار خسته ای و یکی از دلایلش هم بد خوابی شب قبل بود که من بابت مزخرفاتی که از امیرحسین شنیده بودم و برای آینده اش بسیار متاسف شده بودم نتونستم بخوابم و تو را هم بی خواب کرده بودم.

به هر حال داستان آن شد که دیروز نوشتم. تو رفتی خانه کمی استراحت کنی و من هم ماندم کتابخانه اما درسی نخواندم. عصر که برگشتم خانه دو تایی با هم رفتیم کافه و کمی من آلمانی خواندم و تو هم روسو و غروب برگشتیم خانه و شب هم با هم نشستیم و فیلمی به اسم Trust دیدیم با بازی کلیو اوون.

خلاصه که این داستان این چند روز بود و درس نخوانده ی من و سخت شدن کار درسی و رسیدن موعد تحویل مقالات و جدی شدن زبان آلمانی.

فردا قراره با کایلا و جی که دو روزی را امده اند تورنتو نهار بریم بیرون و احتمالا بعد از تمیز کردن خانه و کمی درس خواندن به آنها ملحق می شویم و آنها هم قراره که عصرش برگردند شهر خودشان. اول قرار بود امشب بریم رستوران انار اما بعدش انها گفتند که میزبانشان برایشان برنامه ای تدارک دیده و انها نمی توانند بیایند.

آخرین اتفاق این روزها هم داستان کامنت های متعدد نیک پای یکی از نوشته های تو در فیس بوک بود که از ریشه های مشترک اتفاقات خاورمیانه و این شلوغی های چند روزه ی انگلیس نوشته بودی. به نظرم نیک کاملا از موضع متعصبانه و غیرعقلانی دفاع از وضع موجود در حکومتهای نئولیبرال که خودش هم به عنوان بهترین گزینه ی موجود می شناسه داره کامنتهای بعضا درست و اشتباه می گذاره. اما جالبه که شاید نزدیک به یک مقاله بین آنچه که تو و نیک در جواب هم می نویسید حرف رد و بدل شده.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

رویابین های ابله


تنها در کتابخانه ی کلی نشسته ام و ساعت چهار و بیست دقیقه هست. باید یواش یواش جمع کنم و بیام خانه تا با هم بریم کافه ای و جایی بشینیم و تو درس بخوانی و مقاله ی روسو را ادامه دهی و من هم که این دو روزه اصلا درس نخوانده ام کمی آلمانی بخوانم.

البته این دو روز درس نخواندن کمی بهانه ی موجه داشته. اول از چهارشنبه بگم که تو حال نداشتی و به همین دلیل ماندیم خانه که مثلا خانه درس بخوانیم. اما از درس خبری نشد. نه تو و نه من به درس نرسیدیم. کمی اینترنت چرخی کردم و تو هم کمی استراحت و به کارهای اینترنتی خودت رسیدی و عصر با توجه به اینکه تو کافه ای به اسم R به توان 2 که متعلق به دو ایرانی به اسم رضا هست در خیابان کویین پیدا کردی که در وبلاگ "بلاگ تو" نوشته بود بهترین قهوه ی شهر، پیاده رفتیم تا آنجا و چون آخر وقت بود و البته تازه کار خلوت بود.

با یکی از رضاها که آنجا بود نشستیم و حرف زدیم و هم کافه ی "کمپوس" را بهش معرفی کردیم و از طریق اینترنت پیداش کرد و گفت که باید ازش قهوه بگیره و ... و هم من بهش ایده هایی درباره ی پوسترهای فیلم فارسی که به دیوار زده بود دادم و کتاب مسعود مهرابی را بهش معرفی کردم و چندتا ایده ی دیگه درباره ی دیوارهایش که برای تابلو آماده کرده بود. تو بخصوص خیلی خیلی از قهوه اش خوشت آمد و قرار شد با توکا اینها بریم آنجا و تو گفتی که خیلی بهشون سر خواهی زد.

تمام راه را پیاده برگشتیم و با اینکه ورزش نرفتیم اما پیاده روی خوبی کردیم و دل درد و معده درد تو هم کاملا خوب شده بود. در راه برگشت با آمریکا و مامان و مادر حرف زدیم و گفتم که خانه را پیدا کنید و من هم برایتان از دانشگاه به زودی پول را خواهم گرفت و فرستاد.

دیروز اما در کتابخانه شروع به درس کرده بودم که امیرحسین برایم مسیج داد که می تونی بهم زنگ بزنی رفتم پایین و بیشتر از یک ساعت باهاش حرف زدم. الان اصلا حوصله ی نوشتن جزییات را ندارم اما فقط این را بگم که کاملا اعصاب را بهم ریخت و فکرم را مشغول کرد طوری که وقتی برای تو تعریف کردم تو هم مثل من سردرد گرفته بودی. تو بخاطر شرایط مشابه جهانگیر و البته خود امیر و من هم واقعا کلافه بودم.

هیچی! آقا میگه که دنبال کار نمیروم چون می خواهم بیزنس خودم را راه بندازم. بیزنس خودت؟ این نه تنها یک شوخی بزرگ بلکه بسیار تلخ برای من و توست. این دوتا که هیچی از دنیای امروز نمی دانند - چون به قول خودشون نه اهل خواندن و شنیدن درس و اخبار و روزنامه و مجله و ... هستند و نه حوصله اش را دارند- این دوتا که یک سنت درآمد ندارند، دوتا دوست اهل و اینکاره ندارند و خلاصه هیچ چیز ندارند جز دهن بینی و راحت طلبی. به قول تو حاضر به تحمل یک روز سختی نیستند. حاضر به تلاش و صبر، حاضر نیستند که کمی فکر کنند و زحمت رفتن راهی را به خودشان بدهند و از میلیارد و میلیونر شدن فقط رنگ پول را شناخته اند و خلاصه هزارتا مسئله ی احمقانه ی دیگه که دیگه از دیروز تا حالا حوصله ی فکر کردن بهش را ندارم. هر دو به قول مادر "امیدی" شده اند. واقعا که نمی دانم چه از دنیا می فهمند و چقدر کهکشانها و جهانشان از ما دور و متفاوت و ناشناخته هست.

جالبه که هیچ کدام عمو و دایی هایشان را نمی بینند. امیرحسین پدرش را نمی بیند و این قصه های احمقانه و ابلهانه را به قیمت روزهای جوانیشان خریده اند. حالا باز به قول مادر بعد از صد سال خداحفظ کند پدر تو را بلاخره جهانگیر می تواند روی چیزی حساب کند، امیرحسین چی؟

خلاصه که بهم داره میگه زندگی فقط "لاک" و خوش شانسیه. اگر بلیطت برد بردی تا آخر. حالا هی من دارم بهش میگم قبول! به شرط اینکه بلیطی داشته باشی. نه اینکه فقط زوکر برگ را ببینی و بگی بیا الکی الکی میلیونر شد. یه دانشجوی ساده! دانشجو آره؟ اما دانشجو بود و در هارواد.

خلاصه که خیلی نا امید شدم. آقا از یک طرف زنگ میزنه با مادر بزرگ پیرش و میگه پول ندارم. از مامانش که بیکاره باج می خواد از بابش بدتر. حاضر نیست بره دنبال کار- دیروز ظهرشان بود که بهش زنگ زدم داشت میرفت سالن بسکتبال بازی کنه- از طرف دیگه می خواد بیزنس ره بندازه. به من میگه چی تو استرالیا خوبه که بیارم اینجا بفروشم؟!؟!

خلاصه که تمام روز تحت شعاع این داستان از دستم رفت. شب هم از پدت طپش بیدار شدم و نتونستم یکی دو ساعتی بخوابم و تو را هم بی خواب و بد خواب کردم. این شد که الان تو از خستگی رفتی خانه و من هم باید جمع کنم و بیام.

اما داستان امروز را و گرفتن پول از گمل را بعدا می نویسم. فعلا قراره بیام و با هم بریم کافه. پس منتظرم باش که آمدم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

مشکل اصلی همینجاست


این دو روز تقریبا یکسان گذشت. صبح تا عصر کتابخانه، عصر کافه و کمی زبان آلمانی خواندن توسط من و کمی هم با لپ تاب جدید آشنا شدن توسط تو، غروب ورزش، سر شب با آمریکا حرف زدن و بعدش هم برنامه ای از بی بی سی دیدن. امشب مصاحبه با مهشید امیرشاهی را دیدیم که بخصوص تو خیلی خوشت آمد.

امروز البته تنها اتفاق مهم این بود که من متوجه شدم با توجه به تمام درس نخواندنها و عقب انداختن کارهایم به رساندن مقالات درسی ام سر وقت نخواهم رسید و همین کار باعث خواهد شد که نتوانم برای OGS امسال اقدام کنم. اسکالرشیپی که امکان گرفتنش را داشتم. واقعا که جز حسرت و مثل همیشه عادت به فراموشی و درس نگرفتن کار دیگه ای از من نخواهد آمد. ای بابا! من هم زور بی خود میزنم. مشکل اصلی همینجا و در خودمه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

اولویت ها


یکشنبه شب هست. یک روز طولانی، بارانی و پر ماجرا داشتیم. اما بهتره که از جمعه شروع کنم که روز کتابخانه و درس بود. بعد از کتابخانه رفتیم عینکم را برای تغییر شیشه اش پس دادیم و چون هر دو خسته بودیم دیگه کافه و گوش دادن به پادکست و داستانهای بعد از کتابخانه را دنبال نکردیم.

شنبه-دیروز- صبح که بیدار شدم و ایمیلم را چک کردم دیدم که "کلی" جواب ایمیلم را داده که برای شام بریم در محله ی آنها "سنت کلر" که دور و بر را بهمون نشان بدهند تا ایده ای برای تغییر خانه داشته باشیم. خلاصه قرارمون ساعت هفت و نیم عصر شد. من درس خواندم و کمی آلمانی و تو هم به کارهایت رسیدی و بعد از کمی ورزش که انجام دادیم رفتیم. اما از آنجا که هم قطار خیلی دیر آمد و هم "استریت کار" که همان "ترم" استرالیایی است تا رسیدیم به رستورانی که قرار داشتیم 40 دقیقه دیر شده بود. خلاصه که خیلی خجالت کشیده بودیم بخصوص که چند وقت پیش که با بچه ها قرار داشتیم، من و تو با هم که حرف میزدیم صحبت این شد که همیشه ما سر وقت میرسیم و اکثر اوقات دیگران دیر می آیند. به هر حال در نم نم باران تا رسیدیم و دیدیم که آنها هنوز نشسته اند سر میز منتظر ما و دایم تاکید داشتند که اصلا مسئله ای نیست و ما داشتیم با هم گپ میزدیم و غذامون را هم سفارش دادیم کمی حالمون بهتر شد.

گپ زدن با کلی و دوست دخترش "گرویی" که پنج سالی هست با هم هستند و بعد قدم زدن در آن دور و بر شب خیلی خوبی را برایمان ساخت. البته من هم بطور شگفت انگیزی در طول روز اکثر اوقات نشستم پای درس و حالم از این لحاظ خوب بود- برعکس امروز که اتفاقا همان دیشب هم بهت گفتم که شرط اینه که ادامه بدم.

یکی از نکات این دو سه روز پیدا کردن چند خانه برای مامان از طریق اینترنت توسط تو بود که خیلی به مامان و خاله آذر که دارند دنبال جایی برای مامان می گردند کمک کرده. تو واقعا دختر، نوه، همسر و عروس نمونه ای و من مطمئنم اگر قسمت شود مادر یگانه ای هم خواهی شد به امید خدا.

البته جمعه شب بعد از اینکه با مامان و خاله تلفنی حرف زدم و دیدم که خیلی جدی به تمام جوانب فکر نکرده اند، شاکی شدم. به مامانم گفتم که باید جایی را بگیری که مبله باشه تا بعد از اینکه کاری پیدا کردی آرام آرام پول پس انداز کنی تا سال بعد که خواستی خانه ات را عوض کنی بتوانی وسیله بگیری. به هر حال دیدم که نه خاله نه مامان به این مسایل فکر نکرده اند و خاله میگه حالا اولش هم وسیله نداشت تا بعد که بگیره مهم نیست و من هم با تعجب گفتم یعنی بره روی زمین بخوابه تا کمر و پا درد هم بگیره.

به هر حال خیلی عصبی شده بودم. اما دیدم که تو علاوه بر پیدا کردن چند جای نسبتا مناسب بهم گفتی که با پولی که قراره برای مامان بفرستیم احتمالا می تونه یک سری وسایل اولیه هم بگیره. در ضمن بهم گفتی که خیلی اوقات به این جمله از شعر شاملو فکر می کنی که "من انسان را رعایت کردم" واقعا این یعنی چی؟ و چقدر مهمه که ارزش و شان آدمها را حفظ کرد و اینکه اینطور نشه که چون قراره کمی به خانواده هایمان کمک کنیم به خودمان اجازه ی دخالت و سرزنش کردن هم بدهیم. و چقدر بابت این تذکرت دلم روشن و روحم عاشق تر شد. واقعا تو برای من همه چیز هستی.

اما نکته ی دیگه که بهتره با داستان امروز بهش اشاره کنم این بود که بنا به خواست "عدنان" که دوست دخترش برای دیدنش آمده اینجا و چند روز پیش دور هم با بچه های دیگه جمع شدیم و البته آنها دیر آمدند و خیلی هم زود رفتند قرار شد دوباره دور هم جمع بشیم. اول گفتیم که بریم جایی مثل رستوران انار که امکان انتخاب غذاهای "ویگن" و "وجترین" هم داره و بعد از اینکه تو برای گرتا، کودی و آنها ایمیل زدی و قرار شد بریم عدنان ایمیلی زد که بهتره جایی در پارک پیک نیک کنیم. کودی هم زد که آره اگر که تو غذای ایرانی برای همه درست می کنی بیاید خانه ی من. بعد از اینکه جواب دادیم که همان پیک نیک بهتره و گرتا هم که خیلی با داستان "انار" حال کرده بود گفت مسئله ای نیست و بریم پارک، من هم با دیوید میایم، عدنان جواب داد که من فلان روز که قرار گذاشته بود برویم نمی توانم بیام چون صبحش وقت دکتر دندان پزشک دارم مگر اینکه یک روز دیگه بریم. خلاصه ما هم که اساسا بنا به خواست اون این برنامه را علیرغم تمام گرفتاری هایمان راه انداخته بودیم گفتیم باشه آن یکی روز بریم.

دوباره چند ساعت بعد عنان به همگی در همان صفحه ی فیس بوک که تو به اسم "پرژین دیش" راه اندخته بودی پیغام داد که من آن یکی روز هم نمی توانم بیایم مگر این روز. آخرش گفتیم باشه این روز. دوباره زد که چون فرداش دوست دخترم برمیگرده آمریکا آن را هم نمی توانم بیام و اصلا باشه برای یک زمان دیگه. بلافاصله هم در همان صفحه زد که چطوره که ما - یعنی خودش و دوستش با شما دو نفر یک برنامه ای بگذاریم جدا از بقیه! در همان صفحه ای که همگی هستند و اساسا با پیشنهاد خودش راه افتاده بود. و البته ترجیحشان هم اینه که اگر بشه بیاید خانه. تو برایش جداگانه جواب دادی که ما هم دوست داریم شما را ببینیم. اما چون خیلی گرفتاریم عصر یک روز در هفته قرار بگذاریم و ترجیحا همین "داون تاون" که خیلی هم دور نباشه و اصلا در این چند روزه مشتی جواب نداده.

نکته ی جالب و البته درس آموز قصه برای من و تو این بود که ملت اول و آخر به ترجیحات خودشان فکر می کنند و اساسا روابطشان را بنا به ملاحظات دیگران دستخوش تغییر نمی کنند. و البته این الزاما چیز بدی نیست. خلاصه که این داستان در کنار داستان امروز بیشتر معنی پیدا می کنه که این بود: از قبل قرار بود که کایلا و دوست پسرش "جی" که در استرالیا هم خانه مان آمده بودند آخر هفته ی بعد که به تورنتو می آیند یک شب شام را با هم بیرون بریم. تو اصرار کردی که اگر خانه بیایند بابت خرج و هزینه برایمان بهتره. با اینکه تمام روزمون خواهد رفت و من ترجیح میدهم بیرون بریم گفتم باشه. اما بعدش که کایلا بهت جواب داد که این عالیه و من دست پخت تو را خیلی دوست دارم و اگر اشکال نداره با یکی دیگه از دوستان مون میاییم. گفتم همان شام بیرون راحتتره. چون تمیز کردن خانه قبل و بعد، پخت و پز برای پنج شش نفر و تمام روز را در این روزهای مشق و تکلیف عقب افتاده از دست دادن خیلی سنگین تره.

امروز تو گفتی نکنه که حالا فکر کنند که ما همگی را به شام بیرون دعوت کرده ایم و گفتم نه، اصلا معنی نداره. بعد معلوم شد که تو پیشاپیش در رو در بایستی به طرف گفتی که بله خیلی هم خوبه و بیایید خانه. خلاصه شاکی شدم که پس چرا از اول تمام داستان را نمیگی. به هر حال حالمون گرفته شد. با اینکه خیلی هم درباره اش حرف نزدیم اما حالگیری اتفاق افتاد.

بعد از تمیز کردن خانه رفتیم بیرون و سر از اگلینتون در آوردیم و برانچی گرفتیم و بعدش هم کمی میوه گرفتیم و تمام طول راه را پیاده در حالی که با ایران حرف میزدیم برگشتیم. بعد از رسیدن به "منیو لایف" و تمام شدن بیش از دو ساعت با ایران حرف زدن به مادر زنگ زدم که دیدم اصلا حالی نداره و علاوه بر سرماخوردگی و بیحالی بابت اینکه با امیرحسین حرف زده و اون هم بهش گفته که چیزی در خانه نداریم و خلاصه یکسری حرفهای از این دست خیلی ناراحته.

کلی با مادر حرف زدم و گفتم که باید این بچه بجای اینکه در 23 سالگی پدرش را الگو کنه به آینده ی خودش فکر کنه و دنبال کار باشه. با اینکه به هر حال ناراحت بود اما آرام شد و کمی حال و صدایش بهتر شد. اما دلم برای مادر خیلی سوخت. در این سن و سال این از دخترش و نوه اش و این هم از فشارهای بی مورد آنها.

بعد از اینکه برگشتیم خانه و ساعت از چهار گذشته بود و تو کمی سر درد داشتی. دیدم که بهتره خودمان را "ریکاور" کنیم. قرار شد بریم کمی قدم بزنیم. با اینکه تقریبا تمام روز را هم قدم زده بودیم و کلا هوا به شدت دم داشت و کمی هم بارانی بود دو تایی رفتیم در "یورک ویل" راه رفتیم و کلی حرف زدیم و بعد هم به کافه ی "لتیری" رفتیم و چای نوشیدیم و کلی باران را نگاه کردیم و زیر چتر برگشتیم و در راه با مامان و خاله حرف زدیم تا ببینیم خانه ای را که دیده بودند پسندیده اند یا نه - که نه- و در بین حرفهای قشنگی که با هم زدیم تصمیم گرفتیم که اگر بتوانیم دو سه روزی را قبل از شروع ترم بزنیم بیرون شهر.

از وقتی برگشته ایم تو داری اطراف تورنتو را و امکاناتش را نگاه می کنی تا جایی را پیدا کنی و من هم که می دانم واقعا بابت عقب افتادگی درسی نمی رسم هیچ کاری کنم تصمیم دارم هر طور شده این برنامه را انجا بدم تا کمی روحیه ی تو خوب و آماده ی شروع درس و ترم و دانشگاه جدید بشه.


۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

رو دست


تازه از ورزش برگشته ایم. ساعت 9 شب هست و این دو روز را تقریبا به یک شکل گذرانده ایم. صبح ها به کتابخانه رفته ایم و تو در حال نوشتن مقاله ی درس روسو هستی و من هم بیشتر به حاشیه و اتلاف وقت گذرانده ام تا آدورنو خوانی. بعد از کتابخانه به کافه رفته ایم و تو کمی به کارهای جانبی "مگی خانم" و دانلود برنامه هایت پرداخته ای و من هم کمی پادکست گوش کرده ام که این دو روز درباره ی مونتسکیو و کتاب روح القوانین بود.

دیشب کمی خواندن آلمانی را شروع کردم و با الفبا و تلفظ صداهای ترکیبی آغاز کردم. سخت و متفاوت است اما قراره که پیش بره پس باید وقت گذاشت و صبر داشت. اصولی که به خوبی می دانم اما در عمل کردن دچار مشکل می شوم.

بعد از گذاشتن این پست به آمریکا زنگ خواهم زد که ببینم چک مامان رسیده یا نه و بعد هم کمی دوتایی با هم خواهیم نشست و چیزی خواهیم خورد و زود باید بخوابیم.

امروز درضمن عینک آفتابیم نیز آماده شده بود که رفتم و گرفتم. به شدت از کاری که روی شیشه هایش شده بدم آمده. باید شماره ی عینکم را روی شیشه های جدیدش نصب می کردند و با این کار با توجه به اینکه شیشه هایش تغییر می کرد قرار بود تاریکی شیشه ها خیلی تفاوتی نکنه که کلا شده یک عینک "فتوکرومیک" بجای آفتابی با شیشه های تیره که داشت.

راستی دیشب بلاخره اعتراف کردی که داری خاطرات روزها را در یک بلاگ می نویسی. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم و با گفتن اینکه تو ایده ی من را سرقت کرده ای تو را به این واکنش وا داشتم: خب! تو هم برای خودت یک وبلاگ راه بنداز. حالا نمی دانم که تو به من رو دست زده ای یا من به تو.

زمان نشان خواهد داد. زمان.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

بلوکه شدن دارایی مون


تمام دیروز را در خانه بی حوصله و بی حال نشستیم. خسته بودیم از تمام فشارهای احمقانه ای که شب قبل تا ساعت 3 صبح داشتیم و حال و نای انجام کاری را نداشتیم. کمی به کارهای خانه رسیدیم و عصر بی آنکه حوصله ی ورزش کردن داشته باشیم به اصرار من رفتیم بیرون و نشستیم در کافه ی کتابفروشی "ایندیگو" تو کمی به کارهای کامپیوترت رسیدی و من هم پادکستی درباره ی "لاک" گوش کردم و غروب به خانه برگشتیم. شب که به مادر و مامان زنگ زدیم دیدم حالشان بهتره اما مامان گفت که برای پیگیری چک بانکی اش که زنگ زده متوجه شده که بنا به برخی از دلایل اداری چکش عقب افتاده و تا دو هفته ی دیگه هم صادر نمیشه.

مادر هم به تو گفته بود که امروز آخرین 50 دلار را هم خرج کرده اند و فعلا هیچگونه پولی ندارند. البته مادر به اندازه ی خرج خودش در ماه داره اما حالا که مامان هم رفته پیشش و پولش هم نیامده خلاصه به قول مادر "کار خرابه".

این شد که امروز صبح بعد از اینکه تو هم از خواب بیدار شدیم رفتیم بانک تا 500 دلار از 600 دلاری که بعد از یکسال باز کردن حساب بانکی و گذاشتن "سکیور ویزا" قرار بود آزاد شود را بگیریم و برای مامان بفرستیم. رفتیم و گفتند چون درآمد سال گذشته تان جالب نبوده و بدهکار به دولت بابت تحصیل هستید نمی توانیم نه آن پول را آزاد کنیم و نه سقف 500 دلاری کردیت تان را افزایش دهیم.

خلاصه دست از پا درازتر رفتیم دنبال بقیه ی کارهامون. از ماهها قبل که کارت بانک RBC من غیر فعال بود و قرار بود برم دنبال المثنی، کار عقب افتاده بود تا امروز. رفتیم و بطور اتفاقی از امکان باز کردن حساب کردیت پرسیدیم و گفتند بهتون نفری هزار دلار کردیت می دهیم. همین شد که بلافاصله برای مامان چک 500 دلاری گرفتیم و رفتیم با DHL پستش کردیم. قراره تا پنج شنبه برسه دستش.

وقتی دیدم که حسابی از کارهای روز عقب افتاده ام گفتم که میرم دانشگاه که حداقل کتابهایی که باید پس بدم را ببرم و یک روز دیگه را هم بابت این کار از دست ندهم. تو هم با اینکه کاملا خسته و بی حال بودی همراهم آمدی تا اگر فرم TA تو آماده شده باشه کارت را انجام بدهی. البته گفتی که آماده نیست اما گفتی همراه تو باشم بهتر از اینه که خانه بشینم. خلاصه بخاطر من آمدی و بعد از اینکه کار من در دانشگاه انجام شد و کار تو همانطور که حدس زده بودی نه، رفتیم از منطقه ی سوپرهای ایرانی نان بخریم و برگردیم خانه.

خلاصه روز طولانی و فرسایش دهنده ای بود. بخصوص قسمت بانکی اش که تمام حساب کتابهای این دو ماه را بهم زده. بعد از فرستادن 1000 دلار طرف دو هفته ی گذشته به آمریکا واقعا به این 600 دلار خودمان نیاز داریم اما فعلا که پسش نمی دهند.

از امروز صبح که بیدار شدم شروع کردم به آلمانی خواندن. بسیار متفاوت و احتمالا سختتر از فرانسه ای هست که مثل ایتالیایی در ابتدای راه ترکش کردم. اما باید این یکی را بطور جدی ادامه بدم بخصوص که هزینه اش هم کم نخواهد بود. تو هم قرار شده که از ترم نوامبر به آلیانس فرانسه بروی. کمی قبلش خودت را در فضای دوباره ی زبان قرار بدهی و آماده کنی در کنارش هم کلاس دانشگاهت را خواهی داشت و بعد برای تعیین سطح خواهی رفت.

خلاصه که روزهای فرسایشی و مستهلک کننده ای داشتیم. امیدوارم از فردا برگردیم روی روال.