۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

اولین برف سال



آخرین روز نوامبر سال مصادف شد با اولین بارش برف زمستانی. روز خیلی قشنگیه. ساعت 2 هست و من تازه از کتابخانه ی ربارتس برگشته ام خانه. نه اینکه درس خوانده باشم، نه! پیش از ظهر که برف میامد با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی دانشگاه که به کلاس دموکراسی برسی و من هم بعد از رفتن به کرما رفتم ربارتس تا کتابی که گرفته بودم و نخوانده موعدش به سر رسیده بود را پس بدهم.



از صبح که خیلی حال و انرژی نداشتم فکر کردم که امروز هم به قول بابت کاسب نیستم و درسی نخواهم خواند. البته این بیرون رفتن و این هوای خنک و رد شدن از پارک کوئین خیلی سرحالم آورد. تو هم که جلسه ی کاریت با برندا به جمعه عصر بعد از کلاس درسی من موکول شده کمی وقت داشتی تا با هم از دیدن برف پشت پنجره لذت ببریم و بعد هم که به سلامتی کت قرمز زمستانی ات را افتتاح کردی و حالا هم که دانشگاهی. اتفاقا قرار بود بری ببینی گمل هست یا نه چون معلوم شده که پولی که به عنوان RA بهت میدن خیلی کم و ناچیزه و بعد از اینکه با گمل حرف زدی بهت گفته که سعی و تلاشش را خواهد کرد که ببینه می تونه از FGS پول بیشتری برایت بگیره یا نه. جالب اینکه کلا از روز اول که کار کردی تا حالا هم اصلا بهت چیزی پرداخت نشده و تازه قراره که برندا خودش بهت چک بده تا بعد.


اما داشتم از این روز آخر نوامبر میگفتم. ماهی که قرار بود کارهای عقب افتاده ام را تمام کنم و نکردم. زبان آلمانی را خوب پیش ببرم و نبردم و ورزش کنم و نکردم وگواهی نامه بگیرم و نگرفتم و... نمی دانم آیا کاری کرده ام کلا یا نه. 


از فردا اولین روز آخرین ماه سال آغاز میشه و حتما لازم به گفتن نیست که من چه تصمیمی گرفته ام. فقط امیدوارم که بتوانم کمی از خجالت خودم و تو دربیام.



۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

بی خوابی



دیشب که تا صبح هیچ کدوم نتونستیم درست بخوابیم. قبل از خواب با مامان حرف زدم و دیدم که برخلاف اینکه می گفت این ماه پول برایم نفرست به شدت بی پول شده. خیلی ناراحت شدم نه برای اینکه برخلاف انتظار کار به اینجا کشیده برای اینکه الان نزدیک یک ماه هست امیرحسین اونجاست و ماهی نزدیک به هزار دلار داره پول کرایه و بنزین ماشینش را میده. 


خلاصه که خیلی جای تاسفه و واقعا نمی دانم باید چی کار کنم. مادر از دست مامان و امیرحسین شاکیه مامان از دست اون دوتا امیرحسین هم بدون اینکه هیچ حقی داشته باشه خودش را صاحب حق می دونه و پشت سر و جلوی آنها دایم مزخرف میگه و اعتراض می کنه.


خلاصه که از بس شاکی و ناراحت و در حقیقت نگران آینده ی امیرحسینم که نمی دانم چی کار باید کرد. خودش هم که انگار نه انگار.


امروز صبح زود با همان نخوابیدن پاشدم و در حالی که تو اصلا توان پا شدن نداشتی رفتم دانشگاه که به کلاس صبح لویناس برسم. کلاس بد نبود و بعد از کلاس هم در حالی که باران شدیدی می بارید رفتم بانک و برای مامان 500 دلار که به پول ما 600 تا شد فرستادم و برگشتم خانه.


از بعد از ظهر هم هیچ کاری نکردم جز چرخیدن در اینترنت و چرت و پرت خوردن. تو هم تمام مدت داشتی کار برندا را برای جلسه ی فردا انجام می دادی. در واقع تنها با این کاری که تو داری می کنی و زحمتی که داری میکشی هست که می توانیم برای مامانم و پول بفرستیم. پولی که بیش از هر چیزی داره خرج ماتحت گشاد و دهان ول و مغز کوچک امیرحسین میشه.


خلاصه که خدا به آینده ی این بچه رحم کنه و عقلی بهش بده.

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

فوکو برای فری



دیروز اگر اشتباه نکنم تنها یکشنبه ای بود که نه تنها نرسیدیم که خانه را تمیز کنیم که به هیچ کار دیگه ای جز نوشتن مقاله ی فوکو برای مامانت نرسیدم. البته آخر شب که مقاله را باز خوانی کردم که بفرستم دیدم واقعا مقاله ی خوبی برای ارایه در آن سطح شده است. 


البته یکی دو تا کار خوب و جالب هم دیروز کردیم. قبل از اینکه برای صبحانه بریم سمت کرما رفتیم به آن دی وی دی کلوپی که اینا شب قبل بهمون معرفی کرده بود. در یک کلام بی نظیر و شگفت انگیز بود. هم از نظر طبقه بندی هم از نظر حجم خلاصه کمی و کیفی عالی بود. خیلی سریع عضو شدیم و اتفاقا من فیلم "در ستایش عشق" گدار را گرفتم که مدتها بود می خواستم ببینمش. البته طبیعی بود که یکی دوتا فیلم دیگه هم بگیریم که گرفتیم. هم از دیوید لینچ و هم از کیشلوفسکی. خلاصه که حسابی به قول تو امیدوار شدیم که بخصوص در طول زمستان دوره ی کارهای کارگردانهای مورد علاقه مون را یا باز بینی کنیم و یا برای اولین بار ببینیم.


بعد از کرما من برگشتم خانه و تو هم برای یکی دو تا خرید که رفتی کندین تایر قبل از اینکه باران خیلی تند بشه برگشتی خانه. تا ساعت 7 که قرار بود بریم سر قرار با بچه ها برای شام من به کار فوکو پرداختم و تو هم به کارهای عقب افتاده ی خودت. وقتی رسیدیم سر قرار - و طبق معمول اولین نفرها ما بودیم- متوجه شدیم که پیتزافروشی که جیو معرفی کرده بود یکشنبه ها بسته است. خلاصه بعد از اینکه با انا و بعدش سنتی به یکی دو جای دیگه سر زدیم و زنگ جیو که هنوز نرسیده بود آدرس جای دیگه ای را داد و خلاصه رفتیم که همانطور که گفته بود جای خیلی خوبی بود.


دور هم از دانشگاه و کلاس و فیلم و ... گفتیم و خندیدیم و خیلی شب خوبی شد. ما بهشون کشف روزمون را آدرس دادیم و گفتند امروز میرن و عضو دی وی دی کلوپ خواهند شد. تا رسیدیم خانه ساعت 10 بود و آخرین کارهای نهایی مقاله را کردم و از تو خواستم که نگاهی بهش بندازی و بعدش فرستادی برای مامانت.

اما امروز؛ ساعت 10 هست و دو ساعت دیگه باید بریم دانشگاه. تو کلاس خودت را داری برای درس دادن و من هم مجبورم برم سر لکچر دیوید چون روز تحویل مقالات بچه هاست. آخرین جلسه ی آلمانی هم خواهد بود اما نمی رسم که برم. بلاخره ترم تمام میشه و من با تنبلی چند جلسه ی آخر را از دست دادم. در طی این یک ماه پیش رو باید مثل ماه آگست کمی مطالعه کنم که جا نمونم.

از فردا هم که زمین به آسمان برسه باید آدورنو را شروع و در کمتر از یک هفته تمام کنم. تو هم که کلی کار RA و مقاله ی دموکراسی و ... را داری. خلاصه که به سلامتی نوامبر در حال اتمام هست و کارهای من اکثرا شروع هم نشده چه برسه با اتمام.


۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

مهمانی ها



آنقدر این روزها سرمون شلوغ بوده که برای نوشتن در اینجا چند روز دیر کردم. پنج شنبه کلاس نرفتم به هوای اینکه بشینم پای مقاله ی آدورنو. استارت کار را نزده برگشتم خانه. با هم نهار خوردیم و کمی به کارهای متفرقه رسیدیم و شب هم فیلمی دیدیم.


جمعه من باید می رفتم سر کلاس خودم و تو هم از بعد از صبحانه رفتی خیابان کینگ تا کت زمستانی که از آنجا خریده بودیم و تو هنوز نپوشیده ای را عوض کنی. آن موقع که آن را خریدیم سایز تو بیشتر بود و بعدا بابت مسایل معده و روده ات چند کیلو کم کردی. اما تمام کتها رفته بود و خلاصه با همان کت قرمز "کانادا گوس" خودت برگشتی خانه. من سر کلاس بودم و تو هم تا عصر در مرکز شهر برای خرید سوغاتی برای امیرحسین و کادوی تولد برای مهناز بیرون.


غروب که من برگشتم تو هم تازه رسیده بودی و هر دو حسابی خسته بودیم اما کارهامون را کردیم و رفتیم خانه ی آیدین و سحر که برای شام همراه با یکی دو نفر دیگه دعوتمون کرده بودند.


فرزاد که از دوستان آیدین هست و اون هم امسال ورودی SPT شده بود و شاگرد سالهای قبل اشر که حالا استاد دانشگاه تورنتو هست و اشر به من توصیح کرده بود که باهاش تماس بگیرم و هنوز نشده بود یعنی ویکتوریا. شب خوبی بود. خانه ی بچه ها خیلی قشنگ دکور شده بود یکی از دوستان خودشان به اسم هستی هم آمد و خلاصه دور هم کلی حرف زدیم. البته ویکتوریا دایم اصرار به ارایه تحلیلهای تقریبا بی ربط و غلطش داشت اما در مجموع شب خوبی بود. تا پا شدیم ساعت 3 صبح شده بود و ویکتوریا ما را تا خانه رساند. تو ماشین راجع به اشر به عنوان سوپروایزر حرف زدیم و یکی دوتا نکته ی خوب بهم گفت اما شاید مهمترین حرفی که به قول تو در این باره به من زد این بود که اشر دو سه مرتبه ای راجع به من با ویکتوریا حرف زده و ویکتوریا گفت که خیلی قبولت داره و کلا اشر خیلی آدم سختگیری هست و اگر کسی را بپسنده طرف باید کارش درست باشه و این نکته ای است که تمام استادان و شاگردان قبلی خودش متفق القول هستند. خلاصه گفتن این نکته با اینکه خیلی باعث خوشحالی هردومون شد اما نگران کننده بود چون من واقع مدتی است که بطور کامل از مرحله پرت شده ام. به هر حال تا آمدیم خانه و خوابیدیم ساعت 4 صبح بود.


دیروز هم دوتایی پیش از ظهر رفتیم بیرون برای صبحانه که رفتیم شعبه ی جدید کرپ اگوگو که خیلی خوب نبود و بعدش هم تو رفتی برای خرید و من هم سری به BMV زدم. تو تا رسیده بودی خانه شروع به پخت شام و دسر و تهیه برای مهمانی شب کردی که قرار بود دور هم با حضور ایناو ایگور که معلم زبان آلمانی من و شوهرش همکلاسم هستند باشیم.


ساعت نزدیک 8 بود که آنها آمدند و شب خوبی بود. شام تو را که خیلی دوست داشتند و بخصوص رولتی که درست کرده بودی را. ما از خودمان و شرایط ایران گفتیم و آنها هم از خودشان و زندگی در تورنتو. ایگور 20 سالی هست که اینجاست و اینا نزدیک به 7 سال. حالا هم دارند برای کار خوبی که ایگور در اشتوتکارت پیدا کرده میرن آلمان. خلاصه که آشنایی در زمان خداحافظی آنها بود اما به هر حال من از کلاس آلمانی و از تدریس اینا خوشم آمد و ایگور هم که عالیه. 


اما امروز. باید مقاله ی فوکو را برای مامانت که قراره پرزنت کنه در کلاس درسش بنویسم و برایش ایمیل کنم. تو هم کلی کار عقب افتاده داری. اما از آنجایی که این ویکند برنامه مون پر بود امشب هم قراره با سنتی و انا و جیو دور هم برای شام جمع بشیم. به پیتزا فروشی در مرکز شهر میریم.


حالا هم که ساعت از 11 گذشته قراره با هم بریم کرما. تو می خواهی برای خریدهای آشپزخانه به کندین تایر بری و من هم بر میگردم تا کار فوکو را تمام کنم. قبلش هم می خواهیم به جایی برویم که دیشب اینا بهمون معرفی کرد و گفت بهترین فروشگاه کرایه ی فیلم های خاص و اروپایی در تورنتو هست. اینا خودش متخصص تاریخ سینماست و به همین دلیل گفت در طی این 7 سال تقریبا همه جا را در این شهر امتحان کرده اما اینجا که بغل خانه ی ماست بهترین است. جالب اینکه تا امروز متوجه ی چنین جایی نشده بودیم. البته تو یکبار به من گفتی که تابلویی را دیده ای که اشاره به این فروشگاه داره اما از آنجایی که داخل یک ساختمان هست و ورودی مستقیم به خیابان نداره از نظر نهان مانده بود.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

بهم ریختم



چهارشنبه ظهر هست. از دیروز که بعد از کلاس برگشتم سمت خانه و با هم در کرما قرار گذاشتیم و اتفاقا خیلی حرفهای خوبی زدیم و خوش گذشت تا این لحظه با اینکه می خواستم از مان دیروز شروع به درس خواندن کنم نشد. به یک دلیل ساده و البته شاید احمقانه.


دیروز عصر با مادر حرف زدم که دیدم حالش خیلی خرابه و صداش در نمیاد. تازه از دکتر برگشته بود و گفت که حسابی اعصابش از دست رفتارهای امیرحسین و طرز حرف زدنش با مامان بهم ریخته و باعث شده که بدنش هم بهم بریزه. وقتی برای بار چندم در این چند وقته بهم گفت که چقدر امیرحسین رفتار و کلام زشتی دربرابر مامان به کار میبره خیلی ناراحت شدم. به هر حال این حاصل تربیت و شاهکار داریوش و خود مامان هست اما به هیچ اعتباری کارش قابل دفاع نیست و بخصوص حالا که پای مادر هم به میان میاد خیلی موقعیت فرق می کنه.


بیچاره مادر که نه سر پیازه و نه کاری به کار آنها داره. بچه بی فکر و بی خیال آمده با چندرغازی که مامان داره و کمک کمی که من و تو می تونیم بهش بکنیم نه فقط سربار- برای بار چندم- شده که انگار نه انگار جوان و سالهای سازندگیش را داره اینطور از دست میده.


به قول مادر میگه با آخرین مدل تلفن و ماشین کرایه ای راه افتاده و آمده و هر کاری که می خواد و هر رفتاری که دوست داره انجام میده.


خلاصه که این تلفن حسابی حالم را گرفت و بهم ریختم. تو هم همینطور و البته تو خودت قبل از من بابت تلفن سه نصف شب مامانت از ایران که معلوم نبود دوباره سر چی شاکی بود و بهت زنگ زده بود تا در دل کنه- دقیقا همان کار که باعث شده تا تو معده ات به این روز بیفته را دوباره تکرار میکنه- عصبی شده بودی و درست وسط کارهای "برندا" که برایش داری RA انجام میدی بودی با دیدن ممن حالت بدتر هم شد. طوری که الان که دانشگاهی و جلسه ی کاریت با برندا تمام شده بهم زنگ زدی و گفتی هنوز معده درد داری و حالت خوب نیست- البته نمیگی که اما من تا نه داستان را می خوانم.


خلاصه که همه چیز دست به دست هم داده تا من بهترین بهانه را برای درس نخواندن داشته باشم. امروز کلاس آلمانی دارم و احتمال داره که نرم. حوصله اش را ندارم و کمی هم با متن امروز آشنا هستم و کمی هم از بخشهایی از درس عقب افتاده ام. دوشنبه آخرین جلسه ی ترم یک آلمانی خواهد بود و من باید تلاش کنم که علاوه بر کار کردن روی متن کمی هم روحیه ام را درست کنم.


تو هم بعد از جلسه ات کلاس دموکراسی را داری و تا برسی خانه تاریک خواهد بود. من هم بهتره بزنم بیرون و کمی هوا بخورم. نگران این هستم که با رفتن پیش مادر و مامان و با این داستانها از یک طرف و احتمالا آمدن مهدیس و تازه شدن داغی که به دلم از دست خودش و دروغی که بهم نسبت داده از طرف دیگه کلا از رفتن به آنجا پشیمان بشم.

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

وقیح



بعد از چند روز وقت کردم که بیام اینجا و عقب افتادگی این چند روزه را جبران کنم. البته همین الان هم خیلی وقت ندارم. ساعت از 7 گذشته و دارم آماده ی رفتن سر کلاس لویناس میشم. اما اگر بخواهم تند و سریع این روزها را ثبت کنم باید از جمعه شروع کنم که بعد از کلاس رفتنم برگشتم خانه و کارهامون را کردیم و رفتیم خانه ی مازیار و نسیم. حدودا پانزاده شانزده نفر دیگه هم به غیر از ما بودند که اکثرا همگی در کار موسیقی بودند و اکثرا هم تحصیل کرده ی این حوزه. البته خیلی فرصت حرف و بحث نشد اما آخر شب مازیار با یکی از دوستانش به اسم ارژنگ برامون پیانو و تار زدند. 


اتفاق جالب شب افتاد که در سرما و سوز از این ایستگاه به آن ایستگاه پیاده و با اتوبوس می رفتیم تا به قطار برسیم و نمیشد. ایستگاهها در حال تعمیر بودند و خلاصه بعد از اینکه به اگلینتون رسیدیم و تا از اتوبوس پیاده شدیم آخرین قطار رفت و ما دوباره برگشتیم بالا توی سرما و سوز. بلاخره با تاکسی برگشتیم خانه و ساعت 2 صبح بود در حالی که باید کمتر از نیم ساعت طول میکشید ما نزدیک به 2 ساعت را در خیابان و این ایستگاه و ان ایستگاه رفتن گذرانده بودیم.


شنبه رفتم کتابخانه تا کار آدورنو را استارت بزنم که تازه متوجه شدم همانطور که تو همیشه میگفتی حداقال یک هفته متمرکز باید برای نوشتنش وقت بگذارم و دیدم که برنامه ریزی ام اشتباه بوده. خلاصه بعد از اینکه تقریبا ناامید از انجام کار برگشتم خانه تا کارهامون را بکنیم و آماده ی رفتن خانه ی مرجان بشیم دیدم که یکی از دانشجوهایم که کلا دختر خنگ و کودنی هست ایمیلی زده که چرا بهش گفتم تکلیف این هفته اش را به گروه ایمیل نکرده. بعد از اینکه برایش توضیح دادم که من نمره ات را کم نکرده ام اما باید این کار را درست انجام بدی و ... دوباره ایمیل زد و زدم و تا رسید به نزدیک ده پانزده تا ایمیل و بحث بیخود و بی جهت. دایم بهش میگم که این فایلی که فرستادی را باید درست و در "ورد" بفرستی و دایم تاکید داره که من اینطوری فرستادم و ... خلاصه آخرش برایش نوشتم که تصمیم با خودت هست چون من وقت ندارم که به این بحث ادامه بدم. موقع رفتن بود که دیدم ایمیلی زده که من باید بهش نمره بدم و خیلی وقیحم و ... هر دوتامون از این ادبیات شوکه شدیم. به هر حال موقع رفتن بود و با اینکه واقعا عصبی شده بودم اما تصمیم گرفتم با کیک پرتغال خوشمزه ای که تو درست کرده ای و بطری شرابی که گرفته ایم بریم سرقرارمون تا مرجان ما را از ایستگاه برداره و بریم خانه اش.


بطور اتفاقی یکی دیگه از دوستان مرجان با همسرش هم که آمده بودند بچه شان را از پیش مرجان بردارند انجا بودند و برای شام هم ماندند و با اینکه از ما بزرگتر بودند اما روحیه ی جوان و شاداب داشتند و خلاصه از تقریبا 30 سال پیش که اینجا بودند و تغییراتی که این شهر در این سالها کرده با هم حرف زدیم و کار به یک لکچر نیم ساعته و حتی بیشتر من درباره ی فرهنگ و شعر و سیاست و ... در ایران کشید و خاطره گفتیم و شنیدیم و خلاصه خوش گذشت. نجلا خانم هم گویا زمانی که من با همسرش آرش داشتم صبحت می کردم به تو درباره ی بچه دار شدن در اینجا و بزرگ شدن بچه و ... راهنمایی می کرد.


خلاصه که شب خوبی بود. یکشنبه هم دوتایی با هم تصمیم گرفتیم بعد از تمیز کردن خانه برای روز "سنتا پرید" بریم صبحانه بیرون. کمی در جمعیت و شلوغی تماشاگران کنار خیابان گیر کردیم اما با اینکه تا رسیدیم به کافه رستوران پراگ که از سال قبل قرار بود بریم ساعت تقریبا دو بعد از ظهر شده بود حرف زدیم و خوش گذراندیم. برگشتنی با هم رفتیم به مغازه ای که تو قبلا ان حدود دیده بودی و کاموافروشی بود. خیلی مغازه ی جالبی بود و خیلی فضای جالبی داشت. در راه با مامانت حرف زدم راجع به مقاله ی فوکو که باید برای کلاسش بنویسم و خلاصه تا برگشتیم خانه عروب شده بود. البته من قبل از خانه آمدن رفتم یک سر BMV که چیزی نداشت و تو هم گفتی که می خواهی میوه بگیری و رفتی بلور مارکت.


دوشنبه- دیروز- من پیش از ظهر بنا به توصیه ی سنتی و انا با پرینت ایمیل ها رفتم پیش دیوید و تا خواستم بهش بگم چی شده گفت نمره هر دانشجویی که برگه اش را ایمیل نکنه صفر هست. اصلا نگذاشت که بهش بگم مشکل من ادبیات طرف بوده و من بیشتر می خواهم از فضای تدریس در اینجا خبردار بشم. تا دید گفت بهش بگو در اولین فرصت بره دیدن اون. گفت اصلا رو به هیچ کدامشون نده چون دانشجوها دارن سال به سال پرروتر و وقیح تر میشن.


بعد از آن هم با جیم برای مقاله ی هگل قرار داشتم و تا قبل از شروع لکچر دیوید کارم با جیم هم تمام شد و رفتم سر لکچر. بعد از لکچر سریع رفتم توی صف اتوبوس تا تو از کلاس خودت برسی و با هم تا جایی از راه را برگردیم. در راه گمل را دیدیم و با اون راجع به اوضاع و احوال حرف زدیم و تو در ایستگاه موزه پیاده شدی و من بعد از یک هفته غیبت از کلاس آلمانی رفتم گوته. عقب افتاده بودم اما باید خودم را سریع برسانم.


خلاصه تا برگشتم خانه 9 بود و در هوای بسیار سرد این روزها و شبها غذای گرم و مطبوعی که تو همیشه تدارک و تهیه می بینی نه تنها خوراک جان که خوراک و غذای روح را هم برایم فراهم می کنه. با هم شامی خوردیم و بعد از حرف زدن با آمریکا خوابیدیم.


خب! این هم خیلی کوتاه از این چند روز. برم که کلاسم دیر میشه. تو هم منتظرم هستی تا بیام و با هم دوتایی صبحانه را بخوریم و روز زیبامون را شروع کنیم به امید خدا.

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

روزی


تا اینجا که شروع این 400 ضربه خیلی نا امید کننده بوده. دیروز صبح با تو از خانه بیرون آمدم. تو رفتی سر قرار کاری ات در دانشگاه و بعدش هم که کلاس و پرزنتیشن داشتی. من هم بعد از اینکه کمی در هوای نسبتا خنک قدم زدم و سری به BMV به کرما رفتم و بعدش هم برگشتم خانه که درس بخوانم اما اصلا حال و حوصله ی درس نداشتم و یکی دو ساعتی را خوابیدم که بخاطر  احتمالا سرماخوردگی بود.


تا تو برگشتی هوا تاریک بود و البته شرابی خریده بودی و من هم فیلم One Day را دانلود کرده بودم و با هم نشستیم و دیدیم. فیلم بدی نبود و البته غم انگیز. خلاصه که درسی نخواندم و الان هم که صبح پنج شنبه هست داریم کارهامون را می کنیم که به قرار بانکی مون در اسکوشا برسیم و بعدش هم که من باید برم دکتر.


دیشب خواب نسبتا جالبی دیدم. خواب دیدم که دارم به کسی مثل خاوری که کلی پول ملت را برده میگم می تونی با اختیار کار درست و انجام چیزی که باعث افتخار مردم بشه بخشی از این خسران را جبران کنی. مثلا باشگاهی بخر و سعی کن که مردم را در داشتن قهرمانان ملی سهیم و مفتخر کنی. به مردم حس خوب افتخار را برگردان.





۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

رسول



آخر شب سه شنبه هست. تازه با مادر حرف زدیم و از امیرحسین و بی توجهی و بی خیالیش نسبت به خودش و مامان و خودخواهی اش گله مند بود. تو فردا هم جلسه ی کاری داری در دانشگاه و بعدش هم برای درس دموکراسی پرزنتیشن داری. من هم که از فردا تا آخر هسته باید هر طور شده مقاله ی آدورنو را بنویسم.


از یکشنبه بگم که من و تو زودتر رسیدیم تا آدین و سحر و در صف بودیم تا آنها آمدند. بیشتر قصد آشنایی بود و البته هم از کافه ی فرانسوی که رفتیم و هم از صبحانه خوشمان آمد. بعدش هم بطور اتفاقی وقتی آنها ما را تا خانه رساندن متوجه شدند که برای عصر در همین ساختمان ما در واحد دیگری مهمان هستند. خلاصه آمدند پیش ما و چای خوردیم و حرفهامون را ادامه دادیم.


از عصر که آنها رفتند تا آخر شب کار بخصوصی جز درس خواندن نکردیم. احتمالا مهمترین خبر اما تلفن من به رسول بود و اینکه گفت برایش تشخیص سرطان غدد لنفاوی داده اند و گزارش را برای من فرستاد تا برای مرجان بفرستم. البته مرجان بهم گفت که این نوع سرطان خیلی جای امیدواری برای درمان داره. که امیدوارم درست باشه.

دیروز که دوشنبه بود هم تو صبح رفتی دکتر زنان و دکتر بهت گفته که اگر قصد بچه دار شدن داریم باید تا دو سال دیگه این کار را بکنیم و گرنه امکانش پایین میاد. بعدش هم که رفتی دانشگاه برای توتوریال خودت و من هم آمدم برای لکچر دیوید. چون می خواستم درس لویناس را بجایی برسانم دیگه کلاس آلمانی نرفتم و برگشتم خانه. تو هم تا آمدی شب شده بود.


امروز حدود 5 بود که بیدار شدم و لویناس را ادامه دادم و بعد از اینکه تو هم بیدار شدی با هم صبحانه خوردیم و من قبل از 8 رفتم دانشگاه و تو هم آخرین جلسه ی کلاس یوگا. بعد از کلاس چندتایی از دانشجوهایم می خواستند برای امتحاناتشان از من راهنمایی بگیرند و این شد که ماندم دانشگاه و تا رسیدم خانه عصر شده بود.
تو که تقریبا تمام روز را بابت پرزنتیشن فردا داشتی کار می کردی و خلاصه من هم سرم به کارهای جانبی گرم بود.

راستی در آخرین لحظه در اخبار خواندم که حسین قندی فراموشی گرفته. ناراحت شدم- خیلی.



۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

فارغ از UofT


صبح یکشنبه هست. هوا ابری است و من و تو با آیدین و سحر برای صبحانه قرار داریم. از جمعه بگم که روز بسیار زیبا و خاصی بود. بعد از اینکه از میان پارک زیبا و پاییزی کوئین رد شدیم و یکی دو عکس خوشگل گرفتیم به سالن مراسم رسیدیم و کمی بالا و پایین شدیم تا بلاخره تو با لباس فارغ التحصیلی در صف قرار گرفتی و من با سنتی که تازه رسیده بود رفتیم طبقه ی بالا در میان خانواده ها.



مراسم خوب و منظمی بود اما واقعا به قول هر دومون خیلی گدایی برگزار شد. به هرحال بعد از دو سه ساعتی که گذشت و مراسم به سلامتی تمام شد سه تایی رفتیم "نرووسا" و نهار که در واقع شام بود خوردیم. سنتی از آن طرف رفت دنبال کارهایش و من و تو برگشتیم خانه. 


کادوهایت را که بهت دادم - بخصوص بابت کتاب- خیلی خوشحال شدی. از قبل هم بلیط سینما گرفته بودم برای شب و فیلم "ادگار" آخرین ساخته ی کلینت استوود. بعد از تجربه ی "گود شپرد" در سیدنی با مامانم و "اوو" این دومین فیلم تاریخی بود که با گریمهای افتضاح و لنز آبی و فضای تاریک و داستان کاملا آمریکایی به سختی فیلم را با تمام خستگی مون تحمل کردیم تا تمام شد.


شنبه- دیروز- هم بعد از اینکه صبح به کرما رفتیم و قهوه ای برای صبحانه گرفتیم تو برای خرید کت برای مامانت رفتی فروشگاه "بی" و از آنجا هم برای خرید لباس بچه برای آنالیا قرار بود بری یکی دو جای دیگه و من هم رفتم کلی و کمی درس خواندم تا غروب. 


غروب که برگشتم دوتایی با هم نهار و شام را خوردیم- با کمی شراب بعد از مدتها- و فیلم دیدیم. "خواب با زیبایی" و یک فیلم دیگه که درباره ی بحران اقتصادی بود و خلاصه که مدتی هست که از دیدین فیلم خوب محروم شده ایم. آخر شب با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم.


الان هم ساعت هنوز 9 نشده و من باید جاروی خانه را بزنم و بعدش دوش و بعد هم که میریم سر قرارمون با بچه ها. امروز باید درس و آدورنو را ادامه دهم و کمی هم اگر شد آلمانی بخوانم. تو هم درس و کار داری که باید انجام دهی.


یک نکته که دوست داشتم حتما اینجا بنویسمش درباره ی روز فارغ التحصیلی این بود که اول از همه به پدر و مادر دختری که در پزشکی پایان نامه اش را هم تحویل داده بود و دفاع هم کرده بود و منتظر رسیدن روز مراسم بود که با همسرش در تصادفی کشته شد، مدرک دکترایش را تحویل دادند. خیلی صحنه ی زیبا و البته دلخراشی بود. زندگی!



۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

11.11.11 روز جشن تو و ما


صبح که نه پیش از ظهر جمعه 11.11.11 هست. روزی که به قول تو تا هزار سال دیگه تکرار نمیشه. دیروز با اینکه قبل از رفتن به سمت دانشگاه ایمیلی از جیم ورنون دریافت کردم که برای تمام بچه ها فرستاده بود که به دلیل سرماخودرگی کلاس تشکیل نمیشه و فکر کردم بعد از کلاس درسم سریع برگردم و آدورنو نویسی را آغاز کنم اما نشد و نکردم. هم خسته بودم و هم تنبل. تو هم که بعد از کلاس یوگا با اینکه خیلی حال نداشتی و هنوز از شام شب قبل در بار معده ات درد داشت رفته بودی خانه ی خاله عفت و من با تنبلی نشستم پای کارهای بی فایده و کمی هم اینترنت بازی و ... تا شب که دو تایی بعد از اینکه با آمریکا حرف زدیم فیلمی دیدیم و تا خوابیدیم دیروقت شده بود.



اما همان دیشب تصمیم گرفتم که امروز را که روز خاص تاریخ هست قدر بدانم. نه فقط برای امروز که برای سالهای پیش رو تا وقتی که زنده ام: باید درست زندگی کنم. نه اینجوری باری به هر جهت.


می دانم که به گواه همین وبلاگ بارها از این حرفها زده ام. اما اینبار تصمیمم جدیتر است. چون به خوبی دارم حس می کنم که قطار فرصتها حداقل در زمینه ی درس در حال ترک کردن آخرین ایستگاههاست. اگر خودم را بهش نرسانم و سوار نشوم کار از کار خواهد گذشت.


به همین دلیل با توجهی که تو بهم درباره ی این روز و این لحظه دادی می خواهم قدر دان لحظات و روزها باشم. اینجا و اکنون را دریابم- باشد که اینگونه زمان باقی را دریابم.


به هر حال از امروز تا 12.12.12 حدودا چهارصد روزی راه است. تصمیم گرفته ام به یاد 400 ضربه ی تروفو 400 نمره بابت هر روز به خودم بدهم. نمراتی که تنها به درس و کتاب خواندن و زبان خواندن و درس دادن بر نمی گردد. از ورزش کردن و انجام کارهای عقب افتاده ام مثل گواهی نامه گرفتن در آن هست تا تفریح و آسان گرفتن و شاد بودن. تا سعی برای باز بودن به سمت تجربه های تازه و تلاش برای شریک شدن در این تجربیات و باز کردن افق زندگی.


باشد که اینگونه تمرینی دقیق از توانایی ها و تصویری درست از امکاناتم به دست آورم. این چهارصد نمره- چهارصد ضربه محک جدی و اساسی از من و برای من خواهد بود.


از 11.11.11 تا 12.12.12


اما از حالا بگم و از لحظه. تو داری کارهایت را می کنی که برای مراسم جشن فارغ التحصیلی ات آماده شوی. هوا آفتابی و بسیار خنک اما شفاف و زیباست. برگها که چشمها را به ضیافت رنگهایی یگانه دعوت کرده اند نوید پاییزی بسیار دل انگیز را میدهند. من و تو با سنتی که قرار هست به سالن بیاد جشن را خواهیم گرفت و چند عکسی به رسم یادگار و بعد هم من می خواهم احتمالا با سینما و شام و دادن هدیه هایی که برایت گرفته ام روز را ادامه دهم.


دارند توپ به یاد سربازان جنگ جهانی شلیک می کنند. سال پیش در چنین روزی تو به کلاس می رفتی و من و نیک رفتیم برای پیاده روی وگپ زدن درباره ی بنیامین.


امروز روز جشن توست. روزی که تو به مناسبت تلاش سختی که کردی با تمام فشارها موفق شدی این راه را بپیمایی و مسیر را ادامه دهی. تجربه ی دانشگاه تورنتو بسیار سخت و پر هزینه بود. به قیمتت فشارهای جسمی و هزینه های روحی. اما تو کم نگذاشتی و راه را پیمودی.


امروز روز جشن ماست. روز جشن من و تو. امروز روزی است که تاریخ خودش را به خاطر می سپارد. نه فقط بخاطر بازی اعداد، نه تنها به واسطه ی شلیک توپها و یادمان روزهای گذشته. بلکه به دلیل آغاز زیبا و دوباره ای که من و تو تصمیم گرفته ایم نوید دهیم و شروع کنیم.


جشن فارغ الاتحصیلی از این دانشگاه و مقطع، یگانه روز این هزاره، اولین روز از چهارصد ضربه ی من، یادگار سالهای جنگ جهانی اول و دوم همه و همه در کنار من و تو که می خواهیم برای تعالی خودمان و محیط مان بکوشیم مبارک.


عشق من تو مرا یگانه کرده ای. جشن یگانگی ما مبارک.

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

تولدمان مبارک



خب! این پست به سلامتی بابت تولد "روزها و کارها"هست. 10 نوامبر و ورود به سال چهارم. البته از اول هم قصد داشتم و دارم که این پست ها را حالا حالاها و سالها بنویسم تا روزی به عنوان احتمالا یکی از بهترین هدیه های زندگی بهم تقدیم کنیم و با هم مرور و خوانش دوباره.


به امید سالها و دههای زیبا، پر از شور و شعف، پر از عشق و رنگ، سرشار از خوشی و شادی، دور از دلنگرانی و تکدر، با امید و عشق به ساختن آینده ای صدها برابر بهتر، زیباتر و انسانی تر برای خودمان، دوستان، اطرافیان و از همه مهمتر برای انسان.


دوستت دارم دیوانه وار. عاشق و دلخسته ی تو و زندگی با تو، شیدای خنده و عشق و محبت تو و تشنه ی وجودت هستم. ای نور روشنایی بخش حیات من. ای گرمای دمادم هر آن من.


زنده و خوش و جاوید باشی و باشیم در کنار هم.


تولدمان مبارک.

شام با بچه های گوته



ساعت تازه 6 صبح پنج شنبه شده و من که برای رفتن به کلاس توتوریالم بیدار شده ام و حمام هم رفته ام از همان اول متوجه شدم که تو هم کاملا بیداری. هر چه اصرار کردم بخواب فایده نداشت و احتمالا تا چند دقیقه ی دیگه برای خوردن صبحانه و همراهی من بلند میشی. به همین دیلی گفتم از وقت استفاده کنم و این جند سطر را راجع به دیروز بنویسم.


دیروز که تو رفتی دانشگاه تا هم اول به قرارت برای RA برسی و بعد هم که کلاس دموکراسی را داشتی. من هم ماندم خانه و کمی متن درس ارتباطات امروز را خواندم، کمی آلمانی و یکی دو صفحه هم درس امروز هگل را. راستش را بخواهی با اینکه کار دیگه ای تا موقع رفتن سر کلاس آلمانی نکردم- البته بجز رفتن به بانک- نرسیدم درس بخوانم.


خلاصه که با توجه به ضرب الاجلی که برای نوشتن آدورنو دارم باید کار را ظرف این چند روز شروع و تمام کنم. اما رفتم بانک و چک 150 دلاری کتاب اوسپ را خواباندم و از آن طرف رفتم ایندیگو تا برای فردا که به سلامتی روز فارغ التحصیلی تو از دانشگاه تورنتو هست و قراره با هم به جشن برویم هدیه ی ناقابلی بابت یادگاری بگیرم.


یک کتاب گرفتم که اتفاقا دیروز برنده ی جایزه ی بوکر کانادا شده و درباره ی یک جازیست سیاه پوست در فرانسه ی تحت حکومت نازیهاست. اما برای اینکه یادگاری به معنای دقیق کلمه گرفته باشم یک ست پنج تایی کارد پنیر برای تاپاس گرفتم که قشنگه و گفتم هر وقت بخواهیم از اینها استفاده کنیم به یاد این سال سختی که تو پشت سر گذاشتی تمام فشارها را به پنیر بیچاره بیاریم و خودمان را آرام و خوشحال کنیم.


عصر که تو در راه خانه برای برگشت بودی من به گوته رفتم و طبق قرار قبلی که با هم داشتیم قرار بود بعد از کلاس من تو بیایی گوته تا با هم و با چندتا از بچه ها از جمله ایگور که همسر معلممان "اینا" هست و به بچه ها گفت که همگی با هم بریم بار و رستوران برویم شام بیرون.


خلاصه تو آمدی و با هم با چندتایی از بچه ها رفتیم باری در نزدیکی کلاس در خیابان کینگ روبروی "روی تامسون هال" که بار خوبی بود و دو ساعتی نشستیم و در جمع ده دوازده تایی که بودیم گپ زدیم. تا برگشتیم خانه و خوابیدیم ساعت نزدیک 12 بود و حالا هم که اینجام و آماده ی رفتن.


بعد از توتوریال کلاس هگل را دارم و تو هم باید به کارهای درسی و دانشگاهیت برسی و البته ساعت 9 و نیم هم که کلاس یوگا داری.

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

روز شانس مالی



دیروز تو توتوریال داشتی و رفتی دانشگاه و البته چون لکچر درس برگزار نمیشد زودتر برگشتی خانه. من هم که لکچر درس دیوید را داشتم به دلیل اینکه می خواستم لویناس بخوانم ماندم خانه و نرفتم. لویناسی هم نخواندم و بیشتر به آلمانی خواندن و انجام تکالیفش گذشت که از هفته ی قبل لای کتابش را باز نکرده بودم. خلاصه که طبق معمول باید گفت اینجوری آلمانی خواندن هم به جایی نمیرسه.


امروز صبح زود رفتم که به کلاس لویناس برسم. در کلاس آنقدر حرف زدم و سئوال کردم که برای اولین بار در طول این یک سال و نیمی که با اشر کلاس داشتم دیدم که خطاب به کسی- که من بودم- گفت که دیگه بیشتر از این حق حرف زدن نداری. آخر کلاس که بهش گفتم دلیل اینکه خیلی حرف زدم این بود که کسی سئوال نمی کرد و حرفی نمیزد و گفت درسته و نگران این بود که به غیر از من و خودش بحث خیلی دو نفره دنبال نشه.


بعد از کلاس رفتم دفترم برای یک ساعت وقت مشاوره ای که باید به دانشجویانم بدم اما برخلاف چند نفری که گفته بودند خواهند آمد سر و کله ی کسی پیدا نشد. بعد از آن برگشتم سمت خانه و در راه با تو حرف زدم که گفتی بعد از کلاس یوگای صبح به بانک اسکوشا رفتی و پیگیری 600 دلاری شدی که گم شده و آنها ادعا می کنند به حسابمان واریز کرده اند. خلاصه که طبق معمول کار افتاده به یک روز دیگه که خود رئیس شعبه باشه. من و تو که مطمئنیم و طبق رسیدهایی هم که داریم مدعی، که پولمان را که بوسیله ی آن حسابمان را باز کرده ایم تا این لحظه بعد از یکسال و نیم آزاد نکرده اند.


از آنجا هم به بانک "تی دی" رفتی و به سلامتی و خدا را شکر موفق شده ای که میزان کردیتت را بالاتر ببری. خلاصه همین شد که فکر کردم بهتره من هم بیام خانه و مدارکم را بردارم و ببینم می تونم مسیر تو را بروم که برای مسافرت به آمریکا با دست خالی نریم. خلاصه که با هم رفتیم و شد. حالا هر دو نفری سه هزارتا کردیت از این بانک داریم که کاملا برای مخارج مسافرت و تابستان و جابجایی کمکمان خواهد کرد. 

پیش از آمدن به خانه من یک سر به کتابخانه رفتم و تو برگشتی خانه. وقتی رسیدی بهم زنگ زدی که امروز روز مالی و خوش شانسی ماست گفتم چطور و گفتی که چک های 150 دلاری کتاب از OSAP که کاملا یادمان رفته بود آمده. واقعا خدا را باید شکر کنیم که درمانده و بی چاره نشده ایم. امیدوارم هرگز هم چنین نشود.


بعد از بانک رفتیم کافه کرما و به سلامتی این داستان یکی یک قهوه گرفتیم و نزدیک به یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم. به من که در این هوای مه آلود و نیمه بارانی خیلی چسبید. بخصوص که تو بعد از دو ماه قهوه خوردی و خدا را شکر خیلی اذیتت نکرد. خیلی خوشحالم و باید قدردان این موهبت باشم و باشیم.


الان هم می خواهم کمی آلمانی بخوانم و احتمالا فردا را با داستان آدورنو آغاز می کنم. دیگه فرصتی نمانده و باید بجنبم. تو که فردا پیش از ظهر دانشگاه میری تا کارهای RA این هفته را تحویل دهی و بعدش هم که کلاس دموکراسی داری. من هم که شب کلاس آلمانی دارم و بعدش هم قراره با بچه ها و معلممان اینا برویم شام بیرون. قرار شده که تو هم بیایی و یک ساعتی دور هم باشیم و از آنجا برگردیم خانه که من به کلاس توتوریال پنج شنبه هشت و نیم صبح برسم.



۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

مریم و مرجان


دیشب با فرشید و پگاه رفتیم شام بیرون و خوش گذشت. بیشتر من و فرشید حرف زدیم و پگاه که خسته بود- چون تمام روز را سر کار بود- و تو شنونده ی خاطرات و داستانهای فامیل ما بودید. تا آمدیم خانه و خوابیدیم ساعت 12 بود. موقع رفتن بود که با فرشید حرف کار و بعد درآمد کارمون در دانشگاه شد و گفت که خیلی درآمد کمی داریم و چرا با این وضعیت بجای درس خوندن با ریسک بی کاری در آینده از حالا کار کردن و زندگی ساختن را اینجا جدیتر نمی گیریم. حرفهایش با اینکه حرف تازه ای نبود اما تلنگری شد که امروز کمی به این موضوع جدیتر فکر کنیم.



نیتجه این شد که فعلا تا پایان دوره ی واحدهای دانشگاهی گزینه ای نداریم اما بعد از آن بهتره که کاری نیمه وقت پیدا کنیم تا هم از میزان بدهیها و وامهامون کم کنیم و هم اگر بعد از اتمام درس مدتی را بیکار ماندیم کاری از قبل پیدا کرده باشیم. ضمن اینکه قرار شد خیلی هم تمام فکر و برنامه هامون را با دانشگاه یورک تمام شده نبینیم و به گزینه های بهتر هم فکر کنیم.


خلاصه که امروز بغیر از این داستان و تمیز کاری یکشنبه و پخت و پز تو و درس نخواندن من کار دیگه ای نکردیم جز قراری که با مرجان و مریم داشتیم و دو ساعتی عصر آنها را در کافه ی "اسپرسو" دیدیم. 19 سال پیش بود که من مریم را دیده بودم و تو هم که برای اولین بار میدیدیش. بیشتر از هر چیز از کامران بچه ی مرجان حرف زده شد و کمی هم ما گفتیم و خلاصه بعد از اینکه از هم جدا شدیم تو گفتی از اینکه به هر حال چند نفری به عنوان عضو خانواده اینجا داریم خوشحالی. ضمن اینکه آدمهای خوب و بی آزاری هم هستند.


برای آنها از علی - پسر داییشون- گفتیم که دوست داشتند اگر امکانش بود می دیدندش اما متاسفانه اختلافات برادر و خواهر به بچه ها هم اجازه ی رابطه خانوادگی درست داشتن را نداده. خلاصه که عصر برگشتیم خانه و تو کیک درست کردی و غذا برای چند روز آینده و من هم کمی لویناس خواندم و از اینکه ویکند را بی آنکه کاری برای مقاله ی بسیار عقب افتاده ی آدورنو کنم تمام کردم خیلی شاکیم.


الان هم با مادر و مامان حرف زدیم که به واسطه ی رفتن امیرحسین پیش مامان دور هم بودند و حالشان خوب بود خدا را شکر.


فردا تو کلاس داری و هر دو هم لکچر درسهای که میدیم را داریم. اما من بعید می دانم برم. این چند روز که آلمانی نخواندم و فردا هم باید کلاسم را برم. 

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

دریداییسم



شنبه غروب هست. دو ساعت دیگه قراره با فرشید و پگاه بریم بار "دوک یورک" برای شام و دور هم بودن. اتفاقا نیم ساعت پیش هم که با هم رفته بودیم کرما مریم از تلفن مرجان بهم زنگ زد که برای کاری این دو روز را آمده تورنتو و دوست داره که من و تو را ببینه. خلاصه قرار شد فردا برای حدود عصر و به صرف یک چای بریم جایی همین حوالی. 

اما از پنج شنبه و جمعه و شنبه اگر بخواهم بگم خبر خاصی جز دانشگاه و درس نبود. پنج شنبه که کلاس هگل را داشتم و قبلش هم با یکی دیگه از توتورهای درس دیوید هماهنگ کردم که هفته ی بعد من کلاس او را درس بدم و او هم کلاس من را که بتوانم جمعه برای مراسم فارغ التحصیلی تو آزاد باشم. بعد از کلاس هگل هم رفتم کرما و تا شب نشستم و برگه های بچه ها را تصحیح کردم. وقتی آمدم خانه نزدیک 8 بود و کارم را ادامه دادم تا متوجه شدم که بابات تا چند ساعت دیگه باید بره سر کلاس و قراره که ده دقیقه راجع به دریدا کنفرانس بده. خلاصه تا نشستم و برایش متنی نوشتم و فرستادم شده بود 12. اما تا بهش زنگ زدیم که متن را بگیره و روی دسک تاپ کامپیوتر بذاره شد ساعت 1 صبح و بلاخره هم مامانت را بیدار کرد که این کار را برایش انجام بده. خلاصه که خوابیدیم و من قبل از 6 بیدار شدم که کار برگه ها را تمام کنم و متن درسی را که باید بدهم بخوانم.

تو ساعت 9 رفتی تا به قرارت با مهناز برسی که تصمیم داشتید هم به کاستکو بروید و هم به فروشگاه مایکلز که تو تازگی پیدا کرده ای و وسایل آشپزی و کاموا و ... داره. خلاصه که هم تو قصد داری شال گردن و کلاه ببافی و هم مهناز. برای تو البته بیشتر جنبه ی سرگرمی داستان و کمی "ریلکس" کردنش مهمه. من هم رفتم کلاس و تا برگشتم دیگه تاریک بود. دیشب یکی از همین فیلمهای کمدی-احمقانه ی هالیوودی را دیدیم که اتفاقا خیلی هم بد نبود و با خستگی و بی خوابی که من داشتم خیلی هم جای درگیر شدن با موضوع را نداشت. با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم.

امروز بعد از اینکه به دلیل سرماخوردگی کمی بیشتر خوابیدم و صبح نسبتا آرامی داشتیم دو اتفاق باعث شد کاملا عصبی بشم. اولیش که خیلی ناراحت کننده بود نامه ای بود که از طرف منیجر ساختمان برای تمام واحدها فرستادند تا خبر درگذشت خانمی که مسئول "جیم" ساختمان را بود بدهند. ما از تابستان به این طرف که نرسیده ایم به جیم برویم اما تابستان تقریبا هر روز می دیدیمش و اتفاقا با تو راجع به غذاهای ایرانی و دوستان ایرانیش خیلی حرف میزد. رفته بود اروپا تا به خانواده اش سر بزنه و تا برگشته تصادف کرده و درگذشته. خدا بیامرزه تمام رفتگان و این تازه رفته را. خیلی ناراحت کننده بود.

دومیش هم که کلا چیز احمقانه ای بود و من طبق معمول بی خود خودم را حرص دادم. بابات ایمیلی زده که کنفرانسش به هفته ی بعد موکول شده اما نوشته که این مقاله ای که من برایش فرستاده ام خیلی پیچیده است و کاملا معلومه که کار یک دریدا شناس هست. واقعیتش اینه که این طور نیست. من کاملا یک مطلب روزنامه ای نوشتم که بیشتر به زندگی دریدا و کمی هم به خط فکریش اشاره داره اما از آنجایی که بابات مطالعه ای در این زمینه ها نداره برایش سخت شده. قابل فهمه ولی اینکه سعی می کنه که نظر تخصصی بده آدم را ناراحت می کنه. مثلا در ایمیلش نوشته که این نوشته کاملا معلومه که کار یک "دریداییسم" هست- واژه ای که نه تنها نادرست هست و با کل فلسفه ی طرف معارضه که کلا نشان از این داستان نظر دادن در هر زمینه را داره، چیزی که من و تو را حسابی اذیت می کنه. به هر حال به قول تو بی خود خودم را دوباره اذیت کردم. و باز به قول تو انگار نه انگار که اگر من و تو تصمیم گرفته ایم معلم باشیم و معلمی کنیم باید یادمان باشه که صبر و تحمل خودمان را در برابر اشتباهات بالا ببریم.

اما بعد از ظهر با اینکه خیلی حال نداشتم گفتم بریم برای یک قدم زدن کوتاه بیرون. رفتیم تا کرما. تو چای و من قهوه ای گرفتم و کمی با هم حرف زدیم و تو از آنجا رفتی گلدان کوچکی برای ریک- همسایه- که تولدش هست بگیری و من هم یک سر رفتم کلی و دیدم که مقاله ی جدیدم که خودم از نتیجه اش راضی هستم چاپ شده. البته چاپ مقاله در ویکند و روز تعطیل یعنی خوانده نشدنش!


۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

تجدید شدم



آخر شب هست. تو داری با مادر حرف میزنی و آماده ی خواب میشیم. امروز جلسه ی کاریت را در دانشگاه داشتی که خیلی خوب پیش رفته و طرف خیلی راضی هست از نحوه ی آماده سازی پروژه. بعدش هم با اینکه کلاس داشتی اما تصمیم گرفتی که بیای خانه. من هم اصلا درس نخواندم اما کمی آلمانی خواندم که جبران مافات کنم و امشب که کلاس داشتم خیلی پرت از موضوع نباشم.


من در کرما بودم که تو از دانشگاه رسیدی به ایستگاه متروی بلور-یانگ که با هم قرار داشتیم و رفتیم و تو عینک طبی ات را سفارش دادی به سلامتی.


بعدش هم برگشتیم خانه و من دوباره آلمانی خواندم و رفتم کلاس و تو هم رفته ای ورزش و خلاصه از کلاس که برگشتم با هم فیلم مزخرفی از جوئل شوماخر با بازی نیکول کیدمن و نیکلاس کیج دیدیم و حالا هم که بعد از تلفن خواهیم خوابید.


فردا من کلاس هگل دارم اما از آنجایی که جمعه ی بعد روز جشن فارغ اتحصیلی توست با یک توتور دیگه قرار دارم که کلاسهامون را برای هفته ی بعد جا به جا کنیم و برای همین باهاش ساعت 10 در دانشگاه قرار دارم و به همین دلیل زودتر خواهم رفت. تو هم کمی باید به کارها و البته درسهایت برسی.

خلاصه روز دوم نوامبر نمره ی قبولی نگرفتم. تا اینجا که تجدیدم!




۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

این نوامبر زیبا


تقریبا بعد از 12 ساعت آمده ام خانه. با اینکه خیلی خسته ام اما صدها برابرش خوشحالم. از دانشگاه که سریع خودم را به شهر رساندم دوتایی رفتیم مطب دکتر. خدا را هزارن مرتبه شکر خیالمون را راحت کرد. البته گفتن اینکه التهاب روده و ورم معده و کمی عفونت در دستگاه گوارش اساسا چیز خوبی نیست. اما اینکه تشخیص دادند و از آن مهمتر گفتند که با رعایت غذایی و بخصوص پیگیری آرامش روحی و اعصاب اوضاع درست میشه جای این خوشحالی وصف ناشدنی را داره.



راستش را بخواهی من همچنان معده درد و بهم ریختگی عصبی را دارم اما فقط و فقط این داستان بخاطر شرایط تو بود که ایجاد شد. خلاصه بعد از دکتر بلافاصله به مامانت زنگ زدیم که نگران منتظر بود و خیالش را تا حد زیادی راحت کردیم. پیاده از مطب رفتیم سمت "کرما" و کمی با هم حرف زدیم و قول و قرار گذاشتیم که هم به یکدیگر فضا بدهیم- و اعتماد برای رسیدگی به شرایط مطلوب جسمی- و هم برای خودمان با هم و جداگانه فضایی برای آسودگی لازم و فراغت از فشار درس و استرس کار و مسیر دانشگاه و ... فراهم کنیم.


من گفتم که امسال احتمالا به انجام چنین کاری- با توجه به فشار و عقب افتادگی درسی ام- موفق نمی شوم. اما همین آلمانی خواندن را باید تا اندازه ای جایگزین چنین فضایی کنم. ضمن اینکه این هفته و امروز در واقع دومین جلسه ی درس لویناس بود که بعد از سالها در آن احساسی را که در ایران سر کلاس درس می کردم یافتم. اینکه می توانم نه تنها با سایرین که با استاد هم چالش فکری داشته باشم و از این طریق نه فقط اعتماد به نفسم را تا حدی باز یابم که کمی هم از حس احاطه ام به فضا- بعد از سالها مرعوب شدن به دلیل مشکل زبان که هنوز هم به قوت خودش موجود هست-لذت ببرم.


واقعیتش اینه که با اینکه خیلی درس و کار عقب افتاده دارم و در این لحظه درس لویناس کمترین ارتباط را به کار و پروژه ام داره اما باز یافتن این احساس لذت بزرگترین غنیمت هست. البته اگر به قول تو بتوانم "منیج" و مدیریتش کنم و پس فردا نشه داستان امروز آدورنو و عقب افتادن بابت انجام تکالیف درسی.


به هر حال بعد از کرما و گفت و شنود این حرفها رفتیم برای تو یک فریم عینک طبی انتخاب کردیم که لازم داشتی بگیری و بیمه هم پولش را پرداخت می کنه. از آنجا تو راهی خانه شدی که به کار RA فردایت برسی و من هم رفتم BMV و نزدیک 100 دلار کتاب از روی کارتی که الا به عنوان هدیه بهم داده بود گرفتم. 


الان هم ساعت 7 عصر و در واقع با توجه به تاریکی هوا شب هست. امشب با توجه به خستگی ام درسی نخواهم خواند. اما برای فردا و فرداها با هم و برای هم برنامه داریم.


این نوامبر زیبا با چنین شکوهی آغاز شده و ما تنها باید قدر فرصت را بدانیم و لذتش را ببریم.

قرار



ساعت 6 صبح هست. من حمام رفته ام و تازه آمده ام کمی لویناس بخوانم. هوا حالا حالاها تاریک خواهد بود. دیشب نتوانستم خوب بخوابم و چندباری را بیدار شدم. اما در برابر تو که دوباره خیلی بد خوابیدی و دوباره نصف شب بیدار شدی اصلا نباید حرفی بزنم. دل و روده درد داری و هر چی می خوری سنگینت می کنه و اذیت میشی. هر چقدر هم که کم بخوری فایده نداره.


امروز بعد از کلاس لویناس بلافاصله میام خانه تا با هم بریم دکترت. ان شاا.. که تشخیص خوبی میده و درمان قطعی را شروع می کنیم. نمی دانم چطور باید بگم که چقدر اوضاع و احوال جسمی تو روی من تاثیر گذاشته. دیشب موقع خواب بهت گفتم که من هم دایم عصبی میشم و دل درد دارم. 


بگذریم! قرار گذاشتیم که ماه و روزگار تازه ای را شروع کنیم. دلیلش هم همین بود که الان آماده و سر حال نشسته ام برای درس خواندن. تو هم با توجه به حال و کمی سرماخوردگی که داری بعید می دانم بتوانی به کلاس یوگای امروزت بری. اما قرارمون سر جاشه. درس، استراحت، تفریح، ورزش و به خودمون و زندگی مون رسیدن.