۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

آخرین ماه سال

شنبه روز خیلی خوب و ریلکسی بود. من که جمعه لب تاپم را آوردم خونه و برنامه ام این بود که دو روز آخر هفته را در خانه با تو باشم. البته تو هم گفتی که کاش من هم لب تاپم خانه بود تا درسم را می خواندم اما هر دو می دانستیم که خیلی درس نخواهیم خواند. برای صبحانه بعد از مدتها رفتیم "دندی- چینکوئه" نان موز با قهوه خوردیم. یک ساعتی گپ زدیم، کمی کتاب خواندیم، راجع به آینده کاری و درسی و اینکه در راه و مسیر هستیم اما خیلی عقبیم و کارهای زیادی برای انجام دادن پیش رو داریم و... از همون حرفهای تقریبا همیشگی اما لذت بخش. بعدش هم برای اولین بار رفتیم فروشگاه بعد از ایستگاه قطار "نیوتاون" را ببینیم. کمی خرید کردیم و آمدیم خانه.

عصر هم بیتا و ناصر را که دانشگاه بودند دعوت کردیم و آنها هم آمدند. تو کیک موز درست کرده بودی که خیلی عالی شده بود. شام هم پای گوشت که حسابی به همه حال داد. ناصر روی لب تاپ من چندتا برنامه ریخت من هم گردنش را که زده داغون کرده کمی ماساژ دادم. روز و شب خیلی خوبی بود.

یکشنبه هم من و تو افتادیم به جون خونه. پرده و پنجره و ایون و موکت و ... همه جا را روفیدیم. زیر تخت که پر از خاک شده بود. تشک را پشت و رو کردیم و خیلی کارهای دیگه. نهار تو یک پاستای بی نظیر با مرغ و سس سفید درست کردی. شب هم که من علاوه بر کمر درد صبح گردن درد هم گرفته بودم، فیلم ذهن زیبا - داستان زندگی جان نش- را برای بار دوم دیدم. تلویزیون نشان می داد. تو هم روی کاناپه خوابت برده بود. فیلم که تمام شد من ظرفهای شام را شستم تو هم کمی با اینترنت کار کردی و آماده شدی برای خواب. من هم داشتم تو صفحه ی ویکی پدیا دنبال جان نش می گشتم که تو شروع کردی به نق زدن که فردا هم می تونی این کار را بکنی.

در تخت هم داستان را شوخی و جدی با هم ادامه دادیم و تو هم من را عصبی کردی و هم خودت را. شب تا صبح خوابهای چرت و پرت دیدم و از آنجایی که موقع بیدار کردنت جلوی تلویزیون گفته بودم بیا برای شروع این آخرین ماه سال و استقبال از سال جدید آرزو و دعا کنیم ولی اونجوری خوابیدیم، صبح هر دومون خسته و فرسوده بودیم. من که باید می آمدم PGARC تا شر این essay را بکنم، تو هم که می خواستی بری اون سر شهر برای خرید لوله ی جارو برقی و بعدش هم باید برای معرفی خودت به دفتر پژوهش دانشگاه که از این هفته کارمند آنجا میشی بری یک سر اونجا.

خلاصه صبح را با کمی حرف زدن و بازبینی در اینکه بخصوص چرا تو جدیدا اینقدر بی حوصله و عصبی شدی شروع کردیم. هر دومون از اینکه کمی از شخصیت اصلی و رفتار کلی مون فاصله گرفتیم ناراحتیم. خیلی حرفهای خوبی با هم زدیم. اساسا یکی از دلایل موفقیت زندگی ما همین حرف زدنهاست. تو گفتی که معاشرت زیاد با ناصر و بیتا که البته بچه های خیلی خوبی هستند اما فضای زندگیشون با ما بسیار متفاوت و رقابتی هست در وضعیت این روزهای ما کم تاثیر نبوده. من هم با تو موافقم، البته همانطور که گفتم باید از اشاره به تنها یک نکته و بزرگ کردنش پرهیز کنیم. تو هم با من موافق بودی که باید بیشتر به درون بینی خودمون توجه کنیم ضمن اینکه واقعا فضای زندگی ما، به شهادت همه ی فامیل و اطرافیان، استثناست. باید این فضا را مثل 9 سال گذشته حفظ کنیم. هرچند که درباره ی دیگران و شرایط سخت امروزمون و درسها و کارهامون باید واقع بین هم باشیم.

به هر حال اگه ویکند خوبی بود و شب بدی برای شروع، اما صبح آخرین ماه جدید سال را خیلی خوب شروع کردیم، خدا را شکر.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آهنگ مورد علاقه ی تو

امروز بارانی هست و تو برای کنفرانس و سخنرانی گیی با الا قرار گذاشتی در ایستگاه سنترال تا با هم به دانشگاه UNSW بروید. جمعه هست و تقریبا کسی در PGRC نیست. البته دوستان همیشگی! بعلاوه ی "گال فس از تبریز" هستند. صبح رفتی برای IELTS ثبت نام کردی و بعد از مدتها یک عکس پرسنلی گرفتی، قبل از رفتن که اینجا آمده بودی یکی از عکس ها را من برای روی میزم ازت گرفتم.
امروز با سوپروایزرت کترین - نسرین به تلفظ دلنشین گال فس- هم قرار داشتی و بهت گفته بود که به آینده ی کاری تو به عنوان استاد دانشگاه خیلی خوش بینه البته اگر همینطوری که الان داری پیش میری، سطح کار و مطالعاتت را افزایش بدهی و حوزه ی کاریت را گسترده تر کنی.

من هم که در دوره ی تنبلی مفرط فعلا به سر می برم و از درس خبری نیست تا فردا که به غلط کردم بیافتم. صبح با هم یک قسمت از راه را رفتیم تو رفتی UTS و من هم که باید فیلم های بلک باستر را می دادم و کتاب حقیقت و روش گادامر را به فیشر راه خودم را رفتم. یک بسته پرتغال خریده ام و حالا او این بارون باید یا دو تا کیف - مال خودم و لپ تاب- و این کیسه ی چند کیلویی بزنم به راه. البته بهت قول میدم که در طول راه آهنگ مورد علاقه ات - من خر بارکش هستم- را زمزمه کنم.

دیشب هم به پیشنهاد تو برای خریدن پیتزا رفتیم بیرون اما هنوز از خانه دور نشده بودیم که من به خاطر پولش و نخوردن شام در دوره ی رژیم رای تو را زدم. برگشتیم اما چه برگشتنی که کمتر از دو ساعت مجبور شدی پاشی برای جفتمون نیمرو درست کنی. از بس که من دنبال چیزی برای خوردن تو کمد و یخچال را گشتم.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

مبارک باشه

جلسه ی هفتم کلاس فرانسه را دیروز پشت سر گذاشتم. زبان سخت اما دلنشینی هست. البته باید براش وقت بگذارم که در این اوضاع و با درسهای عقب افتاده، شدنی نیست. بعد از کلاس ن آمد با هم از "وول وردز" خرید کردیم. ظرف "تاپ ور" برای نهارها می خواستیم. نان هم خریدیم تا شب یک جشن کوچولو با هم بگیریم. چرا؟
خب معلومه، دیروز صبح بعد از اینکه با مادر و مامان و بعد از یک سال با امیرحسین حرف زدیم و کلی دیرمون شده بود، من منتظر خاموش شدن لپ تاب بودم که از طرف دانشگاه با موبایل ن تماس گرفتن و اعلام کردن که از بین سیصد و هفتاد نفر سرکار خانم ن را برای کار انتخاب کرده اند. ن که از خوشحالی رو پا بند نبود، من هم خیلی خوشحال بودم. اما کمی نگران کارهای درسی ن و سلامتی - سلامتی ن مهمترین چیزیه که الف همیشه نگرانشه- هستم.

این بنابه تعبیری یکی از مهمترین پرش های ما در زندگیمون می تونه باشه. حداقل شش ماه کار تمام وقت، به غیر از هزینه های زندگی در اینجا برای کار کانادا بسیار حیاتی می تونه باشه.

مثل همیشه سهم تو در زندگی مشترک ما بسیار بیشتر از منه. می دونم از اینکه این حرفها را بزنم ناراحت میشی. می دونم که باز هم می پرسی یعنی تو این زندگی، من و تو داره؟ نه واقعا هم نداشته و نداره. اما همیشه این تو بودی که بار اصلی را کشیدی.

سالهای اول در ایران، خانه ی مادر، بعد دو طبقه کامل دست خودمون. بعد داستان داییم و فروش خانه، رفتن پیش مامان و بابات که انگار آنها آمده بودند خانه ی ما و اینقدر رعایت حال ما را می کردند. اما به هر حال زندگیمون برای دو سال از یک خانه ی دو طبقه به یک اتاق رفت. کارهای کانادا، فرانسه خواندن تو، بریدن من از دانشگاه در ایران، تحمل تو، تحمل تو، تحمل تو تمام این شرایط و سختی ها را. بعدش هم آمدن اینجا. همه ی کارها را دست تنها انجام دادن. درسته بدون کمک من شاید شدنی نبود. اما اصل داستان همیشه با تو بوده و هنوز هم هست.

همیشه باور داشتم و دارم که هر کسی در جایگاه من بود اگر فقط کمی منصف باشه، کاملا احساس خوشبختی و سعادت می کنه. مثل من. مثل الف. الف که بی ن نه زندگیش قابل تصوره و نه ادامه ی حیاتش.

همسرم هرگز هرگز و هرگز نمی توانم حتی بزرگواری و منش تو را قدر بدانم آنگونه که باید و شایسته است. فقط از من بپذیر که تو فرشته ی معنا بخش حیات من هستی.

کار جدیدت بر هر دوی ما مبارک باشه. فقط یادت باشه که بهم قول دادی که مواظب سلامتی و درست باشی. من هم بهت قول دادم تا همراهیت کنم.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

With arms wide open

دیشب شب خوبی بود. میشل با آدریان آمده بود و با کمی تاخیر گیی هم آمد. ن هم که دستپختش آخرشه و حسابی همگی از شام و دسر لذت بردند. عدس پلو، برنج با خورش بادمجان و سالاد. دسر هم بستنی با میوه در پوست آناناس بود. خلاصه که شب جالبی شد. ساعت 11 هم مهمان ها رفتند تا فردا که روز کاری است را با خستگی شروع نکنند.

دیر وقت بود که به رسول خبر دادم زنگی بزند تا درباره ی کارهاش با هم حرف بزنیم. تا یک بامداد بیدار بودیم و صبح را دیر بیدار شدیم. تازه بعدش هم من خانه را باید دوباره جارو میزدم.

الان در PGARC هستیم. ن از مصاحبه ی کاریش که در دو نوبت بوده برگشته. سرعت کارش در امتحانی که قبلش آنلاین داده 97 درصد بوده واسه ی همین احتمال موفقیتش زیاده، اما من کمی نگران درسهاش و کم آوردن وقت برای تزش هستم. البته با داستان های مالی که پیش آمد و باز هم با توجه به شرایط پیش خواهد آمد نمی توانم خیلی سفت و سخت مخالفت کنم.
ناصر هم که بخاطر گردن دردش با بیتا رفته دکتر. از آن جایی که غذا زیاد مانده قرار شد که امشب آنها بیایند خانه تا شام را دور هم بخوریم.

من هم که نمی دانم چه مرگم شده اصلا انگار نه انگار که درس دارم. اینترنت گردی، دانلود کتاب، With arms wide open گوش کردن و ... .

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

روز خوب و شب بد

دیروز روز خوبی بود و شب بدی. ظهر به PGARC آمدیم. درسی نخواندیم و بیشتر کتاب دانلود کردیم. دو نوبت با بچه ها برای نهار و چای عصر وقت گذاشتیم و البته خیلی هم وقت گذاشتیم و هر دو خسته شدیم. سر شب خانه آمدیم و "آیدل" را دیدیم که طبق پیش بینی که می کردیم "وز" برنده شد.
بعد از آن من خواستم آهنگی را که یکی از شرکت کنندگان قبلا خوانده بود در "یوتوپ" پیدا کنم که کردم آهنگ With arms wide open بود. آخر شب به ن گفتم که من می خوام کمی آهنگ گوش کنم، همان موقع هم خاله سوری از ایران زنگ زد تا صحبت کنه، البته من متوجه نشدم که ن با کی داره حرف میزنه. گویا از اینکه گوشی تو گوشم بود و کمی با آهنگ همراهی می کردم، ن نگران حالم شده و از اونجایی که هنوز نتونسته بر نگرانیش از آن اتفاق لعنتی که چند ماه پیش تو هواپیما برای من افتاده بود خودش را خلاص کنه، با نگرانی اومد سراغ من تلفن به دست. من هم از همه جا بی خبر که داره با کی حرف میزنه و گفته که من هم نیستم، بلند گفتم حال من خوبه.
ن هم دستش را جلوی گوشی گرفت و اشاره کرد که ای بابا مگه نمی بینی که اوضاع از چه قراره. خلاصه من که حالم گرفته شده بود بی خیال آهنگ شدم و از اینکه در این حد هم نمی تونم با خودم خلوت کنم خیلی شاکی شدم. اما بعد از کمی فکر کردن دیدم که با آن اتفاق هواپیما خب ن حق داره. اما از رفتارش در مورد تلفن ناراحت شدم چون گفتم که به هر حال که من خبر نداشتم چه خبره و تو چی گفتی.

موقع خواب پیش خودم گفتم که حالا مهم نیست هر چی بوده تموم شده و فقط سوء تفاهم بوده. اما باز ن و من از حرفهای رد و بدل شده ناراحت شدیم. ن بهم گفت که مدتیه احترامش را مثل قبل رعایت نمی کنم.
هم درست میگه و هم نه. اما درست و اشتباهش نه برای من و نه برای ن اهمیتی نداره، مهم اینه که این حس نباید به وجود می آمده. من به غیر از ن هیچ کسی را ندارم و نمی خواهم داشته باشم هیچ چیزی را هیچ چی به قیمت ناراحتی و اشک ن. اون هم برای من همین داستان را داره و چه بسا به واقع بیشتر از من.

به هر حال هر چی دیشب و امروز سعی کردیم که هر دو از دل همدیگه در آوریم - همون موقع در آمد- اما ناراحتی من از دست خودم خیلی عمیق تر از این حرفهاست که یکی دو روزه درآید.

امشب هم مهمان داریم. میشل با پارتنرش میاد که ن در دانشگاه نیوساوت ویلز دیدتش ولی من هنوز ندیدمش. به غیر از او که استاد سینما و آشنا با سینمای ایرانه، گیی که تازه بعد از یک سال از ایران برگشته ودر موناش پروفسور موسیقی است میاد. ن در "فیس بوک" باهاش آشنا شده اما هنوز ندیدیمش. پیشاپیش هم سفارش خورش بادمجان داده.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

دزدی که برای صبحانه آمد

دیروز شنبه، پس از مدتها یک روز خاص و بسیار دلنشین شد. منظورم از اینکه می گویم پس از مدتها به خاطر بسیار معمولی بودن و حتی شاید در قیاس با گذشته تکراری بودن یک چنین روزی باشه. اما چون پس از مدتها بود که یک روز را بدون آمدن به دانشگاه در خانه سپری کردیم تبدیل به یک روز خاص شد. صبح بعد از صبحانه به قصد دانشگاه آمدن شال و کلاه کردیم اما دم در تو نگاهت خواندم که اصلا حوصله ی رفتن را نداری، من هم دوست داشتم که با تو در خانه روز آرام و بی دلمشغولی برای درس را سر کنم. این شد که ماندیم. ظهر رفتیم از "برادوی" دو تکه ماهی خریدیم و تو ماهی مدیترانه ای درست کردی. اولین بار بود و از یکی از این رسپی ها دستور کار را گرفتی. خوب و لذیذ شده بود، بخصوص مخلفاتش مثل گوجه با زیتونش. با هم فیلمی دیدم که کلا احمقانه بود و به شکل خیلی سطحی از اهمیت مساله ی جنسی در زندگی زناشویی می گفت.

عصر هم به مناسبت سالگرد دوستی ناصر و بیتا مهمان بودیم به منزلشان. تو برایشان ترازویی گرفته بودیم که می دانستیم بخصوص چقدر ناصر را خوشحال می کنه. در راه راننده ی اتوبوس بهمان گفت که این بلیطی که گرفتیم شامل حال ما نمیشه و شانس آورده ایم که این اشتباه را قبلا نکرده ایم.

خانه ی آنها با خانم و آقای موسوی آشنا شدیم که آنها هم در دانشگاه ما هستند و ناصر با مجتبی در ایران در کلاس زبان همکلاسی بوده اند. شب خوبی بود. خندیدیم و از چیزهای مختلف حرف زدیم. آنها چند سالی زودتر از ما اینجا آمده بودند و اطلاعات مفیدی هم از بعضی کارها و چیزها به ما دادند. از جمله گواهی نامه ی رانندگی با داستانهایی که از دوستانشان داشتند. مثل خانمی که برای امتحان رفته بود و نمی دانست که باید با ماشین خودش امتحان دهد، پس منتظر بوده تا افسر ماشین بیاورد و افسر هم منتظر ماشین خانم بوده.

به هر حال تا بامداد آنجا بودیم و خدا را شکر که آنها ما را با ماشین رساندند و گرنه در نیمه شب تابستان تا می رسیدیم خانه احتمالا یخ زده بودیم. آنهم در شبی که تو از داستان دزدی که همان سحرگاه آمده بود خانه ی بیتا و ناصر و خوشبختانه بیتا از خواب بیدار شده بود و ناصر را سراغ منبع صدا روانه ی دیدار با جناب دزد کرده بود و دزد را فراری داده بود، پیشاپیش آماده ی یخ زدن هم بودی.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

21

باورم نمیشه که امروز هم درسم را درست نخواندم. امروز البته روز خیلی جالبی بود. بلاخره 21 ام هست و دیگه آخرشه، تو که راز این عدد را خوب می دونی. آره، تو با بیتا رفتی "پدیز" من هم آمده بودم PGARC که درس بخوانم. اما سر نهار با ناصر درمورد مجموعه کتابهای "کمبریج کامپنیون" حرف زدم که خلاصه ناصر لر به غیرت شد و یکی دو ساعت بعد یک سایتی را پیدا کرد که نه فقط این مجموعه که تقریبا تمام کتابهای مجموعه ای در فلسفه را داره و ... و این شد که من با این جنون کتاب و کتاب بازی که دارم از حالا یک سرگرمی و بازی بسیار بسیار مفرحی پیدا کردم که اون سرش ناپیدا.

حالا هم که دارم می نویسم تو به مهمانی کریسمس گروه تون در هتل-رستوران کنار ایستگاه قطار "نیوتاون" رفتی و من هم که از خدا خواسته اصلا اهل جمع و شلوغی نبودم به قصد درس خواندن نیامدم اما امان از این سایت کتاب که خوب می دونی چه قدر برام لذت بخشه.

فردا هم خونه ی ناصر و بیتا دعوتیم به مناسبت سالگرد دوستی و آشناییشون که میگن از سالگردهای دیگه ی زندگیشون مهمتره.
دیشب با هم پس از مدت ها فیلمی دیدیم که تو مطابق روال اخیر از شدت خستگی اواخرش شروع به زدن چرت مرغوب کردی. موقع خواب اما رسول زنگ زد و سر آمدنش به اینجا یا انگلیس تا نصف شب باهاش حرف زدیم.

از ایران و اوضاعش چنان گفت که تو گویی کمتر چشم انداز رو به روشنایی دیده میشه. محور استدلالش اخلاق و اخلاقیات مردم بود که می دونم درست میگه.

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تدبیر و طوفان

امروز از آن روزهای جنی شدن من و البته تو هم بود. صبح همه چیز داشت خوب پیش می رفت. حتی برای "بزه" چون "چاپمن" مناسب نبود، پاستیل شد اما با خنده همه چیز پیش رفت. وقتی تو مسیر دانشگاه بودیم خواستم چندتایی عکس ازت با این درختهای رنگارنگ بگیرم که تو اعصابم را بهم ریختی. البته از اول صبح بی توجه به حال نامساعد من که بی دلیل، شاید هم به خاطر درسهام، بهم ریخته بود، تو دائما سر به سرم می گذاشتی. به هر حال شروع کردم به غرولند کردن و به زمین و زمان ناسزا گفتن. خیلی زود هم ساکت شدم و از اینکه چنین کردم مغموم.

اما تا رسیدیم PGARC با دلجویی تو همه چیز مثل همیشه و برای همیشه تمام شد.
همیشه هم همینطور بوده. تو همواره آرام و آرام کننده. البته من هرگز به آن شکل، که نمی دانم چه شکلی است، تند نبوده ام. اما تو به بهترین شکل آرام بوده ای و با زیباترین تدابیر طوفان مرا، نه هرگز طوفانی تا به امروز که نبوده و هرگز هم نخواهد بود اما بگذار طوفانک بنامم این آخرین مرحله ی ناراحتی را، آفتابی کرده ای.

به هر روی درسی که امروز تا اینجا نخوانده ایم و باید بعد از این پست کاری کنم. البته الان هم می خواهیم یک سرکی به "فیشر" بزنیم و کتابهایمان را بگیریم. پس شاید وقتی دیگر.
راستی امتحان GRE هم برای ماه بعد ثبت نام کردی. از "ارین" هم درموردش پرسیدی که گفت با اینکه خودش آمریکایی است اما نتوانسته از پسش برآید. عجب روحیه ای داد به ما واقعا.

دیروز "نیک ملپس" هم ازم خواست که با "هریت گراملی" آشنایش کنم تا بتواند زمینه ی اعتراض به گروه را برای موضوعات سمینارها بهتر عملی کند. واقعا که اینها کجان و ماها کجا.

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

در کمال خونسردی

دیروز بلاخره از ایران پول رسید. اول از همه بدهیمون به ناصر و بیتا را دادیم و بعد هم اجاره ی خانه را. نان خریدیم و دو تا گلابی و یک کلم و آمدیم خانه. دو سه شبی هست که نمی خواهم در خانه سراغ لپ تاب برم و به همین دلیل کمی برنامه ها را تغییر دادیم. خیلی که اهل تلویزیون نیستیم، مدتی هم هست که فیلم کرایه نمی کنیم پس شبها بعد از کمی مطالعه خیلی زود می خوابیم. دیشب تو کتاب "Iran" حمید دباشی را می خواندی و من هم آخرین شماره ی "ارغنون" که درباره ی مرگ هست. و واقعا چه چیز پیچیده ای هست اندیشیدن به مرگ.

الان هم تو کارهای نهایی فصل دوم تزت را انجام دادی و عصر هم باید گزارش سالیانه ات را به Arts Faculty ارائه کنی. چقدر تو این جور چیزها خونسردی داری واقعا. این یکی که خداییش باعث حسادت اکثریت دور و بری هاست. من هم که بسان روزهای گذشته با گادامر و هایدگر دارم حال می کنم و اونها هم حسابی دارن بهم حال میدن. عصر هم باید برم کلاس فرانسه و مثل دو هفته ی گذشته نرسیدم که تمرین کنم. دیروز درباره ی اعداد ازت پرسیدم که یک دور که یادم دادی به این نتیجه رسیدی که تا 21 را درست گفته بودی و از اون به بعد را باید از اول تمرین کنم.

حالا که دارم این پست را می نویسم، تو داری جزوه ی امتحان GRE را ورق میزنی و از داستان حسابی شاکیی. بهت گفتم که دو تا راه داری... اما هنوز حرفم تموم نشده بود که گفتی امتحان میدم و هیچ راه دیگه ای هم در کار نیست و نمی خوام که باشه. بابا دمت گرم!



۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سه پلشک آید و ...

صبح که با بانک تماس گرفتی و شنیدی که هنوز هیچ پولی نیامده می تونستم سایه ی نگرانی رو که کم کم داشت تو صورتت هویدا میشد پیدا کنم. بعد از اینکه از خونه به سمت دانشگاه رفتم یادم افتاد که می تونیم کتاب ها رو بفروشیم. قبلا که تو از کتابفروشی الیزابت پرسیده بودی، گفته بود که میخره. بعد که بهت گفتم، گفتی که خودت هم به همین داستان فکر کردی، اما هردومون خوب می دونیم که این تازه اول قصه است و سر گنده زیر لحافه.
به هر حال رسیده ایم به موعد اجاره خونه و...
حالا هم من تو PGARC نشستم یک کمی اینترنت بازی می کنم و تو هم رفتی سر جلسه ی گروه تون. قرار شد امشب یه زنگی به تهران بزنیم و التماس دعا کنیم.
امشب "آیدل" داره و برای حذف یکی از بین سه نفر باقی مونده خلاصه که شهر خیلی شلوغه!!

راستی صبح قبل از اینکه بیای اینجا هم با سفارت برای امتحان GRE تماس گرفته بودی و قرار شد تا قبل از پایان سال امتحان بدی. اما

? guess what
270 دلار هم پول اون میشه.
خلاصه اوضاع شده مثال: سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز هم برسد.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

قهوه و چای

امروز می گفتی که اولویت با زودتر تمام کردن درسهامونه. می گفتی که از این همه فشار و امتحان و شرایط بلاتکلیفی برای ادامه تحصیل اینجا یا کانادا داری خسته میشی. تازه تو که نگفتی و نمیگی، اما زحمت درس و امتحانهای من هم کم فشاری بهت نمیاره. به هر حال حالا قرار شد تا بیشتر و بهتر فکر کنیم و تصمیم بگیریم. تازه بحث امتحان GRE هم هست.

تو موندی خونه و من هم تو گل گادامر. اما حتی اگر نمره ی خوبی هم نگیرم، از این که نسبتا خوب خومدم و یه چیزایی یاد گرفتم راضیم. آره موندی خونه تا هم به کارهای نظافتی خونه برسی و هم یه کم به خودت. صبح که با هر مصیبتی بود با شیلنگ پاره ی جارو برفی خونه رو به روال معمول یکشنبه ها جارو کردم. لامصب تو این اوضاع مالی فقط 37 دلار پول یه شیلنگ نو میشه. تو هم بعد از مدتها پلو خورشت قیمه برام درست کردی. تازه بهم قول دادی که وقتی برمی گردم خونه یه کیک هم درست کرده باشی تا با قهوه و برنامه ی "آیدل" شب رو سپری کنیم.

می دونی که برای ما درکنار هم نشستن و قهوه یا چای نوشیدن از اول جزء بهترین تفریحات بوده.
ن گلم، بهترینم، دارم میام پیشت. قهوه رو بریز.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

استخوانهایم

صبح صبحانه را من برایت درست کردم. یک لیوان آب پرتغال همراه با تست و تخم مرغ نیمرو که با چایی خوردیم. هرچند که دیگه پولی تو بساط نداریم اما یکجوری عمل می کنیم که انگار نه انگار. این دقیقا خصوصیت من و توست. آن سال عید را یادت هست که از شیراز آمدیم با هفتصد هزار تومن - که هنوز پولی بود و بهت گفتم می خوای یک مکروویو بخریم که بهترینش سیصد هزار تومن بود؟ نخریدیم، و ماه بعد دیگه از آن پول چیزی نمانده بود- به هرحال امروز با بیتا و ناصر رفتی "آلدی" و فکر کنم دیگه هر چی پول داشتیم تموم شده باشه.

حالا هم بعد از اینکه آمدی PGARC نهار که ساندویچ تن ماهی بود آوردی و خوردیم. من برگشتم سر درس و گادامر، تو هم رفتی کنفرانس گروه خودتون. برام کنار لیوان چاییم بک بیسکویت شکلاتی گذاشته ای تا با چاییم بدم تو. کدوم زنی اینقدر به فکر آقاشه!!

گادامر و هایدگر هم که افتادن به جونم و خلاصه چه روزگار باحالیه. خدا رو شکر. می دونم که چقدر از هر لحاظ خوشبخت و یگانه ام. اینها فقط بخاطر توئه. فقط بخاطر تو، عزیزترینم. این شعر را هم امروز در اینترنت پیدا کردم که گفتم باید با تو تقسیمش کنم. از الیاس علوی:
از بهار تقویم می ماند
از من
استخوانهایی که تو را دوست داشتند.

دیدار با میشل

امروز به دیدن میشل استاد رشته ی مدیا در دانشگاه نیوساوث ویلزرفتی. برای اولین بار بود که هم میشل و هم آن دانشگاه را می دیدی. گویا میشل خیلی راهنماییهای خوبی برای تزت بهت کرده بود. خوشحال بودی و گفتی باید با اینجور آدمها بیشتر ارتباط داشته باشیم. قرار شد یک شب با پارتنرش به خانه و شام دعوتش کنی.

من هم که حسابی سر خوندن و نوشتن مقاله ی درسیم چلونده شده ام. اما با اینکه هنوز نمی دانم چی کار می خوام بکنم از روند درس خوندن امروزم راضی بودم.

با هم قبال هم بارها و بارها صحبتش را کردیم، فقط اون کسانی موفق می شوند - در شرایط ما- که منظم و با پشتکار پیش برن.
دیروز هم کلاس فرانسه حسابی حالم گرفته شد. دو هفته ای هست که فرانسه خوندن به نفع درسهایم کنار رفته و خب معلومه که تو کلاس از همه چیز عقبی.
اما کلا روزهای سخت و شیرینیه. فردا هم قراره بری با بیتا "آلدی". به من که گفتی، گفتم مگه پول برای خرید داریم؟ گفتی پس نمیرم. اما در آخرین لحظه مثل اینکه به این نتیجه رسیدیم که به هر حال خرید از "آلدی" بهتره ولو اینکه خیلی کم باشه.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

رژیم و بوسه

حالا که دارم برایت می نویسم، هر دو در PGARC نشستیم سر میزهای خودمان و تو از صبح تا حالا داری با سایت های مختلف بازی می کنی. برای توکای مقدس یک کامنت گذاشتی و کمی هم البته این چند صد لغت باقی مانده از فصل دوم تز را نوشتی و موقع ناهار به ناصر و بیتا در "کامن روم" گفتی که برایت دعا کنند که این صد لغت آخر را بنویسی و این فصل را تمام کنی.
اما حالا که آمده ایم داخل باز داری در "فیس بوک" بازی می کنی.

من هم که حسابی سر این essay گادامر گیر کرده ام. حالا باید تا نیم ساعت دیگه هم بند و بساط را جمع کنم و برم کلاس فرانسه. از این هفته صرف فعل شروع میشه و... خلاصه تو طبق معمول داری کمکم میکنی، که خودت نیک می دانی اگر تو و تو و تو نبودی من هرگز این همه رشد نمی کردم. واسه ی همینه که بی تو هیچم و می میرم.

دیشب با سر درد خوابیدم و تو هم نگرانم بودی، خیلی زود با هم خوابیدیم، شام نخورده. صبح هم گفتی که بیشتر از نیم کیلو کم کرده ای و خوشحال بودی و گفتی که بیا از امشب شام نخوریم. من هم قبول کردم.
این مدت هر دومون خیلی وزن کم کرده ایم. فشار درس و البته به بی پولی خوردن در کنار یک زوج دیگه که تقریبا وضع مشابه ای دارند دست به دست هم داده و از کیلوهای اضافه کاسته. بد هم نیست، برای سلامتی خوبه!

الان نگاهم کردی و بوسه ای فرستادی.
عشق همه چیز رو نگه می داره. بدون عشق چی می شدیم ن؟

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

اشکهایت

وقتی رسیدی PGARC بهم گفتی که از طرز رفتن من -با ناراحتی و عصبانیت- هنوز تپش داری.
واقعا عجب آدم مزخرفی ام من.

حالا هم که بعد از یک ساعت تلفنی با بابات صحبت کردن با دنیایی ناراحتی اومدی که بابا میگه خیلی دیگه رو فرم نیست و بدنش افت کرده و صبح ها دیرتر میره شرکت و زودتر بر میگرده و ...
...و تو به سختی جلوی اشکات رو گرفتی. به سختی.

داستان یکی از زیباترین زندگی ها

اینجا فقط برای تو می نویسم. فقط برای تو.
تا اینکه یک روز خیلی دور با هم بشینیم و بخوانیم و از راه رفته لذت ببریم.
قرارم برای هر روز کوتاه و مختصر است. "روزها و کارها" آنچنان که هسیود گفته بود.

از اینجا و اکنون شروع می کنم. در تنهایی می نویسم برای تو و منتظر آمدنت هستم. خانه ای و مشغول طبخ!
? guess what
اسپاگتی!!

من هم در PGARC. دارم با این لپ تاب با هزار زحمت برایت به فارسی طبخ می کنم.

اما با دیروز شروع کنم. دیروز بلاخره مقاله ی اول این ترم را تحویل دادم. ترم اول از دوره ی آنرز، مقاله ی "نقد هگل بر کانت". برای دومی هم که هرمنوتیک گادامر هست با هزار دوز و کلک از پل ردینگ و گروه فرجه گرفتم. یادته؟ بیچاره پل خودش اومد خونه و یک چایی با یک تکه از کیک خانگی که تو درست کرده بودی خورد و خیلی هم خوشش اومده بود.

مقاله رو استل تصحیح کرده بود و برای تو ایمیلش کرده بود و تو هم طبق معمول، کارهای من رو انجام دادی و مقاله رو آماده کردی اما در آخرین لحظه که می خواستیم پرینتش بگیریم از روی لپ تابت پرید و باز از اول شروع کردیم.

این چند وقت لپ تابت خواهر و مادرمون رو بهم پیوند زده. از "دل" اومدن و مادربردش رو عوض کردن. گفتن که این سریش اینجوری در اومده.
شب هم ناصر و بیتا اومدن خونمون و چون الان مدتیه که سخت به بی پولی خوردیم، ناصر برای اولین بار بعد از کله ی خودشون دو تا اومد موهای منو زد که خلاصه من هم الان برای اولین بار در محیط سربسته کلاه رو حتی برای یک لحظه هم جرات ندارم از روی سرم بردارم. بلاخره اینجا همه -جز جمال گود اسمل پاکستانی- دارن درس می خونن و درست نیست که با خنده ی زیاد دل درد بگیرن.

صبحم که تو سعی داشتی بگی نه بابا خیلی ضایع نشده، بهم گفتی که می خوای برو سلمونی!!
من هم که حسابی شاکی بودم گفتم اونوقت بجای پول چی باید بدم؟

خلاصه که این طور. همین الان هم تو زنگ زدی از خونه که هم حالمو بپرسی و هم بگی که یک ساعته پشت خط "دبل دی" برای اعتراض به صورت حسابشون - کتاب و سی دی- معطل شدی.
قراره تا یک ساعت دیگه بیایی اینجا و با هم نهار بخوریم. بعدش هم تو بعد از چند روز بشینی و این فصل دوم تزت رو تموم کنی.
خب! امروز طولانی شد. اما قرارم کوتاه و مفید روایت کردن هست.
ن عزیزم من "روزها و کارها" رو برای تو می نویسم تا مثل هزیود داستان خلقت یکی از زیباترین زندگیها رو بگم. زندگی ن با آ، هرچند بعد از 9 سال از آغازش.
دوستت دارم، ای همه ی جان من.