۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

به انتظار

ماه اکتبر در حالی تمام شد که برخلاف تمام برنامه هایم هیچ کاری را درست پیش نبردم خصوصا از نیمه ی ماه که برایم قطعی شد از امتحان جامع در این ماه خبری نیست انگار که موتورم از کار افتاد. ماه اکتبر در حالی تمام شد که تنهایم و تو پیش مادر هستی. و خلاصه کلی چیزهای دیگه که می توان به عنوان کاستی و کمبود ازشون یاد کرد.

اما تصمیم دیگری دارم. تصمیم دارم از ماه نوامبر که دقایقی هست شروع شده اینگونه یاد کنم که ماهی است که تو در اولین روزش بر می گردی در آغوش و دل من. فردا شنبه - که نیم ساعتی هست رسما شروع شده - با اینکه برنامه های درسی و جانبی را شروع نخواهم کرد اما روز مهمی خواهد بود چون منتظر تو هستم. آرایشگاه می روم، گل می خرم و خانه را مرتب می کنم و به فرودگاه می آیم تا این دوری چند روزه که باعث شد حتی کلامی درس که هیچ حتی مجله و کتاب هم نخوانم را به اتمام برسانم.

چهارشنبه بجای اینکه در ربارتس بمانم زود برگشتم خانه و به بطالت در اینترنت گذراندم. اتفاقی متوجه شدم سام - کسی که احتمالا بیشترین محبت را در سختترین شرایط زندگی خودش و تا حدی خودم برای سالها بهش کردم از خانه و پناه گرفته تا کار و کمک خرج و شهریه دانشگاه و شاید از همه مهمتر نجاتش از اطرافیان کوته فکر و سنگ صبور بودن و ... و ... طوری که همه می گفتند طرف نه تنها لیاقت نداره که اساسا چشم دیدن موفقیت هیچ کس دیگر را نداره حتی خود تو را - احمقی در قامت دوست و ابلهی کمتر از شان و شعور محبت و دوستی خلاصه از اینکه دیدم تا کجا بابت کینه و ناراحتی سعی در زخم زدن کرده و دارد خیلی مکدر شدم.

پنج شنبه - دیروز- در حالی که حالم خوب بود و رو به راه تا قصد داشتم که از ربارتس بیرون زده بودم تا کمی در هوای خنک اما مطبوع قدم بزنم و بطور اتفاقی در آسانسور متوجه شدم کسی نگاهم می کند اما قصد دارد توجهم را جلب نکند. با کمی تامل متوجه شدم سایه میثمی مترجم و استاد زبان فلسفی در دانشگاه بود که یکشب در صف سالن چارسو وقتی با همسرش آن انتهای صف ایستاده بودند به تو گفتم که فردا اگر قصد داشتم امتحان دانشگاه را شرکت کنم امتحان کلاس او بود و خلاصه صدایشان کردیم و چون جلوی صف بودیم به همراه خودمان زودتر از قاعده داخل سالن شدند و جز یک باری که در کلاس دیده بودمش و آن شب در تئاتر شهر که مربوط به بیش از ده سال قبل میشد آن هم با روسری و مقنعه تشخیصش سخت بود اما شناختمش. او هم احتمالا من را شناخت و یا حدس زده بود که شاید جایی همدیگر را دیده ایم. به هر حال با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم در حال گذراندن دکترای دیگری در دانشگاه تورنتو و در رشته ی ادیان هست. نگاهی به رزومه اش کردم و واقعا از اینکه ملت چنین رزومه سازی می کنند خنده ام گرفت. هر چند همانطور که امروز به تو گفتم بسیار قابل تقدیر هست این همه سعی و کوشش. خصوصا در کشوری که نه تنها فلسفه از اساس بی اهمیت است که به قول افلاطون در باب هنرمند می گفت آنجا زن بودن دو مرتبه از ساحت حقیقت به دور است.

خلاصه تا از ربارتس بیرون آمدم و به کرما رسیدم بهم زنگ زدی که بلت برایت ایمیل زده که نامه ای که برای شرک نوشته بوده اشتباه است و بیا یک نامه ی دیگر نوشته ام. با اینکه بعید می دانستم امکان جابجایی نامه ها در فایلت باشه اما چون جودیت منتظر فرم تایید شده و تصحیح شده ی شرک تو بود با ماشین رفتم اول نامه را از دفتر مردک بی فکر گرفتم و بعد راهی دانشگاه شدم که متاسفانه جودیت از بعد از نهار بابت یک جلسه کار رفته بود و پشت درش نوشته بود فردا بر می گرده. روی پاکت بزرگتری یک شرح ماوقع نوشتم و نامه ات را داخل آن گذاشتم و از زیر در فرستادم داخل اتاق. امروز در جواب ایمیلت نوشته بود که مشکلی نیست و عوضشان می کند. داستانی شد خلاصه این داستان شرک تو.

تا رسیدم خانه عصر شده بود و نهار و شام را یکی کردم و با دیدن فیلم The Shining کوبریک که ندیده بودم روز بی فایده از نظر کاری اما مفید بابت کار تو را تمام کردم. تو هم با دوستت نوا قرار داشته بودی و روز خوبی را داشتی.

امروز هم در یک روز بارانی و سرد با سردرد آغاز کردم و بی حوصلگی تا عصر که بعد از نهار حالم کمی بهتر شد. اسکایپ با تو و مادر در این چند روز خصوصا باعث شد که کمی دل تنگی ام برای مادر جبران شود. با مامانم حرف زدم که خوب بود و الان هم که ساعت نزدیک یک بامداد و آنجا ۱۰ شب هست تو و مادر خانه ی خاله آذر هستید و خدا را شکر این سفر خصوصا باعث شده که خاله آذر با تو بهتر از قبل و در موقعیت مناسبتر آشنا بشه و خلاصه هم برای من و هم برای مامانم گفت که چقدر ما مناسب هم هستیم و ... تو هم گفتی که خیلی با خاله بهت خوش گذشته و همه چیز خوب بوده. البته متاسفانه مشکل اساسی خاله و مامانم *مودی* بودنشان هست و به هر حال آدم هرگز نمی تونه روی یک رفتار قبل پیش بینی حساب کنه. امیرحسین هم که بلاخره یک سری به تو و مادر زده امروز و تمام مدت منتظر بوده که یک زمانی بیاد که خاله آذر نباشه. از بس کم بهش محبت کرده اند و البته طرف همیشه طلبکار از همه هست. اما جای شکرش باقی است که دیگه روی پای خودش ایستاده هر چند انتظار داره همه بابت این کار در ۲۶ سالگی اش روزی سه مرتبه پیش از غذا ازش تشکر رسمی کنند.

بگذریم. از فردا و در واقع امروز بگویم که روز و ماه جدید پیش روست و قراره که به سلامتی کلی کار تازه و مهم در آن بکنیم. من که می خواهم COMPS  را بدهم برود پی کارش و از آن مهمتر پروپوزال خودم و تو را بنویسم. احتمالا MRP تو را بنویسم و شاید هم تلاشی برای کارهای اولیه ویرایش مقاله ی آدورنو برای چاپ بکنم. تو هم که کار و سفارش داری و رژیم غذایی ات وارد مرحله ی دیگری میشه. در کنار اینها ورزش باید بکنیم و من هم باید رژیم غذایی بهتری آغاز کنم. آلمانی هم که دیگه اگر بعد از بیش از دو سال درست و مرتب به شکل روزانه پیگیری نشود بهتره که کلا قیدش را بزنم.

اما از همه چیز مهمتر تمام شدن این چند روز فراغ و دوری است که مثل جهنم به بطالت و افسردگی برایم گذشت در نبود تو.

به همین دلیل نوامبر را خیلی دوست دارم و خواهم داشت.

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

ال ای

صبح حدود ۵ بود که بیدار شدم و کمی بعد هم تو تا کارهامون را بکنیم و به فرودگاه برویم. تا از خانه راه افتادیم نیم ساعت دیرتر از برنامه ی اولیه زدیم بیرون و بارانی بودن هوا هم از طرف دیگر مزید بر علت شد تا تو که بار هم نداشتی از پرواز ۸ صبح جا بمانی. البته وقتی رسیدیم فرودگاه هنوز احتمالا اگر سریع رفته بودی داخل و از قبل هم می دانستیم که بهتر است بدون فوت وقت به  قسمت پاسپورت چک بروی پرواز اول را از دست نمی دادی. به هر حال با هم که خداحافظی کردیم و من راهی دانشگاه شدم هنوز وارد اتوبان نشده بودم که بهم زنگ زدی و داستان را گفتی اما از آنجایی که با امکانی که فرانک بابت کارمند بودن در ایرکانادا برایت ایجاد کرده بدون جریمه و با همان بلیط ارزان قیمت قرار شد که با پرواز ساعت ۱۱ بروی. هنوز در راهی و البته به سلامتی در حال رسیدنی و من هم خاله آذر را در جریان گذاشتم تا زودتر به فرودگاه نرود.

از کلاس آشر که برگشتم اول رفتم بی ام وی و کمی خرید کردم و سر راه یک سر به کرما هم زدم اما با اینکه این موقع روز همواره یا در کتابخانه و یا خانه تنها هستم از آنجایی که می دانم به سلامتی چند شبی پیش هم نیستیم خیلی دلم برایت پیشاپیش تنگ شده و می دانم که تو هم در همین وضعیتی. البته واقعیت اینه که به دلیل اینکه نمی توانستیم هزینه ی سفر دو نفری را الان بکنیم و به هر حال برای کریستمس برنامه ی رفتن یک هفته ای داریم تو واقعا از کار و برنامه هایت زدی تا به دیدن مادر بروی تا هم کمتر متوجه ی غیبت خاله فرح بشه و هم دلتنگی هر دوتون کمی مرتفع.

پیش از برگشتن به خانه به دفتر جودیت هم سری زدم تا ببینم که تری نامه ی شرک تو را دیروز داده یا نه و گفت که باید یکی دو صفحه ی دیگه از پرونده ات را دوباره پرینت بگیری و گفت که به خودت هم ایمیل زده و تو هم در جریانی. اما وقتی گفت امسال تنها ۹ نفر شرکت کرده اند و ۳ نفر را برای FGS می فرستند و تازه لیست B هم نزدیک ۴ نفر جا داره خیلی دلم سوخت. مطمئنم که اگر همه چیز را درست انجام داده بودی حداقل از طرف FGS بالا می رفتی. به هر حال با اینکه هنوز هم نا امید نیستم اما خیلی ناراحتم.

بگذریم و حرفهای خوب بزنیم.

همین الان برایم تکست زدی که هواپیما در حال نشستن هست و بلافاصله به خاله زنگ میزنی. امیدوارم سفر خوب و تا حد امکان مفرحی داشته باشی هر چند که کوتاه هست و می دانم بدون همدیگر چندان اعتباری برای تفریح و آرامش نیست.

خب! امیدوارم سفر خوشی داشته باشی و خیلی زود برگردی تو دلم که بی تو هیچم. هیچ مطلق.


۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

غمگین

به سلامتی بزرگترین سفارش GB را که برای ۵۰ نفر صبحانه و نهار بود تازه تحویل دادی و من هم برگشتم خانه. البته نهار هنوز مانده و جالب اینکه تقریبا سودی هم دستت را بابت این سفارش نمی گیره. دلیل قبولش اما این بوده که می خواستی برای خودت بازاریابی کنی و یک حالی هم به ونسا بدهی که با بودجه ی کم می خواست از تو سفارش بگیره. خلاصه که تمام دیروز تقریبا به این کار گذشت. بعد از صبحانه من را به ربارتس رساندی و رفتی کاستکو. من که این ایام دوباره فیل ام یاد هندوستان کرده بجای درس خواندن کمی مجله ورق زدم و بعد از یکی دو ساعت برگشتم خانه. امروز هم اهل درس نیستم و قصد دارم از فردا که به سلامتی صبح زود تو را به فرودگاه رساندم که برای چند روز راهی آمریکا شوی تا مادر را ببینی - سفری که قرار بود با هم برویم اما هم از نظر مالی و هم از نظر درسی من شرایطش را نداشتم و به همین دلیل بهتره که واقعا هم درس بخوانم - بعد از رفتن به کلاس آشر از بعد از ظهر استارت نوشتن پروپوزالم را بزنم که کلی بابت همه چیز تاخیر دارم.

اما از داستان چند روز گذشته و اینکه چرا ننوشتم بگویم که داستان ناراحت کننده ای بود. پنج شنبه ظهر بعد از اینکه رفتم و نامه ی پروفسور بلت را برای اپلیکیشن شرک تو گرفتم و عصر تو به قصد تمام کردن کارهای شرک به خانه آمدی همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه تو آنقدر در انجام کار شرک تاخیر کردی که ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. من دایم سعی کردم که همه چیز آرام جلو برود تا اینکه بعد از خواندن پروپوزال شرک که آخر وقت گفتی نگاهی بهش بیندازم متوجه شدم عملا کار نکرده ای و در واقع چند سطر بیهوده به همان یک صفحه پروپوزال OGS سال پیش اضافه کرده ای. سعی کردم کمی با چند پیشنهاد بهترش کنم که تو دایم خمیازه کشیدی و بی حوصلگی کردی و ... که دیگه از کوره در رفتم. شاکی شدم شدید و البته حق داشتم. یکسال تمام با هر طرفه الحیلی از خواهش و التماس گرفته تا اصرار و یادآوری دایم و دایم ازت خواسته بودم که برای این پروپوزال وقت بگذاری و نکردی. یک سال و شاید هم کمی بیشتر. این آخرین فرصت شرک بود که از دست دادی و این خیلی ناراحتم می کرد نه به دلیل اینکه فکر می کردم که قطعی است و حتما بورسیه را می گیریم بلکه به این دلیل که نه تنها نخواستی و نکردی و وقت نگذاشتی که حتی به من هم این فرصت را ندادی که حداقل مثل OGS خودم عمل کنم و نتیجه اش را برای زندگی مون بگیریم.

ناراحتیم از این بود و هست که آنقدر که بابت سایت و بزک دوزک GB وقت گذاشته ای - که نه تنها لازم نبوده و حتی هنوز هم بعد از دو ماه درگیری فکری هر روز و هر هفته راه نیافتاده - و آنقدر که بابت کیارش و خاله جون و دوست و فامیل و آشنا و غریبه و سندی و تلاس و ... که اگر بخواهم بشمارم حالا حالاها باید نوشت وقت و فکر و انرژی گذاشتی که برای چنین کار مهمی که تاثیر بی نظیر در زندگی مون داره حتی یک صدم وقت و دلمشغولی و فکر نگذاشتی. شاید بیش از هر چیز از این جا خوردم که علیرغم اینکه می دانستی چقدر این داستان مهم هست و چقدر برای من اهمیت داره کمترین اهمیتی بهش ندادی، تنها و تنها به این دلیل که علاقه ای نداشتی و صد مرتبه جای تاسف که حتی مرا هم در تاریکی و بی خبری گذاشته بودی چون خودت هم فکر نمی کردی که این کار خودش کاری است. بهت گفتم که GB در تمام دو سه سال آینده شاید نیمی از پول شرک را هم در نیاره و از آن مهمتر - که پول که اساسا موضوع اصلی بحث من نبود - اینکه تو راهت را از درس و آینده دانشگاهی جدا کرده ای که اشکالی نداره و شاید اساسا تصمیم درست و بجا اتفاقا این باشه چون معلوم نیست دو دکترای بیکار در آینده ای نزدیک چگونه می توانند روزگار بگذرانند اما از اینکه جدا کردن راهت با کمترین بهاء به خواست من و شکل زندگی مان در این مرحله و ... خلاصه که هنوز هم که راجع بهش می نویسم به شدت ناراحت می شوم.

خلاصه که پنج شنبه شبی شد تاریخی. تا صبح هیچ کدام نتوانستیم درست بخوابیم و جمعه را بدتر هم پیش بردیم وقتی که تو صبح گفتی که خودت به دانشگاه می آیی تا پرونده ات را به جودیت تحویل دهی و وقتی که برخلاف این همه اصرار و تقریبا هفته ای دو سه مرتبه یادآوری دیدم که اصلا نه بیبلیوگرافی داری و نه رفرنس که تا پنج صفحه جا داری اضافه کنی داده ای و آنچه که من از فایل خودم برایت قبلا فرستاده ام را دست نخورده ضمیمه کرده ای. چیزهایی که کمترین ربطی به پروژه ات ندارد - مثل سید قطب - و چیزهایی که باید باشد حتی در حد یک کتاب و رفرنس هم وجود ندارد مثل موف و آرنت و ... خلاصه سر کار بودی و من قبل از رفتن به دانشگاه برای کلاسهایم و تحویل پرونده ی تو کمی رفرنس ها را درست کردم اما فرصتی نبود که بتوانم آنگونه که می خواهم درستش کنم. نه یک رفرنس از جنبش های فمینیستی و نه یک خط از تئوری های مرتبط و خلاصه در یک کلام هیچ اندر هیچ بعد از یکسال هر هفته و هر بار با عزیزم و جانم و ... و این نتیجه اش. بدتر اینکه فرصت را از من هم گرفتی.

خلاصه که جمعه شب بعد از کلاس با اینکه اول قرار بود با سمیه و جمیز بیرون برویم و اما از آنجایی که حالش را نداشتیم و البته آنها هم جایی را رزرو نکرده بودند و تنها گفته بودند برویم بیرون و ما هم در شرایطی نبودیم که دو ساعت در صف منتظر شویم به قیمت شاکی شدن سمیه و البته شاکی شدن بی مورد چون تو هم بهش گفته بودی که اگر کسی بخواهد قرار بگذارد برای جمعه شب و یا ویکند باید از چند روز قبل به فکر گرفتن جا باشد برنامه را که در واقع برنامه ای هم نبود بهم زدیم و خانه نشستیم و بهت گفتم که این یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی ام بود. فهمیدن اینکه اساسا تو آنچه را که برایت مهم یا دلخواه نباشد انجام نمی دهی ولو به قیمت اهمیتش برای زندگی مون و یا اهمیتش برای من در فضای زندگی آکادمیک.

جمعه و شنبه را با فشاری که پنج شنبه شب و جمعه صبح داشتیم سر کردیم و سعی کردیم کمی بازیابی و ریکاور کنیم. دو فیلم دیدیم که در واقع بخش میانی و پایانی تریلوژی آپارتمان اسپانیایی بود به اسم عروسک روسی و پازل چینی که در مجموع خوب بودند و خصوصا قسمت اول و سوم که در نهایت سه گانه را خوب تمام کرده بود. دیروز هم که تو به کاستکو و کارهای سفارش امروز گذراندی و من هم کمی مجله خواندم و حیرت دوباره ای کردم و تاسف مکرری خوردم از فضای فکری و فرهنگی رسمی در کشور. سرمقاله های مهرنامه و اندیشه پویا و ... خلاصه که به نظرم - اگر دچار همان داستان همیشگی و تاریخی اذهان نسل های قبل نسبت به نسل جوان تر و یا دوری از فضا نشده باشم که بعید می دانم چنین باشد - می توان گفت که اساسا بنیادها در حال اضمحلال اند و پایه ها و زمینه ها در حال از دست رفتن.

اما فردا که روز دیگری است و به سلامت تو راهی سفر تا شنبه شب هستی و من هم قصد دارم پروپوزال خودم و تو را تمام کنم. ورزش و آلمانی و درس و خواندن و موسیقی و فیلم و ... خدا را شکر که خوشبختیم و امکان خوشبختی را داریم.
 

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

مهمتر از متن درس

از ظهر برگشتم خانه و عوض اینکه مجلاتی که تازه به دستم رسیده را ورقی بزنم به اتلاف وقت در اینترنت گذراندم. تو هم امشب شام با کیمبرلی قرار داری که بعد از کار با هم میروید رستوران یازده روبروی تلاس.

مدتی است که از شدت و حدت درس خواندن که تازه شروع شده بود افتاده ام. یکی از دلایلش البته عدم همکاری اشر بود برای برگزاری جلسه امتحان جامع. دیروز رفتم دانشگاه کلاس اشر که اتفاقا کلاس خوبی شد چون در آخر وقتی که اعتراض به شرح اشر از نگاه آدورنو به کارکرد موسیقی جدی یا هنر متعالی کردم که می گفت آدرنو معتقده که این هنر توسط توده قابل درک نیست و به چند نمونه از نوشته های خودش ارجاع دادم که اتفاقا تاکید می کنه دلیل روگردانی و انزجار توده از کارهای امثال شوئنبرگ و وبرن نه تنها این نیست که قابل درک نیستند که دقیقا برعکس چون قابل درکند و ما را به واقعیت خودمان - یا در مثال بکت و کافکا با حس ترسی که از کرده ی خود داریم - مواجهه و روبرو می کنند هست برای اولین بار بعد از چندین سال تجربه و درس آموزی سر کلاس های اشر دیدم که به کسی گفت حق با توست و من اشتباهم را باید تصحیح کنم و ... خیلی برایم جالب بود. نه اینکه کار من درست است و یا حتی حرف من را قبول کرد و اینکه اینگونه یک استاد با خضوع کامل نه تنها خودش را تصحیح می کند که با شاگردانش یاد می دهد که چگونه باید همواره آماده ی یادگیری و همواره نقد پذیر بود.

بعد از کلاس به دیدن JJ رفتم برای انجام کارهای مقدماتی امتحان جامع. توصیه های خوبی بهم کرد و با اینکه کلا آدمی نیست که به دل و چشم دانشجویان و از جمله من بنشیند - خصوصا بعد از اینکه با گرفتن پست ریاست دپارتمان علوم اجتماعی هم علاوه بر انجام یک عمل غیر قانونی که همزمان دو پست را نگه داشته نشان داد که هدفش از آمدن به SPT تنها و تنها نردبان کردن این گروه برای موفقیت خودش بوده- اما در مجموع ملاقات خوبی بود. شب هم با هم رفتیم فیلم The Judge  که بر خلاف فیلم Gone Girl  که یکشنبه شب رفتیم خیلی فیلم دلنشین تر و خوش ساخت تری بود. انتظارم از آخرین ساخته ی دیوید فینچر خیلی بیش از اینها بود. تو خیلی از  Gone Girl سرخورده نشدی اما از نظر من یکی از ضعیفترین کارهای فینچر بود. هر چند The Judge فیلم خوبی بود و هر دو دوست داشتیم.

قرار داشتم با خودم که از دیروز که بیست و یکم بود ورزش و آلمانی را شروع کنم. اوضاعم خرابه و هر روز هم به بهانه ای کارها را به فردا موکول می کنم. اما به هر حال از همین امروز و فردا باید آرام آرام کارهایم را نظم ببخشم و شروع کنم. فردا به سلامتی آخرین روز دوره ی مطالعاتی برای لیست COMPS خواهد بود - هر چند این دو هفته ی اخیر اساسا چیزی هم نخواندم - اما در مجموع فردا با خواندن مقدمه ی بیش از ۱۰۰ صفحه ای The Road to Political Democracy خواندن ها را تمام می کنم و از ویکند شروع به نوشتن پروپزال خواهم کرد که هم بخش عمده ی کار تو و هم کل کار خودم را بازتاب بده.

دیروز و امروز با تلفن هم کلی حرف زدم و وقتم را بابت حرف با آمریکا و پاریس و تهران گذاشتم که خدا را شکر حال همگی خوب بود و خاله فرح هم بهبود خیلی کمی پیدا کرده اما راه بسیار طولانی پیش رو داره باهاش یک دقیقه ای تلفنی حرف زدم هر چند که نمی توانست حرفی بزند و فقط به احتمال زیاد حرفهای ما را می شنید و بهش گفتم که امیدوارم حالش آنقدر زود بهبود پیدا کند که بتوانیم کریستمس دور هم جمع شویم و به دیدنش برویم.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

Ralf Blechacz

آخر شب هست و من آنقدر خسته ام که هنوز فرصت نکرده ام مجلاتی که مامانت از طریق مادر آیدا فرستاده و دیشب که آنجا رفتیم و گرفتم را هنوز نگاهی کنم. دیشب تا از مهمانی خانه آیدا برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۲ صبح بود و با اینکه از صبح زود هم بیدا شدم اما آنقدر کارهای مختلف داشتم که نشد که مجلات را تورقی کنم. حتی فرصت تماس و تشکر از مامانت هم نشد. کارهای خانه و جابجا کردن کتاب و بردن کارتون های GB و کتاب به انبار و بعد از ظهر هم که برنامه ی کنسرت پیانو داشتیم. کارهایی از باخ و بتهوون و شوپن با پیانوی Ralf Blechacz که فوق العاده بود. نوازنده ی جوان لهستانی که خیلی بعد از مدتها که امکان شنیدن موسیقی زنده داشتیم بهمون مزه داد. بعد از اینکه از کرنر هال برگشتیم با اینکه من اصرار کردم که برخلاف برنامه مون امشب سینما نرویم اما تو اصرار داشتی که برویم و چون اساسا تو خیلی اصراری به سینما رفتن نداری و اینبار تاکید داشتی که دوست داری فیلم جدید فینچر Gone Girl  را ببینی رفتیم سینما و تقریبا تازه برگشته ایم و ساعت نزدیک ۱۱ شب هست. امروز که کلا درس نخواندم. تو هم خیلی به کارهایت نرسیدی اما پروپوزال شرک را نوشتی و باز یک قدم مثبت در کارنامه ات داشتی.

تمام دیروز اما بعد از صبحانه ای که با هم در اینسومنیا خوردیم و تو مرا به ربارتس رساندی بابت دکتر دستگاه گوارش و قرار با تری و بعد از آن هم برای خرید بوت زمستانی و رفتن به سوپری که دکترت بهت معرفی کرده بود که مواد غذایی مورد نیازت را داره بیرون بودی تا بعد از ساعت ۶ که تقریبا هر دو با هم به خانه برگشتیم و بلافاصله هم رفتیم خانه ی آیدا دیدن مامانش و البته نسیم و مازیار و علی و مامانشان. شب خوبی بود اما در نهایت متوجه شدیم که آیدا زندگی در ایران را بابت راحتی اش بیشتر ترجیح میده و ساپورت های روحی و حالی ما هم به کارش نمیاد.

فردا داستان دوره ی جدید درس و ورزش و تغذیه و شروع آلمانی کلید می خوره و با کمک هم قراره که وارد یک مرحله جدیتر و بالاتر شویم به امید خدا. فردا اول هفته هست و سه شنبه هم ۲۱ اکتبر که بهترین بهانه برای جدیت به خرج دادن.
 

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

قرارداد رسمی

دیشب هم دیرتر از معمول آمدی خانه. البته معمول این دوره شده ۷ به بعد. اما وقتی رسیدی خانه گفتی که پیش از آمدن سندی صدایت کرده و گفته بیا و قرارداد رسمی کار در تلاس را امضاء کن. با اینکه از جزییاتش خبر داشتیم اما انتظارش را نداشتی که ظرف این روزها این اتفاق بیفته.

خلاصه که به سلامتی آنچه که می خواستی انجام شد. قرارداد رسمی در جایی که دوست داری و با همکارها و خصوصا رئیس مورد علاقه ات که جدا از غرولندی که من البته به جا و به حق می کنم دوست خوبی است و هم هوایت را دارد و هم می داند که چقدر به فکرش هستی. مثلا همین امروز برایش از دکتر *نچروپت* وقت گرفته بودی و به زور فرستادیش که خیلی هم دوست داشت و راضی بود. خلاصه که خدا را شکر آنچه که دوست داشتی و داشتیم اتفاق افتاد و به سلامتی قدم بزرگ و صد البته تعیین کننده ای در زندگیمون برداشتی. خصوصا که پس از اتمام دانشگاه و فارغ التحصیلی بدون این کار و این در آمد مسلما توان ادامه را نداریم. طبق معمول زندگی ما بر شانه های استوار و ظریف تو سوار است و اراده ی توست که پشتوانه زندگی و بنیاد کاشانه ی ماست.

این بود که برای شام با هم رفتیم برای گرفتن جشن این اتفاق فرخنده به ترونی و تازه برگشته ایم. پس از مدتها تو کمی شراب نوشیدی و من هم کلی خوردم. آنقدر این مدت خورده ام و ورزش نکرده ام که دوباره وزن و هیکلم بهم ریخته. تصمیم تکان خوردن بعدی با من است که پیشاپیش گرفته ام. به امید خدا از سه شنبه ۲۱ اکتبر شروع می کنم. تمام کارهای عقب افتاده را استارت میزنم و شکل تازه و سر و سامانی به این وضعیت خواهم داد. از ورزش و تغذیه مناسب تا آلمانی و نوشتن و خواندن.


۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

خانواده ها

یک صبح بارانی، چهارشنبه هست و تو بخاطر دو تا سفارشی که از تلاس و کپریت داری با کمی تاخیر سر کار خواهی رفت. از صبح زود بیدار شدیم و تو داری کارهای GB را می کنی و من هم بعد از اینکه رفتم انبار تا ظرفهای لازم سفارش ها را بیاورم و بعد هم بلور مارکت تا چیزهایی که دیشب کم گرفته بودی را تکمیل کنم، منتظرم تا به سلامتی تو را به تلاس برسانم و بعد هم بروم کپریت و سفارش ها را تحویلشان دهم.

دیشب حدود ساعت ۷ و نیم از سر کار رفتی لابلاز و من هم آمدم دنبالت تا خریدها را به خانه بیاوریم و تا ۱۲ شب تو داشتی کارهای امروز را می کردی و من هم برگه های دانشجوهایم را تصحیح می کردم. تمام مدت بکوب کار کردم تا امروز وقتم آزاد شود و باز گردم سر برنامه ی مطالعاتی خودم که البته با توجه به داستان امروز GB خیلی بعیده تا بعد از ظهر بتوانم به کارهای درسی ام برسم. تو هم که به شدت از وقتی که سندی کارش زیاد شده، فشار کارت چند برابر شده تا دیر وقت سر کاری و بعد هم که به خانه میایی واقعا از خستگی توان ورزش و استراحت مفید و کار اضافی و مطالعه را نداری. فعلا سکوت کرده ام اما از این وضعیت خیلی ناراحتم. می دانم که خصوصا بعد از فارغ التحصیلی مون به شدت نیازمند کار تو خواهیم بود تا من کار مناسبی در دانشگاه پیدا کنم - که امیدوارم چنین شود و خیلی سریع هم اتفاق بیفتد - اما فعلا که جدای از مسايل خانواده ها و پول هایی که برایشان می فرستیم خودمان اوضاع مناسبی در سطح فعلی زندگی داریم، خیلی از بابت اینکه کارهایی که دوست داری از پیانو گرفته تا درس و مطالعه و ... را نمیرسی و نمی توانی انجام دهی و البته نه تنها در روحیه ی هر دو که خصوصا درس من هم تاثیر گذار هست. اما چه کنیم که فعلا بار ایران و آمریکا را هم باید تا حدی به دوش بکشیم. همین دیروز آریو دو هزار تایی که برای مامانت فرستادی را بهش تحویل داده. در یکی دو سال گذشته میزان پولی که برای ایران فرستاده ایم بیش از آمریکا بوده و در مجموع نزدیک به ۵۰ هزار تا به خانواده ها داده ایم و خودمان یک دلار پس انداز نداریم و از آن بدتر تمام بدهیمان به اوسپ باقی مانده. به هر حال جای شکرش باقی است که می توانیم کمک حالشان باشیم.

به اطراف و اکناف که نگاه کنی از مردم بدبخت سوریه بگیر تا عراق و یمن و کوبانی، از ایران بگیر تا آن طرف دنیا همه جا طبقه متوسط در تحدید و تهدید حالی و مالی و امنیتی قرار گرفته، فرودستان که دیگر هیچ!


۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

با پیلی و مگی در دورست

تازه به خانه رسیده ایم و لانگ ویکند خیلی خوبی را با فرشید و پگاه و بچه های پگاه یعنی مگی و پیلی در کاتج *دورست* پشت سر گذاشتیم. هوای خوب و البته حسابی خنک اما آفتاب و نیمچه باران و ... در کنار غذای عالی که تو درست کردی و گفتن و خندیدن دو روز خیلی خوبی را داشتیم.

شنبه صبح بعد از اینکه رفتیم تلاس تا تو آدابپتور سندی را که جا گذاشته بود برداری تا شاید از آنجایی که در همان منطقه ماسکوکا بود بیاید و بگیرد - که نیامد و گفت ارزش دو ساعت رانندگی از کاتج خودشان تا جایی که ما بودیم را ندارد- زدیم به راه و تا رسیدیم نزدیک ۴ بود. فرشید اینها هم حدود ۷ رسیدند و خلاصه دو شب و روز خیلی خوبی را داشتیم. گفتیم و از هوا لذت بردیم و تجربه ی خوبی بود. برای آنها که کلا اولین بار بود بعد از نزدیک به ده سال به کاتج می آمدند که تجربه ی دیگری بود.

در این دو روز قصد داشتم تا برگه های بچه ها را تصحیح کنم که نشد. اول اینکه خیلی موقعیتش پیش نیامد دوم هم به این دلیل که علیرغم تمام تلاشی که کردم تا بلاخره با آشر و دیوید و تری یک قراری بگذارم برای ساعت و روز امتحان جامع نشد که نشد. یا آشر اهل یورک آمدن جز روزی که درس میدهد نبود و نه تری اهل پایین آمدن در روز که یورک کلاس دارد و بعد از آن خسته است. نه آشر حال ماندن در دانشگاه به مدت دو ساعت را ندارد و نه می خواهد به ترافیک بخورد. داستان دیوید هم بهتر از اینها نبود و خلاصه نشد و فکر کنم به ماه نوامبر افتاد. البته من باید طبق برنامه ی خودم کارهایم را پیش ببرم اما به هر حال جالبه که هیچ کدام حاضر نیستند یک ساعت در برنامه شان جابجایی ایجاد کنند. به همین علت دیدم که فرصت تصحیح برگه ها را می توانم کمی عقب تر بگذارم و از دور هم بودنمان بیشتر لذت ببرم.

فردا سه شنبه احتمالا برگه ها را تصحیح می کنم و تو هم که بعد از کار به سلامتی باید به لابلاز بروی برای خرید GB برای دو سفارش نهار روز چهارشنبه. یکی در تلاس و دیگری در کپریت که قراره من ببرم و تحویل بدهم. دو هفته ی دیگه هم یک سفارش نسبتا بزرگ داری روز دوشنبه و به سلامتی سه شنبه هم که قراره لطف کنی و برای چند روز به آمریکا بروی که مادر حسابی دلش برامون تنگ شده و خلاصه تو زحمت این سفر را بخاطر بلیط ارزانی که داری متحمل خواهی شد.

خب! خدا را شکر لانگ ویکند و کاتج خیلی خوبی بود و خصوصا تو گفتی که حسابی خستگی در کردی. به سلامتی چند هفته ی پر کار پیش رو داریم و بعد هم تا به خودمان بیایم آخر سال هست و امیدوارم تا آن زمان حال خاله فرح هم خوب شده باشه تا وقتی که به آمریکا میرویم بتوانیم دور هم به خوشی جمع شویم.

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

سال و سال هایی چون این

شنبه ی آفتابی را پیش رو داریم و البته داریم کارهامون را می کنیم که به سلامتی برای این لانگ ویکند به کاتج برویم. احتمالا آخرین کاتج امسال خواهد بود. قراره فرشید و پگاه با سگهایشان هم غروب به ما ملحق شوند.

هفته ی گذشته هفته ی خیلی پرکار و فشاری برای تو بود که اکثر روزها را پیش از ساعت ۷ سر کار رفتی و البته پنج شنبه هم سفارش صبحانه ی GB داشتیم که خودش حسابی فشار مضاعفی بود. این دو سه روز من اما چندان درسی نخواندم و کمی خستگی و کمی هم بهم ریختن برنامه هایم بخاطر جواب ندادن آشر و دیوید و تری به ایمیل هایم برای تنظیم تاریخ امتحان جامع حوصله و پتانسیل کاریم را کم کرد. اما به هر حال تصمیم گرفته ام که کار خودم را طبق برنامه جلو ببرم و هر زمانی که همه چیز مهیا شد به JJ  خبر بدم برای امتحان. دیروز هم بچه های کلاس من و تو باید مقاله ی اولشان را تحویل می دادند که اکثرا این کار را کردند و برنامه ام اینه که برگه ها را به کاتج بیاورم و تا جایی که ممکنه بنشینم و تصحیحشان کنم.

اما دیروز عصر تو زودتر به خانه برگشته بودی چون سندی هم مرخصی بود و بهت گفته بود تا ساعت ۲ بیشتر سر کار نمانی. اما نکته ی مهم داستان این بود که اتفاقی متوجه شدی که متن قراردادت را به سلامتی آماده کرده اند و دیدی که حقوقی که بیشتر برامون شکل رویایی داشت برایت تعیین کرده که ۱۲ هزارتا بیشتر از بالاترین حقوق تعریف شده در این پست هست - و البته کاری که تو می کنی هم خیلی بیشتر از محدود و تعاریف پستی هست که داری و سندی هم بارها به این نکته اشاره کرده - جدا از مبلغ قرارداد که در جای خودش و خصوصا برای بعد از فارغ التحصیلی من که احتمالا مدتی با بی کاری همراه خواهد بود خیلی مهمه نکته ی اساسی داستان به قول خودت اینه که در جایی که دوست داری و با آدمهایی که راحتی و دوستشان داری به سلامتی برای سالهای طولانی قراره که کار کنی.

صبح پیش از اینکه از تحت بلند شویم بهت گفتم که به سلامتی امسال سال مهمی بود و هست و خصوصا که سالی بود که تو خیلی گل کاشتی. از گرفتن اقامتمون بگیر تا رسمی شدن کار و شغلت. از راه اندازی بیزنس خصوصی خودمان و هنر خودت بگیر GB  خانم تا گرفتن OGS که هم به لحاظ مالی کلی کمکه و هم خصوصا رزومه ای.خلاصه که سالی بوده و امیدوارم سالهای پیش رو بیش از پیش اینگونه پیش بروند به سلامتی و خوشی و شادی. نه تنها برای من و تو و ما که برای همه ی عزیزان و خصوصا همه ی انها که این ایام را سخت می گذرانند. از مردم منطقه بگیر تا کل کسانی که حس تنهایی و بی پناهی می کنند. امیدوارم امسال ما سالی باشد برای کمک به دیگران و آغاز ساختن آینده ای که بتوانیم جهانی بهتر را برای خودمان و دیگران بسازیم و آرزوهای بزرگتر کنیم و امیدهای خود را واقعی تر.

خدا را شکر می کنم. و البته برای این شکرگزاری باید که به شکل عملی نشان دهم و دهیم که لایق این همه امکانات و داشته ها هستیم.

خب! کم کم وقت رفتن و به سلامتی کمی استراحت کردن هست که به زودی کارهای بزرگتر پیش رو داریم.
به امید نور امید.

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

ثقل سرد

در طول تمام یک هفته ی گذشته که اینجا چیزی ننوشتم روال عادی این روزها در جریان بود و البته دل و دماغی برای نوشتن نداشتم.

تو تمام مدت داری کار می کنی و بسیار پر فشار. نمونه اش همین الان که ساعت ۶ و نیم صبح هست و با تاکسی رفتی هتل برای آماده کردن شرایط اتاق کنفرانس بابت سخنرانی سندی که یک ساعت دیگه هست. شبها هم دیر و خسته بر می گردی خانه و خلاصه این مدت حتی روزهای تعطیل ویکند هم برای تلاس وقت گذاشته ای. از رفتن به کاستکو بابت روز اول و دوم کنفرانس گرفته تا این روزها که پیش از ۷ صبح سر کاری.

من هم تمام مدت کتابخانه بوده ام و دارم سخت تلاش می کنم تا زودتر کارهای COMPS را تمام کنم. دیشب لیست کتابها را نهایی کردم و برای آشر و تری و دیوید که اتفاقا دو نفر اول را دیروز در دانشگاه دیدم فرستادم اما خیلی بعید می دونم بتوانم طبق برنامه ام در اواخر همین ماه کار را تمام کنم چون دیوید هنوز هیچ کدام از نمراتم را نفرستاده و حتی مطمئن نیستم که مقالات را هنوز خوانده باشه. به هر حال باید تلاشم را بکنم و از نوامبر روی کتابهای کانت متمرکز شوم تا زمان امتحان و ... برسه.

حال خاله فرح هم گویا کمی بهتره اما هنوز در کمای کامل هست و می گویند یکی دو بار بطور خیلی خفیف به درد واکنش نشان داده که احتمالا خبر خوبی است.

اما اتفاق جالب هفته شنبه شب افتاد که با آیدین و سحر بعد از ماهها قراری گذاشتیم و رفتیم رستوران دوک یورک. جدای از اینکه ظرف چهار پنج ماه گذشته که آنها ایران رفتند و برگشتند و خبری ازشون نبود و خصوصا در دوره غزه آب شده بودند و ... حرفهایی که آن شب با گوشهایمان شنیدیم باور نکردنی بود. از اینکه برای استخدام در دانشگاه های تهران اقدام کرده اند بگیر -  که البته نکته اش این بود که آیدین می گفت برای دانشگاه تهران و علامه اقدام کرده و وقتی بهش گفتم که طبق قانون اولا که میان رشته ای بودن برای استخدام در گروه فلسفه شانس خیلی کمی داره و در ثانی باید فوق و دکترا پیوسته و لیسانس مرتبط باشه و البته اینها تنها ظاهر داستان هست و رابطه هاست که تعیین کننده اند - تا عصبی شدن سحر در بحث با آیدین که موقعیت تدریس در دانشگاه تورنتو و یورک در برابر دانشگاه های تهران هیچ ارزشی نداره و اینکه آنجا همه مشتاقند و اینجا همه غافل و بی ربط و ... خلاصه اینکه دوباره به یاد این داستان افتادم که جمهوری اسلامی در هیچ کاری به اندازه ی انحراف در فهم و درک واقعیت در نسل های جوان موفق نبود. اما شاه بیت داستان آنجایی بود که آیدین گفت من اگر دو ماه ارسطو بخوانم خیلی بهتر از استادان فلسفه دانشگاهی در تهران موضوع را فهم کرده و درس خواهم داد و از من پرسید که اینطور نیست که دیدم بهتره کمی حداقل اینبار و اینجا و فقط بخاطر کمک به خودش و بابت نه بیداری که اشاره به این توهم خطرناکش بکنم و گفتم که نه اینطور نیست. گفتم نه اینکه آنها همگی با سواد و در جایگاه خودشان باشند اما حداقل هستند افرادی که از من و تو فلسفه ی کلاسیک را بهتر تدریس می کنند و البته نتوانستم صریح بهش بگویم که مشتی تو که فلسفه و تاریخ فلسفه ای نخوانده ای که چنین ادعایی داشته باشی. همین که می گویی دو ماه افلاطون و ارسطو بخوانم نشانه ی همین مدعاست. به هر حال شبی بود که با حیرت از آنها پیاده به خانه برگشتیم و البته آیدین یکی دوباری از دهانش پرید که اگر اینجا موقعیت کار داشت و داشته باشد اینجا را ترجیح میدهد اما سحر تقریبا چمدانهای فکریش را کاملا بسته بود و صد البته شانس کار و تدریسش هم در ایران به واسطه ی رشته اش کم نیست اما نگرانیش این بود که اگر اسمش را در گوگول جستجو کنند عکس بدون حجابش در دانشگاه وسترن دیده خواهد شد و به همین واسطه نگران بود.

دیروز بعد از مدتی وقت شد و با رسول تلفنی بیش از یک ساعت حرف زدم. اولش خیلی خیلی شاکی بود از به گفته ی خودش پروپاگاندایی که بابت داستان کردها راه افتاده و می گفت که فضا را تماما به نفع خودشان و ارزش های ناسیونالیستی کرده اند و ضمن اینکه نکاتی درست و نغز در حرفهایش داشت خیلی با کلیت بحث و حرفش موافق نبودم اما آنقدر عصبی و شاکی بود بابت داستان هایی که آنجا داشته که چیزی نگفتم و حرف زد و زد تا آرام شد. اما در نهایت حرف به جاهای خوبی رفت و به قول خودش زیبا تمام شد. حرف از گفته های سپانلو شد از روز مراسم فروغ در جهت تکذیب حرفهای کیمیایی و برایش تعریف کردم که گفته آنقدر آدم بی ربط آمده بود که اکثرا سعی بلیغی می کردند که در همه ی عکسها باشند تا حدی که مادر فروغ می گفت خدایا این جوانها را نکشتی و فروغ مرا کشتی بگیر تا دوباره یادی و از نوشته ی نادر ابراهیمی درباره ی مهرداد صمدی که سالها پیش برای رسول خوانده بودم و خلاصه حالمان را خوب کرد. اینکه نابغه ای بود که به تقریب هیچ خلق نکرد و به قول ابراهیمی بابت دانش زیاد ثقل سرد کرد و اینکه به همه چیز و تقریبا همه چیز نه گفت و رفت و شاید به همین واسطه هرگز نماند تا کسی جز او و احمدرضا احمدی و ... گواهی نبوغش را نکنند.

متاسفانه اما مشکل ما این است که امثال جواد آیار - متوهمی که در دوره ی لیسانس خودش را نابغه فلسفه می خواند و به همه می گفت که افلاطونی است و نیچه ای که بزودی همه به کمالاتش پی خواهند برد- خیلی خیلی بیش از امثال عارف دانیالی و مجید کمالی هستند و البته کسی که از شدت نبوغ ثقل سرد کند را ندیده ایم اما ادعاهای زیادی شنیده ایم و آدمهایی که از شدت توهم سرد خود شاید سرنوشت یکسانی پیدا کنند. با تمام وجود آرزو می کنم که دچار چنین توهماتی نشوم.


۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

خاله فرح

جدا از هر روز سر کار رفتن تو و کتابخانه رفتن من، جدا از روال عادی زندگی که شاید و به یقین مهمترین نشانه ی زندگی ماست خبر خاصی نبود تا دیروز که مامانم زنگ زد و خواست که برای خاله فرح که بی حال است و گفت که در ICU است دعا کنیم و البته گفت که خیلی حالش بهتره و... اما دیشب که زنگ زدیم تا با خودش احوال پرسی کنیم خاله آذر تازه ما را در جریان گذاشت. امیدوارم حالش بهبود یابد چون هنوز سنی نداره و هزاران امید و آرزو برای بچه ها و نوه هایش. خیلی وضعیت بغرنج تر از آنچیزی است که مامانم روز قبل بی آنکه بخواهد ما را آشفته کند بهمون گفت. در کماست و تقریبا کارآیی بدنش بطور کامل از دست رفته. طفلک مهدی خان هم که برگشته خانه بعد از دیدن وضعیت و تماس با اورژانس خودش هم سکته کرده اما نکته ی غم انگیز داستان اینه که خاله خودش در دقایق اول که اوضاع بهم می خورد و با اینکه تنها خانه بوده توان تماس با ۹۱۱ را داشته اما تحمل کرده مبادا که مهدی خان که بر می گرده با دیدن آمبولانس و پلیس و... دم در سکته نکنه و این میشه که وضعیتش خیلی بدتر شده. گویا کبد کلا از کار افتاده و دکترها امید چندانی ندارند. حالا نمی دانیم که چطور داستان را از مادر مخفی کنیم.

ساعت ۴ بود که دیگه نتوانستم در تخت بمانم و این شد که بلند شدم. تو هم که پیش از خواب و در خواب و ... کلی گریه کردی و می دانم که چقدر خاله فرح را دوست داری و می دانم که نگران مادر هستی و می دانم که نگران سایر پا به سن گذاشته های فامیلی. دیروز سر کار که بودی و من که رفته بودم کلاس آشر گفتی که از طریق سارا با عزیز و مامانت و پدربزرگت اسکایپ کرده بودی برای چند دقیقه ای و خیلی خوشحال بودی. اما شب این داستان همه چیز را مسلما بهم ریخت.

من هم کلاس نسبتا خوبی با آشر داشتم و یکی از مقلاتی که از هورکهایمر نخوانده بودم را روز قبل تمام کردم و یکبار دیگر هم مقاله ی نظریه سنتی و انتقادی اش را باز خوانی و رفتم سر کلاس. بعد از کلاس چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت که MRP خوبی نوشته ام اما احتیاج به ویرایش گرامری و زبانی داره و وقتی گفتم که برای پروفرید - مگان- فرستاده ام و بابتش هم کم هزینه نمی کنم پرسید پروفریدت ایرانی است و معلوم شد چقدر طرف از کارش میزنه و چقدر تاثیر منفی در ذهن خواننده که آشر و دیوید هستند گذاشته. راجع به امتحان جامع باهاش حرف زدم و کمی راهنمایی ام کرد. سه ساعتی هم بعد از کلاسم منتظر ماندم تا با تری که بعد از ظهر کلاس داشت حرف بزنم که فرصت چندانی نشد. امروز هم باید یکبار دیگر تا دانشگاه بروم تا دیوید را ببینم و ازش بخواهم زودتر نمراتم را بده تا بتوانم با JJ که حالا هم مدیر گروه Social Science و هم SPT همزمان شده - کاری البته نه چندان قانونی - و به همین واسطه اصلا وقت نداره هماهنگ کنم برای امتحان COMP.

خدا همه ی مریض ها را شفاء و آسایش بده و عزیزانشان را صبر و امید بده. هرگز فکر نمی کردم که نوشته و پست ۱۲۲۱ اینگونه شود. این است زندگی که بیش و پیش از همه تو را غافل می کند. امیدوارم که به خوب و نیک به سرعت همه را و واقعا همه را از کوبانی گرفته تا هنگ کنگ از سوریه و ایران گرفته تا آمریکا همه را به امید روزهای بهتر غافلگیر کند.