۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

انجمن آدورنوبازها



جمعه شب هست تو روبرویم نشستی و داری از تلفنهای امروز با مامان و بابا و جهانگیر تعریف میکنی. از اینکه جهانگیر گفته چقدر داره برای بابات کار درست می کنه و بابات به قول خودش یک قرون بهش نمیده. 


صبح ساعت ۴ و نیم خیلی سرحال بیدار شدم. تو هم کاملا داری عادت می کنی که زود بیدار بشی و امروز ۶ و نیم بلند شدی. با اینکه البته دیشب هم نسبتا زود خوابیده بودیم اما داره یواش یواش زندگیمون شکل و نظم لازم را میگیره. خلاصه بیدار شدم و فلسفه ی حقوق را ادامه دادم. شاید خود هگل هم ۴ و نیم صبح حوصله ی حرفهای خودش را نداشته باشه. به هر حال خودم را به متن تا جایی که باید می خواندم رساندم و رفتم دانشگاه در برف زیبایی که می بارید.


اول کلاس هگل را داشتم و بعد هم توتوریال خودم را. تو هم که می خواستی بری ورزش و بعدش هم بری دنبال کار اپیلاسیون لیزری که ببینی چقدر خرج داره و بیمه چقدرش را پوشش میده. به هر حال تو باید میرفتی طرف سوپرهای ایرانی که این مطب بود و بعدش هم برای مهمانی فردا از سوپرها خرید می کردی و می آمدی خانه.


قبل از رفتن به دانشگاه بابت ایمیلی که دیروز بهم رسیده بود و از دانشجویانی که روی آدورنو کار می کردند دعوت شده بود که برای اول ماه مارس به دانشگاه جان هاپکینز بیایند که اولین گردهمایی انجمن آدورنوشناسان آمریکای شمالی با حضور تقریبا تمام آدورنو بازان اینجا مثل دبرا کوک، زودرورت، برانشتاین، اُکانر و ... برگزار میشه. خلاصه تمام دیروز تو بهم اصرار می کردی که بروم چون فرصت یگانه ای است که می توانم تمام آن کسانی که کارهایشان را درباره ی آدورنو دنبال می کنم ببینم و ... اما با اینکه خرجش خیلی هم نمیشه فکر کردم شاید بهتر باشه که این پول را برای تابستان و بخصوص برای مامانم نگه دارم. خلاصه که خیلی حیف شد اما بهتره که بهش دیگه فکر نکنم. ایمیل کریس که بهم اصرار داشت که بیا با هم بریم را هم باید جواب بدم و بگم که کار دارم و نمی تونم بیام.


خلاصه که من غروب برگشتم و تو هم کمی قبل از من با کلی بار که کشیده بودی تا خانه و حسابی خسته ات کرده بود رسیده بودی. امشب با هم فیلم اسب جنگ از اسپیلبرگ را دیدیم که به نظر من خیلی ضعیف و خسته کننده بود. با مامانت هم تلفنی نیم ساعتی حرف می زدم و داشتم بهش اصرار می کردم که حرفها و ادعاهای هر کسی را تنها بابت اینکه به نظرش آدم خوبی میاد دربست قبول نکنه که خلاصه نشد. تو هم این طرف خط داشتی حرص می خوردی.


خلاصه که وقت خوابه و دوباره ساعت یازده خواهد شد که بریم برای خواب و صبح زود باید بیدار بشم برای آلمانی خواندن و به امید خدا شروع به نوشتن اولین مقاله ی آدورنو کردن.





هیچ نظری موجود نیست: