۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

به خیر گذشت



تازه الان که ساعت از ۱۲ شب گذشته در یک شب بسیار سرد و برفی از خانه ی کلی و گاری برگشتیم خانه. داریم با مادر حرف میزنیم که خدا را شکر خطر از کنار گوش همگی ما رد شد و حالش خوبه. قبل از اینکه بریم دیدم که امیرحسین در فیس بوک نوشته که برای مادر بزرگم دعا کنید و تو بهم گفتی زود زنگ بزن ببین چی شده. گویا وقتی مامان و امیر رفته بودند دنیال مادر که با هم بروند بیرون مادر که داشته کارهایش را می کرده خورده زمین و خلاصه با آمبولانس برده بودنش بیمارستان که ما به مامان زنگ زدیم. گفت تازه بردند مادر را برای عکسبرداری و قرار شد دیرتر زنگ بزنیم. الان که زنگ زدیم گفتند که خدا را شکر خبر خاصی نبوده و مرخص شده و خانه هست. بعد از تلفنی با مامان حرف زدن به مادر زنگ زدیم و خلاصه هر دو طرف جداگانه از همدیگر حسابی نالیدند.


امروز صبح تا بیدار شدم که بشینم پای درس خواندن ساعت حدود ۵ و نیم بود. اما نرسیدم درسی بخوانم و آلمانی خواندن هم اتفاق نیافتاد. تو هم که دیشب بد خوابیده بودی برای صبحانه بیدار شدی اما گفتی که من خودم برم کتابخانه و تو بعدا خواهی آمد. من هم تصمیم گرفتم بجای اینکه برای دو سه ساعت برم کلی زودتر برم دانشگاه تا پرینت هایی را که باید می گرفتم بگیرم. خلاصه من رفتم کرما و یکی دو ساعتی نشستم آنجا و کمی درس خواندم و بعدش رفتم دانشگاه تا هم به کارهایم برسم و هم به توتوریال.


تو هم که حال و حوصله نداشتی مثل من کلاس جیم را جیم زدی و بعد از اینکه من رفتم یکی دو ساعتی دوباره خوابیدی- از بس در حال حاضر فکرت مشغول شده بخصوص برای گرفتن کار تا بتوانی برای مامان و بابات ویزای ۱۰ ساله بگیری- و البته اینکه می خواهی همه کار هم بکنی. بهترین دانشجو، همسر، دختر، دوست، خواهر و ... با کلی کارهای خانه داری و TA و RA بودن و ... خلاصه که بهت خیلی فشار وارد کرده. این شد که ماندی تا کمی استراحت کنی و بعدش بری *کریر سنتر* دانشگاه تورنتو برای اینکه در لیست کاریابی وارد بشی و بعد هم رفتی بی ام وی تا برای سمیرا دختر گمل که فردا بعد از ظهر مهمانشان هستیم کتابی بگیری. 


من هم که یک فیلم به بچه های کلاسم نشان دادم بعد از کلاس بلافاصله برگشتم خانه تا با هم بریم منزل کلی. نه از محل و نه از خانه شان خوشمان آمد. خیلی کوچک و ناراحت بود اما به هر حال گپ زدن با بچه ها درباره ی فیلم و درس و دانشگاه و ... برامون شب خوبی ساخت.


در سرما رفتیم و در یخبندان و برف و بوران برگشتیم. الان هم که با مادر حرف زدیم و خدا را شکر به خیر گذشت.
خب! بریم بخوابیم که ساعت نزدیک یک بامداد هست و من فردا کلی درس و کار دارم و تو هم باید به کارهایت برسی.

هیچ نظری موجود نیست: