۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

آبگوشت با سس شامپاین






تمام نگرانیم در طول هفته ی گذشته این بود که روند تازه آغاز شده ی درس خواندنم در همین اول کار دچار وقفه نشه و موجب مایوسی. البته دچار وفقه که با ننوشتن مقاله ی آدورنو و دو روز تمام درس نخواندن - دیروز و امروز که اتفاقا بهترین روزهای درسی در هفته هم هستند- که شد اما باید دوباره سریع شروع کنم تا مایوس نشم و تو را هم مایوس نکنم.


دیشب فرشید و پگاه سر وقت آمدند و داشت برف شدیدی می آمد و تو هم آبگوشت بسیار لذیذی درست کرده بودی و برای دسر هم یک تارت سیب که فرشید داشت خودش را میزد. اما درست موقع قرار بود که علی زنگ زد که ما دو ساعتی دیرتر میام و درضمن چون هیچ کدام آبگوشت دوست نداریم غذامون را می خوریم میایم. جالب این بود که گفت نه تنها آبگوشت که اصلا اهل غذای ایرانی نیستیم. بهش گفتم آن شبی که آمدیم خانه ی دنیا لابستر با سس شامپاین سرو شد؟ خلاصه که گفت ما برای بعد از شام میایم که شما را ببینیم. بهش گفتم خب پسر خوب ما از سه هفته ی پیش به شما گفتیم برای آبگوشت دعوتید و تو و دنیا هم گفتید وای چه خوب و به به و از این حرفها چرا نگفتید که یک چیز دیگه هم برای شما درست کنیم، حالا هم اشکال نداره بیایید من براتون پیتزا یا ساندویچ از اینجا میگیرم. 


خلاصه که بهانه بود و به قول فرشید گفت اصلا من فکر نمی کنم که بیایند. البته می دانستم که خواهند آمد و آمدند هم اما خب دیگه وقتی به تو گفتم که رفتار این دو خیلی بچگانه هست باور نمی کردی. بگذریم! اما شب شب خوبی شد. گفتیم و خندیدیم و بخصوص از دست حرفها و سئوالات به قول پگاه بعضا ابلهانه ی فرشید و حکمهای کلی که میداد - مثلا اینکه به من می گفت چرا زور میزنی آلمانی بخوانی تو که دیگه آلمانی نمی تونی یاد بگیری و البته موضوعش من نبودم بلکه هر آدم بالای ۲۵ سال از نظر فرشید دیگه نمی تونه زبان جدیدی در حد خوب یاد بگیره. خلاصه که شب خوبی شد و خوش گذشت.


امروز هم بعد از اینکه بیدار شدم و کمی آلمانی خواندم و بعد خانه را با هم تمیز کردیم و تقویت برای مو گذاشتیم و حمام رفتیم، رفتم کتابخانه برای درس. البته ساعت ۲ بعد از ظهر بود و آنقدر از یک طرف بی حوصله بودم و از طرف دیگه هم متن سخت بود تا ساعت شش که نشستم چند صفحه ای بیشتر نخواندم و برگشتم خانه و تو هم که کارهای برندا را نصفه انجام دادی و فردا هم ساعت ۱۰ صبح قرار داری، کارهایت را بی خیال شدی که با هم بریم کنسرت سه تار حسین علیزاده. دو سه هفته ی پیش از گوته که برگشتم بهم گفتی بیا بریم خیلی هم ذوقش را داشتی و داری. من اما خیلی توی حس و حالش نیستم و نبودم و گفتم اگر بتونی با یکی از دوستان بروی بهتره. مثلا همین علی و دنیا هم میان و یا آیدین و سحر و خلاصه هستند اما دیدم که دوست داری حتما با هم بریم. خلاصه که با توجه به درس نخواندن عقب ماندن بیشتر از کارهایم کمبودم هم همین کنسرت بود یکشنبه شب. اما گفتم لااقل تو بهت خوش خواهد گذشت و این خودش بزرگترین حسن داستان برای منه.


خلاصه که داریم میریم و امیدوارم که بخصوص به تو خیلی خیلی خوش بگذره. تا بعد که از کنسرت حسین آقا بنویسم.


هیچ نظری موجود نیست: