۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

The leap day: Make the most of it

صبح امروز با یک پیغام random از طرف فیس بوک شروع شد که اشاره ای به سال کبیسه داشت و می گفت تیا امروز که ۲۹ فوریه هست و تنها هر چهار سال چنین روزی را داریم سعی کن که بیشترین دستاورد را از آن داشته باشی: make the most of it

همین جمله ی ساده طرحی در ذهنم رقم زد که نگاهی به خودم و خودمان در چهار سال آینده کنم و ببینم که باید چه کرده باشیم و چه بکنیم و چگونه پیش برویم. امیدوارم که هر دو تزهامون را تمام کرده باشیم. تو در کارت حسابی پیشرفت کرده باشی و من در حال انجام یک فوق دکترا باشم و یا کار دانشگاهی مطمئن و خوب داشته باشم. سلامتی و ورزش و روحیه ی خوش را تقویت کنیم و کمک حال اطرافیان و خانواده هامون باشیم. امیدوارم بزرگترها سلامتی نسبی خودشان را داشته باشند و کسی را از دست ندهیم. روابط بهتر و گرمتر باشد و صد البته مامان و بابات و جهان اینجا آمده باشند و یا آنجا آن طور که دوست دارند زندگی کنند. بابک و امیر در کار و زندگی موفقتر شده باشند و مامانم در سلامتی و آنجایی که دوست دارد زندگی کند. شاید که ما خانه و خانواده مان را بزرگتر کرده باشیم و شاید می، تدی یا یدی به جمعمان اضافه شده باشند و شاید در فکر جابجایی کاشانه و شهرمان باشیم. تو پیانو نواختنت را حسابی جلو پیش برده باشی و من هم آلمانی را تکمیل کرده باشم. امیدوارم کتابم تا آن موقع چاپ شده باشد و یا حداقل چند مقاله ی خوب در کارنامه ام داشته باشم. از همه ی اینها مهمتر صد البته بعد از سلامتی و آرامش و دلخوش در چهارچوب زندگی زیبا و عاشقانه مان، دوست دارم چهار سال دیگه خصوصا اوضاع و روزگار دست تنگان و محرومان بهتر شده باشه و در این دایره بخصوص مردم آن منطقه ی زخم خورده ی جهان و در کنارش ساکنان سرزمین هایم.

راجع به چیزی نزدیک به ۱۴۶۰ روز صحبت می کنیم. امیدوارم نه تنها از امروز که از تمام این ایام بهترین ها را بسازیم. حالا که مرغ خیال به پرواز در آمده بگذار آرزو کنم که کیفیت حال و جان و چشممان را به کنیم و روح و جسممان را جلا دهیم. بهترین ها را ببینیم و بخوانیم و بشنویم. از بهترین ها بگوییم و مخاطبشان شویم، چه، اگر چنین کنیم آنگاه می توان به ده دوره ی چهار ساله ی اینگونه دلبست و امیدوار بود. چیزی که می توان و باید همت کنیم تا که اتفاق افتد.

آنچه که کم و کاست من است، همگی در این بیت متجلی شده که باید سرلوحه ی روز و روزگارم در این چهار سال و دیگر چهارسال های پیش رو باشد که سعدی فرمود:
همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند

۱۳۹۴ اسفند ۹, یکشنبه

آنا، اکسانا، آیدا و اسکار

یکشنبه ای آفتابی و به نسبت این موقع سال گرم و مطبوع  داریم. ساعت یک بعد از ظهر با آنا قرار داریم در کافه اسپرسو. گویا برای کنفرانسی به تورنتو آمده و امروز را به دیدار با دوستانش می گذراند. بعد از آن من و تو هم برنامه ی زیبای خودمان را داریم که رفتن به رسیتال پیانوی Sir Andras Schiff در کرنر هال هست و سه قطعه از هایدن، موتسزارت و بتهوون خواهد نواخت. کمی قدم زدن و خرید مواد لازم برای سفارش کوچک فردا و شب هم که دیدن مراسم اسکار. یک یکشنبه ی آرام، با برنامه و خوش.

دیشب هم تولد اوکسانا بود که با عده ای از دوستان روس و همکارانش و البته جمع همیشگی خودمان یعنی مارک و سوزی در یکی از رستوارن های مکزیکی محله ی جانکشن جمع شدیم. بعد از مدتها دوری از غذای بیرون دیشب تجربه ی معده درد از چیزهایی که نباید می خوردم را کردم و البته اساسا این مدت هیچگونه رعایت درستی نکرده ام. اما از فردا که هفته ی جدید و به زودی شروع ماه جدید خواهد بود قرارمون را گذاشته ایم که کلا برگردیم به روال درست و آنچه که باید باشیم. دیشب اکثرا با سوزی و مارک و رجیز حرف زدم و بیشتر هم از سیاست و فیلم و کتاب. خوب بود. به تو هم خوش گذشت خصوصا دیدن یکی دوتا از دوستان اوکسانا که حسابی به قول خودش قاطی بودند.

جمعه هم روز شلوغ تدریس را داشتم و کلی هم سر کلاس انرژی گذاشتم. اما تکه ی خوب داستان رفتن به کتابفروشی پگاه بود برای گرفتن بسته ای که آیدا لطف کرده بود و خودش بی آنکه به من بگه با هماهنگی با تو از طریق پدر آریو فرستاده بود. دو مجله و دو کتاب که خیلی به کارم خواهند آمد. شب با هم شرابی نوشیدیم و تو از شدت خستگی خیلی زود خوابت برد. اساسا وقتی آمدی خانه آنقدر خسته بودی و سردرد داشتی که به قول خودت اگه شمع ها را روشن نکرده بودم و میز و تاپاس نچیده بودم سر حال نمیشدی.

خلاصه که خبر خوبمان داستان خانه بود و تکانی که من باید به خودم برای درس و کار و برنامه های پیش رو بدهم از فردا که قرار نیست مثل هر فردای دیگری باشه و همان فرداهای کذایی که از مدتها پیش قرار بود بیاد. تا ببینیم!

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

گام بلند و وفا به عهد

ظرف کمتر از ۲۴ ساعت گذشته چنان بهمون گذشت که حالا که ساعت ۱۱ پیش از ظهر هست و تو سر کاری و من هم خانه، گویی جان و توانی نداریم و به قول آقای صدیقی صفر شده ایم.

داستان از این قرار بود که، طبق معمول و روال همیشگی که هر وقت که می خواهیم کار مهم و اساسی بکنیم و اولش حسابی همه چیز به نظر خوب میاد و بعد در آخرین قدمها همه چیز بهم میریزد و... اما در نهایت و درست در آخرین لحظات که دیگه قید همه چیز را زدیم و حسابی فرسوده شدیم ناگهان دری باز میشه و کارها در نظم و ساختاری دیگر و البته پر فراز و نشیب تر اما به ظاهر درست میشه و دوباره همه چیز شکلی جدید میگیره و... خلاصه همان قصه ی همیشگی را که بابت هر کار مهم و تصمیم اساسی که تا کنون گرفته ایم دیروز دوباره چنین اتفاقی را تجربه کردیم. قصه از آنجایی شروع شد که همه بهمون می گفتند که بجای اجاره کمی همت کنید و به خودتان فشار بیاورید و با قسمی بیشتر "مورگج" بگیرید و از شر اجاره نشینی خودتان را خلاص کنید. این قصه خصوصا زمانی جدی تر شد که بورسیه ی من کمی در عمل چنین اتفاقی را محتمل تر می کرد. خصوصا در یک سال اخیر خیلی به این موضوع فکر کردیم و در چند ماه پایانی سال گذشته حتی تصمیم نهایی را گرفتیم که در ساختمانی که در حال حاضر هستیم جایی را تهیه کنیم. ریک و بانا که در واقع اینجا را برای اجاره دادن به ما خریدند هم به نظر راضی می آمدند و حتی خود ریک پیشنهاد داد که بجای بانک از او وام بگیریم و ... که در نهایت بابت مسايل قوانین مالیاتی در آمریکا و از آنجایی که هنوز شهروند اینجا نیست این کار منتفی شد.

میشل - ایجنت ریک و بانا - که نماینده و ایجنت ما هم شد خودش خیلی پیگیری کرد و در نهایت تصمیم گرفتیم همین واحد را از ریک بخریم. با ۵ درصد پول جلو باید از بانک وام می گرفتیم و "بروکر" میشل که کار ما را هم به عهده گرفت گفت به نظر همه چیز خوبه. کلی مدارک اسکن و ایمیل کردیم و کلی فرم پر کردی - مثل همیشه که تمامی این کارها به عهده ی توست و در حین تمام شلوغی کار تلاس به این کار هم در این دو روز رسیدگی می کردی - تا دیروز پیش از ظهر که قرار بود جو خبر مذاکره اش با بانک را بهت بده. تا حدود ۳ منتظر شدی و در نهایت داستان این شد که بانک مشکلی نداره اما سازمان مالیاتی مربوطه تایید نهایی را انجام نمیده. چرا؟ بخاطر بدهی به OSAP. به همون دلیل که OGS تو را هم ندادند و بخاطر وام دانشجویی.

به من چیزی نگفتی تا رسیدی خانه. من هم که روز مفیدی نداشتم تا آن موقع منتظر آمدن تو بودم که قرار بود میشل و ریک برای نهایی کردن فرمها تا پیش از ساعت ۷ بیایند خانه ی ما. البته از قرار جو به تو گفته بود که تنها راه موجود این هست که ۲۰ درصد پول جلوی خانه را بدهیم و که در واقع با توجه به وضعیت ما معنی این پیشنهاد یعنی هیچی! البته بهت گفته بود که از جایی که خیلی تحت تاثیر رزومه و تلاشی که در این چند سال اقامتمون و ... قرار گرفته خودش حاضر ۵ درصد کمک کنه و اگر ریک حاضر بشه تنها ۱۰ درصد بذاره کار عملی بشه. جو با میشل که حرف زده بود از قرار بهش گفت که بعیده با این درصد سودی که در حال حاضر در بازار میدند ریک خودش حاضر به چنین سرمایه گذاری نشه. وقتی آمدی خانه و تمام داستان را بعد از چند ساعت بهم گفتی تازه متوجه شدم چرا اینقدر بی حال و بی رنگ و رو هستی. چرا اینقدر خسته و به قول معروف چلانده هستی.

ریک پیش از ۷ آمد و تو چندان چیز خاصی بهش نگفتی و وقتی فهمید که بانک بابت بدهی دانشجویی حاضر به دادن وام نیست گفت چه بد. خب پس باید صبر کنید و وامتان را به مرور پس دهید تا اوضاع درست بشه. میشل که آمد اما داستان را برایش کامل توصیف کرد و اتفاقا خودش هم چند بار گفت این خیلی پیشنهاد خوبیه چون من هیچ جا نمی توانم چنین سودی را بابت پولی که میدهم بکنم. در واقع در آخرین لحظه کار شد! به نظر به سلامتی شرایط برد- برد برای همه هست. میشل به ما گفت با اینکه ایجنت دو طرف قرارداد هست اما می داند که داریم کار درست را می کنیم و البته خودمان هم قصد نداشتیم جدا از وام بانکی از کسی جز ریک وام بگیریم. به سلامتی و به امید خدا فرمها امضاء شد و حالا منتظر انجام کارهای دفتری و اداری هستیم که دو سه هفته ای طول میکشه.

آنها که رفتند من با گل و سکه رفتم بیرون و در زدم و تو هم با شمع آمدی و در را برایمان با هزاران امید و به تکیه به عشق و جان هم باز کردی. نور و گل و برکت در کنار سلامتی و خوشی، بهترین آرزوهایمان برای زندگی زیبا و خانه ی به ظاهر کوچک اما زیبا و مملو از گرمای مهر و نور عشق، خانه ی وسیع و استوارمان بر کرانه ی نور و امید.

دیشب هر دو بد خوابیدیم. خستگی و فشار و فشار و فشار، به قول تو حس بدی که در تمام روز کامت را تلخ کرده نگذاشت شیرینی لحظه ی آخر را تجربه و درک کنیم. نگرانی اضافه شدن مخارجمان بی آنکه چشم انداز دقیق و مطمئنی بابت کار من در آینده داشته باشیم، شاید در حال حاضر مهمترین نگرانی ماست. چیزی نزدیک به ۳۰ درصد از این به بعد باید روی اجاره بگذاریم و با توجه به تک حقوق قطعی تو تا چند سال آینده شاید خیلی حرکتی که کردیم قابل توجیه نباشه اما من و تو همیشه تصمیم های مهم را با پشتکار و امید به ادامه راه گرفته ایم و پیش برده ایم. اما قابل انکار نیست که هر دو می دانیم که چقدر کار سختی پیش رو داریم. درست که بیش از نیمی از این وام دانشجویی را برای خانواده ها و کمک به شرایط آنها گرفتیم و البته برای زندگی خودمان در زمانی که نه کاری داشتیم و نه امکان و توانی برای جا افتادن، اما به هر حال این باری است که بر دوش داریم و به زودی سر رسید آن هم به سیاهه ی مخارج اضافه خواهد شد، اما ... اما...

اما امروز وقتی تو را در برف زیبایی که می بارید تا تلاس بردم می دانستم که با اینکه صورت هر دو چنان خسته هست - که هم سندی سر کار و هم احتمالا آشر تا چند ساعت دیگر که با او قرار دارم متوجه این خستگی خواهند شد - اما در دلمان گرمای مهر و عشق و افتخار به پیمودن این راه سخت تا بدین جا، جانمان را قوت بیشتر و روحمان را استواری حقیقت می بخشد. مبارکمان باشد، نه چنین دستاورد مهمی، بلکه ساختن و برداشتن گام بلند دیگری.

تصمیم گرفته ام که همانطور که همیشه به تو گفته ام کاری کنم که موجب افتخار و آسایش و آرامش بیشتر تو شوم. بی هیچ بهانه ای تصمیم گرفته ام که آن دیگری شوم که لایق تو باشد.

برایت نوشتم پس از اینکه به خانه رسیدم که:

"خانم من، ناز دلم، مباركمون باشه به سلامتي و خوشي
عزيزم
من بهترين لحظه هاي زندگيم را تنها با تو و در كنار تو داشته ام و مي دانم كه چقدر اتفاقات نيك و روزهاي خوب پيش رويمان هست
اين همه فشار و سختي را تنها با اين عشق مي توان تحمل مرد و جلو برد
به اميد خدا و با بهترين آرزوها امسال كه به سلامتي ده سال تمام ميشه كه از ايران آمديم چنين اتفاق خاص و خوبي برامون افتاد و مي دانم كه چقدر بيشتر و زيباتر چنين اتفاقاتي برامون در آينده و روز به روز رقم مي خورد
فداي اون چشمهاي خسته ات بشم
قربونت برم
بهت گفته بودم روي من بيشتر حساب كن اما با اينكه هنوز نتونسته ام كار خاصي بكنم مي دونم كه عالي پيش ميريم به اميد حق
اي نور جاودان ديدگانم
اي گرماي وجود و تپش قلبم
اي تمام هستي و اميد و دلبستگي من
مباركمان باد"

و امروز تصمیم گرفتم تا به عهد قدیم عمل کنم!

۱۳۹۴ اسفند ۴, سه‌شنبه

اولین و نخستین قدم

سه شنبه آخر وقت هست و تو بعد از شراب نابی که خوردیم خوابت برده و من بعد از اینکه کمی کنار تو دراز کشیدم، بلند شدم تا ظروف شام را جمع و تمیز کنم و باز گردم در آغوش تو. امشب جشنی گرفتیم که تا کنون مناسبت نداشته و تجربه اش نکرده بودیم. البته هنوز کار تمام نشده اما با پیگیری تمام مدت تو و تمام زحمت و تلاشی که از روز اول کرده ای، بعد از چند روز صحبت با ریک و میشل و طرف های آنها بلاخره از قرار کار برای بستن قرارداد خرید این واحد که در آن مستاجریم در حال نهایی شدن هست.

امروز تمام مدت، جدا از کلی کار شرکت در حال تلفن حرف زدن با میشل و mortgage broker بودی و دهها صفحه فرم پر کردن. تنها مشکلی که در حال حاضر پیش روست بدهی زیادی است که به osap داریم و امیدواریم مشکلی پیش نیاورد. اگر همه چیز به خیر و خوشی پیش برود قراره که فردا تایید نهایی بانک را بگیریم - والبته امیدواریم به خیریت و امید خدا.

من هم امروز بعد از چند روز بی کاری محض، بلاخره کمی برنامه ریزی کردم و جدا از اسکن کردن برخی از فرمها و برای تو فرستادنشان، یکی از مقالات نصفه و نیمه ای که داشتم را جمع بندی کردم و برای چاپ به مجله ای فرستادم که احتمال خبر قبولی آن خیلی زیاد نیست. اما به هر حال کاری بود که باید می کردم.

امشب فیلم آپارتمان ساخته ی بیلی وایلدر در سال ۱۹۶۰ را که از دیشب نیمه تمام ماند قرار بود تمام کنیم که با دیر آمدن تو به خانه و جشن دو نفری و شرابی که نوشیدیم کار به بعد موکول شد.

به رضا و خیریت این کار امیدواریم و اگر شد، بیش از هر کس این من و تو هستیم که خوشحال خواهیم شد چرا که این اولین تجربه ی این چنینی ما در تمام طول این زندگی مشترک و زیباست. اولین و نخستین قدم که امیدوارم سرآغاز قدمهای بعد برای خودمان و اطرافیانمان باشد به امید حق.

۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

Trumbo

خوب می دونم که هزار بار این حرف را زدم که از امروز و از فردا و از حالا و ... آرم دیگه ای میشم و کارهای نکرده را انجام میدم و استعدادهای نهفته را متبلور می کنم و هزار حرف مشابه دیگه!

بیست و یکم فوریه هست و روزی خنک اما نسبتا نزدیک به بهار را داریم تجربه می کنیم. تازه از رساندن تو به هتل چهار فصل که برای استخر و ماساژ شانه ات رفته ای برگشته ام. قبلش البته برای خرید مواد لازم سفارش صبحانه ی فردا یکی دو جا رفتم و منتظرم که برگردی و به خوشی و سلامت نهار-شام با جامی شراب بخوریم و این یکشنبه ی زیبا را به سلامت سر کنیم که به زودی بهار در راه است و سال و روز و دوره ی تازه ی ما آغاز میشود. امروز سالگرد خبر سفارت کانادا در سیدنی هم هست و برای همین شب قراره که با هم یکی از همان جشن های زیبای دو نفری خودمان را بگیریم. شرابی و فیلمی و گپ و گفتی که بهترین قسمت داستان است. البته من پیشاپیش دمی به خمره زده ام و با گوش کردن به  یکی از کارهای زیبای جاز David Sanborn به اسم Try A Little Tenderness دارم این چند سطر را می نویسم. خدا را شکر که همه چیز خوب است و بهتر خواهد شد اگر که من کارم را درست و به موقع و بی بهانه پیش ببرم.

از فردا می خواهم هر طور که شده آلمانی را دوباره شروع کنم. کلی برگه ی تصحیح نکرده از دانشجویانم دارم و از ان مهمتر باید دوباره ورزش را شروع کنم. اما از همه ی اینها حیاتی تر، تعریف و تحقق واقعی پروژه ی کاری و تنها چیزی که شاید به آن در صورت انجامش مفتخر شوم باشد. باید تکانی به خودم بدم و در این راه باید علاوه بر کمک تو به تو هم کمک کنم. بی بهانه باید کار کرد. برای من که واقعا بی هیچ بهانه ای.

دیروز تقریبا تمام روز را با هم بودیم. جز یکی دو ساعتی که تو برای خرید به سن لورنس مارکت رفتی و من هم برای گرفتن یکی دو کتاب به ربارتس که نتیجه ای هم نداشت. شب خانه ی علی و دنیا مهمان بودیم که در واقع خانه ی مامان دنیاست و مرجان و کامران هم بودند. شب خوبی بود و تا دیر وقت ماندیم. جدا از کمی ننه من غریبم علی در مورد بچگی اش که اتفاقا در برابر کسی مثل من و و مرجان و خصوصا فرشید اساسا جای طرح موضوع نداره اما همه چیز خیلی خوب بود. توی راه که بودیم با مادر حرف زدیم که برخلاف این مدت اخیر خیلی گرفته و دلگیر بود از تنهایی و تنهایی، طوری که تو در انتها بهش گفتی مادر هر طور شده سعی می کنم یکی دو شب بیام و بهتون سر بزنم و مادر هم روحش با شنیدن این گفته پرواز کرد. همه می دانیم که تو به عنوان عروس از همه به مادر نزدیکتری از همه ی بچه هایش از دختران و نوه هایش بیشتر!

جمعه شب فیلم Trumbo را دیدیم که راجع به داستان لیست سیاه در دوره ی مکارتی بود و خصوصا زندگی دالتون ترامبو. بسیار بیش از انتظارم از داستان لذت بردم. خیلی بیشتر از خیلی فیلمهای پر طمطراق دیگر. خصوصا انجایی که تو هم رو به من کردی و گفتی که گویی با من حرف میزند زمانی که به دوستش که می گفت ترجیح میدهد که بازنده باشد اما برای right reason. و او گفت هرگز نمی توانی با باختن شرایط را تغییر دهی.

امروز هم بعد از اینکه من کمی خانه را تمیز کردم و تو به آشپزخانه رسیدی و کمی با ایران حرف زدیم. تو را رساندم و حالا که ساعت هنوز ۶ عصر نشده تو به سلامتی در راه برگشت به خانه ای و من منتظر تو. من همیشه و هر آن و لحظه منتظر تو هستم و می دانم که تو هم همین حس و حال را داری. تنها و تنها باید کاری کنم که موجب رضایت و آرامش خاطر خودم و تو باشم و آن چیزی نیست جز کمی تکان دادن و همت کردن. و خواهم کرد. پیش خواهم رفت. و البته این جمله ی گوته را پیش چشم خواهم داشت که گفت:
What you get by achieving your goals is not as important as what you become by achieving your goals

امیدوارم که تغییر کنم و تغییر نکنم.
 

۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه

هیچ آورد

بعد از کلی قسم و نذر و دعای سحرگاهی و چله نشینی و هزارتا قول و قرار، دوباره یک هفته تمام را بی هیچ دستاوردی پشت سر گذاشتم. دستاورد که هیچ، هیچ نوع "آوردی" در کار نبود.

جمعه ای خاکستری و سرد را داریم و تا یکی دو ساعت دیگه همین اندک نور در آسمان هم به محاق خواهد رفت. دارم یک قطعه ی خیلی خوب جاز گوش می کنم در این عصر دلگیر به اسم:  Hittin' the Jug

این هفته تو به شدت درگیر کارهای تلاس در ماه فوریه و مراسم یادبود همکار فقیدتان جو گودبام بودی. در سه شب گدشته ساعت از ۹ گذشته بود که آمدی و تقریبا به هیچ کار دیگه ای هم جز استراحت نرسیدی.

من اما ولگردی اینترنتی، کمی مستند نگاه کردن، کمی برنامه ریزی و کتاب بازی و ... و در نهایت هیچ!

دیروز بطور اتفاقی متوجه ی کتابی شدم که قرار است به زودی توزیع شود و آنقدر به پروژه ی کاری ام - پروژه ی خیالی در واقع چون کاری که نمی کنم - نزدیک بود و آنقدر چارچوب استدلال و فصول و بخش بندی هایش نزدیک آنچیزی بود که من قصد دارم انجام و تحویل دهم که شوکه شدم. بخش عمده ای از کاری که می خواهم بکنم بنا به گفته ی آشر در نو و بدیع بودن رویکردم به آدورنو و بدیو و و سوژه ی دموکراسی است و این کتاب از قرار داستان را به کلی جابجا خواهد کرد. حالا منتظر نشسته ام تا به کتابخانه ها برسه و ببینم دقیقا چه رویکردی داره و من باید چه بکنم.

امشب قرار بود با کیارش و آنا برنامه ای بذاریم چون از قرار سالگرد دوستیشان هست اما خیلی حال و حوصله نداشتم و قرار شد برنامه را به یکشنبه شب موکول کنیم که برای خودمان هم سالگرد خبر سفارت کانادا در سیدنی است. این هم یکی دیگه از ۲۱ های معروف ما.


امشب اما احتمالا فیلمی ببینیم و دوتایی کمی از دلتنگی این هفته که حسابی وقتمان را گرفت بکاهیم.

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

شب عشاق

یکشنبه شب هست، شب ولنتاین. قاعدتا الان باید دو نفری در رستوارنی که از قبل رزرو کرده بودم باشیم و امشب را به یاد تمام این شانزده هفده سال گذشته که با هم برای هم شب عشاق را معنا کرده ایم، برگی نو به این دفتر اضافه کنیم. اما هر دو روز بی حال و در آستانه ی افتادن داشتیم. من از بعد از ظهر بهتر شدم، اما تو هنوز که ساعت ۸ شب هست خیلی سر حال نیستی. جالب اینکه اتفاقا شنبه ی بسیار آرام و خوشی را داشتیم و شب با آمدن کربی و مو و پیش از آنها کلی و گاری شب و جمع خوبی را تجربه کردیم. احتمالا زحمت زیادی که دیروز برای پذیرایی کشیدی و دیر خوابیدن و زود بیدار شدن در این بی حالی و سر درد تاثیر اساسی داشته است.

دیروز هوایی نزدیک به منفی ۳۰ درجه را تجربه کردیم و با اینکه امروز برودت هوا کمتر آن توحش را داشت اما باز هم به مرز ۱۵ درجه زیر صفر رسیدیم. به هر حال از فردا قرار است که دوباره هوا به نزدیک صفر میل کند و احتمالا این ویکند زمهریر برگی بود از آنچه که باید زمستان باشد و احتمالا تنها به همین چند روز ختم خواهد شد.

جمعه روز تحویل مقالات نوبت سوم دانشجویانم بود و غیبت بسیار بچه ها نشان از سختی کار داشت. در راه برگشت با مامان حرف زدم که شب قبل تازه بعد از دو ماه به خانه اش برگشته بود و خدا را شکر خیلی راضی بود و خوشحال. می گفت که اساسا قیاس اینجا با LA مع الفارق است و از اینکه سر خانه و زندگی اش برگشته و متوجه ی اهمیت آرامش و راحتی اش در اینجا شده خیلی خشنود است.

جمعه شب کریس بهم ایمیلی زد و دوباره خواست که جلسه ی آدورنو خوانی شنبه را به هفته ی بعد موکول کنیم، چرا که مادر و پدرش به دیدنشان آمده اند. من هم خیلی ناراضی نبودم چون می دانستم این سرما سر شوخی با کسی ندارد و بهتر است خانه بمانم و در کنار تو شنبه ی گرم و خوشی را سپری کنم و آماده ی مهمان های شب شوم. کمی کمک به تو و نهار خوب در کنار فیلم نه چندان بد پل جاسوسان روزمان را به خوشی به عصر و شبی وصل کرد که با آمدن مهمان ها و حرفهایی که زدیم جزو شبهای خوب در کنار دوستان شد.

البته کلی که در آستانه ی تحویل تزش هست به شدت ناامید و نگران آینده ی کاری است و حرفهایی میزد که نه چندان ناآشنا اما نگران کننده بود. خودم را در دو سال آینده دیدم و اگر درست و دقیق گام برندارم هیچ امیدی به آینده ی ام کاری نباید داشته باشم. گرچه باید اذعان کرد که حتی اگر خوب و دقیق گام بردارم و درست کار کنم، باز شانس زیادی برای امثال ما در چنین حوزه های تخصصی و با در نظر داشتن شرایط در زیر چتر نئولیبرالیسم نباید قایل بود. کلا ایده ی آموزش و دانشگاه در حال تجربه ی مرگ تدریجی خود است و حداقل چنین شکل و سیاقی به زودی نفس های آخرش را خواهد کشید.

اما جدا از دلشوره و سیاه بینی کلی که مرا هم تا حد زیادی نا-ایمن کرد، حرفهایی که با مو و کربی زدیم حرفهای دلچسب و گپ و گفت خوبی بود. خصوصا شنیدن آخرین اتفاقات مصر از مو که برایم جالب بود.

این چند شب، مطابق معمول، معمولی که باید تغییر یابد و زندگی را به روال و کفیت بهتری سوق دهد، فیلم دیدیم. فیلمهای متوسط و کمتر از آن. اما قرار دارم با خودم و در دلم با تو که از فردا رویه و روند تازه ای را که در نظر دارم شروع کنم. دقت به لحظات و سختگیری در پیاده کردن برنامه ها و در یاد نگه داشتن آنچه که از ماریو پوزوی نویسنده با واسطه شنیدم که گفته بود اگر کارمند شده بود و کار دایم داشت هرگز امکان نوشتن و خواندن آنگونه که به این نتیجه منجر شد را نمی داشت. سالها - تا پیش از ۴۴ سالگی - از همه سرکوفت شنید اما گفت که حتی از لحظات سیگار و نهار و دستشویی رفتنش به نفع خواندن حتی بند و سطری میزده تا به آنچه که رویایش بود جامه تحقق بپوشاند.

باید این چند سال پیش رو را دریابیم که به شدت رو به پایان است چنین فرصت نابی. با همین منطق این شب عاشقانه را آغاز می کنم که به قول تو مهم کار کردن است و درست کار کردن، نتیجه ی خوب به هر روی به دست خواهد آمد اگر که با ایمان به کارت کار کنی.

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

بر پا دارنده ی انقلاب

برای انجام اصلاحات واقعی شاید انقلاب تنها روش درست آن باشد. یا شاید، یک انقلاب واقعی تنها از طریق سلسله ی پر بسامد و ژرف اصلاحی بدست آید. هر کدام که باشد،‌ این تنها راه من است. توفقی اجباری آن هم با چنین روزی رقم خورد: ۲۲ بهمن. به هر روی حرکتی رو به جلو اما به شدت نامیزان. یک زلزله ی واقعی، یک انقلاب در تمام معنا، نیک و شر.

امروز اما برای من باید روز دگر و انقلاب واقعی باشد. از امروز، با امروز و برای امروز و امروزها.

دیشب با تماسی که با هما داشتم و احولی که از او پس از انجام آزمایشات و دکتر و دوا گرفتم بیش از پیش متوجه ی عمق مشکل و وخامت حال و روزش شدم. مادرم هست و مادری ریاضت کش و پر اشتباه که بسیار بیش از اندازه ی تمام اشتباهاتش مهربان و خیرخواه است. امروز در راه برگشت به خانه و شهرش هست و می دانم که دوست نداشت که در وضعیت موجود آنجا با حضور بچه های خواهرش و خواهرش در چند قدمی خانه اش راهی آنجا شود. اما چاره ای نبود و باید برود. از تنهایی و نگرانی و بیماری که دارد مشوش و دل آشوبم. تو خیلی سعی کردی که آرامم کنی و کردی.

صبح تا حدود ۱۰ خانه بودیم و باز هم با هم گفتیم و راجع به کارهایی که باید و می توانم برای او و زندگی خودمان کنم همفکری کردیم و راهنمایی ام کردی. حالم به شدت بهتر شد. دیشب، خواب عجیبی هم دیدم که سفره های رنگین و غذاهای متنوع و توجه تو به من و ... در بخشی از آن به یادم مانده و همین یادآوردی دوباره حالم را خوش می کند که بی یاد تو نایی ندارم.

یاد تو برپا دارنده ی انقلاب در وجودم هست و مهر تو گرما و نگاه تو آتش حیاتم. ای نامت بنیاد هستی من، جاودان باد عشق ما، سلام بر نام و مهر و وجودت.

شاید برای آغاز یک دوره ی واقعی، انجام سلسله ای از اصلاحات باید انقلاب می کردم، شاید. شاید امروز سرنوشت ما دوباره رقم زده شود. شاید می توان از آن تجربه ی جمعی بزرگ، هر کس به سهم خود و برای خود انقلابی تازه برپا کند. شاید!  

۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اکسیر حیات

همین حالا بهت زنگ زدم که بگم چقدر دوستت دارم و چقدر خوشبختم که با تو زندگی می کنم. در جلسه بودی و گفتی بهم زنگ میزنی. البته بهت گفتم آنچه را که می خواستم بگویم: عاشقتم. واقعا عشق اکسیر حیات است و هزاران مرتبه شکر باید بجا آورد اگر که حظی از این اکسیر ببریم.

سه شنبه ای برفی و هفته ای بس سرد پیش رو داریم. دیروز ماندی خانه و من هم بجای کتابخانه رفتن و درس خواندن روز را با تو سر کردم که بهترین روز بود و از جمله ی بهترین ایام. آن ساعاتی که عمر واقعی کرده ام. تا ربارتس رفتم و تو هم برای خرید خانه بیرون شدی اما برای بعد از ظهر در کنار هم بودیم و عصر به سینما رفتیم برای دیدن آخرین ساخته ی برادران کوئن - Hail Caesar - که کمتر از انتظار اما کمی بهتر از کارهای اخیرشان بود. حضور پرفسور مارکوزه و بحث درباره ی ذات عیسی اما جزو قسمتهای دلنشینش بود.

شب با مادر حرف زدیم و تماس کوتاهی هم با خاله آذر گرفتم تا فقط بگویم که چقدر از اینکه به مادر و شوهر و خواهرانش فکر می کند و میرسد ممنون هستم. خیلی خوشحال شد و گفت که همین تماس خستگی از تنش بدر می کند.

آخر شب اما یک لینک بی نظیر از کتابهای مارکس و بنیامین به آلمانی پیدا کردم و از آن بهتر لینک کتابخانه ی دانشگاه منچستر که بسیاری از مطبوعات چند دهه ی اخیر ایران را پوشش میدهد. عالی بودند.

امروز بعد از اینکه صبح سر صبر - چون سندی نیست - تو را به تلاس رساندم و بعد دنبال کارهای ماشین رفتم، با اینکه باید راهی کتابخانه میشدم اما تنبلی کردم و ماندم خانه و حالا هم پیش از ظهر است و کلی متن ناخوانده و البته کارهای منتظر به اقدام.

کار خواهم کرد، بزرگ خواهم شد و تکانی به خود و جهان پیرامونم خواهم داد. چرا که به قول آن شاعر دوره نوجوانی: من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد ...
 

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

عادت به نشستن

جمعه برخلاف انتظارم نه بچه ها از متن آدورنو چیزی دستگیرشان شده بود، البته همان تعداد محدودی که خوانده بودند مورد نظرم هستند، و نه کلیپ ۴ دقیقه و ۳۳ ثانیه ی جان کیج روی یوتیوب موجود بود برای نشان دادن. به هر حال کاری که نباید بکنم را مطابق این چند هفته ی اخیر انجام دادم که تدریس جزء به جزء متن بود. از کلاس که برگشتم سر راه رفتم هولفودز تا برای نهار شنبه که مهمان داشتیم خرید کنم. در واقع داستان از این قرار بود که خاله ات بین پرواز شارلوت تا تهران ده ساعتی در اینجا توقف داشت و برنامه ریزی کرده بودی که برویم از فرودگاه بیاریمش و از آن طرف کیارش و آنا - که چند روزی است به کانادا برگشته - بیایند اینجا و هم مادر و فرزند همدیگر را ببینند و هم تو از خاله ات پذیرایی کنی.  بعد از خرید هم به خانه آمدم و جارو و گردگیری کردم تا تو هم از سر کار برسی تصمیم داشتم که یکی دیگر از متن های آدورنو را برای جلسه ی کتابخوانی شنبه با کریس تمام کنم که دیدم ایمیلی زده که نرسیده متون را تمام کند و جلسه را به هفته ی بعد موکول کردیم. البته بد شد چون هم کارهای من بهم ریخت و هم این دو روز تنها کارم شد خانه ماندن و هیچ انجام ندادن.

دیروز - شنبه - که اول تو را رساندم هتل چهار فصل که با دوست دوره ی مدرسه ات شراره قرار داشتی. البته این وقت را برای خاله ات گرفته بودی و از انجایی که پرواز صبح او هم به تعویق افتاد تو با شراره قرار گذاشتی و بعد از اینکه تو را رساندم و معلوم شد که خاله ات با پرواز بعدی راهی تورنتو است، بهت گفتم که بهتره من به فرودگاه بروم و تو بعد از برنامه ی استخر و ماساژ برگردی خانه و در تدارک نهار باشی که به کارها برسیم.

ساعت ۲ طبق قرار قبلی رسیدم فرودگاه اما هم پرواز خاله ات دیرتر نشست و هم اون تا جواب تلفن تو را بدهد و سیگارش را بکشد و بعد بیاد بیرون از سالن یک ساعتی دور فرودگاه چرخیدم تا بلاخره آمد و راهی خانه شدیم. از آن طرف هم کیارش و آنا یک ساعت دیرتر آمدند و خلاصه این شد که نهار خوردیم و تو همراه کیارش به فرودگاه رفتید و تا برگشتی ساعت نزدیک ۹ شده بود و با نهار دیر موقعی که خوردیم شب را با کمی فیلم و اخبار دیدن به اتمام رساندیم و در واقع روزی شد که کاملا مفت از دستم رفت.

امروز یکشنبه هم با اینکه در کنار حلیم کم نظیری که درست کرده بودی قرار بود برنامه ی GPS زکریا را ببینیم، همان موقع تلفنت از ایران زنگ خورد و خلاصه تو که رفتی آن طرف و من هم کمی CNN  دیدم و کمی فوتبال و امروز تا الان که ساعت از ۴ عصر گذشته هیچ کار مفیدی نکردم جز کمی دنبال کردن اخبار روز و تو هم تقریبا به طور کامل درگیر تلفنت بوده ای تا به اینجا.

دو ساعت دیگه با مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز در یک رستوران پرتغالی قرار داریم. اساسا خیلی حوصله ی این جمع را امشب ندارم. البته شاید هم کمی از این داستان کار نکردن و خانه نشستن آزاد شوم و روحیه ام برای هفته ی پیش رو - که قراره آغاز پروسه ای چند هفته ای بابت نوشتن یک مقاله جدی درباره ی آدورنو باشد - آماده و منظم شود. تو هم از آنجایی که هفته ی پیش رو سندی به ونکوور میرود کمی آزادتر هستی و احتمالا فردا که درگیر پرواز و فرودگاه هست را از خانه کار کنی. مهمترین اتفاقی باید روی آن تمرکز کنم نظم دادن و عدم جابجایی برنامه هایم بخاطر شرایط پیرامونی است. به همین دلیل احتمالا فردا با اینکه خانه خواهی بود و با اینکه این ویکند خیلی در دل هم نبودیم باید به کتابخانه بروم و چند ساعتی عادت به خواندن و نوشتن را تمرین کنم.

  

۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه

کار در سیرک

مهمترین اتفاق سه روز گذشته از ماه جدید شاید تغییر دما و گرم شدن دلپذیر هوا وسط زمستان بود. جدا از این البته چند روز هست که تو سفارش داشتی و تقریبا تمام دیروز من به چند نوبت خرید گذشت و تا آخر شب تو مشغول کار روی سفارش های متعدد و متنوع بودی. از سالاد و شیرینی تا ساندویچ و اسکون و قهوه و ... البته یکی دو فیلم هم آخر شب ها دیدیم. دیشب فیلم جدید جنیفر کانلی را دیدیم به اسم Shelter که ایده ی فیلم بهتر از اجرا و کارگردانی اش بود. شب قبلش هم فیلم Truth با بازی رابرت ردفورد و که بر اساس داستان واقعی یک اتفاق در برنامه ی ۶۰ دقیقه بود و فشاری که از طرف دولت بوش آمد و باعث اخراج کلی از عوامل برنامه شد. این هم فیلم پایین تر از متوسط بود.

البته تا یادم نرفته بنویسم که سه شنبه رفتم دانشگاه تا با پگی مدیرگروه جدید علوم اجتماعی راجع به بهم خوردن داستان تدریس و تعریف course سال آینده ام حرف بزنم. هر چند ملاقات و گفتگوی نتیجه داری نشد - و البته انتظارش را هم نداشتم - اما از اینکه همدیگر را دیدیم و کمی اطلاعات رد و بدل کردیم خوشحالم. مخلص کلامش این بود که کمرون بیجا کرده که سر از خودش چنین داستانی را پیشنهاد داده و پیش برده. البته گفت تا سال قبل رویه کار همین بود اما از وقتی که SPT زیر نظر علوم اجتماعی رفته این پروسه تغییر کرده و جدا از این داستان ها مشکل اصلی جای دیگری است. اینکه میزان ثبت نام به شدت کمتر از انتظار بوده و به همین دلیل این درس به شکل آنلاین ارائه خواهد شد. هر چند چنین نتیجه گیریی از گزاره ی اول که میزان ثبت نام بود به تدریس آنلاین آن هم توسط استاد بازنشسته قابل توجیه نیست اما همانطور که بهش گفتم، می دانم که این رویه ی تازه ی دانشگاه ها در آمریکای شمالی و اکثر کشورهای پیشرفته هست که از هزینه ها به شدت کم کنند و در عین حال با تغییر کاربری فضای دانشگاه پولسازی بیشتر و بیشتر را مد نظر قرار دهند. در این میان تنها البته یک چیز از دست خواهد رفت که آن هم این روزها خیلی مهم نیست: کیفیت آموزش. تبدیل شدن امر آموزش به کالا در جهان نئولیبرال و کالایی شدن هر بخشی از زندگی روند به ظاهر گریزناپدیر این روزهاست. نتیجه اش هم انتظار نمره و قبولی برای دانشجوهایی است که پول درس را به دانشگاه داده اند و فشار دانشگاه به استادان برای بالا نگه داشتن رضایت دانشجو بابت نمره و ... در این میان دانشگاه هم البته توسط سقراطان زمان به تاراج میرود. در نهایت به قول تری ایگلتون استادان هم احتمالا باید بجای خدمت به آموزش و کار در دانشگاه، به کار در سیرک رضایت دهند.   

اما جدا از این داستان ها، چند شب هست که یک خط درمیان خواب عجیبی می بینم. اینکه وسط خواب در حال آدامس جویدن هستم و آدمسه بزرگتر میشه و هر چی تلاش می کنم از شرش خلاص بشم امکانش کمتر و کمتر میشه. جایی خواندم که نوشته بودند چنین خوابی نشان دهنده ی ناتوانی‌ و عدم‌ موفقیت‌ در پردازش‌ اطلاعات‌ و یا یک موقعیت هست‌. هم‌ چنین‌ نشان‌ دهنده‌ این‌ که‌ بیننده‌ خواب‌ قادر نیست‌ به‌ نحو شایسته‌ ومؤثری‌ عرض‌ اندام‌ و ابراز وجود کند و در بیان‌ وتوصیف‌ کلامی‌ مثل‌ همیشه‌ ناتوان‌ می‌ماند. در میان چیزهای دیگری که خواندم این یکی خیلی به نظرم مرتبط تر آمد.

دیروز البته با تمام رفت و آمدها برای تحویل سفارش و خرید از جاهای مختلف، همتی کردم و بعد از مدتها چند ساعتی در کتابخانه نشستم. مقاله ی Progress آدورنو که مثل اکثر کارهایش شاهکاری است سخت خوان و سخت یاب را خواندم و در حال هضم و چالش برخورد اول هستم. کلی کار عقب مانده دارم و کلی کار که باید تا امروز تمام میشد و یا به نتیجه میرسید. اما شاید خبری که صبح به تو رسید و درخواست سندی برای ملغی کردن تمام میتینگ ها و برنامه های روزش، همه چیز را تحت الشعاع خودش قرار داد. یکی از همکاران میان سال و به شدت با روحیه و مثبت اندیش و ورزشکار و خلاصه هر چیز خوبی که در یک همکار دیده میشه به اسم جو گودبام در حالی که کمتر از یک ماه پیش ناگهان متوجه سرطانش شدند و تشخیص بیماریش را دادند، از دنیا رفت. تو که خیلی خودت را کنترل کردی که گریه نکنی اما وقتی بخشی از سفارش ها را بردی بالا و برگشتی تا بخش دوم را ببری گفتی که اکثرا دارند گریه می کنند.

... و باز هم یادآوری اینکه زندگی کم ارزشتر از خیلی چیزها و با ارزشتر از بسیاری چیزهای دیگر است و این ما هستیم که باید در تشخیص این مرز دقت کنیم.

فردا کلاس