۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

PGARC نو



همین حالا آمدیم در PGARC جدید داخل ساختمان فیشر. خب نو و تر و تمیزه اما هنوز معلوم نیست که بتونیم راحت هم باشیم یا نه. این زنی که به هویج خور معروفه که در آن ساختمان قبلیه بابای همه را با سر و صدای دایمیش در آورد. البته بعید می دونم که اینجا بیاد.

ناصر و بیتا هم آمدند و ردیف کنار ما نشستند. تا اینجا که میزهاش به دلیل پایین بودن ارتفاعش ناراحت کننده است. اما "لاکرها" و آشپزخانه اش خوب به نظر می رسه. به تو زنگ زدم که یک سر بیا اینجا را ببین. کارت تو هم مثل اکثر بچه ها کار نمی کنه. وقتی به "جاش" در آرت فکالتی گفتی، گفت که تو دیگه دانشجوی تمام وقت نیستی و اینجا شامل حالت نمیشه. معلوم بود که حالت گرفته شده اما من بهت گفتم که مثل سال گذشته با هم هماهنگ می کنیم و هر وقت که رسیدی اینجا من میام و در را برایت باز می کنم. روزهایی هم که سر کار میرم که کارتم را بهت میدم. یک سال تمام من و تو این کار را در آن PGARC قبلیه با هم تمرین کرده ایم و نباید مشکلی باشه.

محمد هم کارتش را داده به بیتا اما کارت او هم به دلیل انصراف از تحصیل برای اینجا فعال نیست. به هر حال حالا آمده ایم و باید بشینیم سر درس و کارهای عقب افتاده. من که می خواستم برای گاردین یا یک روزنامه دیگه مقاله ای در مورد ایران بنویسم اما حالا وقت برای هیچ کار اضافه ای ندارم.

خب در میان تمام این ناراحتی ها و دلواپسی ها برای بچه های ایران، این را به فال نیک برای همه می گیرم و امیدوارم بتوانیم بر مشکلات فائق آییم.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

روزهای بینهایت تلخ؛ شنبه روز بدی بود


بعد از شش روز امده ام PGARC و اصلا حوصله نوشتن ندارم. دوست ندارم این ایام غم انگیز را باز هم مرور کنم. هر چند که باید چنین کرد. امده ام اینجا و ناصر بعد از یک ماه برگشته و اینجاست. بیتا هم هست و تو سر کاری. جمعه شب رفتیم خانه دوست تو "پرو" با شوهرش استیو یک خانواده استرالیایی دیگه و یکی از شاگردان استیو که هندی الاصل اما متولد اینجاست هم بودند. آدم جالبی بود. تازه در یک مسابقه تلویزیونی برنده 150 هزار دلار شده بود و کلا ادم خیلی باهوشی بود. پدر دوتا بچه بود و دائما ما را که و بخصوص من را که همسنش بودم تشویق به بچه دار شدن می کرد. میگفت ان لحظه ای یک پسر تبدیل به مرد میشه که دست همسر باردارش را در حال وضع حمل در دست بگیره و باهاش درد را تقسیم کنه. نویسنده بود و استاد راهنماش هم در دانشگاه نیوساوت ویلز، استیو هست.

همانطور که تو می گفتی خانه زیبا و خانواده ی بسیار صمیم و خاکی بودند. البته به لحاظ سنی در نقش والدین ما قرار داشتند اما برای رفت و آمد با انها بسیار شب خوبی را داشتیم. هر چند تمام صحبتها پیرامون مسایل ایران می گذشت و آن خانواده ی دیگر که مرد خانواده انها هم استیو نام داشت در سالهای جنک برای اینکه از مرز ترکیه به هند بره از ایران گذشته بود و علیرغم اینکه دوره خوبی نبود و نداشت اما می گفت همواره به خودم گفته ام ایم کشوری است که باید یک روزی بهش بر گردم و درست ببینمش.

شاگرد هندی الاصل استیو هم قصد داشت فضا را از حالت ناراحت کننده ای که پیرامون مسایل ایران بود دربیاره و دایما شوخی می کرد و چرت و پرت می گفت. مثلا کفت که رفته بوده دستشویی و همه می شناختنش - بخاطر همان مسابقه ی یک هفته ای در تلویزیون- و دچار پادانویا شده بوده که الان همه می خوان آنجاش را ببینند تا برن خونه و به همسرانشان بگویند فلانی شاید مغز نابغه ای داشته باشه اما اونجاش قد یم باطری قلمی بیشتر نیست. وقتی برای اینکه سیگاری بکشه با هم رفتیم در حیاط پشتی خانه ی پرو دیدم چقدر نسبت به مسایل ایران با جزییاتش آشناست. خلاصه شب خوب و آدمهای جالبی بودند.

شنبه پیش از ظهر الا، ناصر و بیتا آمدند و وسایلی که تو و الا خریده بودید را آماده کردیم و چون باران شدیدی میامد تمام تابلو ها را سلفون پیچی کردیم تا در تظاهرات علیه خشونتهای حکومت ایران سر مردم که شرکت می کنیم خیس نشن. تا رسیدیم نیم ساعتی گذشته بود اما چند ساعتی آنجا ادامه دادیم و از بسیاری از شبکه ها برای فیلم برداری امده بودند. صحبتهای خامنه ای در نماز جمعه روز قبل نشان داده بود که دولت و حکومت تنها قصد سرکوبی و خونریزی داره و به همین دلیل تمام کسانی را که می شناختیم دعوت کرده بودیم که بیان.

جان با پائولین و هریت امده بودند، پرو و استیو، مارک و الا هم که با خودمان بودند، دنی مریض بود و نتونست که بیاد حتی "زیوا" پرفسور موعو در کارگاه هفته ی پیش دانشگاه که من در آن شرکت داشتم و باعث آشنایی تو با او شدم هم آمده بود که متاسفانه نتونستیم تو شلوغی ها پیداش کنیم. اما تاسف آور دو نکته ای است که در ادامه برای ثبت در تاریخ خاطرات شخصیم می آورم. اول جمع زیادی از بچه های ایرانی که بی تفاوت و بی خیال به مسایل نیامده بودند. از بچه های اندکی که در دانشگاه می شناسیم بگیر تا بچه های آپن. یک مشت ترسو، بی خیال، خیلی خیلی گرفتار و یا هر چیز دیگری که بخواهی اسمش را بگذاری کسانی که نسبت به هیچ ستم و سرکوبی صدایی ازشان شنیده نخواهد شد مگر انکه خودشان و منافعشان تحت تاثیر قرار گیرند و دوم هم عده ای موج سوار مثل این گروه "سوشالیسم آلترناتیو" که یک عده ی قلیل مثلا تروتسکیست هستند و عده ای دگم دیگر که نمی توانند درک کنند اینجا محل شعارهای گروهی و حزبی و یا جایی برای دنبال کردن مقاصد کوچک و حقیرشان نیست. به هر حال تا عصر زیر باران شدید ایستادیم تا این کمترین و کمترین کار ممکن را کرده باشیم.

تا صبح نمی توانستم بخوابم. هم نگران ایران بودم بعد از خط و نشانهای مستقیم دیکتاتور امروز و این لحظه ی تاریخ دیکتاتور پرور و البته جلادان بی شرم و هم به علت ایستادن زیر باران بدون چتر و راه رفتن با تابلوهایی که در دست داشتیم مریض شده بودم. اولین تصاویر روی اینترنت از ایران اما مثال تیر خلاص به آخرین امیدهای مدنی در ایران بود برای من. صحنه ی کشته شدن "ندا" دختری که ظرف چند روز بعد به عنوان سمبل مقاومت از طرف دنیا و در اکثر مطبوعات و حتی سخنرانی اوباما معرفی شد را که دیدم دیگه گریه امانم را برید. تو هم می خواستی به من روحیه بدی اما نمی توانستی گریه ی خودت را کنترل کنی. با اینکه تب داشتم و واقعا نمی توانستم بایستم گفتم باید به تظاهرات امروز بیام چون این کمترین کار را هم نباید دریغ کرد. جوانانی که دارن کشته میشن و ما در انجام همین کار کوچک هزاران کیلومتر این طرفتر مضایقه می کنیم.

تظاهرات یکشنبه که ناصر و بیتا هم آمدند بخاطر اینکه باران نبود بهتر بود اما در مجموع استرالیا خیلی کشور مناسبی برای تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومیش برخلاف اروپا نیست. به هر حال تنها می توانستیم گریه کنیم و کردیم.

نمی دانم باید برای بلند مدت برای خودم پروژه ی فکری و کار تئوریک انتخاب کنم تا بتوانم به اندازه ی خودم رنج همنوعانم را کاهش دهم. این مسایل برای من پر از درس بود. بار گشت به برخی مفاهیم از یاد رفته مثل "برادری" در میان مردم در چنین شرایطی و "امید" و "مسئولیت" نباید فراموش کنم و بعد از مدتی باز هم به تکرار مکررات تن بدم. روزهای بدی است. بخصوص شنبه که واقعا روز بدی بود.

برای من و تو جالب بود که بعضی از دوستانمان چقدر پیگیر و احوال پرسن و برخی دیگر انگار نه انگار. از نیک و یلنا توقع داشتم. بخصوص یلنا که هم داره تو این حوزه ها درس می خونه و هم ریشه های مشترک جغرافیایی داره و همیشه هم تو PGARC هست. تو هم کی گفتی که سر کار بعضی ها علیرغم اینکه هم می دونن تو ایرانی هستی و هم همکار و دوست محسوب میشن اصلا چیزی به روی خودشان نمی آورند. مثلا "جن" که هم اتاقیت هست. برعکس اریکا به عنوان مدیر و دوست هندی الاصلت خیلی ناراحتند. می گفتی دیروز حتی با هم نشسته اید بیرون دفتر و گریه کرده اید.

به هر حال دوشنبه روز افتادن من در خانه بود. ده روز نخوابیدن درست و آرام، تب و کوفتگی بدن و چند کیلئ لاعر شدن کار خودش را کرد و مرا انداخت. تو از بس نگرانم بودی وسط روز برای نهار آمدی خانه و با هم نهار خوردیم. مامان و مادر هم هر روز بهمون زنگ زدن و احوال پرسی کردن. مثل اینکه در آمریکا در گزارشات تلویزیونی ما را هم دیده بودند.

سه شنبه، دیروز، رفتم آپن. کار تمام شده البته هنوز چند هفته ای برای من کار هست تا اشکالات دیگران را رفع کنم. احمد گفت که برای دو تا سه هفته از اواخر همین هفته باز هم یک پروژه ی جدید فارسی هست و با اینکه گفتم اگر جا دارند ناصر را هم به لیست اضافه کنند گفت تنها به سه چهار نفر از بچه ها نیاز داریم و از بین همین ده دوازده نفر قبلب که فارسی کار کرده اند بر می داریم.

امروز هم آمده ام اینجا. صبح برای اینکه روحیه ی تو را عوض کنم رفتیم قهوه در کمپس خوردیم. هیچ کدام حالی نداریم اما داریم سعی می کنیم به یک دیگه روحیه بدیم. راستی دیشب از کنفرانس مادرید مه تو اسم مرا هم به عنوان نویسنده اضافه کرده ای جواب آمد و پذیرفته شده ایم. شاید امسال آنجا هم رفتیم. فعلا چیزی که پیش رو داریم کنفرانس بریزبین تو، ملبورن من در یک روز - 10 جولای - و تحویل مقاله کنفرانس سالانه علوم سیاسی استرالیا در مک کواری در 27 جولای هست و تز من و مقالاتی که تو قراره بنویسی.

یک عالمه کار عقب افتاده داریم و روحیه هامون خیلی خیلی شکننده شده. مهمتر از همه شرایط داخلی ایرانه که امیدوارم به بهترین شکل به نفع مردم برگرده و درست بشه. برای من هم بخصوص پیدا کردن قلمرویی که بتونم پروژه ام را برای انسانهای انضمامی و کمک برای تخفیف دردها پایه ریزی کنم.

سلامتی تو برای من اولین اولویته و این مهم به دست نمیاد مگر اینکه سلامتی و آرامش را برای آرامش خواهان و "انسانها" آرزو کنم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

بعد از 24 روز


امروز صبح بیتا رفت به استقبال ناصر در فرودگاه و از امشب بعد از 24 روز باز هم در خلوت دلپذیر خودمون خواهیم بود که خیلی خیلی دلم براش تنگ شده. هر چند این روزها روزهای خلوتی نیست. نگران ایران هستیم. قرار شده شنبه عده ای را ور داریم و بریم "مارتین پلیس" برای تظاهرات. مارک و الا و بسیاری از دوستان استرالیایی مون هم میان.

امروز صبح دنی زنگ زد بهت و گفت برای روزنامه چیزی بنویس درباره نقش اینترنت در جربانات اخیر ایران به همین دلیل به کلاس فرانسه نمیایی. راستش من هم حالش را ندارم و شاید نرفتم. ناراحت و خسته ام و از تمام کارهایم حسابی عقب افتاده ام.

فردا میرم آپن و شب هم قرار بریم خانه دوستان پور و همسرش. آنها هم قراره شنبه بیان خیابان مارتین پلیس. دیگه نمی تونم چیزی بیشتر از این بنویسم. خسته و نگرانم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

تاون هال


تازه رسیدم اینجا که تو بهم زنگ زدی و گفتی امروز راهپیمایی در "تاون هال" شهر برای اعتراض به سرکوب مردم در ایران برگزار میشه. ساعت 12 و من و تو هم داریم آماده میشیم که بریم.

خبری نیست جز التهاب و نگرانی. دیشب با رسول بعد از مدتها حرف زدم از دستم شاکی بود، هم بخاطر اینکه مدتیه ازم خبری نداشت و هم بخاطر نوشته هام و تشویق مردم برای شرکت در انتخابات. به هر حال معتقدم رای دادنمون درست بود و اتفاقا حالا با این حجم وسیع آراء و نادیده گرفتن اراده مردم همان چیزی در جریانه که تحریمی ها می خواستند؛ بحران مشروعیت.

دیشب هم نتونستم بخوابم. ساعت 5 بود که بیدار شدم. نگران راهپیمایی ساعت 5 عصر مردم در میدان "ولیعصر" تهران بودم. شهرهای دیگه هم حسابی شلوغه. خبرها نمی گذاره راحت و یا آسوده باشی و به منافع خودت فکر کنی. هنوز واقعیت بر خواسته هایت غلبه داره و ان لحظه ای که این ارتباط قطع شد به عنوان موجودی غیر انسانی احتمالا زندگی راحتتری را خواهی داشت.

باید پاشم و بیام سمت تو تا با هم بریم. اینجا که بیشتر حالت جلب توجه رسانه های غربی را داره، اما از ایران چی بگم. جز اینکه به قول لورکا: خاطرم در آتش است.

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

من درد در رگانم


بیشتر از یک هفته است که چیزی در اینجا ننوشته ام. شب ها نمی توانم بخوابم. در این چند روز گذشته به سختی چند ساعتی را خوابیده ام. روزها سر کار میروم. شب ها نمی خوابم. روزها تمام روز را با سر درد و دلهره سر می کنم. کامم تلخ است. هر چه می نوشم و می خورم تاثیری ندارد. کامم تلخ است. سحرگاهان بیدار می شوم - هر روز و هر روز - با چشمانی خسته و غمبار به صفحه اینترنت چشم می دوزم و با نا باوری اخبار ایران را می خوانم. تصاویری پر از درد و رنج، تصاویری تنها به یک رنگ. خون.

بیتا خواب است - بی اعتنا! تو با من درد می کشی. من تا طلوع خورشید آرام آرام گریه می کنم. نمی خواهم صدایم را بشنوی. صبح که به چشمانت می نگرم، در میابم که تو نیز چون من بی قرار و نا آرام شب را با اشک صبح کرده ای.

ایران. کودتا. مرگ.

نمی توانم بیش از این چیزی بنویسم. خسته ام. چشمانم خسته است. خسته از رنجی که بر خاک و مردم می رود. نه فقط ایران، همه جا. اما ایران. مردمم. چشمانم خسته است. چشمان تو نیز هم. از گریه، از دیدن رنج. مرگ. خون. بی رحمی.
من درد در رگانم حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم می پیچد، این روزها هر شب.

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

آرت گلری


سریع بنویسم و مختصر که تو و بیتا برای نهار تو خونه نشسته اید و منتظر من هستید. ساعت دو و نیمه و قرار بود که من انجا باشم. البته بهت زنگ زدم که تا 3 خودم را می رسونم. آمدم PGARC برای گرفتن پرینت. فردا و پس فردا باید برم سر کار و به همین دلیل نمی رسیدم که بعدا بیام.

به هر حال امروز دوشنبه هست اما بخاطر تولد ملکه تعطیل رسمیه. دیروز با بیتا رفتیم "آرت گلری" تا هم اون انجا را ببینه و هم ما قدمی بزنیم و کمی تفریح کنیم. بر گشتنی هم از "بوتانیک گاردن" آمدیم و عکسهای خیلی قشنگی گرفتیم. کلا روز خیلی خوبی بود. تو اتوبوس که بودیم پرفسور رجالی زنگ زد که اگر وقت دارید بیایید همدیگر را ببینیم چون داره فردا پس فردا میره. بیتا رفت یک سر خانه شون بزنه و من و تو پیاده شدیم دم هتل. من رفتم از مارکت سیتی برای داریوش یک بومرنگ با قاب خردیم و تا برگشتم شما دو تا جلوی هتل منتظرم بودید.

چون دو ساعت بعدش باید با دنی می رفت سینما با اتوبوس رفتیم نیوتاون و کافه چینکوئه دم در سینما و دو ساعتی با هم در مورد آینده کاری و فوق دکترا و از این قبیل مسایل گپ زدیم و خیلی راهنمایی های خوبی به ما داد. شب هم با بیتا سه نفری نشستیم و یکی از مناظره های انتخاباتی را دیدیم. بیتا گفت که خانواده اش از تهران خبر می دهند که مردم نسبت به افشاگری های احمدی نژاد خوشحالند و احتمال داره با این کار دوباره بتواند رای بالایی بیاره. نمی دونم اما باید برای فرار از آینده تیره و فشارهای بیشتر کار بنیادینی صورت بگیره و هر کس حتی به یک سهم و قدم سعی کنه و کوتاه نیاد.

به هر حال که اوضاع ساسی فعلا داره فکر ما را حسابی به خودش مشغول می کنه. من و تو که سعی کرده ایم از طریق اینترنت و تلفن با دیگران گفتگو کنیم و در جریان بحثهای انتقادی باشیم و بمانیم.

خب باید فعلا به همین چند سطر کوتاه اکتفا کنم. اوضاع ما خدا را شکر خوبه و داریم برای آینده درسیمون تصمیم گیری می کنیم. تو بهم پیشنهاد داده ای تا درباره ی ادامه تحصیل در رشته جامعه شناسی جدیتر فکر کنم. دلایلت را هم پسندیدم. حالا شاید بعدا اینجا هم نوشتم. به هر حال هر دو باید روی مقالات پیش رو کار کنیم و من تزم را دنبال کنم.

بدوم برم تا شما از گشنگی غش نکردین.

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

آن "آره"


همین حالا که نوشته ی قبلی را تمام کردم خواستم تا ببینم درست ثبت شده یا نه که دیدم در انتهای نوشته ام یک کلمه ی "آره" در یک سطر پایینتر آمده. نمی دونم چطور و از کجا این رفته آنجا اما جالب بود. احتمالا در حین نوشتن بدون انکه متوجه بشم در انتهای نوشته این لعت بوده و من دقت نکردم اما وقتی با جمله ی "بهترین امیدها" نوشته را تمام کردم و بعد از ثبتش آن "آره" را دیدم خیلی به دلم نشست و به قول معروف به فال نیک گرفتم. "آره" با بهترین امیدها و آرزوها برای همه و ما. آره!

چند اتفاق خوب در یک روز


امروز شنبه هست و من امده ام PGARC برای درس خواندن اما سرم خیای درد می کنه و بعید می دونم امروز بتوانم درسی بخوانم. الان با بیتا و تو بودم و بعد از اینکه برای صبحانه رفتیم کافه "کمپوس" و قهوه ای خوردیم هر کسی رفت دنبال کارهاش تا عصر که برگردیم خانه.

دیروز مراسم فارغ التحصیلی من بود. خلاصه اینکه نتوانستم از روی اینترنت یاد بکیرم که چطور کرواتم را گره بزنم و دختری که لباسهای مراسم را در دانشگاه برایم می آورد از همکارش خواست و اون یکی این کار را کرد. بعد از شب عروسیمون که سه شب بعدش آمدیم اینجا و تقریبا بعد از سه سال برای چهارمین بار در زندگیم و برای اولین بار در اینجا کت و شلوار پوشیدم. برایم بزرگ شده بود اما در مجموع خوب بود.

خود مراسم هم از نظر تو و بیتا بهتر از سایر مراسم هایی بود که قبلا رفته بودید. البته من کمی متعجب و سر در گم شدم وقتی که دیدم جایم بنا به چیزی که انتظار داشتم در بین دانشجویان شاگرد اول نیست. وقتی که مدرکم را هم گرفتم دیدم که در لیست ریز نمراتم اصلا نمره ای ثبت نشده و بیشتر فکرم درگیر این موضوع بود تا اینکه به خود مراسم بپردازم.

تو که خیلی خوشحال بودی از اول آن جلو ایستاده بودی تا عکسهای خوبی از من بگیری و واقعا هم که دستت درد نکنه، یک عالمه عکس با این لباس از من گرفتی تا برای مامانم بفرستم و خوشحالش کنم. بیتا هم عکسهای خوبی از هر دوی ما گرفت و الان تو رفته ای "برادوی" تا چاپشون کنی تا برای مادر بفرستیم.

بعد از مراسم هم دنی که خودش به عنوان آکادمیسین اون بالا نشسته بود آمد و بهم یک کتاب شعر کادو داد تا به قول خودش با صدای بلند بخوانمشان و لذت ببرم. بیتا هم برایم یک بسته شکلات گرفته بود و تو علاوه بر دسته ی گل و عروسک مراسم و لیوان دانشگاه برایم یک چک کتاب از "گلیبوکس" گرفتی تا هر کتابی را که دوست دارم بخرم. ضمن اینکه یک کتاب از لکچرهای فوکو هم گرفته بودی که من هم خودم دو روز قبل خریده بودم و یادم رفته بود بهت بگم این را خریده ام. البته شب رفتیم به کتابفروشی "الیزایت" که هر دو این کتاب را ازش خردیده بودیم و یکیش را با کتاب دیگری درباره ی "پابلیک سفیر" عوض کردیم.

بعد از مراسم من رفتیم منینگ بار در دانشگاه تا تو دوست ها و استادهای گروهتان را ببینی و با کترین درباره ی گزارش داورهایت روی تزت صحبت کنی. مارک هم که همان روز با من مراسم فارغ التحصیلیش بود و مدال هم گرفته بود با لباس و دامن سنتی اسکاتلندی امده بود که خیلی بهش می آمدم. کمی با هم گپ زدیم و از من پرسید از دانشگاه ملبورن برای کنفرانسم جوابی آمده یا نه. گفتم که هنوز نه و مارک گفت برای او امده و قبول شده اما خیلی توضیحات درباره ی مفاهیم و کلید واژه ها ازش خواسته اند و باید بشینه دوباره روی آن کار کنه.

خانه که آمدیم در صندوق پست مجله ی "آنتی تیسس" رسیده بود و از خوشحالی بخصوص من نمی دونستم که چی کار کنم. اولین مقاله ی تو در یک مجله ی "فول رفری" به زبان انگلیسی چاپ شد و این خیلی خیلی برای ما باعث افتخار و نشانه ی خوبیه. من از خوشحالی برای تو روی پام بند نبودم و تو برای من و مراسم فارغ التحصیلی من. خدا را شکر که ما برای خوشحالی همدیگه بیشتر خوشحال میشیم تا برای خودمون.

بالا که آمدیم منتظر بیتا شدیم تا برسه و برای شام بریم بیرون. چند تا مناسبت داشتیم برای شام شب. نمره ی تز تو، فارع التحصیلی من، پذیرش از دانشگاه "وسترن سیدنی" برای بیتا، چاپ مقاله ی تو و وقتی من ایمیلم را نگاه کردم پذیرش مقاله ی من برای کنفرانس دانشگاه ملبورن - یعنی همین مسیری که سال پیش تو رفتی و حالا مقاله ات چاپ شده - برای من اتفاق افتاده.

خب داستان خیلی جالب شده. روز 10 جولای تو در "بریزبین" کنفرانس داری و مقاله ارایه میدی و من همون روز در "ملبورن". پیش هم نیستیم اما روحمون درکنار هم و به همدیگه قوت و انرژی میده. مثل همیشه و تا ابد. البته من با مارک خواهم بود چون او هم آنجاست و با هم در این کنفرانس هستیم اگر که در یک "پنل" باشیم.

شب وقتی بیتا هم از خونه شون آمد سه تایی رفتیم برای جشن شام بیرون. رفتیم "ایتالین بویل" برای خوردن پاستا. یک بطری شراب هم من و تو برای خودمون گرفتیم و سه تایی نشستیم و شامی خوردیم و جای ناصر را خالی کردیم. بیتا اصرار داشت که مهمونمون کنه و تو گفتی که حتما قبول کنیم تا ناراحت نشه. شب خوبی شد. هر جند من بابت نگرانی از مسئله ی نمراتم تو را هم کمی ناراحت کرده بودم اما شبش به خصوص وقتی مجله را از توی صندوق پست در آوردی خیلی خیلی روحیه ام عوض شد.

اما نمی دونم چرا بخصوص دیشب خیلی بد خوابیدم. بیتا هم گویا خوابهای آشفته زیاد دیده بود. نصف شب که بیدار شده بود و چراغ ها را روشن کرد و من و تو هم از خواب بیدار شدیم. اتفاقا بعد از اینکه با نور بیدار شدم دیگه خیلی طول کشید تا خوابم ببره. یکی از دلایل سردرد امروزم همین بد خوابیدن دیشبه.

بگذریم. مهمترین اتفاقها داره میفته و باید خودمون را برای پرشهای بعدی آماده کنیم تا به لطف خدا بتوانیم درست و خوب جلو بریم. دیشب بهت گفتم که دیگه باید درسم را جدی پیش ببرم. تا چشم بهم بزنم این چند ماه تمامه و من آشفته به دنبال تنها روزنه ها خواهم بود. واسه ی همین هم گفتم امروز بیام بشینم کمی درس بخوانم.

خب برم سر کار زندگی. برنامه ام خیلی مشخص و دقیق نیست اما می دونم که باید دنبال چه چیزهایی باشم. تو که باید روی مقاله ی کنفرانس بریزبین کار کنی و باید برای پروپزالت هم خیلی با دقت وقت بگذاری. من دوتا مقاله پیش رو دارم برای دو کنفرانس: دانشگاه ملبورن و دانشگاه مک کواری. هفته ی بعد هم باید برای "ورک شاپ" دانشگاه که پذیرفته شدم سه روز تمام شرکت کنم و می دانم که چقدر در رزومه ام مهمه. البته تو اصرار کزدی و از اهمیت شرکت در کارگاه های دانشگاهی مطلعم کردی. هنوز استارت کار تزم را هم نزده ام و جان منتظره. آره این پایان خوبی برای این نوشته هست. جان منتظره!

ناصر هم رفته دانشگاه تورنتو برایمون تمام سئوالاتی را که کی خواستیم پرسیده. گروه جامعه شناسی GRE نمی خواد و نحوه ی بورس شدن و وام را هم همانطور که تو خوانده بودی و می دونستی تایید کرد. دیروز که مراسمم تمام شد. پروفسور "همفری" از ان سر دانشگاه با آن لباسهای رسمس دوان دوان آمد پیش من و صدایم کرد - تازه بیتا من را متوجه کرد و گرنه من داشتم می رفتم دنبال کار نمراتم- به هر حال امد برای تبریک و اینکه بپرسه من دارم چه کار می کنم حالا. با هم سمت تو که امدیم من برایش گفتم که تو چه نمره ای گرفته ای، خیلی خوشحال شد و گفت با کمال میل برای سوپروایزی تو آماده است. آگر ماندنی شدیم انتخاب تو هم همینه. دیگه نمی دونم که چطور میشه اما امیدوارم مثل همیشه بهترین اتفاق ها انتظارمون را بکشه. فرقی نمی کنه اینجا یا کانادا یا حتی آمریکا، مهم اینه که هر جا باشیم در همین مسیر و با هم به خوشی و سلامت پیش بریم. با بهترین امیدها.

آره

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

بازهم بین کانادا و اینجا


ساعت یک ربع از پنج عصر گذشته و من تازه برگشتم PGARC. قاعدتا الان باید سر کلاس فرانسه می بودیم اما هیچ کدوم نتونستیم بریم. امروز روز خوب اما خسته کننده ای بود. ساعت 10 صبح به جلسه پروفسور رجالی رفتیم که عده ای از بچه ها از گروههای مختلف آمده بودند تا در مورد تزشون حرف بزنند و راهنمایی بگیرند. قرار بود جلسه تا ساعت یک باشه. تا وقتی که دنی نرفته بود تقریبا همه چیز داشت خوب پیش میرفت. مثلا تو اول شروع کردی و چون باید بر می گشتی سر کار موضوعت را گفتی و نظرات دنی و داریوش را گرفتی و رفتی. بعد از رفتن تو و کمی بعد دنی که گرداننده ی جلسه بود بقیه ی بچه ها خیلی بیشتر از موعدشون حرف زدند و خود داریوش هم خیلی توضیح می داد و باعث شد نوبت به من و یک نفر دیگر نرسه. البته برای آن دیگری خیلی مسئله ای نبود چون نصفه و نیمه موضوعش را مطرح کرد و پاسخی هم گرفت. اما برای من جور دیگه ای داستان پیش رفت.

تو برای نهار برگشتی و سه تایی با هم رفتیم کافه ی "مینت" در داخل دانشگاه. خود پروفسور داریوش رجالی هم خیلی برامون وقت گذاشت. تو نیم ساعتی با ما نشستی و برگشتی سر کارت، اما من و داریوش - که خودش خواست با اسم کوچک صداش کنیم - تا همین حالا داشتیم با هم حرف میزدیم. درباره ی تزم خیلی حرفی نزدیم به نسبت کمی از شرایط ایران گفتن و کمی از خاطرات و البته مهمترین قسمت صحبتهای او بود درمورد بازار کار و درس در آمریکا و کانادا و تفاوتهایی که ممکنه کاملا بر زندگی آدم به عنوان کسی که می خواد آکادمیک بشه تاثیر بذاره.

مهمترین قسمت حرفهاش این بود که فلسفه کانتینتال خیلی جایی در قیاس با فلسفه تحلیلی در آمریکا نداره و جامعه شناسی هم همینطور. شاید وضع علوم سیاسی و یا تئوری های سیاسی بهتر باشه. ضمن اینکه نکته مهم سئوال توست نه شیوه ی پاسخت زیرا به زودی کارت توسط دیگران ادامه پیدا می کنه و کهنه میشه یا رد و فراموش میشه. پس بسته به اینکه سئوالت چقدر درست و دقیق باشه و البته پیچیده امکان کارت را بالاتر میبره.

از برخی از دوستانش و استادان ایرانی در آمریکا هم گفت مثل علی قیصری و اینکه علیرغم اینکه از نظر او بسیار بهتر از بسیاری دیگرا از ایرانیان در حوزه ی فلسفه اروپایی است اما سالهاست که حق التحریری داره درس میده و امکان کار را باید واقع بینانه دید.

به هر حال روز پر اطلاعات اما خسته کننده ای شد و من دیگه نرسیدم برم کلاس فرانسه تو هم که خسته بودی و نرفتی. دیشب هم ناصر از کانادا زنگ زد و گفت که رفته برامون از دانشگاه تورنتو سئوالهامون رو کرده و فهمیدیم که من برای رفتن به گروه فلسفه باید امتحان GRE هم بدم. واقعا که از این همه امتحان دادن برای شروع کردن تازه و مقدمه چینی به روشهای مختلف خسته شدم.

دیشب گفتم که یا رشته ام را عوض می کنم یا بمانیم همینجا و کار را تمام کنیم. امروز هم داریوش گفت اگر به بازار امریکا چشم دارید بین استرالیا و کانادا درس خواندن برای آنها فرقی نداره زیرا دوتاش خیلی مهم تلقی نمیشه. البته در کانادا بودن می تونه به لحاظ نزدیکی برای شرکت در کنفرانسها کمکتون کنه اما فقط همین. نمی دونم شاید هم باید نظرم را عوض کنم و بشینم برای GRE خودم را در آینده آماده کنم.

راستی فردا مراسم فارغ التحصیلی منه. فقط بخاطر عکسی که با آن لباس می خواهم بگیرم و برای مامانم که همیشه آرزو داشته پسرهاش را در این لباس ببینه و البته خواست تو قبول کردم که شرکت کنم. لباسم را 100 دلار اجاره کردم و باید کت و شلوارم را برای بار چهارم بپوشم! بعد از نامزدی، عقد، عروسی و حالا "گراجویشن".

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

برای ثبت در تاریخ



برایت آخرین سطرهای نوشته ی قبل را ایمیل کردم با عنوان "برای ثبت در تاریخ" و تو هم با همین عنوان پاسخی برایم فرستادی که من تنها برای ثبت در تاریخ هر دو را اینجا می آورم.

من به تو نوشتم:

تنها خواستم که دوباره بگویم و ثبت کنم که تو چقدر افتخار منی. که تو چقدر بزرگی. بنویسم که تو در سکوت اما برفراز پرواز می کنی. باید بنویسم که تو چقدر یگانه ای و چقدر مرا با خودت کشیده ای و در سایه ی بزرگت به من رخصت استراحت داده ای. این تو بودی که پرواز و اعتماد پریدن را به من دادی.باید بنویسم که نه تنها نمره ی تزت، که نمره ی زندگیت، که نمره ی وجودت "ممتاز" و "دیستینگشن" بوده و هست. تو ممتاز بودی، هستی و خواهی بود. این تنها یک تاکید و یادآوری دوباره برای انچیزی است که من همواره در تو و با تو دیده ام و تجربه کرده ام.تو نور وجود من، گرمای قلب من، سوی دیدگانم هستی.تو درخت جان و ریشه ی منی. ای یادت آرامش ابدی من. ای بهترین آفریده

و تو برای من نوشتی:

الهی من قربون وجود مهربونت بشم

عزیزترینم، این هم باید در تاریخ ثبت بشه که من بی تو هرگز نمی تونستم این راه سنگین رو طی کنم. این تو بودی و هستی که همیشه در اوج سختیها و گرانیها، مابین پر شر و شورترین هیاهوها به چشمهای من خیره می شوی، آغوشت را باز می کنی و من رو در خلوت می بری و میگی :" آروم و با اراده به سینه من تکیه کن و آروم آروم جلو برو" و من با چه آرامش و اطمینانی قدمهای دلخواهم رو بر می دارم و پیش میرم. چه افتخاری از این بالاتر که همراهی داشته باشی که هر لحظه آغوشش برای تو باشه و دریای دانش و عشقش رو به روت باز کنه.

آ می دونی و می دونم و آیندگان ما باید بدونن که من بی تو هیچم
من بی تو مثل یه برگ خشکم ولی با تو
با تو مهربونترینم
درختم
یه درخت بلند و تنومند و زیبا
سبز سبز


عاشقتم
تا همیشه
قلبم برای توست
روحم
جسمم
نگاهم
تک تک نفسهام
همه لحظه های منی

عاشقتم
ن تو

ممتاز در زندگی، دیستینکشن در تز


وقتی بعد از چند روز می نویسم خدا را شکر آنقدر خبرهای خوب و مهم اتفاق افتاده است که نمی دونم چطوری شروع کنم. به ترتیب اولویت و اهمیتشان یا به ترتیب زمان و تقویم. به هر حال اول از همه باید از این خبر که امروز و درست نیم ساعت پیش اتفاق افتاده شروع کنم بعد بر می گردم و از روی روزها و زمان تقویمی ادامه میدم. آخه این خبر یک جورایی از همه شان مهمتره.

نیم ساعت پیش وقتی از هم جدا شدیم و تو رفتی سر کار و من سر راه PGARC رفتم مثل هر روز یک سر فیشر، تو بهم زنگ زدی که الان یک ایمیل از کترین- استاد راهنمایت- گرفته ای که نوشته تزت خوانده شده و نمره ی "ممتاز" گرفته ای. یعنی "دیستینکشن". راستش خیلی ذوق زده نشدم و به خودت هم گفتم چون انتظارش را داشتم. اما این یعنی حتمی شدن اسکالرشیپ برای دکترا و به احتمال زیاد اگر از نظر کار مهاجرتی مشکلی نداشته باشیم یعنی می توانیم اینجا هم درسمون را تمام کنیم.

سریع برگشتم و گفتم بیا پایین تا با هم یک قهوه ای بخوریم و جشنی بگیریم. قبل از اینکه از ساختمان "جین راسل" که دفتر پژوهش دانشگاه و محل کارت آنجاست بیای بیرون رفتم در یکی از فروشگاههای دانشگاه و برایت یک گردنبند شیشه ای یاقوتی به شکل یک قلب تپل انتخاب کردم. خودت هم که اومدی و دیدیش خیلی خوشت امد و به خانم فروشنده گفتی که همین را انتخاب می کنی. گفتم این یادگاری این روز همه و خبر بسیار بسیار عالیه. بعد با هم رفتیم کافه "آزوری" در طبقه پایین و نزدیک کلیسا و پارک آنطرف دانشگاه و قهوه و شیرینی خوردیم. قبلش رفتم تا از ATM پول بگیرم که پروفسور ریک بنیتز را دیدم که مدیر اجرایی گروه فلسفه است و کمی با هم گپ زدیم و گفت که مشخصات کامل خودت و مدالت را بهم بده تا برای تمام اعضای گروه ایمیل داخلیش کنم.

خلاصه اینکه عجب شروع و آغاز مبارکی برای این دهه ی جدید. اتفاقا صبح که داشتیم سه نفری - با بیتا- از خانه بیرون میامدیم و هوا خنک و زمین خیس بود و درختان با برگهای چند رنگ و تنه های بارون خورده هوا را لطیفتر کرده بودند گفتم که رفتن سر کار برای من علی رغم اینکه این چند وقت باعث شده تا از درسهام خیلی عقب بیفتم اما بهم در یک چنین روزهایی که بین کار باید بیام دانشگاه و درس بخونم حس خوب شروع دوباره را داده است. خدا را شکر. عجب آغازی.

اما بر گردم به روند تاریخی اتفاقات و از جمعه بعد از ظهر شروع کنم که بعد از نوشتن پست قبلی و نهار خوردن با هم دیگه یواشکی رفتم Q.V.B و برایت از مغازه ی موزه ی "متروپلیس" یک گردنبند قرن 19 فرانسوی خریدم که طرحش دوتا قلب در هم تنیده شده و فلزی اما نازک و دو رنگه. یکیش صلاییه و یکیش نقره ای. زیباست. یک دفترچه ی یادداشت قشنگ با طرح جلد قالی ایرانی هم داشت که گرفتم تا "روزها و کارهایت" را هر وقت که خواستی توش بنویسی.

شبش دوتایی رفتیم رستوران "سیدنی تاور" که تو از قبل رزرو کرده بودی. بیتا که آمد خانه ما رفتیم و چون بارون می آمد تاکسی گرفتیم. برای بیتا هم تو غذا درست کرده بودی. البته گفت که چون فردا امتحان ایلتس داره خیلی غذا نمی خوره تا سنگین نخوابه. به هر حال رفتیم و چون دارند تاور را بازسازی می کنند کمی گشتیم تا درش را پیدا کردیم. رفتیم و یک غذای درجه سه! با قیمت درجه یک خوردیم و برگشتیم. جالبتر اینکه نیم ساعت بعد از رفتن در سیستم برق مشکلی پیش آمد و دریچه های سلف سرویس اتوماتیک پایین آمد و تاور دیگه نچرخید و ارکاندیشنر که باید هوا را گرم می کرد از کار افتاد و ... سه پلشک آمد و مهمان عزیز هم برسد. با این حال چون نمی خواستیم که آن مناسبت را با خراب شدن این چیزها از دست بدیم سعی کردیم به خودمون خوش بگذرانیم که بد هم نشد. تو از کادوهایت خیلی غافلگیر و خوشحال شدی و من هم با اینکه خیلی پول دور ریخته بودیم اما از این ایده ی تو که خواستی مثل ده سال پیش که من در بالکن آپارتمان بلند ارتفاع فرناز اینها یهت پیشنهاد دوستی و آشنایی داده بودم، آن حس در ارتفاع بودن را تکرار کنی.

شب که بر گشتیم ساعت ده بود اما بیتا خوابیده بود و ما هم آرام رفتیم تو تخت و خوابیدیم. قبلش بهت گفتم ببین ما هم باید یاد بگیریم که اولویت باید با مسایل خودمون در زندگیمون باشه و بعد مسایل جانبی. به هر حال سعی کردیم- به خصوص من- تا در سکوت و با کمی راحت گرفتن تا حد امکان فضا را برای خودمون مناسبتر کنیم و نگذاریم تا مسایل پیش آمده شبمون را خراب کند.

شنبه قبل از هفت از خانه زدم بیرون تا برای صبحانه برای بیتا نان تازه و شیر بگیرم. برای صبحانه ی او مواد لازم را داشتیم و می توانستیم بعد از رفتنش خودمون بریم بیرون قهوه ای بخوریم. اما تصمیم گرفتم تا همراهیش کنیم. ناصر با ایما و اشاره خواسته بود تا بیتا تنها نرود، با اینکه به نظرم کمی احمقانه آمد اما برای اینکه احساس بهتری داشته باشند من و تو هم تا محل امتحانش رفتیم و تو راه کمی از امتحان و آسان گرفتن و اینجور چیزها برایش گفتیم. و البته گفتیم که می دانیم این حرفها فعلا برای کسی در شرایط تو اثر نداره.

بعد از رسوندن بیتا دو تایی برای اولین بار رفتیم بازار ماهی سیدنی. تو دوست داشتی بری انجا اما چون من باید برای کنفرانس ملبورن چکیده مقاله می فرستادم باید درس می خوندم و به کارهام می رسیدم. گفتم بیا بریم چون اگر نمی آمدم تو هم بر می گشتی خانه تا از نم بارونی که میزد خیس نشی. رفتیم و عجب تجربه ی جالبی بود.

در یک هوای نیمه مه و باران، کنار اسکله و کلبه هایی پر از ماهی و میگو و ... انگار رفته بودیم یک سرزمین و شهر دیگه. خیلی بهمون خوش گذشت. نشستیم قهوه ای خوردیم و کمی ماهی و میگو خریدیم و هوا که دیگه کاملا آفتابی شده بود و آسمان آبی پیاده برگشتیم. تو را یک گالری-فروشگاه وسایل خانگی چوبی مال تایلند را هم دیدیم که خیلی زیبا بودند و پیاده از مسیر دیگه ای آمدیم و رسیدیم به همان محلی که سه سال پیش برای اولین بار وقتی آمدیم سیدنی تو یک هتل آپارتمان درش رزور کرده بودی، محلی که هنوز هم خیلی دوسش داریم: گلیب. سر راه من یک چرخی هم تو کتابفروشی "گلیبوکس" زدم و آمدیم خانه.

بیتا زنگ زد که خیلی امتخانش را بد داده و بدترین امتحان زندگیش بوده. راستش من و تو و حتی ناصر و خودش هم انتظار گرفتن نمره 7 ازش نداریم. اما بعد از یک سال و خورده ای اینجا بودن و هیچ کاری نکردن جز زبان خواندن کلا سطح زبانش خیلی هم قابل قبول نیست. به هر حال گفت که نهاری که تو برایش درست کردی را می خوره و بعد از امتحان اسپیکینگ میاد خانه. وقتی آمد گفت که اصلا نرسیده که بخشی از قسمت رایتینگ را بنویسه و خیلی نا امید شده بود. من کمی بهش روحیه دادم اما کلا خودش هم انگیزه ای نه برای این امتحان داره و نه برای دانشگاه رفتن و مشکل اصلی هم اینجاست. بیشتر از هر چیز این موضوع تحت تاثیر فشار ناصر هست و به همین دلیل هم کار نمی کنه.

قبل از اینکه بیتا بیاد من و تو خانه را تمیز کردیم و بعدش هم با ناصر که از کانادا زنگ زده بود حرف زدیم که گفت خودش هم خیلی امیدی به قبولی بیتا نداره. تصمیم گرفتم وقتی برگشت باهاش جدیتر در مورد آینده ی زندگیش و مسیری که برای خودش و بیتا تعیین کرده از منظر یک آدم بیرونی حرف بزنم.

یکشنبه صبح برای اینکه هم تو وهم بیتا استراحتی کرده باشید صبحانه رفتیم محله ی "راکس" و در کافه ی فرانسوی انجا صبحانه ای خوردیم و بعد یکشنبه بازار راکس قدمی زدیم و کنار اپراهاوس عکسهایی کرفتیم و بر گشتیم خانه. عصر آرام و خوبی را گذراندیم و میگوهایی را که گرفتیم با شرابی که بیتا به مناسبت سالگرد دوستیمون برای ما گرفته بود خوردیم.

این شبها برنامه های تبلیغاتی کاندیداهای انتخابات ایران را از اینترنیت می بینیم و کمی سرمون با این چیزها گرمه. دوشنبه و سه شنبه را من رفتم آپن سر کار و تو هم که هر روز کار می کنی. خبر خاصی نبود جز مسایل مربوطه کار. چند نفر تازه آمده اند برای این پروژه و من باید آموزششون میدادم. فضای کار بهتر از سال قبله و بچه ها به مراتب کم حاشیه و بی حاشیه ترند. البته چون من هم هر روز نمیرم خودش داستان را بهتر میکنه.

دیشب - سه شنبه شب- بعد از کار در ایستگاه نزدیک به دانشگاه پیاده شدم تا بیام و باهم بریم سخنرانی پروفسور داریوش رجالی که از آمریکا به دعوت دنی و پروفسور دانکن ایویسن - رئیس سوفی اسکول و استاد گروه فلسفه- امده سیدنی تا سخنرانیی درباره حوزه ی تخصصیش "شکنجه و دموکراسی" بکنه. خیلی سخنرانی خوبی بود و هر دو لذت بردیم. آخرش هم که برای سلام و تشکر رفتیم گفت تو باید آ باشی چون دنی از شما دوتا بهم گفته. خلاصه با لطف و هماهنگی که دنی کرده پنج شنبه برای صحبت خواهیم دیدش. قبل از رفتن مارک استیو دوست تو و یکی از چهره های آتی در مطالعات فرهنگی بهم گفت که چکیده مقاله من را برای کنفرانس ملبورن خونده و به نظرش عالی اومده. احتمالا هر دو برای این کنفرانس پذیرفته بشیم. البته امیدوارم.

قبل از برگشتین تو به بیتا زنگ زدی که بیاد تا با هم بریم خانه. آمد و من یک پیتزا گرفتم و تو یک بارون شدید رسیدیم خانه و پیتزا خوردیم و فیلم تبلیغاتی کروبی را دیدیم و خوابیدیم. امروز را هم که اولش نوشتم. اما باز هم باید بنویسم که تو چقدر افتخار منی. که تو چقدر بزرگی و در سکوت اما برفراز پرواز می کنی. باید بنویسم که تو چقدر یگانه ای و چقدر مرا با خودت کشیده ای و پرواز و اعتماد پریدن را به من داده ای.

باید بنویسم که نه تنها نمره ی تزت، که نمره ی زندگیت، که نمره ی وجودت "ممتاز" و "دیستینگشن" بوده و هست. تو ممتاز بودی، هستی و خواهی بود. این تنها یک تاکید و یادآوری دوباره برای انچیزی است که من همواره در تو و با تو دیده ام و تجربه کرده ام.

تو نور وجود من، گرمای قلب من، سوی دیدگانم هستی.
تو درخت جان و ریشه ی منی. ای یادت آرامش ابدی من.