۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

حرف زدن به نیت حرف زدن خالی


آخرین روز سپتامبر هست و دیگه نمی خواهم دایم مثل قبل تاکید کنم که تمام ماه را مفت از دست دادم و درس نخواندم و وای وای و... چون نه تنها که تکراری بلکه حال بهم زن هم شده.خلاصه که ماه خوبی بود جز در آن زمینه ای که باید که درس و زبان خواندن هست.

تمام امیدم به شروع ماه جدید است از فردا که اگر شروع نکنم پایان مرا شروع خواهد کرد.

دیشب رفتیم منزل فرشید و پگاه برای شام که بعد از مدتی بود دور هم جمع میشدیم و خوش گذشت جز کمی آخر کار که من در بحث- و طبق معمول بحث بی مورد با کسی که اساسا جز حرف زدن به نیت حرف زدن محض کار دیگه ای نمی خواهد بکند- با فرشید کمی احتمالا باعث حالگیری شدم. البته اصلا مورد خاصی نبود اما فرشید گفت که اینجا دوستی که صاحب امتیاز کیان بوده، گفتم رخ صفت گفت آره بهش گفتم که بیا با هم یک مجله ای راه بندازیم که هم توش حسابی پول در بیاد و هم کار فرهنگی کنیم و تمایلی نداشته- گفت که از نظر من اون احمقه و احتمالا از نظر اون هم من- خلاصه که حالا داشت این پیشنهاد را به من می داد و می گفت که شاید با وجود تو طرف قبول کنه. کمی بهش منطق کار را توضیح دادم و گفتم که مخاطبی که در نظر داری وجود خارجی به معنای خریدار چنین کاری در سطح بازخورد هزینه نداره و ... و خلاصه می گفت که نه تو می نویسی و من هم می نویسم و ... بعد هم که برایش از چرخه توزیع گفتم که مهمتر از تولید هست و از اینکه اینترنت داره چقدر از نیازهای همان مخاطب فرضی را جواب میده و ... خلاصه که تاثیر نداشت. بعد از کمی بحث متوجه شد که این مجلات به قول خودش مزخرفی که مجانی در سوپرهای ایرانی توزیع میشه خوب پول در می آورند و به هر حال اعتراف کرد که پول در آوردن هدف اصلیش هست. گفتم در مجموع چیزی در حد آنها در بهترین حالت خواهی شد و دایم از خودش مثال میزد. تا آخر سر که بهش گفتم خودت را معیار کلی قلمداد نکن و متاسفانه این مشکل توهم فرهنگی همه ی ما ایرانی هاست. موقع برگشتن تو بهم گفتی که حال فرشید
گرفته شد و خب طبیعی بود که ناراحت شوم از رفتاری که کردم. اما چون تو درست داشتی تحلیل می کردی بهم گفتی که در مورد یاسر- دانشجویی که سر کلاس تری برای مکتب فرانکفورت میاد و آخر مزخرف گویی هست و هیچی هم نمی خواند و دایم هم اراجیف به اسم نظر فلسفی از خودش متصاعد می کنه- هم این طور هر از گاهی برخورد می کنم. گفتی که شاید برای خیلی ها اساسا این برخورد رفتار درستی تلقی بشه اما از آنجایی که مطمئنی من دوست ندارم کسی را تحقیر کنم و یا بهش بفهمانم احمقانه، کودکانه و یا ابلهانه به موضوع نگاه می کنه فکر کردی که بهتره با من در این باره حرف بزنی. خیلی نیازی به فکر کردن نبود چون کاملا متوجه شدم که داری درست میگی و کاملا هم دقیق و من هم اصلا دوست ندارم چنین کاری را کنم. خلاصه که امروز به بهانه ی تشکر که بهشون زنگ زدم عذر خواهی کردم و فرشید گفت اصلا برای راه انداختن هر بیزنسی باید کاملا بدبینانه به موضوع نگاه کرد و به نظرش بحث خوبی بوده. به هر حال که باید روی این رفتارم کار کنم.

اما بعد از اینکه با هم رفتیم و قهوه ای خوردیم و تو برای خرید رفتی بلور مارکت و من هم برای دیدن کتاب رفتم بی ام وی و بعدش هم سلمانی حالا برگشته ام خانه و تو هم داری نهار برای امروز و یکی دو روز آینده درست می کنی و اگر فلک و الافلاک یاری کنه من هم بعد از این پست بشینم پای نوشتن پروپوزالم.

خلاصه که ماه تمام شد و قصه ی بنده هنوز آغاز هم نشده.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

تحمل


دیروز تمام انرژی من به کلاس و تدریس گذشت که بد هم نبود و بخصوص وقتی پیشرفت بچه ها را می بینی احساس خوبی داری. تو هم که سر کار بودی و بلافاصله بعد از کار آمدی خانه تا به گروهی دیگر که می آمدند تا اینجا را ببینند برای اجاره نشان دهی. بعدش هم که کلاس پیانو داشتی و رفتی کلاس. من وقتی از دانشگاه برگشتم رفتم بی ام وی و بعد از مدتی کمی آن دور و قدم زدم و تا رسیدم خانه وقت رفتن تو به کلاس شده بود. شب که برگشتی با پنیر و زیتونی که از مارکت خریده بودی و دیدن فیلم Detachment شب آرام و خوبی را داشتیم. البته حرف زدن با مادر که بیشتر از یک ساعتی طول کشید بابت چیزهایی که از امیرحسین گفت و اینکه مادر را در فشار گذاشته تا مادر همان یک قطعه طلایی که داره را بفروشد و از همسایه اش قرض کند تا آقا برای کارش- که هنوز معلوم نیست کی شروع میشه- تلویزیون اختصاصی بگیره. گرفتن تلویزیون پلاسما در حالی که کلا در یک سوئیت با مامانت زندگی می کنی که او هم تلویزون پلاسما داره خیلی جالبه و اتفاقا نشان میده که باز هم امیرحسین داره جنگولک بازی در میاره عوض کار کردن. جالبتر اینکه از مادر هم چند صد دلاری به اسم خرید میز و صندلی گرفته بعد از اینکه من برایش ۵۰۰ دلار فرستادم. حالم گرفته شد اما تو بلافاصله با گفتن اینکه چگونه یاد گرفته ای که نسبت به این مسائل موضع درستی اتخاذ کنی و داستانهای جهانگیر را تحمل کنی خیلی کمکم کردی.

امروز هم با اصرار تو تا دیر وقت خوابیدم. چون جمعه صبح ساعت ۴ بیدار شدم که متنی که باید تدریس کنم را بخوانم و تو خیلی نگران سلامتی و کم خوابی من بودی فکر کردم کمی خیالت را حداقل از این بابت آسوده کنم. بعد از اینکه بیدار شدیم هم با هم رفتیم کرما و قهوه ای خوردیم و از آنجا هم پیاده رفتیم تا ایستگاه شربورن که مسیر قشنگ و کوتاهی بود تا کارتهای TTC دانشجویی مون را بگیریم.

گرفتیم و در مسیر برگشت تو رفتی فروشگاه بی تا یک دست ملحفه بگیری- چون اینهایی که داریم بیش از ۶ سال هست که داره کار میکنه و داغون شده- و من هم رفتم کتابخانه ی ویکتوریا تا برای بانا و ریک مقاله ی هانا آرنت که راجع به رزا لوکزامبورگ را نوشته کپی کنم. در راه برگشت شرابی گرفتم برای امشب که خانه ی فرشید و پگاه دعوتیم و تو هم می خواهی یک تارت گلابی درست کنی.

امروز قراره که تو برنامه ریزی کنی- حالا که کار جیمی خدا را شکر قطع شده و عصرهایت آزاد شده- و من هم باید پروپوزال OGS را بنویسم. البته آلمانی هم می خواهم بخوانم هر چند که ساعت همین الان نزدیک ۲ هست و خیلی وقتی نداریم.
 

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

قطع خوش همکاری


تق بیداری سحرگاهی هنوز هیچی نشده در اومد! امروز پنج شنبه هست و ساعت از ۳ بعد از ظهر گذشته و من از صبح از شدت خستگی هیچ کاری نکرده ام. دیروز کلاس دیوید را نرفتم تا متن هورکهایمر را برای کلاس تری تمام کنم که تا آخر هم نرسید. اما مهم نبود چون کلاس طرف به لعنت شیطان هم نمی ارزه. نیست خودش هم تو باغ نیست و تنها خواسته که کلاس اشر را ارائه کنه بیشتر مواقع راجع به انتخابات آمریکا و هیتلر و ... حرف زد و دایم هم با اشاره به پرزنتیشن یکی از بچه ها که به جای ارائه ی مطالب هورکهایمر حرفهای دلبخواه خودش را زد و می گفت لحن هورکهایمر عین لنین هست و فکر کنم اینجا منظورش گرامشی بوده و ... و خلاصه دو دقیقه هم از خود متن حرف نزد و جالبتر اینکه تقریبا جز یکی دو نفر هیچ کسی هم اعتراضی نداشت چون متن را نخوانده بود. شب هم برای شام منزل بانا و ریک دعوت بودیم تا راجع به هانا آرنت و فیلمی که در جشنواره تورنتو به اسمش بود حرف بزنیم.

اما تو. سه شنبه شب که از کلاس آلمانی برگشتم متوجه شدم خیلی عصبانی و بهم ریخته ای. گفتی که با جیمی تلفنی حرفت شده و گفته ای که دیگه کار نمی کنی. البته در واقع طرف با برنامه از مدتی قبل قصد قطع کار را داشت و من هم چند روز قبلش بهت گفتم که هم کار کمتر داره بهت میده و هم وقتی قبل از اینکه برم کلاس گفتی اسکنرش را می خواد برای آخر هفته بهت گفتم داره پسش می گیره. خلاصه که گویا یک بهانه ی خیلی مزخرفی پیدا کرده بود و بعد هم که متوجه ی اشتباهش شده بود کوتاه نیامده بود. البته ایراد کار اینه که طرف صاحب کار هست و می تونه به راحتی- اما با ادب و نزاکت- اعلام انصراف کنه اما از آنجایی که اولین کارش هست و اول کارش هست آداب کار را بلد نیست و همین تو را خیلی آزار داده بود. راستش را بخواهی من از تو خوشحال تر شدم چون خیلی نگران بحث درس و دانشگاهت هستم. سال دومی دکتری هستی و هنوز یک مقاله هم تمام نکردی و کلی کار عقب افتاده داری- البته وضع من از تو به مراتب بدتره اما به هر حال وقتم آزادتر از تو هست و باید تکلیف ماتحت گشادم را معلوم کنم. اما تو بابت کار تمام وقت واقعا هم وقت بازیگوشی نداری و تازه وقتی که داشتی دو جا کار می کردی فصت استراحت و خواب راحت هم نداشتی.

البته من اعتراضی نمی کردم چون می دانستم برایت فعلا اولویت کار هست بخصوص بابت کار مامان و بابات. اما حالا که اینطور شد باید همان عصرها را برای درس و ورزش متمرکز شوی و کار کنی. خلاصه که هر دو خوشحالیم و خدا را شکر هم از نظر مالی هر چند داریم اوسپ می گیریم و تمامش را تقریبا برای خانواده هامون هزینه می کنیم اما حقوقمون با رعایت و احتیاط کامل کافی است.

اما همین داستان و عصبی شدن شب قبل کافی بود که هنوز چند دقیقه ای از کلاس تری نگذشته باشه که بعد از مدتها میگرن سراغت بیاد و بد هم اذیتت کنه. این شد که وسط کلاس مجبور شدی برگردی خانه و من هم آخرش با خرید شراب و بستنی برای شام شب برگشتم خانه و کمی با هم نشستیم و تو که هنوز کاملا خوب نشده بودی گفتی بهتره زودتر بریم خانه ریک و بانا. شب بدی نبود و با اینکه از هر دری علاوه بر هانا آرنت حرف شد اما مهمترین تکه ی داستان خوشحالی ریک- که خودش دکتر هست و به همین دلیل به خوبی جیمی را میشناسه- بود از قطع همکاریت با جیمی. گفت که خیلی آدم عوضی و فلان فلان شده ای هست و اتفاقا خیلی هم سعی کرده بوده که نظر ریک را درمورد خودش و کارش عوض کنه.

اما امروز بعد از کار باید بری لیزر. پولی که به مهناز بابت خرید بلیط هواپیما قرض داده بودی برگشته و داری میری نوبت لیزرت را انجام دهی. من هم که کلاس آلمانی دارم و ده درصد هم انرژی ندارم و کلی هم متن برای کلاس فردایم دارم که باید صبح زود بلند شوم و بخوانم.

پول مامان و امیر هم به دستشون رسیده و امیر برایم تکست زده که میز و صندلی خریده. امیدوارم موفق بشه و کارش بگیره. تولد بابک هم بود و صبح برایش پیغام تبریک دادم. البته جوابی نداده اما امیدوارم که حالشان خوب باشه. جز اینها اینکه یک ساعتی هم با رسول اسکایپ کردم که خیلی روحیه اش بهتر و سر حال بود اما از نظر فکری به نظرم کارش خرابتر شده.
 

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

بیداری دوباره


بعد از ماهها دوباره سحر بیدار شده ام و الان که دارم این نوشته را به عنوان آغازی تازه بر روند کار و درس اینجا به یادگار می گذارم ساعت چند دقیقه ای به ۵ مانده است. امیدوارم که بتوانم آنچه که باید شوم و آنچه که استعداد و توان و امکاناتش را دارم به منصه ظهور بگذارم که همین هم بسیار کافی است اگر نه حتی بیشتر از آن.

از تو ممنونم و به تو مدیون. مثل همیشه و همواره.

به نام خالق زیبایی ها. به نام حقیقت.

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

تغییر نگاه


دوشنبه شب هست و تو داری محتوایات لپ تاپت را در اکسترنال هاردی که امروز عصر از آپل خریده ایم می ریزی تا کمی بار لپی سبکتر بشه. من هم در ضمن نوشتن این پست دارم مزخرفات احمدی نژاد را در گفتگو با پیرس مورگان در سی ان ان می بینم. این احتمالا ششمین یا هفتمین بار هست که مشتی بابت آمدن به نیویورک داره با این شبکه صحبت می کنه و تقریبا ۹۰ درصد مزخرفات طرف برای همین تعداد مرتبه هست که داره از این شبکه پخش میشه. عجب دنیای رسانه ای کثیف و عجب سیاست احمقانه ای به اسم جریان آزاد اطلاعات دارند به خلق می تپانند.

بگذریم. امروز هم درسی نخواندم و بعد از اینکه صبح تو رفتی سر کار و من هم یک سر رفتم کرما و کمی آلمانی خواندم با هم برای عصر در ایتون سنتر قرار داشتیم تا از آپل اکسترنال هارد بخریم و از بست بای یک گوشی برای تو تا بتوانی راحت پیانو تمرین کنی.

برخلاف من که روز آرام و البته بی فایده ای داشتم تو روز شلوغی سر کار داشتی و خیلی خسته آمدی سر قرار. بعد از خریدهامون دوتایی برای یک چای رفتیم کرما و کمی با هم حرف زدیم درباره ی آینده و اینکه مجبوریم برای کمک به خانواده هامون حالا حالا ها بریم زیر بار قرض از اوسپ و چاره ای نیست و از این داستانها که در راه برگشت تو بهم گفتی که به آینده ی کاری من خیلی امیدواری- چیزی که خودم نه تنها امیدی بهش ندارم که اتفاقا فکر می کنم اگر تو درست وقت کنی که درس بخوانی این تویی که شانس کار آکادمیک داری- به هر حال حرفهای تو خیلی تکان دهنده بود. راست می گویی نباید به امروز و این روزها نگاه کنم و تنها این افق را داشته باشم فردا که آید نه تنها خسران که تمام این امکانات را از دست رفته می بینم.

راست می گویی. شاید باید این روزها را طور دیگه ای ببینم شاید باید کار را به عنوان کار برای خودم تعریف کنم بجای درس.
 

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

تسلیت به مهناز


یکشنبه شب هست و تو داری حساب و کتابهای مالی می کنی و من هم کنارت نشسته ام و یواشکی دارم این پست را می نویسم. صدای برنامه ی بی بی سی را دارم و تصویر ماه تو را.

دیشب گفتی که بیا برویم منزل مهناز و نادر و بهشون تسلیت بگوییم. با اینکه رفتن به خانه شان بدون وسیله خیلی سخت هست اما علیرغم هوای نسبتا سرد رفتیم و اتفاقا هم خیلی خوب شد. تنها بودند و بخصوص مهناز امروز تلفنی به تو گفت که چقدر رفتن ما به آرامشش کمک کرده. خلاصه تا رفتیم و برگشتیم شده بود نزدیک یک صبح. امروز هم روز آرام و خوبی را در خانه با هم داشتیم. البته برای صبحانه رفتیم کرما و چای و قهوه خوردیم و از آنجا من رفتم ربارتس تا برای تو کتاب بگیرم و برگردم خانه.

هوا آفتابی اما خنک بود و خلاصه امروز روز آرامش بود. البته به هیچ کاری نرسیدیم. نه درس و نه آلمانی و نه پیانو و نه هیچ کار دیگه ای. البته عصر یک ساعتی رفتم خانه ی ریک و بانا و برایشان درباره ی وبر و ویتگنشتاین حرف زدم که می خواستند از آنها بدانند. بعد هم نیم ساعتی ورزش و تو هم کارهای جیمی را کردی و حالا هم شام خورده ایم و باید با آمریکا حرف بزنیم و بخوابیم. درس و زبان هم از فردا. ای امان از این فردا.
 

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

از کلاس پیانو تا اسم روی پنل فلزی


در چند روز گذشته آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت نکردم که چند خطی در اینجا یادگار به روز بگذارم. به هر حال امروز هم که شنبه هست و ساعت نزدیک ۴ عصر در یک روز نسبتا خنک آفتابی و ابری که باد شدیدی هم میاد تقریبا تازه از بیرون برگشته ایم خانه و قرار بود که برای شام بریم خانه ی مهناز و نادر که مدتها بود عقب می افتاد و وقت نمی شد که بریم. اما تو در راه برگشت به خانه بودی که مهناز بهت زنگ زد و خبر داد که خدابیامرز پدرش فوت کرده و حالش خیلی بد بود و داره دنبال بلیط برای رفتن به ایران می گرده. حالا شاید تو یک سر برای دلداری و تنها نبودنش بروی خانه شان که البته به حال مهناز بستگی داره.

اما جز این خبر متاثر کننده اگر بخواهم از هفته ای که گذشت بگم باید گفت هفته ی خیلی شلوغی بود. اوی اینکه کلاس و دوره جدید آلمانی ام شروع شد و خیلی سه شنبه و پنج شنبه ی سختی داشتم. چون به شکل عجیبی کلا تمام گرامر و لغات و خلاصه همه چیز را فراموش کرده بودم و کرده ام و در کلاس ۹ نفره ای که هستیم شده ام آرولین! ضعیفترین و خنگ ترین. یک دختر ایرانی هم در جمع این کلاس هست که بابت دو ماه کلاس آلمانی گوته در برلین رفتن نزدیک به ۶ ماه با زمان بندی این طرف جلو افتاده و خلاصه اوضاعش خوبه. همه خوبند جز من و این را بدون اغراق می گویم. خلاصه که باید اگر می خواهم ادامه دهم حسابی کار کنم. متاسفانه معلم خوبی هم نداریم و وقتی بطور اتفاقی امروز که بعد از صبحانه داشتیم با هم بر می گشتیم سمت خانه- من چون خیلی انرژی نداشتم می آمدم خانه و تو هم می رفتی یک سر فروشگاه بی تا برای من زیر پیراهن بگیری و برای خودت هم کرم شب- اوکسانا را دیدم که از ترم اول گوته تا ترم سه با هم بودیم و گفت که اتفاقا همین معلم- یعنی سوزان- ترم پایین تر را هم درس میده و خلاصه حتی اگر می خواستم بار دیگه ترم چهار را تکرار کنم باز هم گریزی از این معلم بی انگیزه نبود. به هر حال در این اوضاع فشرده ی درسی- نوشتن دو مقاله برای درسهای لویناس و سرمایه جلد یک و پایان نامه ی دوره ی فوق در سه ماه پیش رو و دو کلاس برای تدریس- فشار آلمانی هم اضافه شده.

چهارشنبه که رفتم دانشگاه قبل از کلاس رفتم دفتر دیوید و فرم دو ترم Direct reading  را که بیشتر قصد دارم روی ریشه های مارکسی- دیالکتیکی خصوصا آدورنو کار کنم امضا کرد و بعد هم پرسیدم که آیا نمره ام را برای مقاله ی ننوشته ی سرمایه داده یا نه که گفت دوباره چک می کنه. خلاصه بعد از کلاس دیوید وقتی که تو هم آمدی رفتیم سر کلاس تری یعنی نظریه ی انتقادی که کلا کلاس مزخرفی هست اما چون لکچر کامرون بعد از آن هست و به هر حال باز خوانی از برخی مقالات مورد علاقه ام را شامل میشه می روم. با هم رفتیم کلاس و چشم تو که عفونت کرده و روز قبلش رفته بودی دکتر علیرغم قطره ی آنتی بیوتیک در کلاس دوباره ملتهب شد. بعد از کلاس و لکچر تا رسیدیم خانه شده بود نزدیک ۱۰ شب. پنج شنبه تو رفتی سر کار و من هم اول رفتم دانشگاه تا در جلسه ی اسکالرشیپها که اطلاعاتی به دانشجوها می دادند بروم و بعدش هم برگشتم سمت خانه. از آنجایی که صبحش پول اوسپ تو رسیده بود با اصرار و تشویق تو رفتم اول بانک و برای مامانم ۲۵۰۰ دلار فرستادم که ۵۰۰ تا به امیرحسین بده و از مابقی پول بعد از اجاره ی ماهانه اش برود و دندانش را درست کند. خلاصه که این داستان ۱۵۰۰ تای اضافه دوباره ما را دچار فشار بی پولی خواهد کرد. من که تمام ۱۲ هزارتای اوسپ را برای مامانم باید بفرستم. ضمن اینکه تو هم ۵ هزارتای مرجان را باید از پولت بدهی و می خواهی نزدیک ۳ هزارتا هم ایران بفرستی و می ماند ۴ هزارتا که همین الان ۲ هزارتایش را اضافه فرستادیم آمریکا. به قول تو خدا را شکر که هست- هر چند به شکل وام- و می دانم از یکی دو سال دیگه حسابی به غلط کردم میفتم هر چند که چاره ای هم ندارم چون تنها امید مامانم همین کمکی است که ما داریم برایش می فرستیم. بعد از بانک هم رفتم گوته و تا برگشتم حسابی دیر شده بود.

جمعه هم بعد از اینکه با هم تا ایستگاه قطار رفتیم تو سمت کار رفتی و من هم دانشگاه برای کلاسهای تدریسم. اما اتفاق مهم جمعه کلاس غروب تو بود. از مدتها قبل قرار بود که اگر پول داشتیم تو این دوره کلاس پیانو که برای افرادی مثل تو هست که سالهای قبل پیانو زده اند اما الان سالهاست که کار نکرده اند را ثبت نام کنی. خدا را شکر پول اوسپ از این نظر به موقع رسید و با اینکه خیلی هم کلاس گرانی نبود اما به هرحال با توجه به اینکه کلا کمتر از ۱۰۰ دلار پول داشتیم تو گفتی فعلا نمی تونم ثبت نام کنم. بهت گفتم برو یک چک برای هفته ی بعد بده و تا آن موقع حقوق اول دانشگاه آمده. به هر حال اوسپ رسید و خیالمان را راحت کرد با اینکه تو به اصرار من پیشاپیش ثبت نام کرده بودی اما خیالت راحت شد.

خلاصه که دیروز کلاست را رفتی و خیلی با روحیه برگشتی خانه و خیلی از کلاس راضی بودی. این کمبود بزرگی در زندگی ما بود که به همت تو حالا خلاء و کاستی اش پر میشه. نواختن ساز در هر خانه ای آن محیط را نه تنها دلپذیرتر که انسانی تر می کنه. ضمن اینکه دیروز وقتی رفته بودی سر کار متوجه شدی که اسمت را به شکل رسمی روی پنل فلزی ثبت کرده اند و جلوی میز کارت قرار داده اند که معنی اش اینه که کار را به شکل دایمی گرفته ای.

خلاصه که هفته ای بود پر کار شلوغ و پر افت و خیز.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

مهمان صاحب مغازه


دوشنبه صبح هست و تو سر کار رفته ای و من تازه از کرما برگشته ام. امروز باید طرح اول پروپوزال OGS را بنویسم. نمی دانم چه مرگم شده که کلا دستم به هیچ کاری نمیره و تنبلی شده اصل زندگی.

صبح قبل از اینکه از خانه بریم بیرون چند دقیقه ای را با جهانگیر اسکایپ کردی که داشت می گفت که به بابا بگو و راضیش کن که برایم ۳۰ هزار درهم بفرسته تا از یکی از این دکانهای اینترنتی که به اسم یک دانشگاه مدرک صادر می کنه یک لیسانس بگیرم و بعد برگردم ایران چون بعد از ۸ سال رویم نمی شود که با دست خالی برگردم. ضمن اینکه گفت همان دانشگاه زپرتی در دبی هم بابت نمرات ضعیفش اخراجش کرده و خلاصه اوضاع حسابی قمر در عقربه. تو هم بهش گفتی که بهتره همانطور که خود بابا هم گفته برگردی ایران چون اصلا آه در بساط نداره که بتواند حتی یک سوم این مبلغ را برایت جور کنه.

اما دیروز. روز بالا و پایینی بود. صبح با بی حالی و سرماخوردگی من به پیشنهاد تو برای کمی از آخرین روزهای نسبتا آفتابی و گرم گفتیم استفاده کنیم و بریم کمی بیرون قدم بزنیم. تو گفتی بریم کرپ اگوگو. رفتیم و آنقدر معطل شدیم که خنده مان گرفته بود. گویا صبح زود برایشان دردسر پیش آمده بوده و تا آمده اند شیشه های شکسته شده ی لیمونادها را تمیز کنند از کارهایشان عقب افتاده بودند و خلاصه صاحب مغازه که آخرین بار روزی که می رفتیم پاریس در فرودگاه تورنتو دیدیمش که داشت دخترش را می فرستاد و باهاش کمی گپ زدیم برخلاف همیشه خیلی عصبی و به قول خودش حسابی از کارهایشان عقب بود. چند نفری که میزهای کناری را نشسته بودند بلند شدند و رفتند اما ما نشستیم و گفتیم بهتره طرف دیگه از جانب ما احساس فشار نکنه. موقع حساب کردن گفت اجازه نمیده و مهمان او بوده ایم. گفتیم باشه برای دفعه ی بعد که گفت با این کار حالش را بهتر می کنیم. خلاصه که مهمان صاحب مغازه شدیم و بعد از آنجا کمی در یورک ویل قدم زدیم تا یک فروشگاه سی دی موسیقی که نزدیک به یک ساعتی هم آنجا بودیم و خلاصه بعد از اینکه کلی گشتیم تا ۵ سی دی کلاسیک و جاز انتخاب کردیم- به هوای اطلاعات اشتباهی که خانم فروشنده بهمون داد مبنی بر خرید ۵ سی دی و پرداخت ۸ دلار برای هر یک به عنوان دیل سال- صاحب مغازه آمد و گفت این دیل و معامله شامل تنها آن چند ردیف سی دی میشه که کلا در حالت عادی هم ۱۰ دلار بیشتر نبودند. خلاصه که خیلی وقتمان رفت. اما شوپن و راخمانیف گرفتیم و آمدیم سمت خانه. در راه اتفاقا میریام را دیدیم و تو ما را بهم معرفی کردی.

در خانه که بودیم خیلی احمقانه بابت عکسهایی که نجلا گذاشته بود برای اولین بار در چنین زمینه هایی حرفمان شد و در واقع دچار سوءتفاهم شدیم و از دست هم دلخور. تمام روز تحت تاثیر این داستان گذشت تا عصر که هر دو تلاش کردیم و علاوه برای اینکه از دل هم در آوردیم کمی هم سعی کردیم شب را آرامتر و خوشتر بگذرانیم که هفته ای سخت پیش رو داریم.

با مادر حرف زدیم و گفت که بابت اینکه خاله آذر و شوهرش دایم امیرحسین را برای ضمانت دادن خرید کامپیوتر سر می دونند ناراحت هست. قرار شد دوباره بجای اینکه ۳ هزارتا ایران بفرستیم و ۲ تا آمریکا این ۵ هزارتای اولیه ی اوسپ تو را نصف نصف کنیم. خلاصه که داستانی شده. باز هم به قول تو خدا را شکر که الان امکانش هست که قرض بگیریم و زیر بار تعهد برویم برای خانواده هامون اما به هر حال هر دو بی آنکه اشاره ای کنیم حسابی نگران آینده هستیم. خدا بزرگه و امیدواریم که همانطور که تا امروز در نمانده ایم در آینده هم همه چیز خوب پیش برود.

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

باز هم کمکم کردی


داری با خاله فریبا اسکایپ می کنی و بعدش هم قراره که با هم نهار بخوریم. بعد از مدتها بلاخره نوبت غذای مورد علاقه ی من پاستا شد. دیروز بعد از اینکه از دو تا کلاسی که درس دادم برگشتم خانه با تو هم که از سر کار برگشته بودی کمی استراحت کردیم و بعد از اینکه تو کمی به کارهای جیمی رسیدی و من هم ورزش کردم رفتیم کنسرت سالار عقیلی که نسیم گفت ساعت ۳ بعد از ظهر از تهران رسیده بوده تورنتو و شب هم ساعت ۸ قرار بود اجرا داشته باشه. کنسرت ضعیفی بود اما دست مازیار و نسیم درد نکنه که به هرحال برای ما هم بلیط گذاشته بودند. اتفاقا مازیار و اجرای پیانویی که داشت بهترین تکه ی کنسرت دیشب بود.

امروز صبح بعد از اینکه یک ساعتی با هم در تخت حرف زدیم و تو در پاسخ حرفهای من بهم کلی روحیه دادی برای صبحانه-نهار رفتیم کرما. از آنجا من پیاده رفتم بی ام وی و چندتایی کتاب خریدم که حسابی کردیتم را اصطلاحا اور کرد و زد بالاتر و بعد هم برای مریام به سفارش تو بسته ای چای مخصوص از مغازه ی دیویدز تی گرفتم و آمدم خانه. تو هم در حال درست کردن نهار بودی که کمی اسکن از جیمی رسید و من انجامشان دادم تا الان.

اما حرفهایی که با هم زدیم مهمترین اتفاق این مدت بود. من بهت گفتم که مدتی است که البته با پیش بینی که خودم از قبل می کردم- و نه به این شدت- متوجه شده ام که کلا نه تنها حوزه ی تاثیرگذاریم را از دست داده ام که حتی توان و انگیزه ام هم در حال از دست رفتن کامل هست. به قول تو در شاهد سوختن کامل استعدادهایم هستم- اگر البته از اول به وجود استعدادی قایل باشیم.

شاید یکی از دلایلش همین فعالیت هنری هفته ی پیش بود و دلیل دیگرش خبر بسیار خوشحال کننده ی پاس کردن تز دکتری ناصر با نتیجه ی درخشان طوری که احتمال چاپ کردنش با یک انتشاراتی معتبر خدا را شکر تضمین شده هست. داشتم فکر می کردم که کارها و راههای هنری بخصوص در زمینه ی تائتر و سینما را به قصد و عمد کنار گذاشتم و بستم با اینکه خدا بیامرز سمندریان خیلی مخالفت کرد. بعد هم روزنامه نگاری را بخاطر کوچک دیدن فضای کار و مثل آن یکی کارآمد نبودن و نا سالم بودن افکار خیلی از *اسم* ها ترک کردم با اینکه دوباره بودند آدمهای و اساتیدی که بهم گفتند نکن. تغییر دوباره دانشگاه و رشته دادم با اینکه می دانستم کار بسیار سختی پیش رو دارم. بد پیش نمی رفتم. تو شاهدی. نه تنها از لحاظ نمره و درس و استاد که از نظر درونی هم راضی بودم اما می دانستم باید رفت. تو مثل همیشه همه کار کردی و فداکاری و خلاصه رفتیم. زبان خواندم و دوباره درس و باز هم بد نبود. البته دیگر آن افق را پیش چشم نداشتم اما می دانستم به قول دنی داریم درست می رویم جلو.

نه اینکه حالا پشیمان شده باشم. اما احساس می کنم بیش از آنچه که فکر می کرده ام خطای محاسباتی داشته ام. کار علاوه بر سختتر بودن از آنچه که می نمود نکته ای در دل خود داشت که من را از خودم ناامید کرده. من برخلاف آن حوزههای قبلی که یا به واسطه ی استعدادی دورنی و یا به واسطه ی کار در زبان و فرهنگ خودم نیاز کمتری به تلاش داشتم تا دیده شوم اما اینجا اساسا من تلاش نمی کنم و این تمام داستان را مغلوبه می کنه. نه اینکه خسته شده ام بلکه این راه با این تلاش و کوشش به انجام و فرجام نمیرسد.

خیلی با من حرف زدی و نکات خیلی خوبی- مثل همیشه- گفتی. راست می گویی قرار شد که کمی بیشتر و دقیقتر تلاش کنم. قرار شد کاری در جانب اما در جانب و مهم مثل نوشتن و ترجمه را دوباره آغاز کنم. قرار شد رنگ خودم را به جهان پیرامونم دوباره ببخشم و یاد بگیرم که صبور باشم و تلاش کنم. شاید یک وب سایت شاید یک مجموعه مقاله و هزار چیز دیگر که لازمه اش کار در زبان و فرهنگ انگلیسی و البته وقت مناسب در حوزه ی تمدنی و فرهنگی خودمان هست. خیلی حرفهای خوبی بهم زدی و مثل همیشه خیلی درست. بهم گفتی که حتی اگر نمی خواهم پیوندی بین کار دانشگاهیم با ایران برقرار کنم- که از اول هم نخواستم و نمی خواهم- حداقل درست در این طرف کار کنم.

باید دوباره فکر کنم. شاید هنوز راهی باشد. شاید هنوز فرصتی و شاید هنوز مخاطبی. شاید ...

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

یک روز تمام برای یک مقاله


دیروز چهارشنبه بعد از کلاس دیوید- که ۶ دانشجوی ایرانی هم سر کلاس بودند- وقتی که تو هم آمدی دانشگاه با هم رفتیم سر کلاس تری که مکتب فرانکفورت را درس میده. خیلی کلاس داری و اداره ی مباحثش ضعیفه و خلاصه نه از کیفیت دانشجوهای سر کلاس خوشم آمد و نه از کیفیت کلاس و استادش. خلاصه که بعد از کلاس تری بجای اینکه برم سر لکچر کامرون با تو آمدم خانه و یک ساعتی کارهای اسکن جیمی را کردم و بعد هم رفتم ورزش. تو هم قبلش رفته بودی و خلاصه شب آرامی را گذراندیم.

امروز هم بعد از اینکه با تو تا دم ایستگاه قطار آمدم به هوای اینکه برم کرما و متن درسی که فردا باید بدهم را بخوانم. اما تا همین الان که ساعت نزدیک ۸ شب هست خواندنش طول کشید. نه به دلیل سختی و طولانی بودنش که به دلیل قطع کلی ارتباطم با فضای درسی و خواندن متون کلاسیک.

خلاصه که نه به خواندن درس هفته ی بعد رسیدم نه به خواندن آلمانی و نه لویناس و نه هیچ کار دیگه ای. تمام روزم را از دست دادم از بس که به تن پروری عادت کرده ام. تو هم که با تهران حرف زده ای و خیلی روحیه ای نداری چون اوضاع خیلی خرابتر از آنچیزی است که فکر می کردیم. بابات از تو خواسته که با جهانگیر حرف بزنی و بهش بگی که زودتر جمع کنه و بره ایران که دیگه توان مالی و حالی نداره. بنده ی خدا از تو پرسیده که جهانگیر گفته تا پایان سال تحصیلی درسش تمام میشه، درسته یا نه. هنوز بعد از ۸ سال به اندازه ی یک سال واحد پاس نکرده. البته تو هم به بابات نگفتی اما پیشنهادش را قبول کردی و حالا قرار است با جهانگیر حرف بزنی.

فردا کلاسهای تدریسم را دارم و تو سر کار می روی و شب هم با دعوت و بلیطهایی که مازیار و نسیم بهمون داده اند قرار است به کنسرت سنتی که مازیار هم می نوازد برویم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

فیلم آرنت


تازه از دیدن فیلم هانا آرنت در جشنواره ی فیلم تورنتو- تیف- به خانه برگشته ایم و داریم آماده ی خواب میشویم. فیلم به شدت متوسط و حتی ضعیفی بود که بیش از هر چیز به دوره ی زندگی آرنت درباره ی گزارشش از دادگاه آیشمن بر می گشت. فردا تمام روز دانشگاه خواهم بود و تو هم از بعد از ظهر خواهی آمد برای کلاس درس فرانکفورت.

امروز را با اینکه خانه ماندم تا کمی درس بخوانم کاملا از دست دادم پای اینترنت. واقعا حالم از این وضعیتم بهم می خوره و هیچ کاری هم برای بهتر شدن روزهایم نمی کنم. تو هم که سر کار بودی و نهار را با نسیم خوردی و بعد از کار هم آمدی سر قرار تا با هم برویم سالن نمایش فیلم که بطور اتفاقی از آنجایی که کردیت کارت تو مدلش فرق داشت بجای اینکه برویم در صف- بعد از گرفتن بلیط البته- دعوت شدیم به سالن و پذیرایی شدیم و زودتر از سایرین هم با آن جمعی که بودیم رفتیم داخل سالن که البته یک خانم پیر نشست بغل دست من و در تمام طول دو ساعت خواهر و مادر بنده را بهم پیوند زد از بس با دست و پایش کوبید به من و تا آخر فیلم یا پاپ کورن خورد و یا آب نبات و خلاصه ملچ و ملوچ و آخر سر هم انگشت در دهان داشت البته با صدای فک و آرواره هایش دهن بنده را سرویس می کرد.

دیروز هم رفتم پیش از ظهر گوشی موبایل قبلی که داشتم را به آیدا رساندم تا تحویل مامانت بده که از تو خواسته بود اگر گوشی اضافه داریم برایشان بفرستیم که احتیاج دارند. بعد هم ماشین را پس دادم و توی این اوضاع نزدیک ۱۶۰ دلار شد. بعد هم رفتم گوته و با یادویگا درباره ی طرح شب حافظ و گوته حرف زدم که خیلی خوشش آمد و قرار شد سر فرصت پیگیری کنه و بهم خبرش را بده. از آنجا آمدم سمت خانه و بعد از اینکه تو آمدی و من از ورزش برگشتم سنتی آمد و شام با ما بود و بعد از چند ماه دیداری تازه کردیم. آخر شب هم با امیرحسین کلی حرف زدم که گفت خیلی به آینده ی کارش امیدواره و من هم امیدوارم باز هم داستان پوک و بی مایه از کار در نیاد.
 

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

شب اجرا


دیشب تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۳ گذشته بود. الان هم نزدیک یک بعد از ظهر هست و تازه کارهای تمیز کاری خانه را تمام کرده ایم و می خواهیم یک سر با ماشین بریم کمی اطراف را بگردیم.

اما از دیشب بگم که شب خوبی شد. سالن پر بود و تمام بلیطها که برای چنین مراسمی آنهم در اینجای دنیا عدد خوبی بود تمام شد. تقریبا از واکنش حضار و صحبتهای بعد از کار معلوم شد که قطعه ی ما بیش از بقیه به دل مردم نشسته بود. خود نوازندگان که دایم به من می گفتند که بخصوص بعد از نوشتن قطعه ی توضیحی انگلیسی حس و حال به مراتب بهتری با اثر برقرار کرده اند و خیلی دوستش داشتند.

تو هم که در کنار بانا و آیدا نشسته بودی در ردیف دوم می گفتی که خیلی کار خوب شده بود. البته ایرادات داستان هم به هر حال سر جایش بود اما شاید بدترین تکه قطعه کیان بود که آی آدمهای نیما بود و هم به زور یک سخنرانی بی ربط توسط یک بابایی اولش بود که به شدت بی سر و ته بود و بدتر از آن خیلی بی ربط. خود قطعه هم خیلی خوب نبود. بانا که اشک در چشمهایش جمع شده بود و می گفت تجربیات ۱۵ ساله ام در تائتر بهم میگه که تو باید هنرپیشه میشدی یا بشوی. بهش گفتم که در نوجوانی کار تلوزیونی و در جوانی هم کمی تائتر کار کرده ام اما مسیرم را با اینکه خدا بیامرز استاد سمندریان دایم بهم می گفت که بمان تا از تو هنرمند خوبی بسازم عوض کردم و شدم روزنامه نگار و بعد هم که فلسفه.

خلاصه که کار و تجربه ی بدی نبود. بعد از اجرا هم رفتیم همراه با جمعی از بچه ها بار روبرو و گپ زدیم و تا رفتیم خانه ی مازیار و نسیم که ماشین را برداریم و نجلا و دوستش علی را برسانیم شده بود ۲ صبح.

مشکل کار دیشب البته مشکل روحیه و فرهنگ ایرانی است. سامان و پویا که اینجا بزرگ شده اند و مازیار که تجربه ی کار حرفه ای به مراتب بیشتری از جمع داره کاملا گروهی و تیمی فکر می کنند اما کیان و آفرین می خواستند که همه چیز در خدمت قطعه ی آنها باشه و آنها بیشتر دیده شوند. اتفاقا عکس کار هم در آمد. به هر حال این روحیه گویا درونی ما شده.

پدر و مادر آفرین را هم دیدم که البته خیلی برخورد برخلاف انتظار سرد و فرمالی بود. بخصوص که شب قبل با مامانم که حرف زدم خیلی از خاطراتشان گفت و می دانستم که پدرم و آقای منصوری از جمله ی صمیمیترین رفقا بوده اند و کار به تاسیس شرکت کشید و بعدها هم اصغر صادقی به جمعشان اضافه شده و ... به هر حال زندگی و روحیه ی آقای منصوری همیشه برایم جالب بوده کسی که دکترای فیزیک از انگلیس داره و تصمیم می گیره شاه را ترور کنه و ترور نافرجامشان به حکم اعدام و بعد از سالها به عفو بعد از ندامت بر می گرده و خلاصه داستانها. البته مامانم از اینکه بعد از مرگ بابام هرگز سراغی از ما گرفته نشد- نه فقط توسط اینها که توسط خیلی دیگر از دوستانشان- دلخور بود اما بیش از سی و چند سال هست که گذشته و دیگه حرفی از آن به میان نمیاد. هر چند گویا مامان آفرین اشاره ی به تو کرده بود که بله ما از هما جان دیگه خبری نشنیدیم و تو هم بهش گفته بودی که به هر حال احتمالا ایشون در شرایطی بوده که دوستان باید کمی احوالپرس می بودند.

خلاصه که از جمع آشنایان ما تنها فرشید آمده بود که نمی دانم از کجا خبر دار شده بود. چون من و تو به هیچ کس نگفته بودیم. امشب هم قراره بریم خانه ی آیدا برای خداحافظی و مازیار و نسیم هم می آیند. فردا باید ماشین را پس بدهم و با یادویگا قرار دارم که به گوته بروم و باهاش در مورد طرحی که بابت دیوان شرقی-غربی گوته و دویستمین سالش دارم حرف بزنم و ببینم آنها ساپورت مالی می کنند یا نه. بعد طرحی برایش بنویسم و کار را جلو ببرم.

برای شام هم که سنتی گفته می خواهد بیاید و من و تو را بعد از مدتها ببیند.
درس هم که هیچ!

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

لباس مناسب


خیلی خیلی دیرمون شده و تو داری سریع موهایت را خشک و مرتب می کنی تا با هم بریم بیرون. اول تو را باید بگذارم خانه ی آیدا تا با او بروید آرایشگاه. در واقع آیدا وقت گرفته و تو قراره که بچه هایش را برایش نگه داری. بعد هم که به سلامتی می آیید کلیسا برای کنسرت امشب. من هم بعد از اینکه تو را رساندم می روم کلیسا تا آخرین تمرین را بکنم.

پنج شنبه رفتیم نوبت دوم تمرین با کوارتت زهی که اساسا خوب نبود چون نتوانسته بودند جای مناسبی بگیرند و رفتیم در یک اتاق در خانه ی یکی از دوستان سامان که البته اسما آموزشگاه موسیقی است. خلاصه که جالب نشد و من هم کمی ترتیب شعرها را اشتباه می کردم- امیدوارم امشب چنین دسته گلی به آب ندم.

دیروز هم که به سلامتی اولین روز تدریس در سال جدید بود که هم کلاس تو را رفتم و هم بلافاصله کلاس خودم را. بچه های کلاس تو به مراتب بهتر و بیشتر توی باغ هستند و کلاس من اکثرا سال اولی و ترم اولی هستند. خلاصه که چالش امسال با بعضی از آنها پیش روست اما قراره که از تجربیات دو سه سال گذشته بیشتر استفاده کنم. ضمن اینکه متون خیلی خیلی نزدیکتر به آنچیزی است که حوزه ی درسی خودم هست. بعد از کلاسها رفتم و ماشین گرفتم و تو را از ایستگاه دانزویو برداشتم و رفتیم کاستکو و بعد هم سوپر زمانی و تواضع و خلاصه در حالی که داشتیم از خستگی نابود می شدیم تازه کارهای در خانه شروع میشد. من اسکنهای جیمی را انجام دادم و تو هم مرتب کردن گوشت و... که خریده بودیم. در حقیقت با فروختن ۳۵۰ یورویی که از اروپا آورده بودیم تونستیم که  این کار را بکنیم.

امروز هم بعد از اینکه کمی در باران صبح با ماشین اطراف را چرخیدیم و برای انجام کارها و آماده شدن برگشتیم خانه تازه متوجه شدیم که برخلاف فکری که می کردیم من لباس مناسب برای اجرای امشب ندارم و در لباسهایی که دونیت کرده بودیم آن چند موردی که تو فکر می کردی مناسب هست را داده ایم رفته. خلاصه با عجله و پیاده رفتیم فروشگاه بی و توی این وضعیت ۸۰ دلار یک پیراهن خریدیم و برگشتیم خانه. حالا هم که کلی دیر شده و باید زود برویم. نه نهار درستی خوردیم و نه رسیدم خانه را تمیز کنم و خلاصه به امید خدا بریم و برگردیم امیدوارم فردا کمی وقت کنیم هم کمی بگردیم و هم به کارهامون برسیم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

با امید آغاز کردیم و ادامه خواهیم داد


چهارشنبه شب هست و تو داری به سلامتی آخرین سطرهای مقاله ی درس جامعه شناسی سیاسی را می نویسی که برای مگان بفرستی و آماده شوی برای مقاله ی درس تری. البته شاید هم که مثل من از تری نمره ی مشروط بگیری تا برای اسکالرشیپ اقدام کنی و بعد بهش مقاله را بدهی.

امروز به سلامتی اولین روز دانشگاه در سال جدید بود. سال دوم دوره ی دکتری تو و روز اول دوره ی دکتری من! البته هنوز کارهای دوره ی فوق را تمام نکرده ام و تنها روی کاغذ دانشجوی دکتری هستم.

خلاصه که صبح رفتم سر کلاس سرمایه جلد اول دیوید و بعد از کلاس که حدود یک ربعی با هم حرف زدیم و من بهش وضعیتم را گفتم و گفتم که اگر مایل باشد می توانم درس ترم پیش را حذف کنم و دوباره این ترم درس را بگیرم تا مشکلی بابت اقدام جهت اسکالرشیپ پیدا نکنم گفت ترجیح می دهد بهم نمره بدهد و بعدا مقاله را برایش بنویسم. طبق معمول با تمام لطف و محبتی که به من داره- البته به قول تو به لحاظ درسی و دانشجویی هم برایش آدم نامقبولی نیستم- شرمنده ام کرد و خلاصه نمرات مقالات ننوشته را فعلا علی الحساب می گیرم تا بلافاصله خودم را به کارهای عقب افتاده برسانم.

بعد از کلاس دیوید تو هم رسیدی دانشگاه و با هم رفتیم سر کلاس تری- مکتب فرانکفورت- که من قصد دارم خوانش او را به شکل مهمان در کلاس درک کنم. البته گفت که باید پرزنتیشن برای هر ترم مثل بقیه بدهم که خب فکر نکنم مشکلی باشه. کلاس و گفته های مقدماتی اش تمام نشده بود که من و تو باید برای جلسه ی TA خودمان که با کامرون بود می رفتیم.

جلسه ی دانشجو-مدرس های درس Self, Society & Culture هم یک ساعتی طول کشید و به نظرم انتخاب به مراتب بهتری از ترم پیش و درس دادن در گروه ارتباطات هست. حداقل متون برایم متون دلپذیرتر و مرتبط تری هست. تو هم که سال پیش همین درس را تدریس کرده ای و امسال هم احتمالا چون جمعه ها سر کار هستی من کلاس تو را هم درس می دهم.

اما چیزی که برایم مشخص شد این بود که به هر حال دانشجوی مهمان بودن در کلاسهای درس امروز یعنی کلاس دیوید و تری ملزمم می کنه که حداقل تا پایان ترم که باید مقاله ی لویناس و MRP را تحویل دهم هفته ای یک روز را برای درس آنها بگذارم. از طرفی کلاس تدریس خودم هم یک روز کار می بره و گوته هم به زودی شروع میشه. خلاصه که خیلی خیلی سرم شلوغ خواهد شد.

جالب اینکه وضعیت تو از من هم پیچیده تر هست. دو جا داری کار می کنی- خدا را شکر کار جیمی در حال حاضر کمی کمتر شده اما شرکت اتفاقا سنگین تر- یک روز هم دانشگاه بابت کلاس خودت میایی و تنها آخر هفته ها را داری برای نوشتن دو مقاله ی عقب افتاده ات با تری و بعد هم دو درس این ترم. مکتب فرانکفورت را داری که با هم خواهیم بود- و البته سه ایرانی دیگر هم هستند که در نوع خودش جالبه- و یک دایرکت ریدینگ که ادامه ی تابستان هست و باز هم با تری. سال دومی و سال آینده هم به سلامتی نوبت کامپت هست. باید تا پایان ماه آن فصل کتاب دانشگاه نیویورک را هم بدی و خلاصه حسابی آش شله قلمکاری شده اوضاع.

دیروز با هم بعد از یک هفته که تو یا از کار و خستگی و زنبور گزیدگی امکان ورزش کردن را نداشتی رفتیم ورزش و شب هم بانا متنی که من برای کنسرت به انگلیسی نوشته بودم و تو نگاهی بهش انداخته بودی و بهترش کرده بودی را با این یادداشت داد که به شدت عالی هست و کاملا هیجان انگیز- با اینکه کلا تفسیر خلاف آمدی از شاملو و امیدواریش به آینده داده ام در این سه شعر- و خلاصه نوشته که خودش و ریک هم می خواهند برای شب اجرا بیایند.

امروز هم که از دانشگاه- بدون اینکه لکچر جلسه ی اول کامرون را برویم- با هم برگشتیم خانه- البته من یک سر رفتم اول کرما و بعد آمدم خانه تا نذر امروزم را هم ادا کرده باشم- من رفتم ورزش و تو هم در حال نوشتن هستی و همین الان گفتی که در حال تمام کردن آخرین سطر هستی.

فردا تو باید بری سرکار و من هم صبح با تو از در میایم بیرون که بروم برای تمرین دوم با گروه سر قرار در اطراف ایستگاه فینچ. برای شام هم که قراره با بانا و ریک بریم چهارنفری پایین برای باربیکو و البته من و تو درباره ی شرایطی که ریک برای خانه ی جدید گذاشته حرف بزنیم. بانا بهمون گفت که اول بگذارید دوتا لیوان شراب بخوره تا کمی از استرس کاری روزش آزاد بشه بعد سر صحبت را باهاش باز کنید.

جمعه هم که ماشین کرایه کرده ایم و من بعد از جلسه ی اول دوتا کلاسم میایم دنبال تو و با هم باید بریم خرید از کاستکو که دیگه هیچی در خانه نداریم. خدا را شکر قراره که جمعه حقوق هفته ی قبل را بگیری و گرنه که حتی نمی توانیم ماشین را کرایه کنیم. هیچی نگو که می خواستیم برای ریک و بانا هم بلیط کنسرت را بگیریم که فعلا شدنی نیست.

دیشب هم قبل از خواب خیلی با هم حساب و کتاب کردیم. احتمالا تو می خواهی سه هزارتا بفرستی ایران چون گویا اوضاع خیلی خیلی خرابه. امیرحسین هم ده بار با ایما و اشاره و حتی مستقیم گفته که برای کارش نیاز به خرید یک PC داره که البته من توان فرستادن ۲ هزارتا را برایش ندارم اما تو اصرار داری حداقل هزارتا برایش بفرستم که به هر حال باید در کنار ماهانه ی مامان این کار را این ماه بکنم. خلاصه که اوسپ های این ترم ما نیامده با بدهی که به مرجان داریم به قول مادر با یک لیوان آب هم رویش رفتنی است. باز هم خدا را شکر به قول تو که می توانیم الان قرض کنیم و کار خانواده هامون را راه بندازیم.

خلاصه که امروز روز اول سال جدید تحصیلی بود و روز خیلی خوبی برای هر دومون. تو مقاله ات را تمام کردی و من هم حرفهای خیلی خوبی با دیوید زدم و راهنمایی و کمک خوبی ازش گرفتم. امیدوارم که این آغازی باشه برای ماهها و سالهای عالی و بهتر تحصیلی ما با تلاش و همت و البته نظم و استقامتی که لازمه ی این کار هست. با امید آغاز کردیم و ادامه خواهیم داد.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

مثل یک آدم آکادمیک


داریم بریم بخوابیم. تمام این سه روز تعطیلی که در مجموع آرام گذشت البته تحت تاثیر گزیدگی تو توسط هاچ بود. کمی تب کردی و اکثرا بی حال بودی. نتونستی مقاله ات را تمام کنی و کار به فردا افتاد. البته حق داشتی و انرژی کافی این کار را نداشتی. بعد از اینکه آیدین و سحر حدود ساعت یک رفتند و تا خوابیدیم کلی دیر شده بود. دیروز به پیشنهاد من- با اینکه واقعا اوضاع مالی در حد فاجعه هست- رفتیم برانچ بیرون تا کمی حال و هوا عوض کنیم. خلاصه که بعد از اینکه چند جایی بسته بود و تیرمون خورد به سنگ سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و رفتیم کافه کلندر که آخرین بار با مامان و بابات رفته بودیم و همین هم بهانه ای شد که کلی درباره جهانگیر و مامانت و بابات حرف بزنیم. پیاده تا بی ام وی برگشتیم و از آنجا تو که خیلی حال نداشتی با قطار رفتی خانه و من هم پیاده روی کردم تا خانه. تقریبا تمام پولمون را روی هم گذاشتیم تا کارت ماهانه ی قطار برای این ماه تو بگیریم و خلاصه این داستان جالب احتمالا تا چند هفته ی دیگه به راه خواهد بود.

شب دوتایی نشستیم و فیلم In Darkness را که نامزد بهترین فیلم خارجی اسکار بود و قافیه را به نادر و سیمین باخت دیدیم که خیلی خیلی بهتر از پانوشته- فیلم اسرائیلی همان شاخه- بود و بعد از مدتی یک فیلم خوب دیدیم.

امروز هم تقریبا تمام وقت خانه بودیم و بعد از تقویت موهای سرمون تو لوبیا پلو برای نهار امروز و فردا درست کردی و من هم متنی که برای شعرهای شاملو نوشته بودم را به انگلیسی ترجمه کردم که خیلی وقت برد. خلاصه که الان ساعت نزدیک ۱۱ شب هست و باید زودتر بخوابیم تا فردا صبح راحتتر بیدار بشیم.

تنها نکته ای که باید از این سه روز تعطیلی ذکر کنم این بود که تو دیروز از من خواستی که خودم را دریابم و مثل یک آدم آکادمیک زندگی کنم. این کاری است که قول داده ام بکنم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

زنبور


ظهر هست و تو دوتا ادویل خورده ای تا بلکه یک ساعتی بخوابی شاید که حالت بهتر بشه. خیلی روز خوبی را شروع کردیم. تو دل هم بودیم تا ساعت ۹ و بعد تو گفتی که برای امشب که آیدین و سحر می آیند می خواهی کیک خامه ای درست کنی و به همین دلیل قصد داری بری بلور مارکت. گفتم صبحانه ات را بخور من هم همراهت میام و می روم کرما. گفتی پس من هم میام تا با هم قهوه ای بخوریم. ضمن اینکه کرما خیلی محیط سرد و خلوتی داشت- چون لانگ ویکند هست به قول تو اکثرا رفته اند بیرون شهر- نشسته بودیم و تو داشتی از آیدا و بحث خرید خانه شان و نسیم و ... می گفتی که یک زنبور خیلی تند آمد روی لبه ی عینک آفتابی ات نشست و تا من بهت گفتم مواظب باش و تو هم متوجه نشدی زیر گونه ی چشم راستت را زد. با اینکه کلی یخ گذاشتیم و آمدی خانه پماد مالیدی و کلا ورمش خوابید اما سوزش و درد کلافه ات کرده ضمن اینکه خود یخ هم باعث شده که سینوزیتت درد بگیره. خلاصه که گند زده شد به روز و حالمون.

البته از خوش اخلاقی تو و تحمل دردت- که همیشه اینطوره- هر چی بگم کم گفته ام. خلاصه که آمدیم خانه. من برایت خریدها را کردم و هر چه هم اصرار دارم که بگذار زنگ به بچه ها بزنم و برنامه ی امشب را منتفی کنم گفتی که نه اتفاقا سرت گرم باشه بهتره. حالا تو خوابیدی و من هم که بعدش رفتم سلمانی برگشته ام خانه و گفتم پست امروز که روز شروع ماه و فصل جدید هست را بگذرام.

گفتم که دیشب هم از بس نسیم و آیدا دایم گفتند که خوش به حالت که اصلا اضافه وزن نداری و این قدر روی فرم هستی و... خلاصه که به قول معروف چشم هم خورده ای! اما واقعا دایم حرف و اخلاق و کار و درس و همه چیزت توی دهان این و اون هست و به هر حال بی تاثیر نیست. خودم هم البته نفر هستم در این صف.

دیشب هم خانه ی آیدا با دیدن مازیار و نسیم شب بدی نبود. البته من بیش از اندازه ای که قرارش را با خودم داشتم خوردم و حسابی سنگین رسیدم خانه. شب از آنجایی که ساعت از یک گذشته بود مازیار و نسیم ما را تا خانه رساندند که تلافی این دو باری که از خانه شان با هزار بدبختی و مشکل آمدیم در آمد. آیدا چند باری اشکش در آمد از ناراحتی بابت دست تنهایی و البته روحیه اش که بابت این زخم بین ابروهایش خیلی از دست رفته اما من سعی کردم با حرف و سر به سر گذاشتنش کمی حالش را بهتر کنم. بلاخره برای یک زن تنها با دو تا بچه ی کوچک و شوهری که در ایران به اسم کار در پی خوش گذرانی هست باید خیلی سخت باشه.

حالا که من بابت اهمال و اشتباهم که نتوانستم درست تو را متوجه زنبوره کنم خیلی از دست خودم شاکیم و بهتر حرف کس دیگه ای را نزنم که نمره ام همه جوره مردوده. قرار داشتم که از امروز آلمانی و از فردا درس را شروع کنم و با این داستان فعلا آلمانی امروز تا عصر منتفیه و عصر هم که مهمان داریم.