۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پروپوزال کلی


یکشنبه صبح هست و تو هنوز بیدار نشده ای. حالا تو سرماخورده ای و ویکند را با بی حالی و مریضی باید سر کنی. من هم کاملا خوب نشده ام اما خیلی بهترم. از این چند روز که اتفاقا روزهای شلوغی هم بود خیلی چیزی برای تاکید کردن ندارم جز انجام دادن هیچ برای خودم و البته کار و کار و کار برای تو. اما به هر حال هیچ کدام درس نخواندیم و مشق نکردیم و خلاصه از این نظر اوضاع خوب نبود.

جمعه رفتم دانشگاه تا هم برگه های بچه ها را تحویل دهم و هم بابت کار تابستانی در دانشگاه که مجبوری باید انجام بدم برم دفتر جودیت که بهم ایمیل زده بود. در برنامه ریزی تابستانی یادم به این مقوله نبود و لحاظ نشده بود و حالا اگر شرک نگیرم خیلی خیلی اوضاع وقت و درسم در تابستان بهم میریزد و همه چیز را باید خیلی فشرده انجام بدم. احتمالا باید برای لرنینگ سنتر کار کنم که بیش از یک ماه کامل خواهد بود. خلاصه داستان جمعه این بود تا شب که با هم دو تایی نشستیم و فیلم A Royal Affair از سینمای دانمارک را دیدیم که بد نبود اما خیلی هم چنگی به دل نمیزد. در واقع پنج شنبه شب با دیدن فیلم Incendies که از سینمای بخش فرانسوی کانادا بود را دیدیم باید گفت که یک فیلم واقعا خوب دیدیم.

اما دیروز شنبه تقریبا تمام وقتمان به تدارک و آماده شدن برای مهمانی عصر گذشت. این ماه قرار بود که بچه های دانشگاه و چند نفری دیگر از دوستان آیدین که دفعه ی پیش در خانه خودش که برای نقد مقاله ی لویناسش دور هم جمع شده بودیم باهاشون آشنا شدیم اینجا جمع شوند. دیروز قرار بود پروپوزال کلی را که هفته ی پیش فرستاده بود بخوانیم و درباره اش حرف بزنیم. حدود ده دوازده نفری بودیم و خوش گذشت. دو سه ساعتی درباره ی مقاله حرف زدیم و بعد از اون با آمدن سحر و آندریا و آملیا همانطور که قرار بود بیشتر حالت مهمانی گرفت و تا حدود ۱۲ شب هم اکثرا ماندند. حالا البته منتظرم که تو بیدار شوی و دوباره جارو و پارو را راه بندازم. تنها چیزی که باعث تاسفم شد این بود که دیشب احتمالا از باد کولر سرماخوردی.

امشب هم البته خانه ی ویکتوریا دعوتیم که دوباره آیدین و سحر و فرزاد را خواهیم دید. من خیلی تمایلی به رفتن نداشتم اما تو مشتاق بودی که برویم که خب بد هم نیست. نکته ی جالب دیروز اما این بود که بعد از پایان کار اصلی یعنی نقد و حرف درباره ی پروپوزال گفتیم که دفعه بعد چه کسی متن و مطلب می فرستد که فرزاد اعلام تمایل کرد تا مقاله اش درباره ی هگل و کوتسی را بخوانیم. بعد آیدین و تو گفتید خب کجا دور هم جمع شویم و صدایی از جمع در نیامد. با توجه به اینکه دفعه ی اول خانه ی آیدین بودیم و دیروز هم اینجا و با توجه به اینکه فیاض و آندریا خانه ی بزرگ مناسبی دارند و یا جاناتان و آملیا و حتی کلی هیچکدام به روی مبارک نیاوردند. خلاصه آیدین به من گفت میشه دوباره ماه آینده اینجا جمع شویم و ماه بعدی که ما اسباب کشی کردیم آنجا چون گویا هیچکس تمایل به دعوت کردن نداره. خلاصه که دوباره ماه بعد اینجا خواهیم بود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

امیدوار در گوشه ی خانه


حسابی سرماخورده و مریض افتاده ام گوشه ی خانه. البته برای من که هیچ کار مفیدی در طول این مدت انجام نداده ام خیلی تغییر در کیفیت و وضعیتم حاصل نشده جز بی حالی بیشتر. سه شنبه شب قبل از اینکه بخوابیم ایمیلی از کامرون گرفتیم که نوشته بود باید نمرات را به این شکل و در این نمودار با کاملترین جزییاتش تحویل دهید. کاری که می خواست حداقل دو روز کار مدوام بود و نه تنها کار احمقانه و بی فایده بلکه با توجه به پرداختی که دانشگاه داره کاملا بیگاری بود. بعد از اینکه من حسابی شاکی شده بودم تو بهش جواب دادی که مثل سال پیش نمرات را تحویل داده ای و انجام این این مورد اساسا کار اضافه ای است. خلاصه جواب داد که باشه پس هر جور که راحتی. اما به هر حال دیدم که اینطوری نمیشه و همین شد که دیروز را هم نشستم پای این داستان و تا بعد از ظهر تقریبا آنچه که می خواست را تحویلش دادم از طرف هر دومون.

به دو دختر ایرانی کلاس تو هم ایمیل زده بودم که خلاصه کار بدی کرده اید که از اینترنت تقلب کرده اید اما به هر دلیل تصمیم گرفته ام که نمره ی امتحانی شما را برخلاف پیشنهاد کامرون صفر رد نکنم. چون یکیشون که قطعا مردود میشد و دیگری هم با نمره ی خیلی پایینی قبول میشد. خلاصه یکیشون جواب داد که هر طور شده حتی برای ده دقیقه اگر می تونم بهش وقت بدم که بیاد و توضیح بده. قبل از اینکه بهش جواب بدم ایمیل دیگه ای زد که تازه متوجه ی کاری که کرده ام شده و فکر کرده که بهشون صفر داده ام و خلاصه خیلی تشکر کرده بود و قول داده بود که دیگه از این اشتباهات نکنه. البته به آنها که لازم نبود بگویم اما در نهایت به همگی بچه های دو کلاس ارفاق کلی کرده بود و نخواستم کارنامه شان را با یک نمره از یک درس یکساله و اساسی خراب کنم.

دیروز تو تمام روز سر کار سردرد داشتی و میگرنت گرفته بود. جالب اینکه مجبور شدی تا ساعت ۷ عصر هم بشینی و کار کنی چند جلسه هم با تام و دستیارانش داشتی که خلاصه حسابی خسته و کوفته برگشتی خانه. من هم که کاملا در یک روز بارانی و سرد بی حال در خانه افتاده بودم و هیچ کاری نکردم جز قراری که با مارک ساعت ۵ عصر در کرما داشتم پیش از رفتنش به شانگهای برای دو ماه که میره تا زبان درس بده. ملاقات خوبی بود و کمی سرحالم کرد اما رفتن بیرون سرماخوردگیم را بدتر کرد. مارک از بیکاری بعد از سفرش گفت و اینکه دوباره باید برگرده و مدتی را دنبال کار باشه و خلاصه اینکه چقدر پیدا کردن کار دایم سخت و غیرممکن شده. داستان کار تو را براش گفتم و حسابی بهت افتخار کردم. شب هم به خودت گفتم که چقدر باعث افتخارم هستی.

صبح قبل از اینکه بری سرکار و من هم علیرغم بی حالی برم ربارتس تا کتابی را که برای تزم (تزی که هنوز در تخیلاتم هم شروعش نکرده ام) بگیرم به شوخی و کمی جدی بهت گفتم که اگر شرک را نگیرم نابود میشم. شوخی بود اما چقدر منتظر این خبر خوب و تحول شگرف و قولی که به خودم داده ام هستم و امیدوارم که ناامید نشوم. خلاصه که هر روز با هزار امید منتظر نامه ام و البته باز کردن هر روزه ی صندوق پست خالی کارم شده!

اما امیدوارم و امیدوار و امیدوار که ناامید نشوم.
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

شلم


تمام دیروز را به اتمام تصحیح و پر کردن فرم نمره های بچه های کلاس خودم و تو گذراندم. فکر نمی کردم اینقدر این فرمها و جدولهای اکسل طول بکشه که تقریبا تا آخر وقت دیشب کشید. اما بلاخره تمام شد و از امروز که تنها باید ایمیلشون کنم دیگه کار تدریس را تا ترم جدید تمام کرده ام رفته. اما در عوضش کمی سرماخوردگی و سرفه گریبانم را گرفته بطوری که ماندنی شدم خانه و بعد از حمامی که صبح کردم و تو کمی ویکس بهم زدی و شیر و عسل برایم درست کردی و رفتی مانده ام تا استراحت کنم. احتمال زیاد کلاس آلمانی هم نمی روم و خلاصه بهترین بهانه برای به تعویق انداختن همه چیز و شروع کردن از آن فردای رویایی که قراره بیاد.

اما خداییش اگر شرک یا بالاتر از اون بمباردیه- که تقریبا غیر ممکنه- بشه واقعا از این ۱۰ سال پیش رو استفاده ای می کنم مثال زدنی. یادم به یک شبی افتاد که با بچه دور هم در خانه ی من تهران جمع شده بودیم و آخر شب که داشتیم بازی می کردیم بابک که با فرشید نشسته بود رو به من و سام گفت فکر هر چیز را می کردیم جز اینکه این دست کاملا *شلم* بشیم. حالا امیدوارم همین داستان اسکالرشیپ های من نشه.

خب! الان زنگ زدی که به سلامتی رسیدی و روز شلوغی را خواهی داشت. تام بیشتر از یک هفته نبوده و کلی کار برای انجام و هماهنگی دارید. روز و ماه و سال خوبی را برایت آرزو می کنم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

آوریل بیست و یک



یکشنبه غروب بیست و یکم آوریل. صبح نوشتم که کمی بی حوصله و بی حالم. کمی هر دو حالت سرماخوردگی داریم و کمی هم خسته ایم. اما با اینکه تمام روز را به خرید مواد لازم برای خانه و خصوصا مهمانی هفته ی بعد با بچه ها که برای خواندن و نقد پروپوزال کلی اینجاست نیاز به خرید میوه و شیرینی و سایر چیزها بود. احتمالا ۱۴ نفری خواهیم شد و با اینکه خیلی جا نداریم اما بلاخره یک جوری تمشیت امور می کنیم و خلاصه مهمانی و دعوت به خانه ی جدیدمون را هم می گیریم.

اما زیباترین چیزی که میشد برای دم در ورودی بگیریم را پیدا کردیم. یک قاب چوبی و چند رنگ زیبا که چون نمونه ای از این دست کارهای هنری در ایران نداریم اسم خاص و نمونه ای برایش پیدا نمی کنم. به هر حال اثر هنری بسیار زیبایی شد که به تمام گشتن و وقت گذاشتن این چند وقت می ارزید. البته چون خیلی بابت خرید وقت زیادی گذاشتیم دیگه به صبحانه و یا نهاری که قرار بود امروز با هم دوتایی بریم نرسیدیم. ضمن اینکه چون کاستکو عصر می بست هم پیشاپیش می دانستیم که نمی تونیم بریم کمی اطراف را بگیردیم. اما در مجموع خوب بود. بعد از کاستکو آمدیم خانه و علاوه بر تمیزکاری هفتگی و نصب این قاب چوبی و جابجایی خریدهایی که کردیم قراره بشینیم با هم فیلمی ببینیم و شب را خوش و آرام بگذرانیم نمی دانم چه فیلمی را خواهیم دید اما دیروز سه تا فیلم خوب از سینمای دانمارک، آلمان و کبک گرفته ام و یکی را خواهیم دید. قراره برای یک هفته ی مهم آماده شویم. هفته ی مهم چون من حسابی منتظر جواب اسکالرشیپ هستم که البته خیلی امیدوارم مثبت باشه و خصوصا بتونم با چنین اتفاقی کمی با انرژی و بی بهانه به مسیر اصلی درس و کار برگردم. امیدوارم که خبر خوب و بی نظیری بشنوم و با این داستان موجب خوشحالی جماعتی و خصوصا خودمون دوتا بشم. آرزو می کنم که امیدهایمان و امیدهای نیک همه به ثمر بشینه.


اردیبهشت

یکشنبه صبح روز ۲۱ آوریل سال ۲۰۱۳ هست. آفتابی و البته بسیار خنک. تو هنوز کاملا بیدار نشده ای و من بعد از اینکه دوش گرفتم و قبل از اینکه بریم ماشین بگیریم و خریدهای لازم از کاستکو را برای هفته ی آینده بکنیم گفتم که پست چند روز دیر شده ی اینجا را بنویسم.

جمعه شب بعد از اینکه تو از سر کار و من هم از خانه با هم برای رفتن به سینما قرار گذاشتیم رفتیم فیلم نه !NO از شیلی که فیلمی درباره ی دوره ی آخر مقابله مدنی با حکومت پینوشه بود که فیلم بدی نبود. دیروز شنبه با هم رفتیم صبحانه ای خوردیم و در هوایی که بسیار سرد شده و دوباره برف و تگرگ داره پیاده برگشتیم خانه و در راه با بابات تلفنی حرف زدیم که خوب بود و بعد از اینکه مامانت از دبی برگشته رفته بود دنبال یکی دوتا از کارهایش در شمال و در راه برگشت به تهران بود. فعلا که جدا از داستان گرانی های کمرشکن در ایران قصه ی زلزله که دایم چهارگوشه ی ایران خانم را می لرزونه همه را نگران کرده.

قبل از اینکه بیایم خانه رفتیم و آن دیوارکوب تزیینی و پارچه ای که دست باف و پرداخت شده هست را برای جلوی در ورودی خریدیم که هفته ی قبل دیده بودیمش. از اول هم قرار بود این هفته بگیریمش اما از آنجایی که خاله ات روز قبل بهت زنگ زده بود که تو از اینجای برایشان بلیط هواپیمایشان را بگیری و تو هم در رودربایستی تمام پولی که بابت حقوق گرفته بودیم را دادی رفت تا آنها ماه آینده بیایند و پولش را بدهند پولی در بساط نداشتیم. البته من صد دلاری داشتم و می دانستم که همین مقدار دیگر هم می توانم از کردیتم خرج کنم. گرفتیم و دیشب که نصبش کردیم دیدیم اصلا جالب نشده و رنگش با توجه به پس زمینه و نوری که داریم در نمیاد. خلاصه که باید امروز بریم و پسش بدهیم.

اما بعد از اینکه برگشتیم خانه تو کمی به کارهای شرکت رسیدی و من هم یکی دوتا ایمیل برای دانشجوهای متقلب زدم که اگر توضیحی دارند بدهند قبل از اینکه نمرهها را رد کنم که خبری نشده و با مادر حرف زدیم. تو ماهی درست کردی و شرابی و فیلمی و شب خوب و آرامی را گذراندیم.

امروز اما بیست و یکم هست و اولین روز از ماه تو اردیبهشت. ماه زیبایی و آرامش. برای همه و خودمان این ماه را به بهترین شکل و لحظه هایش آرزو می کنم. آرزو می کنم که خبرهای بسیار خوب و احیاء کننده ای بشنویم که بسیار بهش نیازمندم و نیازمندیم. مثل مصاحبه ای که دیروز از بدیو خواندم و متوجه شدم اگر کار کنم خیلی هم پرت نیستم. اما اگر کار کنم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

تونی و اوکسانا


با اینکه دیشب بعد از چند وقت خوب خوابیدم اما از صبح سردرد کلافه ام کرده. البته حالا که ظهر پنج شنبه هست و قراره که هوا گرم و بارانی بشه حالم کمی بهتر شده. تو سر کار هستی و من هم که تصحیح برگه ها را تمام کرده ام باید از امروز می نشستم پای تز که نشد. عصر هم کلاس آلمانی دارم و شاید این دو سه ساعت را با آلمانی خواندن در کافه بگذرانم.

از دیروز بگم که روز خوبی بود. خنک اما آفتابی. هنوز بهار نرسیده اما دیگه از زمستان هم خبری نیست. دیروز برای نهار با هم قرار داشتیم که من بیایم شرکت و کمی در دفتر تو بنشینم تا با هم بریم همان پایین ساختمانتان در رستوارن کناری. یک گدان سرخس تزیینی برایت گرفتم و آمدم. نیم ساعتی نشستیم و یکی دو تا از دوستان و همکارانت را دیدم و بعد با هم رفتیم و کمی بیش از نیم ساعت نشستیم و ساندویچی گرفتیم و گپی زدیم و البته تو هم دایم ایمیلهای کاریت را چک می کردی. من هم منتظر جواب کامرون بودم بابت چند دانشجوی دیگه که در نهایت هم گفت به همشون باید صفر داد. عصر هم با بچه های سال قبل گوته بابت شام در یک رستوارن مکزیکی قرار داشتیم. تونی از سوئیس آمده بود برای دیدار و اوکسانا همه را دور هم جمع کرده بود تا دو سه ساعتی از همدیگر بشنویم و بگوییم. تونی هنوز کار پیدا نکرده و هنوز آلمانی اش خیلی پیشرفت نکرده. سوزی خوب بود و مشغول کار در همان اداره ی بانکی که بود. بنیامین که تنها یک ترم جسته و گریخته با ما هم کلاس بود بعد از یک سفر چند ماهه از آلمان برگشته بود و بهم نکات مهمی درباره ی سفر به آنجا به نیت زبان آموزی داد. مارک خوب بود و راهی یک سفر چند ماهه به خاور دور پیش دوستان و همکاران سابقش که همچنان در هنک گنک و مالزی و تایلند که زبان انگلیسی درس میدهند. کندل گفت که از دوست پسرش بعد از یک سال و نیم جدا شده و دیگه امسال تابستان خبری از سفر به سوئیس نیست. اما اوکسانا که تازگی با دوست پسرش یک آپارتمان خریده بود بعد از ۴ سال از هم جدا شده اند و به قول خودش هنوز در این ده روز گذشته نتوانسته اوضاعش را سامان بده. کلی بهم ریخته بود اما برای خودش چند برنامه گذاشته تا زودتر به شرایط نرمالش برگردد. تا حدود ۹ شب دور هم بودیم و بعد هم با آرزوی سفر خوش برای مسافران و قرار دیدار سریعتر با سایرین از هم جدا شدیم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

مثل یک عاشق


پریشب آنقدر در طول مدت خواب دچار تپش قلب و استرس شده بودم که چندبار کاملا خیس از عرق بیدار شدم و خلاصه که خیلی خیلی شب بدی را به صبح رساندم. آنقدر روی حال و جسمم تاثیر داشت که تمام دیروز را با کوفتگی بدن و دست و سینه درد سپری کردم. نمی دانم چه مرگم شده و چرا اینقدر بی تاب و حوصله شده ام. عقب افتادن درس و کارها یک طرف کار نکردن و بطالت یک طرف دیگر و این هم خواب و بیداریم در حالی که حتی یک درصد هم نباید ناراضی باشم.

به هر حال این تمام اتفاق دوشنبه بود و البته چند برگه ی امتحانی تصحیح کردن و حالت از این گرفته شدن که چرا چند دانشجو علیرغم تمام کمک و ارفاغی که کردی و فضایی که بهشون دادی با تاکید چند باره ی کامرون و من باز هم از روی اینترنت تقلب کرده اند. تو هم یک روز کاری فشرده داشتی مثل تمام این مدت گذشته البته با یک نکته ی خوب و آن اینکه تام و لیز و بقیه برای یک کنفرانس و یک هفته ی تمام همگی رفته اند لاس وگاس- محل کنفرانسهای بین المللی در زمینه ی سرمایه گذاری روی ملک و املاک- دیوارکوبی که برایت را گرفته بودم نصب کردی و عکسش را برایم فرستادی که دفترت را بسیار زیبا کرده بود.

غروب هم چون می خواستی که هم من حالم کمی بهتر شود و هم دوست داشتی که فیلم جدید کیارستمی که در ژاپن ساخته به اسم مثل یک عاشق را ببینی با هم دم تیف قرار گذاشتیم و اتفاقی در اتوبوس برقی در مسیر همدیگر را دیدیم و رفتیم یک شام سبکی خوردیم و فیلم را در سالنی کوچک با تماشاگران خیلی کم دیدیم و برگشتیم خانه. فیلم بدی نبود اما بهترین و بالاترین امتیازی که می توانستی بهش بدهی از سطح متوسط بالاتر نمی رفت. به هر حال از کسی با آن سابقه انتظار خیلی بیشتری داری.

اما صبح که از خواب بیدار شدیم تا کارهایمان را بکنیم- الان هم البته هنوز ۹ صبحه- با خبر هولناک زلزله ی بلوچستان که بعد از دهه ها چنین شدتی را در ایران داشته ایم مواجه شدیم. نزدیک به ۸ ریشتر که تا دبی و دهلی هم لرزشهایش حس شده. می گویند ساعت ۴ عصر بودنش کمک به تلفات کمتر خواهد کرد اما به هر حال محروم ترین و دور افتاده ترین نقطه ی ایران است و مسلما هم کمک رسانی و هم توجه رسانه ای از مرکز به داستان خیلی کم و سخت خواهد بود. به هر حال بعد از خبر بمب گذاری دیروز در بوستن این خبر دوم رسانه های اینجاست. فکر کنم بهتره مثل زلزله ی آذربایجان با بچه ها اینجا کاری کنیم و کمی کمک ها را جمع آوری کنیم و احتمالا از طریق کسی مثل علی که داره میره مقداری پول بفرستیم ایران. حالا ظرف امروز و فردا باید تصمیم گیری سریعی کنیم.



۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

تولد لیز


یکشنبه غروب هست و تو داری برای فردا نهار درست می کنی و به خواست من کیک یزدی برای هفته. امروز را کاملا به آرامش و با هم گذرانیدم بی آنکه خیلی برنامه ی بخصوصی بخواهیم داشته باشیم. اول قرار بود که سینما برویم اما در آخرین لحظه بعد از اینکه داشتیم از اینسومنیا و خردیدی که من برای دفتر کارت کردم- یک دیوار کوب پارچه ای زیبا که به شکل طومار بزرگ با چوب به دیوار میان دو پنچره ی دفتر کارت قرار شده آویزان کنی- به سمت خانه و سینما قدم می زدیم که پیشنهاد دادم امروز را با هم در خانه بگذرانیم. دلیل اصلیش البته این بود که دیروز را بابت رفتن به مهمانی خداحافظی و تولد لیز اختصاص دادیم و تا برگشتیم خانه هم ساعت نزدیک ۲ صبح بود. شب بدی نبود. ما را پشت میزی نشانده بود که مادر و پدرش بودند و خواسته بود که حس فامیل را به ما دهد.

به تو خصوصا با دیدن و در کنار همکارانت بودن خوش گذشت و کمی هم با یکی دو آهنگ روسی رقصیدیم. تام و همسرش و تقریبا تمامی مدیران شرکت دعوت بودند و بعد از آشنایی و احوالپرسی تقریبا تمام شب را با پدر لیز که قهرمان سابق اتحاد جماهیر شوروی در رشته ی دوی ۴۰۰ صد متر بود و دارنده ی مدال المپیک و طلای اروپا از گذشته و شنیدن خاطراتش گذراندم که شب خوبی بود. از اینکه ۲۲ سال هست که بعد از فروپاشی شوروی به کانادا آمده و چقدر همان دوران را علیرغم کمبودهایش به امروز روسیه ترجیح می دهد. به امروزی که تا کنون حاضر نشده در این مدت برگردد و شاهد آنچیزهایی باشد که از دوستانش می شنود. گفت که حتی چندباری که برای تجلیل از قهرمانهایشان با او تماس گرفته اند گفته که نمی آید و نخواهد آمد.

با مادر لیز هم که می دانستم حسابی اهل کتاب هست از ادبیات قرن ۱۹ روسیه گفتیم و وقتی بهش گفتم از در کنار شاهکارهای معروف از کارهای نیکلای لسکوف که کمتر در خارج از روسیه شناخته شده است خوشم میاد برایش جالب بود. از سینمای روسیه هم حرف به میان آمد و خلاصه که متوجه شدم چقدر تو را دوست دارند و چقدر از مصاحبت با ما- همانطور که ما به آنها- لذت می برند. به اصرار من یک گردنبند زیبا هم از سوارفسکی برای لیز خریدی که خیلی دوست داشت و امروز هم برایت تکست تشکر و اینکه چرا چنین چیز گرانی را برایش گرفته ای زده بود- که البته در برابر محبتهای او به ما اساسا قابل اشاره هم نبود.

امشب هم قراره یک فیلمی با هم ببینیم و کمی با هم و در کنار هم خوش بگذرانیم و آرامش و انرژی برای هفته ی پیش رو ذخیره کنیم. جمعه شب بعد از اینکه کار تو تمام شد آمدم دنبالت و با هم رفتیم چیزکی خوردیم تا برای کشیدن دوتا دندان عقل تو برویم دکتر. برخلاف نگرانی که داشتی پروسه ی راحتی بود و شب هم راحت خوابیدی. البته امروز کمی خسته و بی حال بودی و لثه ات هم کمی ملتهب تر از دیروز هست. اما در مجموع ویکند خوبی بود و هم مهمانی رفتیم و هم با هم خوش گذراندیم و دو تایی رفتیم کافه و برانچ و حالا هم بعد از تمیز کردن خانه می خواهیم هفته را به سلامت تمام کنیم و از فردا که روز دیگری است و کار و زندگی باید به مسیر دقیقتر و مفیدتری بیفتد زندگی را گونه ای دیگر آغاز کنیم.

به امید فردا و به سلامتی و خوشی امروز و به یاد دیروز
 

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

آخرین روز کلاس


دوباره دوره ی نخوابیدنم انگار که شروع شده. دیشب از ساعت ۳ بود که بیدار شدم در حالی که حدود ۱۲ بود که خوابیده بودیم. روز طولانی و شلوغی بود. از صبح با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی سر کار و من هم باید می رفتم دانشگاه تا برگه های امتحانی بچه ها را بین ساعت ۱۰ تا ده و نیم تحویل می گرفتم. بعدش هم که جلسه ای بود که بعضی از اعضای گروه شامل دانشجوها و اساتید با دین جدید داشتند و ادامه ی صحبتهایی که از قبل بود و کاملا جدی شده بابت رفتن و حل شدن گروه ما در ساختار یکی از دپارتمان های کلاسیک. مثل همیشه مقاومتهایی وجود داره که قابل فهمه. اما از آن واضحتر اینه که باید بریم و چاره ای نیست. خلاصه که صحبتهای دیوید خیلی راه گشا بود و کلا برای من که اولین بار بود بطور فعال در این بحث شرکت می کردم نکاتی داشت.

بعدش هم که با دیوید آخرین جلسه ی کلاسش را داشتیم که بد نبود و خلاصه یک دوره ی ۹ ماهه ی سرمایه خوانی (نخوانی) تمام شد. تا سال بعد که باید دوباره از اول خوانش جدیدی ازش داشته باشم. بعد از دانشگاه آمدم خانه و وسایل مورد نیاز تو را برداشتم که در مطب دکتر دندانپزشک همدیگر را ببنیم. بعد از چک آپ بهت گفته که فردا باید بری و دو تا دندانهای عقل را بکشی. من هم که هنوز درد دندان زیر یکی از روکشهایم دارم را دید و گفت دو سه هفته ی دیگر باید بهش زمان بدیم.

سه شنبه هم مثل امروز کلاس آلمانی داشتم که بد نبود اما سطح کلاس خیلی پایین تر از آنچیزی است که سال قبل با بچه های همدوره ی خودم داشتم. ضمن اینکه معلممان هم با اینکه آدم با سواد و مطلعی است اما برای تدریس در این شکل کلاسها (غیر دانشگاهی و مسلما مفیدتر) آمادگی و تجربه نداره.

امروز و فردا برنامه ام اینه که برگه های بچه های دو تا کلاسها را (هم کلاس خودم و هم تو را) تصحیح کنم و ویکند بفرستم برای کامرون. از یکشنبه هم باید شروع کنم به درس و مشق خودم و نوشتن MPP که نه تنها حسابی دیر شده بلکه نگرانم کرده که اگر شرک را نگیرم (که گمل دیروز می گفت خیلی شانس کمی وجود داره) حتی با گرفتن OGS هم مشکل ترم بعد حل نمیشه و همه چیز روی سر هم تلنبار خواهد شد و نمیرسم که برای شرک سال بعدی اقدامی کنم. خدا کنه که همین شانس کم بهم رو بیاره و کمی باعث تسهیل اوضاع و البته روحیه و امکان کمک به خانواده با دست بازتر و راحتی خیالمون بشه.
 

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

خشک شدن


گفتن نداره که طبق معمول امروز هم درس خواندن به فردا و از فردا شروع خواهم کرد موکول شد. بهانه اش هم این بود که دیشب تا از تئاتر برگشتیم خانه- با مازیار و نسیم که ما را رساندند اول شامی خوردیم و بعد آمدیم- ساعت از ۱۲ گذشته بود و صبح دیر بیدار شدم. البته تو به هر حال با تمام خستگی که داشتی برای شروع یک روز و هفته ی سنگین رفتی سر کار اما بنده به بطالت و تنبلی گذراندم. کمی مجله خواندن و کمی آلمانی و بعد هم هیچ. قسمتی از مصاحبه با دکتر نصر را می خواندم که بطور اتفاقی از تولدش گفته بود که ۱۹ فروردین هست که در فرشته شناسی زرتشتی روزی است که فرشتگان برای روشن کردن زمین از آسمان به خاک می آیند و اینکه پدرش پیش از اینکه با مادرش ازدواج کند فالگیر و مثنوی دانی بهش گفته بوده که از نور پسرت عالم روشن میشه. با اینکه با تعارف گفته بود که البته فالگیر اشتباه کرده اما اشاره کرده بود که تولدش در این روز و آن تقارن جالبه. جالبتر برای من این بود که اتفاقا امروز هم ۱۹ فرودین بود. خلاصه که روشن شدیم رفت.

با رسول یک ساعتی حرف زدم که خدا را شکر بد نبود و مدتها بود نرسیده بودم ازش حالی بپرسم. از کتابخانه به سمت خانه اش بر می گشت و تمام مدت راه با هم حرف زدیم. من هم که خانه بودم و ول معطل.

از تئاتر تنها چیزی که دارم برای گفتن تقریبا تاسفی بود که ماند. کار بسیار متوسط و حتی ضعیف یک طرف اما جماعت تئاتر نشناس و آداب نمایش دیدن ندان یک طرف دیگه. ولی آنچه که دریغ فروان برایم گذاشت دیدن بازی بهروز وثوقی بود- هر چند که در زمره ی تئاتری ها هرگز نبوده اما- که در مجموع نشان از یک چیز داشت: اگر کار نکنی خشک می شوی و می میری آنچنان که نرودا گفته بود. همان نرودایی که اتفاقا امروز تصمیم به نبش قبرش گرفته شده تا ببینند آیا در اثر همان سرطانی که درست یک هفته بعد از کودتای پینوشه باعث مرگش شد فوت کرده یا آنچنان که اطرافیانش باور دارند به علت یک تزریق مهلک.

خلاصه که ناراحت کننده بود بیش از آنکه باعث تفرج خاطر شود. اما به هر حال از اینکه رفتیم و هر چند گران اما بلیط هایش را تهیه کردیم تا تکانی به وجود یخ زده ی فرهنگیمان این طرف آب بدهیم خوشحالم.

دیروز تصمیم گرفتم که بلاخره بعد از دو سال این کارت ۱۰۰ دلاری اپل را برای خرید اپ استفاده کنم. اما از آنجا که هیچ در این زمینه سرم نمی شود بعد از کلی گشتن و البته بعد از بارها تردید کردن طی چند ماه گذشته بلاخره یک دیکشنری آلمانی-انگلیسی انتخاب کردم که بسیار هم گران بود. تا شروع به دانلود کرد متوجه شدم که یادم رفته که با شماره ی کارت جدید خرید کنم و از کردیتم داره میره. خواستم جلویش را بگیرم زدم و پاکش کردم. با اینکه دوباره قابل دانلود هست اما جالب اینجاست که اولا نه تنها ۱۰۰ کارت هدیه را دست نزده گذاشتم و ۱۰۰ دلار از حسابم دادم انچه که اتفاق افتاد عملا این بود که بجای اپ از آی تون برای تلفن و آی پد خرید کردم. خلاصه که یعنی شد همان داستانی که فروید برای مخاطبانش در درسگفتارهای مفهوم ساده ی روانکاوی تعریف کرد. پدر روحانی برای ارشاد مدیر شرکت بیمه و اینکه در عالم دینی و باور به مسیح بجای بیمه نیکوکاری تامین کننده ی نیاز نیازمندان هست به دفتر طرف میره. بعد از نصف روز وقت گذاشتن البته که مدیر بیمه کارش را به قوت قبل ادامه میده اما پدر با خرید بیمه برای خودش از شرکت خارج میشه.
حالا این هم داستان من شد که برای استفاده از یک کارت همانقدر پول دادم بابت چیزی که احتیاج نداشتم و جالب اینکه اشتباهی برای دستگاهی خریدمش که ندارمش و جالب اینکه همان هم که خریده بودم پاک کردم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

پشت تپه ها


گفتم قبل از اینکه از خانه برای دیدن تئاتر تماشای یک رویای خصوصی بریم پست دیروز و امروز را بنویسم. تمام این دو روز را بیشتر از هر ویکند قبلی ماندیم خانه تا کنار هم باشیم. البته بیرون هم رفتیم و کارهای خوبی هم کردیم- جز درس خواندن!

دیروز برای صبحانه بعد از اینکه تو با دبی اسکایپ کردی رفتیم کرما. از آنجا تو بابت خرید یک لباس مناسب برای مهمانی خداحافظی لیز که هفته ی بعد هست رفتی فروشگاه بی و یکی دوجای اطراف را نگاه کنی و من هم رفتم یک سری به کتابفروشی های دست دوم زدم. بعد از اینکه برگشتم تا به تو بابت تصمیم گیری نهایی بین دوتا لباس کمک کنم و خریدت را کردی برگشتیم خانه و تا عصر خانه بودیم.

پیش از غروب رفتیم سینمای تیف تا فیلم رومانیایی پشت تپه ها را ببینیم که بسیار فیلم خوبی بود. قبلش هم در همان رستوران مجموعه ی تیف ساندویچی خوردیم بجای نهار و شام. فیلم خوبی بود هر چند که هم صندلی های سالن کمی نامناسب بودند و هم پشت سری هایمان احتمالا اولین مرتبه ای بود که به تماشای یک فیلم غیر انگلیسی آمده بودند. اما کلا از فیلم خیلی لذت بردیم. شب که برگشتیم خانه کمی با آمریکا که به مناسبت تولد امیرحسین مادر و خاله به خانه ی مامانم آمده بودند اسکایپ کردیم و کمی بی بی سی دیدیم و خوابیدیم.

امروز هم تمام روز را خانه بودیم. بعد از ماهها هوا به ۱۵ درجه رسید و البته آفتاب و ابر و باد زیادی می آمد. خانه را تمیز کردیم و تو کمی با مامانت و جهانگیر که دیروز کلی با بحث و دعواهای بی خود بین خودشان اعصابت را بهم ریخته بودند اسکایپ کردی و کمی هم با خاله فریبا که تهران هست تلفنی حرف زدیم و من هم کمی آلمانی خواندم تا الان که ساعت نزدیک ۷ عصر هست و داریم برای دیدن تئاتر گلشیفته و بهروز وثوقی و دیدن یک برنامه ی ایرانی میریم بیرون.

هفته ی جدید پر کار خواهد بود. تو که حسابی درگیر کار و شرکت خواهی بود و من هم از فردا به سلامتی قراره که شروع به کار کنم درست و حسابی و بی بهانه.

امیدوارم که ماه و ماههای خوبی پیش رو داشته باشیم و بخصوص خبرهای خوب از گوشه و کنار بشنویم خصوصا از ایران و اوضاع مردم و البته اسکالرشیپ من.

۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

آخرین روز تدریس


جمعه شب هست و تو منزل لیز مهمان هستی و در واقع با هم از سر کار رفته اید آنجا و قراره که آخر شب بیاره تو را تا خانه. من هم که امروز آخرین جلسه ی تدریس دو تا کلاسهایم را داشتم که خوب بود. خصوصا آخر هر کدام از کلاسها که اکثر بچه ها و خصوصا چندتایی که جزو دانشجوهای خوب کلاس بودند جداگانه آمدند و علاوه بر گفتن جملات محبت آمیز مثل تشکر از چیزهایی که یاد گرفتند و یا تلاشی که من کردم تا نگاهی انتقادی به برخی مسایل داشته باشند از اینکه چقدر این کلاس برایشان متفاوت بود گفتند که به هر حال خوشحال کننده هست.

قبل از کلاسها البته رفتم دفتر جودیت تا ریز نمرات دانشگاه سیدنی را برای OGS بهش بدم که گفته بود اشتباهی ریز نمرات تو را قبلا در فایلم تحویلشان داده ام. ۵ پاکتی که نیک از طرف ناصر برایمان آورده بود و همگی ریز نمراتمان بود در بسته و امضاء شده بردم تا خود جودیت یکی از آنها را انتخاب و باز کنه. یکی بعد از دیگری به گفته ی جودیت متعلق به تو بود. به شک افتادم که من از ناصر خواسته بودم تا برای هر کدام سه پاکت جداگانه سفارش بده وقتی نشانم داد تا ببینم که حق با اوست متوجه شدم به احتمال زیاد یا ناصر آنها را به اشتباه انداخته یا آنها اشتباه کرده اند و خلاصه تمامی پاکتها به اسم ناصر و متعلق به درسهای او بود. این شد که اگر با محبت جودیت همراه نمی شدم کلا فایل OGS و قید اسکالرشیپ آن را باید می زدم. جویت ریز نمراتم را از پرونده ی اصلی دانشکده برداشت و گذاشت در فایل و گفت تا سفارش جدید دستم برسه و بخواهم تحویلشان دهم کار این پرونده ام منتفی نشه. خلاصه که خیلی شانس آوردم و خیلی لطف کرد و خیلی خطای احمقانه ای بود که آنها کرده اند.

بعد از کلاسها به خانه که رسیدم نیم ساعتی با مادر و بعد هم یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدم که می خواستند احوال ما را بپرسند و مادر می خواست ببینه که سردرد و میگرن دیشب تو که از کلاس آلمانی که برگشتم حسابی اذیتت کرده بود و باعث شد زودتر بخوابی چطوره. حالشان خوب بود و مادر از تلفن رسول بهش برایم تعریف کرد و مامانم هم از کارهای روزمره و داستانهایش با امیرحسین.

از فردا باید بکوب بشینم پای داستان تزم که خیلی عقب افتاده و دقیقا دو هفته ای هست که هیچ کاری نکرده ام جز فکر به اینکه باید کاری کنم. خیلی فرصتی ندارم و علاوه بر کلی برگه که باید تصحیح کنم و آلمانی خواندن این ماه را باید فقط و فقط به داستان MRP سر گرم شوم. ضمن اینکه امیدوارم آوریل ماه خوبی بابت اسکالرشیپ شرک باشه که کلی بار از دوشم بر خواهد داشت هم درسی و حالی و هم مالی برای خصوصا اطرافیان و خانوادههامون.

نکته ی آخر اینکه داشتم مصاحبه ای از نجف دریابندری می خواندم که جایی از آن گفته بود متولد محله ای در آبادان هست به اسم ظلم آباد! عجب اسم با مسمایی برای امروز ایران که تماما به همان محله نامش مزین شده.

خلاصه که روز خوبی بود خصوصا که امسال تجربه ی تدریسم را چه از نظر محتوا و چه فرم در طول تمام این چند سال گذشته و کلاسهای گذشته بیشتر دوست داشتم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

انگار نه انگار


دیروز کلاس نسبتا خوبی با دیوید داشتیم. یکی دو نکته که به ذهنم رسیده بود را در کلاس پرسیدم و متوجه شدم که نگاه مارکس درباره ی دو منبع تولید ارزش در سرمایه داری یعنی کار انسانی و طبیعت و سرنوشت مشترک هر دو در این فاز تاریخی قابلیت کار بیشتر داره. قبل از کلاس اتفاقا رفتم دفتر دیوید و علاوه بر تشکر از لطفی که بهم کرده و نامه ی خوبی که برای اسکالرشیپ برایم نوشته یک جعبه گز به مناسبت سال نو برایش ببرم.

 تو هم روز سنگینی را سر کار داشتی مثل تمام این چند وقت گذشته. تا برگشتیم خانه و تو کمی با مامانت و جهانگیر اسکایپ کردی و قرار شد فیلمی ببینیم و کمی با هم به آرامش بگذرانیم. اما هنوز یک ساعتی از اسکایپ نگذشته بود که دوباره از دبی تلفن شد و دعوای آن دو آنجا با هم، خلاصه تمام شبمون رفت پای تلفن تو و حرفهای صد من یک غاز. جالب اینکه به اصرار من دوباره دیروز برای جهانگیر پول حواله کرده بودی تا این چند وقت کمی دستش باز باشه و مامانت هم که آنجاست خیلی در فشار قرار نگیره اما اوضاع خرابتر از این حرفهاست.

آخر شب هم قبل از خواب به امیرحسین زنگ زدیم تا تولدش را تبریک بگیم. امروز هم بجای درس خواندن کمی آلمانی خوانده ام تا قبل از اینکه برم گوته چون هنوز به لخاظ ذهنی آماده کلاسهای جدید نشده ام. البته که کلی از درسها و برنامه هایم عقبم اما فعلا وقتم را روی آلمانی گذاشتم. تو هم که سر کار هستی و غروب که برگردی دوباره قراره اسکایپ داری تا از این چند وقتی که مامانت دبی هست بتوانید استفاده ی بهتری کنید.

فردا شب مهمان خانه ی لیز هستی و من هم فردا به سلامتی آخرین روز تدریسم هست. ترم سنگین و سختی بود اما به خوبی گذشت. شاید بهترین تجربه ی درس دادنم تا اینجا همین امسال بود. 

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

شاید وقتی دیگر


تمام دیروز عصر و شب با دندان و فک دردی که بعد از کار سنگین دندانپزشکی روی صورتم مانده بود گذراندم تا آخر شب که بهتر شده بود و خوابیدیم. پیش از اینکه بیایی خانه اصرار داشتی که بریم و فیلم NO را ببینیم اما از آنجایی که باد شدیدی می وزید و نمی خواستم خصوصا تو دوباره سرمابخوری گفتم باشه برای ویکند. خلاصه که مجوزی شد برای تو که یک ساعت دیرتر بیایی خانه. این مدت فشار کاری زیادی را داری تحمل می کنی چون هم خودت داری جا میفتی و هم باید بزودی کسی را استخدام کنی و آموزش دهی به عنوان منشی خودت.

امروز صبح که اینجا سیزده بدر هست قبل از اینکه بری سرکار رفتیم و سبزه مون را در محوطه ی سبز کلیسای روبرو انداختیم و برای همگی آرزوی سلامتی و آرامش کردیم.  من هم که باید از امروز می رفتم کتابخانه برای نوشتن تزم با حجم زیاد درسهای کلاس آلمانی مواجه شدم و تا الان مانده ام خانه و دارم کمی آلمانی می خوانم. بعدش کرما خواهم رفت و بعد از اینکه برگشتم خانه کمی روی MRP کار می کنم و عصر هم که باید برم گوته.

دیشب با مامانت و جهانگیر که در دبی بودند اسکایپ کردیم و خدا را شکر حالشون خوب بود اما اوضاع مالیشون نه. باز خوبه که به اصرار من به عنوان هدیه ی تولد برای جهانگیر ۵۰۰ دلار فرستادی تا قبل از برگشتش به ایران کمی برای خودش لباس بخرد که مدتهاست بی پول شده. اما آنقدر وضعیت نا به سامان هست که تقریبا تمام پول رفته بابت بدهی ها و قبوض و به تو گفته بود که اگر این پول نرسیده بود الان با مامان در بی برقی به سر می بردیم. جالبه که بابات هنوز هم اصرار داره که جهانگیر بماند در دبی و بلاخره برایش پول جور خواهد کرد. با این اوضاع و اخباری که از ایران می رسد و می شنویم نمی دانم داره روی چی حساب می کنه. وقتی بانک مرکزی که پایین ترین رقم ممکنه را گزارش می کنه و همیشه بخش عمده ای از وقایع را مسکوت می گذاره دیروز اعلام کرده نرخ رسمی تورم به حدود ۴۰ درصد رسیده دیگه نمی دونم کی و به چه افق کاری و مالی می توان امید داشت.

دیروز تنها کار مفیدی که کردم این بود: خوانش بخش هایی کوتاه از کتاب سایه. نکات جالبی خواندم اما الان وقتش نیست و به همین دلیل رفت در نوبت خوانش که معلوم نیست کی زمانش برسه.

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

کتاب سایه


دوشنبه اول ماه آوریل آفتابی اما دوباره سرد و پر باد. تازه از تحویل ماشین برگشته ام خانه. با اینکه دیروز به کارهامون رسیدیم و برنامه ها انجام شد اما از آنجایی که گلگیر و در عقب ماشین را سابیدم و خط افتاد تمام روز را دلخور و ناراحت از خودم بودم. در واقع پیش از خروج از پارکینگ و به علت جای بسیار بدی که ماشین داشت و بزرگی خود ماشین به شکل ناگزیری ماشین به پایه ی دستگاه ورود و خروج سابیده شد و خلاصه خط نه چندان کوچکی بهش افتاد. با اینکه بیمه هم گرفته بودم- اتفاقا خودم هم مصمم بودم که حتما بیمه بگیریم- و مشکلی نبود اما از نظر اخلاقی به هر حال ناراحت بودم. خلاصه بعد از این داستان راهی محل کار تو شدیم تا گلدانها و قابهایی که برای دفتر کارت خریده بودی را بگذاریم و بریم خانه ی مرجان. تا رسیدیم آنجا حدود ساعت ۲ بود. پلو و خورش قورمه شبزی که درست کرده بودی را بردیم تا او هم که مسافر تازه از راه رسیده بود غذای خوبی داشته باشه. با اینکه می خواستم زودتر برگردیم اما تا ۶ نشستیم و اون از ایران گفت و داستانهایش و البته بادمجانهایی که مامانت به همراه کمی نقل و برگ آلو فرستاده بود را گرفتیم و صد البته کتاب پیرپرنیان اندیش سایه و شماره ی آخر مجله ی اندیشه ی پویا که می دانستم خیلی مطالب جذابی برایم نخواهد داشت بر خلاف کتاب.

از آنجایی که می خواستم برای دیوید و اشر گز ایرانی بگیرم بعد از خانه ی مرجان راهی شیرینی فروشی بی بی شدیم. از قبل قرار بود دم خانه ی نسیم و مازیار لحظه ای توقف کنیم و تو چمدانی که آیدا از وسایلش برای بردن به ایران پیش تو گذاشته بود که برایش ببری را تحویل نسیم دهی که احتمال زیاد با دوستان و مسافران زیادی که دور و برش هست به ایران بفرسته. نسیم گفت مازیار اصرار داره که برای یک چای بیایید بالا. با اینکه من خسته بودم و تمام روز بعد از داستان ماشین کمی سردرد داشتم و می دانستم که مازیار هم امتحان داره اما رفتیم بالا چون علی هم قرار بود یک مقاله ی درسی را که استادش مچ گیری کرده بود و فهمیده بود که شخص دیگری برایش نوشته دوباره نویسی کنه و من نگاهی بهش بیندازم.

رفتیم و یک ساعتی هم آنجا بودیم. مقاله ی علی که چیزی در حد فاجعه بود. کلی ایرادات گرامری و ساختاری و از همه مهمتر بی ربط بودن به موضوع داشت. تا جایی که شد کمی رفع و رجوعش کردیم و بعد از کمی گپ و گفت با بچه ها برگشتیم خانه که تا رسیدیم شده بود ۹ شب.

دیروز بعد از مدتها با عموعلاء حرف زدیم که اصرار داشت یک سر برویم پیشش و یا او به دیدنمون بیاد. شب هم با مادر و امیرحسین کمی حرف زدیم و تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود. بعد از یک خواب نه چندان راحت صبح از شدت سرما و بادی که می آمد بهت اصرار کردم که بگذار قبل از تحویل ماشین اول تو را برسانم. رفتیم و اتفاقا خیلی هم زودتر به مقصد رسیدیم و از آنجایی هم که باید روزنامه های وال استریت ژورنال و نیویورک تایمز را برای تام سر راه می گرفتی خیلی بهتر شد که با ماشین رفتیم. تو را که رساندم متوجه شدم که واقعا باید برای زمستان بعد به فکر تهیه ی یک ماشین باشیم. امیدوارم به لحاظ مالی تمکن و توانش را داشته باشیم. شاید اگر اسکالرشیپ را بگیرم کارمون خیلی راحتتر بشه. با اینکه درآمد تو خدا را شکر به قول مرجان و بقیه خیلی عالی است- در این حدی که الان هستیم- اما چون داستان کمک به آمریکا و ایران را داریم احتمالا خرید قسطی ماشین خیلی عملی نباشه. تا ببینیم چه می شود و چه بر سر خواهد آمد- که امیدواریم نیک و خیر باشد و نه جز این.

گفتی سر کار هم همگی یک داستانی را به عنوان دروغ اول آوریل- April Fools' Day- برای بن ساخته و پرداخته کرده بودند به این مضمون که قراره امروز اخراج بشه و همه ی مدارک و مراحل اخراجش را روی میز گذاشته بودند و خلاصه طرف شوکه شده بوده.