۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

مصائب خوب



دارم با مامانم حرف میزنم که تنها در خانه هست و امیر هنوز در راکلین هست و از خانه ی مادر تازه برگشته بود. مادر هم که چشم انتظار آمدن خاله آذر بود و خاله بهش گفته که خرجشون برای یک سفر یک ماهه زیاد میشه و بنابراین نمیاد و مادر هم حسابی پکر شده بود و البته حق هم داشت. 


امروز بنا به بد خوابیدن دیشب دیر بیدار شدم. هر چه دیدن فیلم مستندی که درباره ی زندگی احمدرضا احمدی آخر شب دیشب خیلی مزه داد و به قول معروف به دلمون نشست بد خوابیدن و کابوس دیدن امروز را تحت تاثیر گذاشت. بعد از تمیز کردن خانه من کمی به کارهای اینترنتی خودم رسیدم و البته بیشتر از هر کاری وقت تلف کردم و تو هم تقریبا تمام روز را در آشپزخانه بابت درست کردن غذا برای امروز و این هفته و پختن کیک و البته باقلوا برای خودت گذراندی. حالا هم داری برگه های دانشجوهایت را تصحیح می کنی که فردا که اولین جلسه ی کلاست هست بهشون تحویل بدی.


فردا صبح با هم قراره بریم دانشگاه. من که میرم کلاس دیوید را آدیت کنم و بعدش هم لکچر دیوید اسکینر هست. تو هم که برای کار برندا قرار داری و بعدش هم توتوریال خودت را داری و خلاصه برنامه مون اینه. از فردا باید آلمانی خواندن را شروع کنم که هفته ی بعدی ترم جدید شروع میشه و اکثر چیزها از یادم رفته. خلاصه که دارم با مامانم حرف میزنم که داره از داریوش و دزدی هایش از همین آخرین چیزهایی که داشته و داریوش برایش نفرستاده میگه و داره میگه  که به امیرحسین هم امیدی نباید داشت چون خودش هم نمی خواهد تکانی بخورد.


خلاصه که عجب داستان غم انگیزی و احمقانه ای است. به قول احمدی در فیلم دیشب *مصائب خوب* عجب عمری تلف شد.

هیچ نظری موجود نیست: