۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

آغاز شدن؟ شاید


آخرین روز و در واقع شب ژانویه ی سال 2011 هست. هیچ کدوم واقعا نفهمیدیم که چطور این ماه آمد و رفت. الان تو پشت سر من در کتابخانه کلی نشسته ای و از پیش از ظهر تا همین الان که دقیقا ساعت شش و 21 دقیقه هست درس خوانده ایم. هر دو خسته ایم و من کمی هم سر درد در کنار بی حالی دارم. امروز بهت گفتم که حس می کنم داریم یواش یواش کار اصلی و برنامه ی درسی و زندگی مون را آغاز می کنیم. البته هر دو خیلی از درس و برنامه هامون عقبیم اما شروع کردن مهمترین بخش هر کار تازه ایه.

توصیه نامه ی درسی باب هنوز نرسیده و من بهت امروز خیلی اصرار کردم که حتما برایش ایمیل بزن و ازش بخواه که یکبار دیگه برایت بفرسته. الان یک ایمیل دو متری زده که چند گزینه داریم. یا من DHL کنم برایت یا به کسی از دوستانم در دانشگاه تورنتو بگم که از طرف من امضا کنه یا خودت امضا کنی که چون پاکت رسمی نداری به نظرم خیلی جالب نیست و ... . باور نکردنیه. طرف ما را اصلا ندیده و چنین محبت و اجازه ای به ما میده. خلاصه که قرار شد خودش برامون بفرسته.

سر نهار که با هم حرف میزدیم تو گفتی کریستنا بهت گفته دانشگاه تورنتو معمولا به چند بار اقدام نیاز داره و تشویقت کرده که اگر نشد و آمدی یورک حداقل تا دو سال اقدام کنی. به نظر من هم حرفش درسته. قرار شد آرام درست را بخوانی و درس بدی و درآمد داشته باشی و در عین حال تلاش کنی تا مدرکت را از تورنتو بگیری.

خب! خیلی کار دارم و بهتره که برگردم سر آدورنو خواندن. هر بار که بیشتر یک متنش را می خوانی بیشتر متوجه ی ریزکاری هایی میشی که بهت نشان میده خیلی هم نتوانستی متن را بفهمی. تو هم داری رالز می خوانی و از دشواری متن خسته شده ای. بلاخره درس خواندن کار سختیه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

زوج مناسب


دیشب خوش گذشت. شام و سالاد و سالاد پاستایی که تو درست کرده بودی که عالی شده بود. واقعا خیلی زحمت کشیده بودی. از تاپاس گرفته تا شام و دسر خیلی خوب و دلنشین بود. فکر می کنم که به دیگران هم خوش گذشت. درمورد سانتیاگو که مطمئنم چون بخصوص از موسیقی و انتخاب آهنگ هایی که کرده بودم خیلی تعریف کرد. آنا و جیل هم همینطور. اما زوج کریستینا و پاتریک عالی بودند. بخوصوص پاتریک که خیلی سلیقه ی مشابه ای با من داشت و بعد از مدتها کسی را دیدیم که عاشق کامو و کافکا باشه و در کنار موسیقی کلاسیک نویسندگان روسی را از جمله ی بهترین ها بداند. اون هم مثل من رشته های درسی متفاوت عوض کرده و آخر سر رفته فلسفه و حالا هم متوجه شده فلسفه ی دانشگاهی در جهان انگلیسی زبان آن چیزی نیست که دنبالش هست. همینطور چیزهای دیگه. جالب بود وقتی من گفتم اولین کتابی که به تو هدیده دادم بیگانه ی کامو بود و او هم همین کار را با کریستینا کرده. خلاصه امیدوارم بیشتر با هم رفت و آمد کنیم که به نظر زوج دوست داشتنی و مناسبی می آیند.

امروز بعد از اینکه تو کاملا بیدار بشی - دیشب ساعت 2 خوابیدیم- باید خانه را به سنت یکشنبه ها تمیز کنیم و بعد هم بکوب درس بخوانیم که هر دو از برنامه هامون کلی عقبیم. دیروز که نتونستیم درسی بخوانیم. دو ساعتی با ترکیه و رسول بعد از مدتها حرف زدیم و علاوه بر اینکه خیلی لاغر و تکیده شده مسئله ی بیماری پوستی اش داره به جاهای حاد میکشه. مثل همیشه هم که هر چه داره از پول تا وقت و دوندگی و اتاقش برای خواب برای کارهای پناهندگان ایرانی داره میذاره و علاوه بر اینکه خودش خیلی در مشقت و سختی هست اما ضداش در نمیاد. با هم خیلی حرف زدیم. هم دوست داره بزنه بیرون و هم برایش خیلی راحت نیست. علاوه بر پیگیری کارهایش با دنی - اگر امکانی باشه- قرار شد ببینیم من و تو تا چه حد می تونیم روی کمک دوستان مون حساب کنیم و برای این جمع گیر کرده در ترکیه کمی پول فراهم کنیم. خود رسول هم که واقعا در حال نابودیه.

خلاصه که امروز و فردا باید حسابی درس بخوانیم. تو ارسطو و روسو داری و من آدورنو. با اینکه از درسهامون عقب افتاده ایم اما دیشب خیلی شب خوبی بود. به قول تو داریم آرام آرام دوست پیدا می کنیم و جا میفتیم. قرار شد با بچه ها برنامه ی بیرون هم برای ماه مارچ بگذاریم و احتمالا بریم انار که تو خیلی وقته می خواهی بریم و شرایطش جور نشده. صبح داشتم یک حساب کتاب سر انگشتی می کردم و دیدم ماه آوریل را اگر کلا به مشکل نخوریم اما راحت نمی توانیم جلو ببریم. تازه به قول تو از می هم بریم سر کار تا پایان ماه دوباره بی پولیم. خلاصه که فعلا این موضوع در پس ذهن خیلی فکرمون را مشغول خودش کرده. اما خدا بزرگه و مثل همیشه کارها درست و مناسب پیش خواهد رفت. فعلا درس در اولویته.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

تکرار غم انگیز داستانهای کترین در این طرف دنیا


جمعه عصر هست و البته هوا کاملا تاریکه. تو با آیدا هستی و تلفنی که با هم حرف زدی گفتی خرید از کاسکو را هم انجام داده اید. دیشب قبل از خواب با تمام خستگی و بی حالی از این آنتی بیوتیک جدید اشتباه کردم و به مادر زنگ زدم و با اینکه مادر حرف بخصوصی نزد اما من دیگه تحمل داستان های مادر و مامانم و چشم امیرحسین به یک روایت دیگه را نداشتم. از قرار همانطور که حدس میزدیم مادر داستان چشم امیرحسین را اشتباه کرده بود و در همان مدرسه این مشکل پیش آمده بود. گفت که بابک برای مامان کمی پول می خواد بفرسته تا مامان کار دندانهایش را که از پارسال به دلیل قطع بیمه نصفه کاره مانده بره تمامش کنه اما از آنجایی که داریوش هم مثل امیرحسین فعلا بیکاره این پول گره گشای زندگی خواهد بود. گفت که خاله با داریوش حرف زده و گفته این بچه ای که بار آورده ای دچار مشکلات زیادی خواهد شد. تا نصف شب بیداره و تا لنگ ظهر خوابه و برای همینه که کار هم نداره. درست سناریوی جهانگیر با تفاوت های بسیار که از همه مهمترش پشتوانه خانواده و شرایط فکری و کاری بابا و مامان تو در برابر داریوش و مامان منه.

خلاصه خیلی شاکی شده بودم بیشتر از هر چیز از این اوضاع که اینها با کلی توهم و اشکالی که خودشون دارند از دیگران می گیرند و اینکه همه خر و نفهم و بی خودند و ... ولی وقتی نگاه زندگی خودشون می کنی جز تاسف چیزی به جا نمی مانه. چقدر غم انگیزه که داری داستان خانواده ات را این چنین که هستند تجربه میکنی.

صبح هم که بیدار شدم و کارهام را کردم که برم دانشگاه متوجه شدم که "کینگستون" استاد ترم پیش تو هنوز "رفرنس لتر" پرونده ی تو را به دانشگاه خودتون ایمیل نکرده و البته هم امروز آخرین فرصته. تو خیلی آرامتر از من بودی ولی من هم به دلیل شرایط جسمی و خستگی ام و هم به دلیل بد خوابیدن شبها و دیشب بخصوص خیلی شاکی شده بودم. تازه طرف اول هفته - بعد از سه هفته که جوابت را نداده بود- بهت گفته بود که نامه را فرستاده. خلاصه که خیلی حرص خوردم. تو بیشتر برای حال من ناراحت شده بودی و من برای اینکه چطور یکنفر با سرنوشت آدم اینقدر راحت بازی می کنه و دورغ میگه. خلاصه این هم از شانس تو و منه که باید دایم کسی مثل کترین دور و برمون باشه و اعصاب و روانمان را به بازی بگیره.

سر صبحانه اینقدر ناراحت و شاکی بودم - چون این آخرین فرصت برای آپلای کردن در امسال بود- که تو سعی میکردی من را با گفتن اینکه حالا اصلا شانسی هم برای گرفتن پذیرش نداری آرام کنی. خلاصه قرار شد من که میرم دانشگاه تو هم اول بری دانشگاه خودت و ببینی چه کار می تونی بکنی. کینگستون عوضی هم هنوز جواب ایمیل تو را که دیروز زده بودی و یاد آوری کرده بودی که امروز آخرین فرصته نداده بود. قبل از اینکه بریم تو دوباره ایمیلت را چک کردی و دیدیم که یک دقیقه ی قبل بهت ایمیل زده که همین الان فرستادم.

خب! هر چه بود تمام شد. از حالا دیگه باید توکل کرد و با امید به انتظار نشست. امیدوارم که بتونی از دانشگاه تورنتو پذیرش بگیری. حاضرم خودم تمام درسم را در یوک بخوانم اما تو در این دانشگاه بمانی. البته دیگه هر چه قسمت شد. مهم در مسیر بودن هست که خدا را شکر کم و بیش تو داری خوب پیش میری.

فردا شب هم بچه های دانشگاه من مهمان ما هستند. قراره تو براشون ته چین درست کنی. آنا، جیل و سانتیاگو که سر جای خودشون من از یکی از همکلاسی های درس مکتب فرانکفورت که کلاس آرنت را هم با هم داشتیم دعوت کردم که بیاد. دختر جالب و درس خوانی هست و اتفاقا لیسانش را در فلسفه از دانشگاه تورنتو گرفته. کریستینا که با پارتنرش خواهد آمد و خیلی هم ذوق زده شد وقتی دعوتش کردم.

کلاس امروز "ویلسون" هم بد نبود اما خیلی کلاس خسته کننده و یا یک طرفه ای می تونه بشه که امروز یک ساعت آخر کاملا چنین بود. اما متونش را دوست دارم و این مهمترین بخش داستانه. همین 100 صفحه ای که از گروندریسه تا اینجا خوانده ام بخصوص قسمت روش نقد اقتصاد سیاسی بی نظیر بوده.

خدا را شکر هر دو از این فرایند یادگیری داریم لذت می بریم و این مهمترین خوشی زندگی ماست.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

ارسطو


ساعت از 9 شب گذشته و تازه همین الان من و تو از کتابخانه ی "کلی" به خانه برگشته ایم. تو داری املت درست می کنی و من هم گفتم بیام و در این فرصت از زیبایی کنسرت دیشب و لذتی که علیرغم خستگی هر دو و مریضی من بردیم بنویسم. البته این آنتی بیوتیک جدیدی که دارم می خورم با اینکه باید با غذا خورده بشه اما به هر حال باعث معده درد میشه و همین باعث شده بود که علاوه بر بی حالی دل درد هم داشته باشم و به هر حال تو را هم جدای از خستگی خودت نگران حالم کنم. اما کنسرت خوبی بود و آخرین سمفونی موتزارت را به عنوان آهنگساز دربار شنیدیم که در 24 سالگی اش ساخته بود. بعدش هم کمی قدم زدیم و تا خیابان کوئین رفتیم و از آنجا با مترو به خانه برگشتیم.

امروز هم که تو از صبح کلاس داشتی و من هم بعد از اینکه رفتم بانک تا ببینم چرا بعد از سه هفته هنوز کارتم نیامده رفتم کتابخانه و تو هم آمدی نهار را با هم خوردیم و باز رفتی سرکلاسهای عصرت. سر کلاس ارسطو استادت گفته: وای! وای! چرا این ترجمه از سیاست را می خوانی. باید آن یکی را بخوانی واسه ی همینه که برگه ی خلاصه ی مبحث قبلی تو اینقدر پرت از موضوع بوده و ... . خلاصه که هم خنده ات گرفته بود و هم از اینکه تا اینجا چند برابر بقیه خوانده ای جا خورده ای.

بعد از کلاس توکویل هم با دوتا چایی آمدی طبقه ی سوم کلی و سه ساعتی نشستیم و باز هم درس خواندیم. دارم گروندریسه را می خوانم. سخته. البته بخشی از دلیل به این برمیگرده که یادداشت هست و نه نوشته هایی برای چاپ. فردا تو میری پیش آیدا و البته خرید در کاسکو و من هم کلاس دارم.

شنبه شب هم که پنج تا از بچه ها برای شام مهمان ما هستند و اولین مهمانی دانشجویی و دوستان کانادایی را برگزار خواهیم کرد.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

آنتی بیوتیک، رامین و موتزارت


ساعت 3 عصر هست و تاز الان برگشتم خانه. یک چایی برای تو گرفتم و آمدم در کتابخانه بهت دادم و خودم آمدم خانه تا کمی استراحت کنم که آماده ی رفتن به کنسرت موتزارت در TSO بشیم که تو بلیطهایش را از قبل خریده بودی. البته هم تو تمام درسهایت مانده و هم من خیلی انرژی ندارم و خستم اما هر دو از مدتها قبل منتظر این کنسرت بودیم که بلیط ارزان قیمت برای ما داشت و خیلی خوشحالیم که داریم میریم.

دیشب نصف شب دوباره از سرفه بیدار شدم و خلاصه باز هم نتونستم درست بخوابم. برای همین امروز صبح دوباره رفتم دکتر و دوباره بهم آنتی بیوتیک داد و گفت قوی تر از قبلی هست و طولانی تر. یک اسپری دیگه ی آسم هم داد که از آن استفاده کنم. صبح تا بیدار شدم گفتم بهتره برم دکتر که دوباره بعد از یک هفته این ریه ها و سرفه ها می ندازه من را به دردسر. خلاصه تا برگشتم تو هم از ساختمان آمدی پایین و رفتیم دفتر جهانبگلو که تو از قبل قرارش را گذاشته بودی که برای دیدینش امروز بریم. کمی یاد کلاسهای تهرانش را کردیم و کمی از اوضاع و احوال اینجا حرف زدیم. اولش اصرار داشت که کلاسهای "آگورا" را که خودش اینجا راه انداخته بریم. معتقد بود برای بچه ها که اکثرا فنی هستند بودن من و تو خیلی غنیمته. اما وقتی گفتم هم ملاحظه ی درسی و هم از آن مهمتر ملاحظات آشنایی سر فرصت با محیط را داریم اصرارش را کم کرد. حالا شاید بعدا درگیر این کارها هم بشیم اما الان خیلی درگیر و درضمن تازه واردیم. نمونه اش همین مریضی من که الان 4 هفته شده و هنوز داره اذیتم می کنه. درسته تحرک و رسیدگی درست و حسابی هم ندارم اما واقعیت این هست که خیلی خسته و بدون انرژی هستیم.

دیشب قبل از خواب به آمریکا زنگ زدیم و بعد از مدتها موفق شدم با مامانم حرف بزنم. خیلی حال نداشتم و اون هم گویا خیلی رو فرم نبود و داشت البته به سخنرانی سالانه ی کنگره ی اوباما گوش می کرد. بعدش هم با مادر حرف زدم که بهم گفت امیرحسین کارش را از دست داده و واسه ی همین هم مامان خیلی حوصله نداره. گفت گویا با صاحب رستوران حرفش شده و خلاصه حسابی با ناراحتی و دعوا ول کرده و آمده بیرون. مادر گفت که به کسی نمیگه که چشمش مسئله داره و همین بعضی اوقات باعث دردسرش میشه. نمی دانم چقدر مادر دوباره از تخیلش هم کمک گرفته اما مسلما کاملا بی ربط نمیگه. ضمن اینکه گفت داستان چشم امیرحسین سر بسکتبال در مدرسه پیش نیامده و با مامان داشته بد مینتون بازی میکرده که اینجوری شده و بعد هم کسی بچه را سر وقت دکتر نبرده و خلاصه اینجوری داستان چشم امیرحسین پیش آمده. نمی دانم اما چه توی مدرسه شده باشه چه جای دیگه من هرگز آن شبی را که در ایران فهمیدم یادم نمیره و اینکه تا صبح خوابم نبرد و همیشه تا امروز هم پس ذهنم را درگیر خودش کرده و ناراحتش هستم.

به هر حال کمی تو با من حرف زدی تا از مامانم دلگیر نباشم و کمی هم مادر. بیشتر از اینکه از او دلگیر باشم برایش ناراحتم و خودش را هم خیلی در سرنوشتش موثر و مقصر می دانم ضمن اینکه می دانم و دیده ام که چقدر روزگار باهاش در بسیاری از موارد بد تا کرد و واقعا حقش به هیچ وجه این نبوده و نیست. نمی دانم شده مثل داستان زخمهای ورح که هدایت به خوره تشبیه کرده. امیدوارم که بتوانم کاری برایشان بکنم و می دانم که اگر در مسیر بودم که می توانستم کاری کنم تا الان باید کاری می کردم. هنوز خودم به قول هامون آویزان و پا در هوا میان این فضا و آن فضا هستم. من لذت می برم اما شاید خیلی برای این بازی ها دیر باشه- نمی دانم. واقعا نمی دانم.

جهانبگلو هم همان آدم قبلی بود که شاید باید هم همینطور می بود. به هر حال در محیط ایران تا اندازه ای تاثیرش را گذاشت و احتمالا هم خواهد گذاشت اما به هر روی نه آدم قوی و دارای تئوری قابل بحثی هست و نه چیزی بیش از یک روشنفکر درگیر در شرایط تاریخی-اجتماعی خاص خودش. البته الزاما بیش از این هم شدن شاید خیلی جذاب نباشه اما بیش از اینکه از کارهایش و پروژه اش - اگر پرژه ای داشته باشه- یاد کنم و کنند از انرژی و فعالیتهای مدنی اش باید یاد کرد. همین هم شاید کافی باشه. به هر حال باید کار کنیم و کار و تنها کاری که نمی کنم کار کردن آکادمیک و منظم فکری است. شاید تنها چیزی که خوب می دانم همین باشه که این ره که می روم به ترکستان هم نیست چون به قول معلم زیست شناسی دبیرستان -آقای پیرصمدی- که خودش هم ترک بود؛ بلاخره ترکستان هم جایی است.

خب! بهتره خودم را آماده ی کنسرت کنم که شاید بهترین اتفاق موسیقیایی اخیر باشه.

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

TA


دو شب هست که نمی تونم درست بخوابم. خیلی جالب شده نه مقاله باید بنویسم و نه پرزنتیشن دارم و نه هیچ "دو دیت" پیش رویم هست اما نمی دونم چرا نصف شب از هول درس و "اسی" و ... از خوب بیدار میشم و تا خوبم نمی بره. دیشب که تو را هم بی خواب کرده بودم.

سه شنبه شب هست. تازه بعد از یک روز طولانی در دانشگاه برگشته ام خانه و تو هم تازه از کتابخانه برگشته ای و الان داری دوش میگیری. دیروز تو رفتی کتابخانه و من رفتم اول کتابهایی که باید پس می دادم را بردم "ربارتس" و بعدش هم رفتم کتابخانه ی دانشکده ی "ویکتوریا" در دانشگاه تو که به اشتباه یکی از کتابهایی را که شنبه پس داده بودم ثبت نکرده بود و دوباره رفتم و پیدایش کردم و بهشون دادم و گفتم این بار چندم هست که داره این داستان تکرار میشه و بهتره فکری برای سیستم شون بکنن. بعدش رفتم تا آنتی بیوتیکم را تمدید کنم که بهم گفتند چون رویش نوشته قابل تمدید نیست باید برم همان مرکزی که ازشون خریده ام. رفتم آنجا و آنجا هم گفتند قابل تمدید نیست مگر اینکه بخواهی دوباره دکتر را ببینی که قیدش را زدم و تا برگشتم پیش تو که درس بخوانم ساعت شده بود 3 بعد از ظهر. تا هشت نشستیم و درس خواندیم و بعد از اینکه برگشتیم خانه تو با تمام خستگی که داشتی نشستی و فرمهای TA من را پر کردی تا زودتر تمام شود. امرزو هم من بعد از کلاسم اول برای دعوتنامه های کنفرانس رفتم تا با آنا نامه ها را مرتب و درست کنیم و بعدش هم فرمهای سال آینده ی TA را بردم دپارتمانهای مختلف تحویل دادم. گویا بچه ها مجموعا به یکی دو تا گروه بیشتر فرم نمی دهند اما من پنج تا گروه را با درسهایی که فکر می کردم از پسشون بر میام انتخاب کردم و خلاصه تا بردم از این سر دانشگاه به آن سر خیلی وقت گرفت.

تو هم که بعد از کلاس امروزت رفتی و توصیه نامه ی "کینگستون" را برای آپلیکیشن دانشگاه یورک گرفتی - بعد از دو هفته جواب ندادن و سر دواندن این هم شد داستان کترین در اینجا- و بعدش هم در کتابخانه ی "کلی" نشستی سر درسهایت. با مامان و بابات در تهران حرف زدی و گویا آنها گفته اند که احتمالا برای بهار میان و الان داشتیم با هم حرف میزدیم که باید باهاشون هماهنگ کنیم که قبل از امتحاناتمون نیایند که هم ما بتوانیم درسهامون را بخوانیم و هم آنها معذب نشوند. احتمالا برای "آوریل" خواهند آمد. من و تو هم از نیمه ی مارچ تا نیمه ی آوریل درگیر درس و مقاله نوشتن و امتحانات میشیم.

بعدش می مونه بهار و تابستان که باید هر دو به شدت کار کنیم تا خرجمون را دربیاریم تا سال آتی درسی و TA و OSAP. فکر می کنم تابستان هم باید بزنیم برای جابجا شدن چون خرجمون اینجا خیلی زیاده و نمونه اش همین داستان کار کردن تمام وقت در تابستان برای پوشش هزینه ی زندگی.

حالا تا آن موقع! الان باید به درسها فکر کنیم و بس.

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

تلفن ها


فردا اول هفته هست و من هنوز نه تنها حالم کاملا خوب نشده که در زمانی که فرصت درس و استراحت هم دارم از این فرصت درست استفاده نمی کنم. دیروز را که تمام وقت خانه بودیم و شب هم دو تایی نشستیم و کمی تلویزیون دیدیم که از امروز شروع به درس خواندن کنیم. امروز صبح هم بعد از تمیز کاری یکشنبه ها من پیشنهاد دادم با اینکه سردترین روز سال هست برای اینکه هوایی عوض کنیم کتابهامون را بر داریم و بریم در کافه ای بنشینیم و آنجا کمی درس بخوانیم. با مترو رفتیم تا ایستگاه "بترست" و کافه ی "تری بینز" دو ساعتی نسشتیم و کمی هم کتاب و درس خواندیم اما به هر حال در کافه نمی شود کانت و آدورنو خواند. اما کلا به هر دوتایی مون خوش گذشت. من که خیلی از فلسفه خواندن تو دارم لذت می برم و به نظرم هم خیلی خوب داری میری جلو.

وقتی بر گشتیم خانه ساعت 4 بود. اول که با تهران و مامان و بابات حرف زدیم و بعد از اینکه نهار خوردیم خاله ات از تهران زنگ زد و با اون بیشتر از یک ساعت حرف زدیم و با ناصر و بیتا اسکایپ کردیم و تو الان با لنرد در استرالیا حرف زدی و قبلش با آیدا و حالا هم قراره با مادر حرف بزنیم و خلاصه شد روز درس نخواندن و تلفن بازی کردن که بخشی از آن هم ناگزیزه. البته من که الان گلو درد گرفته ام و فکر کنم بهتره زودتر با مادر حرف بزنم و برم بخوابم که همین جوری هم ساعت نزدیک 11 شبه.

از فردا باید داستان کتابخانه را به جد دنبال کنیم که دیگه چاره ای نداریم. بخصوص که قراره مامانت و بابات هم بیان بهمون سر بزنند و شاید بعدا با کمبود وقت برای جبران مواجه بشیم.

به هر حال ویکند آرام و خوبی بود. البته بی حالی و درس نخواندن حسابی از کیفیتش کاست اما در مجموع خوب بود.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

ویکند درسی


دیروز که جمعه بود و بیست و یکم روز سرد اما آفتابی و خوبی بود. من دانشگاه رفتم و سر راه برگشت علاوه بر خرید برای تاپاس شب دو تا کتاب از هایدگر را هم BMV آورده بود که گرفتم. با اینکه ممکنه دیگه هرگز فرصت هایدگر خوانی برای کارهای قبل از هستی و زمان دست نده اما ولخرجی کردم و گرفتم.

تو هم که تمام روز خانه بودی و علاوه بر درس کمی به کارهای خودت هم رسیدی. بعد از مدتها با جهانگیر حرف زده بودی که کیارش هم پیشش بود و بهت گفته بود که ممکنه برای تابستان به عنوان دانشجوی "اکس چنج" بیاد کانادا البته احتمالا بره ونکور. با مامانت و بابات هم در تهران حرف زده بودی و خلاصه کمی دلت باز شده بود.

من هم کلاس "ویلسون" را رفتم که از هفته ی قبلش بهتر بود اما واقعا کلاسی نیست که بخواهم ادامه اش بدم. البته با توجه به اینکه بهتره دو تا درس این ترم داشته باشم این کلاس به قول آیدین بهترین گزینه هست. ضمن اینکه نسبتا کار کمتر و مرتبط تری را هم داره. دیروز دوباره خیلی سرفه کردم و تمام مدت کلاس هم قلب و سینه ام درد گرفته بود. اما بعدش که سرفه هایم کم شد حالم خیلی بهتر شد تا عصر که آمدم خانه و دوتایی با هم نشستیم و لبی تر کردیم و فیلمی دیدیم و خوابیدیم.

الان هم من دوش صبح را گرفته ام و تو هم بیدار شده ای و داری کارهایت را می کنی. احتمالا این ویکند تماما درس بخوانیم. من که باید شروع به درس خواندن در ترم جدید کنم و کلی عقبم اما وضع تو خیلی بهتره و باید روی برنامه ات بری جلو.

این ویکند در ضمن اینطور که گفتند سردترین ویکند سال تا اینجاست. هوا در روز به منفی 15 و شب به منفی 23 خواهد رسید. خب! مثل اینکه آن روی سرما را هم خواهیم دید.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

تا فردا


پنج شنبه 20 ژانویه هست و ساعت پنج و نیم. تو سر کلاس توکویل هستی و من هم خانه در حال بطالت و البته کمی استراحت. امروز صبح کلاس هابرماس با سیمون را نرفتی چون تو هم کمی حالت سرماخودرگی داری و بهتر دیدیم که بمانی و دوتا کلاس عصر را بروی. فردا هم من کلاس دارم و باید برم و ببینم که می توانم کلاس سه ساعته و خسته کننده ی ویلسون را تحمل کنم یا اینکه بلاخره درس کانت تا ژیژک برنده میشه.

دیشب نمره ی درس "میدل ایست" با کینگستون را گرفتی و بهت B+ داده. هر دو خیلی تعجب کردیم و توی ذوق مون خورد. مطمئنم که طرف اصلا برگه ات را درست نخوانده چون هنوز جواب ایمیل را هم برای "رفرنس لتر" نداده و لندن هست. کلا برگه ی تو را گم کرده بود و در آخرین لحظه برای اعلام نمرات خواسته بود که برایش ایمیل کنی. ضمن اینکه بهترین برگه ی این ترمت بود و بخش مهمی از آن را از تزت درآورده بودی مطمئنیم که اصلا نشسته و با دقت بخواندش. بگذریم. خیلی توی ذوقت خورده و حق هم داری. ضمن اینکه کمی روی معدلت تاثیر خواهد داشت اما باید این ترم کار اصلی را انجام بدی و نمرات اصلی در این ترم دیده میشه که تماما درسهای تئوریک داری.

من هم که اصلا هنوز ترم را شروع نکرده ام و از فردا باید دیگه استارت درست و حسابی را بزنم. امشب مراسم رونمایی از کتاب جدید دیوید بود که من بخاطر حالم نمی تونم برم. دوست داشتم با هم می رفتیم و تو هم دیوید را می دیدی اما نشد.

دیروز که از دکتر برمی گشتیم تو از "وینرز" یک "مت" برای ورزش خریدی و به زودی باید شروع کنیم برنامه ی اصلی درس و ورزش و تفریح را آغاز کنیم. هنوز از بیماری و بی حالی نشانی دارم و داریم صبر می کنیم تا حال هر دو رو به راه بشه و بعد زندگی را همانطور که قرارش را برای این ترم گذاشته ایم شروع کنیم به امید خدا.

خلاصه که فردا 21 ژانویه هست و نوبت من و ما.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

پرتغال


تازه از دکتر برگشته ایم. بلاخره کار به آنتی بیوتیک کشید و از آنجایی که در استرالیا دچار آسم هم شده ام یک اسپری آسم هم فعلا باید بزنم. دیشب تا صبح نه خودم از شدت سرفه درست خوابیدم و نه گذاشتم تو بخوابی. خواب بودیم که با سرفه های شدید بیدار شدیم و خلاصه ادامه پیدا کرد تا امروز صبح و حالا هم از شدت سینه درد خیلی بد حالم.

دیروز صبح هم با توجه به اینکه شب قبلش درس نخوانده بودم و حالت سرفه هم داشتم ساعت 5 صبح بیدار شدم و نشستم کمی درس خواندم. تو هم که دو سه روزی هست معده ات اذیت می کنه خیلی حال خوشی نداری. خلاصه که داستان همان ادامه ی کسالت قبلی است. دیروز هم تو و هم من کلاس داشتیم. بعد از کلاس هم که من با آنا باید برای کنفرانس سالن رزرو می کردیم. تا بر گشتم خانه و نهار خوردیم دیگه هوا داشت تاریک میشد. تو بکوب داری درس می خوانی و البته به درستی هم میگی که نمیرسی درسهایت را تمام کنی. اما خدا را شکر ترم را خوب شروع کردی و یکی از دلایلش هم نمرات خوبیه که گرفتی و بهت اعتماد به نفس داده که داری درست میری جلو. من اما هنوز نه تنها درس خواندن را شروع نکرده ام که هنوز هم نتوانسته ام بین کلاس روز جمعه که رسالاتی از کانت، فیخته، شلینگ، هایدگر، هابرماس و ژیژک هست با کلاس ویلسون در روز جمعه که مارکس هست انتخاب کنم. البته اتفاقی متوجه شدم که ویلسون خیلی فعال و پرکار هست و بیچاره برخلاف چیزی که پشت سرش میگن - استاد تک کتابی- بیش از ده جلد کتاب نوشته و نزدیک به 40 تا "بوک چپتر" هم داره. به هر حال به نظرم کلاس جمعه با ویلسون خیلی خسته کننده هست اما به کار من نزدیکتره.

امروز جلسه ی معارفه ی "اتیک سنتر" در دانشگاه شما بود و تو هم که به عنوان عضو جدید از کل گروهتان اتنخاب شده بودی رفتی. گویا 18 نفر را انتخاب کرده اند که بهترین های گروه هستند و به جمع اعضای قبلی با حضور استادان و ... اضافه می شوید. این گروهی هست که اصطلاحا آینده سازان دانشگاه هستند و تو هم جزو یکی از آنهایی و به همین دلیل هم من خیلی بهت بیشتر از قبل افتخار می کنم. مطمئنم که آینده ی کاری و درسی خوبی خواهی داشت اگر که نظم و سلامتی را فراموش نکنیم. عضو پنل شدن هم در رزومه و هم در آینده ی کاریت خیلی تاثیر داره. باید دور هم هر ماه جمع بشید و درباره ی پروژه هاتون حرف بزنید و کنفرانس برگزار کنید و خلاصه بهترین امکان برای ایجاد و شناخت "نت ورک" آکادمیک هست. باب هم بهت درباره ی این سنتر و اهمیتش گفته بود. خلاصه که خیلی مبارک هر دومون باشه.

دیروز بهم خبر دادی که در مهمترین کنفرانس فلسفه ی سیاسی سال در دنیا برگه ی مشترکمون - که در واقع کار تو هست- انتخاب شده و ژوئن در پرتغال با دانکن و سیمون و احتمالا باب خواهیم بود که آنها هم در آنجا مقالات شون را ارائه می کنند. عکسهای شهر Coimbra را که دیدیم خیلی زیبا بود. یکی از قدیمیترین دانشگاه های دنیا را داره که ما هم آنجا باید بریم. سال 1290 ساخته شده و بسیار زیبا به نظر میرسه. خیلی خبر خوبی بود که قبل از کلاس بهم دادی. امیدوارم به لحاظ مالی بتونیم هزینه هایش را جور کنیم و بریم که هم فال هست و هم تماشا و مهمتر از همه برای پروسه ی درسی و کاری مون خیلی اهمیت داره.

من هم نمره ی درس هگل را از دیوید گرفتم که A هست. نمره ی خوبیه. شاید برای اینکه از درس دیوید باشه عالی به نظر بیاد. اما کاری که تو داری می کنی به مراتب مهمتر و سختتر از منه که هم پس زمینه ی این رشته ها را دارم و هم فشار کمتری به لحاظ انتخاب واحد و این جور چیزها بهم میاد. دوست دارم که تو بتونی از دانشگاه خودت پذیرش بگیری و من هم اگر قسمت باشه شاید بهتر این باشه که بیام دانشگاه تو. نمی دانم. یوک خوب جاییه اما شاید تورنتو برایم راضی کننده تر باشه. از نظر فیلد درسی مسلما یورک با توجه به سنت و درسهای ارائه کننده اش به مراتب بهتره. اما تورنتو احتمالا از هر نظر دیگه ای بر یورک ترجیح داره. البته خیلی خوب شد و در واقع عالی شد که اولش یورک آمدم. هم از نظر مالی خیلی به نفع مون شد و هم از نظر بیمه و اینجور چیزها. همین الان نسخه ام 60 دلار شد که بابت بیمه بودم تنها 6 دلار پرداخت کردم.

اما می دونی این همه چیز نیست. شاید بهتر باشه جایی برم که بابت پرش بالاتر به خودم بیشتر فشار بیارم. ضمن اینکه هنوز از تمام ظرفیتهای موجود در خودم و محیط اطرف و دانشگاهم استفاده نکرده ام و شاید مثل همیشه هم کاملا در این کار موفق نباشم اما به هر حال فکرم بیشتر به سمت دانشگاه تورنتو هست. تا ببینیم قسمت چی میشه.

البته اگر اصل را فراموش نکنم و نباید هم بکنم باید مثل همیشه اعتراف کنم که بسیار از موقعیتی که داریم و دارم لذت می برم و مهم هم همینه. زندگی چیزی جز در راه بودن نیست و مهم اینه که از این در مسیر بودن و از خود مسیر لذت ببریم. خدا را شکر که برای من و ما اینطور هست.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

کسالت


دوشنبه شب هست. تو داری روسو می خوانی و من هم کتاب گروندیسه را دانلود می کنم. درس نتونستم بخونم از بس امروز سرفه کردم. کلاس امروز را هم که رفتم بد نبود اما خیلی سر حال نیستم. دیشب قبل از خواب طوری سرفه می کردم که انگار معده ام می خواست بیاد بیرون و بعدش از سر درد حال تهوع گرفتم. فردا حتما باید برم دکتر دیگه خسته شده ام از شب سال نو تا الان مریضم. اما همینکه خوابم برد تو حالت بد شد و چندبار به دلیل تهوع و حال بهم خوردگی تا صبح بیدار شدی. نمی دونم چمون شده اول ترمی و اینطور گرفتار شدن که خیلی بده.

با این حال تو امروز بعد از اینکه من رفتم دانشگاه رفتی کتابخانه و درس خواندی - مثل الان که واقعا داری این ترم را عالی میری جلو- و البته از همه مهمتر برای دکترای دانشگاه خودت آپلای کردی. امیدوارم که پذیرش بگیری و نتیجه ی تمام این زحماتت را بگیری.

فردا هر دو کلاس داریم. من مکتب فرانکفورت و تو روسو. من که این فصل دوم کتاب دیالکتیک روشنگری را نخواندم. البته قبلا خوانده ام اما برای این کلاس نشد. آریو همسر آیدا هم زنگ زد و خداحافظی کرد که بره به سلامتی تهران و چند هفته ی بعد برگرده و همگی با هم برن ایران. اون هم آزمایش های خیلی جدی قلب داده و فعلا همه منتظر نتیجه ی آزمایشهایش هستند که امیدوارم به خیر بگذره و چیز خاصی نباشه.

امروز تو با عزیز و حاج آقا جون حرف زدی و احوالشون را پرسیده بودی و خلاصه کمی دلت باز شده بود. خلاصه که فعلا موسم مریضی و کسالت شده برای همه. مادر هم دو شبی هست که هر چه زنگ میزنیم نیست. امیدوارم اون حالش خوب باشه. حالا بعد از اینکه این نوشته را تمام کردم بهش زنگ میزنم.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

گلدن گلوب


یکشنبه شب هست. الان برنامه ی "گلدن گلوب" را دیدیم و باید بریم بخوابیم برای فردا که من صبح کلاس دارم و نتونستم درسم را کامل بخوانم. سرفه هایم زیاده و باعث سر دردم میشه تو هم امروز را سر درد داشتی اما هر دو کمی درس خواندیم و از این جهت بد نبود. من کانت و تو ارسطو می خوانیم این روزها.

امروز هیچ کار بخصوصی نکردیم جز تمیز کاری خانه و کمی هم درس خواندن. دیروز اما تمام روز را تو آشپزی کردی برای شب که مهمان داشتیم و البته این چند روز اول هفته که کمی بابت غذا خیالت راحت باشه.

دیشب فرشید و پگاه آمدند و تا دیر وقت دور هم بودیم. بد نبود. البته فرشید همچنان همان آدم سطحی در مسایلی است که خیلی هم ادعا می کنه مثل سیاست و جامعه و چرخ روزگار و کاملا هم بدتر شده به نظرم. پگاه دختر بسیار معقولتری به نظر میاد و هر دو در مجموع بچه های خوبی هستند. اما همانطور که تو بارها و بارها به من تذکر دادی این "میشن" و وظیفه ی من نیست که مثلا اگر کسی کاملا احمقانه زن ستیز و یا پرت وپلا گو هست اصلاحش کنم. البته نباید از خوبی ها و نکات مثبت آدمها گذشت تنها به دلیل اینکه کلا تو باغ نیستند. اما باید به قول تو آدم بابت هر مسئله ای به اندازه ی خودش وقت و انرژی بگذاره و بخصوص یادش باشه خودش هم پر از ایراد و عیبه بخصوص از نظر همان دیگران که منطقشون با تو فرق داره.

به هر حال شب خوبی بود. البته یکجایی بطور خیلی اتفاقی از دهن فرشید چیزی پرید که دنبالش را هم نگرفت و ادامه ی جواب من را هم نداد. گفت با صحبتی که با دکتر کرده بوده - سالها پیش قبل از اینکه با مرجان ازدواج کنند و بیان اینجا بعد از فوت خاله اقدس- و خاله خدا بیامرز را قرصی کرده بوده تا راحتتر زندگی کنه! نمی دونم اما به نظرم میشه فهمید که چرا رفتار این دوتا در زمان فوت خاله آن قدر که همه میگویند عجیب و بد بود و بخصوص اینکه مطمئنم دکتر مورد نظرش هم یا خود مرجان بوده یا کسی مثل اون. به هر حال خدا همه ی رفتگان را بیامرزه.

به قول مجری امشب برنامه ی گلدن گلوب از خدا متشکرم که من را "آیتیست" کرد.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

موبایل


شنبه صبح هست. داره برف میاد و من و تو تازه بیدار شده ایم. دیشب دو ساعتی را بابت سرفه های شدید من دیرتر از معمول خوابیدیم و همین باعث شده که کمی امروز دیرتر بیدار بشیم و البته من کمی بی حال باشم. اما در مجموع اوضاع خوب هست. فقط این سرماخوردگی که بیشتر از هر چیز به سرفه رسیده اذیت می کنه.

دیروز رفتم کلاس و استاد درس Marx's Critical/Dialectical Procedure را که بیش از 70 سال داره و همین تک کتابی را که نوشته درس میده دیدم. "ویلسون" پرفسور در حقوق هست اما به نظر بیشتر به حوزه ی نظریه ی انتقادی علاقه داره و در این زمینه کار کرده. به هر حال کلاسش در مجموع همان طور که به تو گفتم به حوزه ی کاری و درسی من نزدیکترهست اما روش کلاسش و اصرارش بر تدریس دیدگاه خودش خیلی جالب نیست و دلیل اصلیش هم اینه که دیدگاه خودش دیدگاه بدیعی نیست. اساسا اگر از زاویه ی فلسفی با کارهای مارکس تا مارکوزه و بخصوص آدورنو نزدیک بشی همین برداشت را خواهی داشت. به هر حال مزیت کلاسش کم کاری از نظر تکلیف هست البته پر خوانی داره که گریز ناپذیره. حالا کلاس دوشنبه "متونی در فلسفه ی آزادی" را خواهم رفت و تصمیم می گیرم که کدام را بر دارم. کلاس جمعه خیلی خیلی خسته کننده و کلاس در مجموع اتلاف وقت هست. دوشنبه البته دور از زمینه ی امروزی کارم هست اما باید ببینم که چقدر برایم جدابیت و البته نکات تازه داره.

دیروز برگشتنی از مسیر دور تر و خسته کننده ی "فینچ" برگشتم تا از سوپرهای ایرانی نان و از شیرینی بی بی شیرینی بگیرم به مناسبت گذشت 6 ماه از ورود مان به اینجا. تو هم تمام دیروز را در کتابخانه نشستی و توکویل خواندی. تو به سلامتی استارت درس خواندن را زده ای و من هم دنبالت خواهم آمد.

امشب هم فرشید و پگاه شام مهمان ما هستند. تو قراره سوپ و لوبیا پلو درست کنی و البته دسر. حالا بعد از اینکه این نوشته را تمام کردم یک جاروی سریع میزنم و بعد از صبحانه با هم میریم خریدی می کنیم و تو قراره امروز کمی بابت درست کردن چند مدل غذا وقت بگذاری تا در طول هفته راحتتر باشی. من هم باید کانت و نقد اولش را بخوانم برای کلاس دوشنبه.

امروز بعد از یک هفته با تهران حرف میزنیم. دیگه موبایل هایمان از سرویس شش ماه اولش که تماس مجانی داشت خارج شده و فقط روزها از ساعت 7 عصر به بعد و ویکندها مجانی هست. به همین دلیل در طول روز بهم نمی تونیم زنگ بزنیم مگر خیلی ضروری باشه و از سرویس 100 دقیقه مجانی به هم استفاده کنیم. خلاصه که باید رعایت کنیم. پول OSAP را هم قرار شد دانشگاه بفرسته در حسابم. خلاصه که به لحاظ مالی یواش یواش داریم به مشکل می خوریم اما می دونیم که درست میشه و کار پیدا می کنیم و مثل همیشه اوضاع ردیف میشه.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

شش ماه تمام


پنج شنبه شب هست. تو از یک روز طولانی با سه تا کلاسی که داشتی برگشته ای خانه و من امروز و دیروز را در خانه و به استراحت و البته تنبلی گذراندم.

تو کلاس هابرماس با سیمون و توکویل را داشتی و رفتی تا کلاس ارسطو را هم ببینی و بعد تصمیم بگیری که آیا می خواهی آن را برداری بجای کلاس سه شنبه ی دموکراسی و دیکتاتوری یا نه و به نظر میاد که این کار را خواهی کرد. یعنی چهار کلاس تئوری که هم کارت را سخت و هم البته مرتبط می کنه. امیدوارم که برای گرفتن پذیرش هم موثرتر واقع بشه.

دیروز را کمی به کتاب یابی در کتابخانه های دانشگاه تو گذراندیم. کتابهایی که برای این هفته ها و درسهامون احتیاج داریم. امروز هم تو چهار کتاب برای درس هابرماس از اینترنت خریدی که باز هم به نسبت قیمتشون بد نشد. البته 20 درصد تخفیف کارت عضویت "ایندیگو" داشتیم و ارزانتر شد.

دیروز نمره ی درس بینر را هم گرفتی و A- شده ای. عالیه عالی. واقعا که گل کاشتی. انتظار نداشتیم که در ترم اول با این همه کار و البته بدون پس زمینه ی لازم اینقدر خوب کار کنی. حالا دیگه با خیال راحتتری می توانی این ترم را جلو ببری و دیگه لازم نیست که نمراتت را بالاتر بکشی. حداقل را تا اینجا آورده ای و عالیه.

من هم فردا و دوشنبه از بین دوتا کلاسی که دارم باید برم و یکی را انتخاب کنم. هر کدام مزیت ها و ایرادات خودشان را دارند اما کمی هم ساختار کلاس و ارتباط با استاد برقرار کردن تاثیر خواهد داشت.

فردا 14 ژانویه هست و درست از ورود ما به کانادا شش ماه خواهد گذشت. خب به سلامتی این 6 ماه را خوب جلو بردیم. چیزهای زیادی به دست آوردیم و تجربه های مهمی کردیم. البته سخت و خسته کننده بوده اما قدم بسیار مهمی برداشتیم. باید این شش ماه جلوی رو را به مراتب بهتر پیش ببریم تا در پایان سال اول کارنامه ی خوبی داشته باشیم. از نظر درسی خوب بوده اما از نظر سلامتی و ورزش و تفریح و چیزهای دیگه خیلی قابل دفاع نیست. حالا نوبت این مقولاته.

همین الان بهم گفتی که پول OSAP من هم رسیده اما دانشگاهم دوباره اشتباه کرده و نصف پول را برداشته برای خودش. واقعا که حالم از این قسمت اداری یورک بهم می خوره.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

11.1.11


دیروز- دوشنبه- اصلا نرسیدم بیام اینجا از بس گرفتار آماده کردن متن پرزنتیشن امروز بودم. تمام یکی دو روز گذشته را راحت بودم که کار سختی پیش رو ندارم. اما واقعیت این بود که به قول تو از بس خسته و بی حال بودم متوجه ی داستان نبودم. به هر حال ساعت 6 عصر تازه نشستم که یادداشتهایم را برای نوشتن مرتب کنم که متوجه شدم اصلا از پس کار بر نمیام. خیلی مضطرب شده بودم اما بعد از نیم ساعت وقتی نگاهی به لکچرهای جان کردم دیدم میشه یک متن مناسب درآورد. اول آن متن را مرتب کردم بعد از یادداشتهای خودم را با کمک تو درست کردم و خلاصه ساعت 11 شب بود که رفتم "کلی" پرینت گرفتم و آمدم که خودم را برای امروز آماده کنم. خیلی زیاد بود و تا ساعت 2 صبح طول کشید تا اندازه اش را تنظیم کردم تا زمان و وقت ارائه را از دست ندهم. تا خوابیدم و بیدار شدم کمتر از 4 ساعت شده بود و تو را هم که از امروز دانشگاهت شروع میشد از استراحت انداختم.

به هر حال توی راه امروز متن را خواندم و سر کلاس که ارائه دادم بد نشد. "آشر" که خیلی تعریف کرد و گفت بیش از انتظارش بابت به میان آوردن نکات مختلف بوده. چندتایی از بچه ها هم بعد از کلاس خواستند تا متنم را برایشان ایمیل کنم.

اما تو. امروز کلی خبر خوب بهم دادی. اول اینکه پول OSAP تو رسیده که عالی شد. با اینکه بابت آخر ترم به مشکل خواهیم خورد اما حداقل الان را از سر می گذارنیم. بعد هم گفتی که آپلیکیشن عضویت تو در مرکز "اتیک سنتر" دانشگاه تون پذیرفته شده که تقریبا سالی یک نفر از از مقطع تو قبول می کنند. و امسال این تو بودی که قبول شدی و این هم در رزومه ات و هم بابت وصل شدن به شبکه ی مناسب اساتید خیلی بهت کمک خواهد کرد. ضمن اینکه به هر حال در سابقه ی یک دانشجو بودن در چنین مرکزی افتخار هست.

وقتی عصر برگشتم خانه و تو هم از کلاس هایت برگشتی گفتی که نمره ی درس فدرالیسم "بلت" را گرفته ای و A شده ای. این اولین مقاله ی تو در زمینه ی فلسفه ی سیاسی بود و در موضوعی که هیچ پس زمینه ای در آن نداشتی. خیلی خوشحالم و خیلی بهت افتخار می کنم.

شب هم با برنامه ی قبلی تو رفتیم سینما و الان که ساعت 11 شب هست تازه برگشته ایم. فیلم خوبی دیدیم و هر دو خوشمان آمد. با اینکه سه شنبه شب بود و شلوغ اما من از بس خسته اما خوشحال بودم و البته "هاینکن" خورده بودم شب خوبی را داشتم و در کنار تو از دیدن فیلم Barney's version لذت بردم. خوب بود و دلنشین.

حالا هم تو داری در دفترت احتمالا امروز را می نویسی و من هم پای لپ تاب همین کار را می کنم و حدس می زنم که تو هم می دانی که دارم چه کار می کنم. اما مهم انجامش است تا روزهایی که با هم بنشینیم و این ایام را مرور کنیم. البته که هر دوره ای خوشی و لذت و مسایل خودش را دارد اما به هر حال ریشه ها مشترک است. حتی اگر عدد امروز به قول گوینده ی رادیو CBC بسیار "یونیک" باشد.
11.1.11

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

در خانه


داری رمان Unless را می خوانی و من هم دارم برای پرزنتیشن پس فردا آماده میشم. آخر وقت هست و هنوز نتوانسته ام متنم را یکبار بخوانم. به همین دلیل فردا را دانشگاه نمیرم تا بمانم خانه و به این درسم برسم. الا هنوز مقاله ام را نفرستاده و فردا باید روی آن هم قبل از اینکه برای دیوید بفرستم کار کنم.

امروز تمام مدت خانه بودیم. صبح من جارو کردم و تو هم برای اینکه من کمی حالم بهتر بشه و به قول خودت انرژی بگیرم پلو و خورش درست کردی و بعد هم تارت سیب که خیلی خوب شده بود. الان هم که آخر وقت یکشنبه شب هست دارم به مادر زنگ میزنم که فعلا مشغوله.

دوست داشتم کلاس درس فردا که جلسه اول هست را برم اما رفتن و برگشتنش یعنی حداقل 6 ساعت عقب افتادن از کارم. 3 ساعت رفت و برگشتم طول میکشه و 3 ساعت هم کلاسه. خلاصه که با این دقیقه ی 90 کار کردن بهتر از این هم نمیشه.

از فردا دانشگاه تو هم شروع میشه. البته این ترم تو فقط سه شنبه و پنج شنبه کلاس داری و هر روزش دوتا درس. خلاصه که ترم شروع میشه و تو هم نتونستی استراحتی بکنی. امیدوارم به خوشی درسها تمام بشه و کمی تابستان را بتوانیم استراحت کنیم. البته کار پیدا کردن الویت اصلی خواهد بود. فعلا که سیاه زمستانه.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

پیاده روی در برف


شنبه شبه و تو داری مقاله ای را که باب برایت فرستاده تا بخوانی و نظر بدهی - از ایران دوباره کسی برای باب مقاله ای اینبار به فارسی فرستاده که برایش چاپ کنه! مقاله ای که حاصل تراوشات و زحمات احتمالا یکی از برادران کیهانی است- و من هم یکبار دیگه مقاله ی هگل-مارکس را خواندم و ترجیحا باید یکی دوتا تغییر درش اعمال کنم.

امروز در حالی که دیشب تا صبح برف سنگینی باریده بود و تمام خیابان پر از برف بود رفتیم کمی قدم زدیم و تا برگشتیم بعد از ظهر شده بود. تا خیابان "بترست" رفتیم و در کافه ی "گرین بینز" قهوه ای گرفتیم و کمی حرف زدیم و با قطار برگشتیم خانه. از وقتی آمدیم تا الان که نزدیک ساعت 10 شب هست من به غیر از کار مقاله ی خودم درسی نخواندم و جالبه که سه شنبه هم پرزنتیشن دارم.

تو اما نشستی و کتاب خاطرات همسر شاه احمد مسعود را تمام کردی و در حالی که آرام آرام گریه می کردی و اشک میریختی گفتی که قلبت به شدت به درد آمد با این کتاب. الان هم که داری این مقاله ی کذایی را می خوانی.

من هم تصمیم گرفتم بیام و در کنارت کمی بشینم و یا با هم فیلمی ببینیم و یا دو تایی کمی گپ بزنیم و حال و هوامون را برای فردا که کلی کار و درس داریم بهتر کنیم.

دیشب هم خواستیم فیلم ببینم. با اینکه تو شام درست کرده بودی و شراب هم داشتیم اما من خیلی حال نداشتم و نه فیلم را تا آخر دیدیم و نه از شام و شرابمون خیلی لذت بردیم از بس سرماخوردگی من حال هر دومون را گرفته. از این هفته اما باید زندگی را به همان مسیری که برای امسال تصمیم گرفته بودیم برگردانیم. درس و ورزش و استراحت مناسب تا تابستان که باید کار کنیم و خرج زندگی را در بیاوریم تا OSAP بعدی و ترم آتی به امید خدا.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

جمعه شب


این چهارصدمین پست اینجاست. همین الان مقاله ی درس هگل-مارکس را تمام کردم و تو بعد از دیدنش فرستادی برای الا. ساعت از 8 شب گذشته و جمعه شب سردی است و من هنوز بی حال و سرماخورده ام. اما بلاخره تمام شد. البته باز هم باید بعد از تصحیح بخوانمش چون خیلی به نظرم ارتباط منطقی بین یکی دو تا از پاراگرافهایش نیست.

از فردا صبح هم باید بکوب بشینم پای پرزنتیشن درس مکتب فرانکفورت که خیلی هم کار داره و باید کتاب دیالکیتیک روشنگری را ارائه کنم. البته فکر کنم فردا صبح اگر هوا و حال من اجازه داد بد نباشه دوتایی با هم برای صبحانه بریم بیرون. امروز تو رفتی دفتر امیرسلام و علاوه بر اینکه کلی از ما و پرونده مون به به و چه چه کرده بودند و بهت گفته بودند که چقدر ما مشتری های خوبی بوده ایم براشون - که واقعا هم بودیم و به غیر از پول گرفتن زحمت خاص دیگه ای نکشیدند- درباره ی کار مامانت و بابات صحبت کرده بودی که بهت گفته اند تا کمتر از دو سال دیگه درست میشه. خدا کنه زودتر درست بشه تا هم خودشون و هم بخصوص تو خیالت راحت بشه.

از بعد از اینکه برگشته ای خانه هم داری روی پروپوزالت که "باب" خوانده و سه برابر متن تو رویش کامنت و پیشنهاد گذاشته کار می کنی. واقعا که دستش درد نکنه. حتی اکثر سوپروایزرها هم چنین کاری برای دانشجوهاشون نمی کنند.

خب دیگه بهتره از پشت این لپ تاب و میز بلندشم که هم آرنجهایم و هم کمرم از درد داره بی تابم میکنه. فکر کنم بهترین کار این باشه که دوتایی با هم بشینیم و یک فیلمی ببینیم و کمی استراحت کنیم تا فردا که باز هم داستان درس و تکلیف پیش روست. من باید آدورنو بخوانم و تو هم قصد داری توکویل بخوانی که برای این ترم آماده باشی.

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

نصف شب با دوستان آلمانی


پنج شنبه نصف شب ساعت نزدیک 2 بامداد هست. من دارم مقاله ی درس هگل-مارکس را می نویسم و تو هم نیم ساعت پیش بعد از خواندن کتاب در رختخواب وقتی دیدی کار من حالا حالاها تموم نمیشه دیگه خوابیدی.

امروز را تمام مدت خانه بودم و علاوه بر سرماخوردگی با این مقاله سر و کله میزدم. تو هم بعد از ظهر قرار در دانشگاه داشتی تا اطلاعاتی برای کار پیدا کنی و شرایط را برای تابستان بسنجی. بعدش هم در حالی که برف حسابی می بارید برگشتی خانه و نشستی پروپوزال دکترایت را نوشتی.

خلاصه که امروز به درس خواندن گذشت و کار. اما هنوز نرسیده ایم کارهایمان را روی برنامه پیش ببریم. نمونه اش هم همین ساعت درس خواندن که احتمالا فردایم را نیز تحت تاثیر قرار میده. فردا کلاس دارم اما نمیرم تا این مقاله ی کذایی را تمام کنم. تو هم برای کار مامانت و بابات قراره بری دفتر امیرسلام.

خلاصه که زندگی دانشجویی در شرایطی درست پیش میره که روی برنامه بره جلو در غیر این صورت همینه که الان من با سرماخوردگی و سرفه هم مزاحم استراحت تو شده ام و هم خودم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

هیچ


چهارشنبه آخر شب هست. تو داری در تخت کتاب می خوانی و من هم قبل از اینکه کارم را تمام کنم گفتم اینجا پست امروز را بنویسم. امروز به دلیل سرماخوردگی خیلی حال نداشتم و البته در کمال ناباوری با توجه به این همه درسی که دارم هیچی درس هم نخواندم. به هر حال صبح با هم رفتیم دانشگاه تو تا من از پست دانشگاه تو کارهای OSAP خودم را انجام بدم. بعدش هم رفتیم "اسپرسو" تو چایی و من قهوه گرفتم و یک ساعتی را درباره ی این ترم و برنامه هامون با هم حرف زدیم. بعدش هم رفتیم بانک TD و من حساب بانکی باز کردم که شدیدا بابت هزار دلار خط اعتباری که میده احتیاج داریم.

از عصر هم که آمدیم خانه تو به کارهای ایمیلی خودت رسیدی و من هم کمی کتاب و مقاله دانلود کردم و تمام فرصت روز را اینگونه از دست دادم. بابت اینکه امروز درسی نخوانده ام خیلی ناراحتم. فردا باید جبران کنم و تو هم کلی کار آپلیکیشنی داری.

دیشب بعد از اینکه آیدا و آریو با کلی خریدی که کرده بودی تا خانه رساندن تو را تا دیر وقت داشتی کارهای آشپزخانه را میکردی و حسابی خسته شده بودی. امروز هم کمی به کارهای خانه رسیدی و از فردا هر دو باید بکوب روی درسهامون متمرکز بشیم. جالب اینکه دیشب هر کاری کردی نتوانستی دست خط "آشر" را بخوانی و فکر کنم باید هفته ی بعد برم از خودش بپرسم که چه کامنتی برایم گذاشته بود.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

دوباره دانشگاه


ساعت نزدیک 9 شبه و تازه رسیده ام خانه. تو هنوز پیش آیدا هستی و قراره که آیدا با خریدهایی که از کاسکو کرده ای برسوندت خانه. امروز اولین روز ترم جدید بود. کلاس نظریه انتقادی خیلی خوب نبود. دلیلش هم این بود که متن آدورنو خیلی سخت بود. البته این تنها مشکل من نبود کلا اکثر کلاس را خود "آشر" حرف زد. چند نکته ای هم من گفتم و یکی دوتا دیگه از بچه ها اما موضوع این بود که متن را خیلی خوب نفهمیده ام. برگه های میان ترم را هم داده بود و برخلاف انتظارم - تا حدودی البته- نمره ی خوبی گرفته ام A .

صبح با اینکه خیلی حال نداشتم و سرماخوردگی باعث شده بود بدون انرژی باشم اما از س تو هم رسیدی و برام صبحانه و نهار حسابی تدارک دیدی حالا خیلی خوبم. تو هم بعد از رفتن من با اینکه قرار بود کمی استراحت کنی - الان چندین شب هست که داری کابوس می بینی و خیلی بد می خوابی- از ایران تلفن داشتی و نتونسته بودی استراحتی کنی.

امروز برای هر دومون روز شلوغی بود. من که کلاس اول را تمام کردم 6 ساعت صبر کردم تا کلاس دومی که با استاد جوانی به اسم Musto هست. ایتالیایی و مارکس شناسه. نکته ی جالبش تسلط به چند زبان هست اما واقعا انگلیسی اش خیلی روان و قابل فهم نیست. بعید می دونم این کلاس را نگه دارم چون سال بعد همین درس با دیوید ارایه میشه. تو هم رفته بودی اول مقاله ی درس بینر را تحویل داده بودی و بعدش هم کارهای OSAP را کرده بودی و بعدش رفتی خانه ی آیدا.

فردا و پس فردا را باید بکوب بشینم و مقاله ی درس هگل-مارکس دیوید را بنویسم. امروز چندتایی از بچه ها را دیدم و فهمیدم که اکثرا مثل من هنوز کاری نکرده اند و همگی داریم در آخری لحظه برگه ها مون را تحویل میدیم که خیلی بده. به هر حال این دو روز را باید روی این مقاله آخر کار کنم و از جمعه - بعد از کلاس- بیام و بشینم پای پرزنتیشن هفته ی بعد که فصل اول "دیالکتیک روشنگری" است.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

شروع هفته ها


یکی دو روزی بود که حالت سرماخوردگی و سرفه داشتم. از امروز صبح حسابی بی حالم و نشانه های سرماخوردگی رو آمده. اما می خواستم هر طور شده بابت تمام شدن درسهای ترم اول تو بریم بیرون. با اینکه خنک بود اما هوا آفتابی و نسبتا خوب بود. رفتیم "ایتون سنتر" و صبحانه ای خوردیم و پیاده برگشتیم خانه.

تو داری نهار را درست می کنی و من هم باید بشینم پای درسهای فردا. مقاله ی The Idea of Natural-History از آدورنو هست و باید خودم را برای یک روز طولانی آماده کنم. بعد از این کلاس تا ساعت 6 کلاسی ندارم تا کلاس جلد اول سرمایه که از 6 تا 9 شبه!

تو هم فردا میری پیش آیدا و احتمالا "کاسکو" هم خواهید رفت. با اینکه یک هفته تعطیلی داری اما آنقدر کار برای انجام دادن داری که استراحتی نمی توانی بکنی. چند دقیقه ی پیش هم نمره ی درس ریسرچ دیزاین را برایت ایمیل کرده بودند که خیلی ناراحت بودی. داده 79.5 و البته کمی احمقانه هست اما بهت گفتم که میشه A . بخاطر اینکه نیم نمره بالاتر از +B هست. به هر حال کمی حالت گرفته شده اما به قول خودت واقعا برای این درس نرسیده بودی خیلی وقت بگذاری.

از طرف دیگه "باب" برایت ایمیل زده و گفته که حتما "رفرنس لتر" و توصیه نامه برایت می نویسه و گفته که مقاله ی اینترنتت با توجه به "شاهکاری" که قبلا از تو خوانده بوده اصلا موجب تعجبش نشده و حتی مقاله ی "فدارلیسم" هم به نظرش - بخصوص با توجه به اینکه اولین مقاله ی تو در زمینه ی فلسفه ی سیاست هست- خیلی خوبه.

دیشب قبل از خواب با هم فیلم Fighter را دیدیم که خوب بود. بخصوص بازی خوبی از هنرپیشه ی نقش دوم دیدیم. خلاصه که امروز اولین روز از سال نو بود که دوتایی با هم رفتیم بیرون. اولین دوشنبه. و از فردا زندگی به روال عادی خودش - با کلی کار بخصوص برای من- باز میگرده- به سلامتی.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

دقت کنیم از اول


ساعت 9 شب یکشنبه دوم ژانویه هست. امروز صبح پست گذاشتم و نوشتم که بی بیلون را از دست داده ایم. اما دلیل اینکه دوباره آمدم اینجا الان ثبت این لحظه ی شیرین هست که تو به سلامتی تمام مقالات ترم اول را تمام کردی و الان آخریش را هم که برای درس بینر بود نوشتی.

بهت افتخار می کنم و تو خودت این را خیلی خوب میدانی. به سلامتی.

من هم این هفته مقاله ی درس هگل-مارکس را خواهم نوشت و خلاصه با تمام امیدواری و البته تمام دقت باید خودمان را برای ترم دوم آماده کنیم که هم کارمون سختتره و هم تو باید نمرات ممتاز بیاری تا بتوانی پذیرش بگیری. من هم که باید درگیر برگزاری کنفرانس دانشگاه شوم که بابتش دارند حقوق میدن.

خلاصه که باید خیلی دقت کنیم و علاوه بر درس خواندن درست از ورزش و استراحت مفید غافل نشیم که "فرصت کوتاه هست و سفر دشوار، اما یگانه و هیچ کم نداشت". چون خستگی و فشردگی از این ترم همراه مون خواهد آمد به ترم آتی - سه شنبه این هفته برای من و هفته ی بعد برای تو شروع میشه- باید خیلی دقت کنیم که بخصوص مثل من در آخر ترم بعد گرفتار نشویم.

خلاصه که به سلامتی و خوشی. بهت افتخار می کنم چون می دانی که چقدر کار بزرگی کرده ای و میکنی. تو بهترین و یگانه ترین عالمی برای من.
دوستت دارم.
خسته نباشی گل من.
عشق من.
مبارک هر دومون باشه.
مبارک

Unless


دوم ژانویه یکشنبه ساعت یک و یازده دقیقه ی ظهر هست. تو داری مقاله ات را می نویسی و من هم دارم تلاش مذبوحانه ای برای بازیافت دیکشنری "بی بیلون" می کنم که بطرز بسیار عجیبی و به رغم اینکه لپ تابهای ما به اینترنت وصل نبودند از کار افتاده و درست وسط نوشتن آخرین مقالات درسی مون آچمزمون کرد.

برای ناصر هم ایمیل زده ام اما بعید می دونم اون هم بتونه کاری کنه. خلاصه که خیلی حالگیری شده. بدون بی بیلون خیلی خیلی وضعیت درس خواندن و نوشتن برای مون سخت میشه.

دیشب دوتایی با هم نشستیم و "درینک" خاصی که تو از برنامه ی جمی الیور یاد گرفته بودی را خوردیم. بد نبود. سالاد و فیلمی هم از تلویزیون همراهش بود که شب خاصی بشه. من عصر در هوای مه و باران برای خرید کاهو رفتم بیرون اما دلیل اصلیش این بود که می خواستم برای تو رمان سال کانادا را که دوست داشتی در این مدت تعطیلا بخوانی بخرم. Unless جزو 5 رمانی هست که امسال شانس برنده شدن در برنامه ی رادیویی "کیو" را دارند و تو این برنامه را از سال پیش در سیدنی دنبال می کردی.

وقتی آخر شب رمان را بهت دادم خیلی ذوق کردی. البته فعلا آخر شبها داری خاطرات همسر شاه احمد مسعود را می خوانی و خیلی هم لذت و رنج برده ای با بخش بخش کتاب اما احتمالا از فردا یا پس فردا نوبت این یکی خواهد شد. فکر کرده بودم که این یکی از آن کارهایی است که باعث جا افتادن آدم در محیط میشه. برای همین رفتم "ایندیگو" و به مناسبت سال نو برایت خریدم. البته ما قرار گذاشته ایم که چون فعلا از نظر مالی در وضعیت خوبی به سر نمی بریم بیشتر رعایت کنیم اما یک کتاب این حرفها را نداره. ضمن اینکه من دایما دارم کتاب می خرم.

خلاصه که فعا "استاک" این دیکشنری شدیم و داستان وصل نشدن به اینترنت هم فعلا منتفی خواهد شد. این اولین پستی هست که دارم با لپ تاب خودم در سال جدید برایت می نویسم و صد البته دوست داشتم که "بی بیلون" کار می کرد. آن هم در چنین روزهای پر کار و در این ایام احتیاج.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

آغاز اولین روز از دهه ی تازه ی ما


اولین پست در دهه ی جدید؛ صبح روز اول ژانویه 2011 شنبه ای بارانی و زیبا.

دیشب بعد از اینکه با آمریکا - مادر و مامان و خاله- حرف زدیم داشتیم از در می رفتیم بیرون که فرشید زنگ زد. گفت امشب اگه برنامه ای ندارید بیایید خانه ی من. گفتم داریم میریم "کویین" خلاصه با همون فرشید قبلی که سالها پیش در ایران می شناختمش فرقی نکرده بود وقتی که گفت جا گیرتون نمیاد، خیلی شلوغه، تاکسی نیست و ... . البته درست میگفت بلاخره شب سال نو بود و خیلی ها برای آتیش بازی و ... آن اطراف بودند اما همانطور که به خودش گفتم کسی اگه سیدنی را تجربه کنه دیگه بعیده جای دیگه ای به نظرش شلوغ بیاد.

به هر حال دوتایی رفتیم و چندجایی از قبل بلیط فروخته بودند و نمیشد رفت داخل. اما جاهای دیگه ای بودند که هنوز جا داشتند و ورودی می دادی و می رفتی داخل تو گفتی به هر حال در حال حاضر بهتره کمی به فکر پولهامون باشیم و درست می گفتی و این شد که نرفتیم. ما بعد از یک قدم زدن حسابی تصمیم گرفتیم برگردیم سمت خیابان "بلور" و بریم یک بار ایرلندی که می شناختیم. خلوت بود و خیلی فضای سال نو نداشت. اما برای من و تو که می خواستیم دوتایی بشینیم و گپی بزنیم بد نبود.

بعد از اینکه خنده کنان برگشتیم خانه مامانت بهمون زنگ زد و کمی هم با اون حرف زدیم و سال نو را آغاز کردیم و فال حافظ گرفتیم و خوابیدیم تا الان که تو هم بیدار شده ای و باید این دو سه روز را بکوب درس بخوانیم و مقالات درسیمون را تحویل بدیم.

قرارمون شد که امسال اولویت را به "آینده" بدیم. برای این کار و برای نتیجه گرفتن عالی در پایان این دهه باید - به ترتیب- ورزش، درس، تفریح و جا افتادن را تمرین کنیم. می خواهیم ورزش کنیم و حسابی درس بخوانیم و می دانیم برای این کار نیاز به تفریحاتی داریم که من اسمش را تفریح فعال گذاشته ام تئاتر و موزه و موسیقی و سینما و کارهای فرهنگی و البته به قول تو گشتن و چرخیدن در اطراف و اکناف کانادا و دنیا! عالیه نه؟

اما شعر حافظ که آمد بیتی داشت که من همیشه دوستش داشت:
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس

خلاصه که 1.1.11 مبارکه