۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

برای همین بهت افتخار می کنم



صبح دوشنبه هست و داشتیم کارهامون را می کردیم که بریم دانشگاه. من که کلاس سرمایه را دارم و تو هم با نیل بابت کاری که تمام دیروز را برایش گذاشته بودی و روی پروژه ی برندا کار کرده بودی قرار داشتی. در آخرین لحظه قبل از رفتن - بعد از اینکه من که از ساعت ۵ بیدار شده بودم و داشتم مارکس می خواندم و لپی را هم روشن نکرده بودم تا اخبار را ببینم سری به خبرها زدم و دیدم که دلار مجددا شده ۱۹۰۰ تومان و بهت گفتم- حواس تو پرت شد و اشتباهی تمام فایل وردی که درست کرده بودی را پاک کردی.


خیلی حالت بد شد و واقعا هم حق داشتی و داری. دوباره یاد داستان فصلی که برای کتاب نوشته بودی افتادم که در آخرین لحظه لپ تاپ خراب شد و همه چیز- درست در لحظه ای که داشتی ایمیلش می کردی هارد لپ تاپ سال دل از کار افتاد- از دست رفت.


الان هم دوباره هر چند در مقیاس غیر قابل قیاس اما به هر حال مهم کار از دست رفت. خیلی ناراحتت شدم بخصوص که من هم مقصر بودم هر چند که تو اصرار داری این طور نیست.


خلاصه که جلسه ی کاریت افتاد به فردا که قرار نبود بیایی دانشگاه. امروز هم که بعد از کلاس درسی خودت با مهناز قرار کاستکو داری و خلاصه کم تو فشار کاری نبودی که این داستان هم اضافه شد.


اما از دیشب بگم که تو خیلی لذت بردی. بخصوص برای سه تار نوازی استاد. برای من علیزاده بیش از هر چیز به عنوان یک آهنگساز بزرگ هست و تو هم مثل بچه هایی که دیشب آنجا دیدیم: آیدین و سحر، علی و دنیا و آوا و البته مازیار که تنها آمده بود برای همگی قسمت سه تار داستان خیلی دلچسب بود.


خلاصه که من خیلی حال و حوصله نداشتم اما خدا را شکر تو خیلی به قول خودت این آوا و موسیقی را نیاز داشتی و درونی اش هم کردی.


شب هم با اینکه حسابی سرد شده بود اما برگشتن با علی و دنیا و آوا با مترو مزه داد و تا ما رسیدیم خانه و خوابیدیم شده بود نزدیکهای ۱۲. یکی از چیزهایی که البته دیشب باعث شد مخصوصا من و کمی هم تو خیلی راحت نباشیم دختر بچه ای بود که با خانواده اش که تازه از ایران آمده بودند ردیف جلوی ما در قسمت راست سالن کلیسا نشسته بود. بچه بود و حق هم داشت خسته شود. خلاصه دایم سر و صدا می کرد و بالا و پایین میشد و بی تابی می کرد و همین باعث از دست رفتن تمرکز ما چند نفر ردیف پشت شده بود. اما به هر حال نکته ی مهم داستان این بود که تو خیلی دوست داشتی این تجربه را بعد از گذشت سالها که در فرهنگسرای اندیشه از کلاسهای علیزاده داشتی دوباره تکرار کنی که شد.


خب! هفته ی جدید و دو روز آخر ماه اول سال شروع شده. من طبق قراری که با خودم دارم باید بهتر و محکم تر و کم خطاتر کار کنم و جلو برم. احتیاج به تمرکز و دور کردن حواشی از خودمون داریم و البته ورزش و استراحت تا کار کردنمون کار بشه. باید که با احتیاط سعی کنیم و کنم که کمترین لحظه را به بطالت از دست بدهم. و باید سعی کنیم و کنم که خونسردیم را حفظ کنم در شرایط سخت. کاری که تو در همین لحظه داری انجام میدی بعد از این تجربه ی دوباره ی تلخ.


اما مهم همین نکته ای است که الان گفتی. به هر حال نباید پیش می آمد و آمده، حالا باید از اول شروع کنم.
آفرین! الگوی من واقعا آفرین بهت افتخار می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: