۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

به سمت خانه


به سلامتی از هواپیمایت که پرواز کرد مامانت بهم زنگ زد که راهی شده ای. دیگه طاقتم داشت طاق میشد که راهی شدی پیشم. علیرغم اینکه کلی بهت گوشزد کردم که حواست باشه که مریض نشی اما باتوجه به شرایط ایران و شرایط خانه به هر حال سرماخورده و کمی مریض زدی به راه. اما به سلامتی فردا ظهر میرسی و احتمالا قانع و راضیت کنم که دوشنبه را بمانی خانه.

دیشب آخرین قسمت ۱۴ ساعته از فیلم مستند Eyes on the Prize را دیدم که البته آن ضربی که قسمتهای قبلی را داشت را فاقد بود اما به هر حال با دیدن کل مجموعه باید بگم که واقعا ارزشش را داشت. بعد هم زودتر از هر شب در این هفته خوابیدم که تو که قرار بود به وقت ما سحر راهی خانه تهرانپارس بشی برای کتابها بیدار شوم و با هم راجع به کارتونها حرف بزنیم. ساعت ۳ صبح بود که بیدار شدم و تا بهت زنگ زدم و گفتی که دیر وقت خواهید رفت و برو بخواب و تا دوباره بخوابم شده بود ۴ و دوباره صبح هم زود بیدار شدم و خلاصه همین داستان باعث شد امروز را با انجام ندادن مطلق هیچ کار طی کنم. حتی قرار ورزش با بن هم با اشتباه ساعتی تو - که البته من از خدایم بود بهم بخوره- منتفی شد و وقتی هم برای خرید گل بابت آمدن تو رفتم بلور مارکت همه چیز خریدم جز گل!

از انباری پشت بام بهم که زنگ زدی گفتی که با جهان و مامانت و کارگری که گرفته بودی برای جابجایی کارتونها آنجایید و کلا کمتر از ۱۰ دقیقه شد تلفنمون چون امکان باز کردن کارتونها را که نداشتی و قرارش هم نبود و بابت همین داستان قرار شد کارتونها را با توجه به اسمهای کلی که من رویشان نوشته بودم انتخاب کنیم و فریت کنند و اینجا غربالشان کنیم که مطمئنم بیش از نیمی از کتابهایش به کارم نخواهند آمد اما چاره ای نبود. بیش از ۱۰ کارتون شد و البته لحظه ی آخر گفتم که دوره ی کامل مجلات آدینه را هم بهشان اضافه کنند. حالا باید ماه آینده پول بفرستم برای فریت کردنشان چون قرار شد این پولی که دستت داری را به جهان و مامانت بدی که اوضاع خیلی خرابتر از آنچه که فکرش را می کردیم هست.

خلاصه که این یک هفته تهران بودن با تمام ناراحتی ها و آلودگی هوا و مریضی حال مامان بزرگ و اوضاع کاملا ورشکسته ی بابات و دیدن حال و روز جهان و مامانت و خلاصه همه ی چیزهایی که حال آدم را می گیرد به رفتنش بعد از ۷ سال کاملا میارزید چون دیدن خانواده در هر شرایطی زمانی که عشق و محبت واقعی میانشان هست لذت بخشه.

خب! آخرین روز و ساعات ماه نوامبر را پشت سر می گذاریم. آخرین ماه سال پیش روست و ... حالا این منم ایستاده بر آستان ویرانه هایی که اگر دستی برای برپا کردنشان به زانو نزنم همراهشان خاکستر خواهم شد. غبار فراموشی در لایه های نمناک و لجن گرفته ی تاریخ!

بیدار شو! بیدار

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

دیدار یار غایب


آخرین روز کلاس و تدریس در ترم اول امسال تمام شد. برگشتم خانه با کلی برگه برای تصحیح در طول ماه پیش رو. خسته بودم و قید ورزش را هم مثل این چند وقت که یک خط در میان انجام می دادم زدم و بعد از اینکه کمی با تو که هنوز نخوابیده بودی و ساعت از ۲ بامداد تهران هم گذشته بود حرف زدم که حسابی صدای سرماخورده و البته بی آنکه به من بگی حتما گریه داشتی حرف زدم و تشویقت کردم که زودتر بخوابی. البته فردا به سلامتی روز آخری هست که تهرانی و با اینکه واقعا بهت اصرار کردم که قید رفتن به خانه ی تهرانپارس را بزنی اما گفتی قرار گذاشته ای و خلاصه صبح زود بهم زنگ میزنی تا چندتایی کارتون کتاب را برایم جدا کنی و فریت کنی.

امروز خیلی سر حال نبودی. از جمله ی مهمترین دلایلش بهم ریختگی شدید اوضاع در خانه هست و گفتی که بیمارستان از بابات برای فردا ۲۸ میلیون تومان خواسته و قراره که فردا بابات تلاش کنه برای فروش ماشینش. بقیه ی چیزها هم همینطوره و بهم گفتی که باید بیشتر به ایران سر بزنی. البته هوا حسابی کلافه ات کرده اما به قول خودت چاره ای نیست.

فردا با بن قرار دارم و منتظرم که به سلامتی زودتر یکشنبه ظهر بشه و بیای توی دلم که خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. تا حد امکان سعی کردم که در این یک هفته به روی خودم نیاورم تا شرایط تو را از این سختتر نکنم اما واقعا بی تو نمیشه. بدون کوچکترین تردیدی.

سه تا فیلم مستند دارم که باید ظرف این دو سه روز ببینم که اتفاقا یکیشون چهارساعته هم هست. از دوشنبه هم که دیگه با پایان یافتن ترم- آخرین کلاس را سه شنبه دارم که میرم لویناس آشر را گوش کنم- باید بابت این همه عقب افتادگی تلاش مضاعف کنم.

اما فعلا از تو بگویم که داری به سلامتی میای و دلم برات آنقدر تنگ شده که نمی توانم حتی واژه ی مناسبی برایش پیدا کنم. شاید همین بیت کمی وصف الحال باشه:

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

یادمه اولین بار این شعر را در یکی از همین پاکت های شعر و فال که در تجریش می فروختند و من هم سال اول و یا دوم دبیرستان بودم خواندم. واقعا که بعد از این همه سال حالا زمان در یافتن معنای آن است.

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

That was not enough


از صبح تا حدود ساعت ۵ رفتم کرما اما حتی یک مقاله ی ساده و آن هم به فارسی را تمام نکردم. کمی با اینترنت سرگرم کردم خودم را کمی با تو و رسول حرف زدم. کمی گیج خوردم و در کل نمی دانم چطور روز به این ساعت رسیده که تا دقایقی دیگر از نیمه ی شب هم خواهد گذشت و به سلامتی فردا که آخرین روز کلاس و تدریس در این ترم هست شروع خواهد شد.

تو هم از شدت آلودگی هوا در تهران دایم سر درد داری و امروز با سارا و لیلا و جهان و دو نفر کارگر گفتی که افتاده اید به جان آت و آشغال های مامانت و کلی خنزر و پنزری که در کمدها جا داده و باعث شده جهانگیر حتی یک کمد و کشو هم برای لباس هایش نداشته باشه و همه چیزش را روی تحت و میز ولو کنه. آخر شب تهران که دوباره بهم زنگ زدی گفتی که تازه کارها تمام شده و خیلی خسته بودی. یک نمونه قیمت هم بهم دادی که دو کیلو هویج و یک کیلو شلغم و نیم کیلو چغندر و یک شاخه کرفس از تره بار و درهم شده نزدیک به ۱۶ هزار تومان. چیزی که تنها در عالم بورخسی برایم قابل فهمه.

سر شب هم با مادر و مامانم بعد از مدتی که با امیر قرار بود هماهنگ کنیم و اسکایپ کنیم ارتباط تصویری گرفتیم و مادر را دیدم که خیلی شکسته و پیر شده. آنها هم از دیدن سیبل موومبری من جا خوردند.

ورزش نرفتم و آلمانی هم نخواندم. هیچ نکردم جز البته دیدن چهار قسمت از Eyes on the Prize که خصوصا از دیشب چنان محسور سخنرانی و هیجانی که در هنگام حرف زدن از خودش نشان میداده شدم که نگو. عجب سخنران قهاری بوده این مرد بزرگ مارتین لوتر کینگ. آخرین سخنرانیش که وعده ی سرزمین موعود را از قول کتاب مقدس می دهد و البته شب را صبح نمی کند و بخشی از یک سخنرانی دیگر که این قسمت با آن تمام شد تکان دهنده بود.

One day we will have to stand before the God of history and we will talk in terms of things we've done

It seems that I can hear the God of history saying
That was not enough
But I was hungry, and ye fed me not

That's [still] the question facing America today

 -Martin Luther King

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

در رفتن زهوار


تازه از جیم برگشته ام و بلاخره این بن کار خودش را کرد و ما را زیر تعهدی تقریبا ۴ هزار دلاری برد. آن هم در شرایطی که واقعا نباید این کار را می کردم اما به هر حال تصمیم گرفته ام که اگر قرار به سلامتی مون برسیم با این کار هم خودم و هم خصوصا تو را کمی در مقابل تصمیم از پیش گرفته شده قرار بدهم و کمی داستان رسیدن به سلامتی و ورزش را جدی بگیریم.

امروز هم مثل تمام این مدت هیچ کار مفیدی نکردم به لحاظ درسی. البته برای OD چیزی را که فرستادم خیلی مورد استقبال قرار گرفت و چاپ شد. این اولین قطعه ای بود که بدون فرستادن برای *پروفرید* جایی فرستاده بودم و بد نشده بود. دبیر سرویس که خیلی تعریف و تمجید کرد و خلاصه بعد از ماهها کاری کردم در این زمینه.

صبح به کرما رفتم تا ساعت ۳ و بعد از اینکه خانه برگشتم نهاری خوردم و با هم تلفنی هم صبح و هم عصر حرف زدیم. با جهان به دکتر رفته بودی که گویا برونشیت بدی داره و علاوه بر اینکه باید سیگارش را ترک کنه کلی هم دوا و دارو داره. از اینکه چقدر همه چیز گران هست- مثلا یک چای و یک قهوه و یک برش کیک شده ۵۷ هزار تومان و یا امشب که ۴ عدد پیتزا گرفته اید برای مهمانها که آمده اند آنجا و شده ۱۰۰ هزار تومان- بگیر تا نکته ی مهمتر یعنی خراب بودن مطلق وضع خانواده از لحاظ مالی و به طبعش حالی. گفتی که جهان دکتر نرفته چون پولش نبوده و بیمه هم نداره. همه چیز در خانه زهوار درفته و خلاصه آه در بساط نیست و روحیه ای هم کسی نداره. اینقدر ناراحت بودی و تحت فشار که زدی زیر گریه و بهت گفتم که این حالی است که وقتی رفتیم خانه ی مامانم به من دست داد. گفتم که چاره ای نیست و ما باید کمک خرج هر دو طرف باشیم با اینکه اوضاع خودمان هم تعریفی نداره اما به هر حال وظیفه ی ماست. گفتم که بی خیال رفتن خانه ی تهرانپارس بشو و اصلا نمی خواهم کتابی فریت کنی و همین اندک پولی که برایت باقی مانده را بده به مامانت و جهانگیر و بعد هم باید هر از گاهی براشون به اسم کادو پول بفرستی. از هوا هم همین بس که من از این سر دنیا خواندم که شرایط اضطراری است و دولت تصمیم گرفته ادارات و سازمان ها را هم در کنار مدارس تعطیل کنه.

من هم اینجا کمی در کرما مقاله ی بی ربط خواندم و کمی روی مقاله ی OD کار کردم برای جای دیگه و بعد هم ورزش و حالا هم شامی خواهم خورد و احتمالا قسمتی از فیلم مستند جنبش سیاهان آمریکا را خواهم دید. از همین روزها باید نه تنها درسم را جدی شروع و دنبال کنم که زبان آلمانی هم کلا از مدار خارج شده و باید فکری به حالش بکنم.

فردا هم به کرما خواهم رفت و عصر هم ورزش و شب هم احتمالا کمی رمان خواهم خواند. هنوز درس را شروع نکرده ام اما باید پس زمینه هایش را آماده کنم چون از بس از مقوله دور افتاده ام که کار سختی پیش روست. تنها چیزی که دوست داشتم اینجا هم ثبت کنم پیگیری و احوالپرسی مکرر آیدین و سحر هست که دوستان خوبی هستند و لطف دارند. خصوصا سحر که خیلی اصرار داره تنها نمانم.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

چیزکی را نوشتن


روزها کمی بعد از اینکه بیدار میشم تو هم از ایران تماس میگیری که زمانی است که تازه از بیمارستان برگشته اید. البته امروز هنوز در بیمارستان بودید و منتظر نوبت دکتر متخصص برای جهانگیر که کمی ریه هایش نارحته. گفتی که از بهمن فرزانه هم عکس گرفته ای و خیلی سلام رسونده. بنده ی خدا گویا  برای یک دیدار کوتاه آمده بوده ایران گرفتار شده و مریض.

دیروز صبح ایمیلی از OD گرفتم که خواسته بودند که اگر می توانم خیلی سریع چیزی بابت interim deal بهشون بدم. این شد که بعد از اینکه بلاخره مقاله ی طولانی و خیلی خوب اباذری را تمام کردم کمی برای این کار وقت گذاشتم و به این نتیجه رسیدم که چیزکی براشون بنویسم. حالا امروز بعد از دو هفته نرفتن به کلاس آشر تصمیم گرفتم که باز هم نروم و بجاش برم کرما و کمی این کار را کنم. هر چند که کارم این نیست اما باز هم بد نیست که کمی اینگونه به خودم انگیزه بدم.

تو هم دیروز عصر به وقت محلی بعد از بیمارستان رفته بودی به همراه مامان و جهانگیر خانه ی خاله سوری که اون هم از همان مسیر تو یک شب بعد از تو رسیده بود ایران. دور هم بودید و خوش گذشته. امشب هم احتمالا خودتان چهار نفری بروید شام بیرون و یا در خانه دور هم باشید. بهم زنگ زدی و گفتی که در انبار خانه کاشانک هیچ کتابی نیست و خیلی حالم گرفته شد. با اینکه بهت گفته بودم که احتمالا چیزی آنجا نگذاشته باشم اما به هر حال اینکه هیچ کارتونی نبوده خیلی حالم را گرفت. نه قرار بود و نه انتظارش را داشتم که به خانه تهرانپارس بروی و برایم کتابهایی را که می خواهم و بعضی را واقعا احتیاج دارم sort کنی. اما حیف! این همه راه رفتی و من بخشی از پول این کار و فرستادن کتابها را هم کنار گذاشته بودم اما نشد. پولش را که برای خرج سفر به تو دادم و حالا هم نه فرصتش هست و نه امکان مالی و حالی داستان. جالب اینجاست که واقعا هم به بعضی از کارتونها و کتابهایش احتیاج دارم چه بابت تز تو و چه تز خودم. خب! این هم هزینه بابت مشارکت و نوشتن برای مردم. البته که ذره ای پشیمان نیستم اما از اینکه نمی توانم خودم بروم و این کار را بکنم به هر حال حالم گرفته شد. به هر حال این هم در کنار آن همه *هزینه* های واقعی که سالها و دهه هاست که دیگران و مردم داده اند، هزینه های جبران ناپذیر در طول بیش از یک قرن. این یکی که حتی به عنوان شوخی هم نباید جدیش گرفت.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

هیجان از هر سو


ساعت ۱۱ روز یکشنبه. هوا آفتابی اما چندین درجه زیر صفر و زمین و برفهایی که مانده اند یخ زده. من در کرما هستم و با تو چندباری دیشب و امروز حرف زده ام. ساعت ۶ صبح به وقت تهران بود که با من اسکایپ کردی که خیلی چسبید و هیچ کدام انتظارش را نداشتیم که بتوانی از خانه اسکایپ کنی. هنوز نخوابیده بودید و خوشحال و هیجان زده دور هم بودید. بخشی از هیجان به توافق اولیه ای که ایران با دنیا سر برنامه ی هستی اش رسیده بود- توافقی که به ظاهر دور تازه ای از حیات حکومت و البته کمی آسایش کوتاه مدت مردم را در دل خودش خواهد داشت و اتفاقا به همین دلیل من را به شخصه خیلی آسوده و خوشبین نکرده.

من هم تا خوابیدم ساعت نزدیک ۳ صبح بود. خور و خواب و خشم و شهوت در یک جمله کار دیروز من بوده و اگر درستش نکنم احتمالا دور جدید پس روی خواهد بود مگر اینکه هشدارها به خودم را جدی بگیرم.

صبح ساعت ۸ بیدار بودم و بعد از حمام بود که تو زنگ زدی و گفتی که از بیمارستان آمده ای و حال مادربزرگت با دیدن تو خیلی بهتر شده. گفتی که همانطور که مامانت قبلا بهت گفته بود بهمن فرزانه هم تخت بغلی در ICU هست و اتفاقا تو هم کلی باهاش حرف زده ای و بابت اینکه کسانی آنجا او را می شناسند خیلی خوشحال شده. بهت گفتم که نکته ای که به من در مصاحبه ای که سالها پیش باهاش داشتم را بهش یادآوری کنی که شاید بخنده و برایش خاطره انگیز باشه. راجع به محل آپارتمانش در رم و تنفرش از فوتبال و تحمل سر و صدای وحشتناک هر هفته ی هواداران باشگاه رم بود.

گفتی که اوضاع مامان و بابات و وضعیت خانه بابت بی پولی خیلی خرابه و خصوصا جهانگیر خیلی تنهاست و قرار شده که این یک هفته را دایم با او بگذرانی و کمی کمکش کنی و البته تشویق.

به ریتا هم که خبر نداشت که داری میری ایران زنگ زدی و از هیجان روی پا بند نبوده و گفته از اداره ی گذرنامه که در آن لحظه بوده راهی خانه شما خواهد شد.

من هم در کرما هستم و می خواهم کمی مقالات متفرقه بخوانم که بهتر از ماندن در خانه و پای اینترنت عمر تلف کردن بود. خیلی کارهای بهتر از این هم می توانم بکنم اما تو گویی که در غیاب تو توش و توان،‌ اشتیاق و حوصله ندارم. و البته می دانم که وقتی هم که در کنارم هستی دوباره بهانه های واهی دیگری می گیرم اما این یکی با همه فرق می کنه.

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

رسیدن به تهران


ساعت ۵ و ۲۱ دقیقه بود که مامانت از فرودگاه زنگ زد و گوشی را داد به تو و به سلامتی رسیدی. خدا را شکر خیلی نگران شده بودم با اینکه هنوز دیر نشده بود اما به هر حال بعد از داستانهایی که داشتیم و خصوصا با توجه به زمینه ی موجود و البته غیر قابل پیش بینی بودن همه چیز و به هر حال سفر راه دور و ... جای نگرانی هم تا حدودی داشت.


گفتی مامان و بابا و جهانگیر آمده اند فرودگاه و همه چیز خیلی خوبه و گفتی آزیتا حاجیان همسفرت بوده و از آنجایی که کسی به آن صورت نشناخته او را تو را گیر آورده بود و سرت را برده بود. صدای شادی و طنین خنده در صدای مامانت بعد از مدتها خیلی خوشحال کننده بود و به همین دلیل بهت گفتم که یادت باشه شاید چنین سفری تا سالهای بعد دیگه اینگونه دست ندهد سعی کن که لذت این چند روز کوتاه را ببری.

تو هم می خواستی بدانی من خوبم و همه چیز خوبه که گفتم نهار پاستایی را که تو برایم درست کرده بودی خوردم و همه چیز عالی است و گفتم که می خواهم آنجا خوش باشی و من هم اینجا کارهایی را که دوست دارم خواهم کرد.

قرار شد وقتی رسیدید خانه یک زنگ مفصلتر بهم بزنید و با دیگران هم صحبت کنم و چشم روشنی بهشون بگم که فرشته ی زندگیم و دختر نمونه شان آمده آنجا و بعد از مدتها دیدار تازه می کنید. البته ساعت ۲ بامداد هست و تو در تمام طول پرواز نتوانسته ای بخوابی و باید استراحت مناسبی کنی.

خدایا شکرت. حالا ماند نیمه ی دوم راه که به سلامتی بعد از گذشت چند روز به خوبی و سلامتی و البته بهبود حال مادربزرگت برگردی و بیایی ور دل خودم! فرشته ی زندگیم.
 

منتظر زنگ


به سلامتی همین الان سایت فرودگاه در تهران نوشت که هواپیمایت به زمین نشست. امیدوارم هم چیز خیلی خوب پیش برود و زودی بهم زنگ بزنی که به هر حال نگرانم. خیلی هم بهت بروز ندادم اما خودت هم شاید کمی نگران باشی. اما توکل می کنیم و به امید خدا همه چیز خوب و عالی پیش خواهد رفت.

قرار شده که تا آمدی بیرون و تشریفات گمرگ و گذرنامه ات انجام شد از گوشی مامانت بهم یک زنگ بزنی که خیالم راحت بشه.

منتظرم و البته کمی دلشوره هم دارم اما برف زیبایی که امروز بارید - در واقع اولین برف امسال زمستان- و البته با باز شدن هوا تنها کمی از آن روی زمین مانده را به فال نیک گرفته ام. بزن زنگ رو که منتظرم.

بوسه عشق


شنبه صبح اول وقت هست و با تلفن تو از فرودگاه فرانکفورت بیدار شدم تا کمی با هم اسکایپ کنیم. گفتی که تمام راه تا آنجا را ناراحت بودی و پشیمان از اینکه چرا چنین تصمیمی گرفتی و چگونه می خواهی این ده روز را تحمل کنی.

من هم دیروز می خواستم بعد از اینکه ازدانشگاه آمدم خانه و قبل از رفتن به فرودگاه اینجا چند سطری بنویسم که نشد و دلم نمیامد تا وقتمان را بابت نوشتن در اینجا بگیرم و از پیش تو بودم بزنم. البته تا از دانشگاه به بانک رفتم و پول برایت گرفتم و آمدم خانه- و با توجه به اینکه دیروز تمام تاخیرهایی ممکنه هم پیش آمد از اتوبوس در دانشگاه گرفته تا قطار و بعد ایستادن قطار روی خط و در ایستگاه ووو- خود به خود دیر شده بود. بگذریم آمدم و خیلی زود راهی فرودگاه شدیم و چقدر هم خوب شد چون راهبندان بود و مسیر اشتباه و ... اما بلاخره سر وقت رسیدیم. بعد از اینکه دوتا چمدان کوچکت را تحویل دادی رفتیم و شام سبکی با هم خوردیم و تو راهی شدی. خیلی سخت بود و هست بعد از بیش از ۱۴ سال اینگونه دور شدن و با توجه به اینکه جز یک ده روز که تو باید دبی می رفتی و یک یکشب که من در ملبورن بودم و تو در بریزبین ما همیشه در کنار هم و با هم بودیم و خیلی سختمان بود و هست. خلاصه وقتی رفتی در سالنی که از چند متر قبلش باید از هم جدا میشدیم و تو از بازرسی گذشتی یک دفعه دیدم که از دور اشاره می کنی که بیا و یک مامور هم آمد و به مامور جلویی گفت این می تونه بیاد داخل. بهشون گفته بودی که یک چیز یادت رفته که از من بگیری و آنها هم اجازه دادند که من بیام اینطرف. حلقه ام بود که قرار بود با خودت ببری تا کمی تنگترش کنی که دایم از انگشتم نیفته. اما وقتی که خواستیم دوباره همدیگر را ببوسیم طرف گفت نمیشه و تو دوباره باید بیای این طرف. آمدی و همدیگر را بوسیدیم- بوسه ای که خیلی مزه داد و اتفاقا باعث لبخند همه ی ماموران آن قسمت هم شد و خیلی به قول تو به جون جفتمون چسبید.

تا هواپیمایت به سلامتی راهی شد در فرودگاه بودم و با هم تا دقایقی قبلش تکست و عکس رد و بدل می کردیم. خصوصا برای تو خیلی سخته که داری بدون من راهی سفر میشی. اما بهت گفتم که به هر حال نکته ی مهمش اینه که داری این کار را برای خانواده و خصوصا پدرت و البته دیدن مادر بزرگت می کنی. بعد که آمدم خانه خوابم نمی برد تا دیر وقت و ساعت از یک گذشته بود که برای اولین بار بی تو رفتم که بخوابم و صد البته که سختم بود.

حالا هم که بیدار شده ام با تصویر زیبا و صدای دلنواز تو. الان البته باید برم یک حمام سریع بگیرم و برم ورزش با بن و بعد هم که جلسه ی HM هست تا بعد از ظهر.

از خدا می خواهم که سفرت به خیر و خوشی باشد و بی هیچ نگرانی و مشکلی بری و برگردی که البته نگرانم. اما امیدوار که همه چیز به خیر و نیک می گذرد و راحت میری و سر وقت بر می گردی در آغوشم. به امید خدا!

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

سخنران مدعو


با اینکخ انتظار بیست و یکم را می کشیدم که طرحی نو در اندازم اما ناراحتی و گله ای که صبح بابت درست کردن و بردن و آوردن نهار سندی- که قرار بود تنها زمانی اتفاق افتد که غذای تو هم همان باشد و به رژیم اون بخورد و عملا چنین نشده- داشتم و برایم پیش آمد و البته طبق معمول باعث تلخ کردن کام هر دومون شد عملا روز را تحت الشعاع قرار داده. ساعت نزدیک ۲ هست و من در کرمای دانفورد هستم و تو هم سر کاری. البته بی شک یکی از دلایل ناراحتی مون و شاید اساس داستان ناراحتی است که بابت دور شدنمون در ۱۰ روز آینده هست که از فردا شب شروع میشه که تو به سلامتی راهی ایران خواهی شد و تا یکشنبه ی هفته ی بعدش که به سلامتی بر خواهی گشت طول میکشه.

از دیروز بگویم که اولین تجربه ی دعوت شدن به عنوان سخنران مدعو بود که در نوع خودش جالب بود و البته بسیار متفاوت. هم بچه ها نسبت به موضوع در قیاس به تجارب قبلیم در استرالیا بیشتر توی باغ بودند و هم فیلمبرداری و پخش همزمان که بی آنکه که بدانم تو را هم سر کار در دیدن *لکچرم* شریک کرده بود نوع دیگری بود. کار که تمام شد بهم تکست زدی که خیلی نحوه ی ارائه و تسلط به موضوع به چشم میامد. البته تفاوت دیگری هم داشت و آن هدیه ی کوچک اما زیبایی با آرم دانشگاه بود که به رسم یادگار بهم دادند. بحث که تمام شد تا یکساعتی بیرون از سالن با یکی دونفر از مسئولان و دانشجویان ادامه داشت و امروز هم ایمیل محبت آمیزی از آندریا- پروفسوری که درس را ارائه کرده- دریافت کردم که در ساعات بعدی کلاس دانشجویان خیلی تحت تاثیر بحث ساعت اول قرار گرفته بودند.

بعد از دانشگاه به خانه آمدم و رفتم جیم تا با بن تمرین کنم.کمتر از نیم ساعت تمرین کردیم و گفت حالا بشینیم و برنامه ریزی ماههای آینده را برای کارمون بکنیم. کمی که توضیحاتش جلو رفت متوجه شدم که خوابی برای خودش و من دیده آن سرش ناپیدا. گفتم اینها چی هست که گفت برنامه ی ۱۱ ماه آینده ی کاری من و تو. بعد از اینکه گفت ۸ هزار دلار هم هزینه اش میشه و با خنده ای که برایم قابل پنهان کردن نبود دایم گفتم نه تنها در توانم نیست که اساسا برنامه ای هم برای چنین کار ندارم. بدنسازی و ورزش حرفه ای کجا و زندگی و مسیر من کجا. اما به خرجش نرفت که نرفت. دایم می گفت پس چطور می خواهی به اهدافت برسی که گفتم اصلا نمی دانم تو چطور به اینجا رسیده ای؟ ضمن اینکه باید واقع بین بود اما من اصلا چنین رویایی هم ندارم چه برسد به هدف و هدف گذاری. خلاصه از او اصرار که تو بودجه ات به من بگو و من برنامه ای برایت تنظیم می کنم. گفتم کلا هدف من از گرفتن این پکیج ۶ جلسه ای که تنها انتخاب موجود هم بود تنها آشنا شدن با اصول اولیه و ابتدایی و گرفتن یک برنامه ی تمرینی مناسب و البته شدنی برای خودم بود. به هر حال مشتی که انگلیسی چندان قابل فهمی هم نداره و به قول خودش یکی از دلایل آمدنش به کانادا یادگیری و تقویت انگلیسیش بوده نفهمید که چه می گویم و شاید هم نمی خواست که بفهمد. تو که از خرید و رفتن در خانه ی کیارش- برای اینکه خریدهایی که از کاستکو برایش کرده بودی را بهش بدی و یکی دو چیز که برای ایران می خواست بفرستد بگیری- برگشته ی آمدی دنبالم از شانس ما که همیشه یکجور دیگرش به پست ما می خوره خنده ات گرفته بود.

خلاصه که به سلامتی فرداشب راهی سفر خواهی شد تا بعد از سالها بری ایران و اطرافیان و خصوصا مادربزرگت را ببینی. گفتی دایی رضا هم بهت زنگ زده و یکساعت سر کار هرچی گفتی نمی تونی طولانی صحبت کنی به قول خودت بنده ی خدا های کرده بوده و قطع نمی کرده. گویا لیست خرید بهت سفارش داده و گفته لازم نیست برای من سوغاتی بیاری اما اگر خواستی بیاری این و این و این و اینها را بیار!

فردا تو به سلامتی میری سر کار و بر می گردی خانه تا با من که از دانشگاه و کلاسهای روز جمعه ام که باید فروید برای این چند جلسه درس بدهم برگشتم برویم فرودگاه که به امید خدا پروازت ساعت ۱۰ شب هست و برگشت هم یکشنبه ی هفته ی بعدیش هست بعد از ظهر. امیدواریم که همه چیز خوب پیش برود. خدای ناکرده مریض و فرسوده نشوی که خود این مسیر و مدت کوتاه رفت و برگشت و فضای ایران و خانواده و آلودگی و ... به اندازه ی کافی همه چیز آدم سالم را از پا میندازه. ضمن اینکه تا برگشتی باید بروی سر کار. کاری که با غیبت یک هفته ای احتمالا کلی هم بدو بدو خواهد داشت.

اما نیمه ی پر لیوان را باید دید که دیدن مادر و پدر و برادر و البته مادربزرگ ها و پدربزرگی است که خیلی دلتنگ تو هستند.
 

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

چمدان قرضی


ساعت ۹ شب هست و تو هنوز نرسیده ای خانه. بعد از کار رفتی کاستکو تا برای مامانت و جهانگیر و ... خرید کنی و بعدش هم خانه ی نسیم تا چمدان کابینی اش را قرض کنی برای سفرت به ایران که با سلامتی و با دل خوش قرار است جمعه شب به امید خدا بروی و یکشنبه ی بعدش برگردی. امیدوارم سفری راحت و بی دغدغه باشد و مادربزرگت هم با دیدن تو حالش خیلی بهتر شود. خصوصا هر دو نگرانیم که نکند خدای ناکرده مریض شوی بابت آلودگی هوا و البته خستگی و فشار سفر کوتاهی که پیش رو داری. اما دیدن برادر بعد از سه سال و مامان و بابا بعد از دو سال و مادربزرگ بعد از ۷ سال حتما خستگی را از تن آدم در می کند به شرط آنکه حال مادربزرگت هم رو به راه شود.

دیروز اول هفته بود و رفتم تا مثلا درست درس خواندن را آغاز کنم که بازیگوشی کنان وقت را تلف کردم و بعد هم زود از کتابخانه بلند شدم و بعد از یک کرما به خانه آمدم و هیچ جز اتلاف وقت. امروز حتی زحمت کتابخانه رفتن را هم به خودم ندادم. کمی تلفنی با رسول حرف زدم این دو روز که حال و احوالی نداشت خصوصا دیروز که طبیعی هم بود. بابت شروع شدن دوران درمان پوا دوباره باید هفته ای سه مرتبه اشعه بگیرد و قرص بخورد و خلاصه روز از نو. امروز البته بهتر بود و نزدیک به دو ساعتی با هم گپ زدیم. اتفاقا کمی پیشتر مقاله ای که از اباذری شنیده بودم در این شماره ی مهرنامه در پاسخ و نقد به اقتصاددانان بازار آزاد نوشته و قرار بود داود برایم اسکن کند و البته حتما در هزاره ی پنجم هجری روزی به دستم خواهد رسید- واقعا باور ندارم حتی در شش هزار سال نوری دیگه هم داود بلاخره چنین کاری را بکند- روی اینترنت پیدا کردم و برای رسول هم فرستادم که احتمالا پروژه ی فردا خواهد بود.

البته فردا بعد از ظهر به عنوان سخنران مدعو باید در دانشکده ی ادبیات و ارتباطات سخنرانی کنم. قرار است نیم ساعت حرف بزنم و نیم ساعتی هم پرسش و پاسخ خواهد بود. هنوز هیچ کاری برایش نکردم اما احتمالا چند محور را انتخاب می کنم و شاید هم چند اسلاید. خیلی بهش فکر نکرده بودم اما حالا که مرور می کنم می بینم که بهتر است موضوع را جدیتر بگیرم و چیز درخوری برای مخاطبان داشته باشم.

از پنج شنبه اما قرار شده که ساعت درون را راه بندازم و به امید خدا تو که رفتی و برگشتی حسابی به کار افتاده باشه و کمتر از همیشه شرمنده ی تو و خودم و موقعیتم باشم با این همه بطالتی که تا کنون به خرج داده ام.

 

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

هیچ مگو





یک ویکند رویایی را با هم پشت سر گذاشتیم. البته هنوز تمام نشده و ساعت تقریبا ۹ شب یکشنبه هست اما دو نفری با هم کیف کردیم. دیروز که تقریبا تمام روز را درگیر خرید از کاستکو و بردن و آوردن خاله عفت بودی و من هم کمی کتابخانه و کمی خانه و جز شب که برای کنسرت کنار هم بودیم و آن هم در واقع در کنسرت بودن بود تا با هم بودن، خیلی نتوانستیم با یکدیگر وقت بگذاریم. درست برعکس امروز که تمام مدت با هم بودیم.

از کنسرت دیشب تنها این نکته را بگویم که چون تو خیلی دوست داشتی که برویم و آهنگهای قدیمی فرامرز اصلانی را گوش کنیم- و من که کلا اساسا قید تقریبا همه ی کارهای موسیقایی ایرانی را زده ام جز یکی دو استناء- چیزی نگفتم و رفتیم. نسیم از کلاس نقاشی اش آمد اینجا و با هم رفتیم و مازیار و علی هم با یکی از دوستانشان آمدند و اتفاقا شب که بچه ها را تا خانه آوردیم تا از پارکینگ ما که ماشینشان را گذاشته بودند برویم موضوع حرف شدت افتضاحی کنسرت بود. فرشید و پگاه هم آمده بودند و همان نیمه ی کار برگشتند خانه شان. فرشید گفت که به اصرار پگاه آمده ایم و پگاه هم خسته است و به همین دلیل از سر جایش بلند نشده بود که بیاید در زمان میانی تنفس دور هم باشیم و از همان طرف هم آنها رفتند. مازیار و نسیم را بعد از کنسرت به ورست بردیم تا چیزی بخوریم و تو می خواستی مهمانشان کنی بابت اولین حقوق از تلاس. این از دیشب و از اینکه خیلی توی ذوق خصوصا تو خورده بود. خلاصه که در یک قرار ناگفته تصمیم گرفتیم که دیگر چیزی از این تجربه نگوییم. اما دور هم با خودمان شب خوبی داشتیم.

امروز اما از همان صبح قید درسی که نمی خوانم و وقتی که در کتابخانه تلف می کنم را زدم و بعد از اینکه حلیمی که تو دیشب درست کردی را صبحانه خوردیم رفتیم دنبال کارهایی که داشتی. اول برای بیمه ی فیزوتراپی و بعد خرید نان از سوپر خوراک و بعد خرید چندتایی لباس برای بابا و جهانگیر که احتمالا آخر این هفته به سلامتی راهی ایران میشوی تا مادربزرگت را که خدا را شکر بهتر است ببینی و بعد هم یک چای در کافه ی هتل جلاتو و بعد هم خانه و ورزش و حالا هم کمی وقت تا کنار هم بنشینیم و با اینکه فرصتی برای دیدن یکی دیگر از اپیزودهای فیلم مستند Eyes on the prize نداریم اما می نشینیم و برنامه ای از بی بی سی خواهیم دید و به سلامتی این روز عالی را که بعد از مدتها در کنار هم تمام و کمال گذراندیم به یک هفته و ماه و سال عالی گره میزنیم. که فردا روز کار است و روزهای کار در راه.

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

این *مای* کپک زده!


تازه از سلمانی جناب مستطاب کیانوش خان برگشته ام و اینبار جز کمی رد پا بر سر کاملا بر سبیل موومبری بنده که به اصرار شما برای اولین مرتبه کلا چنین تجربه ای در زندگی را آغاز کرده گذاشت که بیا و ببین. فکر کنم با توجه به اینکه چهارشنبه ی پیش رو سخنران مدعو در کلاس سال آخر دوره ی اخلاق روزنامه نگاری در دانشگاه هستم باید کلا قید موومبر را بزنم برود.

پنج شنبه برخلاف تمامی تصمیم ها و برنامه ها از آنجایی که مدتی است دوباره به هزیان آنچه که باید میشدم و نشدم و آنچه که می توانستم بکنم و نکردم و حالا به هر حال از آنچه که مانده باید شمدی برای خود ساخت و ... افتاده بودم رفتم دانفورد و کرما به غور در تفکر و نتیجه البته دوباره همان فکرهای دلخوش کنک که اگر عملی هم نشود دیگر این تاثیر را هم ندارد چنان که مانند گذشته هم دیگر پر از امید نیست.

جمعه دو کلاس تدریس را برپا کرده و برگشتم خانه و با قراری که با هم داشتیم به میمنت اولین حقوق دریافتی از تلاس مهمان شما بودیم در یک رستوارن شیک و غذای خوب و حرفهای بهتر زدیم و تا رسیدیم خانه البته جنابعالی خواب پادشاهان هفتگانه را می دیدی. اما شب بسیار خوبی بود خصوصا اینکه شب قبلش بابت پولی که باید به ایران و آمریکا بفرستیم و توجه به اینکه حسابی دستمان برای هرگونه برنامه ریزی در آینده بسته است بی حوصله خوابیدیم. حقوق از تلاس! چیزی که شاید کمتر کسی با شرایط ما- ما تازه رسیدگان و دوباره تکرار کنندگان بدیهیات از گواهینامه گرفته تا مدرک دانشگاهی و ... مایی که کم نیستیم و بزرگ هم نمی شویم چون اینگونه باید تکرار مکررات کنیم که این تقدیر ما گرفتاران استبداد است که همه جا اینگونه باید از نو زندگی تجربه شده را تکرار کنیم و شگفت نیست که چرا در پهنه ی تاریخ متفکر و طرح انداز عالمگیر نداریم و نداشته ایم چون باید که همواره از نو تکرار کنیم مسیر کوتاه طی شده را- خلاصه که برای ما این تلاش تو افتخاری است بی بدیل. شب گرامی بود فی الواقع.

امروز صبح زود با بن برای ورزش نوبت داشتم و تو هم با عفت خانم قرار خرید از کاستکو تا کمی کمک حال این زن سالخورده و دست تنها باشی. اکنون نیز این منم اینجا نشسته در خانه و به انتظار تو با سبیلی نیمه و قیافه ای مضحک که نه تنها در همان ساحت *ما* می گنجد که حال من بابت پشت پا زدن دایم به وقت و بخت و برنامه ام بدتر از همان *مای* گرفتار در چنگال استبداد تاریخی است.

امشب اما قرار است که با هم خوش باشیم و به خاطر علاقه ی تو به نوای موسیقی زهی امینی و اصلانی گوش فرا خواهیم داد. باشد که به جریده ی عالم ثبت شود به نیک نام ما.

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

مادربزرگ در کما


در کرمای دانفورد نشسته ام و خسته. از صبح که تو را رساندم سر کار و بعد برای پس دادن فیلم مستندی که از دانشگاه گرفته بودم و گرفتن چند کتاب به یورک رفتم تا الان که برگشته ام چند ساعتی رانندگی در خیابانهای همواره در دست تعمیر و با ترافیک زیاد خلاصه که باعث خستگی و البته اتلاف وقت و درس نخواندن امروز شده و تازه از اینجا هم باید بروم ربارتس و بعد هم میام دنبال تو و ساعت ۶ هم قراره اولین جلسه ی تمرین زیر نظر بن را تجربه کنم. اما همینکه قراره این کار جدید را که به گفته ی بن زندگی جدیدی است آغاز کنم خوشحالم.

تمام دیشب حال من و تو تحت تاثیر بالا و پایین شدن حال مادربزرگت در بیمارستان در تهران قرار داشت و هنوز هم دقیقا نمی دانیم که آیا عملی و به صلاح هست که بروی ایران در این چند روز پیش رو یا به گفته ی مامان و بابات بهتره فعلا دست نگه داری. شلوغی خانه تان به دلیل ریختن همگی از شهرستانهای مختلف آنجا و آلودگی شدید هوا از یک طرف، مسیر طولانی و مدت کوتاه ماندن و خدای ناکرده رفتن احتمالی به مشهد از طرف دیگه باعث شده که خیلی به نظر گزینه ی درستی نباشه که الان بروی. ضمن اینکه مادربزرگت در کماست و البته دست بابات به لحاظ مالی خیلی تنگه و شاید اگر هزینه ی رفتن را بفرستی بهتر باشه. من که بهت گفتم بهتره این پول را بدهی و ماه بعد به هر حال بروی تا هم خودت آرامش داشته باشی و هم دل مامان و بابات و صد البته مادربزرگت را خوشحال کنی که آنها را شاد کرده ای. چیزی که البته باعث ناراحتی خیلی زیادت شد این بود که متوجه شدی که پسر عمه ات که نور چشم مادربزرگ و خانواده بوده همیشه الان سه سال هست که نه تنها در تهران که در همان حوالی خانه ای گرفته- و یا برادران بهش داده اند- و در این مدت حتی یک مرتبه هم به مادربزرگش سر نزده. مامانت بهت گفته که میترا حاضر نیست نیم ساعت پرواز کنه و بیاد و امیر هم سه ساله که تهرانه و هیچ خبری ازش نیست مثل تمام این ده سال گذشته و آن وقت تو می خواهی اینگونه با توجه به کار جدید و دوری راه و ... نزدیک بیست ساعت پرواز کنی.

خلاصه که فعلا این مدت ناراحتی اصلی ما ناراحتی آنهاست. خداوند عاقبت همه را به خیر کند.
 

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

پنجمین سالگرد این خانه


تازه برگشته ام خانه و تو هم در راهی و البته ناراضی از اینکه با ماشین رفته ای. هم صبح و هم عصر که داری بر میگردی گویا علاوه بر ترافیک کلی هم خیابان های در دست تعمیر باعث کلافگی شده است. درسی نخواندم با اینکه تا حدود ساعت ۳ در کتابخانه بودم و به امید اینکه کلی درس خواهم خواند کلاس آشر را هم نرفتم. تو هم امروز را کلی با ایران پای تلفن گذراندی بابت اینکه آیا معقول هست در این شرایط موجود- چه از این طرف بحث مالی و کاری و چه از آن طرف شرایط لحظه ای مادربزرگت و احتمال دیر رسیدن و بعد راهی مشهد شدن و خلاصه درگیرهای مرسوم- به ایران بروی یا نه. صبح بعد از تلفن های اولیه حرف از رفتن این جمعه شد اما بلیط مناسب هم پیدا نشد و حالا همه چیز معلق مانده. ضمن اینکه فکر کردیم شاید بجای اینکه دو هزارتایی خرج کنی و رفتنی که احتمالا خیلی هم به موقع نباشد این پول را برای ایران بفرستی که حالا موسم خرج و مهمانداری و ... هست و دست بابات حسابی تنگ.

اما از همه ی این حرفها گذشته سردترین روز سال را امروز تا اینجای کار داشتیم هر چند آفتابی بود و زیبا. مرا صبح به کرما رساندی و رفتی سر کار و من هم بعد به کتابخانه رفتم و کمی با سرمایه سر و کله زدم. ساعت ۳ که آمدم خانه بلاخره فیلم مستندی که راجع به پازولینی بود را دیدم که نه تنها زمان دیدنش نبود که خیلی هم چنگی به دل نمیزد.

تمام اینها را گفتم که بگویم امروز که بخش هایی از نوشته ی قبلی را برایت ایمیل کردم برایم نوشتی که این چند سطر حالت را چنان عوض کرد که توصیف شدنی نیست. اینها همه از معجزه ی عشق است و بس! صد البته. گفتم که تا روز تمام نشده و آخرین پرتوهای سرخ خورشید جای خود را به مهتاب و ستارگان پراکنده در آسمان نداده، گفتم تا تاریخ همان ۲۱ آبان است و سالگرد اولین سال حضورمان در این خانه ی زیبا، پنجمین سالگرد این خانه را که من برای تو روزانه آجر روی آجرش گذاشته و خواهم گذاشت را به امید اینکه وقتی بنایی شد شکوهمند و درخور دهه ها بعد با هم و با یکدیگر جشن پنجاهمین سالش را بگیریم.

به امید آن روز و به امید بهترین ها.

یک سالگی و پانزده سالگی


اولین بار همدیگر را در خرداد ۷۸ دیدیم. در مهمانی که بابت آمدن بابک گرفته بودم یکی از اقوام تو را هم به اصرار آورده بود و دیدن ما آنجا آغاز این زندگی زیبا را رقم زد. خوب یادم میاد که همان ماههای اول بعد از اینکه آرام آرام دلباخته بهم شدیم یک روز به شوخی و جدی بهت گفتم که بیا تا در یکی از بیست و یکم های آبان با هم نامزد کنیم. به خنده گذشت. البته در شب بیست و یکم مهر یکی دو سال بعد نامزد کردیم و باز هم اتفاقی در شب بیست و یکم خرداد سه سال بعدش عقد.

امروز بیست و یکم آبان هست. چهارده سال کامل گذشته از آن تاریخ اولیه. امروز البته باز هم بطور اتفاقی ۱۲ نوامبر هست و ۲۱ آبان که درست یک سال از آمدن ما به این خانه گذشته. خانه ای که با هم انتخاب و رنگ و تزیینش کردیم. خانه ای که ریک و بانا برای اینکه بتوانیم روزی احتمالا خانه دار شویم برای خودشان و البته برای کمک به ما در آینده خریدند و ما مستاجرشان شدیم.

در طول این یک سال به لطف خدا خیلی تجربه های یکه و نابی کردیم. قدمهای بزرگ برداشتیم و البته باید خیلی بهتر از اینها ادامه دهیم. تو از کار برای لیز به کار برای تام ارتقاء پیدا کردی و با اینکه خیلی سخت و اذیت کننده بود اما چنان تجربه ی کاری برای خودت فراهم کردی و چنان رزومه ای ساختی که هنوز که هنوزه داری تلفن و ایمیل می گیری بابت پیشنهادهای جدید و شرکت های جدید. بعد از آن کار در همین یک سال بود و همین یک ماه اخیر که کار در تلاس را پیدا کرده ای و خیلی بابتش راضی و خوشحالی و با اینکه قراردادت تنها یک ساله هست اما می دانی و می دانیم که به احتمال زیاد کارت آنجا دایمی خواهد شد چون سندی می گوید که باور نمی کند که تو تنها دو هفته هست آنجایی و اینقدر به همه چیز مسلط و البته بسیار تغییر ایجاد کرده ای. به قول خودت آنقدر در دفتر تام پرفشار کار کردی که اینجا علیرغم اینکه کار کم نیست اما تو آخرین نفری هستی که استرس می گیری و به قول سندی کم نمی آوری.

در همین یک سال و همینجا بود که من هم موفق شدم بمباردیر بگیرم که می تواند بزرگترین سکوی پرش ما برای زندگی دانشگاهیمان در آینده باشد به شرطی که انچنان که تا کنون بوده نباشد و در بادش که تا امروز خوابیده ام دیگر نخوابم و تکانی به خودم و آینده مان دهم.

یک سال بی نظیر از هر جهت. حالا نوبت من و ماست که با قدر عافیت دانی حرکت را آغاز کنم. خیلی خوشبختم از اینکه قبول کردی که همراه و همسرم باشی و خیلی خوشحالم که امروز ۲۱ آبان و سالگرد یک سالگی و پانزده سالگی ماست و امید به پنجاه سالگیش دارم با سلامتی و آرامش و موفقیت.

مبارکمان باشد عزیزترینم.
سلام!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

Eyes on Prize


یک ویکند بسیار آرام و دلپذیر داشتیم و تقریبا تمام مدت با هم بودیم و در دل هم. یکشنبه اول خانه را یک تمیزکاری حسابی کردیم و بعد صبحانه را خوردیم و با اینکه تو قصد داشتی برای یکی دو خرید کوچک بابت ایران رفتن بری بیرون اما ماندی شدی خانه تا بعد از ظهر که قرار شد برای خرید از فروشگاه Whole Food برای خودت و سندی رفتیم بیرون. مرا تا سم جمیز بردی و بعد هم ربارتس رساندی تا یک ساعت بعد بیای دنبالم اما در راه نسیم زنگ زد که غروب برویم یک چای یا قهوه دور هم جایی بخوریم. این شد که من تا ساعت ۵ ماندم کتابخانه و تو بعد از اینکه برگشتی خانه و کارهایت را کردی آمدی دنبال من و با هم رفتیم هتل جلاتو و مازیار و نسیم هم که جایی بودند و بعدش هم می رفتند سینما رسیدند و دو ساعتی با هم بودیم و برگشتیم خانه.

امروز دوشنبه هم گفتی که روز خیلی پرکاری داشتی. وقتی در باد و باران شدید از سر کار با ماشین آمدی دنبال من در ربارتس گفتی که یک چشمه از روز پر فشار کاری را برای اولین بار در تلاس تجربه کردی. من هم کمی درس خواندم اما خیلی کم. صبح با اینکه نسبتا زود هم رفتم کلی چون بعد از ظهر با ربکا برای HM قرار داشتم کارهایم نیمه کاره ماند و خلاصه خیلی درسی نخواندم. دوباره سرمایه ی مارکس را باید بخوانم این بار البته به قصد نوشتن.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو شام مطبوعی درست کردی و کمی ورزش کردیم و شب هم با هم قسمت دوم از فیلم مستند Eyes on Prize را دیدیم که مربوط به جنبش مدنی سیاه پوستان آمریکا در نیمه ی قرن بیست هست.

اتفاقا الان که می خواستی بروی در تخت خواب چون هوا سرد بود کلی اصرار و داشتی که همین الان بیا در تخت تا رختخواب گرم شود. هر چی گفتم دو دقیقه صبر کن نکردی و خلاصه رفتم و دوباره برگشتم تا این پست را تمام کنم. دایم گفتی داری چی کار می کنی و مجبور شدم بگم که دارم ایمیل میزنم. گفتم شاید روزی که با هم این ایام را دوباره خواندیم فرصت مناسبی باشه که بهت بگم بسیاری از این شبها که تو غر میزدی که چرا دیر میای و نمیای در تخت دلیلش این بود.

اما آخرین نکته که اتفاقا مهمترین نکته ی امروز بود. در کتابخانه بودم صبح که لحظه ای فکر کردم و دیدم با اینکه از شرایط خودم اصلا راضی نیستم اما باید بسیار و از صمیم قلب بابت داشته هایم که خصوصا با تلاش و صبر و ساختن تو حاصل شده شاکر باشم. هرگز فکر نمی کردم فرصت این را داشته باشم که تا این سن و در آستانه ی ۴۰ سالگی هنوز بتوانم آنچه را که می خواهم بخوانم و در دانشگاهی که همیشه فکر می کردم مناسب دغدغه های فکریم هست بروم و چنین زندگی رویایی را داشته باشم. پس از لطف خدا و همه چیز و همه چیز واقعا به تو بر می گردد و حقیقتا مدیون تو در تمام زمینه های زندگیم هستم. من قدردان داشته های خودمان و خصوصا تو نیستم. لیاقت این همه خوشبختی را ندارم اگر تغییری در رفتار و کردار و تلاشم ندهم.

خدا را شکر می کنم و از تو عمیقا سپاسگزارم. باید که قدر عافیت بدانم و این ایام و این چند صباح عمر را غنیمت شمارم. بزرگترین آرزویم خوش و سالم زیستن برای دهه ها در کنار توست و با توست. اما باید بتوانم کاری کنم که کمتر حسرت داشته های امروز را در آینده بخورم و باعث افتخار تو و خودم شوم.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

Farther West


دیروز بعد از اتمام کلاسها سریع راهی خانه شدم تا با ماشین بیام دنبال تو و بریم دیستلری و مجموعه تائترهای Soulpepper که برای اولین بار بود می رفتیم و دیدن تاتئر Farther West که از جمله نوشته های یکی از معروفترین چهره های تائتر کانادا در دنیا به اسم جان مورل بود. اول رفتیم میلز و شام سبکی خوردیم و بعد هم رفتیم سالن تائتر که تجربه و محل جالب و قشنگی بود. البته کمی خسته بودیم هر دو از یک روز کار فشرده اما خوب بود. جالب اینکه تائتر هم تا حد زیادی متفاوت از تجربه های قبلی مون بود و خصوصا اولش که با برهنگی کامل دو هنرپیشه برای مدتی روی سن دنبال میشد و اساسا خیلی هم الزام این برهنگی را به ادامه ی داستان  متوجه نشدم- هرچند که روای داستان به هر حال یک خانم مهربان بود اما باز هم نمی دانم چرا باید برای مدتی طولانی در ابتدا تمامی زیر و بم ایشان و معشوقه اش را لخت و عور می دیدیم.

امروز هم صبح زیبایی را با هم شروع کردیم. بعد از اینکه کمی با هم گپ زدیم و تو صبحانه ات را خوردی تا سم جمیز رفتیم و من قهوه ام را گرفتم و بعد مرا تا کلی رساندی و رفتی ایتون سنتر تا برای جهانگیر و مامان و بابات کمی سوغاتی بگیری که دو هفته ی دیگه که به سلامتی راهی ایران میشی دست خالی نباشی. و بعد هم تو برگشتی خانه و من هم پس از کمی درس خواندن آمدم تا بیشتر با تو باشم چون این ویکند و ویکند بعدی احتمالا بیشترین فرصت را داریم که در کنار هم باشیم تا به سلامتی تو از ایران پس از ده روز برگردی.

عصر قرار بود که به اولین جلسه ی باشگاه ورزش Good Life که در ساختمان منولایف هست بریم. برخلاف انتظار و با اینکه من لباس ورزشی پوشیده بودم کار من بیشتر به اتلاف وقت با مربی خصوصی این چند جلسه به اسم بنیامین که اهل نانت فرانسه هست گذشت و کلی سئولات اساسا بی ربط از عادات غذایی تا خواب و خوراک و اهداف اصلی برای ورزش و ... اما تو کمی ورزش کردی و خلاصه پس از یک ساعت راهی خانه شدیم. قرار شد که چهارشنبه ها و شنبه ها به مدت سه هفته ی پیش رو به آنجا بروم تا با بن روی قفسه ی سینه و شکم کار کنم.

ساعت ۸ شب هم قرار شام خانه ی فرشید و پگاه داشتیم که تازه از آنجا برگشته ایم. شب خوبی بود و دو نفر از دوستان پگاه هم بودند که یک زوج نسبتا نزدیک به روحیه ی خودشان و با علائق مشترک بودند. کمی با فرشید از بابک حرف زدیم و چیزهای دیگه و خلاصه بد نبود. تازه برگشته ایم و تو خوابی و من هم حالا که بلاخره این پست به اتمام رسید راهی تخت خواب خواهم شد که ساعت از یک بامداد هم گذشته. فردا روز درس و آلمانی خواندن شب هم دیدن یک فیلم مستند هست و تو هم کمی باید به کارهای شخصی و با هم البته به تمیزکاری خانه بگذرانیم.

شب خوش!

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

اسب تورین


دارم میرم دانشگاه که دو کلاس امروز را درس بدهم و عصر هم که برگشتم خانه قراره بیام دنبال تو تا با هم بریم تائتر. خب! مشخص شد که این هفته ایران نمیری چون خدا را شکر حال مامان بزرگت بهتر شده با اینکه کلا به ادامه ی این بهبود خیلی امید نداریم. دکترش گفته که به هر حال اگر کسی می خواهد برای دیدنش بیاید بهتر است این کار را بکند و خلاصه از آنجایی که این هفته ی پیش رو تو خیلی کار داشتی و سندی هم کاملا دست تنها بود- با اینکه بهت گفته بود که حتما بلیط بگیری و امشب بری- قرار شد یکی دو هفته صبر کنی و احتمالا آخر ماه بروی تا بتوانی کمی با خیال راحت و یکی دو روز بیشتر آنجا بمانی.

دیروز بیش از هر چیز طبیعی بود که درگیر همین داستان از ایران باشیم. من که شب قبلش نتونسته بودم بخوابم تقریبا تمام روز را از دست دادم. جز کمی قدم زدن تا کتابخانه و البته دیدن یک فیلم خیلی خوب در خانه هیچ کار دیگری نکردم. تقریبا تا ساعت ۴ بیدار بودم و برگه ها را تصحیح کردم و وقتی که بابت رفتن تو بیدار شدم کمتر از ۳ ساعت خوابیده بودم. یک گفتگوی تلفنی طولانی با مامان و بابات داشتم و البته مامانت که خیلی خوشحال بود بابت ای پدی که برایش گرفته بودیم و فرستاده بودیم و تازه دستش رسیده بود. خیلی ذوقش را داشت و از آنجایی که انتظار چنین هدیه ای را اصلا نداشت توی این شرایط خیلی بهش چسبیده بود. بابات هم که آنقدر منطقی نسبت به موضوع و آمدن تو حرف زد- که بهتره که الان نیایی چون کار جدید و شرایط موجود در ایران خیلی با هم نمی خوانند- که واقعا جای خوشحالی بود از اینکه با توجه به کل داستان خودش را خوب کنترل کرده.

اما فیلم دیشب که جزو فیلمهای به یاد ماندنی خواهد بود کاری بود از یک کارگردان مجاری که بیش از سینما فلسفه را دنبال کرده و البته فیلم هم برداشتی از نیچه و داستان برخوردش با اسب و ارابه ران ایتالیایی بود که باعث رفتن به محاق کاملش در زندگی شد. The Turin Horse بعد از اینکه دیدمش گفتم یادم باشه که باز هم این دفعه با هم ببینیمش. تو خیلی دیر آمدی چون به مهمانی شرکت خودتان که برای معرفی زنان موفق در محیط کاری در کانادا سالانه برگزار میشه و اتفاقا سندی از جمله ی پایه گذرانش هست رفته بودی و خیلی هم خوشت آمده بود و وقتی برگشتی کلی از داستانهای آن شب گفتی.

خب! وقت رفته و کمی هم دیر شده. کلی برگه باید ببرم و البته کارهای جانبی دیگه در دانشگاه دارم و بعد از ۴ ساعت درس دیگه خیلی توانی نمی ماند جز شاید دیدن یک تائتر خوب.

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

دوری


نه طبیعیه که نمیشه خوابید!

ساعت تازه از یک صبح گذشته و من از نیم ساعت پیش با کلافگی دیگه از جا بلند شدم. تو هم بیداری و دلگیر اما به هر حال باید ساعت ۸ صبح سر کار باشی. مسلمه که برای تو داستان دیگه ای است. چقدر من اما ضعیف و ناتوان شده ام. چقدر بد شده ام.

سخته! دوری اگر فقط برای من و تو یک اشکال داشته باشه، تنها و تنها همینه.

حال پدر و مادرهامون، حال پدر بزرگ و مادربزرگ هامون خیلی روبه راه نیست. خداوند عاقبت همگی را بخیر کنه. و البته صبر و صبر و صبر که دوری اگر تنها یک ایراد داشته باشه همینه، همین!

بزرگترین اسرار


تمام روز را در کرما نشستم به امید اینکه برگه های دو کلاس را کامل تصحیح کنم اما به یک کلاس نرسیده بودم که با تو حرف زدم و گفتی که پیش از من مامانت از تهران زنگ زده و گفته که شاید بهتر باشه یک سفر کوتاه و سریع بری ایران که مامان بزرگت متاسفانه بعد از شکستگی پایش و احتمالا عفونت داخلی که کرده بوده در کما رفته و احتمالا خیلی فرصتی نمانده.

اوضاع بد نیست. البته برای بلیط باید احتمالا پول قرض کنیم تا حقوق ماهانه ات را بگیری. مهمتر از هر چیز بحث روحیه هست که اتفاقا تو داری بهم روحیه میدی. جالب اینکه خیلی با صلابت و با آرامش با قضیه داری برخورد می کنی. هر چند که به قول خودت هنوز شاید آن لحظه نرسیده که بغضت بشکنه و گریه کنی اما من با اینکه تنها دو سال با مامان بزرگت خانه ی پدرت زندگی کردم اما خیلی خاطره ی خوش ازش دارم و برایش احترام قائلم. چقدر بابت خرید هر روز عصر شیرینی سر به سرش می گذاشتم. به قول تو اما نکته ی مهم اینه که خوب و با عزت زندگی کرد و سالهای زیادی از زندگی اش را با عشق به همسر و خانواده اش گذراند. خداوند حفظ کند تمامی بزرگترها را و عزت و احترامشان را حفظ کند.

واقعا که راست گفته اند که بزرگترین اسرار مرگ است. حالا قرار شد که فردا آخرین پیگیری های پزشکی را به تو بگویند و احتمالا برای جمعه شب به سلامتی برای چهار روز راهی تهران شوی.


۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

صدای مهیب هیچ!


تقریبا تازه از دانشگاه برگشته ام خانه. البته رفتن به بی ام وی و بعد هم کتابخانه و حدود یک ساعتی با رسول حرف زدن هم باعث شد تا الان که تازه نهارم را خورده ام ساعت از ۵ گذشته باشه و کلی هم خسته شده باشم. تو هم که هنوز خانه نرسیده ای قرار بود امروز تقریبا سر وقت کارت را تمام کنی و بیای که هنوز چنین نشده. اتفاقا همین نکته هم باعث بحث و کمی دلخوری دیشب من و تو شد. با اینکه به قول خودت امکان نداشت که از کپریت بیایی خانه و نا و توان هیچ کاری داشته باشی از بس که اعصاب و روانت مستهلک شده بود اما مثلا دیروز بعد از کار رفته بودی لابلاس و بعد هم که رسیدی خانه رفتی ورزش و کلی هم انرژی داشتی سر شب و به قول خودت روحیه ات اساسا قابل قیاس با دوره ی کار برای تام نبود. اما از آنجایی که قرار گذاشته بودیم که طبق حرفی که سندی بهت زده و گفته بود که دیگه ۵ کار روزانه ات را تمام کن و برو خانه و تو هم گفته بودی که باید از اول این داستان را سفت بگیری و عملی کنی و ... و اینکه خلاصه بعد از دو هفته که از کار جدیدت به سلامتی می گذره حتی یک روز هم ساعت ۵ کار را تمام نکردی و این نکته باعث شد که بهت بگم داری دوباره زیاد از حد از خودت مایه می گذاری و تو هم گفتی که به هر حال نفس کار همین هست و چاره ای نیست و ... و خلاصه که حرفهامون به جایی نرسید جز اینکه تو گفتی حالا با این حرفهایم باعث خواهم شد که نسبت به این کار هم حساس شوی و شرایط خوبی که داری را نادیده بگیری.

من که تمام دیروز برای اولین بار بعد از ماهها با همتی که کردم نشستم در کتابخانه و درس خوانده بودم و بعد از برگشت به خانه کمی ورزش هم کرده بودم مثل خودت که تمام روز را کار سنگین کرده بودی با خستگی شب کردیم و البته بیش از خستگی همین داستان که نه تو مفهوم کلی حرف من را گرفتی و نه من شرایط تو را دقیقا متوجه شدم. این شد که شب را خوب نخوابیدم و صبح هم با اینکه بعد از مدتها مدید که سنت ساعت ۵ بیدار شدن برای درس را ترک کرده بودم به روال برگشتم و بیدار شدم و آن موقع صبح زور میزدم تا لویناس جا کنم الان که اینجا نشسته ام خیلی خسته باشم و البته کمی هم سرماخورده.

صبح بعد از لویناس خوانی و صبحانه خوری و البته گفتن و خندیدن با همدیگه تو راهی کار شدی و من هم کمی دیرتر دانشگاه. کلاس خیلی خوبی نبود و شاید اگر کلا بجای رفتن به دانشگاه می ماندم و کتاب را ادامه می دادم دستاورد بهتری داشتم برای امشب.

فردا را با لویناس پیش خواهم برد و تو هم با کار. پنج شنبه اما تمام روز باید به تصحیح برگه های امتحانی بچه ها بگذرانم برای جمعه که کلاس دارم و البته شب که به تائتر خواهیم رفت. شنبه مهمان منزل فرشید هستیم و کلی کارهای ریز و درشت دیگه داریم که باید بهشون برسیم.

داشت موتور درس خواندنم بعد از قرنی دیروز استارت می خورد اما آنقدر زنگار گرفته و چرخ دنده هایش روغن کاری لازم داره که صدایی که می داد شبیه تنوره ی دیو بود توی کتابخانه. به قول رسول اگر تا سن و سالی که مناسب و درست هست چیزی شدی که شدی و ادامه خواهی داد اگر نه  در بهترین حالت همیشه همان آدم mediocre هیچی نشده خواهی ماند. خلاصه که چنین صدای مهیبی میداد. صدای هیچ!

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

صبحانه با انا


تو و انا تقریبا تازه از خواب بیدار شده اید و تو داری آب پرتغال برای همگی می گیری و انا رفته حمام و من هم کمی به کارهایی که دیروز در جلسه ی HM موظف به انجامش شدم دارم رسیدگی می کنم. قراره برای صبحانه برویم بیرون و بعد از آنجا احتمالا انا راهی اتاوا میشه و تو می خواهی امروز روی متن ترجمه ی فرانسوی که باید برای تری انجامش بدهی کار کنی و من هم که هنوز درست و حسابی آماده ی درس خواندن نشده ام کمی با لویناس و متنش باید کشتی بگیرم.

دیروز تو به خرید از کاستکو و لباس برای محیط کار از یورک دیل گذراندی، انا به کنفرانس دانشگاه یورک رفت که تو تا آنجا رسانده بودیش و من هم بعد از جلسه ی HM کمی در ربارتس درس خواندم و سر شب با شامی که تو درست کرده بودی نشستیم و کلی گپ زدیم. ویکند خوبی بوده تا اینجا و با کمی درس که قراره امروز بهش اضافه شود خیلی بهتر هم خواهد شد.

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

بون جووی


منتظر انا هستیم که از کنفرانسی که در دانشگاه یورک بوده و بخاطرش این جمعه و شنبه را به تورنتو آمده به خانه برسه و کمی دور هم بشینیم و گپ بزنیم و برای فردا که اون به ادامه ی کنفرانسش میره و تو به کلاس پیانو و من هم به جلسه ی HM زود بخوابیم.

امروز تو را به شرکت که رساندم قرار شد از دوشنبه که تکلیف جای پارکینگت معلوم میشه به سلامتی خودت دیگه با ماشین بری. من برای صبحانه رفتم کرمای دنفورد و بعدش یک سر به بی ام وی زدم و بعد کمی خرید برای امشب و فردا شب کردم که مهمان داریم و تا رسیدم خانه ساعت از ۳ گذشته بود. جز چند صفحه ای از لویناس هیچ کاسبی درست و حسابی امروز نکردم و این خیلی خبر بدی است برای آن شروعی که باید آنچنان باشد که با خودم وعده کرده ام.

تو هم روز کاری نسبتا سبکی داشتی و گفتی که موقع آمدن به خانه صف مشتاقان و بلیط به دستان برای کنسرت جان بون جووی که درست در ساختمان بغلی تلاس برگزار میشد تو را یاد خاطره ای انداخت که نزدیک به شانزده هفده سال پیش برایت پیش آمد. بسیج و ایست بازرسی در راه برگشت به خانه از دانشگاه وقتی ضبط ماشین را روشن کرده بودند گفته بودند می دونی داشتن چنین نوارهایی باعث توقیف ماشین میشه. خلاصه که گوش کردن به امثال بون جووی برای مشتاقانش در همه جا گویا هزینه های خاص خودش را داره.

فعلا که داریم رادیوی گیتار کلاسیک گوش میدیم و با نور شمعهای مشتعل به زور باتری لابلای کتابهای کتابخانه شب قشنگ اول ماه نوامبر را با هم خوش می گذرانیم.