۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

یافتن دوباره خود

زندگی یعنی همین غافلگیری ها و بهم خوردن برنامه ریزی ها و البته توان جابجایی و دوباره برنامه ریزی کردن و سعی در ساختن بهترین های ممکن در شرایط غیر قابل پیش بینی.

بجای اینکه الان که دارم این سطور را می نویسم با هم در ماسکوکا باشیم و طبق برنامه ای که تو برای تولدم داشتی و البته یکی دو روز استراحت که شامل امروز بود که مرخصی گرفته بودی و فردا که روز ملی کانادا و تولد من هست و تعطیله! الان که آخرین ساعتهای ماه ژوئن هست خانه هستیم و در کمال خستگی تصمیم گرفته ایم شیرینی که امروز از بیرون گرفتی را با چای به مناسبت شب تولدم بخوریم و از شدت خستگی فکر نکنم کار دیگه ای بتوانیم بکنیم و خواهیم خوابید تا فردا که بنا به برنامه ی من قراره کمی با استراحت و احتمالا شب بیرون رفتن این تعطیلات که طبق برنامه پیش نرفت را به خوشی تمام کنیم.

داستان این شد که دیروز بعد از نوشتن پست قبلی زدیم به راه و پس از سه ساعت رانندگی رسیدیم که جایی که تو رزرو کرده بودی که بسیار خانه بسیار زیبا و اتاق بی نظیری بود درست همانطور که می خوای خواستی. اما مشکل این بود که بابت طوفانی که صبح آنجا آمده بود برق منطقه قطع شده بود و کسی نبود جواب دقیقی به این سئوال داشته باشه که مشکل چه زمانی حل خواهد شد تنها نکته اساسی را از کسی شنیدیم که برای خرید آب به سوپر آن منطقه آمده بود و گفت با توجه به اینکه قراره آخر شب هم دوباره یک طوفان دیگه بیاد بعیده که تا فردا مشکل رفع بشه و خب طبیعی است که بدون برق علاوه بر سختی داستان هزینه ای پرداخت می کنی که در واقع هیچ لذتی بابت حضور در آنجا نخواهی برد. این شد که تلفنی به صاحبخانه که خودش هم آن اطراف نبود خبر دادیم که بر می گردیم.

تو خیلی حالت گرفته شده بود و گفتی که تمام برنامه هایت بهم خورده. قبل از برگشت رفتیم آن دست خیابان به رستورانی که تو برای امشب رزرو کرده بودی تا اطلاع دهی که داستان منتفی است و از قضا با آشپز به اسم جولی هم راجع به کیک صحبت کرده بودی و خلاصه منتفی شد. بیش از سه ساعت در راه برگشت بودیم و جایی از راه از شدت باران نمی شد جلو را دید. البته آنجا آفتاب بود و بقیه راه هم بارندگی اذیت کننده نبود. به هر حال برگشتیم و تا رسیدیم به شهر ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و برای اینکه کمی حال تو را بهتر کنم گفتم برویم یک رستوارنی که موزیک جاز داشته باشه و رفتیم همان رستوارنی که سه سال پیش یک شب اتفاقی بعد از جشنواره ی تیف رفته بودیم و با اینکه خلوت بود اما خوب بود و موزیک دلنشینی برای نیم ساعت داشت و بعد دیگه جمع کردند و رفتند و ما هم راهی خانه شدیم و از خستگی دیگه چشمهایمان باز نمی شد.

اما مشکل داستان در واقع امروز بود که علیرغم اینکه من پیشنهاد دادم بابت تولدم دوست دارم کار خاصی کنم مثلا برویم AGO نمایشگاه کارهای فرانسیس بیکن و یا ROM نمایشگاه شهر خاموش چین باستان و چیزی از این دست اما تو دوست داشتی برویم بیرون شهر. جایی مثلا نایاگراـ آندـ لیک و مزرعه ای آن اطراف برای چیدن میوه. با اینکه دیروز هم خیلی روز گرمی بود اما به هر حال خواستم تو آنچه که می خواهی را در این روز که مرخصی گرفته ای تجربه کنی. این شد که بعد از برانچی که در درک هتل خوردیم حدود ساعت ۱۲ بود که زدیم به راه و تا برگشتیم ساعت از ۹ شب گذشته بود. ضمن اینکه از شدت گرما و رطوبت یکی دو جایی که گفتم اگر می خواهی اینجا پیاده شویم اما گفتی نه و خلاصه دو روز تمام رانندگی حسابی کمردرد بهم داده و خلاصه خسته ام کرده. اما به هر حال اشکالی نداره و باید از فردا که تنها روز باقی مانده این چند روز تعطیلات هست استفاده مناسب کنیم و بهت گفتم می دانم که می خواهی به من خوش بگذره اما فکر می کنم بهتره که آرام بگذرانیم.

اما حالا هر دو دوشی گرفته ایم و لباس مناسبی به تن کرده ایم و یک شیرینی و چای به مناسبت شب تولد ۴۰ سالگی من و فردا که قراره برایم کیک تولدم را درست کنی که خیلی خیلی به فال نیک گرفته ام.

فردا خواهم گفت چرا برایم خیلی مهمه که تو کیکم را درست کنی و برنامه ها و مانیفستم را خواهم نوشت.
به سلامتی!
این پایان یک دوره زیبا و مهم اما آغاز یک دوره ی بی نظیر و وصف ناپذیر خواهد بود. آغاز دوره ای که بعثت من و ما و زندگی جاودانه و عشق تکرارنشدنی ماست.
به سلامتی!

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

عجب خوابی و عجب فال نیکی!

چند روز گذشته مطابق معمول این ایام به کار کردن تو و چرخیدن من گذشت و به همین دلیل هم ننوشتن در اینجا بی مناسبت نبود چون کاری صورت نگرفت تا در این روزها از آن یادی شود.

صبح ها کمی در حد تفنن مقاله خواندن و کتابخانه چرخیدن، از ظهر تا عصر هم بازی فوتبال دیدن و کمی ورزش کردن و شب هم که تو می آمدی کمی گپ زدن و به امید یک شروع رویایی منتظر ماندن!

البته برای خالی نبودن عریضه بگویم که در این هفته با اوکسانا و سوزی به مناسبت آمدن تونی از سوئیس برای یک هفته دور هم در دیستلری در یک روز بارانی جمع شدیم. دنبال تو آمدم و دو سه ساعتی نشستیم و اول تونی از این گفت که قصد داره برای پاییز و زمستان حداقل به مدت چند ماه برگرده تورنتو چون این یکی دو سال آنجا خیلی حوصله اش سر رفته از بی کاری و بعد هم تمام شب اوکسانا از محل کار و رئیسش نق زد و خلاصه تشویقش کردیم که به فکر تغییر کار یا حل مشکلاتش باشه.

جمعه شب هم تو گفتی که نسیم و مازیار گفته اند از هفته ی بعد که آیدا می آید و یک ماه دیگه هم که به سلامتی نسیم فارغ خواهد شد وقت زیادی نداریم که دور هم جمع بشویم و خلاصه جمعه شب رفتیم رستوران نزدیک خانه یعنی بدفورد. دو سه ساعتی نشستیم و من و مازیار کمی از موسیقی حرف زدیم و تو و نسیم هم از اوضاع و شرایط بارداری نسیم. بد نبود اما به هر حال در مجموع اتلاف وقت بود. چیزی که البته من به تنهایی تمام روزم را با همین داستان سر می کنم.

دیروز شنبه هم بعد از اینکه پیاده تا اینسومینا رفتیم و بعد من به خانه برگشتم تا بازی برزیل با شیلی را ببینم و تو هم کمی قدم زدی و گفتی که می خواهی ببینی وینرز ملاحفه مناسب داره یا نه و پس از آن برگشتی خانه برای بازی دوم به پیشنهاد تو رفتیم بار نزدیک محل کار تو که از شدت شلوغی جا برای نشستن نبود. این شد که قدم زنان رفتیم تا فرانت و دوباره جک استور که خوب بود و در جمع کلمبیایی ها بردشان را دیدیم. شب در خانه هم فیلم تازه اکران شده ی مهاجر را با بازی ماریون کتیارد و فینیکس دیدیم و روز خوبی بود.

اما الان که نیمه دوم بازی مکزیک و هلند شروع شده تو داری کارهایت را می کنی و من هم بعد از جارو و تی زدن یکشنبه ها کارهایم را کرده ام و بعد از بازی به سلامتی راهی مسافرت به سمت ماسکوکا خواهیم شد که قراره دو شب به مناسبت تولد من آنجا بمانیم در یکی از خانه های روستایی و کمی استراحت کنیم. دیشب متوجه شدیم که احتمالا تلویزونی در کار نباشه و حتی شاید اینترنت با اینکه بازی های این دو روز پیش رو هم دیدنی است اما برای من مهم با تو بودن و در دل و جان هم بودن هست. ضمن اینکه می دانم چقدر تو به قول خودت روزشماری این مسافرت را کرده ای و چقدر احتیاج به این مسافرت و استراحتش داری.

از همین رو بود که بعد از اینکه دیدم کمی نگرانت کرده ام که نکنه به من خوش نگذره گفتم که چقدر دوست دارم و اشتیاق برای این مسافرت و واقعا هم دارم. درسته که بعد از سالها دوری از فوتبال و فضای جام جهانی این فرصت جالبی است اما چه چیز از این مهمتر که با هم دو روزی را در کنار هم در یک مسافرت ویژه و با یک خاطره بی نظیرسپری کنیم. به ویژه اینکه تولد ۴۰ سالگی من هست و قرارهایی دارم با خودم و کارهایی که باید انجام دهم. دیگر نخواهم گفت تا زمانی که آثارش در این نوشته ها و اینجا دیده شود. فقط سرخط داستان را برای ثبت در جان و دیده خودم تکرار می کنم که می خواهم انسان بهتر و دیگری شوم. سالم، متفکر و مفید به حال دیگران بسیار بیش از آنچه که خواسته ام باشم و بوده ام. مانیفست خودم را خواهم نوشت. به سلامتی برویم و روز تولدم برگردیم و در اولین فرصت اینجا با تو خواهم گفت که چه باید بکنم و چگونه.

خدا را شکر می کنم بابت تمام این زیبایی ها و از همه حیات بخش تر و دلنشین تر وجود و عشق بی همتای تو.

تنها یک نکته اینکه دیشب و در واقع سحر خواب بسیار زیبایی برایم دیده بودی که تا بیدار شدیم روایتش کردی برایم که گویی در خانه ای بزرگ و دلباز و قدیمی هستیم و میزبان فرهیخته و سالخورده ی ما که کسی مثل شازده و دایی ناگفته ام هست در حال تحویل کلیدهای اتاق های بزرگش که سراسر کتاب است و کتابخانه به من هست و می گوید این اتاق کتابهای فرانسه ام هست و این دیگری انگلیسی ها و و این یکی اما اتاق فارسی ها و ...

و عجب خوابی دیدی برایم و عجب زمانی و عجب فال نیکی باشد برایم. خدا را شکر می کنم بابت این زندگی و زندگی را بابت تو و از تو کمال تشکر را دارم بابت همه چیز که دارم که همه چیزم تویی.


۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

فوتبال خوب

تازه متوجه شدم که چند روزه که اینجا نیامدم و چیزی ننوشتم که هم می تواند نشانه ی شلوغی و گرفتاری و کمبود وقت باشه و هم تنبلی و بی کاری. در واقع ترکیبی از هر دو هم بود. برای همین خیلی سریع از این چند روز گذشته بگویم که هر چند از درس و بحث و مشق خبری نبود و از زبان و مجله و مقاله خوانی و رمان هیچ اما از فوتبال و حواشی آن اوضاع خوب بود.

شنبه بازی ایران و آرژانتین بود و با اینکه چند جا هم دعوت به رفتن شده بودیم اما من ترجیح می دادم در خانه خودمان دو نفری بشینیم و ببینیم. عجب بازی خوبی بود و با اینکه با برد آرژانتین و گل دقیقه ۹۱ مسی و اشتباه داوری تمام شد اما ایران نباخت. بازی شد که در روحیه مردم خیلی تاثیر مثبت گذاشته و هر چند من امیدوار نیستم اما مردم را به نتیجه گیری در بازی فردا با بوسنی و صعود ایران امیدوار کرده.

بعد از بازی راهی خانه اوکسانا و رجیز شدیم. سوزی هم آنجا بود و نهار دیروقت دور هم خوردیم و دسر هم کیکی که تو درست کرده بودی. من و رجیز بیشتر از جام جهانی گفتیم و خصوصا از او درباره ی فضا و اعتراضات اجتماعی و سیاسی در برزیل پرسیدم. اتفاقا امروز ساعت ۷ هم دوباره همگی با برنامه ای که اوکسانا و تو ریخته اید بابت آمدن تونی قراره که در دیستلری دور هم جمع شویم.

یکشنبه حدود ظهر بود که از خانه رفتیم منطقه ای پر درخت در دل شهر نزدیک خودمان که تو از همکارانت شنیده بودی و در حقیقت پارکی بود میان اتوبان ها. چیزی شبیه تپه های داودیه در تهران. کمی پیاده روی کردیم و یک ساعتی هم با ایران حرف زدیم و برای شام و نهار رفتیم محله ی ایتالیایی ها تا تجربه دیدن بازی در جمع طرفداران یک تیم را ببینیم. بازی پرتغال با آمریکا بود و خلاصه از بس عربده کشیدند و سیگار دود کردند که هر دو با سردرد برگشتیم خانه. اما در نهایت تجربه ی جالبی بود.

طبق معمول تو که سر کار هستی و دیروز بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دکتر بابت جواب آزمایش خالی که برداشته بود و گفت که مشکلی نیست و همه چیز خوبه. به تو زنگ زدم و داستان را گفتم و از اینکه چیزی بهت نگفته بودم تعحب کردی اما گفتم که نمی خواستم نگرانت کنم بابت چیزی که هنوز معلوم نیست و تشخیصی که تنها بر اساس شواهد غیر آزمایشگاهی داده شوده بود. خلاصه که عصر آمدی خانه و کمی ورزش کردیم شب فیلمی دیدیم و کمی حرف زدیم و تا خوابیدیم ساعت از یازده گذشته بود. امروز هم من بعد از اینکه تا ایستگاه قطار همراهت آمدم و تو به سلامتی راهی تلاس شدی من در کرما بعد از قهوه نگاهی به یکی از متن های بدیو انداختم و برگشتم خانه برای ورزش و دیدن فوتبال و خلاصه انجام هر کار غیر مرتبطی جز کار اصلی خودم.

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

قمر در عقرب از هر طرف

آخرین روز ماه خرداد هست و تازه از خواب بیدار شده ایم. تو زیر دوش هستی و کارهایت را می کنی تا به سلامتی به شرکت بروی و من هم تا ظهر کمی بدیو خوانی می کنم- کاری که اساسا در این مقطع هیچ ربطی به درس و مقالات عقب افتاده ام نداره- و بعد هم فوتبال دیدن و خلاصه سریال هیچ در هیچ و فیلم شاید وقتی دیگر ادامه داره.

این یکی دو روز هم به همین منوال گذشته. بدون کار مفید. حالا دیگه شده ام فوتبال بین حرفه ای بجای کار و درس. این ویکند منزل اوکسانا و رجیز دعوتیم و جدا از آن کار و خرید خانه هم داریم. از ویکند بعد هم که به سلامتی برای تولد ۴۰ سالگی من قراره برویم یک شب ماسکوکا و از کلید خوردن پروژه Here I am بنده یک هفته فرصت مانده تا کمی خودم را با شرایطی که می خواهم در روند جدید زندگی ام داشته باشم وفق دهم. صد البته که نیاز به کمک و همراهی تو دارم مثل هر چیز و کار دیگه ای.

دیروز بهم گفتی که عروسی هادی بوده. چقدر جالب! وقتی به عقب بر می گردم و زمانی که به دنیا آمده بود و با بابک رفته بودیم شیراز تو گویی که همین چند سال پیش بود. به سلامتی.

پریشب هم با مامانم که حرف میزدم گفت که امیرحسین گفته که ۳۰۰ دلار نیاز داره برای انجام برخی کارهای اداری و گرفتن سوء سابقه و آزمایش خون برای کار جدیدش که رانندگی برای خانه سالمندان هست و به نظر کار خوبی میاد. گفته که قبض تلفن و اینترنت هم ۶۰۰ دلار آمده و نصفش را خودش میده و نصفش را هم هما بده. خلاصه که باج گیری و ... اما به هر حال چاره ای هم نیست. مقصر اصلی مامانم هست که بدون انجام کارهایش ول کرد و رفت شهر جدید. بهش گفتم قبض هایت را یا به نام اون بکن و یا قطع، که هیچ اندر هیچ!

خلاصه شب تا صبح درست نخوابیدم و فکر کردم با اینکه خیلی خیلی از دستش دلخورم اما شاید شرایط مناسبی نباشه برای نادیده گرفتن این نیازش. اگر ده درصد هم راست بگه نباید کاری که می تواند داشته باشد را از دست بدهد بابت این کاغذبازی ها. بهش تکست زدم و خلاصه قبل از این پست برایش ۳۰۰ دلاری که نیاز داشت را فرستادم که برای خودمان ۳۵۰ تا خرج برداشت. جالب اینکه خودمان هم در وضع مناسبی به سر نمی بریم و احتمالا طرف ماه آگست بد به مشکل بخوریم. ضمن اینکه شاید مامان و بابات هم آن موقع آمده باشند اینجا.

از آن طرف هم دیروز ۵۰۰ دلاری که برای مامانت به واسطه کیارش فرستاده بودی به دستش رسیده و بهت گفته بوده که چقدر به موقع و سر وقت رسیده که خیلی بهش احتیاج داشته. لباس هایی که برای بابات و جهانگیر هم داده بودی همگی کوچک بوده.

خلاصه که از نظر مالی اوضاع هر دو طرف خیلی خرابه و ما هم در شرایطی نیستیم که بتونیم اینگونه ادامه بدهیم. خلاصه که قمر در عقرب و من هم به امید وقتی دیگر نشسته ام و اتفاقا این آخری تراژدی داستان ماست.

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

خانه قبلی و خانه جدید

از آنجایی که این روزها هیچ کاری نمی کنم که ارزش واقعی برای نوشتن درباره اش و ثبت در اینجا داشته باشه، اینجوری شده که هر  دو سه روز یکبار میام یک سری اینجا میزنم تنها برای خالی نبودن عریضه!

سه شنبه بعد از ظهر هست و تو الان از سر کار بهم زنگ زدی که هم گوشی تلفنی که به عنوان کادوی تولد برایم گرفته ای رسیده و هم شماره جدید خط تلفنم را بدهی. البته که این تنها یکی از کادوهایم هست. از مسافرتی که به ماسکوکا پیش رو داریم تا خیلی چیزهای دیگه گرفته که همگی یک طرف و از همه مهمتر اینکه در آستانه ۴۰ سالگی خانه و خاک جدیدی پیدا کردیم و در نتیجه کلی امکانات جدید و راه های تازه یک طرف دیگه. این مهمترین اتفاق زندگی ام بعد از تو بوده که به واسطه تو امکان پذیر شده و به همین دلیل هم به عنوان هدیه بهش نگاه می کنم.

اما از یکی دو روز گذشته اگر بخواهم چیزی بگویم اینکه یکشنبه عصر فرشید بهم زنگ زد که اگر می تونید شب بیاین اینجا. گفت که به سلامتی خانه خریده است و به زودی اسباب کشی و ... در راه داره. با اینکه خیلی حوصله ای نداشتم اما تو گفتی برویم و رفتیم. شب خوبی بود و لابلای کارتون ها و باکس ها نشستیم و شامی خوردیم و گپی زدیم و تو هم چند تایی سئوال از فرشید و پگاه درباره وام مسکن و ... داشتی که جوابش را گرفتی.

دوشنبه با خستگی بیدار شدیم چون شب قبل تا از خانه فرشید و پگاه برگشتیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. من که کار بخصوصی نکردم جز دیدن فوتبال های آلمان و پرتغال و بعد هم ایران با نیجریه. هم فرشید و هم مازیار جداگانه و هم یکی دو نفر دیگه دعوتم کرده بودند که برویم چند جایی که در شهر قرار هست ایرانی ها جمع شوند و بازی را دور هم ببینند. و البته من که نه حوصله چنین فضاهایی را دارم و نه خصوصا حوصله اظهار نظرهای فوق کارشناسی همگی را در حین و قبل و بعد از بازی. اتفاقا نمونه اش اینکه دیروز بعد از مدتها در فیس بوک فعالیتی کردم و یک کامنت پای عکسی گذاشتم که به اشتباه توصیف شده بود. یکی از دوستان روزنامه نگار در ایران عکسی گذاشته بود از پاپ فرانسیس که دست یکی از بازماندگان هولوکاست را در دیدار اخیرش از اسرائیل و سرزمین های اشغالی داره می بوسه و نوشته که دستبوسی پاپ از یک خاخام یهودی و کلی هم زیر عکس ملت دری وری به پاپ نوشته بودند. من لینک یکی دو سایت معتبر خبری را گذاشتم و توضیح دادم داستان از چه قراره و اتفاقا عکس های دیگری هم بود که پاپ داره دست ۶ نفر را می بوسه و یکی دو خانم هم بینشان هست و گفتم که این نوعی عذرخواهی سمبلیک بابت سکوت کلیسا زمان جنایت نازی هاست. بعدا دیدم یکی که قبل از من نوشته بود خاک بر سر پاپ. کامنت دیگری بعد از کامنت من گذاشته و نوشته که البته قابل ذکر است که خود کلیسا هم در آن دوره به شدت تحت فشار بوده است! و یکی دو جمله دیگه که فحوای کلامش این بود که ما خودمون می دونیم. برای همین ترجیح می دهم بعد از ۴۰ سالگی و برخلاف تجربیات دور اول دیگه بی خیال کار در فضای خانه قبلی بشم و بیشتر وقت و انرژیم را صرف خانه جدید کنم.

اما امروز صبح بعد از اینکه تو به سلامتی پیاده رفتی سر کار من هم رفتم دکتر تا هم بخیه بالای چشمم را بکشه و هم ببینم جواب آزمایشگاه از نمونه برداری بابت سرطانی بودن یا نبودن بافت برداشته شده آمده یا نه. اولی شد و دومی به هفته ی دیگه کشید.

بعد از مدتها امیرحسین هم یک تکست زده بود امروز و در واقع لطف کرده بود جواب تکست دو هفته ی پیش من را داده بود. نوشته دنبال کار هست و خلاصه نمی دانم چه در سر داره.

تنها کار مفید امروزم اما خواندن یک مقاله کوتاه از یک فیلسوف فمینیست آمریکایی بود که تنها بابت تیتر مقاله اش در کتابی که در بی ام وی دیدم جذب خواندنش شدم. از بی ام وی رفتم ربارتس و مقاله اش را خواندم که بیشتر یک اوتوبیوگرافی کوتاه بود. تا نیمه ی داستان نظرم این بود که ترجمه اش کنم اما نیمه ی دوم کار نظرم را بابت کارآیی اش در فضای خانه قبلی تغییر داد. مقاله ای بود از Linda Martin Alcoff به اسم درباره ی فلسفه و جنگ های چریکی که عنوان فریبنده ای داشت به هر دو معنای موجود اما به هر حال بد نبود.
   

۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

جامی به نام جهان

تا متوجه شدم که از چهارشنبه تا امروز که شنبه ساعت ۸ عصر با آفتاب نسبتا تندی که هنوز در آسمان هست سری به اینجا نزدم و پستی نگذاشته ام فهمیدم که خدا را شکر خوش گذشته. درسی که نخواندم. آلمانی هم که هنوز هیچ. اما جام جهانی شروع شده و جالب اینکه تو خیلی داری سعی می کنی که من به حال و هوای جام جهانی برگردم و دائم برنامه ریزی می کنی که با هم بشینیم و اگر شده کمی فوتبال با من ببینی. برای همین چیزها هست که عاشق و دلخسته تو هستم.

جمعه دیروز از آنجایی که سندی در راه برگشت از ایتالیا بود نرفتی سر کار و از خانه کار کردی. البته صبح با هم رفتیم صبحانه ای در اسکولز خوردیم و بعد هم رفتیم کاستکو خرید کردیم و تا برگشتیم خانه عصر شده بود. تو چند ساعتی کار کردی و بعد هم رفتیم پایین ورزش کردیم و شام حاضری خوردیم و درباره ی انتخابات استانی که شب قبل برگزار شده بود و اتفاقا ما هم رفتیم رای دادیم- طبقه دوم ساختمان خودمان- و حزب لیبرال ها هم برنده شد حرف زدیم و خلاصه شب خوبی داشتیم.

امروز هم با اینکه تو گفته بودی بابت درس و کار روی مقاله ای که برای چاپ در کتاب دانشگاه نیویورک نوشته ای باید وقت بگذاری و برای اعمال تصحیحات پیشنهادی خانه بمانی به اصرار من رفتیم اینسومینا و بعد هم سر از های پارک و محلاتش در آوردیم و کمی قدم زدیم و بعد هم خرید از بی ویو و ... تا برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۶ عصر بود و الان هم تو پایین داری باربکیو می کنی برای شام. خلاصه که به قول خودت با اینکه امروز روحیه ات خیلی روی فرم نبود- که البته تو هیچ وقت نشان نمی دهی اگر هم اینطور باشی - و خیلی هم انرژی نداشتی اما هر دو سر حال آمدیم و خلاصه خدا را شکر که ویکند خیلی خوبی داشتیم.

فردا قراره که خانه بمانیم تا بعد از ظهر که تو وقت دکتر تغذیه بابت دستگاه گوارش داری و بعد هم برگردیم خانه تا هم به تمیزکاری های یکشنبه برسیم و هم تو به کارها و من هم به درسها. دوشنبه هم گیر فوتبال خواهم بود و بازی های آلمان و ایران. سه شنبه هم به امید خدا دکتر می روم که امیدوارم جواب آزمایش هایم آمده باشند و خوب و بدون مشکل باشند که به هر حال در غیر اینصورت خیلی اذیت کننده خواهد بود.

با ایران حرف زدیم و باید با آمریکا هم امشب حرف بزنیم. همگی خوب هستند و امیدواریم که سلامت باشند و خوش که خوشی و سلامتی نابترین و اصلی ترین داده های زندگی است.

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

محک

تمام روز را خانه بودم و حالا هم که ساعت نزدیک ۵ عصر هست حسابی خسته و بی حوصله ام. دیشب تا صبح نتوانستم بخوابم و البته از قبل هم انتظارش را داشتم. در واقع دیروز عصر وقتی که از مطب دکتر پوست برگشتم می دانستم که امروز کاری از پیش نخواهم برد.

دیروز وقت دکتر داشتم بابت خالی که تازگی کنار ابروی راستم در آمده بود و به سرعت بزرگ شد. سپتامبر گذشته که رفتم پیش دکتر نتیجه این شد که چیز مهمی نیست و بزرگ نخواهد شد و مشکلی هم نداره. اما ظرف این چند هفته خیلی بزرگتر شد و دیروز که دکتر رفتم طرف گفت بیش از دو برابر شده. خلاصه که هم خودش نگران شد و گفت که باید سریع جراحی اش کنم و بفرستمش برای آزمایش. چند باری هم از سابقه سرطان در خانواده و ... پرسید و در نهایت هم بعد از اینکه کار تمام شد گفت که هفته ی بعد بیا برای بازبینی و اگر جواب آزمایش رسیده بود نتیجه ی کار. البته دکتر دیروز در غیاب آن یکی دکتر که سپتامبر من را دیده بود کار می کرد و یک دختر جوان و کم حوصله بود که گفت بعد از عمل کبودی خواهی داشت و احتمالا کمی خونریزی که طبیعی است و شاید چشمت هم بابت خونریزی مدتی سیاه شود. خدا را شکر اساسا هیچیک از این اتفاقات نیفتاد و جز اینکه دیشب بابت نشسته خوابیدن و کمر دردی که به طبعش گرفتم خوابم نبرد بقیه چیزها خیلی خوب بوده تا اینجا و امیدوارم که هفته ی دیگه هم جواب آمده باشه و همه چیز خوب باشه. به هر حال زنگ خطری است از کوتاهی و ناغافل بودن زندگی و در پاسخ به من که همه چیز را به فردا موکول می کنم.

به تو چیز خاصی نگفتم البته داستان آزمایش و ... را گفتم اما اینکه طرف بابت سرطان مشکوک شده بود را نه. بعید می دانم و امیدوارم که چنین چیزی هم نباشه. از نوجوانی همیشه سایه و نگرانی از درد سرطان در ذهنم سنگینی می کرده. اما نه وقتش هست و نه قرار به چنین سناریویی.

بگذریم.

سر کار هستی و با اینکه سندی برای یک هفته ایتالیاست اما خیلی کارت زیاد و پر فشار شده چون طرف ارتقاء گرفته و همه کارهای تو و خودش دو برابر. بعد از کار با کیمبرلی قرار داری و از مدتها قبل خیلی اصرار داشت که یک شب بعد از کار شام با هم بیرون بروید و قرار شد که امشب باشه.

از فردا جام جهانی شروع میشه و من هم می خواهم فکری به حال خودم کنم. می خواهم مسابقه بدهم اما با خودم و برای ارتقاء معیارهای خودم.

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

آغاز چهاردهمین سال با رنگ لاجوردی

دیروز عصر بعد از اینکه رفتم پست و پاس خودم را گرفتم در راه تلفنی با رسول حرف میزدم که به سلامتی امتحان زبانش را قبول شده بود و برگشتم خانه و کمی ورزش و بعد آمدم دنبال تو جلوی تلاس و با هم رفتیم دیستلری و ال کاترین رستوارن مورد علاقه تو برای جشن گرفتن و خوش حالی کردن که انتظار سالیان به سر آمد. من پاکت تو را باز کرده بودم و تو هم پاکت من را. عکس گرفتیم و کلی گفتیم و خندیدیم و خلاصه که جشن گرفتیم به سلامتی.

شب هم که برگشتیم خانه با مادر حرف زدیم و مامانم و البته به مادر نگفتیم چون منتظره که به محض گرفتن پاس ها بریم دیدنش و از نظر مالی فعلا امکانش نیست. شیرینی و چای و خلاصه خانه هم ادامه جشن مون بود.

امروز صبح بعد از اینکه تو راهی شرکت شدی من رفتم کلی و بساطم را آنجا پهن کردم و بعد برای صبحانه که قهوه ی کرماست رفتم آنجا و حالا هم قبل از برگشت به کلی گفتم این پست را بگذارم و به سلامتی راهی زندگی جدیدمون بشم.

امروز سالگرد عقدمون هست و در واقع دیروز شبش بود و وارد چهاردهمین سال رسمی شدیم به سلامتی. چه شبی. شبی که پاس ها و گذرها را گرفتیم. خیلی چیزها را پاس کردیم و از خیلی چیزها گذشتیم تا به اینجا برسیم. اینجا که جای ما بود و انتظارش را داشتیم. و طرفه اینکه تازه شروع شده همه چیز از اول آنطور که می خواستیم و می خواهیم که بچینیم و جلو ببریم. تنها باید با خوشی، سلامت، صبر و کوشش آجرهای این بنای باشکوه را در کنار هم برای سالها و سالها و سالها بگذاریم و بالا برویم که این است آنچه شایسته ی زیباترین زندگی ها و بایسته عمیق ترین عشق هاست. عشق و زندگی ما.

مبارک مان باشد. آغاز این سال جدید و پیوند فرخنده.

دوستت دارم بهترین هدیه عالم. بهترین یار. بهترین مونس و عشق. عزیزترینم مبارک مان باشد سالگرد ازدواجمان و در دست گرفتن زیباترین لاجوردی عالم به دستمان.

۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

گذر تو گذر ما

تازه رسیده بودم کتابخانه ربارتس که بهم زنگ زدی و گفتی کارل از پایین تماس گرفته و گفته پست یک پاکت آورده و باید امضاء بشه. با اینکه قرار بود ساعت ۲ بروم پست محل و پاکتی که حدس میزدیم پاس ها باشه را بگیرم اما گویی خودشون دوباره آورده بودند چون جمعه هم تماسی نگرفته بودند و فقط یک یادداشت گذاشته بودند که برای تحویل مرسوله خود به این آدرس مراجعه کنید. کاری که شنبه کردیم و گفتند منظورشان روز کاری در هفته هست و نه آخر هفته ها. به هر حال همانطور که در این زمینه هر چه به ما گذشت با تاخیر و گره و ... بود این هم آخرین مرحله هست و گفتیم باشه. این شد که برگشتم خانه و پاکت را گرفتم و منتظر تو شدم که از سر کار بعد از جلسه ای که داشتی و نهار که با پائولا قرار داشتی برگردی و با هم اسکایپ کنیم و پاکت را با هم باز کنیم. کردیم و البته به سلامتی فقط پاس تو بود و حالا بعد از این یادداشت باید بروم پست و پاکت خودم را تحویل بگیرم.

اما عصر می خواهم بعد از کار تو بیام دنبالت تا با هم بریم یک جایی بشینیم و حسابی خاطرات تازه کنیم از مراحل گذشته تا رسیدن به امروز روز و رسیدن این گذرنامه ها.

از دیروز بگویم که برای صبحانه با برادر انا یعنی رابرت قرار داشتیم. تو قبلا رابرت را همراه انا و پدر و مادرشان دیده بودی و گفتی که هم شبیه انا هست و هم خصوصیات اخلاقی خانواده اش را دارد که یعنی بچه های محترم و جدی. پسر خوبی بود و کلی از چیزهای مختلف حرف زدیم تا رسیدیم به فوتبال و کمی از جام جهانی که از یکی دو روز دیگه شروع میشه گفتیم و اون گفت که روزها که برای کار بیرونه اما آخر هفته ها وقتش آزاده و قرار شد با هم قرار بگذاریم توی این چند ماه که اینجاست.

بعد از صبحانه پیاده راهی خانه شدیم. البته سر راه رفتیم نسپرسو و یک ساعتی آنجا نشستیم و قهوه ای نوشیدیم و از حال و هوای فکری و شاکی بودن من از خودم و کار نکردنم و ... شنیدی و حرفهای خوب و مفیدی بهم زدی و راهی خانه شدیم. بعد از کمی ورزش کردن دیدن فیلمی که بعد از مدتها می توان گفت فیلم خوبی دیدیم را همراه شام زود هنگام ادامه ی ویکند آرام ـ البته با سردرد و خستگی - پیش بردیم تا شب که با حرفهای قشنگ و کمی هم رمان خواندن سعی کردیم که زودتر بخوابیم تا امروز که کلی کار داشتیم. فیلم روزی روزگاری در آناتولی را از نوری بیلگه جیلان را دیدیم که خیلی دوست داشتیم. فیلم خوب و درگیر کننده ای بود.

امروز قرار داشتم با خودم که شروع کنم به کار کردن. و البته نه الزاما درس خواندن. می خواهم کمی راجع به کتاب پیکتی به زبان فارسی بنویسم (کاری که تو دایم به درست بهم هشدار می دهی که داره باعث عقب افتادنم از کارهایم میشه) این هفته با اینکه یک هفته از آخرین تصمیم گیری جدی برای شروع درس گذشته بود باز هم شروع نکردم به امید فردا و فرداهای دگر. به این نتیجه رسیده ام که: تو بدم بمیر و بدم. یک کاری بکن فعلا فرق نمی کنه چی کار فقط یک کاری بکن و تکونی به خودت بده.

به هر حال با این حرفها نمی خواهم خوشی و زیبایی این مقطع از زندگی مون را زائل و ضایع کنم. میروم پست و بعد میام دنبال تو و بعد هم گپ و خنده و شادی که موسم بهار است و نوبت ما.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

کادوی تولد ال کاترینا

چند ساعتی هست که از شدت سردرد خوابیدی و الان هم ساعت نزدیک ۱۱ شب هست و من هم باید جمع کنم و بخوابم که فردا ساعت ۱۰ با رابرت برادر انا که برای ترم تابستان آمده به دانشگاه تورنتو قرار داریم. با اینکه خیلی حال و حوصله اش را ندارم اما به هر حال کاری که باید بکنیم. خصوصا که می دونم جدا از انا چقدر مامان و باباش خوشحال میشن.

این دو سه روز کار خاصی نکردم و درس هم که فعلا هیچ. مقاله فارسی را تمام کردم و چند روزی هست که منتظر جواب بابت چاپش هستم که خیلی بعید می دونم به جایی برسه. جدا از این داستان تصمیم گرفته بودم چیزکی مثل یک معرفی کتاب درباره کتاب پیکتی بنویسم که امروز را کلا با کار نکردن از دست دادم.

این هفته برای تو بابت اینکه سندی ایتالیا هست کمی فشار و حجم کار کمتر خواهد بود که باید وقت بیشتری برای ورزش کردن و تحرک بذاری و در حقیقت هر دو باید چنین کنیم.

دیروز عصر اما به دعوت بانا بابت کادوی تولد تو رفتیم رستوارن مکزیکی مورد علاقه تو یعنی ال کاترینا که واقعا جای دلپذیری است. من بعد از اینکه تمام روز را تنها با خواندن چند متن کوتاه درباره سرمایه در قرن ۲۱ پیکتی گذراندم از سمت خانه راهی آنجا شدم و تقریبا نزدیک به نیم ساعتی منتظر شدم تا ریک و بانا و بعد از آنها تو هم برسی. شب خوبی بود و با اینکه خیلی شلوغ بود اما کلی گپ زدیم و خلاصه کادوی زیبا و دلنشینی بود.

امروز صبح هم به اصرار من رفتیم بیرون تا اول از همه برویم پست و بسته ای که نوشته باید امضاء کنید و تحویل بگیرید و حدس می زنیم که پاسپورت ها باشه را تحویل بگیریم که بعد از رفتن طرف بهمون گفت که درسته که روی رسید دیروز نوشته فردا بیایید و تحویل بگیرید اما منظور روز هفته هست و نه ویکند و خلاصه دست خالی از پست برگشتیم. گفتم برویم و صبحانه ای بخوریم و بعد هم با اینکه می خواستم بروم کتابخانه و تو هم برگردی خانه و بشینی پای اتمام نسخه نهایی فصل کتابی که داری برای دانشگاه نیویورک می نویسی اما یک پیاده روی حسابی بعد از صبحانه کردیم و کمی خرید های خانه و خلاصه که تا رسیدیم نزدیک ۳ بعد از ظهر بود و این شد که بعد از تمیزکاری خانه و خوردن شام و نهار که یک وعده شد در حال دیدن فیلمی بودیم که سر درد تو خیلی اذیت کننده شد و رفتی و خوابیدی. من هم کمی اینترنت گردی کردم و حالا هم باید بعد از شستن این چندتا ظرف کوچک آماده خواب بشم.

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

گای و لیز

چهارشنبه آخر شب. تو تازه رفته ای که بخوابی و من هم می خواهم یکی دو تا مطلب که در اینترنت آمده را بخوانم و بعد بخوابم. امروز بعد از چند روز کار نیمه و نصفه وقت بلاخره مقاله فارسی دموکراسی رادیکال را تمام کردم و برای کسی که از طریق داود معرفی شده بود مقاله را برای چاپ فرستادم ایران. البته راستش را بخواهی اصلا امید به چاپش ندارم چرا که مطلب سنگین و علمی است و جای کار در نشریات فرهنگی نداره. احتمالا کار به چاپ اینترنتی برسه.

اما این چند روز که چیزی اینجا ننوشتم به کار خاصی جز صبح ها رفتن تو سر کار تا عصر و رفتن من به کرما و بعد هم کمی در کتابخانه کلی و عصرها ورزش و شب هم شام و البته مشغول شدن تو به تلفن و مسیج و پیغام رد و بدل کردن با سندی نگذشت. همین مورد آخر بود که دیشب موجب اوقات تلخی من شد و بهت گفتم که اگر اینطوری جلو بره زندگی مون آسیب می خورد. چون با اینکه تو این چند روز قبل از ۶ آمده ای خانه اما تا ۸ شب کار و پیغام و پسغام ها ادامه داشته. با اینکه بخش عمده ای از حرفهایم درست بود اما هم غلو کردم و هم بی انصافی در اینکه گفتم فرقی نداره اگر ساعت ۶ بیای و تا ۸ درگیر تلفن باشی با اینکه کلا ساعت ۸ بیای خانه. امشب قبل از خواب این را بهت گفتم.

امروز عصر قبل از اینکه بیایی خانه گفتی که لیز و گای را دیده ای و گفتی که گای یک کلمه حرف نزد و طوری رفتار می کرد که انگار ارث پدرش را طلب داره و حدس زده ای که احتمالا بابت این هست که از همه بچه های کپریت که در جریان آبادگری لیز بوده ناراحته! البته مردک بی بته آخر سر هم دوباره به همون لیز برگشته با گریه و زاری!

بعد از اینکه آمدی خانه رفتیم پایین باربکیو و شرابی و حرفهای قشنگ. بعد از اینکه بالا آمدیم یک فیلم نسبتا خوب داشتیم می دیدیم که متوجه شدم تو کلا از خستگی خوابت برده و این شد که گفتم بقیه اش را فردا شب ببینیم.

اما این چند روز پیش رو باید یک مقاله درباره کتاب پیکتی بنویسم و یک چیزکی هم برای OD که مدتی است چیزی برایش ننوشتم. خلاصه که باید کارهای عقب افتاده را شروع کنم با اینکه قرار بود از هفته ی پیش درس بخوانم و زبان و هنوز این پروسه را آغاز نکرده ام. طرفه اینکه از کمتر از یک هفته دیگر جام جهانی شروع میشه و من می خواهم این دوره را به تلافی چند دوره قبل بهتر ببینم