۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

آخرین شب

به سلامتی دو روز تمام هست که ایرانی و دو روز تمام هست که دنبال کار تمدید گذرنامه ات که درست در آخرین لحظات در فرودگاه تورنتو متوجه شدی که سه ماهی هست که از تاریخ اعتبارش گذشته و بعد از کمی پرس و جو و در اینترنت خواندن متوجه شدیم که مشکلی بابت ورود به کشور نخواهی داشت اما داستان برای خروج جدی خواهد شد. خلاصه دیروز ساعت ۱۱ با جهان رفته بودید که گفتند افسر رفته و کار به امروز صبح زود کشید و بعد از نزدیک به ۵ ساعت معطلی و از این باجه به آن و از این طرف به بانک و ... بهت گفته اند سه چهار هفته دیگه آماده میشه و اگر زودتر نیازش داری باید بری مرکز اصلی در پاتریس لومومبا که در واقع روز سوم از سفر ۹ روزه ات هم به همین یک کار خواهد گذشت - ایران است و ایران و ایران و به قول قائد همه ی ما به طرز غم انگیزی ایرانی هستیم.

از هوای به شدت آلوده و ترافیک و رانندگی متمدنانه به شدت ذوق زده شده ای برای همین هر روز را با میگرن و سردرد داری سپری می کنی. اما طرف خوش داستان دیدن خانواده هست و خوشحالی آنها. دیروز که مامان و بابات را برده بودی مشاور و دکتر خیلی بهشون راهنمایی های خوبی کرده از قرار. گفتی که هم خودت و هم آنها راضی هستند. منتظر وقت دکتر جدید برای جهان هستی و میگی که انگیزه داره تا روی خودش کار کنه وبه شرایط همگی کمک. امشب هم از عزیز و حاج آقا تا دایی ها با بچه هاشون و چندتایی از دوستان خانوادگی آمده بودند خانه تان دیدن تو و حسابی بهت خوش گذشته. فردا شب هم با شبنم و رضا قرار داری و خیلی دلت برای دیدن پریا تنگ شده. گفتی از آنجایی که رضا هم هست با جهان میری تا او هم کمی حال و هواش عوض بشه.

پنج شنبه هم به سلامتی برای دو روز شمال خواهید رفت تا هم کمی چهارنفری با هم خلوت کنید و هم مامان و بابات که خیلی ذوق دارند تا ویلا را که حسابی مرتب کرده اند و دستی به سر و گوشش کشیده اند نشانت دهند. هفته ی بعد هم که به سلامتی راهی خانه و ور دل بنده هستی.

اما من! هیچ کاری نکردم جز اتلاف وقت و پر خوری و افسوس بابت کارهای عقب افتاده - عوض دریافتن همین لحظه. کمی کتابخانه گردی کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که مقاله ی ننوشته ام را زمانی که نوشتم به تیلوس ندهم. تو هم به شدت موافقی. خیلی مجله دست راستی مزخرفی شده. حیف از آن سنتی که پایه گذاشت و بهش پای بند نماند. مقاله ام در ایران هم برغم طولانی و تخصصی بودنش و به قول سردبیر علیرغم سنگینی آن برای مخاطب اما به گفته ی خودش به شدت مورد استقبال قرار گرفته. جالب بود که مقاله ای ۶۰ صفحه ای این چنین دیده شود در حالی که شرایط این روزها و ایام نشان از حاشیه ای شدن جریان بحث و تفکر در ایران دارد. شاید بر خلاف برنامه ی درسی ام دوباره چیزکی برای چاپ در ایران بنویسم و یا ترجمه کنم.

امروز یکی دو تا فیلم گرفتم و عصر قبل از دیدن یک دفعه ویرم گرفت که پاشم و بابت شب تولدم و خصوصا سالگرد شب عروسیمون که شب قشنگی بود و وسط تابستان یک دفعه باران گرفت و خیلی بهمون چسبید و البته در همان هفته راهی سیدنی شدیم و زندگی را رنگ و شکل تازه ای دادیم، خلاصه ویرم گرفت که خانه را تمیز کنم. جارو کردم و نشستم پشت لپ تاپ تا این پست را در شب تولدم که البته هنوز هوا روشن هست بگذارم و بگویم که با خودم عهد کرده ام. اما نخواهم نوشت و گفت تا مگر به مرور و با ثبت روزها و کارها تغییراتم دیده شود. صد البته درس و ورزش و آلمانی و مطالعه چند کتاب که سالهاست نیمه تمام مانده مثل کتاب مقدس و اودیسه و ... شعرخوانی دوباره ام و دیدن و شنیدن درست و توجه به کیفیت تغذیه ی جسم و جان از موسیقی و فیلم و یا از مجله و رمان تا رعایت رژیم غذایی همه و همه را بارها گفته ام و به خودم قول داده ام و امید بسته ام بارها توبه شکسته ام. نه! این بار در آستانه ی آخرین شب از ۴۰ سالگی و اولین شب از دوره ی جدید و دهه ی تازه ی پنجم در زندگی ام، نمی خواهم بگویم و عمل نکنم. اینبار نمی گویم و سعی در عمل کردن به ناگفته ها اما دانسته هایم می کنم. یادم باشد که بسیار کارهاست که باید انجام دهم و بسیار تغییرات که باید خطر کنم و تجربه شان. و یادم باشد که
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

سفر کافکایی

بعد از دو روز خسته کننده که تمام وقت و انرژیمون را بابت سوار شدن تو در فرودگاه گرفت به سلامتی الان رسیدی آلمان. کلا سفر خیلی پر فشار و پر هزینه ای بود و هر دومون هم خیلی راضی به این همه فشار در این اوضاع نبودیم اما به هر حال تصمیم داشتی که برای کمک به وضعیت جهانگیر بروی که به هر حال الان در نیمه ی راه هستی به سلامتی.

از دیروز ظهر چنان باد و بارانی گرفته که بعد از رسیدن به خانه حوصله ی بیرون رفتن را ندارم اما تحمل نشستن تمام روز در خانه ی خالی از تو در روز یکشنبه از هوای بیرون سختتر هست. داستان را از پنج شنبه شب شروع می کنم که به دعوت خاله ات رفتیم ال کترین. تو بعد از کار قصد داشتی بری آرایشگاه که پگاه بهت گفته بود وقت نداره و نشد. اول آمدم دنبال تو و بعد هم رفتیم در خانه کیارش تا آنها را هم برداریم و رفتیم ال کترین. کمی گفتیم و گپ زدیم و خلاصه تا آنها را رساندیم و برگشتیم خانه دیر وقت شده بود. جمعه صبح هنوز خورده کاری داشتیم. با هم رفتیم کرما و از آنجا تو فروشگاه بی تا برای مامانت چندتا چیز که خواسته بود بگیری و تا آمدی دیگه به کار بانکیمون نرسیدیم. قرار بود بریم و حسابی مشترک با پول بمباردیر برای Down payment باز کنیم که شاید روزی بتوانیم با کمی پس انداز بتوانیم وام بانکی بگیریم که نشد. بهت گفتم دلیل نرسیدن به چنین کار مهمی عدم اولویت بندی درست کارهاست. هر روز به کار دیگران رسیدن - که بعضی اوقات کارهایی بی اهمیت هم هستند - باعث میشه کارهای اساسی خودمان معطل بماند که ماند. اما به هر حال چیز خیلی مهمی نبود و گذاشتیم برای بعد از برگشتنت به سلامتی.

قبل از اینکه راهی فرودگاه بشویم با ریک قرار داشتی که بهت گفت سی تی اسکن برای جهانگیر لازم نیست اما قرص ها را باید بخوره و خیلی خوب میشه. ضمن اینکه گفت بخشی از مشکل می تونه ژنتیکی باشه و خلاصه گفت مسئله ی به شدت رایجی است و قرص ها هم جواب میده. برو و قانعش کن که قرصش را برای مدتی بخوره و ببینه چقدر بهتر میشه.

ساعت ۲ رسیدیم فرودگاه. تا من جای پارک پیدا کنم تو چمدانهایت را تحویل داده بودی. البته یک چمدان داری و یک کابینی که جز یکی دو تا لباس راحتی برای خودت بقیه اش یا سوغاتی است یا چیزهایی که برای این و اون داری می بری. از آیدا و خاله ات گرفته تا مرجان همه بهت بسته داده بودند. خلاصه خیلی سریع رفتی داخل و من ماندم این طرف تا ببینیم به پرواز ساعت ۵ میرسی یا باید تا ۱۰ صبر کنیم. پرواز اول که نشد. با اینکه مسئول گیت Max به گفته ی تو خیلی هم تلاش کرد اما پرواز خیلی پر بود و تا یک نفر قبل از تو هم سوار شد و بلیط تو و اولویت کمتری که به عنوان کارمند در لیست داشتی نگذاشت پرواز کنی. برگشتی بیرون و با هم دو ساعتی نشستیم و شامی خوردیم و کمی گپ زدیم و قرار شد که بعد از اینکه برگشتی به سلامتی زن دیگر شده باشی و توجه اصلی ات زندگی و اولویت های خودمان باشد و بعد دیگران و من هم قرار شد که مرد دیگر تو بشم. خداحافظی کردیم و تو رفتی سمت گیت. دوباره داستان تکرار شد. Max که تا قبلا برای سفر ایتالیا خیلی بهمون کمک کرده بود و تو هم بهش آشنایی داده بودی تمام تلاشش را کرد و باز هم نشد. ساعت ۱۱ شب دوباره برگشتی بیرون اما اینبار با یک نره خری که درست هم بهم توضیح نداده بودی کیه و اینطور متوجه شدم که این بابا را به خواسته ی مکس داریم می بریم تا جایی برسونیم که بعد معلوم شد نه یارو دنبال تو راه افتاده و گفته حالا که ماشین داری من را هم تا جایی ببرید. خلاصه برخلاف آنچه که گفت و قرار بود وسط راه پیاده بشه ما را برد یک جای پرت وسط اتوبیکو و جالب اینکه بعد از کلی پیج واپیچ یکجا گفت که کوچه را رد کردی. دنده عقب گرفتم رفتم داخل کوچه هنوز ماشین صاف نشده بود که گفت من همینجا پیاده میشم. یعنی خانه اش سر نبش بود اما نکرد همانجا پیاده بشه و دو قدم پیاده بره - واقعا دو تا پنج قدم نه بیشتر. خلاصه یارو رفت و من که کف کرده بودم گفتم این دیگه چه داستانی بود و اتفاقا بهت گفتم این کابوس را خودمان برای خودمان بوجود آورده ایم چون دایم احساسی و بی منطق تصمیم می گیریم و نتیجه اش هم همینه. از ساعت یک که راهی فرودگاه شدیم تا برگشتیم خانه ساعت یک نصف شب شده بود و من به شدت کمر درد داشتم چون تقریبا تمام مدت سر پا بودم و تو هم به شدت خسته. اما باید صبر می کردیم تا به وقت ایران زمان مناسب برای جابجایی بلیط فرانکفورت به تهرانت بشه. بعد از پرداخت بیش از ۲۰۰ دلار جریمه و پیگیری های مامانت همان بلیط برای روز بعدش خریداری شد.

صبح زود دوباره بیدار شدیم تا داستان روز قبل را تکرار کنیم. شب قبل چمدانهایت را برخلاف گفته ی من در فرودگاه گذاشتی و مکس تحویل بار داده بود. فرانک صبح زود تماس گرفت و گفت امروز اوضاع پیچیده تر و شلوغتر از دیروزه و بهتره که به اتاوا بروی و از آنجا که خلوت تر هست بیای. بنابراین صبحانه نخورده سر راه رفتیم یکی یک قهوه از سم جمیز گرفتیم و رفتیم فرودگاه. یک ساعتی معطل شدیم تا بار را تحویل بگیریم و بریم قسمت پروازهای داخلی. در این مدت مسئول بخش بار فرودگاه یک آقای هندی بود که سر صحبت را باز کرد و گفت سالها ایران در لوفتهانزا کار کرده بوده پیش و پس از انقلاب و بعد آمده کانادا و پس فردا هم بازنشست میشه و کمی فارسی بلد بود و از زندگیش گفت و اینکه همسرش که کانادایی - فرانسوی است سر آشپز رستوارن خودشون هست که غذای تایلندی داره و گفت که عاشق غذای ایرانی هستند و بیزنس منه و خلاصه زندگی خیلی جالبی داشت و داره و اصرار کرد که وقتی برگشتی با هم بریم رستورانشون و البته خیلی هم کمک کرد تا بلاخره بارت را تجویل گرفتی. وقت زیادی نداشتیم و بدو بدو رفتیم در صف پرواز داخلی و لحظه ی آخر بلاخره به پرواز رسیدی.

با توجه به باران و طوفان شدیدی که می آمد و ترافیک سنگینی که ظهر روز تعطیل در اتوبان بود تو زودتر از من رسیدی. تو رسیده بودی اتاوا و من هنوز در راه خانه بودم. گفتی خیلی پرواز بدی داشتی بابت تکانهای شدیدی که هواپیما از طوفان می خورد و حالت خوب نبود. با هم کلی صبحت کرده بودیم اما دوباره تکرار کردیم که اساسا ارزش این همه سختی را نداره وقتی درست و حساب شده عمل نمی کنیم. بیش از آن تخفیف کذایی روی بلیطت خرج کردیم، دو روز تمام در فرودگاه تورنتو و اتاوا گیر کردیم، یک روز در فرانکفورت - که جای شکرش باقی است که حداقل فرانک آنجاست و اتفاقا بعد از اینکه رسیدی و اون هم سر کار بود رفتید خانه ی مادرش و کمی استراحت کردی و نهاری خوردی و با مادر و پدر فرانک یاد خاطرات گذشته و مامان و بابات را کردی و معطلی سختی نبود اما به هر حال برای یک سفر ده روزه سه روز در فرودگاه و سفر بودن بی معنی و بیجاست. خلاصه به من قول دادی و بهم قول دادیم که درست زندگی کنیم. خسته شدیم از این همه سرویس و انجام کارهای بیجا و بی ثمر که اتفاقا این آخری آدم را داغون می کنه.

اتفاقا بعد از اینکه مسئول گیت پرواز اتاوا به فرانکفورت که یک خانمی بود کمی اذیت کرده بود که چرا تی شرت پوشیدی و کفش جلو باز و ... که از قرار چنین بلیطی چون مال کارمندهاست مقررات دیگه ای داره با اینکه در بیزنس جا داشته بهت ته هواپیما درست آخرین صندلی جا داده بود اما چون خانمی دیابت داشته و احتیاج به اینکه نزدیک دستشویی بشینه جایت را با اون عوض کردی و رفتی وسط هواپیما و خلاصه به سلامتی رسیدی فرانکفورت.

من هم بعد از اینکه بهم خبر دادی که فرانک را در فرودگاه دیدی و ساعت از ۲ گذشته بود خوابیدم تا یک ساعت پیش که بهم خبر دادی که داری بر میگردی فرودگاه تا به سلامت سوار و راهی تهران بشی. یک سفر خسته کننده و خستگی بی دلیل وقتی که داری چند هزار دلار سوعاتی و لپ تاپ و ... خرج می کنی و بلیط درست و کامل برای خودت نمی گیری و نمی توانی بگیری.

از آن طرف و آن یکی خانواده هم داستان همینه و همین بوده. مامانم شب زنگ زد که جای خالی نباشه تو را بهم بگه که گفت حالا اصلا این پیشنهاد کی بود که نازنین بره ایران و دوباره assumption های غلط و این شد که حرفم شد باهاش و اوقاتم را تلخ کرد حسابی بعد از دو روز خسته کننده. اتفاقا از مامانم خودخواه تر در زندگیم کمتر دیده ام - با اینکه خودش اساسا این موضوع را درک نمی کنه.  ادمی که همیشه زندگیش سرش را در برف کرده به هوای اینکه مشکلاتش حل بشه و همیشه با هزینه ی دیگری و سختی برای خودش و دیگران از مشکلاتش فرار کرده به معنای دقیق کلمه. جدا از این ۵۰ هزار دلاری که ظرف این سه سال برایش از هر جا که شده زدم و فرستادم و خودمان را تا خرخره در وام و قرض و بدهی برده ام، نکته ای که ناراحت کننده است اینه که حداقل اگر برای خانواده ی تو کاری می کنیم - که  تقریبا نصف آن مبلغ بوده - حداقل زمانی که توانسته اند برای ما کرده اند و در رسیدنمون به اینجا و این مرحله خیلی موثر بوده اند، حداقل اندازه و حد خودشان را رعایت کرده اند. واقعا که مهمترین اندازه و سایزی که هر آدم باید بدونه سایز دهنشه! خلاصه که به قول اینها از دست مامانم fed up شده ام. زن بدی نیست، حتی گاهی مهربونه اما به شدت به شدت کوته فکر و نادان و این خیلی برای من که تنها کسی هستم که باهاش در ارتباطم آزار دهنده است. بقیه که قیدش را زده اند و بابک و امیرحسین هم که سالهاست خیری به مادرشون نرسانده اند و نمی خواهند برسانند. اما با اینکه می دانم خیلی هم سعی می کنه که رعایت کنه اما هر از گاهی بی ربط گویی هایش که نشان از کوتاه بینی و نادانی اش داره خیلی خیلی دلم را به درد میاره و آزارم میده.

خلاصه که اوقاتم تلخه. اما بیش از هر چیز نبودن تو پیش من خیلی اذیت کننده است. به سلامتی به امید خدا بروی و کارهایی که می خواهی را بکنی و خیالت برای جهانگیر راحت بشه و برگردی سر زندگی خودت و خودمان و زندگی درستتر و بهتری را برای خودمان بسازیم. به امید چنین روزها و تغییراتی.
    

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

Wilde

تقریبا تازه از یک روز کاری عیر درسی برگشته ام خانه و تو هم که با خاله سوری و کیارش بعد از کارت در ایتون سنتر قرار داشتی تا آنها با تخفیفت از تلاس از اپل خرید بکنند. از آنجا رفته ای آرایشگاه تا به سلامتی فردا شب که راهی ایران می شوی کمی به کارهایت رسیده باشی و بعد هم من حدود ساعت ۸ میام دنبال تو و بعد هم خاله ات و کیارش تا شام برویم بیرون و با خاله ات هم خداحافظی کنی چون وقتی که به سلامتی بر می گردی خاله ات رفته شهر خودش. دیشب هم که اینجا بودند بهشون خوش گذشت و آخر شب که رساندمشان خیلی سر حال به نظر می آمدند.

امروز صبح بعد از اینکه تو را رساندم شرکت رفتم کاستکو تا خریدهای و سفارش های رسیده از ایران را تهیه کنم که البته خیلی نبودند اما به هر حال رفتن به کاستکو خودش یک پروژه تمام هست. ضمن اینکه قبلش هم باید دانشگاه می رفتم تا کتابهایی را که کسی درخواست داده بود تحویل دهم. کمی هم خاله ات خرید داشت و قرص ادویل هم برای فرانک می خواستی که فرانکفورت بهش بدی و خلاصه تا برگشتم ساعت از ۳ گذشته بود.

از طرف آن سایت فارسی برایم ایمیلی آمده و خواسته اند تا آخرین تغییرات را اگر که لازم دانستم اعمال کنم که به زودی قراره مقاله را چاپ کنند. دوباره کلی تشکر از ارزشمندی مقاله و ... در این وانفسای مالی و حالی برای مردمی که چشم انتظار نتیجه مذاکرات اتمی در سوئیس هستند و گرفتار نان شب از دموکراسی گفتن احتمالا یعنی کشک.

فردا به سلامتی صبح باید یکی دوتا کارهامون را بکنیم قبل از اینکه حدود ظهر راهی فرودگاه شویم. چون بلیطت قطعی نیست فرانک پیشنهاد داده که اول پرواز ۵ را امتحان کنیم و بعد پرواز آخر شب را. امیدوارم که بی نگرانی به سلامت بروی و برگردی. نمی خواهم به این ۱۱ روز فکر کنم که می دانم حسابی اذیتم می کنه و می دانم که با اینکه سرت شلوغ خواهد بود تو هم راحت نیستی. اما کار مهمی است هر چند که خیلی از جدی بودن خود جهان و بابات در پیگیری مطمئن نیستم. البته کمی هم تصویر بزرگتر از اندازه اش به ما نشان داده شده اما به هر حال آنقدر جدی هست که از همه چیزمون بزنیم و ببینیم که چه کاری از دستمان ساخته است.

با اینکه خیلی هم خرید نکرده ای اما تمام چمدانی که داری می بری سوغاتی دیگران هست. جدا از لباس و کمی وسائل از کاستکو برای خانواده ات برای جهانگیر داری لپ تاپ می بری و برای بچه های دایی هایت و سارا و لیلا لباس و البته برای پسرها CD  کلاسیک و پینک فلوید. پریا و کیمیا هم البته در این دایره گنجانده شده اند. رضا که قرار بود یک سفر بیاد اینجا و منتفی شد اما احتمالا ببینیشون. به سلامتی نزدیک ده دوازده ساعتی در فرانکفورت توقف داری و خوبه که فرانک هست که کمی سرت گرم بشه. خلاصه که نمی خوام خیلی راجع به این موضوع بنویسم که می دانی چقدر برایم سخت و طاقت فرساست همین چند روز دوری.

برنامه ی من هم اینه که به سلامتی و تغذیه و آلمانی و درسم برسم - مثل همیشه اما واقعا قبل از پایان ۴۰ سالگی که کمتر از یک هفته ی دیگه سر خواهد رسید.  

 اما جمله ی زیبایی که امروزم را به خودش اختصاص داد از  اسکار وایلد بوده:
Every saint has a past and every sinner has a future 

خاله سوری

چهارشنبه ساعت ۸ شب هست و البته شب که نشده هنوز و تا حدود دو ساعت دیگه هنوز نور در آسمان خواهیم داشت. منتظر خاله سوری، کیارش و آنا هستیم که برای شام قراره بیان پیشمون. این چند روز هر روز با خاله ات برنامه ای داشتی که حداقل یکی دو ساعت همدیگر را ببینید. جمعه شب که رفتیم خانه ی کیارش و شنبه من رفتم کتابخانه و تو با خاله ات و آیدا و خانواده اش قرار برانچ داشتی و بعدش هم جهت خرید سوغاتی برای فامیل در ایران تا شب بیرون بودید. شنبه شب کمی در مورد سلامت خودت و عدم توجه کافی به سلامتی و روحیه ی خودت و به طبع آن و تا حدودی زندگیمون کمی باهات حرف زدم و البته بیش از حدی که مورد نظرم بود نگرانت کردم و همین باعث شد که یکشنبه مون هم با خستگی و بد خوابیدن شنبه شب همراه بشه. بعد از اینکه رفتیم و صبحانه ای با هم خوردیم برای اینکه کمی حال و هوامون عوض بشه رفتیم دانفورد و کمی آنجا قدم زدیم و محله را با دقت بیشتری دیدیم تا تصویر بهتری برای آینده و جابجایی و خرید خانه - اگر که اساسا امکانش پدیدار شد- داشته باشیم.

دوشنبه و سه شنبه کمی درس خواندم اما نه طوری که موجب خوشحالی و پیشرفت شده باشه. دوشنبه شب بعد از اینکه آمدی خانه چون خسته بودی و نرسیده بودی به دیدن خاله ات بروی گفتم اگر می خواهی برویم دنبالشون و شام ببریمشون بیرون. آنا کلاس بود اما با کیارش و خاله رفتیم ترونی و شام مهمانشان کردیم. شب بدی نبود و خصوصا به خاله ات که خیلی شکسته شده خوش گذشت. برایت از اذیت های همسرش گفته و اینکه اساسا تحمل برگشتن به ایران را نداره اما توان تحمل مجتبی را هم اینجا نمی تونه بکنه. بهت گفته که مدتها دچار افسردگی بوده و حالا کمی بهتر شده. سه شنبه ظهر هم بین ساعت کار در وقت نهارت با خاله ات و کیارش در ایتون سنتر برای نهار رفتی و لپ تاپ جهانگیر را هم برایش خریدی و البته یک آپل تی وی هم برای خانه. امشب هم که مهمانمان در خانه هستند.

اما من بعد از تمام کردن مرگ در ونیز حالا رمان بودنبروک مان را شروع کرده ام و بعید میدانم که خیلی سریع جلو بره چون کلی کار دارم. از مجله ی دانشگاه کونکوردیا هم برایم ایمیلی آمد که مقاله مون به دور بعد برای Pee review رفته که البته خبر خوبی است اما موجب شد که درباره ی کار نکردن و نتیجه ی این تنبلی مفرط که بیشتر به بیماری شبیه شده فکر کنم. با اینکه می دانم توان و بنیه ی کار جدی در زمینه ی فلسفه غرب را اینجا داشتم اما بابت کار نکردن احتمالا باید به همان راهی بروم که از روز اول با خودم خلاف آن را عهد کرده بودم. مثالها فراوان هستند و اتفاقا به دلیل همین مثال هاست که دوست دارم در حوزه ی ایران و خاورمیانه کار کنم. اما چه کنم که از خودم شکست خورده ام. به قول رحمانی جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد.

این دو سه روز تو خیلی درگیر بیماری دوباره عود کرده ی سندی شده ای. دوشنبه و چهارشنبه بردیش دکتر برای آزمایش چون همسرش بیل اسکاتلند هست و اون هم بجز تو و بیل به هیچ کس نگفته. خیلی نگرانه و حق هم داره و کلی برایش ناراحت شده ایم. امیدواریم که این نمونه برداری های مجدد نتیجه ی خوبی داشته باشه و دوباره کارش به شیمی درمانی و جراحی و ... نرسد.

جدا از این ها تقریبا اکثر خبرها پیرامون سفر تو به ایران هست که به سلامت بروی و زود برگردی با خیال راحت از کار و حال همه و خصوصا جهانگیر.

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

Your letter does not move me

با اینکه دیروز پس از ماهها بلاخره همت کردم و کمی در کتابخانه کار کردم و همین هم باعث شد روحیه ام بهتر بشه اما امروز که جمعه هست و ۱۹ ژوئن و همینطوری هم کلی از تاریخ تحویل مقاله ام گذشته بعد از کمی اتلاف وقت در کلی برگشتم خانه و هیچی به هیچی.

تو سر کار هستی و قراره امشب به خانه ی کیارش برویم دیدن خاله ات که به سلامتی دیروز عصر از ایران آمده و چند روزی اینجاست و بعد هم راهی شهر خودش می شود. شنبه هم با خاله ات و آیدا و بچه هاش و پری خانم قرار صبحانه دارید و به سلامتی این آخر هفته را باید کلی به کارهای پیش از سفرت به ایران برسی.

این چند روز جز خواندن رمان مرگ در ونیز کاری نکرده ام قابل ذکر. البته یک فیلم خوب هم دیدیم از سینمای آرژانتین به اسم Wild Tales که ۶ داستان جداگانه با تم خشونت و طنز تلخ بود. خصوصا یکی از داستانها را خیلی دوست داشتم. تو هم این چند روز جدا از کار کمی هم به روحیه ی سندی رسیدی که حالش خیلی خرابه چون متوجه شدن دوباره یکی از سینه هاش دچار سرطان شده و البته امیدوارند که کار به برداشتن مجدد و جراحی نکشه.

برای مامانم مجبور شدم پول بفرستم چون متاسفانه بدون نظم و دقت همین چندرغازی را هم که داره و من برایش می فرستم خرج کرده و حالا امیدوارم بتونم تا سپتامبر و شروع TA ماهانه اش را برسانم. با امیر هم حرف زدم که گفت کسی شب هنگام که رفته بوده از ATM پول بگیره بهش حمله کرده و گاز فلفل زده به صورتش. هر چند نتونسته چیزی ازش ببره اما خیلی اذیت شده و چند روزی با چشم و گوش درد سر کرده.

لپ تاپی که برای جهانگیر می خواهی بگیری هم جزو کارها و خرج های این روزهاست و خلاصه دوباره تابستان رسید و مشکلات مالی سر در آورده اند. اما جای شکرش باقی است که GB به تلاش و لطف تو نسبتا خوب کار می کنه. همین هفته یک سفارش داشتی برای نهار در یک روز برای ۳ گروه ده نفره که کار سنگینی بود اما همه چیز به خوبی پیش رفت و  پیش از سفرت کمک خرجی شد. اما در آخر دوست دارم این شعر از هاینریش هاینه را اینجا بیاورم که دیروز دیدم و دوستش داشتم.


Your letter does not move me
although the words are strong
You say you will not love me
but ah, the letter’s long
Twelve pages, neat and double
a little essay! Why
One never takes such trouble
to say a mere goodbye

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

Tonio Kroger

آخر هفته ی خوبی در کاتج بود. هر چند کمی تحمل آنالیا و پری خانم با هم برای من سخت شده بود روز آخر اما در مجموع استراحت کردیم و خصوصا به تو و بچه های آیدا خیلی خوش گذشت. جمعه در یک ترافیک شدید راهی خارج از شهر شدیم و تا رسیدیم ساعت نزدیک ۹ شب شده بود اما هوا هنوز کمی روشن بود. شنبه را به دورست رفتیم و تو که می دانستی تلاس خیریه ای برگزار کرده و چند نفری از دوستان و همکارانت آنجا هستند اصرار کردی تا آیدا و دنباله هایش زودتر آماده شوند و رفتیم. با اینکه دورست کلا یک خیابان بیشتر نیست اما به دلیل کنار دریاچه بودنش خیلی جذاب و دلنشین هست. با بلیط هایی که تلاس برای همه اهالی گرفته بود در نوبت آخر سوار قایق تفریحی آنجا شدیم و خصوصا به بچه ها خیلی خوش گذشت. شب هم جلوی کاتج آتشی درست کردم و با اینکه این چند روز پشه دمار از روزگارمان در آورد اما خوب بود.

نرسیدم کار چندانی بکنم اما نسخه ی فارسی مقاله ی دموکراسی رادیکال را بلاخره بعد از چند ماه نهایی کردم و امروز فرستادم برای یکی از مجلات و سایت های ایرانی کمی بعد از سردبیر جوابی آمد به این مضمون که در همین فاصله کوتاه نگاهی به مقاله کرده و ده بار از عالی بودن و ضروری بودن این مبحث گفته و در نهایت هم اشاره کرده که باید راهی پیدا کند که مقاله بیشتر از سایر مطالب دیده شود چون مبتلابه جو روشنفکری امروز ایران است. من هم جوابش را دادم و جدا از تشکر گفتم که به هر حال این ادای سهمی ناچیز به تلاش آن دوستان و خصوصا به یاد آوری فقر منابع دست اول در این حوزه در ایران در دوره ای است که من آنجا به دانشگاه می رفتم. خلاصه که تا چند روز دیگر قرار شده درباره ی شیوه و شکل انتشارش بهم خبر بده. جدا از این کار که در واقع کار سال پیش من بود یک داستان بلند از توماس مان خواندم به اسم Tonio Kroger که خیلی چنگی به دل نمیزد. تصمیم گرفته ام چندتا از کارهای مان را در این ایام بخوانم و کمی روی تاثیرش بر آدورنو متمرکز شوم.

اما شاید مهمترین تصمیمی که این روزها گرفتیم این بود که تو آخر ماه به سلامتی برای ده دوازده روز به ایران بروی تا کمی خیال خودت و هم کمی حال جهانگیر بهتر شود. فعلا که پیگیر کارهای درمانش نیست مگر رفتن تو افاقه کنه. به خواست مامانت هم قرار شد برایش یک لپ تاپ مک پرو بگیری که راستش خیلی بهمون در این دوره فشار خواهد آورد چون اساسا خود سفر هم بیش از دو هزارتا برایمان خرج بر می دارد و خود به خود همین مورد کلی فشار و بدهی روی کردیت هامون هست. اما به هر حال چاره ای هم نیست. امیدواریم که حداقل این مسیر و هزینه فایده و تاثیر مناسب داشته باشه. امیدواریم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

تا ببینیم

با اینکه هیچکدام از کارهایم را انجام نداده ام و از این بابت مثل همیشه پیش خودم و صد البته بابت تلاش نکرده برای بهتر ساختن زندگیمون شرمسارم اما روحیه ام خوب است و امروز که جمعه و بارانی و ابری است در یک هوای عالی تصمیم گرفته ام که دیگر تصمیم نگیرم و دیگر به خودم و اینجا قولی ندهم مگر آنکه به واقع جویا و رونده شوم، حرکت کرده و در سکوت درونی و بیرونی کار و تلاش کنم. خلاصه که دوباره وضعیت همان است که بود مگر اینکه خلافش را ثابت کنم.

بگذریم!

اما از چهارشنبه شب بگویم که چقدر به تو و من در ترونی خوش گذشت. دو نفری بابت سالگرد ازدواجمان در یک روز بسیار پر کار و به شدت بارانی رفتیم تا جشنی و خاطره ای از این ۱۴ سال ازدواج رسمی و ۱۶ سال آشنایی برپا کنیم. خیلی خندیدیم. از خاطرات روز عقدمان گفتیم و جای مادر بزرگ ها را خالی کردیم از جمع کوچک عقد و جشن بزرگ نامزدی و عروسی مناسبی که میان این دو حد بود درست ۴ روز پیش از رفتن به استرالیا گفتیم و خندیدیم و سعی کردیم سفر در پیش رویت به ایران را با امید به بهبود وضعیت جهانگیر و خانواده در سایه قرار دهیم. شب که برگشتیم تو سریع سفارش های پنج شنبه را آماده کردی و تا خوابیدیم نزدیک نیمه شب بود و سحرگاه بیدار شدیم برای مرتب کردن صبحانه و نهار سفارشی. بعد از اینکه تو را رساندم هنوز در کتابخانه جاگیر نشده بودم که در حین حرف زدن با هم بهم گفتی که برای نهار همان روز سفارش داده اند اما تو گفته ای که امکانش را نداری و آنها خیلی اصرار کرده اند و خلاصه گفتم که لیست خرید را بده حالا که سندی نیست و تو هم می توانی از آشپزخانه ی تلاس استفاده کنی لوازم را به دستت می رسانم و شاید بهتر باشد در آستانه ی سفر به ایران و اوضاع نه چندان مناسب مالی در پیش رو از همین مبلغ هم صرف نظر نکنیم. این شد که دوباره راهی لابلاز شدم و تا پیش از ظهر وسائل و مواد را به تو رساندم و تو هم در کمتر از یک ساعت نهار بیش از ۲۰ نفر را آماده کردی و در حین کارهای دیگرت اینها را هم رساندی. شب هم با کریستینا دختر ماریا همکار سابقت در کپریت قرار داشتی که مادرش بهت گفته بود هنوز از شوک فوت پدرش خارج نشده و فعلا تحصیل در دانشگاه را نیمه کاره گذاشته و خلاصه قرار شد شامی با هم بیرون بروید و کمی حال و روحیه اش را جویا شوی. فدای این مهر تو شوم که اینگونه نثار دوست و آشنا و نزدیکان و دورتران می کنی بی هیچ منت و چشم داشتی.

شب هر دو خسته بودیم و کمی هم بابت پیدا کردن یک محل قرار مناسب با آیدا و سایر نسوان همراهش - مادر و دو دخترش - در جایی میانه ی راه در مسیر کاتج که قرار است پس از اینکه از سر کار حدود ساعت ۲ برگشتی به راه بزنیم دچار سردرگمی شدیم. خلاصه که امروز به راه میزنیم به سلامت، فردا را در کاتج هستیم و یکشنبه پس فردا به سلامت باز می گردیم. دو هفته ی پیش رو زمان مقرری است که با خودم عهد کرده ام. خواهیم دید - با نوشتن در اینجا - که چقدر به این عهد مهم که بارها شکسته ام و این بار نباید چنین کنم پایبندی نشان داده ام. همه چیز و همه کار و البته درست و مناسب، درست در آستانه ی خداحافظی با ۴۰ سالگی و آغاز دوره ی تازه ام. ببینیم و تعریف کنیم!

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

پانزده سال عاشقی

در شب سالگرد ازدواجمان، در آستانه ی ورود به پانزدهمین سال عقدمان و بیش از ۱۷ سال آشنایی مان، در هوایی به شدت بارانی و آفتابی توامان در آستانه ی تجدید حیات بزرگترین اتفاق زندگیمان هستیم به سلامت و سعادت، به نیکی و عزت.

تو در راه برگشت از یک روز تمام کارهای دانشگاهی و خرید برای سفر به ایران و خرید برای سفارش فردایت هستی و من هم که امروز بجای درس خواندن و آغاز نوشتن مقاله ام که بسیار از موعدش گذشته همراه تو صبح به دانشگاه آمدم تا تو در راه بتوانی با ایران صحبت کنی و به کارهای شرکت برسی و بعد از آنجا پس از اینکه کارهایت را کردی تا خانه ی آیدا رفتیم و من راهی کتابخانه و خانه شدم و تو همراه آیدا و پری خانم برای خرید سوغاتی به یکی از این outlet های خارج از شهر رفتید. بعد از اینکه آنها را به خانه شان رساندی برای کارهای حسابداری GB با دفتر بیژن قرار داشتی و پس از آن به کاستکو رفته ای برای خرید مایحتاج سفارش فردا و حالا هم در راهی که به سلامتی در این باران بسیار شدید که با آفتاب بریده و دوباره وصل میشود با هم به مناسبت این شب عزیز برای شام به ترونی و میزی که رزرو کرده ام برسیم. تازه بعد از برگشتن باید سفارش ها را به سلامتی درست کنی و خلاصه که روزی بود امروز از شدت و حجم کار. درست مثل روزهای زیبای زندگیمان که سرشار از کار و تلاش بوده و همواره با امید و طرب.

اما شرایط و اوضاع جهانگیر پس از تلفن دیروز که از مطب دکتر برگشته بود - کاری که ماههاست من تلاش کرده ام تو را قانع کنم و تو او را و در نهایت آغازش به انجام رسید - به شدت ما و خصوصا تو را نگران کرده. جدا از سی تی اسکن و قرصی که برایش تجویز کرده و جدا از اینکه گفته اگر اهمال کنی شرایط به شدت وخیم میشود، اینکه حاضر به قبول وضعیتش نیست و صرافتی برای رفع مشکل ندارد که اساسا مشکلی در حالش نمی بیند و گمان می کند که به کشف و شهود شخصی دست یافته - البته با ادبیات این نسل که همه چیز یک game  هست و ما در آن گیریم و کذا - خلاصه چنان مستاصل مان کرده که تو تصمیم گرفتی آخر ماه برای کمتر از دو هفته راهی تهران شوی بلکه بتوانی کاری برایش بکنی و راضی اش تا به دکتر و درمان و دوا تن دهد. با اینکه اوضاع مالی مان چندان مناسب نیست - چندان که نه اساسا مناسب چنین سفری در این ایام نیست - اما چاره ای هم نداریم و خصوصا من از انچه که بر تو می گذرد نگران و دل آشوبم. نهایت اینکه قرار شد بروی و به سلامت خواهی رفت و به سلامت باز خواهی گشت با خیالی راحت و دستاوردی درخور.

این چند روز اما جدا از یکی دو کار که برای قبض هما و نهایی کردن تاریخ بلیط های مامانت کرده ایم، جدا از اینکه با رفتن سندی به ونکوور کمی وقت آزاد پیدا کردی تا مثلا امروز به کارهای ده بار گره خورده ی FGS و مسئله ی GA  تابستانت برسی، من هیچ کار دقیقی نکردم جز پیدا کردن یک چارچوب برای مقاله ی که باید ده روز پیش تحویلش می دادم. قصدم این است که تا ۵ روز آینده تمامش کنم، هر چند آخر هفته با خانواده ی آیدا راهی کاتج می شویم و وقت تنگ خواهد بود. جدا از این ها اما حیفم آمد که از دیدن فیلم مستندی که از جمله ی بهترین مسندها بود یاد نکنم. Red Army که در ظاهر راجع به ورزش هاکی - ورزشی که مورد علاقه ام نیست - بود اما در حقیقت درباره ی پروپاگاندای ورزش در اتحاد جماهیر شوروی.

اما همه چیز هیچ است در برابر این روز و شب زیبا که یادآور تمامی تلاش های من و توست برای بهم رسیدن. یک عقد بسیار کوچک اما زیبا و دلنشین با حضور تنها و تنها اعضای درجه ی اول خانواده هایمان و چه روز زیبایی بود. از عاقد ضد حکومت گرفته تا سفره چیدن عمو مهدی، از سفره ی چند رنگ غذا به همت دست تنهای مامان عزیزت تا اشک شوق مادر و مامانم. از میوه خوردن سر درخت عمو مهدی تا هشدار به واقع زیرزیرکی داریوش به من زمانی که پدربزرگت اصرار به سند زدن ملک ناموجود و از داستان های خرید حلقه های بسیار ساده و مناسب و یکه مان تا دلنشینی مراسم عقد من و تو همه و همه تا امرزو که به سلامت آغاز ورود به پانزدهمین سال است خاطرات روزهایی است کمیاب، تکرار نشدنی و عزیز که شاید جز من و تو کمتر کسی باور به ساختنش داشت.

مبارکمان باشد عشق من. یگانه و یکه ی من.

کارتی خریده ام زیبا که امشب بعد از شام تقدیمت کنم. نوشته ی خودش زیبا بود و البته من هم قسمتی از شعر پل الوار را به فارسی در ادامه اش نوشته ام که در اینجا همان تکه را می آورم:

«تو را دوست می دارم»

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌‌ایی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست

---
پس به نام زندگی
تو را دوست دارم نازنین ام
 
   

۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

هیچ اما آرام

ویکند آرام و خوبی داشتیم. مثل کل هفته که جدا از درس و آلمانی نخواندن و ورزش نکردن و رمان نخواندن و رعایت غذایی و خواب نکردن و به یک معنا از همه مهمتر هیچ کار بخصوصی نکردن و خصوصا ننوشتن مقاله ای که بابتش چند روز وقت اضافه گرفته بودم و هنوز هیچ کاری برایش نکرده ام در مجموع اما هفته ی خوبی بود. دلیلش هم آرامش و عشقی است که در جان و روحمان نهادینه شده و امیدوارم که همواره هم چنین بماند.

دو روز در هفته سفارش داشتی و کلی کار. هفته ی پیش رو جدا از دوشنبه که فردا باشه و سندی نصف روز سر کار هست کمی آزادتر هستی و البته کلی کار عقب افتاده داری که باید بهشون برسی. چندتا قرار بعد از کار هم داری. با ریک سه شنبه و با دختر همکار قبلی ات در کپریت پنج شنبه و جمعه هم که به سلامتی راهی کاتج میشویم با آیدا و بچه هاش و مامانش و صد البته چهارشنبه شب که به سلامتی سالگرد ورود به پانزدهمین سال ازدواجمان هست و شب با هم بیرون می رویم.

در هفته ی گذشته هم جدا از دوشنبه که رفتیم ال کترین بابت مناسبتی که نوشته ام، سه شنبه و چهارشنبه را درگیر کارهای سفارش هایت بودی و جمعه شب هم خانه ی آیدا رفتیم دیدن مامانش که از ایران آمده و مازیار و نسیم با موگه و مامان مازیار هم دعوت بودند و شب خوبی بود.

دیروز شنبه هم بعد از اینکه تو راهی دکتر تغذیه ات شدی - دوباره داستان دستگاه گوارش و البته معاینه برای اینکه اگر تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم علت رفتن به مطب دکتر بود - به کرما رفتم و با اینکه برای دیدن فوتبال فینال بین بارسلون و یوونتوس با کیارش و آنا قرار داشتیم اما آنها تصمیم گرفتند با دوستان کیارش به بار دیگه ای بروند و من بعد از کتابخانه راهی سن لورنس مارکت شدم و آنجا همدیگر را در جک استور دیدم برای نهار و دیدن فوتبال که از ابتدا قرار بود با آنها برویم. تو البته در تمام طول مدت بازی با جهانگیر که تهران هست و با مامان و بابات شمال نرفته حرف زدی و اون از ایران بازی را جسته و گریخته میدید و تو هم از اینجا. کمی سرحال آمده بود و تو هم که خیلی اهل فوتبال نیستی با گپ زدن با جهانگیر خیالت کمی راحت شد. خودش هم بهت گفته بود که بعد از مدتها خیلی بهش خوش گذشته. بچه زده خودش را داغون کرده و متاسفانه نه شرایط مهیاست و نه خودش آدم تغییر دادن و تحرکه. و درست به همین علت دوباره داستان هایش شروع شده و خصوصا باعث میشه که تو خیلی اذیت بشی اما به هر حال این کاری است که از دستت بر میاد و داری به نحو عالی انجامش میدی. هر چند که کمی هم باعث اختلاف نظر و ناراحتی میشه اما به هر حال این شاید تنها چیزی باشه که کمی خود تو را هم آرام میکنه و می دانم که نباید خیلی انتظار منطقی و عقلانی در چنین شرایطی از اون و بعضا تو داشته باشم چون موضوع به هر حال موضوعی احساسی و عاطفی است. عصر که به خانه آمدیم تو کمی استراحت کردی و توضیح دادی که دوباره باید همان رژیم سخت چند ماه پیش را بگیری و بعد از دوره ی ۶ هفته اش دیگه نباید در رعایت کردن مسامحه کنی.

شب سه قسمت از یک مجموعه داستانی از BBC که تازه بیرون آمده را دیدیم به اسم Dancing on the Edge که خیلی معمولی است و به از هیچ! امشب هم قرار است بقیه اش را ببینیم.

امروز هم بعد از اینکه صبح با هم رفتیم کافه و قهوه ای خوردیم، تو را تا یورک ویل رساندم که به قرار ماساژ و فیزوتراپی ات برسی - که البته آیدا هم قرار و نوبت داشت. و بعدش هم به کلینیک پوست و من هم رفتم ربارتس تا ساعت ۳ و از آنجا آمدم دنبال تو و با هم رفتیم نهاری در خیابان رانسس ویل منطقه های پارک خوردیم و برگشتیم خانه. تمیزکاری هفتگی را دیروز انجام دادیم و فقط کمی کارهای شخصی داریم تا به سلامتی هفته را شروع کنیم. من که باید هرطور که شده این مقاله را بنویسم و بفرستم با اینکه ۱۰ روزی دیرتر از قرارم خواهد شد و تو هم باید به کارهای تلاس و البته چند کار جانبی ات رسیدگی کنی.

نکته ی اساسی البته همان چهارشنبه شب و به سلامتی آغاز سال پانزدهم از زندگی مشترک ماست که آغاز آغازهاست و آغاز سرفصل جدید زندگی ماست به میمنت و مبارکی.

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

بدرود با ماه می ناب و آغازی مهمتر

دارم میام دنبالت که با هم بریم برای جشن تولد پاس هامون به ال کترین. اول نمی خواستم بهت بگم که برنامه چیه اما از آنجایی که به سلامتی فردا و پس فردا سفارش داری و کلی هم کار باید انجام بدیم دیشب بهت گفتم که ال کترین را رزور کردم و بعد از اینکه معلوم شد یادت نمیاد مناسبتش چیست بهت گفتم و گفتیم که باید هر سال این مناسبت را جشن بگیریم. خدا را شکر من و تو که اهلش هستیم می گردیم و مناسبت های ناب و خوشمون را پیدا می کنیم که کم هم نیست و با هم یادشان را با یک جشن دو نفره گرامی و عزیز نگه می داریم.

اما این چند روز گذشته که در واقع هفته ی آخر ماه ناب می بود از نظر کاری و درسی چندان روی برنامه جلو نرفت اما در مجموع خیلی هم بد نبود. یک مقاله که در واقع استخونبندی فصل کتاب تو بود را بازنویسی کردم و البته بخش تئوریش را کاملا از نو نوشتم و دیشب فرستادم برای یک مجله که امیدوارم در نهایت قبول بشه و کمی در روزمه ام تغییر ایجاد کنه برای بعد که گویا پروسه ی فوق دکترا و کار و ... خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم رقابتی است. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را رساندم و برای سفارش ها خرید کردم و رفتم کتابخانه و مقاله ای که باید می خواندم را تمام کردم برگشتم خانه و هم برای تو و هم برای خودم یکی یک مقاله ی جداگانه برای کنفرانس فلسفه ی قاره ای آمریکای شمالی submit کردم که امیدوارم جواب مثبت بگیریم.

در چند روز گذشته اما نه از ورزش کردن و نه از رعایت غذایی و نه از آلمانی خبری بود و از این نظر اوضاع خرابه. اما از امروز که به سلامتی ماه ژوئن شروع شده و یک ماه مانده تا ورود بنده به ۴۱ سالگی تصمیم دارم حسابی تمرین کنم که از ماه بعد و شروع دوره ی سنی جدید آماده ی در افکندن طرح نو خودم شوم.

این چند روز برای من بیشتر به کمی خوانش درباره ی آدورنو گذشت که باید تا اخر هفته مقاله ای که هنوز هیچ ایده ای درباره اش را ندارم بنویسم و تحویل ویراستار کتاب دهم که البته اساسا معلوم نیست پذیرفته شود یا نه. چهارشنبه با آیدا در مرکز شهر قرار گذاشتم و زحمت کشید مجلاتی که مامانش روز قبل از ایران برایم آورده بود - سارا و مامانت برایم گرفته و به پری خانم داده بودند - به دستم رساند. اتفاقا مجله ی فرهنگ امروز برایم خواندنی تر به نظر رسید خصوصا که پرونده ای درباره ی هگل داره با چند نفر از جمله دکتر مرادخانی که برایم جالبه.

تو هم که جدا از پنج شنبه شب که با یکی از همکارانت بعد از کار قرار داشتی و رفتی تئاتر موزیکال One روز شنبه با جمعی از همکارانت و سندی برای کار داوطلبی به یک موسسه ی خیریه رفتی و در رنگ کردن ساختمان کمکشان کردی و خیلی هم راضی بودی از تجربه ی آشنایی ات با آنجا. شنبه شب هم بعد از اینکه من از کتابخانه و تو از کار داوطلبی برگشتی رفتیم خانه ی مرجان که علی و دنیا با خواهرش آوا آمده بودند و شب بدی نبود. علی از چند روز سفرشان به اتریش و دیدن خانواده اش و خصوصا کفی که از منصور کرده بود می گفت و البته به قول تو معلوم بود چقدر بابت ازدواج آوا و همسر بیش از خانواده ی خودش ثروتمند که به این خانواده آمده در فشارش قرار داده اند. اما اوضاعش خوب خواهد شد چون اهل کار و زحمت است.

یکشنبه - دیروز- هم بعد از اینکه با هم برانچ خوردیم تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد رفتی کاستکو و آمدی دنبالم و در این هوای دوباره سرد و بارانی با هم خانه را تمیز کردیم و آخر شب هم فیلمی دیدیم و خلاصه ماه زیبای می را به زیبایی تمام کردیم. ماه خیلی خوبی بود خصوصا سفر به رم و از آن مهمتر کنفرانس و از همه مهمتر تولد تو که برای من آغاز تازه ای را رقم زد که سالها بود منتظرش بودم. به سلامتی وارد ۱۷ سال آشنایی مان شدیم و خلاصه که ماهی بود و ماهها و روزها و سالهایی ناب تر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.