۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

در راه بازگشت به خانه

در این چند روز نه حال و حوصله ی سر زدن به اینجا را داشتم و نه وقتش را. تو لس آنجلس بودی و الان هم که دوشنبه بعد از ظهر هست به سلامتی در راه برگشتی. ساعت نزدیک ۵ هست و بعد از نوشتن این پست میرم هولفودز کمی خرید کنم برای شام و گل بگیرم و بعد هم بیام فرودگاه استقبال نور دیده و ریشه ی وجودم.

اما اول از تو شروع کنم که جمعه صبح زود راهی لس آنجلس شدی و پیش از ظهر هم رسیدی. از آنجایی که حدس میزدی هنوز مادر خواب باشه تا برسی کمی در فرودگاه وقت گذراندی و چای خوردی و تا رسیدی بعد از ظهر شده بود که دیدی مادر از صبح بیدار و خوشگل و آماده منتظر تو نشسته. عصر هم با آمدن خاله و تهمورث، مادر رخصت داد و این چند روز را خانه ی خاله بودید تا هم راحتتر باشید و هم دور هم. شنبه روز تلفن بازی من بود. ساعت ها با امیرحسین که بعد از مدتها تماس گرفته بود حرف زدم و نصیحتش کردم که مثل بابک رفتار نکنه و کمی بالغ تر و بزرگتر از گذشته بشه. داستان همان قصه ی همیشگی بود که من خانه ی آذر نمیرم و ... چرا که اگر می خواست من برم باید دعوتم می کرد. بعد از خرابی بصره و بغداد از دهنش پرید که بهم تکست زده و دعوتم کرده. من هم که خیلی خسته شده بودم گفتم پس چرا از اول نگفتی که گفت همین الان تکستش آمد. البته آخر شب تو بدون اینکه بدونی بهم گفتی که خاله از صبح بهش تکست داده بوده و... همین داستان هایی که همیشه جدا از وقت و اعصاب و توانی که از آدم میگیره موجب تاسف میشه. به هر حال شنبه شب دور هم جمع شدید و اتفاقا همانطور که حدس میزدم خیلی هم رفتن امیر باعث تغییر روحیه ی خودش شده بود و خیلی هم بهش خوش گذشته بود. گفتی از اینکه دیده بود برایش کلوچه و اودکلن داده ام خیلی شاد شده اما بیشتر بابت سوغاتی هایی که برای داریوش - که یک هفته ای رفته راکلین - برده بودی خوشحال شده. دیروز یکشنبه هم صبح با خاله آذر دوتایی رفته بودید صبحانه لب دریا که گفتی خیلی خوب بود و شب هم افتخار دیدن دایی جان و همسرش را داشتی! آخر شب هم امیر دوباره آمده بوده و تو هم تا دیروقت با مادر نشسته بودی و صبح زود هم به سلامتی راهی فرودگاه شدی.

یکی از کارهای مهمی که در این سفر کردی - در کنار خود سفر که با رفتنت به روحیه ی مادر خصوصا خیلی رسیدی - پر کردن فرم های گذرنامه و کارت ملی مامانم بود برای وکالت دادن بابت فروش زمین ولنجک که با خیالپردازی خاله آذر قراره زنده بشه. البته دیروز متوجه شدیم که مامان کارت ملی داره و پاسپورتش هم باید تمدید بشه. اما داستان هزینه های کار طبق معمول به گردن من افتاده. حالا وسط این همه مشکلات مالی و خصوصا چاه ده هزار دلاری دندانپزشکی مامانم که نه بابک و نه امیرحسین کمکی نمی کنند و به روی مبارک خودشان هم نمی آورند - جالب اینکه دو هزار دلاری که یک سال و نیم پیش برای مامان فرستادم که برخی از این کارها را انجام دهد تا داستان به اینجا نکشه به قول خودش شبانه از توی جیبش توسط امیر پرید - حالا چند صد دلار باید هزینه ی کار پاسپورتی کنم که به هیچ کاری نمیاد. هر چند که مشکلات مالی به هر حال فشار میاورد و دایم با "ایشالا درست میشه" به آینده موکول میشه، اما چیزی که خصوصا از دیروز خیلی حالم را بد کرد، تلفنی بود که صبح بهم کردی و گفتی که شب قبل که با مامانم حرف زده بودی متوجه شدی خیلی حالش خرابه و سعی میکنه من متوجه نشم. الان یک هفته هست که به شدت بدن درد و استخوان درد داره و تب، حساسیت پوستی و حال تهوع و ... بابت داروی انسولین نامناسبی که دکترش تجویز کرده. جدا از اینکه تنهاست و کسی نیست که به دکتر ببردش و باید خودش با بارت و اتوبوس برود بیمارستان و بیاد، صدایش در نمیاد و تمام مدت سعی می کنه که من متوجه نشم. خیلی برایش ناراحتم و خیلی از دست بابک شاکی. واقعا نمی دونم که چطور آدمها می توانند این قدر بی مهر و معرفت باشند. کمتر از یک ساعت راه فاصله داره و سالی یک بار به زور ممکنه همراه زنش و سگش چند ساعتی برود به مادرش سر بزند. قصه ی کمک مالی هم که اساسا کشک. اون یکی که پول طرف را خورده و می خورد و این یکی هم اساسا چنین مفهومی را در سیستم ذهنی اش جا نداده.

تو لطف کردی و چند ساعتی وقت گذاشتی و یکی دو جای خوب را پیدا کردی و قرار شد برایش چند روزی سفارش غذا بدهی. از امروز به مدت سه روز برایش غذاهای مختلف و مقوی اما مناسب و نرم می برند تا بتواند با توجه به شرایط دندانهایش کمی پروتین بخورد تا زودتر سر حال بشه.

اما من، از جمعه تا همین یک ساعت پیش تقریبا تمام مدت درگیر نیمچه اسباب کشی و  جمع و جور کردن خانه بودم. آمدن میز غذاخوری و جمع کردن یکی از کتابخانه ها و میز تحریر و باکس های زیر آن و جابجایی کشوها و ... پوستم را کند. خصوصا دیروز که تنها رفتم انبار برای بردن جعبه های کتاب و هفت جد و آبادم آمد جلوی چشمم دست تنها با این سیستم احمقانه ی در های ورودی به انبار - دو قفله که باید همزمان باز شود و احتیاج به دو دست آزاد داره و درهای فنری که کسی باید باز نگه شان داره و ... خلاصه که تا تمام شد من هم تمام شدم.

امروز هم جمع کردن های نهایی و بعد از تمیزکاری خانه. فکر کنم گفتن این نکته نشان دهنده ی وضعیت این چند روزم به خوبی باشد: از جمعه تا همین الان - دوشنبه عصر - که می خواهم برای آمدن به فرودگاه راهی شوم تقریبا پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام.

اما خدا را شکر همه چیز عالی است و تنها دلخوشی من که بزرگترین دلخوشی هر آدم خوشبختی در عالم هست عشق جاودانم هست به تو.

جدا از نگرانی بابت وضعیت مامانم و البته کمی هم حال و روحیه ی تو بخاطر شرایط سخت تلاس و عقب افتادگی وحشتناک خودم از کار و درس و ... در مجموع باید بگویم که خیلی Happy هستم نه فقط بخاطر اینکه به هر حال می توانم کمی کمک حال مامانم و احول پرس مادر و خانواده ی تو و دیگران باشم که بخاطر بودن با تو.

بیا عشق من که خیلی منتظرتم و چشم به راهت. ای جان و نور دیده ی من. 

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

اعترافات نادان نادم

ساعت ۷ صبح جمعه هست و تازه از فرودگاه برگشته ام خانه. همین الان که با هم تلفنی حرف میزدیم گفتی که به سلامتی داری سوار هواپیما میشی. امیدوارم که سفر راحت و خوبی داشته باشی. خصوصا که می دانم نه وقت و نه توان رفتن به این سفر را - حداقل این روزها - داشتی. بخاطر من و البته خودت داری میری دیدن مادر و به سلامتی دوشنبه عصر به وقت ما برگشته ای. دو روز ویکند را انجا خواهی بود.

دیروز صبح عوض اینکه همه چیز را بهتر از همیشه پیش ببرم که خستگی چند ساعت پرواز و ترافیک اتوبان های لس آنجلس را راحتتر تحمل کنی، دوباره ظرف یک هفته ی گذشته یک داستان جدید سر میز راه انداختم و تمام روز و شبمان را تحت تاثیر فشار عصبی صبح از بین بردم. واقعا نمی دونم چه مرگی ام شده که اینطور عصبی و بی حوصله ی کم تحمل شده ام. صبح داشتی کارهایت را می کردی تا با هم به آزمایشگاه برویم و تو آزمایش تیروئید که لیزا روز قبل برایت تجویز کرد را بدهی و از آنجا عینکت را بگیریم و من تو را به تلاس برسانم و برگردم خانه سر کار جابجایی و تمیزکاری کتابها و باکس های زیر میزتحریر - که روز قبل جمعش کردیم و دادیمش رفت - که بابت کمر دردی که از نشستن روی صندلی و پشت میز جدید و خصوصا نوری که توی صفحه ی کامپیوتر می خورد شاکی شدم و شروع کردم به غرولند کردن. با اینکه اصلا قصد نداشتم و نمی خواستم روزمان را خراب کنم اما آنقدر بی انصافی کردم و همه چیز را بهم دوختم و دایم گفتم که این تصمیم تو بود و ... و اینکه کلا زندگیمان از شکل دانشجویی تغییر کرده و بی معنی است در خانه ای که دو دانشجوی دکترا هستند یک میز تحریر نباشه و ... که به شدت باعث اوقات تلخی تو و خودم شدم. طوری که تو نه آزمایشگاه رفتی و نه عینکت را گرفتی و در تمام راه هم با فضای سنگینی که درست کرده بودم هیچ نگفتی و وقتی تو را رساندم و برگشتم خانه دیدم که موبایلت را جا گذاشته ای. با اینکه بهت که زنگ زدم گفتی نیازی بهش نداری و می توانی کارهایت را بدون آن "هندل" کنی اما پر واضح بود که امکان پذیر نیست. این شد که با عذاب واجدانی که بابت رفتار احمقانه ام گرفته بودم دوباره سوار ماشین شدم و امدم تلاس. درسته که چنین حرفهایی احتمالا در هر زندگی پیش می آید، اما تمام نکته اینجاست که زندگی عاشقانه ی من و تو هر "زندگی ای" نیست و نبوده. چیزی که دیشب تو به درست به من یادآوری کردی و واقعا هم همین بوده و باید باشد. من و تو حتی در برابر نقد به خود از دیگری بیشتر دفاع می کنیم و به همین علت است که یکی هستیم و البته در چشم همه هم متفاوت - بی آنکه ذره ای اغراق کنیم و قصد نشان دادن چنین چیزی را.

خلاصه که تمام روز را خراب کردم و ان هم درست روزی که باید با آرامش کامل به کارهایت میرسیدی و خیلی هم این روزها بابت شرایط هورمونی رو به راه نیستی. واقعا که گند زدم.

برگشتم تلاس و کمی منتظرت ماندم تا "کنفرانس کالی" که داشتی تمام شد و آمدی پایین. به خواست من - مثل همیشه با مهربانی تمام و با عشقی که تنها و تنها در وجود نازنین تو لبریز است - رفتیم آزمایشگاه و عینک سازی و بعد هم نهار که بابت تنگی وقت و فشار عصبی که صبح به خودمان آوردم نه لذت از نهارمان بردیم و نه از کارهایی که باید می کردیم و کردیم. بعد از اینکه دوباره به تلاس رساندمت و برگشتم خانه ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود و رفتم آرایشگاه که طرف هم گویا از آن روزهایش بود اعصاب نداشت و حسابی یادگاری روی سرم گذاشت!

عصر در باران شدیدی که می بارید آمدی خانه و هیچ کدام حال و توان هیچ کاری نداشتیم. چمدان کابینی ات را که بیش از هر چیز پر از سوغاتی های تواضع بود را بستی و نان مخصوص مان را درست کردی و من هم با مامانم که رفته بود دکتر جدید برای دندانهایش صحبت کردم که جدا از تایید هزینه ی ۱۰ هزار دلاری کارهای دندانپزشکی اش - که واقعا نمی دانم چطور باید تهیه کنم - دیدم که صدایش خیلی خراب و گرفته است و بعد از کلی بالا و پایین کردن بلاخره جواب داد که داروی انسولینی که دکتر برایش تجویز کرده موجب بهم ریختگی جسمی اش شده و تب و ضعف و گرفتگی بینی و .... خیلی ناراحتم برایش. خیلی. می دانم بخش عمده ای از عصبی شدن این مدت که باعث نگرانی تو و واکنش های احمقانه و به تبعش دلخوری خودم شده ریشه در این نگرانی بابت حال و روز مامانم و تنهایی اش و بی خیالی و بی تفاوتی برادران "غیورم" داره. اما چه فایده که زندگی را به تو و خودم تلخ کنم و در نهایت هم کاری جز کمی کمک مالی از دستم بر نیاید. به هر حال پول OGS را باید بابت دندان های مامانم هزینه کنم و امیدوار باشم که یک طوری از جایی بتوانم جبران کمبود زندگی خودمان را بکنم - همین چیزها باعث شرمنده گی من در زندگی و در نهایت رفتار احمقانه ام میشود!

خب به سلامتی راهی شده ای و من بابت رفتارم به شدت خجل. بابت اوضاع مامانم نگران و بابت تهیه ی پول در فشار و بابت کم کاری های درسی و کاریم مغموم. عوض اینکه از داشته هایم لذت ببرم و زندگی زیبا و عاشقانه ام را با تو هر روز و هر لحظه قدر بدانم و شادی واقعی ام را در دل جشن بگیرم، روزهایمان را تلخ می کنم.
این اعترافات یک نادان نادم است و بس.

درستش می کنم و باید بکنم.
این زندگی ما نبوده و نیست. من و تویی که از هیچ همه چیز ساخته ایم و تنها و تنها با کمک هم و به واسطه ی عشق نابی که در دل و وجودمان به هم داریم. در هر ثانیه ای از این زندگی زیبا که در شریان هایش تنها و تنها محبت و مهر و عشق جریان دارد.

درستش می کنم. و گرنه این پشیمانی را تا به ابد چونان داغی بر پیشانی خواهم داشت.

درستش می کنم. عزم این کار را کرده ام و می دانی و می دانم که می توانم و با یاری تو می توانیم. به امید نور حقیقت.

***********

اما واقعا نمی توانم پشت این میز و با این صندلی کار کنم!!

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

اتمام لیست متون درسی

بلاخره کار لیست مقالات و متونی که دانشجویانم در سال جدید باید بخوانند تمام شد. خیلی خیلی بیش از آنچه که فکرش را می کردم از من وقت گرفت و دلیل اصلیش هم اضافه کردن موضوعات جدید از یک طرف و تلاش برای پیدا کردن منابع جدیدتر و در عین حال کلاسیک های استخوان دار بود. ۶۵ مقاله و فصول کتاب های مختلف برای ۲۴ جلسه لکچر. خیلی زیاد شد اما قصد ندارم همه ی آنها را به عنوان منبع اصلی معرفی کنم.

جدا از این داستان که در نهایت تا اینجای کار جلو رفت، همین نیم ساعت پیش میز نهارخوری مان به سلامتی آمد و تحویل داده شد. تو که امروز سرکار نرفتی تا در غیاب سندی از خانه کار کنی و به من کمک برای جمع و جور کردن خانه ی کوچکمان تا این میز بزرگ را جا دهیم، ساعت چهار وقت دکتر داشتی و پیش از آمدن میز رفتی. من هم بعد از اینکه از "وست الم" آمدند و میز را تحویل دادند، لپ تاپم را برداشتم و الان در آروما هستم برای نوشتن این متن و نوشیدن یک چای و گرفتن گل از بلورمارکت که روی میز کار و نهارخوری جدیدمان بگذاریم.

چند روزی است که بخاطر بهم ریختگی هورمون هایت - چیزی که خودت حدس میزنی و البته راجع بهش هم خواندی و علایمش را داری - کمی نگران شده ای و علیرغم اینکه تلاش کردی من نگران نشوم اما منتظرم تا از دکتر برگردی و ببینیم که واتسون چی بهت گفته. جدا از علائم مرسوم در این جور مواقع، به شدت از درون حس حرارت و پوستت هم ملتهب شده. امیدوارم که مشکل خاصی نباشه. آخر هفته - جمعه صبح زود - به سلامتی پرواز به LA داری و تا دوشنبه انجا خواهی بود. در واقع داری برای من میروی که می دانی نمیرسم همراهت بیایم و به مادر سری بزنم. میروی تا هم دلتنگی خودت و خصوصا مادر را برطرف کنی و هم به رفتنت به من کمک کنی که خیلی گرفتارم و احتمالا هم کریستمس امسال نمی توانیم به آنجا برویم. مامانم هم رفته دکتر دندانپزشکش و منتظرم تا ببینم چه قیمتی برای جایگزینی سه دندانی که کشیده میدهد. از آنجایی که دیابت داره نمی تواند دندان بکارد. تنها رفتن و برگشتنش در این سن و سال و با این شرایطی که داره خیلی ناراحتم می کنه.

دوشنبه و سه شنبه بابت سفارش هایی که داشتی، شبها دیر خوابیدیم و صبح ها خیلی زود بیدار شدیم. طبق معمول تمام کارها با تو بود. دوشنبه همراهت تا تلاس آمدم و بعد با مترو برگشتم تا کتابخانه چون عصر با خانواده ی رفیعی قرار داشتی و رفته بودید دیستلری. دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم سریع برگشتم خانه و تا اخر شب درگیر کاری روی لیست منابع بودم چون باید فرمت خاصی داشته باشه و ... تا بتوانند کپی رایتش را بگیرند و بعد من باید تمام آنها را شخصا در سایت کلاسم آپلود کنم. هنوز سیستم با شکل سنتی راحتتر کنار میاد. اگر می خواستم این متون را بدهم کپی کنند و در کتابفروشی دانشگاه بفروشند خیلی سریعتر کارها پیش میرفت.

دیشب وقتی داشتی با لپ تاپ تلاس کار میکردی خواستم چیزی نشانت بدهم که با باز کردن صفحه ی اینترنت اکسپلورر یک دفعه دیدم صفحه ی "روزها و کارها" را بهت پیشنهاد میده. خیلی جا خوردم. نمی دانم داری این نوشته ها را می خوانی یا نه. امیدوارم که نه، حدس هم میزدم که نه اما نمی دانستم که چطور این موضوع را توجیه کنم. موقع خواب هم یک اشاره ای کردم اما متوجه شدم که تو خیلی منظورم را درک نمی کنی. امروز صبح که داشتی از خانه کار می کردی یک دفعه گفتی این دیگه چه سیستم مضحکی است. گفتم چی شده؟ گفتی هر صفحه ای که با لپ تاپ شخصی خودم یا تو رفته ایم برایم روی صفحه ی اینترنت اکسپلورر تلاس میاره و پیشنهاد میده. متوجه شدم که هنوز اینجا را ندیده ای. امیدوارم که نبینی تا روزی که به عنوان هدیه بهت تقدیمش کنم که کلمه کلمه ی این نوشته ها تنها و تنها برای تو ثبت شده اند و برای اینکه روزی در سالگرد چند دهمین سال ازدواجمان به عنوان تنها کاری که من کرده ام در این زندگی - هر چند ناقص، ناقابل و ناتمام - به تو تقدیم شود. به تو که یگانه دلیل زندگی من هستی.
به تو که ناز دلم.

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

سانت و اینچ زدن

سختی و فشار هفته ی گذشته حسابی خودش را در عصبی شدن و خستگی من و در نتیجه حال گرفته ی هر دومون در ویکند نشان داد. جمعه شب تا از بادی بلیتز که با سروناز رفته بودی برگشتی خانه ساعت از ۹ گذشته بود و بعد از اینکه آمدی هم تمام مدت درگیر تلفنت بودی - یا تکست با سندی و یا کارهای شخصی. من که قصد نداشتم چیز خاصی بگم یک دفعه چنان شاکی شدم که پیش از ساعت ۱۰ گفتم شب بخیر و رفتم برای خواب. هر دو ناراحت خوابیدیم و فرداش نه من و نه تو حوصله ی هیچ کاری را نداشتیم. قرار بود که شنبه را بابت دیدن و خرید میز غذاخوری و رفتن به تواضع برای خرید سوغاتی بابت سفر آخر هفته ات به آمریکا بگذرانیم که بخاطر خستگی و رفتن چندباره از این طرف شهر به آن طرف حسابی رمق در رفته رسیدیم خانه. آنقدر بابت انتخاب میز در این دو روز سانت و اینچ زدیم که به قول تو در تمام زندگیمون نزده بودیم. اتفاق خوش البته یکشنبه افتاد و بالاخره میزی را که روز قبل خصوصا من پسندیده بودم را گرفتیم. البته تو هم مخالفتی نداشتی اما به نظرت - که کاملا هم درست است - میز بزرگی است برای واحد کوچک ما خیلی فضا را خواهد گرفت. اما بعد از اینکه دیدیم که می خواهیم میز چوبی درست و حسابی بگیریم و آن مدل "راستیک" که "وست الم" داشت تا سال آینده به دستمان نخواهد رسید و بعد از دیدن چند ده تا میز در گوشه گوشه ی شهر در نهایت همان یک میز موجود در "وست الم" را خریدیم که پس فردا - چهارشنبه - عصر قرار تحویل گرفتنش را داریم. متاسفانه صندلی هایی که دوست داشتیم موجود نبود و فعلا یک صندلی برای تو گرفتیم و من هم از همین صندلی لهستانی که داریم شروع به استفاده خواهم کرد.

به هر حال کار مهمی بود که در روز بیست و یکم عملی شد. واقعا بدون میز در این چند سال خیلی سخت گذراندیم و علیرغم گرانی میز و بی پولی ما، اتفاقی بود خرسنده که افتاد.

امروز و فردا تو سفارش نهار و صبحانه داری و با اینکه سندی مرخصی و تعطیلات تابستانی است اما باید سر کار بروی. صبح بعد از اینکه همراه تو تا تلاس آمدم و در جابجایی سفارش ها کمکت کردم، با مترو به ربارتس رفتم و تا ظهر آنجا بودم برای انتخاب یکی دو متن برای دانشجویانم در هفته های اول. امروز لیستم را نهایی کردم و فردا باید کارهای اداریش را انجام دهم و بفرستم به دفتر کپی رایت دانشگاه. قرارمان چند هفته ی پیش بود و من خوش خیال و دقیقه ی نودی کار را تا اینجا کشاندم. البته بخشی از مشکل به FGS برمیگشت که خیلی دیر Offer من را داد و می توانم کمی توجیه کنم اما تابستان گذشت و - امروز ۲۲ آگست هست - من نه مقاله ای نوشتم و نه یک کلمه تزم را جلو بردم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم جز پرسه زنی در کتابخانه و اینترنت و وصف العیش.

در راه خانه هستی و قبلش به لابلاز خواهی رفت برای خریدهای سفارش فردا. ساعت ۳ با خواهر و بچه های خواهر و مادر علیرضا رفیعی قرار داشتی. دیستیلیری را نشانشان دادی و یکی دو ساعتی با هم بودید. من هم بعد از این پست به مامانم زنگ میزنم که ببینم در نهایت کار دندان هایش چه شد. باید به محض رسیدن چک اول OGS حداقل بخشی از ان را برایش بفرستم تا بتواند کار دندان هایش را پیگیری کند. دیشب لابه لای حرفهایش از دهانش پرید و تازه بعد از دو سال فهمیدم سرنوشت آن دو هزار دلاری که قبلا برای دندان هایش فرستاده بودم چه شد. امیرحسین جیبش را زده بوده - دقیقا جیب پالتویش را که پول را در آن مخفی کرده بوده! از آن دوره و از آن سالها در ظاهر گذشته اما در واقع نه. بابک که قرار بود از اول سال کمک کنه و گفت ۱۵۰۰ دلار چک نوشته ام هنوز منتظر خشک شدن امضای پای چکش هست و ماه پیش هم که گفت من هم ۵۰۰ دلار به حساب مامان واریز می کنم از قرار هنوز در حال واریز است. حرف از بدهی و پول و کمک مالی با امیرحسین هیچ، که یک زنگ احوالپرسی هم به مادرش نمیزند. به واقع که "روزگار غریبی است نازنین"

خلاصه که داستانی داشتیم در ویکند که نمی خواهم از اعصاب خوردکنی هایش و سانت و اینچ زدنهایش بگویم. خدا را شکر گذشت و امیدوارم که به خوبی و خوشی از میزی که گرفتیم استفاده کنیم سالهای سال به امید خدا.
  

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

از مادر تا فرزند

چند روز خیلی سنگین و سختی را داشتم و هنوز هم که جمعه عصر هست اوضاع به همان منوال پیش میره. آنقدر خسته هستم که جز مختصری که خواهم نوشت، توان طول و تفصیل دادن ندارم.

از دوشنبه تا همین حالا بکوب روی Kit درسی ام در حال کار هستم و از نتیجه تا اینجای کار راضی ام. البته کار هنوز کاملا تمام نشده و احتمالا تا دوشنبه درگیر این داستان باشم. بعد هم که باید با کریس جلسه ی آدورنو خوانی که دو هفته است به تعویق انداخته ام را برگزار کنم و کلی کار نکرده و درس نخوانده و برنامه ی عمل نکرده پیش رو دارم و ده روز دیگر تابستان تمام خواهد شد با هیچ دستاوردی.

تو هم امروز بعد از کار با سروناز قرار رفتن به بادی بلیتز را داشتی و الان آنجا هستی. چهارشنبه شب هم آریو را دیدیم. شام به ترونی مهمانش کردیم و او هم مجلات و کتابی که آیدا و مامانت زحمت ابتیاع شان را کشیده بودند آورد و البته از همان شب تا همین حالا هنوز فرصت نکرده ام از داخل بسته خارجشان کنم.

اما داستان اصلی این هفته هیچ کدام از اینها نبود. دو اتفاق ناراحت کننده و بیشتر متاسف کننده باعث شد که در تمام هفته دل و دماغی نداشته باشم و خیلی مغموم. اول داستان همیشگی مامانم و مشکلاتش و تنهایی من در رفع و حل آنها. کار دندانپزشکی اش حسابی خرج دارد و بدون بیمه هم خیلی گران و سخت است. با اینکه دو هفته ی پیش هر چه در توان داشتم را جمع کردم و پولی فرستادم اما از قرار مخارج کار خیلی بیش از اینهاست. خودش البته هیچ چیزی نمی گوید و اتفاقا بابت همین هم بیشتر ناراحتم. بابت زندگی بد روالی که داشت و بخت نه چندان همراه و البته خطاهای نه چندان کم خودش. اما به هر حال حالا نه وقت این حرفهاست و نه چاره ای از دست من تنها بر می آید. تو با چند بیمه صحبت کردی و امکانات خیلی خاصی پیش رو نداریم. دیشب هم با خاله آذر حرف زدم که برای تعطیلات تابستانی با تهمورث رفته بودند یونان و تازه برگشته اند. او هم داستان های صد من یک غاز می گفت راجع به زمین ولنجک و ... چیزی که اساسا وجود خارجی ندارد. البته از او هم انتظاری نیست. بچه های طرف کاری برایش نمی کنند چه برسد به خواهرهایش و ... منظورم البته کار و کمک مالی نیست اما پیگیری های حالی و خصوصا بردن و آوردن مادرت از دکتر بعد از جراحی در حالی که تنها یک ساعت رانندگی فاصله داری.

به هر حال باید چک OGS را تا دریافت کردم برایش حواله کنم. با اینکه کلی هم به پولش احتیاج داریم و اساسا بدهکار اعلاء هستیم و قرار بود با این چک پول او را بدهیم. جدای از مشکلات مالی داستان، ناراحتیم برای خودش هست که تک و تنها در یک گوشه در چنین شرایطی و بدون هیچ کمکی جز احوالپرسی و ماهانه ی ناچیزی که من می توانم بفرستم. امیرحسین هم که دقیقا هفته به هفته جواب تکست و زنگ آدم را نمی دهد و سرش با کار و باباش گرمه. بابک هم که فقط می توانم بگویم زهی تاسف!

یکی میشود تو که هفته ی بعد برای دل تنگ مادر فقط ده ساعت پرواز می کنی و چند روز میروی و می آیی و کلی هم باید هزینه کنیم یکی هم میشود نوه ی طرف که رسما بزرگش کرد و...

اما خبر دوم که باعث شد خصوصا برای تو ناراحت شوم، جواب آزمایش های هورمونی ات بود بابت چک آپ برای بارداری که دکتر واتسون بهت گفت میانگین هورمون پروژسترون باید ۶۰ باشد و مال تو یک است! تلفنی که با اوکسانا حرف میزدی گفتی خجالت زده شدی وقتی شنیدی. البته بهت گفته که راه داره و دوباره آزمایش داده برای ماه بعد تا میزان دقیق داروی لازمه را تعیین کنه. گفته که امکان بارداری سخته اما عملی، ولی باید آمادگی مسائل مختلف مانند طول مدت و کنترل فشار و استرس را داشته باشیم. آن شب که بهم گفتی بخصوص برای تو خیلی ناراحت شدم چون می دانم که چقدر در درونت - به قول خودت - همیشه حس مادرانه داری و داشته ای. فردایش سر کار لیلا دوست مالتی و همکار سابقت در آن طبقه بهت گفته بود که این موضوع خیلی متداول هست و خودش هم چنین مشکلی را داشته و تازه بعد از چند بار سقط و ... و علیرغم اینکه دکتر متخصص کلینیک بارداری هم داشته در نهایت یک دکتر سنتی چینی مشکلش را فهمیده. وقتی بهش گفته بودی که واتسون از تجویز داروی تقویتی و آکیوپانچر گفته، بهت دلگرمی داده که دقیقا از همین طریق شدنی است. از قرار با کمی مطالعه و پرس و جو خودت هم متوجه شدی که این مشکل خیلی مرسوم هست و جای نگرانی نداره. به هر حال من و تو همیشه فکر کرده ایم که خودمان با هم چقدر خوشبخت و سرخوش و عاشقیم. از ابتدا هم بنا این نبود که حتما بچه دار شویم. حالا هم اگر بشود - که امیدوارم به بهترین نحو و با بهترین نتیجه قرین شود - عالی است، اگر هم نه، جای نگرانی نداریم.

خلاصه که فعلا داستان این روزهای ما این است. کار سخت و نگرانی برای اطرافیان مان. اما امیدوارم که این ایام به خوبی و خوشی با بهترین نتیجه به پایان برسد و دوباره خیالمان بابت نسل قبل و نسل بعدمان راحت شود.

ویکند قراره که با هم برای دیدن میز نهار خوری به یکی دو جا برویم. با اینکه پولی در بساط نداریم و از روی کردیت باید خرید کنیم اما تصمیم گرفته ایم که میز بگیریم چون واقعا خلاء آن روی سلامتی و شیوه ی زندگی مان تاثیر مستقیم گذاشته. یکشنبه هم که با اوکسانا به خرید هفته میروی و من هم باید کارهای نهایی لیست درسی ام را انجام دهم.
    

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

کادویی برای تدریس

از آنجایی که ماشین در صافکاری هست علاوه بر جمعه، امروز که دوشنبه هست را هم کاملا متفاوت شروع کردیم. تو را به تلاس نرساندم و از این جهت یک جورهایی روزمان متفاوت شروع شده. فردا عصر قراره که ماشین آماده ی تحویل بشه و امیدوارم که از چهارشنبه دوباره خوشی رساندن تو به سر کار را داشته باشم که بعضی از روزها - متاسفانه - تنها کار مفیدم قلمداد میشه.

جمعه شب دوتایی با هم شام رفتیم بیرون به مناسبت آفر کاری من و سالگرد قلم بلورین. رفتیم ترونی و پیاده برگشتیم خانه. از آنجایی که می دانستم تو کفش مناسبی برای پیاده روی نداری از خانه برایت کفش های ورزشی ات را آوردم و با اینکه این هفته هوای به شدت گرم و مرطوبی داشتیم اما پیاده روی خوبی کردیم تا خانه. شنبه و یکشنبه هم برخلاف روتین همیشگی و از انجایی که ماشین نداشتی به خرید هفته نرفتی و از فرصت استفاده کردیم و تمام مدت کنار هم بودیم. من هم با حضور تو در خانه ترجیح دادم که کتابخانه نروم و با اینکه حسابی بابت نهایی کردن لیست درس و طراحی Kit عقب هستم اما بودن در کنار تو را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم. شنبه ظهر وقت در هتل چهار فصل داشتیم و با اینکه روز بارانی شدیدی بود اما تا حدود ساعت ۵ آنجا ماندیم و بعد هم کمی خرید از هولفودز کردیم و راهی خانه شدیم. شامی و دیدن المپیک و کمی مطالعه و ... روز آرام و دلپذیری بود.

یکشنبه هم به پیشنهاد من بعد از مدتی رفتیم برانچ. پیاده تا هاروست کیچن رفتیم و اتفاقا خیلی هم بهمون مزه داد. کلی از چیزهای مختلف حرف زدیم و از نشستن در بالکن طبقه ی دوم و زیر درختان بلند آنجا به شدت لذت بردیم. پیاده تا یورک ویل رفتیم و بعد از کمی خرید از Pure + Simple رفتیم Roots تا تو کیفی که برای من به عنوان کادوی تدریس می خواستی بخری را نشانم بدهی. کیف گرانی بود اما از آنجایی که واقعا نیاز به یک کیف دستی درست و حسابی داشتم چیزی نگفتم و خریدیم. از بعد از ظهر هم که آمدیم خانه من کمی به کارهای Kit و کلاسم رسیدم و تو هم به کارهای آشپزخانه. البته چند ساعتی هم پای تلفن گذشت. از مامان و بابات تا رسول و عمو اعلاء. روز پر حرفی بود. شب هم تا نان مخصوصی که درست می کنی تمام شد و از توی فر در آمد و خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود و اتفاقا خیلی بد خوابیدم و نمی دانم چرا.

الان هم ساعت نزدیک ظهر هست و ساعت یک با مارک جلوی ربارتس قرار دارم. نمی دانم چه کاری با من داره اما صبح تکست زد که ۱۰ دقیقه احتیاج داره که من را ببینه و چیزی از من می خواد. لیست درس ها و مطالب خیلی کند اما در مجموع با کیفیت داره جلو میره. دیرزو به کریس هم خبر دادم که یک ساعت برایش موضوع تدریس به عنوان سخنران مهمان در نظر گرفتم که کلی ذوق کردن و تشکر.

این یکی دو روز گذشته و علیرغم عدم امکان مالی تصمیم گرفتیم هر طور شده یک میز نهار خوری بگیریم چون به قول تو داریم دستگاه گواشمون را از دست میدیم. با اینکه جا نداریم و باید از میز تحریرمون صرف نظر کنیم و با اینکه پولش را نداریم اما باید فکری به حال این داستان بکنیم که واقعا آزار دهنده شده. خلاصه که برنامه ی ویکند بعد از حالا معلومه و باید تا پیش از رسیدن شنبه کار Kit را تمام کنم.

۱۳۹۵ مرداد ۲۱, پنجشنبه

از CET تا lecturer شدن

تمام دیروز را درگیر خواندن فراسوی نیک و بد و تبارشناسی اخلاق نیچه بودم تا بخش های مورد نظرم را انتخاب کنم و در Kit بگذارم. غروب که تو آمدی خانه تا چشمت بهم افتاد گفتی حالت خوبه؟ و متوجه شدم که بابت ساعتها نشستن متتد پشت میز و چشم به مکسی دوختن حسابی آبلمبو شده ام. تو هم که این روزها به شدت درگیر کار و بدتر از آن خلق و خوی بچگانه ی سندی شده ای بعد از کار با همکارانت رفته بودی کلاس نرمش در طبقه چهار ساختمان تلاس. این چند شب بابت پرهیز از چای سردرد داشتی. هر چند دیشب حالت بهتر بود اما خیلی خسته بودی و شب هم تا صبح از قرار کابوس دیده بودی. صبح که بیدار شدی، نای از تخت بلند شدن را نداشتی از بس که خواب های ناراحت کننده دیده بودی و گفتی که تا صبح در خواب داشتم گریه می کردم بابت کشتار گوسفندها برای مصرف در بازار!

شاید یکی از دلایل چنین کابوسی به خبر نیامدن دیروز آیدا با بچه هایش برگرده. وسط کارم بود که برایم پیغام داد که آریو و خصوصا خانواده اش حسابی شر به پا کرده اند و آریو امشب خودش میاد و من و بچه ها را نمیاره چون باباش گفته چرا خرج اضافه می کنی و بلیط میگیری. بعدش از قرار دوباره زنگ زده که بچه ها را خواستی بیار و... و داستانهای درگیری های همیشگی بین آیدا و خانواده ی آریو. خلاصه نوشته بود که خیلی خیلی ناراحته از اینکه نمی تونه بیاد و تو را ببینه و بچه ها هم از صبح دارند گریه می کنند. کمی دل داریش دادم اما مسلما خیلی فایده ای نداشت. بعدش هم مجبور شدم داستان را به تو بگویم و از اینکه قصد داشتند و داشتیم تو را شنبه شب سوپرایز کنیم گفتم و تازه بعد از آن بود که تو متوجه ی اصرار بی دلیل من شدی در رزرو کردن یک برنامه ی دو نفره در بادی بلیتز برای جمعه ی بعد. سروناز که از مدتها پیش دوست داشت یک روز با تو بره بادی بلیتز پیشنهاد جمعه ی بعد را داده بود و من فکر کردم بعد از اینکه آیدا بیاد دیگه فرصتی برای رزرو کردن برای یک نفر اضافه را ندارید و خلاصه بی آنکه شک کنی می گفتم برای یک نفر سوم هم جا بگیر و می گفتی نفر سوم دیگه کیه؟ به هر حال به قول آیدا نشد که بشه و بعد از اینکه به تو گفتم و با آیدا حرف زده بودی خیلی حال هر دوتون گرفته شده بود.

تازه از رساندن تو به تلاس برگشته ام خانه و باید این چند روز به شدت و بی وقفه روی Kit درسی ام کار کنم. متوجه شدم که یکی از TA هایم حسابی توی باغ هست و یکی دیگه خیلی تازه کاره. این وضعیت داستان را برایم کمی سختتر خواهد کرد اما چاره ای نیست و باید بین اینها هم بالانس برقرار کنم. به نظرم متونی که انتخاب کرده ام خیلی تئوریک و فلسفی شده اند تا اینجای کار و باید کمی برای حوزه ی انضمامی و کاربرد روزمره ی ایدئولوژی در زندگی روزمره بیشتر وقت و هفته بگذارم.

اما دیروز ظهر با ایمیلی که از طرف دانشگاه رسید رسما Offer تدریسم را گرفتم. نمی دانم داستان دوشنبه و رفتن به دانشگاه و از دست دادن یک روز و خصوصا خط انداختن روی ماشین چه بود. لوسی - مسئول آموزش - که بهم زنگ زد که باید همدیگر را ببینیم هم نگران بود و هم نمی خواست که خیلی نگرانی اش را نشان دهد و هم کلا حرفی که میزد هیچ پایه و دلیل نگرانی نداشت. بعد از اینکه وضعیت را برایم مرور کرد از قرار خودش هم فهمید که گاف داده و سعی می کرد اشتباهش را رفع و رجوع کنه که بدتر میشد. گقت تا ده روز دیگر اگر آفرت نیامد باید پیگیری کنی. می دانستم که می آید اما نه به فاصله ی دو روز. مشتی اگر اصلا زنگ نزده بود هیچ چیز عجیبی پیش نیامده بود اما تماس بی موقع و تعجیل بی جا وقت و روزم را گرفت و باعث شد ماشین را آسیب بزنم و حالا هم منتظرم تا از بیمه تماس بگیرند تا ماشین را برای چهار روز ببرم صافکاری.

تو دیشب اما با همان نگاه خیر و دل مهربانت حرف زیبایی زدی که خیلی به دلم نشست. گفتی این را خیریتی ببین در جهت گرفتن این آفر و lecturer شدنت. خلاصه که شد. هر چند حالا با چالشهای جدید و بار بیش از حد کاری مواجه ام و بیش از همه خودم مقصر چنین چالشهایی و اضافه باری هستم که علیرغم دانستن و پیش بینی آن هیچ کاری را به موقع انجام ندادم تا اوضاع به اینجا کشیده شود. به قول نیچه این همان لحظه ی ایقان فیلسوف است که باید گفت:
خر رسید
زیبا و قوی

هر چند ایام، موسم شادی است و شکر نعمت گزاردن. ده سال پیش با هیچ آمدیم، از هیچ شروع کردم تنها و تنها به پشتوانه ی مهر و عشق و لطف تو شروع به یادگیری زبان کردم و امروز lecturer شده ام. باشد که بیش گردد و یاری رساند در انسان تر شدنم.

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

شانزده سال پیش

دیروز توی گیر و دارد رفتن به دانشگاه بابت کار بی ربط و بی نتیجه ی تدریسم که با تلفن احمقانه ی لوسی و درخواستش برای تماس فوری به از دست رفتن تمام روزم و مالیدن در ماشین به ستون پارکینگ و ... همراه شد،‌ آیدا برایم از ایران پیغام گذاشت که قراره با بچه ها آخر هفته و برای دو هفته همراه با آریو به تورنتو بیایند. برنامه اش این بود که با هماهنگی من کاری کنیم که تو متوجه نشوی و سوپرایز شوی. شنبه شب ترونی را برای ۶ نفر رزرو کردم و بعد از برنامه ی هتل چهار فصل به بهانه ی سالگرد قلم بلورین من که شرح مختصری از آن را در ادامه می آورم قرار شد که با هم به ترونی برویم و با دیدن آنها، حسابی سوپرایز شوی.

دیروز عصر که آمدی خانه از شدت کار و بدو وا دو حسابی سردرد داشتی. البته گفتی که احتمالا دلیل اصلیش پرهیز از چای هست که دوباره مدتی بود شروع به خوردنش کرده بودی. من که خیلی بی حال و حوصله بودم و روز نه چندان خوبی را پشت سر گذاشته بودم با آمدن تو کمی در دل هم نشستن و حرف زدن و گفتن داستان روز و ماشین و ... و شنیدن کارهای تو حالم بهتر شد و رفتم ورزش و وقتی برگشتم تو سالاد زیبایی درست کرده بودی و در کنار هم نشستیم و همراه مسابقات شنای المپیک شب به قول تو بسیار آرامش بخش و ریلکسی را پشت سر گذاشتیم.

حالا هم صبح سه شنبه هست و من باید به شدت در این چند روز کار کنم و Kit reader درسم و کارهای اولیه ی لکچرها و مسائل کپی رایت را به جایی برسانم. البته امیدوارم دوباره یورک سوپرایزم نکنه و داستان تدریسم دچار مشکل نشه که به نظر خیلی بعیده! اما زندگی سرشار از همین بعیدهاست و ما دلخوش به پیش بینی ها. تو را رساندم تلاس و آمده ام آروما و چند مقاله دارم برای نگاه کردن و تصمیم گرفتن راجع بهشان. اینکه آنها را در لیست مقالات درسم بگنجانم یا نه. تصمیم گیری برای هفته های ایدوئولوژی و محیط زیست، ایدوئولوژی و آموزش، ایدوئولوژی و سیستم غذایی و توزیع، ایدوئولوژی و فیلم، ایدوئولوژی و یوتوپیا و ایدوئولوژی در جهان پس از یازده سپتامبر بیشترین وقت را از من گرفته و هنوز هم به هیچ نتیجه ی اساسی نرسیده ام.

اما شانزده سال پیش در چنین ایامی که داریوش در قصر بود بابت چک بی محل و من هر روز برای کارش از این دادگاه به آن شعبه، از این بازداشتگاه به آن ندامتگاه و هر شب پای تلفن برای جور کردن پول آزادیش، با کوچکترین کمکی از طرف هر کس مواجه بودم جز تو که بهم روحیه میدادی و مامانم که از آن طرف روحیه ام را خراب کرده بود و دیدن نگرانی امیرحسین که خیلی ناراحتم می کرد و کمک از رسول که آن زمان هنوز حکم یک غریبه را برایم داشت در چنین برزخی روزها را با شب و شب ها را با کابوس به روز می رساندم. یک پایم روزنامه بود و رساندن کارهایم و سر و سامان دادن به امورات سرویس و ماندن تا دیروقت پای صفحات و یک پایم هم دادگاه و دادرسی. اسامی کاندیداها در بخش های مختلف اعلام شده بود و من در کنار چند اسم آن زمان معروفتر قرار داشتم. عصر روزی که صبحش دادگاه  شعبه ی خوش بودم، تا با قاضی که پیشاپیش بهم خبر داده بود که طرف دعوا رشوه اش را داده و اگر می خواهید کارتان راه بیفتد از این مسیر باید اقدام کنید، کسی که بواقع حیف پهنی بود که می خواستی بارش کنی - و بعد از ظهرش را در کلانتری چهار راه سیروس بودم تا سیگار داریوش را برسانم و خبر از ملاقاتم با قاضی بدهم، راهی سالن رودکی شدم. سه بلیط مهمان داشتم که به تو و مامانم و امیر داده بودم و تو با ماشین مامانت آنها را آورده بودی. بعد از جوایزی که به چهره های معروف آن دوره و تازه کار داده شد نوبت به بخش های اصلی رسید. فضای خوبی نبود چون درست چند ماه قبل به دستور برادربزرگ نزدیک به ۱۹ نشریه را یک شبه و در کل بیش از بیست و چند روزنامه را در چند ماه بسته بودند. بخش مصاحبه با اشتباه علی معلم تنها به دو دیپلم افتخار بسنده کرد. من که در همان ردیف های اول بودم و صندلی ام هم نزدیک به پله های سن - و اتفاقا بابت همین هم یکی دو نفر بهم گفتند که قراره بری بالا که اینجا را بهت داده اند - متوجه شدم ناهماهنگی بین مجری و کسی که جوایز را به دست داوران میدهد شدم. نگاه طرف به معلم باعث شد که معلم بار دیگر نگاه به لیستش بکند و سعی کند با شوخی و خوشمزگی اشتباهش را رفع و رجوع کند. گفت: الان نفر اول توی دلش داره میگه فلان فلان شده جایزه ی من چی شد؟ خلاصه اسمم را خواند و همان پیش بینی که داوود ماهها قبل کرد و بهم گفت که امسال تو برنده ی اصلی هستی اتفاق افتاد. هر چند که من جدا از تندیس قلم بلورین هیچ یک از جوایزم را به خاطر اعتراض به وضعیت موجود نگرفتم و البته هرگز هم پیش نیامد که موضوع را مطرح کنم. آن روزها آن قدر درگیر کارهای داریوش و بعد از آن شروع رشته ی جدید در دانشگاه و صد البته مسائل حاشیه ای و اساسی در رابطه با رضایت طرفین برای رسیدن به تو بودم که این اعتراض هم به محاق رفت مثل بسیاری از مسايل به شدت بنیادی در آن خاک مغموم و سیاه شده.

از آن روز شانزده سال میگذرد و امسال قصد دارم به این بهانه تو را با دیدن آیدا و بچه هایش که برایشان خاله ی واقعی هستی سوپرایز کنم. خدا را شکر که به خیر گذراندیم این سالها را و به امید به خیر گذراندن تمام سالهای طولانی و با سعادت پیش رویمان.
و صد البته به امید به خیر گذشتن ایام برای مردم آن خاک بی چاره و آن منطقه ی خراب شده!
 

۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

باور حکیمانه ی تو

صبح بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و برگشتم خانه تا لپی را بردارم و برم کتابخانه و کار روی لیست کلاسم و Kit reader را شروع کنم که کار اصلی این هفته ام هست. پیش خودم گفتم که اول یادداشت این چند روز را اینجا بنویسم و بعد راهی کتابخانه شوم که از دانشگاه و دفتر آموزش دپارتمان یک تماس بی موقع داشتم راجع به کلاس و teaching ticket. در نهایت قرار شد راهی دانشگاه شوم. و در نهایت تمام روزم رفت بابت هیچی. الان ساعت ۵ بعد از ظهر هست و تقریبا تازه برگشته ام خانه. لوسی مسئول آموزش دوره ی لیسانس بهم گفت که FGS هنوز کلاس و تدریس امسالم را تایید نکرده. بعد از کمی توضیح گفت که البته مسئول این کار مسافرته و هفته ی بعد برمیگرده و هنوز ticket هیچ کسی را تایید نکرده است. خلاصه این همه راه برو و تمام روزت را بگذار تا به یک سئوال بی ربط لوسی جواب بدی که بله اسکالرشیپ Provost را برای تدریس رد کرده ام. موقع خداحافظی هم فکر کنم طرف بابت مزاحمت بی ربطی که امروز برایم ایجاد کرده بودعذاب وجدان گرفت و کلی توضیح داد که بعید میدونه اساسا مشکلی باشه چون مسئول این کار در FGS مسافرته احتمالا همه کارها و از جمله این کار عقب افتاده و...

موقع رفتن به دانشگاه هم بخاطر ماشین بزرگی که جلوی ماشینمان پارک کرده بود مجبور شدم مسیرم را تغییر دهم و با بی احتیاطی گوشه ای از در پشت سر راننده را به ستون مالیدم که خیلی حالم را گرفت. چند خط سفید کوتاه روی در مشکی رنگ!

اما از چند روز گذشته بنویسم. جمعه عصر رفتیم دکتر چشم پزشک و بابت قطره ای که به چشمانمان ریخت تمام عصر و شب را آلبالو گیلاس چیدیم. خصوصا ساعت های اول که خیلی اوضاعمون خراب بود و خنده دار. چشم چپ تو نیم درجه ضعیف تر شده که خیلی ناراحتم کرد چون همین حالا هم شماره ی عینک بالایی داری. در بررسی رگهای پشت چشم من هم گفت که یکی دو نقطه ی مشکوک وجود داره که در حال حاضر مشکل خاصی به نظر نمی آیند اما باید هم به لحاظ غذایی و هم به لحاظ قرار گرفتن در معرض نور مستقیم شدید پرهیز داشته باشم.

شنبه صبح تو به سن لورنس مارکت رفتی و کلی توت فرنگی گرفتی تا مربای زمستان را درست کنی. کاری که تا حدود ساعت ۱۲ شب یکشنبه - دیشب - وقت گرفت و کلی زحمت کشیدی و صد البته مربایی بی نظیر درست کرده ای. برای شام هم با نسیم و مازیار و موگه که تازه تولد دو سالگی اش را پشت سر گذاشته در یکی از رستوران های ایتالیایی مرکز شهر قرار داشتیم. بعد از چند ماه بلاخره فرصتی شد و تصمیم گرفتیم با آنها برنامه ای بگذاریم. شب بدی نبود. موگه که حسابی پر انرژی و شلوغ اما به شدت دلنشین هست تقریبا تمام مدت را به خودش اختصاص داد. بعد از شام هم به اصرار آنها راهی خانه شان شدیم که تا رفتیم و برگشتیم با توجه به مسیر دور خانه شان حدود یک بامداد بود که برگشتیم.

یکشنبه صبح هم تو با اوکسانا قرار داشتی تا علاوه بر خرید هفتگی ببریش به کاستکو. من هم که درگیر کار لیست مقالات و فصول کتاب های لازم برای درسم بودم. تا تو برگشتی عصر شده بود و من هم یک ضرب روی Kit داشتم کار می کردم. از عصر هم که برگشتی تا آخر شب تمام مدت روی پا بودی و داشتی کار می کردی. نان مخصوص خودت را درست کردی، غذای هفته و مربا و کلی کار دیگر در آشپزخانه.

با اینکه روزم را مفت از دست دادم و حال و انرژیم حسابی گرفته شد از این بابت اما دوست دارم با همان نیرو و شادابی که صبح قصد داشتم اینجا بنویسم این اخرین خط را به یادگار بگذارم از جمله ی هوشمندانه و به واقع حکیمانه ی تو که باید هر روزم را با آن شروع و تمام کنم. باوری که در دل خودت به خوبی جا افتاده و من هم باید تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم همانطور که تو می گویی زندگی را ببینم: قرار نیست که دوبار زندگی کنیم. یک بار برای تجربه کردن و بار دیگر برای زندگی.

واقعا که درست می گویی. به همین دلیل، با وجود تمام اهمال ها و کم کاری ها، به رغم تمام عقب افتادگی ها و کارهایی که شاید دیگر هم نتوان انجام داد و جبران کرد، می خواهم همانطور که تو می گویی زندگی کنم. از داشته هایم و امکاناتمان - که خدا را شکر عالی هم هستند - بهترین استفاده را کنم و قدردان هر روز و هر لحظه ام باشم که فرصت کوتاه است و هر روز غنمیت.
   

۱۳۹۵ مرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۱۰ سال پیش

سه شنبه عصر بعد از دو سه روز کلنجار با iMac جدیدی که دو هفته ی پیش گرفتیم و چندین ساعت وقت گذاشتن پای تلفن با سوپر سوپر سوپر وایزرها در ساکرومنتو قرار شد که عصر برویم آپل در ایتون سنتر. وقت را خودشان برایمان گرفته بودند و بعد از اینکه مسئول آن بخش آمد و در جریان جزئیات قرار گرفت یک iMac جدید بهمون دادند و مکسی جدید جایگزین قبلی شد که از قرار خیلی مشکل جدی داشت. این شد که چهارشنبه تمام روز من درگیر کارهای جابجایی فایل ها و برنامه و نرم افزار ریختن روی مکسی شدم.

تو هم نهار با بانا قرار داشتی و از آنجا هم لا به لای کلی کار از طرف سندی که واقعا دیوانه شده و درخواست های غیرقابل درک داره - مثل این نمونه که دیشب ساعت ۹ و نیم به تو تکست زد همراه با عکسی از روی میز کارش که ظرف یکبار مصرف سالادش و لیوان مقوایی چایی اش بود که نهار خورده بوده و وقتی برگشته توی اتاقش در دفتر ونکوور دیده که کسی آنها را ننداخته در سطل و حالا به تو تکست زده که کسی را پیدا کن که اینها را از روی میز من جمع کنه چون می خواهم صبح که بر میگردم اینها روی میزم نباشند. خلاصه تو ساعت ۱۰ شب تورنتو داشتی سعی می کردی کسی را در ونکوور پیدا کنی که این دو تا ظرف یکبار مصرف را از روی میز برداره و بندازه توی سطل -  یک سر رفتی فروشگاه بی تا برای آریا و موگه کادوی تولد بخری. عصر که برگشتی درست مثل همین الان که روبروی من از وقتی که از قرار نهارت با تمی برگشته ای خانه داری یک ضرب کار می کنی و بدون اغراق فرصت یک لیوان آب خوردن هم نداری، شروع به کار و تایپ و ایمیل و جواب به تلفن و ... کردی.

شب مهناز و نادر و آریا را به رستوارن ترونی دعوت کرده بودیم. مدتی بود که می خواستم این کار را بکنم و از آنجایی که با آریا در خانه ی ما کار راحت پیش نمیرود تصمیم گرفته بودم که شام مهمانشان کنیم بیرون. یک لباس شیک از Polo برایش گرفته بودی و چند ساعتی دور هم بودیم. آنها هم یک دسته گل رز سفید و قرمز بزرگ برای تو گرفته بودند و شب خوبی بود. آدمهای خوبی هستند و هر چند جهان هایمان از هم جداست اما به شدت قابل احترام.

امروز پنج شنبه هم بعد از صبحانه من رفتم آروما و شروع کردم به کمی کار کردن روی Kit Reader درسم که بد پیش نرفت. تو هم با تمی و دخترش الکسا نهار قرار داشتی. اول یک سر رفتی تلاس و بعد هم سر قرارت با آنها در هایدپارک. تا برگشتی خانه و من هم از کافه برگشتم ساعت نزدیک ۳ بود و برایم نهاری درست کردی و حالا هم داری یک بند کار می کنی. بعد از این پست احتمالا با هم به بانک خواهیم رفت تا مالیات خانه را بدهیم و بعد هم کمی ورزش و شب هم فیلمی به اسم Another Year را خواهیم دید.

این هفته با اینکه از خانه کار کردی - و واقعا کار کردی - به کارهای دیگری هم رسیدی که هم به تو روحیه میدهند و هم زندگی را شیرین می کنند. مثلا مربای تمشک وحشی درست کردی و سس مخصوص گوجه برای زمستان از گوجه فرنگی هایی که به همراه تمشک وحشی از Farmers Market بیرون شهر گرفتیم. هفته ی بعد دوباره به مدت دو هفته سندی اینجاست و دردسرهایی که جدیدا برای همه و خصوصا تو درست می کنه از نو شروع خواهد شد - متاسفانه کار را به همه تلخ و خستگی اش را برای همه طاقت فرسا کرده است، به قول تمی و مارک و پائولا خودش زندگی ندارد و انتظار دارد همه همین طور باشند.

فردا، جمعه، وقت دکتر چشم پزشک داریم و قبلش هم باید نوبت دوم آزمایش خون بدهی برای بررسی وضعیت هورمون هایت که اگر قسمت شد شاید خانواده ی کوچکمان را کمی بزرگتر کنیم. شنبه شب هم با مازیار و نسیم بابت تولد موگه قرار داریم و یکشنبه هم تو با اوکسانا به خرید هفته و البته کاستکو خواهی رفت. من هم که باید بکوب کار کنم که خیلی عقبم.

اما امروز پنج شنبه ۱۴ مرداد مصادف است با یکصد و دهمین سال فرمان مشروطیت. یکصد و ده سال پیش جد بزرگ من یکی از چهار شخصیت اصلی فتح تهران، کاری کردند که امروز ما بازماندگان در برداشتن یک قدم از آن راه ناتوانیم. آرزو دارم که روزی بتوانم از این شرمساری به در آیم. آرزویی که همت بلند طلب می کند و من غافل از همه چیز و همه جا.  

۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

جلو رفتن در لجن

بهم ریختگی من باعث شده که به شدت برایم ناراحت و نگران شوی. با اینکه بسیاری از آنچه که می خواستم و می خواهم را دارم و یا در آستانه ی رسیدن به آنها هستم، با اینکه مهمترین اتفاق زندگی هر بنی بشری را هر روز با تو به زیباترین شکل تجربه می کنم: عشق! نمی دانم که چرا به این سطح از بی حوصلگی، بی انگیزه گی، و ناتوانی رسیده ام. با اینکه مطمئنم چیزی موقت است و با شروع ترم و فشار خواسته و ناخواسته ی تدریس فرصتی برای این حرفها ندارم، اما موضوع همانطور که تو تشخیص داده ای جدیتر از این حرفهاست.

همین داستان محور قرار گرفت و دوشنبه مان را که روز تعطیل رسمی بود تحت تاثیر قرار داد. طوری که حتی بابت تولد مارک با بچه ها که بودیم هم نه تو و نه من مثل همیشه نبودیم و کاملا به نظر همگی بی حال و مغموم بودیم. هر چند قیاس مع الفارق هست اما شده داستان زندگی وبر که همه چیز داشت و خصوصا عاشقانه به همسرش مهر می ورزید و همسرش عاشق تر و نگران تر از او برایش بود اما نه کسی او را دقیقا می فهمید و نه خودش دقیقا می دانست که چه "مرگش" هست.

خلاصه که دیروز بابت مشکلی که Bluetooth کامپیوتری که خریده ایم پیدا کرده - داستان از یک قطع و وصل اشتباهی فیوز برق شروع شد و هر روز مشکل تازه ای با مکسی پیش می آید - تقریبا تمام روزم را گذاشتم و کلی غر زدم و آخر هم نشد. همین الان که سه شنبه ظهر هست تو پای تلفن با آپل هستی و هر کاری که می گویند را می کنیم و باز هم تا اینجای کار مشکل باقی است. غروب هم که با بچه ها در رستورانی نزدیک خانه ی مارک و بابت تولدش دور هم جمع شدیم هم من آنچنان بی حوصله و عصبی بودم که حسابی تو را ناراحت و نگران کردم - بابت وضعیت خودم.

این چند روز گذشته به طور طبیعی نه درسی خواندم و نه کاری کردم که صد چندان باعث تاسف است چرا که تنظیم Kit و جلسات درسی و ... آرزوی به شدت دور دست من بود و امروز جامع واقعیت به خود پوشیده و من جامع کار از تن بدر کرده ام. حال و روزگارم چنان روی خودم و تو تاثیر گذاشته که این چند روز تعطیلی به شدت بی فایده گذشت و امروز هم که روز کاری است خانه ام. البته از اینکه تو هم بابت مسافرت سندی این هفته را از خانه کار می کنی خیلی خوشحالم و شاید بتوانم این چند روز باقی مانده را برای تو و خودم بهتر بسازم.

دیشب تولدی نسبتا پر خرج برای مارک گرفتیم. البته جدا از هزینه ی شامش که دوباره به اشتباه تقریبا تمامش گردن ما افتاد - در حالی که قرار بود اوکسانا و ریجز و سوزی هم سهمی را بر عهده گیرند، اما ننوشیدن ما و نوشیدن همگی هزینه ها را جا به جا کرد - نفری ۴۰ دلار برای کارت خرید دادیم به عنوان کادو دادیم و کمی دور هم نشستیم و حرف زدیم. مارک از سفرش به ونکوور برای عروسی دوم خواهرش گفت که بعد از جدا شدن از پارتنر زنش حالا با یک مرد ازدواج کرده و داستان هایی که آنجا داشته اند. اوکسانا و ریجز و سوزی هم از داستان خرید خانه گفتند که سوزی با ارثی که بهش رسیده قصد دارد بخرد و اوکسانا و ریجز هم بابت بچه دار شدن می خواهند از آپارتمان به خانه بروند.

این هفته هم با مهناز و نادر و آریا قرار داریم و چهارشنبه شام مهمانشان کرده ایم و هم با مازیار و نسیم جمعه شب. جدا از این من باید حتما کار روی Kit reader کلاسم را آغاز کنم که هفته ی بعد باید تحویلش دهم و تو هم علیرغم نبودن سندی کم کار نداری.

اما دوست دارم این نوشته که در واقع اولین نوشته ماه آگست هست را با متنی زیبا و به پایان برسانم. بخشی از نامه ی گلستان به کیارستمی فقید که اصل آن را سالها پیش در ماهنامه ی فیلم - اگر اشتباه نکرده باشم - خوانده ام. بخشی که به شدت برایم گواه است و جمله ای که در انتها از بند دیگری خواهم آورد که حس می کنم همانطور که به تو گفته ام تحت تاثیر شعر وهم سبز فروغ است.

در جایی از نامه می نویسد:

"آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر... نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج... اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب..."

و در ادامه آن جمله ی درخشان که می گوید:

"ما اگر جلو هم رفتیم، در لجن جلو رفتیم"