۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

بیتا


دیشب قبل از اینکه برم خانه ناصر و بیتا آمدند دانشگاه. از دیدن ناصر با حالتی بسیار ناراحت خیلی تعجب نکردم. اولش فکر کردم که بخاطر تزش هست و ... اما بیتا گفت نه الان از دکتر بیتا می آیند و جواب آزمایشش آمده که کیستی که از مثانه اش برداشته اند سرطانی بوده.

حالم خیلی بد شد. بیچاره ناصر و خود بیتا. البته دکتر گفته که به احتمال زیاد خطر رفع شده و زود به دادش رسیده اند اما به هر حال خدا نصیب هیچ آدمی چنین نگرانی و ناراحتی را نکنه. هم من و هم تو دیشب تا صبح خواب های بی ربط و چرت دیدیم که یک پای قصه اش هم بیتا بود. حالا ببین خودشون در چه حالی هستند.

به همین خاطر تو گفتی که امشب بیان خونه ی ما تا کمی حال و هواشون را عوض کنیم. الان که دارم اینها را می نویسم دانشگاه هستم و ساعت 7 شبه. امروز بعد از صبحانه ای که در دندی خوردیم من آمدم دانشگاه به تصحیح کردن برگه ها و تو هم در خانه همین کار را کردی. خیلی کند پیش میره و با اینکه قصد ندارم خیلی برای بچه ها کامنت بذارم اما باز هم نمیشه و دلم نمیاد که چیزهایی را که می دانم باهاشون تقسیم نکنم.

البته یکی از برگه ها که کلی باعث خنده ام شده را دارم میارم خانه تا برای شما بخوانم و همگی بخندیم. طرف نوشته الان که دارم این را می نویسم ساعت چند صبحه و دکتر کرین احتمالا تو الان مثل یک بچه ی معصوم خوابیده ای و ... یک جای دیگه اش هم نوشته تازه دیدن شوی لیدی گاگا را تمام کرده ام و می خوام بشینم و این ژورنال را بنویسم و ... کلی مزخرف دیگه.

دیشب با هم فیلم "شرینک" را دیدیم که کوین اسپیسی بازی می کرد. خوشم نیامد. تو هم وسط هاش داشتی چرت میزدی. امروز صبح بعد از مدتها کمی توی تخت بعد از بیداری دراز کشیدیم و با هم حرف زدیم که خیلی به هر دومون چسبید. باید بیشتر به خودمون از این فرصت ها بدیم تا بتونیم در ماههای آتی خستگی ها و فشردگی ها را راحتتر تحمل کنیم.

فردا شاید دانشگاه نیام و در خانه بشینم و این برگه ها را تصحیح کنم. فکر می کردم فردا تمام بشن اما اینجور که بوش میاد دوشنبه را هم بخاطرشون از دست داده ام.

هیچ نظری موجود نیست: