۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

آغاز رسمی حرکت


امروز یکشنبه 30 می و الان ساعت نزدیک 2 بعد از ظهره. بعد از صبحانه ی دلچسبی که دوتایی با هم در دندی خوردیم و خریدی که از فرانکلین کردیم و برگشتیم خانه، من آمده ام دانشگاه تا چندتا کتابی که می خواستم و مقالاتم را کپی کنم و تو هم مانده ای خانه تا بالای کمد لباس ها را جمع و جور کنی و از امروز شروع کنی به اینکه ببینی چه چیزهایی را می توانیم ببریم و چه چیزهایی را می گذاریم برای خیریه.

جمعه شب خیلی شب ریلکس و آرامی را داشتیم. به قول تو اصلا تمام این ویکند تا به اینجا خدا را شکر خوب و عالی پیش رفته. با اینکه هیچ کار بخصوصی نکرده ایم اما روحیه مون خیلی خوب شده. آره جمعه شب را می گفتم که آمدم خانه و شرابی سر راه خریدم و تو هم تاپاس بسیار حسابی و خوبی را فراهم کرده بودی و نسشتیم دوتایی با هم فیلمی دیدیم و گپی زدیم و به قول تو بعد از مدتها میک لاویی کردیم و حسابی خوش گذراندیم.

شنبه بعد از اینکه با مامانم تلفنی حرف زدیم و سلام مامان و بابای تو را که شب قبلش باهاشون حرف زده بودیم به آنها هم رساندیم رفتیم در یک هوای خنک و نم باران سمت گلیب و در یکی از کافه های نزدیک به گلیب بوکس صبحانه ای خوردیم و بعد از آن تو تا بالای گلیب آمدی تا از نان فروشی نزدیک "روف تاب" - همانجایی که موقع آمدن به استرالیا دو هفته ای را در آن گذرانیدیم تا خانه و وسایل گرفتیم و مستقر شدیم- نان گرفتی و من هم سری به کتابفروشی دست دوم گلیب زدم و دو تایی رفتیم برادوی تا چسب برای بستن کارتونهای کتاب بخریم و شروع به کار کنیم.

بعد از خرید از برادوی و رسیدن به خانه من شروع به جمع کردن کتابها کردم که بر اساس حدس تو خیلی هم ازمون وقت گرفت و تقریبا تا آخر شب برنامه ی من این شد. با اینکه الان دیگه زیر میز نهارخوری و وسط اتاق شده پر از کارتون کتاب اما بلاخره این کار را باید سر فرصت و بدون فشار شروع می کردیم که کردیم و از دیروز دیگه رسما رفتیم برای جمع و جور کردن و مهاجرت دوباره.

دیروز روز جالبی شد. علاوه بر اینکه آغاز یازدهمین سال آشنایی من و تو بود، دوباره داستان 6 سال پیش در همین ایام آغاز شد که مصادف با آمدن دایی من از آمریکا و فروش خانه شد. مادر کمتر از دو سالی بود که رفته بود آمریکا و دایی مفلس من منتظر فرصت بود که بیاد و خانه را بفروشه. آمد و خیلی هم بد و مطابق پیش بینی همه با ضرر کامل فروخت و دوباره مثل قدیمها سرش را کلاه گذاشتند و رفت. اما نکته ی شش سال پیش این نبود. این بود که من تمام 14 تا کتابخانه ای که پر از کتاب بود را ظرف چند روز جمع کردم و بسته بندی کردم و به قول تو انگار داشتم کریستال می پیچیدم، همه را در بهترین کارتونها که از پست بیش از 100 هزار تومان خریده بودم - که آن زمان خیلی پول بود- گذاشتم و برای رفتن از آن خانه به خانه ی مامان و بابات آماده شدیم. تیر ماه بود که رفتیم خانه ی مامانت اینها. تیر 84. درست تیر 86 بود که بعد از دوسال بسیار خوب در خانه ی مامان و بابات آمدیم اینجا و حالا بعد از 4 سال در تیر ماه به سلامتی داریم میریم کانادا.

خلاصه که تیر ماه برای من و تو ماه عجیبه. از عروسی مون و تولد من در یک روز گرفته تا آمدن اینجا و رفتن کانادا و ... . امیدوارم که همیشه هم همین قدر خوب و هیجان انگیز بمونه.

بگذریم داشتم از دیشب می گفتم و سالگرد دوستی مون و آغاز جمع کردن برای مهاجرت.

خلاصه که شب با کلی خستگی اما با روحیه ای عالی خوابیدیم و صبح هم بعد از مدتها تا ساعت 9 تو دل هم توی تخت دراز کشیدیم و حرف زدیم و خوابیدیم و حرف زدیم و خوابیدیم.

قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم با مادر حرف زدیم که گفت خیلی حالش خوب نبوده و احساس می کرده داره خدای ناکرده حالش خیلی بد میشه. گفت از خدا با گریه خواستم که من این بچه ها را ببینم و بعد هر کاری خواستی با من بکن. خدا کنه هر چه سریعتر کار و بارمون درست بشه و بریم دیدنش که من و تو هم دلمون خیلی براش تنگ شده.

دیشب تو هم کار مهمی کردی که دسته بندی و جمع و جور کردن عکسها بود. این بخشی که اینجا داریم و مدتها بود در یک کیسه و یکی دوتا آلبوم پایین میز جلوی تلویزیون بود. خلاصه که درست شون کردی و با دیدن عکسها بعضی از خاطرات مون را به جا آوردیم.

عکس؛ عجب چیز عجیبیه. به قول بارت شاید دلیلش نکته ای است که در هر عکسی وجود داره. ایستا شدن حرکت. مرگ و جاودانگی لحظه. تناقض. اما هر چه که هست پدیده ی عجیبی است.

خب! امشب قراره اگر رسیدیم - که بعید می دانم - با هم فیلم ببینیم و برای این هفته خودمان را آماده کنیم که آخرین هفته ی کلاس هامون هست و از آخر هفته هم باید بشینیم برای تصحیح برگه ها وقت بگذاریم.

هیچ نظری موجود نیست: