۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

این برگه های لعنتی!


خیلی دیره! ساعت نزدیک 9 شبه و من تازه الان تصحیح برگه های درس کرین را تمام کردم و تو هم تنها در خانه منتظر من نشسته ای.
امروز دوشنبه بود و اولین روز کاری ماه می 2010.

دیروز که دانشگاه نیامدم و بعد از اینکه صبح با هم رفتیم گلیب کافه ی فرانسوی نزدیک کتابفروشی دست دوم گلیبوکس و صبحانه ی خیلی متوسطی خوردیم و کتاب "کانت و تجربه ی آزادی" اثر پل گایر را از دست دوم فروشی گلیبوکس گرفتم با هم در هوای بسیار زیبایی که بود پیاده تا خانه برگشتیم و نشستیم سر تصحیح برگه هامون. تا آخر شب داشتیم کار می کردیم.

البته من یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدم که داشت از اینکه از کارش استعفا داده و رفته دنبال یک کار دیگه که از این شرکتهای هرمی فروش بیمه هست می گفت که تلفنش قطع شد. صبح هم با مادر حرف زدیم و آقا تهمورث که بهش تبریک گرفتن جایزه ی استاد ممتاز دانشگاه را گفتیم.

شنبه شب هم بعد از اینکه از اینجا رفتم و رسیدم خانه دیدم بیتا و ناصر زودتر از من رسیده اند و نشستیم و گپ زدیم و کمی هم از نگرانی بیتا و بخصوص ناصر حرف به میان آمد که کاملا هم حق داشتند. اما آخر شب حالشون خیلی بهتر شده بود. ایمیل دیروز ناصر هم حاکی از همین داستان بود.

خلاصه که کار بخصوصی نکرده ایم مگر همین تصحیح برگه ها و کلاس رفتن امروز تو که بجای مایکل هم رفته بودی سر کلاسش و وقتی برای نهار آمدی پیش من با اینکه خسته بودی اما از بچه های کلاس مایکل خیلی راضی بودی.

خب پاشم برم خونه که تو را خیلی وقته تنها گذاشته ام و قرار بوده زودتر از اینها برم خانه. از بس که این کار وقتگیر و اعصاب خورد کن هست. بخصوص یکی از این آخرین برگه ها که مال یکی از دانشجوهای چینی خودم هست و بعد از اینکه دو صفحه اش را تصحیح کردم متوجه شدم تقلب کرده و کپی برداری ناشیانه اش کار دستش داد.

تو هم امروز با مامانت صحبت کرده بودی که تازه از دفتر خانم امیر سلام برگشته بودند و خودش و بابات خیلی خوشحال بودند که اگر همه چیز درست پیش بره و مدارکشون را هر چه سریعتر کامل کنند کبک تا 3 ماه آینده بهشون وقت مصاحبه میده. جالب اینجاست که تو دیشب به اصرار خاله ات بعد از کلی پیگیری متوجه شدی که پرونده ی آنها با کلاهبرداری وکیلشون تا چند سالی کارش عقب افتاده.

خب! برم و درضمن بگم که امیدوارم هر چه زودتر خبر خوشی از دانشگاه های کانادا به من هم برسه که می دونم تو را اگر بیشتر از من نه اما کمتر هم خوشحال نمی کنه و زندگی مون را خیلی جلو می اندازه.
ساعت 10 دقیقه به 9 شب سوم می 2010 هست و من در PGARC

هیچ نظری موجود نیست: