۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

یازده؛ سلام دوباره


امروز 27 می 6 خرداد هست.

درست یازده سال پیش بود که چشمانم زیباترین موجود زندگی را دید. درست یازده سال پیش.

تو بی آنکه بدانی من منتظر آمدنت هستم همراه همکلاسی دانشگاهیت که از آشناییان ما بود برای مهمانی به خانه ی مادر آمدید. بابک از آمریکا آمده بود و قرار بود مامانم به مناسبت آمدنش یک مهمانی کوچکی بگیرد. چند شب قبلش در خانه ی کنه شهری ها به فرناز گفت برای این پسرم نگرانم که سالهاست سرش را تنها با کار و کار و کار گرم کرده و با کسی راز و رمزداری نمی کند. آنها هم گفتند تو فلانی که دوست خوب فرناز است روحیه اش به آ نزدیک است و خلاصه بی آنکه تو بدانی داستان از چه قرار است همراه فرناز به مهمانی بابک آمدی که بابک را ببینی که قرار بود با فرناز ازدواج کند.

در زدید. من در را باز کردم. تا از حیاط به داخل بیایی من به حیاط آمدم. تو با جعبه ای از گل رز سفید آمدی داخل. نه داخل خانه که داخل دل من. و هنوز چون گلهای رز سفید در دل من و خانه ی روحم به شادابی و خرمی نشسته ای. نشسته ای و تا قرنها خواهی نشست.

تو آمدی به مهمانی. به ضیافت چشمان و قلب من. جایی که امروز مهمان که نه سالهاست که مقیم حرم و کلید دار و محرمی. قلبی که سالهاست و تا جاودان تاریخ نه مهمان که صاحب خانه ای.

سلام
سلام ای یگانه ی جاودان
سلام ای آبی عشق
ای سرخی آتش
ای سبزی زندگی
ای بهار

سلام ای یکتای دل
ای نوازش برگ
ای لطافت ابر
ای پاکی آب

خوش آمدی
خوش آمدی و خوش نشستی، جاودان و هماره

جاودان باد حضورت؛ ابدی
یکتا باد و ازلی

همچون عشق
همچون مام روح
همچون درخت جان
بی مثالی
بی مثال


چه دارم که بگویم
شاید هیچ
جز
تنها
تنها شاید یک کلام

سلام

هیچ نظری موجود نیست: