۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

گلو درد


امروز چهارشنبه 26 می هست. ساعت 9 صبحه و من بعد از دو روز استراحت در خانه بابت گلو دردی که داشتم آمده ام دانشگاه. البته گلو دردم خیلی آزار دهنده نبود اما حداقل باید یک روزی را می ماندم و استراحت می کردم. سرماخوردگی خفیفی که داشتم در روز یکشنبه با کمی زیر نم نم باران راه رفتن بدتر شد و خلاصه باعث این دو روز نیامدنم شد.

یکشنبه عصر با هم رفتیم "ربان سفید" هانکه که هر دو خیلی دوستش داشتیم. سر شب برگشتیم خانه و بعد از کمی حرف زدن راجع به فیلم و بعد از اینکه تو برای همکارهیت یک کیک پرتغالی درست کردی با یک عالمه به به و چه چه من که خوش به حالشون و ... سربه سرت گذاشتن با تو خوابیدیم. صبح من که بیدار شدم دیدم گلوم تا اندازه ای درد می کنه. اول کارهام را هم کردم اما بعد به اصرار تو ماندم خانه و تمام روز را به بطالت و کمی هم استراحت گذراندم. تو هم رفتی سر کار و کلاس درست اما وسط لکچر مایکل پاشده بودی و آمدی خانه تا نهار را با هم بخوریم و کمی به من بررسی. بعد از اینکه دوباره رفتی دانشگاه و سر کلاس و دوباره سر کار و قرار شد موضع برگشتن همدیگر را دم در پست ببینیم تا بسته ای که بابت امتیازات خرید روی کارت "فلای بای" گرفته بودی- یک ترازوی آشپزخانه سفارش داده بودی- و فرستاده بودند را بگیریم. از قرار چیزهای بهتر دیگه ای هم می توانستی سفارش بدی اما چون اکثرا وسایل برقی بود و ما در شرف رفتنیم این را سفارش داده بودی. بعد از اینکه گرفتیمش برگشتیم خانه و من که برای نیم ساعتی از خانه آمده بودم بیرون احساس خستگی شدیدی می کردم. تو برای من و خودت یک کیک پرتغالی عالی درست کردی از بس که شب قبلش کفته بودم خوش به حال دوستات و ... و با چایی خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.

آخر شب قرار بود رضا از تهران زنگ بزنه و کمی درباره ی آمدنشان اینجا و خانه و وسایل خانه با هم حرف بزنیم. با اینکه گلویم درد می کرد اما دیگه کاریش نمیشد کرد و از ساعت نه و نیم تا 12 شب تلفنی و غالب ائقات من حرف زدم. سعی کردم بهشون تا حد امکان روحیه بدهم و البته تصویر واقعی تری از اینجا و امکاناتش برایشون ترسیم کنم.

در نهایت متوجه شدم که البته کاملا به حق فعلا اولویتشان آمدن بیرونه هست تا مثلا در فلان رشته درس خواندن و ... . خلاصه که کاملا بخصوص با توجه به داستان های خانواده ی ستایش و شرایط شون حق دارند.

قبل از خواب به توصیه ی تو یکی از این قرصهای گلو را خوردم که اصلا دوست ندارم و چون احتمالا بلافاصله بعد از همین قرص هم خوابیدم و بعد از جند ساعت حرف زدن بود صبح گلویم از درد کلافه ام کرده بود. البته تنها ملتهب بود و عفونت و تب نداشتم. خلاصه که دوباره ماندم خانه.

دیروز سه شنبه صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم نمی تونم راحت پاشم تو هم بدون اینکه چیزی بگی ماندی خانه تا کمی به حال من بررسی و یک ساعتی دیرتر از معمول رفتی سر کار. من هم کمی استراحت کردم و بعدش وقتی دردیم بهتر شده ام تصمیم گرفتم تنبلی نکنم و بشینم متن بدیو را برای جلسه ی شب بخوانم. تا عصر که تو از سر کار برگشتی متن را تمام کرده بودم و وقتی بهم زنگ زدی که داری میایی برایت یک آب پرتغال گرفتم و چایی دم کردم و بعد از اینکه آمدی با هم نشستیم و کمی گپ زدیم و بعد از خوردن چای من رفتم به کافه ی "اربن بایتس" و با اینکه قرار بود خیلی حرف نزنم نشد. اولش که با گریس درباره ی ربان سفید حرف زدم تا مارک و سم هم آمدند و بعد هم یک ساعتی درباره ی متن کتاب حرف زدیم. البته حرف زدنم باعث کمی اذیت شدن گلویم شد اما نه خیلی شدید.

بعد از اینکه رفتم نان برای ساندویچ امروز خریدم و برگشتم خانه تو با مامانت که در دفتر هواپیمایی امارات در تهران بود تا ببینه می تونه برای ما از تهران ویزا بگیره حرف زدی و کپی پاسپورتهامون را برایش ایمیل کردی و کمی با هم درباره ی کانادا حرف زدیم و خبر هایی که تو هر روز دنبال می کنی و خوابیدیم.

اما امروز صبح حالم خیلی خوب شده بود و تا بیدار شدم گفتم توی این باران و این هوای خنک باید دوتایی با هم بریم "کمپس" و قهوه ای بخوریم. داشتم لباسم را اتو می کردم که دیدم تو برای درست کردن ساندویچ ها با همان لباس خوابت رفته ای در بالکن تا سبزی خوردن از گلدانی که سبزی هایت را در آن می کاری بچینی. هر چه داد زدم که با این لباس نرو و سرما می خوری دوباره و صدات کردم گویا بخاطر باران نشنیدی. اما چند دقیقه ای که دیدم همانطور در بالکنی خیلی و هی صدایت کردم تا بیام توی بالکن صدات کنم، از شدت عصبانیت و داد زدن باز گلویم درد گرفت و از آن موقع تا همین حالا تپش قلب یکنواخت گرفته ام. خودت هم فهمیدی که چقدر باعث ناراحتی و عصبانی شدنم شدی. تا همین حالا هم سرفه داری و تازه چند روزه که سرماخوردگی و ماندن چند روزه ات در خانه را پشت سر گذاشته ایم.

کلا این بزرگترین نکته ای هست که باعث ناراحتی من از دست تو میشه. با اینکه هر بار میگی دیگه رعایت می کنم و حواسم هست که سرما نخورم باز هم تا حالت کمی بهتر میشه بی توجهی می کنی تا دوباره بعد از چند وقت سرمابخوری و دایم بگی نه این عطسه بابت بوی عطره این فین فین کردن مال صبحه و ... . چیزهایی که خودت هم می دونی نصفشون توجیه اشتباهات و بی توجهی هایت هست.

رفتن به کمپس هم برای اولین بار با توجه به حال روز من که از تپش قلب نمی تونستم درست نفس بکشم و از داد زدن و صدا کردنت گلویم درد گرفته بود اصلا لذت بخش نبود. اتفاقا هر دومون هم نتونستیم نه قهوه ها و ه شیرینی هایمون را بخوریم. اتوبوس گرفتیم و رسیدیم دانشگاه.

خلاصه که حالم خوب بود و الان خیلی تعریفی نداره.

برنامه ی امروزم اینه که برگه های کنفرانسهای بچه ها را تصحیح کنم و فردا بهشون برگردونم. لکچر کرین را عصر باید برم و بابت اشتباهی که در پرداخت حقوقم در دانشگاه شده باید برم و با دانکا حرف بزنم. تو هم که سرکاری تا عصر. دیشب دیدم کتاب دیوید میلر درباره ی فلسفه ی سیاسی را دست گرفته ای و داری می خوانی من هم که این چند روزه از خواندن بدیو باز ماندم و باید از فردا شروع کنم. لپ تاب تو را هم دوباره آورده ام دانشگاه تا ناصر که شنبه ویندوزش را دوباره به ویستا برگردانده بود و حالا مسئله دار شده ببینه می تونه درستش کنه یا نه.

بیشتر از هر کسی شاید تقصیر منه که بی خود بهت اصرار کردم ویندوزش را به 7 تغییر بدی. ناصر که هر جیزی را دوست داره امتحان کنه و عاشق ور رفتن به کامپیوتر و لپ تابه، من اشتباه کردم. راست میگی که نباید خیلی به لپ تاب ور رفت. خود بیتا اجازه نمی ده ناصر دایم با لپ تاب اون بازی کنه. من هم که برای این لپ تاب بهش گفته ام خوبه و نمی خواد کاری کنی. بی خود تو را تشویق کردم که لپ تابت را دوباره بدی دست ناصر. البته کارش درسته و اگه نبود ما خیلی باید دردسر مشکلات لپ تاب هایمون را در این چند ساله می کشیدیم اما باید بدونیم که مرز درست کردن و امتحان کردن کجاست. به هر حال هم خودش و هم تو و هم خودم را بی خود به دردسر انداختم.

هیچ نظری موجود نیست: