۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

کوچولو استاد را هم ...


سلام. امروز دوشنبه 17 می و ساعت چند دقیقه ای مانده به 9 صبح هست. تقریبا تازه رسیده ام PGARC بعد از اینکه برای تو هفده-هجده جلد کتابی را که قراره امروز خریدارشون بیاد و از محل کارت برداره آوردم تا دفتر پژوهش دانشگاه. هوا ابری و کمی مه گرفته هست و حسابی خصوصا شبها خنک شده. اما از این ویکند بگم که بر خلاف ویکندهای قبلی جنگی به دل نزد و بخصوص دیروز خیلی روز پوچی شد.

اول جمعه که بعد از تمام کردن کلاسهایم آمدم خانه و با هم نهار خوردیم و استراحت کردی و عصر هم فیلم دیدیم. فیلم مرد تنها که فبلم بدی نبود. شب هم بعد از اینکه تو زحمت کشیده بودی تمام مدارک لازم را برای قسمت مالی-اداری دانشگاه یورک آماده کرده بودی براشون ایمیل کاملا مفصلی زدیم و جداگانه از مدیر گروه هم تشکر کردیم.

اولش من گفتم بذار بهشون یک زنگی هم بزنیم برای محکم کاری و تا ساعت 1 بیدار نشستیم اما از بس پشت خط نگه مون داشتند گفتم ولش کن بیا بریم بخوابیم. و در واقع همان حرف تو را زدم که ایمیل احتمالا کافیه. همین طور هم بود. چون شنبه صبح که بیدار شدم ایمیل مدیر آن قسمت مربوطه آمده بود که مدارکی که فرستاده ای کافیه و من پرونده ی تو را از قسمت دانشجوی خارجی به دانشجوی داخلی فرستادم. خب! خیلی ساده یعنی اینکه احتمالا شانسم بیشتر شد و دقیقا مشکل دانشگاه تورنتو هم همین بود.

شنبه تو حالت خیلی بهتر شده بود. بعد از کمی تلفنی با آمریکا حرف زدن برای صبحانه رفتیم بیرون. قرار بود بعد از صبحانه من برم دانشگاه و تو هم کمی خرید کنی برگردی خانه. اما حالت خیلی برای این کار مناسب نبود برای همین من از رفتن منصرف شدم و تو هم خرید نکرده، با هم برگشتیم خانه.

شنبه بد نبود. کمی درس خواندیم و کمی استراحت کردیم و سر شب هم فیلمی دیدیم و زود خوابیدیم. البته تو آخر شب با تلفن های زیادی که همگی برای تولدت بهت کردند و تو هم با همه - از آمریکا گرفته تا ایران و دوستان و ...- باعث شدی من بابت بی توجهی ات به حال و صدات ناراحت بشم. اما زود خوابیدیم و به هر حال روز آرامی را داشتیم.

داستان دیروز یکشنبه اما کاملا متفاوت بود. صبح من خانه را مطابق برنامه ی همیشگی جارو کردم و رفتم دوش گرفتم و قرار شد تو هم آماده شوی تا برای صبحانه بریم بیرون که دیدم تا یک ذره حالت بهتر شده رفتی تراس را تمیز کرده ای و داری لباس اتو می کنی و ... . چیزی نگفتم اما قبل از اینکه از خانه بریم بیرون تو حالت بد شد و ضعف کردی و خلاصه که افتادی. خیلی عصبانی شده بودم، خیلی. کارهای بی مورد و بی توجهی به سلامتیت باعث شده بود که یک هفته ای را درگیر سرماخوردگیت بشیم در حالی که اگر درست و حسابی سه چهار روز استراحت می کردی همه چیز خوب و درست شده بود.

دوشنبه با اینکه اولین نشانه های سرماخوردگی را داشتی و میگفتی نه رفتی سر کار به همین دلیل سه شنبه و چهارشنبه افتادی. با اینکه بهت گفتم پنج شنبه را بخواب و استراحت کن گوش نکردی و گفتی خوبم و رفتی سر کار. گفتم برنامه ی شب با بچه ها را کنسل کنیم و توی سرما بیرون نباشی بهتره گفتی نه و باعث شدی که جمعه را هم از دست بدیم. باز شنبه بهت گفتم بیشتر استراحت کن چند ساعت با تلفن حرف زدی و شبش بی حال شده بودی و یکشنبه هم پاشدی به خانه تمیز کردن و سر ظهر ضعف کرده بودی.

خلاصه که تمام دیروز به این داستان گذشت و عصبانیت من و دلخوری من و نق زدن و بی حوصلگی من برای هر کار دیگه. نه درس خواندم، نه فیلم دیدم نه بیرون رفتم و نه استراحت کردم. تمام روز تا عصر که قرار بود با شبنم و مجتبی و ناصر و بیتا بریم کنسرت شجریان و قبلش شام و نهار را یکی کرده در "ایتالین بول" بخوریم بی کار و بی حوصله وقت کشی کردم و از ناراحتی حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.

تو بلافاصله گفتی که حالت بهتر شده و حتی برای امروز هم نهار درست کردی اما نه تو واقعا رو فرم بودی و نه من. خلاصه که خیلی حالم را گرفتی. خودت هم متوجه شدی و سر شب در منسرت بهم قول دادی که در رفتارت در این مورد تجدید نظر کنی. قول دادی که همیشه واقعا حالت را تمام و کمال بهم گزارش کنی و سعی نکنی با قایم کردن مسئله را خودت حل کنی چون به تو بی اعتماد شده ام و نمی توانم در این مورد بهت اطمینان کنم که داری راست میگی و واقعا حالت خوبه یا کمی کسالت داری و ... . از بس همیشه اولش سعی کردی خودت حلش کنی و بعضی اوقات شده و اکثر اوقات بدتر شده ای خلاصه که گفتی متوجه ی حرف من شده ای و قول میدی از این به بعد درست عمل کنی. با اینکه 10 ساله که داری این کار را می کنی و هر از چند گاهی واقعا باعث ناراحتی من شده ای اما بهت گفتم این بار آخره که به حرفت درباره ی حال و احوالت اعتماد می کنم.

با اینکه این کارت تماما بابت نگران نکردن منه و این را بخوبی می تونم بفهمم اما اشتباهت اینه که فکر می کنی در این صورت من هم همیشه بی خیال همه چیز شده ام و صبر می کنم ببینم تو خودت چی میگی. این باعث شده که من اکثر اوقات نگران حالت باشم و اتفاقا جواب کارت معکوس شده.

به هر حال که روز چرتی بود. درسته که در عمل اتفاق خاصی رخ نداده بود اما اتفاقا اتفاق همین بود که گفتم. ناراحتی و بی اعتمادی.

عصر ساعت 6 با بقیه در ایتالین بول قرار داشتیم. تو جلوتر میز رزرو کرده بودی و بعد از اینکه بقیه آمدند متوجه شدیم که به غیر از من و بیتا همگی سرماخورده اند. بعد از غذا پیاده رفتیم تا "انمور تیاتئر" و چون ردیفهای مون فرق داشت قرار شد آخر کار هم دیگر را دم در ببینیم. البته خیلی سالن بزرگی نبود اما به هر حال شلوغ و پر بود.

اتفاقی وقتی نشستیم دیدم که پیروز و همسرش لیلا بغل دستمون نشته اند. خلاصه که گپ زدیم تا برنامه شروع شد و آنها هم از ما قول گرفتند که تا قبل از رفتن حتما بریم دیدنشان. پیروز را در دوره ای که سال پیش در "اپن" کار می کردم شناختم و مرد آرام و اهل خانواده ای هست که تقریبا تازه مهاجرت کرده اند و در دوره ی رکود اقتصادی کارش را در شرکت مهندسی که کار می کرد از دست داده بود و سر از اپن در آورده بود.

از کنسرت هم بگم که تور جهانی شجریان با گروه شهناز بود. اکثریت خوششان آمده بود و لذت بردند. تو هم دوست داشتی اما من نه خیلی. چند دلیل هم داشت اولا اینکه گروه خیلی جوان بود و بیشتر دنبال تک نوازی و دو نوازی برای معرفی. دوم اینکه میزان دف به حدی بود که گویا شجریان قصد کرده بود حاصل سالها ممنوعیت دف در کاهایش را با یک کنسرت جبران کند. سه تار زدن مژگان بیشتر از اینکه ناشی از نوازندگیش باشد، توجهی برای حضورش به عنوان خواننده-نوازنده بود. اصرار خود مجید درخشانی هم بر نواختن بیشتر از نیمی از برنامه با سازهای دیگر جز تار و ترکیب عجیب و زیاد از سازهای زهی بسیار چپ کوک و زیر خیلی دلنشین نبود.

ضمن اینکه خود شجریان که به نظر من بیشتر از همه در این داستان دیده میشد نه کار نویی را ارایه داد و نه شعر تازه ای را انتخاب کرده بود و از همه مهمتر اینکه خواندن ماهور و همایون که در آن سطح خیلی یگانه نیست و احتمالا شاگردان طراز اولش هم می توانند چنین کنند، بالاخره باید در جایی و گوشه ای نشان دهی چرا من و چرا شما برای من اینجایید.

اما از اینها بگذریم خاطره ای بود و شبی. جالبترین نکته اش سر و صدای یک بچه در اولایل کنسرت بود که باعث شد شجریان وسط کار خواندن مکث کند و بگوید این کوچولو نه خودش راحته و نه می گذاره ما کارمون را بکنیم. جالب اینکه با اینکه از والدینش خواست تا بچه را بیرون ببرند تا مدتی والدین به روی خودشون نمی آوردند. اما وقتی خواستند ببرنش بیرون دیدم که به به تخم و ترکه ی حضرت اجل ع. الف. نوابی هست.

داستان این بابا باشه برای بعد. فقط همین که ایشون هم در گروه فلسفه درس می خوانند و البته در شاخه ی تحلیلی/علمی در گروه زمان دانشکده. یکی دوبار اول که دیدیم همدیگر را فکر کردم بیچاره دست خودش نیست و فکر می کنه احتمالا مرکز عالم وجوده و احتمالا تمامی کائنات بابت ایشون به چرخه ی هستی پا گذاشته اند و بقیه برای انجام خدمت آفریده شده اند. بعدا دیدم که نه بابا این داستان را با همگی داره و همه در معرض چنین فخر و جلوسی از ایشان قرار گرفته اند.

اول اینکه خیلی تعجب کرده بود که من هم به عنوان یک ایرانی دارم اینجا فلسفه می خوانم. نه از من از اینکه: برام جالبه که ایرانی جماعت به فلسفه علاقه مند شده. اما جالبتر اینکه ایشون خودشون اخیرا از فیزیک به این حوزه کشیده شده اند و از اینکه مثلا من بعد از چندبار تغییر رشته در ایران فلسفه خوانده ام و آمده ام اینجا پی اش را گرفته ام بسیار حیرت زده شده بودند. دوم اینکه حضرت اشراف اساسا نمی دانستند که مثلا امثال لاریجانی ها و حداد عادل و ... هم در گروه فلسفه دانشگاه تدریس می کنند و از آن جالبتر اینکه اصلا نمی دانستند که مثلا کدام کارهای کانت به فارسی ترجمه شده و ... نکته آنجایی جالب می شود که سایه ی همایونی سه چهار سال پیش بعد از سالها زندگی با زن و فرزند از حاشیه ی یکی از حواشی ایران به انگلیس و استرالیا پرتاب شده اند و احتمالا فکر کرده اند در ایام غفلت و ندانستن ها همگی نمی دانستند و تمام عالم غافل بوده و هست.

نکته ی جالب قصه آنجایی پیش آمد که گفت من مقاله ای به انگلیسی چاپ کرده ام که برایت ایمیلش می کنم. البته گزارش بدی نبود، مقاله که چه عرض کنم. گزارشی بود از کتابخانه ی گروه فلسفه ی علم دانشگاه شریف با بار تحقیر بسیار از دانشگاه و دانشجوها و کمی هم سیستم که در برخی از جاها خیلی بیراه نبود. نکته ی جالب قصه این بود که ایشان فرموده بودند اصلا نمی فهمند که چگونه کسانی مثل هگل و نیچه و فرانکفورتی ها و هایدگر و ... فیلسوف محسوب میشوند - که البته کافی است خودت را وارد این بازی مسخره ی تحلیلی/قاره ای کنی و بفهمی که داستان چیست. اما از آن جالبتر این بود که ایشان در متن ایمیل شون نوشته بودند در عجبم که چطور این مقاله ام موجی نه در ایران و نه در خارج از ایران به پا نکرده!

یک گزارش، آن هم در مجله ی درجه ی دوم/سوم کلاس B/C. بابا دمت گرم واقعا. عجب توهمی. خداییش اکس و کرک و شیشه و کریستال جلوی تو نقل بیدمشک اند.

اما چرا این داستان بی ربط را اینجا آوردم. بخاطر اتفاق دیشب بود. قبلا دو مرتبه یکی در سخنرانی پروفسور دانکن ایویسن که رئیس دانشکده هست و سخنرانی رسمی درباره ی مفهوم قدرت در هابز و فوکو بود و خلاصه کلی مهمان داخلی و خارجی داشت قطب عالم با خانم و دختر "کوچولویش" با کالسکه ی بچه آمدند به سخنرانی گوش بدهند که نه موضوعش و نه آدمهایش از نظر ایشون فلسفی و فیلسوف نبودند. اما داستان این نبود. وسط حرفهای دانکن که داشت ضبط میشد کوچولوی چند ساله شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و دفتر نقاشیش را ورق زدن و کاغذ از توش پاره کردن و ... خلاصه کاری کرد که بعد از اینکه همه نگاه کردن و خود دانکن چند بار مکث کرد بلاخره مامانه بلند شد و بچه را بعد از کلی اینور اونور کردن برد بیرون. البته خود جناب "موج ساز" هم پس از لختی که احتمالا چیزی از داستان دستگیرش نشد با تکبر خاصش رفت سکت کالسکه و بجای اینکه از مسیر کوتاه تر بره بیرون از جلوی دوربین و سن رفت بیرون تا همه متوجه بشوند که اینجا تنها جای ابلهان است و بس.

دفعه ی دومی هم پیش آمد که بدتر از آن دفعه بود. قرار بود یکی از متخصصان هایدگر که از آلمان آمده بود برای گروه و استادان سخنرانی کنه. اول اینکه پس از یک ساعت آقا با "کوچولو" آمد که هیچ. بعد از کلی بالا و پایین رفتن از این سر اتاق تا آن سر به اصرار می خواست بره و اون جلو یک جایی پیدا کنه که خب نشد. بعد "کوچولو" شروع کرد به حرف زدن که بابا این خوبه، بابا اون خوبه، بابا بریم بابا ... . خب چندبار سخنران مکث کرد و بقیه از جمله استاد راهنمای حضرتش به ایشان نگریستند که درد و بلای "کوچولوت" تو سر هایدگر بخوره میشه بذاری ببینیم مشتی چی داره میگه. بعد از ده بار نگاه کردن همه خلاصه به "کوچولو" تفقدی فرمودند. هنوز لختی نگذشته بود که موبایل خود حضرت به صدا در آمد و ایشان هم با کمال وقاحت گوشی را بلند کردند و بلند بلند به فارسی افاضه فرمودند که چی چی بخرم؟ خب! فقط هندونه. دیگه چی؟ و ... .

نیک و کایلا نزدیک من نشسته بودند و هریت هم کمی دورتر. نمی دانم از استادان بود یا از همین بچه ها که یکیشون گفت فلانی این بابا ایرانیه الان داره خیلی حرف مهمی میزنه که باعث شده همه از جمله سخنران مدعو صبر کنه و بربر و طرف را نگاه کنه؟ چی باید می گفتم.

گذشت تا بعد از مدتی یکی دوبار دیگه در کتابخانه که داشت کتاب میگرفت همدیگر را دیدیم و من مشعوف از اینکه خدایگان به بنده نیز جواب سلام داده اند هفته هایم را شادان گذراندم. یکی دوباری هم پیش آمد که بقیه ی بچه هایی که در آن مرکز در گروه فلسفه کار می کنند بهم گفتند که این بابا کیه که این قدر پرافاده و بی توجه به بقیه هست. شاکی بودند از اینکه بچه اش را با خودش می بره در اتاق گروه "کوچولو" دهن همه را سرویس می کنه. یک بار "دین" بهم گفت بابا من هم زن و بچه دارم. اگه نمی تونی نیا اگه میایی هر روز توله ات را نیار تا مخل کار دیگران هم بشی و از همه مهمتر اینکه بچه ات را تربیت کن. هم از دین و هم از کایلا شنیدیم - هر دومون- که خیلی بچه اش بی تربیت و بی توجه هست. واقعا که عجیبه. از پدری با این همه کمالات!

آخرین باری که طرف را هم دیدم با ناصر چند ما پیش دم در کتابخانه بود که سلام و علیکی کردیم و احوال ناصر را پرسید - ناصر و یکبار در یک مهمانی نهار جایی او را دیده بود. عصر که بر می گشتند ضل السلطان تفقد فرموده و آنها را با ماشینش رسانده بود خانه. ناصر و بیتا قسم می خوردند که وقتی رسیدند خانه یکی یک قرص آرامبخش خورده بودند و ناصر خوابیده بود از شدت سر درد از رانندگی و تحکم آقا در ماشین به دیگران- و بعد رو به من کرد و گفت نبودی، ندیده ام شما را این دور و بر مدتیه. و گفتم چرا اتفاقا هر روز دانشگاهم و همان ایامی بود که هر هفته تظاهراتی برپا بود و البته که حضرت استاد شأن و مقامش اجل این حرفهاست که بخواهد به این بیچارگان و ما موجودات زیر قمر ارسطویی فکر کند و رخ بنماید.

بگذریم. فکر نمی کنم هیچ وقت در اینجا تا این اندازه از کسی نوشته باشم و گفته باشم - چه خوب و چه بد- به هر حال نکته ای بود برای ثبت که "کوچولو" دمار شجریان را هم در آورد و البته که خود خدایگان تشریف نبردند بیرون کار را به علیا مخدره سپردند و بهت گفتم که ببین دلیل اینکه طرف چنین دچار توهم هست اینه که با جمعی از ایرانیان رفت و آمد داره که اکثرا نه تنها نتوانسته اند ارزش ها و غیر ارزشهای جهان غرب را بشناسند که اغلب جدای از خوبی و بدی آدمها تحصیلاتی و ارتباطی با فرهنگ از این حیث ندارند و کم دارند و در شهر کورها یک چشم پادشاه شده و دچار این توهم که کل عالم نظیر شهرش است. به همین دلیل "انسان را رعایت" نکرده است.

چقدر نوشتنم طولانی و وقتگیر شد. تقریبا یک ساعتی هست که اینجا هستم. کوتاه از امروز بگویم که تصمصم گرفته ام کتابی که دستم گرفته ام را تمام کنم. Philosophy in the Present که سخنرانی و گفتگوی بدیو و ژیژک درباب فلسفه در عصر حاضر و جهان امروز هست.

تو هم الان سر کلاس مایکل هستی و بعدش برای نهار میای اینجا و بعدش هم میری سر کلاس خودت. عصر با دنی قرار داری که دوست داره برای تولدت ببیندت.

فردا شب هم قراره با استیو و پرو بریم سخنرانی افتتاحیه ی شب کتاب سیدنی به دعوت آنها. به همین دلیل به مارک گفتم که نمی تونم برای این هفته ریدینگ گروپ بدیو بیام که خوشبخانه گریس هم نمی تونه بیاد و کلا افتاد برای هفته ی بعد.

این هفته و طرف یکی دو روز آینده منتظر ایمیل خوش خبر دانشگاه یورک هستم و امیدوارم که خبر پذیرشم بیاد و نه تنها باعث خوشحالی من و تو و بقیه بشه که تکلیف زندگی مون را برای یکی دو سال آینده مشخص کنه. خلاصه که امیدوارم با اینکه هنوز هیچ چیز مشخص نیست و به قول مدیر گروه "اندیشه ی سیاسی-اجتماعی" هیچ گارانتی برای این کار بهم داده نشده.

ببینیم چی میشه.

هیچ نظری موجود نیست: