۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

قرار


پنج شنبه شب هست و من در دانشگاه و تو در خانه. دیشب تا دیر وقت دانشگاه نشستم تا ناصر لپ تاب تو را درست کنه. با اینکه خودش هم خیلی کار داشت اما تا اخر وقت نشست و روی لپ تاب تو کار کرد. تو راه که داشتم می آمدم خانه تصمیم گرفتم برای شام پیتزا بگیرم. بعد از شام بهم گفتی فردا شب قراره تئو برای شام البته به بهانه ی دیدن کتابهای باقی مانده ای که می خواهی بفروشی بیاد خانه. خلاصه با مخالفت من برای اینکه بعد از کار بیای خانه و شام درست کنی و فردا صبح دوباره بری سر کار و من هم که دانشگاه دارم و ... قرار شد کنسلش کنی. البته از اینکه حسابی تمام روز را تلخی کرده بودم ناراحت بودم.

دیشب هر دو خیلی خوب نخوابیده بودیم. صبح صبحانه را که خوردیم بعد از مدتی در هوایی آفتابی تا دانشگاه قدم زدیم و من متوجه شدم که تو به دلیل فشارهای این مدت معده ات ناراحت و عصبی شده. بهم قول دادیم که خودمان را خیلی سریع روی غلتک بندازیم و دوباره همه چیز را به روند درستش در زندگی مون باز گردانیم.

گفتیم که حالا که واقعا هیچ مشکل و مسئله ای پیش رو نداریم و همه چیز خدا را شکر درست است چرا نباید قدر ایام و عمر را بدانیم و بخصوص من سختگیری بی جا و عصبی شدنهای بی مورد از خودم بروز دهم.

امروز کلاس درسم را که تمام کردم برگشتم و با هریت در PGARC کمی صحبت کردم و مثل مارک بهم گفت که قصد داره دوره ی دکترایش را به MPhil تغییر بده و برای دکترا بره خارج. البته اول از بورسیه ی دانشگاه برای یک دوره ی 9 ماه استفاده می کنه و دوباره به آلمان خواهد رفت برای تفریح و درس و تقویت زبان.

تو هم تمام روز را علاوه بر کارهای خودت تلفنی ساعتها پیگیری کار رضا را برای صدور COE دانشگاهی اش از دانشگاه NSW کردی و با تمام تلاش باعث شدی کاری که احتمالا چند روز دیگه باید طول می کشید تا تمام بشه یک روزه - از دیروز ظهر تا امروز- تمام بشه و برایش ایمیل کنند تا بره سفارت و برای گرفتن ویزایش اقدام کنه.

امیدوارم همه چیزش درست پیش بره و بتونن سر وقت بیان و کارهای ما هم به مشکل نخوره.

همانطور که در نوشته ی قبلی نوشتم امروز سالگرد آشنایی من و تو است و به یازده سالگی وارد شدیم. یازه مثل یک تیم کامل. البته 8 خرداد بود که من به تو پشنهاد آشنایی بیشتر و دوستی در ارتفاع بلندی از سطح زمین در تهران را دادم. در بالکن ساختمان بلندی ایستاده بودیم و بعد از دو ساعتی حرف زدن از تو خواستم که اگر مایلی بیشتر با هم آشنا شویم بعد از اینکه فکرهایت را کردی بهم خبر بدهی.

خب! باید تا پس فردا صبر کنم تا ببینم بهم خبر میدهی یا نه.
مبارک مون باشه عزیزترینم.

هیچ نظری موجود نیست: