۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

ماه طاقت فرسا


سر شب مه پست قبلی را نوشتم فکر کردم که آخرین پست ماه خواهد بود. اما گویا باز هم باید می آمدم اینجا و دوباره تاکید می کردم که این ماه عجب ماه سخت و پرفشاری بود.

ساعت ده و نیمه و تو یک ساعتی هست رفته ای توی تخت که بخوابی. نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم و کیک عالی را که تو پخته بودی با چایی می خوردیم که تو ناگهان دچار سردرد شدی. بلافاصله قرص خوردی و رفتی توی تخت. من هم سریع چراغها را کم کردم و آمدم نیم ساعتی سرت را ماساژ دادم اما خیلی تاثیری نکرد.

خیلی نگرانتم و نمی توانم کاری هم بکنم. همین الان هم نباد خیلی تایپ کنم که صدایش اذیتت نکند.

واقعا که چه ماه سخت و طاقت فرساییی بود. از داستان میگرن تو تا دانشگاه من، همه و همه پدر صاحبمان را درآورد.

هیچ نظری موجود نیست: