۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

اتاق برای سه هفته


دیشب که رسیدم خانه ساعت هشت و نیم بود. الان که دارم اینها را می نویسم و هنوز در دانشگاه هستم ساعت تقریبا 9 شب هست و نمی دونم تا برسم کی میشه.

روز خسته کننده ای داشتیم. هر دومون. دیشب که تا گی رفت و ما کارهامون را کردیم و آماده ی خواب شدیم ساعت نزدیک یک صبح بود و به همین دلیل هم امروز دیرتر آمدیم دانشگاه و هم اصلا نرسیدیم با مادر حرف بزنیم.

تو هم قرار بود امروز آخر وقت با دوستان و همکاران دانشگاهی بری یک رستوران نزدیک اپراهاوس اما اینقدر خسته بودی که بعد از کار رفتی خانه. الان هم که باهات حرف زدم داشتی با خانمی که یکی دو روز پیش باهاش برای فروش آبمیوه گیری هماهنگ کرده بودی چای می خوردی. البته قرار نیست که خریدار بیاد بالا و چایی هم بخوره اما از آنجایی که این خانم مال تورنتو هست و تازه آمده سدینی با هم قرار گذاشته بودید که بشینید و تبادل اطلاعات کنید.

خلاصه که آرام آرام داریم کارهای رفتن را می کنیم. البته مطابق معمول اصل کارها با تو هست. اتفاقا امروز هم قرار بود یک خانم پاکستانی بیاد محل کارت و "بلندر" را ببره که گویا میاد و دبه در میاره که نه سنگینه و خلاصه تو با تمام خستگی ات دوباره بلندر را بردی خانه.

امروز اتاقی که قراره موقع رسیدن به سلامتی به مدت 3 هفته در تورنتو بریم توش را بوک کردی. نزدیک دانشگاه و بهترین محل برای در مرکز شهر بودن. قیمتش هم گویا در قیاس با بقیه ی جاها خیلی مناسب هست. دیروز که با طرف داشتی هماهنگ می کردی بهت گفته که از 16 جولای آماده ی تحویل برای سه هفته است. از من پرسیدی چی کار کنیم و می خوای بریم دو روز بریم خونه ی خانم مشیبی. گفتم ببین اگر بتونیم بلیط دبی را برای دو روز جا به جا کنیم بهتره. اینطوری مامان و بابات را هم بیشتر می بینی و در ضمن اگر کار دندان پزشکی هم با رضا داشتیم می تونی سر فرصت این کار را بکنی.

خلاصه که تمام امروز برای من و تو روز خسته کننده ای بود. من علاوه بر کلاسی که داشتم و اتفاقا مجبور شدم تمام مدت حرف بزنم باید برگه های درس آنت را هم تصحیح می کردم. تازه اکثرش مونده برای آخر هفته. دیشب هم بنا به حرفهای ناصر و خبر شهرزاد و داستان دانشگاه خودم نتونستم درست بخوابم. و الان واقعا دارم از حال میرم.

فردا کلاس های درس آنت را دارم و با اینکه کمی درد در قسمت بالای کشاله ی ران دارم که فکر می کنم بیشتر از دو ماه هست اما اگر بتونم برگه ها را بجایی برسونم شاید شب زودتر بیام خانه و کمی با هم خوش بگذرونیم.

این داستان دانشگاه کانادا هم شده "پین این د اس"!

هر روز صبح باید بیدار بشم و اول از همه برم سراغ ایمیلم تا ببینم خبری شده یا نه. باید یواش یواش خبر یورک هم برسه. با این که خیلی خوشبین بودم و آرام آرام از شدت خوشبینی هر دومون کاسته شد و حتی به بد بینی رسیده ام و واقعا اگر یورک هم جواب رد بهم بده که احتمالش را بیشتر هم می دونم نکته ی اصلی این نیست.

از این وضعیت خسته شدم. از اینکه باید منتظر گودو بمانی و بدانی که واقعا هم نخواهد آمد.

هیچ نظری موجود نیست: