۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

اولین کتاب


اولین جمعه در این ترم هست که دیگه بطور رسمی کلاس ندارم. تازه از نهار برگشته ام. بیتا آمده بود پیش ناصر و آنها نهار نداشتند و ناصر به من گفت می خوای بیا بریم "فوت کورت" دانشگاه و بگیم تو هم بیایی و چهار تایی دور هم نهار بخوریم. ما نهار خودمان را داشتیم و بعد از اینکه آنها هم نهار از غرفه ی غذای ترکیه گرفتند نشستیم دور هم و خلاصه قرار شد شب بریم خانه ی آنها تا به مناسبت این ماههای آخر که ما اینجا هستیم دور هم جمع بشیم.

بیتا ترم 5 هفته ای کلاس زبانش را تمام کرده و تنها یک دوره ی دیگه داره که بعدش به سلامتی بره دانشگاه، من هم که بعد از تو پذیرش گرفته ام و ناصر هم فصل اول تزش را نوشته و خلاصه قرار شد دور هم به این مناسبت جمع بشیم.

دیشب با اینکه هنوز خسته بودم و تو هم تمام روز را استراحت کرده بودی اما نشستیم و کمی تلویزیون دیدیم و برنامه های خبری بی بی سی و بعدش هم با ایران و عزیزجون حرف زدیم تا ازشون احوالپرسی کرده باشیم و خلاصه تا خوابیدیم ساعت نزدیک 11 شده بود. البته حال تو خیلی بهتر شده بود اما قشنگ معلوم بود که روز سختی را داشتی. آخر شب "ابسترکت" مقاله ی مشترکی را که می خواهیم برای کنفرانس دانشگاه تورنتو بدیم را تو درست کردی و فرستادی و خوابیدیم. البته گویا تو خیلی تا خوابت ببره اذیت شده بودی از بس که تمام روز را خواب بودی.

امروز صبح بعد از اینکه با مادر تلفنی حرق زدیم و آمدیم سمت دانشگاه تو راه با هم حرف میزدیم و درباره ی برنامه هایی که باید در کانادا انجام بدیم می گفتیم و از هوای نسبتا خنک اما خوب صبح لذت می بردیم. موقع خداحافظی بعد از چندبار بوسیدن و بغل کردن همدیگر از اینکه می دیدم که حالت بهتر شده و البته خودم هم بیشتر روی فرم آمده ام خیلی حس خوبی داشتم. تو از من پرسیدی که واحدهای درسی و استادان دانشگاه یورک را نگاه کرده ای که گفتم اصلا توان و حوصله ی این کار را مثل خودت که بعد از چند روز رفتی سراغ سایت دانشگاه تورنتو نداشتم. دلیلش هم واضحه هر دو در این مدت خیلی خسته و کوفته شده ایم.

اما از نیمه ی پر باید شروع کرد و از خوبیها و برنامه ها گفت. امروز 21 می 2010 هست و ساعت دو و نیم. من تازه کتاب بدیو و ژیژک به اسم فلسفه در زمانه ی حاضر را تمام کردم. خب! این خودش برای من خبر خوبیه. احتمالا این اولین کتابی به انگلیسی هست که تقریبا روی برنامه پیش رفت و از خواندنش هم لذت زیادی بردم.

فردا مهمان "دین و ایوانا" منزلشان هستیم. البته نمی دانم چه زمانی. هنوز خبری ازشون نشده اما قراره که برنامه و آدرسشون را بهمون بدن. یکشنبه هم شاید نیام دانشگاه. این احتمالا آخرین ویکندی هست که با خیال راحت می تونم کارهایی را که دوست دارم انجام بدم که به زودی باید بشینم پای برگه های بچه ها و تازه داستان کلاسها و امتحانات جدی میشه.

اما تا آن موقع دم را غنیمت است.

هیچ نظری موجود نیست: