۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

از آن جام تا این جام


این سیصدمین نوشته ی اینجاست.
امروز 23 می 2010 یکشنبه ساعت 4 و 24 دقیقه هست و من دانشگاهم و تو خانه. جمعه شب رفتیم خانه ی بیتا و ناصر و دور هم گفتیم و گپی زدیم و شب خوبی بود. قبل از اینکه بریم من با ناصر رفتم برادوی و کمی برای شب خرید کردم و ناصر هم جوجه کباب درست کرد و چهار نفری از همه چیز و از رفتن ما حرف زدیم و طبق معمول بخصوص ناصر خیلی ناراحت شد. آخر شب نم نم باران می آمد که پیاده برگشتیم خانه و بلافاصله خوابیدیم.

دیروز شنبه صبح رفتیم گلیب. قبل از اینکه از خانه بریم بیرون بهت گفتم این اولین ویکند بعد از چند وقته که بدون دغدغه و نگرانی دانشگاه و پذیرش و ... داریم توی راه بود که در اتوبوس نشسته بودیم و باران به شیشه ی اتوبوس می خورد که بهم گفتی برای اولین ویکند شروع ترم در کانادا برنامه داریم. گفتی که برای من و خودت بلیط کنسرت راجر واترز را گرفته ای که قراره آلبوم دیوار را اجرا کنه. خیلی خیلی سوپرایز شدم. واقعا برایم جالبه که چیزهایی که یک زمانی آرزو بود - هر چند الان نیست- دست یافتنی میشه. امیدوارم خواسته های اصلی در زمان مناسبش اینطور بشه البته که اکثرا تا اینجا شده. به هر حال خیلی هدیه ی خوبی بود. مرسی عزیزم.

بعد از صبحانه و گپ زدن درباره ی تورنتو و دانشگاه و کتابفروشی های آنجا تو برای خرید اسباب بازی برای "پتر" پسر دین و ایوانا که قرار بود عصر بریم خانه شان رفتی برادوی و من هم بعد از کمی چرخ زدن در کتابفروشی های گلیب آمدم یک سر پیش تو و بعد از اینکه یک دو تا کادوی برای پتر گرفتی و یک کیک از میشل تو با اتوبوس رفتی خانه و من آمدم PGARC تا زحمتی که به ناصر برای تنظیم لپ تاب تو داده بودیم را تمام کنه و لپ تاب را بیاورم خانه.

عصر دین آمد جلوی در خانه دنبال مون و ما هم فن و پنکه ای را که می خواستیم بهشون بدیم آوردیم پایین و سه تایی رفتیم خانه ی آنها. شب خوبی بود. مامان ایوانا سر شب از بیرون آمد و این چند روز آخر را تا قبل از اینکه برگرده کشورش گویا هر شب میره بیرون. پتر و میا هم بچه های خوب و در مجموع آرامی هستند. با اینکه حسابی رنگ و بوی زندگی را تغییر داده اند و به قول دین زندگی براشون معنی دیگه ای داره اما من واقعا برام سخت بود تمام مدت سر و صدای بی وقفه ی تلویزیون و ریخت و پاش بچه و ... . البته می دانم که به هر حال آمدم عادت هم می کنه. آخر شب باز هم لطف کردند و ما را با ماشین جدیدشان که دین می گفت تنها در طول ویکند امکان استفاده ازش را داره به خانه رساندند.

امروز صبح هم بعد از انکه خانه را تمیز کردیم و من دوش صبحگاهی را گرفتم دوتایی با هم در باران ریزی که می بارید رفتیم دندی و صبحانه را آنجا با حرفهای خوبی که درباره ی کانادا زدیم گذراندیم و بعد از اینکه از نیوتاون کمی خرید کردیم تو رفتی برادوی برای خرید هفته و من بعد از اینکه رفتم و دو سه تا کتاب از "برکلو" خریدم و با خریدها را آوردم خانه، آمدم دانشگاه و یکی از کتابهایی را که می خواستم، کپی کردم و کمی به بازیهای دانلود کردن کتاب و مقاله گذراندم و حالا هم دارم میام خانه.

تو بعد از اینکه خرید کردی برگشتی خانه و تا رسیدی یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدی و مامانم خبر داده که نامه ای درباره ی گرین کارت آمریکامون آمده که تازه به جریان افتاده. خیلی خبر خوبیه بخصوص که اگر به قول تو امکان خواندن دکترا بهمون در آمریکا را بده. حالا قرار شده تو خودت با وکیل تماس بگیری و در جریان آخرین تغییرات بگذاریش.

قراره امشب رضا و ستایش از ایران زنگ بزنند تا کمی درباره ی آمدنشان با هم حرف بزنیم و درباره ی اینکه خانه ی ما را با وسایل مون می خواهند از ما و صاحبخانه بگیرند راهنمایی شان کنیم. خیلی از تو بخصوص هر بار تشکر می کنند. البته که درست هم می گویند بدون کمک و برقراری ارتباط آنها با دانشگاه و نوشتن پروپوزال و حتی پرداخت پول پرونده و ... و حالا هم هر گونه کمک و راهنمایی که داری می کنی اصلا کارشان شدنی نبود. اینها در کنار چند خانواده و نفر دیگری هستند که تو بدون اینکه بشناسی شان کمک شون کردی و با راهنمایی و بعضی اوقات پیگیری کارهایشان امروز به استرالیا رسیده اند. همه چیز از دو سه تا پست در وبلاگی که سالها پیش داشتی شروع شد و هنوز که هنوزه ملت دارن بهت ایمیل میزنند و کمک و راهنمایی می خواهند. واقعا که دستت درد نکنه. به همین علت هست که میگم بی نظیری.

قراره امروز عصر ساعت شش و نیم باهم بریم سینما فیلم ربان سفید هانکه را ببینیم. مارک بخصوص خیلی علاقه منده تا نظر من را درباره اش بدونه. احتمالا داستان از آنجایی برایش جالب شده که وقتی فیلم مخمصه از کترین بیگلو را دیدیم و نظر من با تو و اون مخالف بود و تحلیل سیاسی من را شما رد کردید و بعد از یک هفته ژیژک از همان زاویه فیلم را نقد کرده بود برای مارک حالا نظر من جالب شده. البته بهم گفت که بحث طولانی و کشداری درباره ی این فیلم با پروفسور جولین مورفت داشته و حالا دوست داره نظر من را هم به عنوان یک آدم از سنت دیگه بدونه.

خب! هفته ای که در راه هفته ی بدیو خوانی خواهد بود. البته باید خودم را برای تصحیح برگه ی بچه ها هم آماده کنم ضمن اینکه برگه های کنفرانس هاشون هم مونده. اما این آخرین هفته بی دغدغه در اینجور موارد خواهد بود و باید علاوه بر شروع شروعی تازه از وقتم بخصوص بیشترین استفاده را کنم.

تو هم قرار شده که علاوه بر پیگیری داستان یوگا برای یک ماه واسه ی خودت کتاب فلسفه ی سیاسی میلر را بخوانی و بعدش هم احتمالا کار کیملیکا.

خدا را شکر اوضاع خوبه و باید خودمون را برای یک دوره ی پرفشار آماده کنیم.

راستی امروز صبح زود بیدار شدم تا فینال جام باشگاههای اورپا بین بایر و اینتر میلان را ببینم. در واقع می خواستم ببینم حال دنبال کردن جام جهانی را خواهم داشت یا نه. چهار سال پیش - دوره ی قبل در آلمان- که خوردیم به داستان آمدن و عروسی گرفتن و مهمانی خداحافظی و ... در شب تولد من و پرواز به اینجا در شب بازی فینال.

امسال هم بعد از چهار سال درست در دوره ی جام جهانی به سلامتی عازم کانادا خواهیم بود. از آن جام تا این جام یک دوره ی خاطره انگیز و البته استثنایی چهار ساله در استرالیا.

هیچ نظری موجود نیست: