۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

کافکا و آغوش تو


عجب اوضاعی شده. هر شب تا دیر وقت دانشگاه نشسته ام و دارم برگه تصحیح می کنم. امشب هم همین داستان را دارم. ساعت 7 هست و جمعه شبه و تو خانه منتظر من نشسته ای.

دیشب وقتی رسیدم خانه هنوز خانمی که قرار بود بیاد و آبمیوه گیری را بخره آنجا بود و داشت با تو گپ میزد. بعد از اینکه رفت و تو بهم گفتی کلی از کانادا تعریف کرده و کلی از اینجا بد گفته نیم ساعتی با هم نشستیم و نمی دونم چطور شد که از اوضاع خبر دادن دانشگاههای کانادا و بلاتکلیفی ام نالیدم و خلاصه تو را هم مثل خودم ناراحت کردم و نگران.

با اینکه قبل از خواب تصمیم گرفتم که دیگه بی خیال داستان بطور جدی بشم و کلا پرونده ی امسال را ببندم و نسبتا هم خوب خوابیدم و با اینکه یکی دوبار بیدار شدم و پیش خودم گفتم دیگه نباید بذارم این داستان اذیتم کنه، صبح متوجه شدم تو را خیلی ناراحت کرده ام. تو برای من اینقدر ناراحتی که گفتن نداره.

دایم میگی که تو خیلی شایسته ای و باورم نمیشه و ... اما نکته ی مهم اینه که باید از این فاز عبور کنیم. زندگی مون را یا اینکه نکته ی مهمی هست اما بیش از اندازه اش تحت تاثیر قرار داده. فکر کنم بعدا که این روزها را بخوانیم از تکرار همین حرفها در این ایام معلوم میشه که چقدر ذهن هر دو نفرمون را مشغول کرده بوده. به هر حال صبح با هم رفتیم کمپس. البته خیلی حوصله نداشتیم و خیلی هم بهمون نچسبید. تو میگفتی که بخاطر داستان شهرزاد و بیتا و کار من و فکر و خیال کارهای رفتن و تازگی هم داستان جهانگیر با دوست دختر جدیدش که خیلی عکسهاش باعث نگرانی تو شده و برای خود جهانگیر هم برای اولین بار پیغام گذاشتی که کمی به فکر خانواده ات هم باش و خلاصه همه ی اینها دست به دست هم داده و نگذاشته که راحت بخوابی.

بعد از اینکه رسیدیم دانشگاه و تمام مدت در راه و جلوی ساختمان محل کار تو درباره ی داستان دانشگاه من حرف زدیم تصمیم گرفتم که این چند روز را هم صبر کنم تا نامه ی ردی دانشگاه یورک هم برسه و بعدش هم بهت خبر تورنتو را میدهم.

یکی از ناراحتی هایم اینه که بخاطر رزومه و ... توتوری کردم و تمام وقت این جند ماه را که قصد داشتم یک مقاله از دلش با کمک جان در بیاورم از دست دادم. تجربه ی تدیس که به کار پذیرش گرفتنم نیامد شاید اگر برای سال بعد مقاله ی چاپ شده ای می داشتم قصه برای آن موقع خیلی فرق می کرد. بگذریم که بیشتر از هر چیز خودم مقصرم.

ضمن اینکه نکته ی مهم دیگر هم اینه که واقعا به پول این تدریس نیاز داریم و نمیشه ازش به راحتی گذشت. اما مهمترین نکته ای که بهت گفتم این بود که به هر حال این داستان را هم باید در دل سالها صبر برای مهاجرت و معایب این سیکل دید. چهار سال اینجا ایستاده ایم به هوای اینکه هر سال داریم میریم و در آخر هم تمام امکانات را ناخواسته نیمه تمام دیدیم و استفاده کردیم.

به هر حال چیزی که از همه بیشتر باعث دلخوری من و تو و حتی ناصر میشه تبعیضی هست که وجود داره و نمی تونی انکارش کنی. در حالی که در جمع ورودی های ما در گروه فلسفه ی دانشگاه من شاگرد اول شدم اما کسانی مثل لوسی و الیسون پذیرش های مختلفی گرفته اند. لوسی میره دانشگاه شیکاگو و الیسون که از چند دانشگاه تاپ پذیرش داره میره دانشگاه نیویورک. رزومه ی من هم به لحاظ نمره و هم به لحاظ جوایز و حتی چاپ از هر دوی این بچه ها به مراتب قویتره و این چیزیه که خودشون هم بهش معترفند. اما چون پاسپورت من با آنها فرق داره امکان کار برای من و امثال من به قول دنی به مراتب ناگفته و نانوشته اما توافق میشه که کمتر باشه.

به هر حال این هم بخشی از زندگی هست که مثل اکثر چیزهای بنیادینش خیلی دست ما نیست.

خلاصه اینکه به قول کافکا خروارها امید هست اما نه برای ما!

راستی امروز ناصر ازم داشت تشکر می کرد که بابت حرفهای دیروزم بهش این یکی دو روزه خیلی اوضاع و احوالشون توی خونه عادی و بهتر شده و خودش و بیتا کمی آرامتر شده اند. امیدوارم که تا 30 ژوئن همینجور پیش بره و بعدش هم که بهترین خبر را در جواب آزمایش بیتا بگیرند و خیال همه راحت بشه.

خب! پاشم و بیام خونه و بی خیال ادامه دادن این برگه ها بشم. بیام و در کنار تو که آغوش ات برایم آسایش و سعادت است آرام بگیرم. جایی که نه ملیت و نژادت دیده می شود و نه شکستها و تشویش هایت.

جایی که هنوز امید خروارها امید برایت زنده است.

هیچ نظری موجود نیست: