۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

اولین تجربه تدریس دانشگاهی


آخرین ساعتهای ماه می سال 2010 هست. تو تازه از سر کار رسیده ای خانه و من هنوز در دانشگاه هستم و دارم سخنرانی جدید ژیژک را دانلود می کنم تا بعدا گوش بدم.

دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم پیش تو کمی با هم نشستیم و گفتیم و آخر شب هم فیلم The Messenger را دیدیم که موضوعش جالب بود. درباره ی کسانی که میروند در خانه ی مردم و خبر کشته شدن فرزندانشان را در جنگ به خانواده شان می دهند.

امروز صبح هم بعد از اینکه دوباره به آمریکا زنگ زدیم و حال مادر را پرسیدیم در هوایی خنک و زمینی خیس از باران آمدیم دانشگاه. تو رفتی سرکار تا ظهر که آخرین کلاس درس مایکل بود و بعدش هم تو رفتی سر توتوریالت و بعد از آن آمدی و با من دوتایی در PGARC نهار خوردیم.

من هم پیش از ظهر رفتم پارما و قهوه ای برای خودم گرفتم و با کتابم نشستم و کمی درس خواندم و به غیر از بازیگوشی امروز کمی هم درس خواندم. البته مهمترین نکته ی روز برایم شروع به ساختاربندی کردن مقاله ای است که قصد دارم به زودی بنویسم. در حین این داستان به این نتیجه رسیدم که احتمالا با مارک هم می توانیم یک مقاله ی مشترک با تحلیلی ژیژکی/بدیویی از داستان امروز ایران بنویسیم. نمی دانم جقدر عملی باشد. فردا شب که برای جلسه ی بدیوخوانی مارک را می بینم باید باهاش در میان بگذارم.

اما شاید مهمترین نکته ی این آخرین روز ماه به سلامتی به پایان رساندن اولین تجربه ی تدریس دانشگاهی تو بود. ترم در حال تمام شدن هست و بچه ها باید تا آخر هفته مقالاتشان را تحویل دهند. من هم همین یکی دو روز را دارم و نمی دانم کی وقت می کنم که مقاله ی روزم را بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست: