۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

اشک


خب چهارشنبه شب هست و بعد از پستی که امروز صبح گذاشتم حرف خیلی تازه ای ندارم جز اینکه تمام روزم را به بطالت و در فکر اینکه اگر یورک هم بهم جواب رد داد چه کنم گذراندم. تازه از لکچر کرین برگشته ام و آنت هم ایمیل زده که نمی تونه کلاس فردا را برگزار کنه اما توتریال ها سرجاشه.

تو هم الان بهم زنگ زدی که گی قراره بیاد خونه برای شام و من هم کمی دیرتر میام. گی علاوه بر دوستی نزدیکی که با تو داره داور پایان نامه ات هم بوده و کاملا به فرهنگ و تا اندازه ی زیادی با زبان فارسی آشنایی داره. به هر حال این برنامه ی امشبه.

امروز هم سر نهار با ناصر راجع به شرایط بیتا حرف زدیم که واقعا باعث نگرانی و تشویش ذهن خودشون شده که طبیعی هم هست. من کاملا به هر دوشون حق میدم. به هر حال ناصر اشک توی چشمهاش سر نهار جمع شده بود که خیلی ناراحتم کرد. خیلی.

می گفت که بیتا هم روحیه اش را تا اندازه ای از دست داده. برای شعار دادن خوبه که آدم دایم بگه باید مقابله کنی و ... . ولی مثلا همین جواب دادن و امروز جواب رد دانشگاه چند وقته که کاملا زندگی من و تو را تحت شعاع قرار داده. تازه این موضوع که اصلا با چنین چیزی قابل قیاس نیست.

خلاصه که روز بدی بود. نارحت کننده و فرساینده.
امیدوارم که هیچ کس ناامید نشه و امید هیچ کسی از دست نره.

ناصر می گفت نمی خواهد به بیتا فشار بیاره و این داستان زبان خواندن و تازه بعدش شروع درس و دانشگاه خیلی احتمالا باعث فشار روش میشه و از آن طرف هم نمی دونه که چه کار کنه. گفت که حاضره که حتی برگرده ایران. به هر حال که کاملا بهم ریخته. استیصال.

خدا رحم کنه و کمک. امیدوارم که 30 ژوئن که بیتا برای آزمایش دوباره میره همه چیز به خیر و خوشی پیش بره و نگرانی ها بر طرف بشه. ناصر می خواد مامان بیتا را برای روحیه به بیتا و کمک به شرایط زندگی بیاره اینجا و با اینکه مشکل مالی به هر حال تا اندازه ای وجود داره اما قابل حل و رفع هست.

به هر حال داستان امروز با اشک و غمی که توی صورت ناصر بود برایم خیلی متفاوت شد. سلامت و آرامش و خوشی؛ چه سعادتی بزرگتر از اینها.










هیچ نظری موجود نیست: