۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دو ماه


امروز دوشنبه 10 می ساعت نزدیک به 6 عصر هست. درست دو ماه دیگه قراره که اینجا را به مقصد کانادا به امید خدا ترک کنیم.

اما از دیروز بگم که بعد از مدتها یک ویکند خوب و دو نفری مثل قبل با هم داشتیم. صبح تا خانه را تمیز کردیم و با مادر حرف زدیم و رفتیم "اربن بایتس" برای صبحانه و از بس شلوغ بود شد ظهر. بعدش با هم قدم زنان رفتیم تا برادوی که تو شب قبلش از سوزان برای مامانت و مادر بزرگهایت خرید کرده بودی و قرار شد پیراهن مادر بزرگت را ببریم و یک شماره بزرگتر بگیریم.

بعد از برادوی رفتیم هاید پارک و نیم ساعتی نشستیم و بچه ها را دیدیم که حسابی محسور حباب های بزرگی که مرد جوانی در هاید پراک همیشه روزهای تعطیل میاد و درست می کنه شده بودند و کمی خندیدیم و بعدش دو تایی با هم رفتیم کلیسای جامع شهر کمی ارگ گوش بدیم.

راستش شب قبل که برگه ها را تمام کردم و آمدم خانه تو بهم گفتی با مامانم حرف زده ای و ازش خواسته بودی تا برای من اختصاصا دعا کنه. خیلی تحت تاثیر این رفتار تو قرار گرفتم و متوجه شدم که بسیار بیشتر از آنچیزی که فکر می کردم موجب ناراحتی ات شده ام. با اینکه نمی خواستم درباره ی دانشگاه دیگه حرفی بزنیم دوباره در اربن بایتس حرفش پیش آمد و تو اشک از چشمهای قشنگت سرازیر شد که خیلی ناراحتم کرد.

برای همین دیدم بهترین تصمیم اینه که هر جور شده این فضا را عوض کنم و حتی اگر خودم هم خیلی ناراحتم اصلا نشون ندم. به نظرم موفق هم شدم چون خیلی به قول خودت حالت بهتر شده.

خلاصه اینکه رفتیم کلیسا و می دانستم که دلیل اصلیش اینه که تو می خواهی برای کار من دعا کنی. بعد از کلیسا هم کمی قدم زدیم و تا رسیدیم خانه نزدیک ساعت 4 عصر بود.

تو کمی درس خواندی و من هم کمی به کارهایم رسیدم و شب هم تو فیلم It's complicated را دیدی که چون کلا طرفدار مریل استریپ هستی فیلمش را دوست داشتی. من هم کمی چرخیدم و کمی کتاب خواندم تا قبل از خواب که تو برای "سوپرایز" کردن زنگ زدی آلمان تولد 75 سالگی دایی بابات "جهانگیر خان" را بهش تبریک بگی. دخترش برایت توی فیس بوک پیغام گذاشته بود. خب مسلما باید برایش جالب می بوده که کسی به فارسی روز تولدش را بهش تبریک بگه. احتمالا ایده ی دخترش هم برای همین بوده.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من هم آمدم و کامنت های برگه های دانشجویان را پرینت گرفتم و به برگه هاشون منگنه کردم و رفتم دفتر آنت و بعد از دو ساعتی حرف زدن تحویلش دادم. تو هم که هم کلاس خودت را داشتی و هم کلاس مایکل را که باید به عنوان توتور می رفتی. بعد از کلاسها آمدی و با هم نهار خوردیم و تو برگشتی سر کارت و من هم کمی وقت تلف کردم و کمی کتاب خواندم و حالا هم می خواهم برم سلمانی و تو هم قراره با جن بری یک فیلم ایرانی از سینماگری مستقل ببینی نزدیک اپراهاوس.

اولش قرار بود من هم بیام اما بعدش گفتم نه. اما خوشحالم که تو با اینکه کمی حالت سرماخوردگی داری رفتی. چون به غیر از جن قرار شده پرو و شوهرش و احتمالا میشل هم بیایند و اینطوری خیلی بهت خوش خواهد گذشت.

فردا شب ریدینگ گروپ بدیو را داریم و توی این هفته همان احتمال بسیار ضعیف و چند درصدی دانشگاه یورک هم قطعی خواهد شد. با مامانم دو سه ساعت پیش برای روز مادر حرف میزدم و داشت از تغییر کارش بعد از سالها کار کردن در میسیس و رفتن به یکی از این شرکتهای هرمی بیمه می گفت و گفت که رفته و برام دعا کرده و خلاصه که توی این هفته قراره نامه اش برسه. گفتم نامه را در صورتی می دهند که جواب رد بیاد. ایمیل باشه خوبه. گفت دیگه علم غیب که نداشته دعا کرده برای نامه ی خوش.

ببینیم تا به سر چه خواهد آمد. و یادم باشه که اصلا تو را نباید بیشتر از این ناراحت کنم.

هیچ نظری موجود نیست: