۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

همذات پنداری با نبراسکا


شنبه صبح زود هست. یک ساعتی هست که بیدار شده ام و کنی نرمش برای کمرم کردم و تو که خواب و بیداری هم هنوز از تخت بلند نشده ای. یکی از مزایا یا معایب کار تو همین بیدار شدن ساعت ۷ صبح در روزهای ویکند است چون شب قبلش به هر حال زود خوابت برده است. هوا ابری است و برخلاف دو روز گذشته که آفتابی و آسمان خوش رنگ بود امروز از آن دست خاکستری هایی است که خیلی دلچسب و خاطره انگیز نیست.

هم دیشب و هم پنج شنبه شب فیلم دیدیم که خصوصا از فیلم نبراسکا خوشمان آمد و با توجه به وضعیت تا حدی مشابه خودمان با خانواده هایمان خیلی باهاش ارتباط برقرار کردیم. هنوز نه درس و نه آلمانی و نه ورزش و نه خواندن قوانین مهاجرت کانادا را شروع کرده ام و اوضاعم از روز قبل روز به روز بدتر میشود. موهای سفید بیشتر اما عقل و درایت کمتر!

دیروز در راه برگشت از کلاسهایم- که هفته به هفته تعداد دانشجویانی که درس می خوانند کمتر میشود و می گویند در سال اول و کلاسهای ۹ واحدی طبیعی است- دیدم که از رابل برایم ایمیلی آمده و مطلبم را با تعریف و تمجید چاپ کرده اند. انتقاد از دولت هارپر قبل از اینکه شهروندش شوی از جمله جملاتی بود که یکی دوتا از دوستان و اطرفیان گفتند اما به هر حال فکر می کنم که باید جدا از این دست معیارها به اعتراض و نقد دست زد. همیشه از اینکه در جمع خودمانی و دوستان از پایین و بالای یک مملکت و فرهنگ و مردمش بد بگویی و در فضا و عرصه ی عمومی خاموش باشی بدم آمده. اگر قرار است حرفی بزنی آنجایی بزن که پای هزینه هایش حداقل تا جایی که می توانی بشینی. اگر نه که در همان جمع خودمانی هم سکوت کن.

امشب خانه ی مارک با جمعی از دوستان کلاس آلمانی دعوتیم. اوکسانا همراه با رجیز و سوزان هم که جداگانه خواهند آمد و دور هم خواهیم بود در روز زن.

این چند روز با مامانم که حرف زدم با اینکه از شدت و حجم کارها خسته شده اما خیلی از وضعیتش راضی است. هنوز تلویزیون و رادیو و .. نداره اما میگه فعلا هم نمی خواد و شبها کتاب می خواند. قراره امروز با نیلوفر به آیکیا برود و یکی دو چیز دیگه که لازم داره بگیره. گفتم چرا آن روز که با بابک رفتید نگرفتید که گفت از بس که بابک خسته بود و من هم راحت نبودم بیش از این وقتشان را بگیرم. مادر هم که هر روز بهش زنگ زده ام بد نیست اما خیلی هم سر حال نیست که به هر حال بخشی از موضوع بابت سن و سال است. اما رفتن مامانم با تمام درد سرهایی که برای هم داشتند او را حسابی تنها کرده چون خاله ام که کلا خیلی وقت و حوصله ی هر روز سر زدن را ندارد. مامانم گفت چند صد دلاری برای امیرحسین فرستاده چون بهش گفته من پول کابل و اینترنت و ... را ندارم و نمیدهم. این در حالی است که قبل از رفتنش به آنجا پولش را گرفته بود و چون سرویس ها را قطع نکرده هنوز به نامش هست و خلاصه اگر پولش را ندهد برای او و به اسم او تمام خواهد شد. یک باجگیری تمام عیار.

تو هم بعد از چند روز بلاخره دیروز با مامان و بابات حرف زده بودی که خیلی حالی نداشتند. بابات روز قبل از شدت خونریزی از دماغ که قطع نمی شده حسابی مامانت را نگران کرده بوده و خودش هم خیلی حال و اعصاب از دست کارها و اوضاع مالی و ... نداشته. حالا امروز باید دوباره دو تایی باهاشون حرف بزنیم و کمی دلشان را به آینده گرم کنیم و تشویقشان کنیم برای آمدن و یک سری به ما زدن. خیلی دوست دارم که تابستان بیایند و یک مسافرت خوب همین دور و برها ببریمشان. خصوصا دیشب که تو گفتی که متوجه شده ای که چه تخفیف های خوبی از بعضی از هتلها بابت کار در تلاس داری.

هیچ نظری موجود نیست: