۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

هتل بوداپست

دوشنبه ساعت ۱۰ صبح هست و من در کرمای دانفورد هستم. تو را رساندم شرکت و خودم آمدم اینجا عوض اینکه به کلی بروم و درس هایم را شروع به خواندن کنم و مقالاتم را به نوشتن. درست مثل هفته ی پیش. فعلا ترجمه ی این مقاله ی مارکوزه درباره ی هایدگر شده دغدغه و شاید هم بهانه ی روز. به هر حال اینطور که پیش میره این هفته هم درسم را شروع نخواهم کرد. چون به سلامتی پنج شنبه که تو مرخصی گرفته ای تا روز سال نو و لحظه ی سال تحویل را با هم باشیم و جمعه هم دانشگاه و بنابراین به این هفته کاری نخواهد رسید جز کمی روی این ترجمه کار کردن و خانه را مرتب کردن چون هنوز کتابهایی که از ایران رسیده وسط خانه و کنار کتابخانه ها روی زمین مانده.

اما از ویکند نسبتا شلوغ بگویم که خیلی خوب شروع شد- جدا از مسئله آی پد و حاشیه های مالی داستان و با نگرانی از همین مسئله به اتمام رسید. شنبه صبح بعد از برانچ در اینسومنیا برای خرید چراغ و شمع به مناسبت سال نو رفتیم آیکیا. با اینکه تنها پولی که داشتیم حدود ۳۰۰ دلار بود اما تقریبا تمام پولمان در آیکیا و خریدی که از هول فودز کردیم تمام شد. بعد از آیکیا در حالی که با جهانگیر تلفنی حرف میزدیم تو را به قرار با سرجیو رساندم که مدتها به تعویقش انداخته بودی و باید زودتر بابت کار کردن روی گردنت پیشش میرفتی. خلاصه گفتی که نیم ساعت بیشتر نخواهد بود. من رفتم ربارتس کتابی که باید پس می دادم را تحویل دادم و آمدم دنبال تو بعد از اینکه قرص هایی که باید از هول فودز می گرفتیم را گرفتیم برگشتیم خانه و شب هم که قرار بود برویم فیلم هتل بزرگ بوداپست را ببینیم که با شلوغترین سالنی که تا حالا دیده بودیم مواجه شدیم. حتی وقتی برگشتیم و صف جلوی سالن را دیدیم برای سانس بعد خیلی جا خوردیم. فیلم خوبی بود. کاملا سینمای سرگرم کننده و البته خوش ساخت و جذاب. بر عکس فیلمی که دیروز به اصرار من بعد از برنامه ی صبحانه ای که با بچه های گوته داشتیم یعنی مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز که به مناسبت آمدن تونی از سوئیس دور هم برای صبحانه در همان ساختمان منولایف جمع شدیم در رستوارنی که هرگز در طی این چند سال برای صبحانه نرفته بودیم و صبحانه ی خوبی داشتیم خصوصا چند ساعت گپ و گفت با بچه ها حسابی چسبید. از اوکراین و روسیه گفتیم تا فیلم و زبان آلمانی و واگنر سگ اوکسانا که هم پدر آن بنده خدا و هم رجیز را در آورده با دیوانه بازی هایش. از ۱۱ که قرار داشتیم تا ۲ و نیم دور هم بودیم و بعد از خداحافظی من گفتم بیا این فیلم دشمن که از کارگردان کانادایی Denis Villeneuve هست را ببینیم که چند فیلم قبلی اش را دوست داشتیم. و البته از این یکی خوشمان نیامد. فیلم به نسبت کارهای قبلی اش خیلی کندتر بود و با اینکه می توان تصویر بهتری از آن در قیاس با دو فیلم دیگرش به عنوان یک سه گانه به دست داد اما در مجموع از رفتن به سینما خیلی راضی نبودیم. به هر حال تا اینجای داستان بد نبود تا اینکه از سینما که بیرون آمدیم کیارش زنگ زد و گفت که از پدرش پول خواسته و آقا مجتبی گفته دست تو پول دارد و از تو بگیرد. در واقع همان قرضی که بابت رفتن به ایران و خرید بلیط ازش کردی حدود ۱۵۰۰ دلار و قرار بود تابستان که بر میگرده بهش بدی.

خب! اوضاع که خوب نبود اما الان خیلی درام شده. کلا هیچی نداریم و تازه حقوقی که می گیری باید بابت اجاره و بیمه و ماشین برود و من هم که باید پول ماهانه آمریکا را بدهم و در یک کلام الان که من اینجا و تو در تلاس نشسته ای روی هم ۱۰۰ دلار داریم و جالب اینکه نفری ۶ هزار تا به بانک بدهکاری کردیت داریم و نفری ۵۰ هزارتا به اوسپ. یعنی در یک کلام صد و خورده ای هم زیر صفریم. از اینکه حالا باید هر طور شده این پول را جور کنیم و به کیارش بدهیم خیلی جا نخوردیم. اما از اینکه نه تنها کمک خرج فرستادن ها به آمریکا و ایران داره کمرمان را می شکند و از اینکه خودمان هم همین چندرغاز را مدیریت درست نمی کنیم خیلی ناراحت شدیم. تو با گفتن اینکه نگران نباش سعی داشتی موضوع را تعقیب نکنم. اما گفتم بهتره بشینیم و ببینیم داستان مون چیست. بهت گفتم که اتفاقا عدم برنامه ریزی و مدیریت هزینه کار را خرابتر هم کرده. مثلا ۷ نفر را برای شنبه گفتیم که به خانه مان بیایند و حداقل ۳۰۰ دلار خرج خواهد بود. کسانی که یا رنگ خانه شان را تا کنون بعد از چند بار مهمان شدن ندیده ایم و یا وقتی پیششان می رویم تقریبا به کمترین خرج ممکن شب را برگزار می کنند- که اتفاقا کار درست و اساسی همین است- کسانی که هر ماه کاتج و هر سال مسافرت خارجی و ... به راه دارند و من و تو در ظاهر بیش از آنها در آمد داریم اما چون باید حواسمان به خانواده هامون باشه و کلی هم بدهی قبلی داریم هرگز نتوانسته ایم با کمی آرامش کارهای مالی را پیش ببریم.

داستان البته آنجایی خیلی بد شد که بهم گفتی که بابات گفته که به احتمال زیاد برای تابستان نمی توانند بیایند اینجا- بعد از دو سال که قرار بوده بیایند و من می دانم چقدر خودت دلت براشون تنگ شده و چقدر آنها با این همه فشار احتیاج به یک استراحت هر چند کوتاه دارند- گفتی که بهت گفته که امکان خرید بلیط را ندارند. خلاصه که از دیشب دارم هزارتا فکر می کنم که چطور می توانیم براشون بلیط تهیه کنیم. خدا بزرگ است و حتما راهی پیدا می کنیم. چک بمباردیر هست. با اینکه کلی بدهی بانکی داریم، تابستان من درس نمی دهم و در آمدمان کمتر می شود و البته خرج مامانم هم هست. اما حتما راهی هست.

به هر حال تمام این داستانها باعث ناراحتی و نگرانی مان شده. اما چه می توان کرد جز اینکه امیدوار باشیم و کار را جلو ببریم. امیدواریم که بتوان کاری بابت تابستان در دانشگاه پیدا کرد. به هر حال باید هر طور شده کمک خانواده هامون کنیم.
   

هیچ نظری موجود نیست: