۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

مسی هال


صبح سحر یکشنبه ای است کاملا برفی و با کلی برف روی زمین که از دیشب شروع به بارش کرده بود. تو هنوز خوابی و البته تا رفتن به اینسمومنیا و قبلش به دیویدز تی برای خرید کادوی تولد آیدین هنوز دو ساعتی وقت داریم. ضمن اینکه دیشب هم دیر خوابیدیم و ساعت از یک بامداد گذشته بود که رفتیم توی رختخواب. از کنسرت بی نظیر و خیلی لذت بخش مت اندرسون که بیرون آمدیم متوجه شدیم از شدت برف روی زمین نمی شود راحت قدم برداشت.جالب بود چون ساعت ۸ شب که رفتیم به مسی هال جز سرما نشان دیگری از زمستان نداشتیم و وقتی ساعت ۱۱ شب آمدیم بیرون برف تا مچ پا روی زمین بود و داشت به شدت هم میبارید. شب خیلی خوبی بود و شاید بهتره بگویم روز و شروع ماه خیلی عالی. البته من درسی در کتابخانه آنگونه که باید و شاید نخواندم چون سه ساعت بیشتر نشستم و بعد از اینکه از کرما تو مرا به کلی رساندی خیلی کارم آنجا جلو نرفت.

زودتر برگشتم خانه و چه خوب هم شد چون تو پروپوزالت را تمام کرده بودی و منتظر بودی تا من بیام و نگاهی بهش بندازم. به نظرم ایده ی کلی احتمال گرفتن اسکالرشیپ را دارد اما آنگونه که تو نوشته بودی هیچگونه ضرب و درخشندگی بهش نداده بود. به همین دلیل موضوع تقریبا یکسان ماند- چیزی که ظرف این یکی دو هفته راجع بهش با هم خیلی حرف زده بودیم و به این نتیجه رسیدیم- اما فرم کار کلا عوض شد. تقریبا یکبار دیگر بطور کلی باز نویسی شد و خیلی بهتر. این پروپوزال حتی نه اگر امسال اما سال آتی ظرفیت گرفتن اسکالرشیپ را دارد هر چند که همه چیز دست خود کاندیدا نیست.

خلاصه آمدم خانه و با هم روی پروپزالت کار کردیم و نهار خیلی دیر وقت مان را خوردیم و به همراهش ویدیویی که تو نشان کرده بودی از زندگی و عکسهای دو ساله ی یک خانواده ی کانادایی در ایران- به همین اسم- که از روی عکسهایی که دویچه وله گذاشته بود پیدا کردیم دیدیم و با ایران ۴۰ سال پیش و زندگی مردم و حرفهای راوی پاستای لذیذی که درست کرده بودی را همراه کردیم و بعدش زدیم به راه برای کنسرت.

همانطور که گفتم خیلی خوب بود. قبل از مت یک خواننده ی جوان دیگری روی صحنه آمد به اسم دیوید میلز و نیم ساعتی با اجرا و حرفهای خنده دارش- که تقریبا من نصفی از گفته هایش را نمی فهمیدم- مردم حال کردند و بعد هم که مت آمد و آن صدای پر طنین و با ابهت. سالن که بخصوص خیلی به دل تو نشسته بود یکی از قدیمیترین سالن های تورنتو است و خیلی جالب بود. البته صندلی های طبقه ی سوم که ما بودیم چوبی و تنگ بود و همین باعث شده بود که من چند باری برای فرار از کمر درد بلند شوم و راه بروم اما در مجموع به قول تو از اینکه جز کانادایی سفید در سالن کسی را نمی دیدی حس خاصی داشتی که گویی آمده ای در بطن آن رویداد هنری و جریان فرهنگی که هنوز برای خودشان خیلی دست نخورده مانده. اجرای یک نفره و تک نوازی گیتار مت اندرسون و آهنگ های زیبایی که خواند همه و همه شب خیلی خوبی را برایمان ساخت.

امروز و تا دو ساعت دیگه به سلامتی مامانم راهی شهر و زندگی جدیدش میشه. خیلی خسته اما هیجان زده است و حق هم داره. دیروز که باهاش حرف میزدم گفت که پول ما را دریافت کرده و خاله آذر هم هزار دلار دم راهی بهش داده و کادوی خانه ی جدید که خب پول خوبی است. ما هم که هزارتای دیگر برایش فرستادیم و وقتی بهش گفتم قبول نمی کرد اما به هر حال ظرف چند روز آینده حتما به وسترن یونیون خواهد رفت و گرفت چون کلی خرج و خرید برای زندگی اش به سلامتی داره. به احتمال زیاد هم باید تلوزیون جدید بگیره چون این یکی را که نتوانست پست کنه و امیرحسین هم کمکش نکرد تا بتواند چیزهایش را ببرد. جالب اینکه تمام وسایل خانه ماند برای مفت خور اعظم که عربده هم میکشه و طلبکار هم هست. وقتی پرسیدم که ماشینی که داشتی چه شد و کجاست- چون امیرحسین از راکلین آورده بودش آنجا- گفت نمی دانم و بهم نگفت که چه کارش کرد فقط وقتی دیدم نیست و پرسیدم گفت که بانک طلب داشت و بردش. به هر حال به قول مادر داره میره که راحت بشه و می دانیم و به خودش هم دیروز گفتم که هر چند که یکی دو ماه اول شاید سخت باشد تا جا بیفته اما مطمنم که صلاح و خیر و آینده ی بهترش در این مسیر و این زندگی تازه هست. خدا را هزاران مرتبه شکر می کنم و خوشحالم که به سلامتی آنجایی رفت و آن چیزی شد که منتظرش بود.

امروز هم بعد از قرار صبحانه با بچه ها تو میروی دنبال سمیه تا با هم به کاستکو بروید و او را هم با آنجا آشنا کنی. از محله ی ایرانی ها خرید داری و بعد از اینکه سمیه را برسانی به سلامتی بر می گردی خانه. من هم بدون اینکه بخواهم به کمرم فشار بیاورم اما قصد دارم تا خانه را جارو کنم و ببینم که کمرم که خدا را شکر خیلی بهتر شده چه واکنشی داره. کمی به کارهای خانه میرسم و سر راه برگشت کتابی که به ایندیگو سفارش داده بودم تا از شعبه ی دیگرش بیاورد و آمده را خواهم گرفت تا ببینم آخرین کار ژیژک به اسم رخداد چگونه چیزی است. شاید اگر توانستم یکی دو کارتون کتاب هم به انبار ببرم اما نمی خواهم کمرم را طوری اذیت کنم که دوباره یک هفته درد از فردا شروع شود.

شب هم که مراسم اسکار هست و خلاصه این ویکند را به سلامتی به اتمام می رسانیم تا هفته ی بعد که مهمترین کارمان تحویل پرونده ی اسکالرشیپ توست و درس من و کار تو و شروع مرحله ی جدیدی از برنامه هامون که ورزش و مطالعه ی غیر درسی برای تو رمان و برای من مجلات تازه رسیده و آلمانی را به همراه خواهد داشت به امید خدا.
   

هیچ نظری موجود نیست: