۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

چهل دقیقه پشت در ایستادن!

یکشنبه صبح هست و قراره که پیش از ظهر برویم کیارش و باباش را برداریم و ببریم اطراف را نشان آقا مجتبی بدهیم. دیروز هم بعد از صبحانه که دوتایی در اینسومنیا خوردیم تو رفتی دنبال آنها و تقریبا ساعت نزدیک ۸ شب بود که از خرید کاستکو و نشان دادن منطقه ایرانی ها به آقا مجتبی برگشتی خانه و من هم که بعدا چند ساعت نشستن در ربارتس و مجله خواندن و برگشتم خانه و شب با هم فیلم Inside Llewyn Davis را دیدیم.

جمعه هم روز کار در تلاس و درس در دانشگاه بود و به سلامتی تنها یک هفته مانده تا پایان ترم و درس دادن- باور کردنی نیست که چقدر زود می گذرد! بعد از کلاس تا ایستگاه لارنس رفتم و در یک استارباکس نشستم تا تو بیایی دنبالم و با هم برویم خانه ی مرجان. با تمام کار و بدو وادویی که داشتی لطف کرده بودی مقاله ام را باز خوانی کرده بودی و پیشنهادهای خیلی خوبی داده بودی. دیدم که فرصت مناسبی است و نشستم مقاله را درست کردم و فرستادم برای چاپ که البته هنوز خبری ازشون نشده و احتمالا کار به بعد از ویکند افتاده. تو آمدی دنبالم و با هم رفتیم خانه ی مرجان که قرارمون ساعت ۷ بود. از ۷ حدود چهل دقیقه ای جلوی خانه مرجان توی ماشین منتظر نشستیم و هر چه زنگ زدیم و در زدیم جوابی نیامد. در این مدت با مامان و مادر حرف زدیم و قبلش هم که داشتیم با مامانت حرف میزدیم. وقتی بابت مجلات ازش تشکر کردم. گفتم که وقتی آمدید یکی دو تا کتاب می خواهم که برایم زحمت آوردن و خریدشان را بکشید که گفت دوست صمیمی لیلا داره میاد و بگو برایت بگیرم و ... وقتی دیدم که کتابها نزدیک ۵۰ هزار تومن میشه مردد شدم چون می دانیم که اوضاع مالیشان خوب نیست و همین مقدار خودش فشاری به آنهاست. حالا فکر کردم که به بهانه ی دیگه ای حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلاری برایشان بفرستیم و که در همین شب های عید خودش کمی است. ضمن اینکه باید تمام تلاشمون را بکنیم که بلیطشان را برای تابستان بخریم.

خلاصه بیش از نیم ساعت نشستیم تا مرجان تازه متوجه شد که ما پشت در مانده ایم و تلفنش روی *سایلنت* بوده. یک ساعتی با هم راجع به دکتری که مرجان در استنفورد بابت بیماری MS خودش دیده و خدا را شکر پیشرفت در درمانش داشته حرف زدیم و اینکه داروهایش در ماه ۹ هزار دلار است اما مهمترین خبر همین خبر خوش درمان است. حدود ۹ بود که علی و دنیا هم آمدند و شب خوبی بود و کمی از همه چیز گفتیم و شب تا رسیدیم خانه ساعت یک شده بود.

امروز را که به سرویس دادن می گذرانیم و احتمالا به بیچز و دیستلری و ... میرویم و نهار جایی مهمانشان می کنیم تا شب. فردا هم که آخرین روز ماه هست و در نهایت تنبلی تصمیم گرفتم جای شروع کار و درس از دوشنبه از اول ماه که میشه سه شنبه شروع کنم و خود همین یک روز نشان اشتیاق است! نه؟
 

هیچ نظری موجود نیست: