۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

دیدنشان در ظلمت


بدون اینکه واقعا خیلی دنبال بهانه باشم امروز دوشنبه صبح را بی آنکه چنین قصدی کرده بودم بدون شروع کارهای اصلی و برنامه هایم آغاز کردم و نه از درس خبری خواهد بود و نه از زبان و نه چیزهای اساسی دیگر که قرار بود باشد. صبح است و در کرمای دانفورد هستم. تو را به شرکت رساندم و بعد با ماشین آمدم اینجا. از اینجا به دانشگاه تورنتو خواهم رفت تا هم از کتابخانه کتابی بگیرم و هم نامه ی OGS تو را از دفتر پرفسور بلت. فردا هم که به یورک خواهم رفت برای به سلامتی تحویل مدارک OGS تو که امیدوارم و امیدواریم که بتوانی این اسکالرشیپ را بگیری هم برای رزومه ات و هم بابت کمک مالی به شرایط خودمان و اطرافیان.

اما اینکه چرا بی حوصله و مستهلک شده ام بیش از هر چیز به دیروز بر می گردد که روز خسته کننده و ناراحت کننده ای داشتم. بعد از اینکه صبح به اینسومنیا رفتیم و با بچه ها- آیدین و سحر و هستی و دوستش که همراهمان کاتج هم آمده بود مریم- دو ساعتی را گپ زدیم- من و آیدین درباره ی لویناس و دیالکتیک و ... که فعلا آیدین به طرف لویناس چرخیده بابت خواندن Otherwise than Being و شما خانمها هم با هم حرف میزدید- تو دنبال سمیه رفتی تا با هم به کاستکو بروید و من هم به ایندیگو رفتم تا کتابی که سفارش داده بودم را بگیرم و به مجلاتی را که مامانت به واسطه ی آیدین فرستاده بود نگاهی بیندازم به خانه برگشتم و اول چهار کارتون کتابی که دم در برای مدتی داشتیم را به آرامی بلند کردم و خلاصه با اینکه خیلی ترس و لرز بابت کمرم داشتم اما خدا را شکر به خوبی کار را پیش بردم و در انبار جایشان دادم. بعد هم علیرغم اینکه به تو قول داده بودم جارو نکنم وقتی دیدم که کمرم داره همراهی می کنه جارو هم کردم و گفتم حالا وقتش هست که به ایران زنگ بزنم و با مامان و بابات حرف بزنم و ازشان تشکر کنم. نزدیک به دو ساعتی پای تلفن با آنها گذراندم و بعد هم به مامانم که در مسیر و سوار بر قطار بود زنگ زدم و یک ساعتی هم با او حرف زدم و برایم گفت که نتوانسته که رختخواب و ظرفهایش را همراه خودش ببرد بابت اشتباهی که مسئول ایستگاه قطار کرده و حالا که سوار قطار شده متوجه شده که می توانسته آن چند کارتون را همراهش ببرد. گویا طرف بهش گفته بوده که جایی در راه باید قطارش را عوض کند و خلاصه با این جعبه ها کارش خیلی سخت خواهد شد و بهتر است از بردنشان صرف نظر کند. امیرحسین کارتون ها را به خانه برگردانده و حالا که وسط راه از مسئول قطار راجع به این عوض کردن قطار پرسیده طرف گفته که چنین چیزی نیست و قطار مستقیم به شهرش خواهد رفت. خلاصه که حالا جدا از تلویزیون و فرش و همان چند تکه اساس قابل توجه ای که داشت و نتوانست ببرد رختخواب و ظرف هم نداره.

تنها همین ده سال گذشته نمونه ی کاملی است از اینکه چرا هرگز صاحب زندگی نشده. از ایران به راکلین هر چه که داشت را به ارزانترین شکل ممکن تازه با پیگیری من به پول تبدیل کرد و همراه داریوش و امیرحسین به راکلین رفتند. بعد از چند سال زندگی و بلاخره خرید و ساخت زندگی راهی لس آنجلس شد با دست خالی و خانه را گذاشت و آمد. حتی نکرد چهارتا گردنبند و عطر و ... را بیاورد. همه چیز دوباره از صفر با کمک مالی دیگران. حالا دوباره همه چیز را گذاشته اینبار بجای داریوش برای امیرحسین و با دست خالی راهی این شهر جدید شده و دوباره با کمک مالی اطرافیان که در واقع کسی هم کمکی نمی کند جز من و تو قراره چهارتا چیز به مرور بگیرد و... با همه ی این اوصاف از این جابجایی خوشحالیم و امیدوار به آینده. بهش روحیه دادم و اون هم از دست تنهایی و خوشحالی و ... گفت. قرار شد وقتی که رسید بهم خبر بده که نداد! شب که با مادر حرف زدم بهم گفت که رسیده و خاله فرح و نیلوفر رفته اند دنبالش و ...

اما جدا از این چند ساعت تلفن و در غیاب تو که هنوز نرسیده بودی و یکی دوبار کوتاه با هم حرف زدیم و گفتی که سوپر ایرانی که قصد داشتی ازش گوشت بگیری کلا بسته شده و داری بر می گردی خانه. با فرشید هم نیم ساعتی حرف زدم اما تلفن اعصاب خورد کن دیروز هیچکدام از اینها نبود- ضمن اینکه تو می دانی که اساسا من اهل تلفن حرف زدن نیستم و دیروز با ده نفر و ده جا ساعتهای حرف زده بودم- تلفنی بود که به امیرحسین کردم تا علاوه بر اینکه حالش را بپرسم و جای مامان را خالی نباشه بهش بگم کار کشید به گله کردنش که البته مامان بهم گفته بود که امیر بهش گفته فلانی یک زنگ بهم نزده که ببینه برنامه ی من چیه. با تعجب بهش گفتم دوبار دقیقا با همین موضوع بهش تکست زدم که با هم حرف بزنیم و جوابی نداد. اما تا خودش این حرف مفت را زد دیگر تحملم تمام شد و بی آنکه البته چیز خاصی بگویم دو ساعتی نصیحتش کردم که بزرگ شود. گفتم کمی از سرنوشت مادر و پدرت یاد بگیر که هرگز هیچ کس را برای خودشان نگه نداشتند و البته همیشه هم علاوه بر طلب کاری از همه برای کسی هرگز قدمی بر نداشتند و البته که بارشان هم بر دوش دیگران بوده است. هیچ دوستی ندارند و هیچگاه اهل پذیرش مسئولیت و خطای خود نبوده اند و این شده که امروزشان این است که می بینی. و صد البته با هزاران تاسف باید بگویم که عمیقا بابت خود امیرحسین نگرانتر و ناراحت تر هستم چون ده مرتبه بدتر و خودخواه تر از مادر و پدرش و صد مرتبه طلبکارتر از همه است. بهش گفتم دو ماه است که کمر درد دارم، مادر بزرگم فوت کرده ده بار برایت پیغام گذاشته ام و ... و یکبار تماسی با من نگرفته ای. هر ماه اجاره ی خانه ات را سر وقت میدهم و همیشه دارم حالت را می پرسم و برایت عکس های کودکی خودت را می فرستم و... یکبار جز I'm good, u؟ جوابی به تکستهای من نمیدهی و تازه گله به اشتباه و طلب هم می کنی؟ البته از اون انتظاری ندارم این مادرم و پدرش بوده اند که اینگونه بارش آورده اند و خودشان هم همین بوده اند. کمی بی تعارف باهاش حرف زدم و بهش گفتم تو حال دیگران را پرسیده ای. تو برای آنها کاری کرده ای. تو قدمی، کلامی،‌ محبتی به خانواده ات از مادربزرگ تا خاله و مادر و برادرانت برداشته ای و گفته ای و کرده ای که همیشه حرفت این است که من از کسی انتظاری ندارم- که البته و صد البته جز این است که همین بس که اجاره ی خانه ات را دیگری می دهد و وسیله ی کار و خرج کامپیوتر و ... را سایرین و همیشه هم طلبکاری و بی ادب نسبت- به همه چیزهایی که باید بهش می گفتم و نگفتم چون فکر کردم حالا زمانش نیست. اما بهش گفتم که اگر قرار باشد که از دیگران گله کنی پس ظرفیت شنیدن گله ی دیگران را هم داشته باش! و مطمئن باش که تا جایی که من می دانم سایرین همواره برای تو کرده اند و چشم پوش به خطاهایت بوده اند و گذشته اند در حالی که تو تنها و تنها خودت و خواسته هایت را دیده ای. حالا شاید فرصت دیگری شود و روزی نه چندان دور بهش بگویم که نه از بابت رابطه ات با من که با خانواده ات باید و بهتر است که دست از این یک جانبه گرایی و خودخواهی صرف و تنها خودم و گور پدر بقیه و... و اینکه بقیه نسبت به من وظیفه دارند و همین بر داری و ...

خلاصه که همین مزخرفات و ... شب و اعصابم را طوری بهم ریخت که تو که خسته از خرید برگشته بودی و من هم تمام روز بعد از کمی کار خانه پای تلفن و ... تو روی مبل خوابت برده بود و من هم تمایل و رغبتی به هیچ کاری نداشتم. نه مراسم اسکار که ده بار مامانم تاکید کرد که ببین را دیدیم و نه هیچ کار دیگر. تا صبح هم با سردرد و اعصاب متشنج خوابیدم.

چقدر بلاهت، کوته بینی و حماقت آزار دهنده است. من هم درجات قابل توجه ای از این صفات را دارم اما آنچه که آزارم می دهد این است که خانواده ام با اینکه آدمهای خوش قلبی هستند اما خیلی خیلی از نظر فکری و افق نگاه کوته بین و خام اندیش اند. خیلی اذیت کننده است اینکه ببینی خانواده ات چقدر دور از تو و تو دور از آنها به افقهای متضاد می نگرید و شاید هم اساسا به چیزی نمی نگرید. چقدر دیدن انسان در نور لذت بخش و دیدنش در ظلمت سخت است کار من شاید نیست، شاید باید شاعرانه تر زیست تا بتوان تحمل کرد.

هیچ نظری موجود نیست: